کلبه متروکه

البته
درسکوت شروع به خوردن صبحانه مون کردیم بعد از اون بلند شدم تا برم قدم بزنم همینکه خواستم در راباز کنم سریعا گفت
-رونیکا
جونم؟؟رونیکا چه زود پسرخاله دختر خاله شدیم متعجب گقتم
-بله
-می ری قدم بزنی
-اره
-منم میام
-هرجور میلته
باهم از هتل خارج شدیم کمی قدم زدیم و بعد هم من یه کفش خریدم و برگشتیم هتل همینکه وارد اتاق شدم دلسا سوال بارونم کرد
-چیکارا کردین؟کجاها رفتین؟چی بهت گفت؟چیزی خوردید؟کجا همیدیگه را دیدی؟برات کادو خریده؟چرا چیزی نمی گی
-وایسادم تا سوالاتت تموم شه دونه دونه جوابتو بدم 
-خوب بده
-الله اکبر اگه مهلت بدید می گم داشتم صبحونه می خوردم که اومد و با من خورد بعد هم رفتیم قدم زدیم تو راه هم حرف نزدیم یه جفت کفش هم خودم خریدم بعد هم اومیدیم هتلالانم که اینجام
-همین؟
-همین.
-حالا مارا باش گفتیم چی شده 
-می خواستی نگی
دل آرام که تا الان ساکت بود به حرف اومد و گفت
-بیخیال بیاید بریم خرید
دلسا-باشه من میرم اماده شم
-من که اماده ام
دل آرام-باشه پس صبر کن تا ما اماده شیم
-باشه زودتر برید دیگه
کارشون حدودا نیم ساعت طول کشید بعد همگی با هم رفتیم خریدتا ساعت 7خرید می کردیم وقتی داشتیم سوار ماشین می شدیم دل آرام دوید و رفت سمت یه دکه ماهم سوار شدیم و توی ماشین منتظرش ماندیمتا اینکه با 3تا لیوان ذرت مکزیکی و یه ظرف بزرگ باقالا اومد و سوار شد ماشین را روشن نکردیم و ذرت هامون را خوریم بعد ماشین را روشن کردمو راه هتل را در پیش گرفتم توی راه هی باقالا می خوردیم و می خندیدیم بلاخره به هتل رسیدیم چون ذرت و اینا خورده بودیم نرفتیم رستوران عوضشرفتیم تو اتاق بعد از 1ساعت دیدن tv گشنه مون شد و رفتیم رستوران تا شام بخوریم وارد رستوران شدیم که امیر و اینا را دیدیم...
دلسا:
صبح با صدای دل ارام بلند شدم بعد از اینکه از دستشویی بیرون اومدم توضیح داد که از وقتی بیدار شده رونیکا را ندیده به پذیرش هم سر زده و گفتند ندیدنش هرکلمه ای که میزد بعث می شد که نگرانی من بیشتر شه سریعا به گوشیش زنگ زدم اما برنداشت شاید روی یبره گذاشته یا به قول دل آرام روی رقص بندریچند بار دیگه هم زنگ زدم اما باز هم جواب نداد بیخیالش شدم و زنگ زدم تا برامون صبحانه بیارند بعد از خوردن صبحانه و انجام کارهای دیگه ساعت 10 بود که بخاطر نکه هوای اتاق عوض شه رفتم تا پنجره را باز کنم اما با دیدن رونیکا و امیر توی جام خشک شدم توی دست رونیکا یه کیسه خرید بود داشتم از فضولی می مردم اما باید صبر کنم تا بیاد بالا همینکه اومد تو سریع یه نشگون ازش گرفتم و گفتم
-چیکارا کردین؟کجاها رفتین؟چی بهت گفت؟چیزی خوردید؟کجا همیدیگه را دیدی؟برات کادو خریده؟چرا چیزی نمی گی؟
-وایسادم تا سوالاتت تموم شه دونه دونه جوابتو بدم 
-خوب بده
-الله اکبر اگه مهلت بدید می گم داشتم صبحونه می خوردم که اومد و با من خورد بعد هم رفتیم قدم زدیم تو راه هم حرف نزدیم یه جفت کفش هم خودم خریدم بعد هم اومیدیم هتل الانم که اینجام
-همین؟
-همین.
-حالا مارا باش گفتیم چی شده 
-می خواستی نگی
