رمان وقتي او آمد17

 ولي من كه كاري نكردم . 

- چرا كردي خودتم خوب ميدوني كه كردي . فكر كردي الكيه ؟ يه شب توي بغل يه مرد بخوابي و فردا صبحش بيخيال از كنارش رد بشي و حتي به احساسات اون مرد توجه نكني ؟ فكر كردي ميتوني با اون چشمات زل بزني تو چشماي من و بعدش انگار كه اتفاقي نيفتاده راهت و بكشي و بري ؟ تو واقعا چه فكري كردي ؟ كه من از سنگم ؟ كه آروم بياي تو زندگيم و آرومم بري ؟ جوري كه انگار آب از آب تكون نخورده ؟ 

داشتم اشك ميريختم :

- تو داري من و به چي متهم ميكني ؟ به چيزي كه توش هيچ دخالتي نداشتم ؟ من خواستم بيام تو خونه ي تو ؟ من خواستم زندگي آرومت و خراب كنم ؟ 

- همش تقصير توئه . 

- تو از اولشم از من بدت ميومد . الانم از احساسي كه داري بدت مياد . تو اصلا نميخواي من و ببيني . بدون من آروم و راحتي . ببخشيد سعي ميكنم از اين به بعد جلوي چشمات نيام . مرسي كه بهم تذكر دادي . 

از جام بلند شدم و بدون هيچ حرفي مسير ويلا رو در پيش گرفتم . ديدمش كه كلافه و عصبي سعي ميكرد چيزي رو بهم بگه ولي انگار نميتونست . دلم و با حرفاش شكونده بود . جوري حرف ميزد كه انگار دوست داره من و فراموش كنه و از زندگيش پاكم كنه . پشت در ويلا اشكام و پاك كردم و داخل رفتم . خدارو شكر كردم كه كسي اون اطراف نبود . به سمت اتاقم دويدم و پشت در اتاقم نشستم . از ته دل گريه ميكردم . به حال خودم . براي روزاي خوشي كه تنها دلگرميم بود ولي حالا از اون روزا هم نا اميد شده بودم .

انقدر اشك ريختم كه نفهميدم چجوري خوابم برد . صداي شادي از پشت در از خواب بيدارم كرد . در و باز كردم نگاهي بهم كرد و گفت :

- در قفل بود ؟

- نه پشت در خوابم برده بود . 

نگاهي بهم كرد و گفت :

- حالت خوبه ؟

- آره چطور ؟

- نميدونم آخه چشات پف كرده و قرمز شده . 

- فكر كنم به خاطر اينه كه زياد خوابيدم . 

- شايد . بيا ميخوايم ناهار بخوريم . 

- من گرسنم نيستم شما بخورين .

- مگه چيزي خوردي ؟

- نه ولي اشتها ندارم . 

- مطمئني ؟ 

- آره عزيزم تو برو . 

شادي رفت . توي آينه نگاهي به چشمام كردم . مطمئن بودم حرفم و باور نكرده . چشمام و با آب سرد شستم . نسبتا بهتر شد . دودل بودم كه از اتاق برم بيرون يا نه . شادي دوباره اومد تو اتاق و گفت :

- چرا بيرون نيومدي ؟ 

- داشتم ميومدم . 

- حاضر شو ميخوايم بريم بازار خريد كنيم . 

- خريد ؟

- آره ديگه . 

- ولي من نميام . چيزي لازم ندارم . 

- مگه دست خودته ؟ من تنها نميرم يا مياي يا اينكه ما هم نميريم . 

- شادي باز شروع كردي ؟ خوب تو برو . 

- نميخوام . توام بايد باشي . 

بالاخره انقدر گفت و گفت تا بالاخره منم حاضر شدم و باهاشون رفتم . ميترسيدم نزديك شادمهر بشم . حالا كه ميدونستم تقريبا حسش چيه بايد خودم و بهش نزديك ميكردم يا تا جايي كه ميشد ازش دور ميشدم ؟ بد دوراهي بود . انگار زندگي من هميشه بايد پر از دوراهي ميبود . 

به بازار رسيديم . شادي از هر چي كه خوشش ميومد بر ميداشت و ميخريد . خوش به حالش چه راحت بود . همش نگاهم روي صنايع دستي ها ميچرخيد . بي هدف راه ميرفتم بدون اينكه دقيقا ببينم مغازه ها چي دارن . همش حرفاي شادمهر و براي خودم تجزيه و تحليل ميكردم . خوب از يه طرف احساسش و ميشد توي تك تك حرفاش خوند ولي از طرف ديگه وقتي فكر ميكردم كه ميخواد من و از ذهنش پاك كنه مغموم ميشدم . حداقلش اين بود كه با حرفاش من و از دو راهي در آورد . نميدونم چرا دلم و لرزوند . يه جورايي مصمم شدم كه بيشتر صبر كنم براش . شايد احمقانه باشه كه بخوام انقدر صبر كنم تا بتونه با احساساتش كنار بياد تازه شايدم اصلا بگه من و نميخواد ولي احساسي كه امروز داشتم يه جوري مجبورم ميكرد بهش زمان بدم . من جز اون كس ديگه اي رو نميخواستم . 

نگاهم به شادي افتاد كه همينجور به مغازه هاي مختلف ميرفت و دستاي خودش و مازيار پر از كيسه هاي خريد بود . حوصله ي گشتن نداشتم واسه همين پيش شادي رفتم و گفتم :

- شادي ميخواي اگه دستات پره من خريدات و برات نگه دارم ؟ 

- مگه خودت خريد نداري ؟

- نه چيزي لازم ندارم . 

