اریکا 8


- خیلی خب حالا نمی خواد قیافه ی یه آدم شرمسار و به خودت بگیری. کار خوبی کردی که گفتی بیاد دنبالت، اینجوری خیلی بهتره، هم برای مزاحمت های بعدی هم این قضیه ی تحت تعقیب بودنت که گفتی، گمون نمی کنم با وجود همچین مردی کسی جرعت کنه دنبالت بیفته.
اریکا با او قدم بر می داشت در حالی که افکار و پاهایش در اختیار خودش نبود. وقتی به کنار ماشین رسیدند، محمد تکیه اش را از ماشین برداشت و روبه روی آن دو قرار گرفت. نادیا با لبخند سلام کرد و محمد هم زیر لب جواب داد، اما حتی نیم نگاهی هم به او نکرد چون تمام حواسش متوجه ی رنگ پریده ی اریکا بود که سعی داشت نگاهش را از آن دو بدزدد. عینکش را از روی چشم برداشت و در جیب گذاشت. نادیا که از سکوت بوجود آمده خوشش نمی آمد و سکوت اریکا را حمل بر حیا و خجالت غیر عادی اش می گذاشت، سعی کرد وظیفه ی او را خود به عهده بگیرد:
- ظاهرا که زبون اریکا خانوم رو یه چیزی خورده... به همین دلیل وظیفه ی خطیر ایشون و بنده به عهده می گیرم. من نادیا هستم دوست اریکا.
محمد باز هم سری تکان داد و نگاه گذرایی به او کرد:
- خوشوقتم.
- منم همینطور... نامزدیتون رو تبریک می گم.
با این حرف نادیا، اریکا چشمانش را روی هم فشرد و لبش را گزید. قیافه ی محمد با آن ابروهای بالا داده و نگاه پر از تمسخرش به نادیا حسابی دیدنی شده بود. نادیا هم که عین خیالش نبود و با لبخند گشاد خود آن دو را برانداز می کرد.
- نامزد؟!
نادیا نگاهی به اریکا کرد و سری تکان داد:
- بله دیگه... پس چی؟! بادیگارد شدنتون؟!
محمد پوزخندی زد و با شک و تردید به اریکا خیره شد، سعی کرد ذهن او را بخواند.
- البته من هم مثل اریکا خیلی دوست داشتم دوران نامزدی طلایی و طولانی اش داشته باشم، اما باید خدمت شما عرض کنم که اینطور نبود و ما خیلی سریع ازدواج کردیم. شاید بهتر باشه ازدواج مارو تبریک بگید، اون هم با تاخیر.
نادیا نگاه گیج و منگش را به اریکا دوخت. خوب متوجه ی کنایه ی محمد شده بود آنقدر ها هم کودن نبود که متوجه ی نیش کلام و معنی حرف های او نشود. اما یک جای قضیه می لنگید و حالا متوجه می شد چرا اریکا سکوت کرده و رنگ و رویش پریده است. بعد از برسی این مسائل در ذهنش، خیلی سریع قضیه را جمع کرد و پاسخ داد:
- اوه ببخشید... تقصیر من... در واقع من باید ازدواجتون و تبریک می گفتم... اما این روزا بین بچه ها انقدر اینجور مراسم ها زیاد شده که حسابی... چیز شدم... خب گیج شدم ... در هر صورت من تبریک می گم.
اریکا نمی دانست که چرا نادیا یک همچین دروغی را سر هم کرده و دلیلش از این کار چیست؟ بیشتر فکر می کرد که او متوجه ی پنهان کاری اش بشود و با ناراحتی ترکش کند، بعد از آن هم نوبت سر و کله زدن با محمد برسد، اما ظاهرا اشتباه می کرد. نادیا وقتی چهره ی خشک و جدی محمد را دید، سعی کرد زودتر از آنجا برود. خداحافظی مختصری کرد و رو به اریکا گفت:
- بهم زنگ بزن. منتظر تماست هستم. ار آشنایی با شما هم خیلی خوشحال شدم آقای...
محمد در حالی که دستانش را در جیب شلوارش کرده بود سری تکان داد:
- احدی... به همچنین.
دستی تکان داد و دور شد. حتی یک تعارف هم به نادیا نکرد، معلوم بود که حسابی عصبانی است. اریکا لبخندی تصنعی زد، موهایش که از زیر مقنعه بیرون زده و باد آن ها را به بازی گرفته بود را داخل مقنعه اش کرد و گفت:
- برای چی اومدی اینجا؟
خیلی تلاش کرده بود تا قیافه ی متعجب یا وحشت زده ای به خود نگیرد. محمد در حالی که به سمت در طرف راننده می رفت گفت:
- فقط اومدم دنبالت... ناراحتی برم؟
- نه نه... فقط... خب، خیلی تعجب کردم.
- آره، کاملا مشخص. حسابی تعجب کردی. حاضرم قسم بخورم اگه جا داشت شاخم در میاوردی.
چهره ی اریکا سخت و جدی شد:
- بهتره خودت و مسخره کنی! و بهتر از اون این بود که از قبل به من خبر بدی!
دستانش را روی سقف ماشین گذاشت و به اریکا خیره شد:
- فکر می کردم این یه غافلگیری لذت بخش...
عضلات فکش سفت شده بود و اریکا این را به خوبی می توانست ببیند.
- اما ظاهرا باید تجدید نظر کنم، بشین.
این را گفت و در ماشین را باز کرد و نشست. اریکا مردد بود، می دانست که محمد از یه چیزهایی بو برده اما دقیقا نمی دانست چه قدر یا به چه اندازه ای می داند. به شانس بدی که داشت لعنت فرستاد و بی حوصله در ماشین را باز کرد و داخل شد. محمد خیلی سریع ماشین را به حرکت در آورد، این در حالی بود که پایش را تا آخر روی پدال گاز فشرد و باعث شد ماشین به شدت از جایش کنده شود . اریکا خواست اعتراضی کند اما می دانست این آتش خشم او را شعله ور تر می کند، برای همین به بستن کمر بند قناعت کرد و خود را به صندلی چسباند. هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که ظبط را روشن کرد، باز هم سبک راک که به نظر اریکا بسیار اعصاب خرد کن بود. صدای گیتار برقی که برخواست نگاهی به محمد کرد، محمد هم با نگاه جوابش را داد، چیز جدیدی در چشمانش می دید، چیزی که قبلا ندیده بود، نه مثل خشم بود و نه نفرت! نگاهش دلخور بود و غم عجیبی داشت. صدای آهنگ را تا آخر زیاد کرد و باعث شد اریکا دستانش را روی گوشش بگذارد، اما باز هم فایده ای نداشت.