دل آرام که تا الان ساکت بود به حرف اومد و گفت
-بیخیال بیاید بریم خرید
من-باشه من میرم اماده شم
رونیکا-من که اماده ام
دل آرام-باشه پس صبر کن تا ما اماده شیم
رونیکا-باشه زودتر برید دیگه
کارمون حدودا نیم ساعت طول کشید من یه مانتوی اندامی ساده سورمه ای پوشیدم همراه شال سورمه ای و شلوار لی مشکی یه جفت کفش عروسکی هم پام کردم بعد همگی با هم رفتیم خریدتا ساعت 7خرید می کردیم وقتی داشتیم سوار ماشین می شدیم دل آرام دوید و رفت سمت یه دکه ماهم سوار شدیم و توی ماشین منتظرش موندیم تا اینکه با 3تا لیوان ذرت مکزیکی و یه ظرف بزرگ باقالا اومد و سوار شد ماشین را روشن نکردیم و ذرت هامون را خوریم بعد رونیکا ماشین را روشن کرد و راه هتل را در پیش گرفت توی راه هی باقالا می خوردیم و می خندیدیم بلاخره به هتل رسیدیم چون ذرت و اینا خورده بودیم نرفتیم رستوران عوضش رفتیم تو اتاق بعد از 1ساعت دیدن tv گشنه مون شد و رفتیم رستوران تا شام بخوریم وارد رستوران شدیم که امیر و اینا را دیدیم...
رونیکا:
برامون دست تکون دادند ماهم رفتیم پیششون بعد از دادن سفارشامون مثل همیشه من و امیر صحبت را باز کردیم نمی دونم چرا انقدر از این بشر خوشم میاد هر وقت فکر اینو میکنم که هفته ی بعد از هم جدا می شیم گریه ام می گیره خلاصه باه غذانمونو خوردیم و بعد هم به اتاقمون رفتیم امیر نذاشت که پول غذاها رو بدیم و پول همه غذاها را خودش داد فردا روز اخره و ما فردا شب می ریم تهران تواین مدت خیلی حال کردیم 10دقیقه ای هست تو اتاقیم و حرف میزنیم داشتم تکه ای کیک می خوردم که گوشیم زنگ زد مامانم بود
-الو مامانی سلام
-سلام دختر گلم خوش می گذره
-اره
-عزیزم سه شنبه عروسی پسرعموت ایلیاست
-جدی؟
-اره
-پس ما هم پس فردا راه می افتیم میایم اصفهان تا یک هفته اخرو هم پیش شما باشیم 
-باشه دختر گلم مواظب خودت باش به بقیه هم سلام برسونخدافظ
-بزرگیتو می رسونم بچه ها هم سلام می رسونن خدافظ 
گوشیو قطع کردم و انداختم روی پاتختی موهامو توی دستام گرفتم و کمی باهاشون ور رفتم
دل آرام-چی شد خاله الهام چی می گفت
-هیچی سه شنبه عروسی ایلیاست
دلسا-این هفته؟
-اره
دلسا-اوفـــــــ کی میره عروسی اون بشر
-چیکار کنیم چاره ای نداریم که
دلسا-حق با توئه مجبوریم
دل آرام-خو حالا که اینطوره همینجا لباسامونو بخریم
دلسا-اره اینجا هم لباساش قشنگه
-حق با شماست او نجا بری همش مدل های عجق وجق می بینی
دلسا-خو حله دیگه سوغاتی هم از اینجا می خریم
دل آرام-پس فردا بریم بخریم 
-باشه حالا فعلا بیاید بخوابید
برقا رو خاموش کردیم و خوابیدیم صبح احساس کردم دارم خفه می شم سریعا چشمامو باز کردم و جز سفیدی چیزی ندیدم دو تا سرفه کردم الله اکبر نکنه دچار سکته مغزی شدم بسم الله خدایا خودت گناهامو ببخش یه دفعه فضای اتاق را دیدم و دلسا که با بالشت بغل من ایستاده بود
-ای بمیری دلسا گفتم مردم
دلسا-خانمی ساعت 12هستش چجوری بیدارت می کردم
-با محبت و نوازش
-اوهو زکی کی میره اینهمه راه رو
-من
دل آرام در حالی که سایه ی مشکی به چشماش میزد گفت