- پس بذار به شادمهر بگم كمكت كنه اينارو ببرين تو ماشين بذارين چون اونم الكي داره ميگرده . 

- نميخواد من ميبرم اينارو تا دم ماشين شماهام هر وقت خواستين بياين . شايد آقا شادمهر خريد داشته باشن . مزاحمشون نباشم بهتره . 

- مطمئني ؟ شايد طول بكشه ها . 

- اشكال نداره منتظر ميمونم . 

كيسه هاي خريد و از دستشون گرفتم و سريع به سمت ماشين رفتم . نگاه شادمهر و روي خودم حس كردم ولي بي اعتنا از كنارش گذشتم . 

نيم ساعتي بود كه كنار ماشين ايستاده بودم كه صداي دزدگير ماشين و شنيدم و بعد دراي ماشين باز شد . فكر كردم همه برگشتن . نگاهي به پشت سرم انداختم شادمهر بود . بدون هيچ حرفي در و برام باز كرد تا خريدارو بذارم توي ماشين . منم بدون حرفي خريدارو گذاشتم . در و بست و بدون اينكه بهم نگاهي بندازه گفت :

- نميخواي يه چرخي تو بازار بزني ؟

- نه . 

سوار ماشين شد . شك داشتم كه سوار شم يا نه . تصميم گرفتم همون جا وايسم تا بقيه بيان . 

انگار شادمهر براش مهم نبود كه بيرون ماشين وايسم . خونسرد توي ماشين نشسته بود . بالاخره اومدن . همگي سوار شديم و شادمهر به سمت ويلا حركت كرد . براي شام قرار شد مازيار و شادمهر جوجه درست كنن . همه ي وسايل و به حياط برديم . زير انداز انداختيم و نشستيم . مازيار و شادمهر كنار منقل بودن و كبابارو باد ميزدن . شادي هم مدام كنارشون بود و اذيتشون ميكرد . كنار خانوم بزرگ نشسته بودم و بهشون نگاه ميكردم . چشمم روي شادمهر مونده بود . دلم ميخواست نگاهم و ازش بگيرم ولي نميتونستم . شايد اين آخرين باري باشه كه انقدر از نزديك ميبينمش . از كار شادمهر نميتونستم سر در بيارم . با اينكه ميدونستم احساسي نسبت بهم داره ولي بازم از حركتاش معلوم بود كه داره ازم كناره گيري ميكنه يا از اين احساسش راضي نيست . با صداي خانوم بزرگ به خودم اومدم :

- چي شده شميم جان ؟ از صبح به نظر پكر مياي ؟

لبخند زدم و گفتم :

- چيزي نيست خوبم . 

- ولي فرق كردي . چيزي شده ؟ به من بگو . 

- نه خانوم بزرگ نگران نشين من خوب خوبم . 

- اميدوارم هميجوري باشه . 

خيالم راحت شد . دلم نميخواست كسي از احساس قلبيم چيزي بدونه . بالاخره كبابا حاضر شد . شب بدي نميشد اگه اخماي شادمهر يكم باز ميشد . ولي حيف كه همش عصبي بود . 

مدت اقامتمون توي ويلا تموم شد . شنبه صبح به سمت تهران حركت كرديم . كل مسير و توي سكوت طي كرديم . انگار شادي هم ديگه هيجان زده نبود . نزديكار ظهر بود كه رسيديم تهران . شادمهر مارو رسوند خونه و هر چي شادي و خانوم بزرگ اصرار كردن كه اونجا بمونه قبول نكرد . داشت فرار ميكرد و تنها كسي كه ميدونست اين فرارش براي چيه من بودم . 

 

20 مهر بود كه شادي خبر داد ميخواد برگرده آلمان و بيشتر از اين نميتونه ايران بمونه . با رفتن شادي ديگه حسابي تنها ميشدم . انقدر سرزنده و سرحال بود كه ناخودآگاه از همه ي فكراي بد دورم ميكرد . خيلي دلم براش تنگ ميشد . بهم قول داد كه براي آذر ماه دوباره بياد ايران و بهمون سر بزنه . بعد از 2 - 3 روز بالاخره بليطاشون و گرفتن تاريخ پروازشون براي 23 مهر ماه بود . هر چي به روز رفتنش نزديك تر ميشد من بي قرار تر ميشدم . وقتي دل كندن از شادي انقدر براي من سخت بود حتما براي خانوم بزرگ از اينم سخت تر بود . به خودم قول دادم مثل يه دختر كنارش بمونم تا كمتر جاي خالي شادي رو حس كنه . 

شب قبل از رفتنشون شادي به شادمهر زنگ زد و مدام گله كرد . ناراحت بود كه چرا از شمال كه برگشته بوديم ديگه سري بهمون نزده بود . شادمهر كار و مشغله هاش و بهانه كرد و عذر خواست ولي شادي دلش گرفته تر از اين حرفا بود . شادمهر قول داد كه حتما براي بدرقشون به فرودگاه بياد . 