When this began
I had nothing to say
And I get lost in the nothingness inside of me
I was confused
And I let it all out to find
That I’m not the only person with these things in mind
Inside of me
But all the vacancy the words revealed
Is the only real thing that I’ve got left to feel
Nothing tolose
Just stuck hollow and alone
And the fault is my own, and the faultis my own

دستش را از روی گوشش برداشت و نگاه پر غضبی به جانب محمد کرد، پوزخند مسخره اش را روی لبانش دید و با صدایی بلند گفت:
- این لعنتی و خاموش کن!
نه جوابی و نه حرکتی، در حالی که به مقابل خیره شده بود، به راهش ادامه می داد.
- میشنوی چی می گم؟!
محمد باز هم توجهی نکرد و پایش را روی پدال گاز فشرد. اریکا جیغ کشید، دستانش را روی گوشش گذاشت و باز هم فشار داد.


wanna heal, I wanna feel what I thought was never real
I wanna let go ofthe pain I’ve felt so long
(Erase all the pain till it’s gone)
I wannaheal, I wanna feel like I’m close to something real
I wanna find somethingI’ve wanted all along
Somewhere I belong

And I’ve got nothing to say
I can’t believe I didn’t fall right down on my face

(I was confused)
Lookingeverywhere only to find
That it’s not the way I had imagined it all in mymind
(So what am I)
What do I have but negativity


فایده ای نداشت، می دانست محمد سر لج افتاده است و به هیچ وجه دست برنمی دارد. فقط می خواست به هر وسیله ای که می شد، صدای اریکا را دربیاورد. مطمئن شد که محمد به قضیه ی مخفی کردن ازدواجش پی برده. انتظار مسخره ای بود و می دانست او خیلی باهوش تر از این حرف هاست، این آهنگ حسابی روی اعصابش بود، دستی به صورتش کشید و باز به محمد نگاه کرد. متوجه شد او چشمان تنگ شده اش را به آینه دوخته و با اخم به ماشین های پشت سری نگاه می کند. نمی دانست او چه چیزی دیده که اینطور عصبی است. خود را کمی جا به جا کرد و سعی کرد به عقب نگاه کند. اولش چیز دستگیرش نشد، اما وقتی دقت کرد متوجه شد باز هم یک ماشین دیگر در تعقیبش است. به سرعت برگشت و به روبه رو خیره شد. رنگش حسابی پریده بود و می دانست باز با این رفتار های احمقانه اش خرابکاری می کند. تازگی ها هیچ چیز را نمی توانست از محمد پنهان کند، متوجه شده بود که خیلی چیزها تغییر کرده. صدای محمد را که مجبور بود به خاطر زیاد بودن صدای موسیقی فریاد بزند شنید و با وحشت به سمتش برگشت.
- خم شو و با دستات به صندلی بچسب.
اریکا متوجه ی منظورش نشد، و با نگاه گیج و وحشت زده اش که پر از سوال بود به نیم رخ او خیره شد. محمد که متوجه شد او ترسیده و گیج است، بار دیگر فریاد زد و حرفش را تکرار کرد. اما اریکا حرکتی نکرد، با حرص دنده را عوض کرد و به سرعت در فرعی عریضی پیچید و به راهش ادامه داد. هر دو طرف پر از درختان چنار بود و هیچ خبری از خانه و ساکنین خانه نبود. سرعت ماشین خیلی زیاد بود، اریکا در حالی که چشمانش از وحشت گرد شده بود به نیم رخ محمد نگاه می کرد. احساس خفگی می کرد و می دانست محمد چیز های خوبی در سر ندارد. قبل از اینکه بتواند حرکتی بکند محمد به سرعت نور فرمان را چرخاند و ماشین را وسط کوچه قرار داد طوری که هیچ ماشین و حتی موتوری نمی توانست از آنجا عبور کند. ماشین پشتی که در تعقیب آن ها بود بعد از پیچ وقت زیادی برای ترمز نداشت، اما باز هم نیش ترمزش کار ساز بود و ضربه ی کاری به ماشین مقابلش نزد. هر چه که بود خواسته ی محمد برآورده شد و ماشین با برخورد توقف کرد.
- توی ماشین بمون.
خیلی فرز و چابک از ماشین بیرون پرید و به سمت آن ها رفت. اریکا دستانش را از روی صورت برداشت و با وحشت کاملا به عقب برگشت. سر راننده روی فرمان بود، آن یکی با حرکتی آهسته داشت از ماشین پیاده می شد. محمد به سمت راننده رفت و در را باز کرد، یقعه اش را گرفت و او را که حسابی گیج بود بیرون کشید و مشتی حواله ی چانه اش کرد. مرد چند قدمی به عقب پرت شد و روی زمین در خود پیچید.
- برای چی افتادی دنبال ما؟!
صدای موسیقی هنوز می آمد.

I will never know myselfuntil I do this on my own
And I will never feel anything else, until mywounds are healed
I will never be anything till I break away from me
Iwill break away, I'll find myself today
I wanna heal, Iwanna feel like I’m somewhere I belong
I wanna heal, I wanna feel like I’msomewhere I belong
Somewhere I belong