-پاشید اماده شیم تا بریم خرید
-باشه
و بعد دوبار دراز کشیدم
دلسا-به خدا ایند فعه می فرستمت اونور دنیا
-ترخدا 5مین اوکی؟
-اوکی؟
کمی دیگه خوابیدم و بعد به اجبار به دستشویی رفتم اومدم یبرون و مثل همیشه ارایش کردم مانتویی تابستانه که سفید بود و حالت مردونه بود را پوشیدم و یه شلوار بیتل کتون صورتی بیرنگ هم پام کردم کفش های پاشنه 7سانتی سفیدمو پوشیم و شال سفیدی روی سرم انداختم موهامو با تافت حالت دادم بعد هم همراه بچه ها از اتاق اومدم بیرون نگاهم بی اختیار به سمت در اتاق امیر رفت کاش میشد الان ببینمش و بوی عطرشو همراه با تیپ و اون استیل زیباش برای همیشه توی خاطراتم نگه دارم داشتیم سوار اسانسور می شدیم که در اتاقش باز شد و امیر همراه مهرسام و سامان اومد بیرون با نگاهی که سرتا سر غم توش موج میزد نگاهی بهش انداختم توی اون پیرهن طوسی تنگ فوق العاده شده بود بوی عطش تا اینجا هم می یومد عطری که تلخ بود و خنگ چن ا نفس عمیق کشیدم و بوی عطرشو استشمام کردم تا اینکه نگاهم به نگاه خیره اش که روی من بود افتاد دل آرام اب دهانش را قورت داد ودوباره مشغول دیدن سامان شد هیچکدام قصد حرف زدن را نداشتیم با سرفه ی یکی از مهمان های دختر که جوون بود به خودمون اومدیم دختر زیبایی بود و با دیدن امیر برق از چشماش پرید به سمتامیر اومد و دستشو گرفت و گفت
-سلام من کتایون هستم تو کتی صدام کن عزیزم اسم تو چیه
امیر چشم غره ای به دختر رفت و دستشو پس زد به سمتم اومد منوتوی بغلش گرفت و گفت
-خوب اسم منم امیره و ایشون هم خانمم رونیکا هستند
دختره با عصبانیت نگاهی به من انداخت و گفت
-خوشبختم
بعد هم به سمت بقیه پسرتا رفت اما تا مهرسام و سامان دیدن که داره به سمتشون می یاد اومدن پیش ما و حرکت امیر را تکرار کردند دختره هم که دید تورش جای بدی پن شده ابراز خوشحالی کرد و رفت من رو بگید دیگه داشتم توی بغل اون ضعف می کردم صورتم به سینش میخورد و همین حالمو بدتر می کرد دیگه قدرت ایستادگی نداشتم برای همین تمام نیرومو دوباره جمع کردم و گفتم
-خیال نداری منو ول کنی
نگاهش به سمتم کشیده شد و بعد منو از اغوشش بیرون کشید به دنبالش مهرسام و سامان هم از دل آرام و دلسا جدا شدند و رو برمون ایستادند چون ضرفیت اسانسور4نفر بود منو و امیر با اون یکی اسانسور رفتیم دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد برای اینکه سر صحبت را باز کنم گفتم
-ببخشید اسم عطرتون چیه
چیز دیگه ای نبود که بگی دختره ی امق
-از بوش خوشم اومده و میخوام به عنوان سوغاتی و هدیه عروسی به پسر عموم بدم
-جورجیو ارمانی
چند بار اسم عطر را زیر لبم تکرار کردم و بعد هم دوباره سکوت اسانسور را فرا گرفت 
کمی بعد در اسانسور باز شد و همه با سرعت خارج شدیم انگار که از یه جور زندان ازاد شدیم صبحونه را هم در سکوت صرف کردیم و بعد همراه دختر ها از هتل خارج شدیم همون موقع صدای امیر را شنیدم که صدامون می زد
-خانم ها
دل آرام:
برامون دست تکون دادند رونیکا به سمتشون رفت ما هم همراهش رفتیم پیششون نشستیم و بعد از دادن سفارشامون مثل همیشه رونیکا و امیر صحبت را باز کردندزیر چشمی نگاهی به مهرسام انداختم داشت بهمنگاه میکرد فکر کنم نفهمید دارم ناهش می کنم بعد از 10مین سفارشات را اوردند و من شروع به خوردن جوجه ام کردم و بعد هم به اتاقمون رفتیم امیر نذاشت که پول غذاها رو بدیم و پول همه غذاها را خودش داد فردا روز اخره و ما فردا شب می ریم تهران تواین مدت خیلی حال کردیم 10اما فردا باید یه جوری این دل آرام رو اذیت کنم 10دقیقه ای هست تو اتاقیم و حرف میزنیم داشتم نسکافه ام را می خوردم ک که گوشی رونیکا زنگ زد و بعد از چند تا نفس عمیق جواب داد 
-الو مامانی سلام
-......................
-اره
-....................................
-جدی؟
-...........
-پس ما هم پس فردا راه می افتیم میایم اصفهان تا یک هفته اخرو هم پیش شما باشیم 
چی چی؟؟بیایم اصفهان برو عمو اما باز هم با علاقه به صحبت هاش گوش دادم
-باشه دختر گلم مواظب خودت باش به بقیه هم سلام برسونخدافظ
-.................
گوشیو قطع کردو انداخت روی پاتختی موهاشو توی دستاش گرفت و کمی باهاشون ور رفت دیگه نمی تونستم صبر کنم برای همین پرسیدم
-چی شد خاله الهام چی می گفت
رونیکا-هیچی سه شنبه عروسی ایلیاست
دلسا-این هفته؟
-اره
دلسا-اوفـــــــ کی میره عروسی اون بشر
-چیکار کنیم چاره ای نداریم که
دلسا-حق با توئه مجبوریم
واقعا کی حال این ادمو داره تازه هنوز نرسیده باید بریم اصفهان اونجا هم با مامان اینا لباس بخریم یه فکری اینجا لباس بخریم اینطوری سلیقه مامانم نمی پرسیم سریعتا فکرمو گفتم
-خو حالا که اینطوره همینجا لباسامونو بخریم
دلسا-اره اینجا هم لباساش قشنگه
رونیکا-حق با شماست او نجا بری همش مدل های عجق وجق می بینی
دلسا-خو حله دیگه سوغاتی هم از اینجا می خریم
دل آرام-پس فردا بریم بخریم منم سلیقه مامان اینا رو نمی پسندم 
رونیکا-باشه حالا فعلا بیاید بخوابید
برقا رو خاموش کردیم و خوابیدیم صبح همراه با دلسا بیدار شدم چه عجب این خانم زود بیدار نشده رفتم تو حموم و یه دوش گرفتم وقتی اومدم بیرون دیدم دلسایه بالشت دستشه به سمت دراور رفتم و گفتم
-می خوای چیکار کنی


مطالب مشابه :


16بازی انلاین

صفحه ی نخست; عناوین خانه بازی انلاین.




پوستر/ مقاله ی تاریخی آوینی خطاب به خاتمی

بازی انلاین. کاخ متروکه کویت در تهران پوستر مقاله ی تاریخی سید مرتضی آوینی خطاب به




خانه هایی رویایی

صفحه ی نخست; عناوین بازی انلاین. عکس هایی از خانه های




رسانه های خارجی درباره ممنوعیت "باربی"‌ در ایران چه تیترهایی زدند؟

صفحه ی نخست; عناوین بازی انلاین. کاخ متروکه کویت در تهران + عکس .




بیوگرافی پسرای SS501 گروه کره ای پسرونه مورد علاقم

بازی آنلاین مورد علاقت تو خانه : یک جزیره متروکه ببرن:جزیره ی کویری؟خیلی خسته




کلبه متروکه

میفرستادین دوباره به اسم منه.پس لطفا وقتی رمانی با اسم نویسنده ی بازی آنلاین. متروکه




من تنهای تنهایم

رکوردی عجیب در بازی امید ایران - خانه ورزش. ایران دیکشنری آنلاین.




برچسب :