شب بيست و سوم ساعت 9 شب پرواز داشتن . شادي از صبح مدام اشك ميريخت . من و خانوم بزرگ سعي ميكرديم تا جايي كه ميشه جلوي اشكاي خودمون و بگيريم تا از اين ناراحت ترش نكنيم . ساعت 6 بود و كم كم داشتيم وسايل شادي و مازيار و توي ماشين ميذاشتيم تا به فرودگاه بريم . لحظه ي آخر شادي با چشماي قرمز و اشكي كه توي چشماش حلقه زده بود بهم نزديك شد بسته ي كادو شده اي رو به طرفم گرفت و گفت :

- اين يه هديه ي ناقابله . براي تشكر ازت . به خاطر اينكه پيش ماماني و جاي خالي من و شادمهر و براش پر ميكني و به خاطر اينكه توي اين مدت كه ايران بودم برام مثل يه خواهر بودي . 

در آغوش كشيدمش و گفتم :

- شادي اين كارا چيه ؟ ممنون عزيزم . توام برام مثل خواهر نداشتمي . 

لبخند محزوني زد و گفت :

- سعي ميكنم خيلي زود دوباره برگردم . دلم براي همه تنگ ميشه . 

اشكي كه توي چشمش حلقه زده بود حالا راه باز كرده بود و روي گونش نشسته بود . منم از ناراحتيش به گريه افتادم دوباره توي آغوش هم فرو رفتيم . شادي من و از خودش جدا كرد و گفت :

- ميدونم شادمهر اخلاقش يه جوريه . همش اخمو ئه . همش انگار از يه چيزي ناراحته . ولي ازت ميخوام اگه حرفي ازش شنيدي تو اين مدت ناراحت نشي و به خاطر من و مامان گذشت كني . 

چقدر خوش قلب و دوست داشتني بود . بهش قول دادم كه هميشه پيش خانوم بزرگ باشم و نذارم هيچي ناراحتم كنه . با شادي به طبقه ي پايين رفتيم مازيار كنار خانوم بزرگ نشسته بود و با هم حرف ميزدن . مازيار با ديدن شادي گفت :

- عزيزم ساعت 6:30 شد . كم كم بايد راه بيفتيم كه به ترافيكم نخوريم . 

شادي رو به خانوم بزرگ كرد و گفت :

- مامان خبري از شادمهر نشد ؟ 

- نه والا زنگ كه نزد . ميخواي همراهش و بگير . 

شادي شماره ي همراه شادمهر و گرفت . يكم حرف زد و بعد قطع كرد خانوم بزرگ پرسيد :

- چي شد مياد ؟ 

- آره گفت خود مياد فرودگاه اونجا همديگرو ميبينيم . 

بعد روش و به سمت من كرد و گفت :

- شادي مطمئني كه نميخواي بياي فرودگاه ؟

چون شادمهر امروز ميرفت فرودگاه دوست نداشتم باهاش هيچ برخوردي داشته باشم . ميخواستم با خيال راحت فكر كنه و تصميم بگيره . اگه حسش و دوست نداشت نميخواستم خودم و بهش تحميل كنم . لبخندي به شادي زدم و گفتم :

- آره عزيزم همينجا ازت خداحافظي ميكنم . پيش خانوم بزرگ بمونم بهتره . 

- باشه . هر جور كه خودت صلاح ميدوني . 

بالاخره بين اشكامون شادي و مازيار و بدرقه كرديم . كيوان پشت فرمون نشست و همگي ازمون دور شدن . دوباره خونه سوت و كور شده بود . دوباره من و سوسن و خانوم بزرگ تنها ساكنين اون خونه ي بزرگ شده بوديم . كاش حداقل شادمهر بيشتر سر ميزد بهمون . كاش به احساسش مطمئن بود و از ته دلش دوستم داشت . ولي اينا همه خيال هاي واهي بود . 

به اتاقم رفتم . بايد درس ميخوندم و اين مدتي كه شادي اينجا بود و تنبلي كرده بودم و جبران ميكردم . 

ساعت حدود 10 بود كه سوسن براي شام صدام كرد . سر ميز رفتم . غذاي خوشمزه اي رو كه سوسن پخته بود و خوردم . شب بخيري به خانوم بزرگ و سوسن گفتم و دوباره به اتاقم برگشتم . خوابم نميومد پس دوباره كتابام و باز كردم و مشغول درس خوندن شدم . هيچ صدايي از پايين نميومد . حدس زدم خانوم بزرگ و سوسنم رفتن كه بخوابن . احساس تشنگي ميكردم به آشپزخونه رفتم تا آب بخورم توي راه پله ها بودم كه صداي در شنيدم گوشام و تيز كردم و همون جا وايسادم . يعني دزد بود ؟ پس چجوري اومده تو كه كيوان و آقا صابر نفهميدن ؟ اول خواستم فرار كنم و به اتاقم برم اما بعد فكر كردم ديدم اگه بره تو اتاق خانوم بزرگ و يه وقت بلايي سرش بياره چي ؟ سعي كردم به ترسم غلبه كنم نگاهي به اطرافم انداختم هيچي نبود كه بخوام باهاش در مقابل دزده از خودم دفاع كنم . خواستم برم از اتاقم چيزي بردارم و برگردم كه ديدم صدا هي نزديك تر ميشه و داره به سمت راه پله ها مياد . " شميم بميري حالا ميخواي چيكار كني ؟ دست خالي ميخواي از خودت چجوري دفاع كني ؟ حالا آب خوردنت اين وسط چي بود ؟ يكي هم نبود به اين دزده بگه آخه تو ديگه چقدر ناشي همه طبقه ي اول و خالي ميكنن بعد ميان طبقه ي دوم تو ميخواي از طبقه ي دوم شروع كني ؟ از دزدم شانس نياورديم " ترسيده بودم همون جا سر جام وايساده بودم و داشتم فكر ميكردم كه چجوري بايد از خودم دفاع كنم كه سايش و روي ديوار ديدم . توي راهگرد پله ها قايم شدم داشت همينجوري خونسرد ميومد بالا به محض اينكه به جايي كه من بودم رسيد مشت محكمي توي شكمش كوبيدم . يهو از درد خم شد و با صداي خفه از درد داد زد ميخواستم تا به خودش نيومده مشت بعدي رو هم بزنم قبل از اينكه دستم فرود بياد سرش و بلند كرد و با ديدن صورت شادمهر هول شدم و به جاي اينكه دستم و پايين بيارم مشت بعدي رو محكم تر زدم . دوباره خم شد . دستپاچه نميدونستم چه حرفي بزنم . نگاهي به خودم كردم شال سرم نبود . تا داشت درد ميكشيد از فرصت استفاده كردم و به اتاقم دويدم و در و از پشت قفل كردم . مطمئن بودم اگه وايميستادم جواب تك تك مشتام و ميداد . حالا همچين خم شده بود آخ و اوخ ميكرد كه انگار اصلا من چقدر مگه زور داشتم كه بخوام محكم بزنم . 