اریکا خیلی سریع از ماشین پیاده شد. دید که مرد دیگر از ماشین پیاده شده و به سمت محمد می رود. بدون اینکه کنترلی روی رفتار خود داشته باشد جیغ کشید:
- محمد پشت سرت...
محمد خیلی سریع به سمت مرد برگشت، با دیدنش چرخی زد و لگد محکمی به پهلویش خواباند.
- چی کار می کنی؟!
- برو گمشو تو ماشین!
اریکا نمی توانست شاهد این صحنه ها باشد و با هر حرکت آنها، مدام جیغ های کوتاهی می کشید. نمی دانست چه کار کند؟ ذهنش حسابی قفل کرده بود، وقتی آن مرد دیگر از پشت سر به سمت محمد حمله کرد و مشتی به صورتش خواباند، احساس کرد به جای محمد صورت خودش تیر می کشد و درد می کند. خون که از گوشه ی لبان و بینی محمد جاری شد و ضعف تمام وجود اریکا را فرا گرفت. محمد داشت از روی زمین بلند می شد، آن مرد با چاقو به سمتش می رفت و زیر لب فحش می داد. آن یکی مرد هم تقریبا ایستاده بود و دست به پهلویش داشت. در آن لحظه تنها فکری که به ذهن اریکا رسید، این بود که با کیف سنگینش به سر مرد بکوبد، و همین کار را نیز کرد. آن مرد هم برای لحظه ای حسابی گیج شد و تلو تلو خورد، در همان حال به سمت اریکا برگشت که باعث شد با جیغی از ترس چند قدم به عقب برود. اما مرد زیاد دوام نیاورد و با صورت روی زمین پخش شد. مرد دیگر اسلحه ی کمری خود را در آورده بود، اما قبل از اینکه بتواند از آن استفاده کند، محمد با حرکتی اسلحه را به سمتی پرت کر و مشتی نثار آن مرد کرد. او را از روی زمین جمع کرد و به دیوار چسباند. هر دو نفس نفس می زدند. محمد بار دیگر فریا زد:
- برو تو ماشین...
آنقدر فریادش بلند و گوش خراش بود که اریکا بدون هیچ اعتراضی به سمت ماشین رفت، در صندلی جلو نشست، با دست های لرزانش صورتش را پوشاند تا دیگر شاهد چیزی نباشد.
محمد در حالی که دندان هایش را روی هم می فشرد، سر آن مرد را به دیوار چسباند و فشار سختی به آن وارد کرد:
- برای چی مارو تعقیب می کنی؟!
مرد سعی کرد تکانی به خود بدهد، اما محمد این اجازه را به او نداد و لگد محکمی نثارش کرد:
- حرف بزن... برای چی مارو تعقیب می کنی؟!
- بهتره... بری...
- نه! مثل اینکه زبون داری!
خواست لگد دیگری بزند که صدای چلیک اسلحه ی پشت سرش باعث شد دست نگه دارد. شلیک نکرده بود، فقط کمی به ماشه فشار آورده بود تا توجه محمد را به سمت خود جلب کند.
مرد را ول کرد و به عقب برگشت. آن یکی با وحشت نگاهش می کرد. دستش می لرزید و انگار بار اول بود که اسلحه به دست می گرفت. به نظر محمد آن دو اصلا حرفه ای نبودند.
- بهتره اونو ول کنی و راتو بگیری بری!
محمد حرفی نزد و همانطور خیره نگاهش کرد.
- نشنیدی چی گفتم؟! برو گمشو تا مجبور نشدم یه تیر حرومت کنم...
- تو این کار و نمی کنی. تازه کاری، نه؟!
- خفه شو و برو!
اریکا با وحشت در ماشین را باز کرد:
- محمد؟!
محمد با خشم به او نگاه کرد و اشاره کرد که داخل ماشین برود. اریکا در حالی که حسابی هل شده بود، دوباره داخل شد و در را بست.
آن مرد خیلی سریع اسلحه را به سمت ماشین گرفت.
- خیلی خب خیلی خب... آروم باش...
محمد دستانش را بالا برد و چند قدم به عقب رفت تا آن پسر جوان بتواند دوستش را با خود ببرد. عقب عقب می رفت و مواظب محمد بود. وقتی دوستش را سوار ماشین کرد، خود نیز سوار شد و بعد از دقایقی با ماشین کاملا از جلوی دیدگان محمد پنهان شدند.
اریکا وقتی به خود آمد که در ماشین بسته شد، نگاهی به صندلی کناری کرد و محمد را با آن چهره ی پریشان و به هم ریخته اش دید. محمد ظبط را خاموش کرد و دست به سمت سوویچ برد. از گوشه ی لبان و بینی اش خون می آمد و یقه اش کمی پاره شده بود.
- محمد!
اصلا توجهی به چشمان خیس و قیافه ی گریان اریکا نکرد. با فریادی که زد رگ های متورم گردنش نمایان شد:
- وقتی بهت می گم بمون توی ماشین برای چی میای بیرون؟! فکر کردی دوربین مخفی ِ یا شاید اومدی سینما؟! ... لعنتی!
تند تند نفس می کشید. ظاهرا نمی توانست خود را کنترل کند، چند بار میان موهایش چنگ زد و سرش را روی فرمان گذاشت. اریکا دستانش را در هم قفل کرده بود و چیزی نمی گفت. بعد از دقایقی سرش را از روی فرمان برداشت و ماشین را روشن کرد، اینبار با سرعت کمتری ماشین را راند، تا وقتی که جلوی آپارتمان نگه داشت.