ياد قيافه ي قرمز از دردش افتادم " الهي بميرم چه بلايي سرش آوردم . يعني الان بايد برم پايين ببينم حالش خوبه يا نه ؟ اگه قول بده من و نخوره ميرم ! " " خجالت بكش دختر داره 20 سالت ميشه هنوز افكارت بچگانست " دودل بودم كه برم يا نرم آخر هم نرفتم . و همونجا پشت در نشستم و گوشام و به در چسبوندم تا شايد صداي پاش و بشنوم . ولي هر چي گوش دادم صدايي نيومد . يهو چند تا ضربه به در خورد كه از ترس جيغي كشيدم كه صداي شادمهر از پشت در اومد :

- چرا جيغ ميزني ؟ باز كن در اتاقت و كارت دارم . 

لحنشعصبي يا ناراحت نبود ولي بازم تو دلم ميگفتم احتياط شرط عقله باز نكني در و بهتره . سكوت كردم و هيچي نگفتم دوباره گفت :

- چرا جواب نميدي ؟ 

- . . . 

- مثلا ميخواي بگي خوابيدي ؟ خوب ضايع پس اون صداي جيغ مال عمه ي من بود ؟ 

راست ميگفتا من چقدر ضايع بودم ! خندم گرفت جلوي دهنم و گرفتم دوباره گفت :

- باشه باز نكن . بالاخره فردا كه از اين اتاق مياي بيرون . شب بخير ! 

عجب كاري كرده بودما ! الان ازش كتك ميخوردم كه بهتر بود تا جلوي خانوم بزرگ اينا بخواد من و بزنه ! روي تختم دراز كشيدم و به سقف نگاه كردم . اصلا اون اين موقع شب اينجا چيكار ميكرد ؟ چرا نرفته بود خونه ي خودش ؟ هر چي كه بود فردا صبح معلوم ميشد . 

وقتي زير سقفي نفس ميكشيدم كه اونم حضور داشت ناخود آگاه احساس بهتري پيدا ميكردم . با آرامش بيشتر به خواب رفتم . 

صبح جلوي آينه مشغول مرتب كردن و بستن موهام بودم كه ياد كادوي شادي افتادم كه موقع رفتن بهم داده بود به سمت كمدم رفتم در و باز كردم و بسته ي كادو پيچ شده رو از توش در آوردم . با حوصله و دقت بازش كردم . يه قاب چوبي خيلي خوشگل بود حدس زدم اون روز كه رفته بوديم بازار اينو خريده . نگاه دقيق تري بهش كردم دو بيت شعر توش نوشته شده بود :

گفتم دل را به پند درمان كنمش 

جان را به كمند ، سر به فرمان كنمش 

اين شعله چگونه از دلم سر نكشد ؟

وين شوق ؟! چگونه از تو پنهان كنمش ؟

چه شعر قشنگي بود . يه جورايي ياد حال و هواي خودم انداخت منو . قاب و روي ميز گذاشتم تا هميشه جلوي چشمم باشه و ببينمش . داشتم از اتاق بيرون ميرفتم كه يادم افتاد ديشب شادمهر اومده اينجا دوباره برگشتم و از روي صندلي شالم و برداشتم و پايين رفتم . خانوم بزرگ و سوسن سر ميز صبحانه نشسته بودن . سلام بلندي گفتم و نشستم . هر دو خيلي خونسرد صبحانه ميخوردن به حرف اومدم :

- آقا شادمهر تشريف نميارن واسه صبحانه ؟ 

خانوم بزرگ با تعجب نگاهي به من انداخت و گفت :

- شادمهر ؟ مگه شادمهر اينجاست ؟ 

سرم و تكون دادم و گفتم :

- بله ديشب كه شما خوابيده بودين اومدن . 

- سوسن برو بالا ببين شادمهر تو اتاقشه . اگه هست صداش بزن بياد صبحانه بخوره . 

- چشم خانوم بزرگ . 

سوسن فرز از جاش بلند شد و از پله ها بالا رفت خانوم بزرگ گفت :

- نگفت چرا اون موقع شب اومده ؟ 

- نه به من چيزي نگفتن . 

- از شادمهر بعيده . اتفاقي نيفتاده باشه براش ؟

تو دلم گفتم قبل از اينكه من دو تا مشت بكوبم تو شكمش كه سالم بود ! سوسن پايين اومد و گفت :

- بيدارشون كردم گفتن لباس ميپوشن ميان پايين . 

همگي دوباره مشغول خوردن صبحانه شديم . دل توي دلم نبود كه ببينم برخوردش با من چجوريه . " نترس اصلا مگه از قصد زديش ؟ ميخواست عين دزدا نصف شب نره خونه ي مردم . " بالاخره اومد پايين لبخندي روي لبش بود خانوم بزرگ و بوسيد و با سوسن احوال پرسي كرد نگاهش و به من دوخت و گفت :

- سلام عرض شد خانوم خشن ! 

خانوم بزرگ كه از مدل سلام و احوالپرسي كردن شادمهر تعجب كرده بود گفت :

- حالا چرا شميم خشن شد ؟ 

شادمهر نگاهي به من كرد . با چشمام بهش التماس ميكردم كه حرفي نزنه خنديد و گفت :

- هيچي همينجوري اخماش و كه ديدم گفتم خشن بهش بيشتر مياد .

خانوم بزرگ لبخندي به لب آورد و گفت :

- نگو مادر دخترم خيلي خوش اخلاقه . چي شده سر صبح تو انقدر سرحالي ؟ 

- سرحال نباشم مادر جان ؟

- چرا سرحال باش برام جاي تعجب داشت فقط . 

شادمهر بين صبحانه مدام مزه ميريخت و شوخي ميكرد . جاي تعجب داشت كه چرا انقدر خوشحال بود . مثل اينكه مشتاي ديشب بهش ساخته بود ! اگه ميدونستم زودتر مشت بهش ميزدم ! " آره اونم وايميسته بر و بر نگات ميكنه تا تو دوباره بهش مشت بزني ! اون يه بارم غافلگير شد بيچاره . حالا ببين زير اين سكوت و خونسرديش چه چيزي خوابيده و چه نقشه اي برات كشيده ! " 

بعد از خوردن صبحانه از سوسن تشكر كردم و به بهانه ي درس خوندن سريع به اتاقم اومدم و در و قفل كردم نميدونم چرا اين كار و كردم شايد به خاطر اين بود كه از تلافي شادمهر ميترسيدم . سريع كتابام و جلوم باز كردم و سعي كردم ذهنم و روي نوشته ها متمركز كنم . ولي نميشد . شادمهر توي اون خونه بود چجوري من ميتونستم خيلي خونسرد اونجا بشينم و درس بخونم ؟ اصلا چرا نيومد تلافي كنه ؟ يعني براش مهم نبود ؟ اصلا چرا نپرسيد چرا زدمش ؟ قفل اتاق و باز كردم و دوباره سر جام برگشتم . چشمم و روي كتاب انداختم 2 خط اول و خوندم ولي دوباره رفتم تو عالم هپروت . بايد به خانوم بزرگ ميگفتم به فريبا زنگ بزنه و جواب من و بهشون بده . اينجوري پوريا هم از بلاتكليفي در ميومد . هم خيال خودم راحت ميشد . من كه امروز هيچي از درس نفهميدم . كتاب و بستم و از اتاق رفتم بيرون . هيچ صدايي از طبقه ي بالا نمي اومد . يعني شادمهر كجا بود ؟ پايين بود ؟ يا اصلا رفته بود ؟ 

بيخيال از پله ها پايين اومدم سوسن مشغول تميز كاري بود :

- سوسن خانوم بزرگ كجان ؟

- با آقا شادمهر رفتن توي باغ دارن حرف ميزنن . 

- به نظرت ميشه رفت با خانوم بزرگ حرف زد ؟ 

- الان ؟ كار واجب باهاش داري ؟

- آره واجبه . البته ميتونم بعدا هم بگما . 

- برو خوب به خانوم بزرگ بگو . اشكال نداره . 

با شك و ترديد به سمت خانوم بزرگ و شادمهر كه روي نيمكتي توي باغ نشسته بودن رفتم . شادمهر پشتش به من بود اول از همه خانوم بزرگ من و ديد لبخندي به لب آورد و گفت :

- چيزي شده دخترم ؟ 

شادمهر با اين حرف خانوم بزرگ به طرف من برگشت و نگاهي بهم كرد . سرم و پايين انداختم و گفتم :

- نه خانوم بزرگ راستش باهاتون حرف داشتم . 

شادمهر سريع از جاش بلند شد و گفت :

- من ميرم تو مامان . 

- برو پسرم . 

شادمهر رفت خانوم بزرگ اشاره به جاي خالي شادمهر كرد و گفت :

- خوب بشين و تعريف كن من سراپا گوشم . 

نشستم مثل هميشه با دستام بازي ميكردم . نميدونستم چجوري حرف بزنم . ميترسيدم چيزي بگم كه به خانوم بزرگ بر بخوره . دستاي گرمش و روي دستام حس كردم سرم و بالا گرفتم نگاهي تو چشماي مهربونش انداختم . گفت :

- چرا انقدر نگراني ؟ بگو گلم . راحت باش . 

- راستش . . . راستش . . . ميخواستم جواب آقا پوريا رو بدم . 

- خوب ؟ 

- ميدونين خانوم بزرگ من يه دختر تنهام نه پدري دارم نه مادري . شما تنها پشتوانه ي من هستين و تنها كسي كه بهش اعتماد دارم و دوستش دارم . دوست ندارم هيچ وقت ناراحتتون كنم . 

- بگو عزيزم من ناراحت نميشم . 

- آقا پوريا از هر جهتي خوبن . مرد ايده عالي هستن براي ازدواج با هر دختري . توي برخوردايي هم كه باهاشون داشتم متوجه درك بالاشون شدم . ولي راستش من نميتونم باهاشون ازدواج كنم . 