* * * * *

- آخ... نوچ... ول کن... این کارا لازم نیست.
اریکا دستش را عقب کشید و نگاهی به گوشه ی لب محمد کرد:
- یکم باد کرده... نمی دونم چرا باید با اون دوتا عوضی در بیوفتی! اگه تحمل کنی یکمی روی زخمت بتادین می زنم تا...
- گفتم که... لازم نکرده... من خوبم.
- پس این چسب زخم و...
- بسه دیگه اریکا!
نگاه دلخورش را از او گرفت و از روی مبل بلند شد:
- باشه، هر جور راحتی.
صدای محمد مانع از ادامه ی راهش شد:
- صبر کن... بشین... می خوام باهات حرف بزنم.
از همان چیزی که می ترسید داشت به سرش می آمد. با ترس به سمتش برگشت و گفت:
- راجب ِ؟!
- چند وقت ِ که تعقیبت می کنن؟
- هی... هیچی...
- الان وقت دروغ نیست... یه بار سوال می کنم و جواب درست می خوام!
سرش را پایین انداخت، سینی را روی میز گذاشت. می دانست همه ی این اتفاقات تقصیر اوست. حتی روی نگاه کردن به چشمان محمد را نداشت. چطور می توانست بگوید یکی از پسران دانشگاه تصمیم دارد او را اذیت کند، چطور به او می گفت که زمان زیادی است که تحت تعقیب است. اگر محمد این مسائل را به کتمان ازدواجشان ربط می داد چه؟! اگر به او تهمت می زد؟! نفس عمیقی کشید، لب باز کرد، اما هنوز نمی توانست به چشمان او خیره شود:
- یه چند وقتی می شه که تحت تعقیبم...
و به سرعت اضافه کرد:
- باور کن اصلا فکر نمی کردم مهم باشه!
محمد مثل فشنگ از جا پرید و مانند یک کوه آتش فشان به خروش آمد:
- یه چند وقتی؟! اون موقع تو الان به من می گی؟!
دهانش باز مانده بود و نفس هایش را محکم بیرون می فرستاد. نمی شد از قیافه اش چیزی فهمید. هم تمسخر و هم خشم در چهره اش دیده می شد.
- مسخره س! واقعا مسخره س! چند وقته دارن همسر من و تعقیب می کنن... اما... اما من از هیچی خبر ندارم. چرا؟! چون خانم روزه ی سکوت گرفته بودن!
مشتش را محکم روی میز کوبید و باعث شد همه چیز بهم بریزد. اریکا از روی ترس چشمانش را بست، اما تکان نخورد. بر خلاف اتفاقات قبلی این دفعه حق را به محمد می داد، به او حق می داد که عصبانی باشد، حتی خود را برای یک سیلی جانانه آماده کرده بود، از او بعید نبود، چون هنوز به بحث کتمان ازدواج نرسیده بودند. می ترسید، از آن می ترسید.
محمد تلفن همراهش را از روی میز برداشت و در حالی که سعی داشت با کسی تماس بگیرد سوالاتی از اریکا پرسید:
- به غیر از دانشگاه جاهای دیگه هم دنبالت میان؟
آب دهانش را به زور قورت داد و سری تکان داد:
- گمونم، بعضی وقت ها آره.
- همیشه همون دو نفر تعقیبت می کردن؟
- دقیقا نمی دونم ولی... تا جایی که یادمه هر وقت من نگاه کردم ماشین تک سر نشین بوده.
- ماشین چی؟ همیشه یکی بوده؟
- نه... هر دفعه یه چیزی... حتی با موتور.
- و تو هر دفعه متوجه شدی تعقیبت می کنن و لال مونی گرفتی؟!
اریکا چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. از این نوع حرف زدن هیچ خوشش نمی آمد، اما مجبور بود که تحمل کند، در واقع اینجوری خود را راضی می کرد که حقش است و مبجور است که تحمل کند.
ارتباط برقرار شد و محمد به اتاقش رفت تا شاید راحت تر صحبت کند. اریکا خود را روی مبل ولو کرد، دست لرزانش را روی پلک هایش قرار داد و فشرد. اصلا دوست نداشت از شروین و نادیا چیزی به محمد بگوید. چند دقیقه ای با افکار پریشانش سر و کله می زد.
- چیز دیگه ای مونده که بخوای بگی؟!
دستانش را از روی چشمانش برداشت و به او خیره شد. به چهارچوب در تکیه داده بود و با پوزخند نگاهش می کرد. سعی کرد مثل او خونسرد باشد:
- نه.
ابروهایش را بالا داد و پوزخندش عمیق تر شد:
- واقعا؟!
اریکا نگاهش را از او دزدید:
- آره.
از تکیه دادن دست برداشت، دستانش را در جیب شلوارش کرد و چند قدمی به سمت جلو آمد.
- خیلی خوبه، حالا می تونیم راجب دوران نامزدیمون نقشه بکشیم... فسقلی!!
کلمه ی "فسقلی" را با حرص بیان کرد. اریکا نتوانست جلو خود را بگیرد و در جایش ایستاد:
- کی به تو این دروغ بزرگ و گفته که خیلی بامزه ای؟!
- خب، این توهمی ِ که تو با رفتار های احمقانه ت به من دادی.
- احم...
- قبل از هر جنگی بهتره راجب دروغ شاخدارت برای من توضیح بدی اریکا.
- توضیحی ندارم.
- نداری یا نمی خوای داشته باشی؟!
- هر جور دوست داری فکر کن.
- من الان دوست دارم که تو به من حقیقت و بگی!
دستانش را از هم باز کرد و ادامه داد:
- محض رضای خدا اریکا! تا حالا چقدر به من دروغ گفتی؟! بیا و بگو...
- تو اول بگو... تو که یه تاجری و توی این قضیه حرفه ای هستی.
- من هیچ وقت سعی نکردم برای تجارت بهتر دروغ مسخره ای مثل این سرهم کنم که... با همسری که چند ماهی می شه با هم زندگی می کنیم، تازه نامزد کردم!
- متاسفم.
- متاسفی؟! همین؟؟
- نکنه توقع داری به دست و پات بیفتم و التماس کنم تا شاید من و ببخشی؟!
- حتی اگه این کار و هم بکنی خیلی کمه... خیلی کم! حداقل برای من کمه.
- خیلی ببخشید جناب شاهزاده!
- با این کارت فقط خواستی به من ثابت کنی که چقدر ازم متنفری؟! از اینکه من شوهرتم... هه... آره... یادمه! اصلا از این کلمه خوشت نمی یومد.
اریکا می خواست چیزی بگوید ولی نمی دانست چطور مانع حرف های او بشود. حرف هایی که مانند نیشتری بر قلبش می نشست.
- حتی نمی تونی بین دوستات عنوان کنی من همسرتم؟! آره... لابد ترجیح می دی بگی دوست پسر یا نامزدتم! حتما خیلی بهم لطف کردی که من و نامزد خودت معرفی کردی.
دست به کمر، با آن موهای پریشان و قیافه ی رنگ پریده اش اینور آنور می شد و حرف می زد. صدایش را پایین آورد و لحنش کمی بوی استفهام و التماس گرفت:
- اینقدر از من متنفری؟!
اریکا بی حال زمزمه کرد:
- چی؟! ... بس کن!
- بس کنم؟! من شروع نکردم که بخوام بس کنم. بگو... چه دلیلی داشته که ازدواجت رو از پسر های دانشگاه مخفی کنی؟!
- چی می گی؟! متوجه هستی چی داری می گی؟؟
- آره... خیلی خوب متوجه هستم که چی می گم یا چی می خوام بگم.
با نفرت به سر تا پای محمد نگاهی کرد و گفت:
- خفه شو.
به سمت اتاقش می رفت که او را از پشت گرفت و محکم به دیوار چسباند، هیچ تلاشی برای رهایی نکرد، حتی وقتی محمد لب هایش را به لب های او نزدیک کرد هیچ حرکتی نکرد و فقط چشمانش را بست. لب هایش نزدیک لب های او متوقف شد، در حالی که با چشمان کنجکاوش اریکا را نگاه می کرد. نفس هایش به صورت او می خورد، اما از عکس العمل خبری نبود. آرام خود را عقب کشید، اریکا نیز چشمانش را باز کرد و نگاه خیسش را به او دوخت.
- هم از من متنفری و... هم اجازه می دی ببوسمت؟!
از نگاه محمد می شد فهمید که حسابی گیج شده و از چیزی سر در نمی آورد. چنگی میان موهای پریشانش زد و در حالی که دستانش را از هم باز کرده بود سری تکان داد:
- بازیِ بدی و شروع کرد ی اریکا... من نمی فهممت! دیشب که من و همراهی می کردی فکر های دیگه می کردم... اما حالا... تو...
بعد از چند بار دیگر که میان موهایش چنگ زد، دوباره شانه های اریکا را در دست گرفت و فشرد، در حالی که به چشمان خیس او خیره شده بود ادامه داد:
- فقط خواستم بهت نشون بدم که من شوهرتم... می فهمی؟! من شوهرتم و تو زن منی. هر کاری بخوام می تونم بکنم چون تو زن منی... زن من!
جمله ی آخرش را با حرص فریاد زد. نفس نفس می زد و نفس هایش باعث حرکت تارهای موی اریکا می شد.
- اگه کاریت ندارم... اگه می ذارم ازم دور باشی... اگه...
ثانیه ای مکث کرد، جمله اش را نا تمام گذاشت و بدون گفتن حرف دیگری کتش را برداشت و از خانه خارج شد. در حالی که اریکا به دیوار تکیه داده بود و تمام مدت اشک می ریخت.