سرم و پايين انداختم . شايد الان خانوم بزرگ ناراحت شده باشه از حرفم از اينكه بچه ي خواهرش و رد كردم . اصلا من كي بودم كه بخوام پوريا رو رد كنم . من كه حتي گذشته يا خانواده ي چندان خوبي هم نداشتم . اگه سكوت خانوم بزرگ ثانيه اي بيشتر ميشد مطمئن بودم كه اشكام جاري ميشد . 

- كسي رو دوست داري ؟

سرم و بالا گرفتم متعجب نگاهش كردم . دلم نميخواست بفهمه . شايد خوشش نياد يه دختر فراري عاشق پسرش باشه . سرم و به طرفين تكون دادم و گفتم :

- نه خانوم بزرگ . باور كنين اينجوري نيست . بيشتر فعلا نگران درسمم . نميخوام چيزي مانع قبوليم توي كنكور بشه . 

خانوم بزرگ لبخند مهربوني زد و گفت :

- حالا تو بهونه بيار هي . من كه ميگم اين چشما و اين لحن حرف زدن مال يه آدم عاشقه . حالا تو قبول نكن ولي يه روزي بهت ثابت ميكنم . 

هيچ جوري نميشد خانوم بزرگ و گول زد اون زن زرنگي بود . دوباره به حرف اومد و من و از فكر و خيالا بيرون كشيد :

- مطمئني جواب آخرته ؟ نميخواي بيشتر فكر كني ؟ 

- مطمئنم خانوم بزرگ خيلي فكر كردم . من نميتونم همسر خوبي براي پوريا باشم . 

دستاي گرم خانوم بزرگ دوباره برام مثل يه پشتوانه و دل گرمي بود . 

بعد از اينكه حرفامون تموم شد با هم به داخل خونه برگشتيم . احساس ميكردم يه بار سنگين از روي شونه هام برداشته شده . سوسن داشت تلويزيون ميديد از شادمهر خبري نبود با خانوم بزرگ كنار سوسن نشستيم و مشغول تلويزيون ديدن شديم كه صداي شادمهر اومد كه گفت :

- سوسن خانوم ناهار هيچي ندارين ؟ بابا مرديم از گرسنگي . 

سوسن كه محو تلويزيون شده بود گفت :

- 15 دقيقه صبر كنين اين الان تموم ميشه من پا ميشم . 

شادمهر كلافه روي مبل نشست . من كه ديدم سوسن محو تلويزيونه دلم براش سوخت . از جام بلند شدم و گفتم :

- سوسن تا تو اين و ببيني من ميز و ميچينم . 

- الهي خير ببيني . ممنون . 

شادمهر خوشحال شد . به سمت آشپزخونه رفتم . احساس ميكردم فكرم آزاده . ديگه سر دو راهي نبودم راحت شده بودم . داشتم بشقابا و قاشقا رو از توي كابينت در مي آوردم كه شادمهر توي چارچوب در ظاهر شد . نگاهي بهش كردم و گفتم :

- چيزي ميخواين ؟ 

يه لنگه ي ابروش و بالا انداخت و گفت :

- چيزي كه نميخوام . داشتم فكر ميكردم كار ديشبت و چجوري جبران كنم . 

من كه انگار تازه دوباره به اين دنيا برگشته بودم ياد ديشب و دو تا مشتي كه بهش زده بودم افتادم . " شميم خانوم فاتحت خوندست " 

خودش و مشغول فكر كردن نشون داد و گفت : 

- ميتونم چند تا گزينه بهت بدم تا خودت انتخاب كني از بينشون . 

سعي كردم خودم و نبازم . آخه يكي نبود بهش بگه مشتاي ظريف من كجا دست و زور تو كجا ! آخه اين انصافه ؟ گفتم :

- من از هيچي نميترسم . 

- كه از هيچي نميترسي نه ؟ حيف شد خوب نيست انقدر نترس باشي . 

همينجوري هي داشت جلوتر ميومد ترسيدم بد تلافي كني ناخود آگاه گفتم :

- باشه باشه ببخشيد . باور كنين من نفهميدم شمايين . فكر كردم دزده ميخواستم از خودم دفاع كنم . 

وايساد و خنديد گفتم :

- خنده داشت ؟ 

- آره خيلي ! آخه دختر عاقل اگر من نبودم و دزد بود اولا كه آقا صابر و كيوان واسه همين وقتا توي خونن و اگه قرار باشه كسي همينجوري بياد تو ميفهمن . دومن اگه يه دزد قلچماق بياد تو خونه دزدي هيچ وقت بيخيال و خونسرد از پله ها نمياد بالا . سوما حالا اگرم خونسرد بياد بالا و بي هوا هم باشه فكر كردي با دو تا مشت آروم تو از پا در مياد ؟ سريع دنبالت ميكنه و ميگيرتت . 

- اگه مشتام آروم بود چرا شما از درد قرمز شده بودين ؟ 

انگار انتظار همچين سوالي رو نداشت يكم جا خورد ولي بعد دوباره همون شادمهر هميشگي شد و دوباره حركت كرد اومد جلو و گفت :

- نه مثل اينكه واقعا بايد تلافي كنم كارت و . 

- باشه باشه شما راست ميگين مشتام آروم بود دردم نداشت . 