* * * * *

تمام شب را اشک ریخت و خواب به چشمانش راه پیدا نکرد. خیلی منتظر شد که محمد به خانه بیاید اما خبری از او نشد. غرورش اجازه نمی داد تا به او زنگ بزند. آرین که تماس گرفت اصلا حوصله ی جواب دادن نداشت، بعد از چند بار زنگ خوردن ترجیح داد همراهش را خاموش کند. برای تلافی صبح به سر کار نرفت و تا می توانست شب بیداری اش را جبران کرد. نزدیک های ظهر بود که از خواب بیدار شد. دوش گرفت، چند تخم مرغ درست کرد و خورد. بعد به نادیا زنگ زد و چیزی که انتظارش را نداشت اتفاق افتاد. حتی با وجود برخورد دیروز نادیا، باز انتظار چنین رفتاری را از او نداشت. او مثل همیشه می خندید و شوخی می کرد و اریکا را دست می انداخت، از همسرش تعریف می کرد و همچنین برای زندگی اش آرزوی خوشبختی می کرد. از بچه ای که در آینده قرار بود در میان باشد حرف می زد و خود را خاله ی او می خواند. اریکا حسابی گیج شده بود و نمی دانست چه بگوید اما بالاخره کمی از داستان زندگی اش را همراه با سانسور برای نادیا تعریف کرد.
گفت من و محمد بدون عشق با هم ازدواج کردیم و این زندگی هنوز ادامه دارد. نادیا بعد از شنیدن این حرف سکوت کرد، اما خیلی سریع به خود آمد و از عشق بعد از ازدواج سخن داد و در خیلی جاها با لحن بامزه ای جمله هایش را شعاری کرد. از او خواست شماره ی منزل را سیو کند و آدرسش را بنویسد. برای روزهای آینده قرار شد نادیا به منزل او سری بزند.
ساعت 2 ظهر بود که تلفن خانه به صدا در آمد. همانطور که حدس می زد شماره ی دفتر محمد بود. به تلفن نگاهی کرد و پوزخند زد:
- حالا زنگ می زنی؟!
با دلخوری زمزمه کرد:
 کله پوک!
نگاهش را گرفت و با حرص به اتاقش رفت، صدای زنگ تلفن هنوز می آمد. چند بار دیگر نیز زنگ زد تا بالاخره محمد تصمیم گرفت پیغام بگذارد. می دانست محمد از پیغام گذاشتن متنفر است.
- چرا گوشی و بر نمی داری؟ می دونم خونه هستی... گوشی و بردار باید باهات حرف بزنم. اریکا... گوشی و بردار لعنتی!
از حرصی که محمد می خورد حسابی لذت می برد و خنده اش گرفته بود. باز هم تماس را قطع کرد و دوباره زنگ زد، اما بی فایده بود و امکان نداشت جواب بدهد. صدای تلفن همراهش نیز بلند شد.
با دیدن شماره اخم هایش در هم رفت. آرین بود. با حرص گوشی را روی تخت پرت کرد و به در خیره شد. باز هم صدای محمد بود که داشت پیغام می گذاشت:
- گوشی و بردار... نکنه داری راجب دوست پسر یا نامزدت با یکی از همکلاسی های پسرت حرف می زنی و وقت نداری؟!
انگار که اریکا را آتش زده باشند، دستانش را مشت کرد و فشرد، با قدم هایی بلند به سمت تلفن رفت و آن را از پریز کشید:
- خفه شو... فقط بلدی نیش بزنی...
با دوباره شنیدن صدای تلفن همراهش دستانش را روی گوش هایش گذاشت و فشرد، اما بعد از چند ثانیه با قدم هایی بلند به سمت اتاقش رفت و موبایلش را از روی تخت برداشت.
- بله؟!
- اریکا! چرا جواب نمی دی؟ از دیشب تا حالا کلی زنگ زدم. نگرانم کردی. اتفاقی برات افتاده؟!
موهایش را با حرص کناری زد و گفت:
- نه دیشب برای من اتفاقی افتاده و نه شب های دیگه! من همیشه توی این خونه ی لعنتی تنها هستم، می شه دیگه این حرفای مسخره رو تکرار نکنی؟! هیچ وقت... هیچ وقت تکرارش نکن!
- خیلی خب آروم باش بابا! ببخشید، فقط خیلی نگران شده بودم... می خوام ببینمت.
- من اصلا امروز حال و حوصله ندارم و خیلی خسته م.
- اتفاقا باید همین امروز ببینمت. همون پارک همیشگی... بیام دنبالت؟!
- آرین من ...
- بهونه نیار اریکا... ساعت چند بیام دنبالت؟
- نمیش...
- اریکا! خواهش می کنم عزیز دلم... احتیاج دارم که ببینمت... خیلی وقته ندیدمت، دلم برات تنگ شده. تو اصلا به فکر من نیستی، این ارتباط تلفنی مسخره داره من و خسته می کنه!
اریکا لحظه ای مردد ماند نمی دانست چه بگوید. اما نهایتا به یاد حرف های محمد افتاد و در حالی که چشمانش را روی هم می فشرد گفت:
- باشه... خودم میام.

* * * * *

آرین را دید که روی صندلی همیشگی نشسته و با لبخند نگاهش می کند. مثل همیشه شیک و البته کمی جلف و لوس، کتی که تنش بود حسابی تنگ بود و موهای سیخ شده اش اصلا به آن لباس های رسمی نمی آمد. کتانی سفیدش حسابی توی ذوق می زد. ناخودآگاه لبخندی زد، به این فکر کرد که آرین در مقابل محمد مانند یک کودک است، درست مثل خودش که در برابر محمد، اما در برابر آرین خود را بزرگتر حس می کرد.
- سلام.
- سلام، دیر کردی؟!
- یکم کار داشتم.
آرین لبخندی زد و دستش را به طرف صورت اریکا برد.
- دلم حسابی برای صورتت تنگ شده بود.
خواست گونه اش را نوازش کند که اریکا صورتش را عقب کشید و اخمی به چهره نشاند، با نگاهش اطراف را کاوید و دوباره به آرین خیره شد. آرین جا خورده بود، تعجب را می شد در نگاهش دید. بعد از لحظه ای سکوت از جایش بلند شد و روبه اریکا گفت:
- بهتره بریم یه جا که راحت باشیم... پاشو.
- من اینجا راحتم.
- اما من ناراحتم! خوشم نمیاد همه زل بزنن به همراهم... تازه خیلی هم گشنمه ناهار نخوردم. پاشو دیگه!
اریکا با اکراه از جایش بلند شد:
- پس من با ماشین خودم میام.
- ماشین آوردی؟!
- آره اینجوری راحت ترم.
خوشبختانه امروز هیچکس اریکا را تعقیب نکرده بود. به این فکر می کرد که شاید از محمد ترسیده اند یا شاید از اینکه دفعه ی بعد پلیسی در کار باشد. آرین او را به رستوران رمانتیک و خلوتی برد که جز دو سه زوج جوان و عاشق پیشه خبری از کس دیگری نبود. نور قرمزی فضای آنجا را فرا گرفته بود، اریکا نسبت به جو آنجا اصلا احساس خوبی نداشت. با اینکه اشتهایی نداشت به اصرار آرین فقط توانست سالاد فصل سفارش دهد. اما ارین ظاهرا خیلی خوش اشتها شده بود. مثل همیشه شروع کرد به زدن حرف ها ی تکراری، از دلتنگی حرف زد و عشق سوزانی که بین هر دو قرار داشت. از اینکه بعد از پایان ماجرا از همه انتقام می گیرند و از کشور خارج می شوند. ضربه ی تجاری به سلطانی و محمد می زنند و با سرمایه گذاری که اریکا از آن سر در نمی آورد سود بیشتری را همراه خود می برند. نمی فهمید که این حرف ها حتما باید هر روز تکرار شود؟! دیگر مثل گذشته نسبت به حرف های او احساس خوبی نداشت. وقتی آرین خواست دستش را بگیرد، اریکا خیلی سریع عکس العمل نشان داد، دستانش را به زیر میز برد و در هم قفل کرد. آرین که حسابی از رفتار های عجیب اریکا کلافه شده بود گفت:
- چت شده اریکا؟ تو حتی نمی ذاری من دستت و بگیرم؟!
گارسن آمد و باعث شد چند دقیقه ای سکوت بینشان حاکم شود. بعد از چیدن میز و رفتن گارسن، اریکا شروع به حرف زدن کرد:
- تا پایان این بازی دوست ندارم هیچ تماسی غیر از تماس تلفنی با هم داشته باشیم.
آرین حسابی تعجب کرده بود، انگار که گوش هایش اشتباه می شنید:
- بازی؟! هیچ معلومه چی می گی؟
- آره، فقط اینکه سعی نکنی به من دست بزنی.
پوزخندی زد و جواب داد:
- چرا نباید همچین سعیی بکنم؟! در حالی که هم من تورو دوست دارم و هم تو من و!
- من نمی خوام تا وقتی از محمد جدا می شم بهش خیانت کنم!
نگاه آرین جدی شد:
- چرا؟! چه دلیلی داره؟!
- دلیل خاصی نداره. گفتم که نمی خوام بهش خیانت کنم.
- دوسش داری؟!
آنقدر ناگهانی این سوال را پرسید که اریکا شکه شد و نمی دانست چه جوابی بدهد. فقط نگاهش می کرد. بعد از ثانیه ای به حرف آمد:
- مزخرف نگو... من فقط نمی خوام بهش خیانت کنم.
آرین با لحن بدی جواب داد:
- انقدر این حرف و برای من تکرار نکن! اگه اینجوری باشه تو همین الانم داری به اون خیانت می کنی! همین الان که توی چشمای من نگاه می کنی، به حرف های من گوش می دی، به حرف های کسی که به تو ابراز علاقه می کنه و عاشقته، کسی که تو هم گفتی دوستش داری، اگه اینجوریه کل این ماجرا یه خیانت بزرگِ!
اریکا احساس کرد سرش گیج می رود. دوست داشت آرین ساکت شود و دیگر به این حرف هایش ادامه ندهد. بغضی که در گلو داشت راه نفسش را بند آورده بود.
- تو داری از محمد انتقام می گیری چرا باید همچین چیزی برات مهم باشه؟!
سرش را تکان داد و نگاهش را به پایین دوخت. اصلا دوست نداشت که گریه کند:
- فقط نمی خوام که به من دست بزنی، تا وقتی که شرعا برای هم نیستیم.
- قبلا برات مهم نبود که دستت و بگیرم! یکدفعه مهم شده؟!
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسرد باشد:
- اریکا اگه حتی فکر خیانت به من توی سرت باشه...
حرفش را خورد و ادامه نداد. اریکا نگاه گیجش را به او دوخت. دیگر نمی دانست چه چیزی معنای خیانت دارد. دوست داشت به آرین بگوید خیانت را برای من تعریف کن. بالاخره این را با حرص گفت و ارین با لبخندی جواب داد:
- خیانت یعنی به کسی که دوستش داری نارو بزنی... دیگه وای به حال اینکه عاشق طرف باشی...
جوری این حرف را گفت که انگار از عشق عمیق اریکا به خود مطمئن است.
- من فقط می خوام تو به خواسته ی من احترام بذاری. همونطور که تو هر چی می خوای من انجام می دم.
آرین قدری خیره خیره نگاهش کرد، معلوم بود که دارد فکر می کند:
- هیچ وقت نترس اریکا... من همیشه به خواسته های تو احترام می ذارم. فقط می خوام از چیزی نترسی. من نمی ذارم کسی یا چیزی به تو آسیبی برسونه. نمی خوام از روی ترست دست به کار مسخره ای بزنی!
اریکا در دل به او خندید. خود چه فکری در سر داشت و آرین که چه فکر هایی که نمی کرد. برای خاتمه دادن به این بحث عذاب آور، سری تکان داد. بعد از آن آرین مثل همیشه از شرکت حرف زد. ظاهرا خبر های جدیدی به دستش رسیده بود، چون اصرار داشت که ایندفعه اریکا حسابی در کار شرکت فضولی کند. اریکا حتی نمی دانست باید به دنبال چه چیزی بگردد؟ این حسابی گیج و سردرگمش می کرد.