- نه ديگه واسه اعتراف كردن و اظهار پشيموني كردن خيلي دير شده . خودت انتخاب كن دوست داري همون دو تا مشت و بهت بزنم يا اينكه مثلا از يه جايي برعكس آويزونت كنم ؟ يا از يه جايي پرتت كنم پايين ؟ 

چشمام گرد شده بود ! اين ديگه كي بود ! وقتي نگاهش به چشمام افتاد گفت :

- نميخواد بترسي كوچولو مريض يا رواني نيستم كه اين كارارو بكنم . 

با اينكه ميدونستم اين كار و نميكنه ولي بازم نفس عميقي كشيدم . داشت از آشپزخونه بيرون ميرفت . ديگه از سرحالي دقايق پيشش خبري نبود انگار بي قرار و كلافه بود يعني كلافه بودنش به خاطر من بود ؟ "بگو شادمهر چي ميخواي بگي ؟ راحت باش و بهم بگو . " سرشو برگردوند طرفم و گفت :

- حوصلش و داري عصر با هم بريم جايي ؟

از درخواستش تعجب كردم من مني كردم و با شك گفتم :

- كجا مثلا ؟ 

يكم فكر كرد و گفت :

- به كجاش فكر نكردم . ولي حوصلم سر رفته تنها بيرون رفتنم دوست ندارم . 

يه لحظه ترديد كردم . يعني به خانوم بزرگ ميگفتم ميخوام با شادمهر برم بيرون ؟ بعد اون چه فكري ميكرد ؟ اصلا چرا ما دو تايي بايد بريم بيرون ؟ 

انگار ترديد و توي نگاهم خوند . خيلي بي تفاوت شونش و بالا انداخت و گفت :

- البته ميل خودته . بالاخره اگه تو با من نياي هم من خودم ميرم . گفتم شايد توام حوصلت سر رفته باشه . ميل خودته . 

ميخواست بگه مثلا بود و نبودم در كنارش براش اهميتي نداره . اصلا مگه اين نميخواست من و از زندگيش بندازه بيرون پس چرا بايد باهاش مرفتم ؟ شميم انقدر دست دست نكن . تو كه دوستش داري . 

داشت آهسته از آشپزخونه بيرون ميرفت كه آروم گفتم :

- خانوم بزرگم ميان ؟

ايستاد برگشت نگاهي بهم كرد و گفت :

- فكر نميكنم . بهش ميگم اگه اومد اونم ميبريمش . چي شد مياي ؟

- آره ميام . 

لبخندي محو روي صورتش نشست بهم خيره شد و آروم گفت :

- خوبه . 

ورود سوسن به آشپزخونه حرفامون و قطع كرد . شادمهر بيرون رفت و منم بقيه ي ميز و چيدم . 

بعد از ناهار شادمهر يه كم با خانوم بزرگ حرف زد و بعد به اتاقش رفت . كنار خانوم بزرگ نشستم و گفتم :

- خانوم بزرگ آقا شادمهر گفتن امروز بريم بيرون شما كه مياين نه ؟ 

خانوم بزرگ خنديد و گفت :

- همين الان شادمهر در مورد بيرون رفتن گفت بهم . تاكيد هم كرد كه اگه تو ازم پرسيدي ميام يا نه بگم نه نميام . 

چشمام گرد شده بود سرم و پايين انداختم و گفتم :

- پس منم نميرم . 

- شوخي ميكنم دخترم . بيرون رفتن و گردش و تفريح مال شما جووناست . من ديگه نه قلب دارم نه پا واسه راه رفتن . من جوونيام و كردم ديگه نوبت شماست . 

- يعني اشكال نداره من برم ؟

- نه عزيزم چه اشكالي ؟

- هيچي . همينجوري گفتم . 

هر چي پيش خانوم بزرگ نشستم و منتظر شدم تا شادمهر از اتاقش بيرون بياد نيومد كه نيومد . منم بلند شدم و به هواي درس خوندن به اتاقم رفتم . " نه از اون كه به من پيشنهاد ميده بريم بيرون نه به الان كه خودش و واسم قايم ميكنه . كنار پنجره نشسته بودم و كتابمم روي پام بود هم منظره ي باغ و ميديدم و هم درس ميخوندم . از توي باغ صداي ماشين اومد . سرم و يكم خم كردم شادمهر بود داشت ميرفت . عصباني شدم . اين كه ميخواست بره واسه چي به من قول بيرون رفتن ميداد الكي ؟ از كنار پنجره بلند شدم و خودم و با حرص پرت كردم روي تخت و چشمام و بستم . ديگه توهين از اين واضح تر . نگاهي به ساعت كردم 4 بود . از اينكه قبول كرده بودم باهاش برم بيرون و حالا ضايع كرده بود منو ناراحت بودم . بيا اينم تلافيه مشتاي ديشب . همونجوري كه روي تخت دراز كشيده بودم خوابم برد . 

نفهميدم چقدرخوابيدم كه با زنگ گوشيم از جا پريدم گيج و گنگ اطراف و نگاه كردم و بدون نگاه كردن به صفحه ي گوشي جواب دادم :

- بله ؟

- خواب بودي ؟

صداي شادمهر بود . از شنيدن صداش هيجان زده و دستپاچه شدم روي تخت نيم خيز شدم و گفتم :

- آره دراز كشيده بودم نفهميدم كي خوابم برد . 

- تنبل . پاشو حاضر شو من تا 30 دقيقه ي ديگه اونجام . 

- كجا ؟ 

- هنوز خوابيا . تا نيم ساعت ديگه ميام دنبالت حاضر باش . 

با گيجي گفتم :

- باشه باشه . 