* * * * *

وقتی به خانه رسید به اتاقش رفت و یک دل سیر گریه کرد. نمی دانست دردش چیست؟ اما هر چه که بود عمیقا او را می آزرد.
مثل همیشه محمد شب به خانه نیامد، عوض او پدر محمد بدون اطلاع قبلی به اریکا سر زد. چهره اش نسبت به روزهای گذشته شکسته تر شده بود. انگار از چیزی رنج می برد. اریکا از دیدن او در آن وضعیت تعجب کرد.
- حق داری تعجب کنی دخترم... تو که یه سر به من پیرمرد نمی زنی؟!
لبخندی زد و منتظر جواب اریکا ش. اریکا شرمسار سرش را پایین انداخت:
- باور کنید هفته ای چند بار کلاس می رم و باقی روزها هم سر کارم... وقتی خونه میام انقدر خسته م که نمی دونم غذا رو چی کار کنم.
- این چیزهارو به من نگو، می دونم دخترم، محمد به من گفته که چقدر تلاش می کنی و فعالی، اگه یادت باشه توی مهمونی که در منزل آقای سلطانی بود ازت خواستم بیشتر به خودت و زندگیت برسی، این به نفع آینده ی تو و همسر و فرزندانتونه. محمد پسر ثروتمندیه، از ارثی که بهش رسید نهایت استفاده رو کرد و حالا اون شرکت رو تبدیل به یکی از بهترین مکان های تجاری ایران کرده، اینجا هم برای این زندگی می کنید که به من نزدیک تر باشه. من بهش گفتم که بهتره این کار و نکنه... اما...
این حرف ها باعث خجالت بیشتر اریکا شد. سرش را تا آخر پایین انداخت. فکر می کرد که پدر با این حرف هایش می خواهد به او کنایه بزند، که با وجود نزدیکی راه به او سری نمی زنند.
- پدر جون من واقعا معذرت می خوام... از این به بعد سعی می کنم بیشتر به شما سر بزنم، خودمم از این وضعیت خیلی راضی نیستم.
- من این حرف هارو برای خودم نزدم دختر، من عمرم و کردم.
- این حرف و نزنید پدر جون!
- چرا حقیقت و باید گفت و این حقیقت ِ ... هر چند برای بعضی از نزدیکان شاید تلخ باشه اما برای من شیرین ِ ...
- پدر...
- به قول شما جوون ها، بی خیال این جور بحث ها... محمد کجاست؟!
- راستش... نیستش.
- این و که می بینم، ولی چرا؟ کجاست؟
اریکا با حرص نگاهی به اطراف کرد:
- احتمالا محل کارشه.
از اینکه نمی دانست محمد دقیقا کجاست و چه می کند حسابی بهم ریخته بود.
- احتمالا؟! این کار هر شبشه؟!
نمی دانست باید این حرف ها را بزند یا نه، اما وقتی به این فکر می کرد که محمد از پدرش حساب می برد و احتمال دارد یک گوش مالی حاسبی بشود جواب داد:
- نه، بعضی وقت ها هفته ای دو سه بار خونه میاد و بعضی وقت ها یه بار...
- عجب! سابقه نداشته همچین کاری بکنه.
اریکا متوجه شد که محمد قبل از ازدواج بیشتر شب ها را به خانه می آمده و از این بابت حسابی تعجب کرد. یاد آن شبی افتاد که با او پشت آن در مسخره گیر کرده بود و متوجه شده بود بعضی از شب ها در کجا سیر می کند. یعنی هر شب آنجا می رفت؟ شاید هم شب های دیگر کنار عُشاق همیشگی اش سپری می شد چون همسر او نمی توانست نیاز هایش را برآورده کند؟ از این فکر حسابی به جوش آمد و دیگر متوجه ی نصیحت و حرف های پدر محمد نشد. در بین حرف هایش فقط متوجه ی تذکر او برای سر زدن به پدر و نامادری اش شد و این آتش خشمم را بیشتر کرد.

* * * * * *

- فکر کردی اینجا خونه ی... عمته؟! یه روز میای روز بعد اگه حسش نباشه بی خیالش می شی؟!
- اولا که من عمه ندارم، خودت که می دونی خانواده ی کم جمعیتی دارم، دوما اگه میومدم بودنم مثل نبودم بود، چون بودم ولی انگاری نیستم، پس فرقی نمی کرد باشم یا نباشم.
محمد در حالی که دست به کمر داشت، با قیافه ای متعجب نگاه عاقل اندر سفیهش را نثار چشم های اریکا کرد. مهسا که دست به سینه گوشه ای ایستاده بود خیلی به خود فشار می آورد تا جلوی خنده ی خود را بگیرد، اما دست آخر نتوانست و پقی زیر خنده زد. محمد گاهی به اریکا نگاه می کرد و گاهی نیز به مهسا، نگاهش را روی اریکا متوقف کرد و در حالی که چشمانش را بسته بود، سری تکان داد:
- تو، خودت متوجه شدی چی گفتی؟!
اریکا شا نه ای بالا انداخت، مهسا در حالی که می خندید دستی زد و گفت:
- تبریک می گم اریکا، اولین نفری هستی که روی این بشر و کم می کنی.
اریکا خنده ی مهسا را با تبسمی دوستانه جواب داد، انگار که سال ها با هم دوست هستند، یادش رفته بود که تا چند روز پیش می خواست سر به تن هیچ کدامشان نباشد.
مهسا با همان لبخند به سمت در می رفت که محمد با اشاره به در گفت:
- شما بهتره به راهتون ادامه بدید.
مهسا با لبخندی عمیق از اتاق خارج شد. اما محمد هنوز دست به کمر، در حالی که آستین های پیراهنش را بالا زده بود، به اریکا نگاه می کرد. می توانست برق شیطنت را در نگاه او بخواند. به سمتش رفت و رو به رویش ایستاد. به چشمان او خیره شد و گفت:
- من و دست میندازی فسقلی؟!
اریکا لبخندی زد، با وجود چهره ی جدی محمد می توانست قصد خنده را در چشمان او بخواند، باز هم شانه ای بالا انداخت. محمد نگاهی به لب های او کرد، خیلی سخت نگاهش را گرفت و به سمت میز رفت.
- برو بیرون، اما یادت باشه بار آخرته که بدون خبر از کارت می زنی، وگرنه...
اریکا دم در بود که برگشت و گفت:
- وگرنه چی رئیس؟
محمد تبسمی کرد:
- من بین کارمندام فرقی نمی ذارم، وگرنه اخراجتون می کنم... خانم احدی.
اریکا پوزخندی زد و در حالی که بیرون از اتاق ایستاده بود گفت:
- از خدامه جناب آقای احدی!
محمد خواست چیزی بگوید که اریکا خیلی سریع در را بست. سری تکان داد و به در بسته خیره شد، زیر لب زمزمه کرد:
- هنوز دیروز فراموش نکردم، فسقلی...
نگاه غمگینش را از در گرفت، نمی توانست چیزی را که راجب اریکا شنیده فراموش کند. شقیقه هایش تیر می کشید و سعی داشت با لبخندهایی مصنوعی همه را گول بزند.