- شميم نگيري بخوابي دوباره ها . 

- الان حاضر ميشم . 

- باشه خداحافظ . 

گوشي رو قطع كردم و چند دقيقه توي همون حالت موندم گيج خواب بودم هنوز . چشمام و بستم و دوباره خواستم روي تخت دراز بكشم كه دوباره صداي شادمهر تو گوشم پيچيد " شميم نگيري بخوابي دوباره ها " غر غر كنان از جام بلند شدم . آبي به صورتم زدم و به سمت كمد لباسام رفتم . مانتو نوك مدادي و شلوار لي پوشيدم و شال نوك مدادي سرم كردم . كيف و كفش طوسي ام رو هم در آوردم يه كمي آرايش كردم . خودم و توي آينه ديدم " محشر شدي شميم خانوم " لبخندي براي خودم زدم و از اتاقم بيرون رفتم . خانوم بزرگ و سوسن جلوي تلويزيون نشسته بودن . سوسن با ديدنم گفت :

- هزار ماشالله چقدر خوشگل شدي . ميبينين خانوم بزرگ ؟ 

خانوم بزرگ لبخندي زد و گفت :

- سوسن جان يكم اسپند دود كن واسش كسي دخترم و چشم نزنه . 

- چشم همين الان . 

شرمنده سرم و پايين انداختم . سوسن به آشپزخونه رفت . توي همين گير و دار بوديم كه صداي ماشين شادمهر و از توي باغ شنيدم . و بعد خودش و ديدم كه اومد تو خونه . كت و شلوار خوش دوخت نوك مدادي پوشيده بود چقدر به اندام ورزيدش ميومد . دلم ميخواست ساعتها بهش خيره بشم و چشم ازش بر ندارم . اومد تو و سلام كرد نگاهش به طرف من كشيده شد . چند لحظه اي خيره موند و بعد لبخندي زد .

- حاضري بريم ؟ 

- بريم . 

سوسن با عجله اسپند به دست از آشپزخونه اومد بيرون و گفت :

- وايسين اول اين و دور سرش بگردونم چشش نزنن دختر خوشگلم و . 

با خجالت گفتم :

- سوسن نميخواد . 

- وا نميخواد چيه . 

بدون توجه به حرف من مشغول گردوندن اسپند دون بالاي سرم بود و مدام چيزايي زير لب زمزمه ميكرد . شادمهر دست به سينه گوشه اي ايستاده بود و با خنده نظاره گر حركات سوسن و صورت سرخ شده از خجالت من بود . بالاخره سوسن رضايت داد كه دست از سرم برداره . داشت اسپند دون و به آشپزخونه ميبرد كه شادمهر با خنده گفت :

- فقط شميم نبايد چشم بخوره ؟ پس من چي ؟ پسر به اين خوشتيپي كجا ديدين ؟ 

سوسن به طرفش رفت و گفت :

- بله بر منكرش لعنت . 

خانوم بزرگ خنديد و گفت :

- ايشالله همين روزا كت و شلوار دامادي رو تو تنت ببينم عزيزم . 

شادمهر به من چشمكي زد و گفت :

- انشاالله . 

اين جلف بازيا از شادمهر بعيد بود ! تو ميخواد زن بگيري چشمكش و به من ميزني ؟! 

از خانوم بزرگ و سوسن خداحافظي كرديم و سوار ماشين شادمهر شديم . شادمهر به طرفم برگشت و گفت :

- خوب كجا دوست داري بري ؟

توي نگاهش عشق موج ميزد و من داشتم توي چشماش غرق ميشدم . گفتم :

- نميدونم . شما پيشنهاد دادين . خودتون بگين . 

مطالب مشابه :

رمان وقتي او آمد13

شادمهر كه ديد به جايي خيره شدم رد نگاهم و گرفت وقتي نگاهم و روي اون رمان لجبازی آقا بزرگ




رمان نازکترین حریر نوازش قسمت5

رمــــانوقتي بلند شدم همه داخل وقتي از ماشين پياده شدم محو تماشاي آن باغ بزرگ شدم و




رمان وقتي او آمد17

رمان وقتي او هر چي پيش خانوم بزرگ نشستم و منتظر شدم تا شادمهر از اتاقش بيرون بياد نيومد




رمان وقتي او آمد16

رمان وقتي او يه لحظه لرز به تنم نشست ولي اهميتي ندادم و منم جزيي از بازيشون شدم . خانوم




رمان وقتي او آمد14

رمــــان ♥ - رمان وقتي او خوشحال شدم چقدر دلم براش - آره فقط خانوم بزرگ بيداره الان تو




رمان وقتي او آمد15

پوريا خنديد و از جاش بلند شد منم از روي نيمكت بلند شدم . وقتي برگشتيم رمان لجبازی آقا بزرگ




رمان وقتي تو هستي

رمان وقتي تو و فرار رویا نمی دونم اما من با یک ترس بزرگ از واژه ی عشق رشد کردم و بزرگ شدم




رمان وقتي او آمد12

میخوای رمان يهو از اين كارش شوكه شدم : 1 ساعتي از هر دري حرف زديم وقتي خانوم بزرگ




رمان وقتی او آمد3

رمان وقتی او تا وقتي شازدشون شم ولي به خاطر مهربونياي خانوم بزرگ لبخندي زوري زدم و از




رمان عاشق اسیر 1

رمان رمــــان ♥ كم كم كه بزرگ شدم اين وابستگي و علاقه وقتي چشمامو باز كردم این




برچسب :