* * * * *

اریکا از در فاصله گرفت و به سمت میز کارش به راه افتاد، اما قدم هایش در میانه ی راه شل شد. نمی فهمید چه مرگش شده؟! به محمد اجازه داده بود او را خانم احدی خطاب کند؟ بدون اینکه احساس ناراحتی از این نوع خطاب کردن به وی دست دهد؟ آخر چرا؟ با هم کل کل می کردند اما نه مثل گذشته. بیشتر احساس می کرد دوست دارد که سر به سر او بگذارد همانطور که محمد این را به او گفته بود. روی صندلی نشست و به میز خیره شد.
- خوبی؟!
جیغ کوتاهی کشید و به مهسا نگاه کرد:
- ترسیدم مهسا!
- ببخش، قصد ترسوندنت و نداشتم، دیدم توی فکری.
به میز تکیه داد و به چشمان اریکا خیره شد:
- اوضاع چطوره؟ اخراجت کرد؟!
مهسا می خندید، اریکا نیز لبخندی زد و پشت چشمی نازک کرد:
- کی می تونه کارمند کوشایی مثل من و اخراج کنه؟!
- واقعا؟! آره خب واقعا. اوضاع خونه چطوره؟! منظورم رباوطتونه.
اریکا سرش را پایین انداخت و شروع کرد با برگه های مقابلش ور رفتن:
- خیلی خوبه.
- می تونم ببینم.
سرش را بالا گرفت:
- چی رو؟!
- همین خوب بودن و، برقی که توی چشمای هر دوتونه.
کمی به سمت اریکا خم شد، انگار که می خواست رازی را برای او فاش کند:
- مطمئنا همین روزا عمه می شم.
- عمه!!
اریکا حسابی تعجب کرده بود:
- نکنه منظورت اینه که عمه ی... بچه ی...
- آره دیگه دختر، من که از خدامه، محمد هم نگاه به بعضی از کاراش نکن! عاشق بچه هاس.
اریکا به زور آب دهانش را قورت داد و سرش را به کارش گرم کرد.
- خودت که می دونی، قبلا هم بهت گفته بودم، محمد مثل برادر من می مونه. بچه ی اون هم برادر زاده ی منه.
هنوز داشت به اریکا که پوزخندی زده بود نگاه می کرد:
- منم تورو دوست دارم اریکا، مطمئن باش دروغی از این رباوط درمیون نیست، پس آرامش زندگیت و بهم نزن.
نمی دانست مهسا برای چه این حرف ها را می زند؟ می خواهد او را از چه چیزی مطمئن کند؟ آرامش زندگی؟
- راستی محمد راجب این تعقیب و گریز به من گفته، کار اشتباهی کرد که با اونا درگیر شد، هر چند حرفه ای نبودن اما...
در فکر فرو رفت و دیگر ادامه نداد، همین کنجکاوی اریکا را بیشتر می کرد:
- اما چی؟
- هیچی... تو به کارت برس.
این را گفت و به سمت اتاق محمد رفت. با وجود اینکه فکرش مشغول شده بود، ترجیح داد به کارهایش برسد. با رسیدن یک فکس نگاهش را از در گرفت و به برگه دوخت.
- محموله داره می رسه، خدا می دونه این یکی چیه.
گوشی را برداشت تا به موقع اطلاع دهد. صدای گرم محمد بود که گفت:
- جانم؟
لحظه ای مکث کرد.
- ... یه فکس رسیده، ظاهرا محموله ی جدید تو راه. فقط همین و گفتن و به اضافه ی یه سری توضیحات کوتاه دیگه که من سر در نمیارم.
- خیلی خب، برای من بیارش.
- باشه الان.
به اتاق رفت و برگه را به محمد داد، مهسا روی مبل مقابل میز محمد نشسته بود و دست به سر داشت. انگار موضوعی هر دو را بهم ریخته بود. محمد که دید اریکا هنوز آنجا ایستاده، با تحکم گفت:
- می تونی بری.
به راحتی متوجه شد که مزاحم گفتگوی آن دو است. چیزی در میان بود که نمی خواستند اریکا از آن سر در بیاورد. با قدم هایی آهسته از اتاق خارج شد. به این فکر کرد که شاید موضوع مربوط به همان تعقیب و گریز باشد؟ یا شاید محمد از جریان شروین و کارهایش با خبر شده؟ اما چگونه؟ لحظه ی بعد حدس زد که شاید موضوع مربوط به محموله ای باشد که در راه است؟ با این فکر یادش افتاد که آرین چندین بار بهش تذکر داد تا حواسش پی آخرین محموله ای که در راه است باشد.
- اون از کجا می دونست؟؟
حسابی گیج شده بود و از چیزی سر در نمی آورد.
- اصلا شاید راجب خودشون حرف می زدن!
باز هم احساس نفرت به سراغش آمد و با خشم به در بسته ی اتاق خیره شد.

* * * * *

کامیون ها از راه رسیدند. اریکا می دانست اجازه ندارد به انبار سر بزند. اما حسی مثل خوره او را وادار می کرد که این کار را به هر قیمتی شده انجام دهد. نه به خاطر حرف های آرین، این بار فرق می کرد.
می دانست محموله تا چهار روز در انبار می ماند و بعد از آن به جایی که نمی دانست کجاست منتقل می شود. در این چند روز خبری از رزیتا و پدرش نبود و این نبودن به اریکا احساس آرامش می داد. ظاهرا برای کار به فرانسه رفته بودند. شنیده بود که رزیتا هنر خوبی در گفتگو با تجار دارد، خیلی راحت می تواند آنها را رازی به تجارت و بستن قرارداد کند. بعضی ها هم می گفتند که او این هنر را از خود رئیس یاد گرفته. نمی دانست منظورشان از رئیس محمد است یا آقای توکلی؟ هر چه بود او در زندگی اش به خوبی از هنر گول زنی استفاده می کرد.
- خانم احدی؟!
فرشاد بود. باز هم با آن لبخند مسخره و نگاه ترسناکش اریکا را برانداز می کرد.
- محمد هست؟!
اریکا از جایش بلند شد.
- بله هست، مهسا هم پیششه.
- خیلی ممنون.
بدون گفتن حرف دیگری به طرف در رفت. دستش را بالا آورد تا چیزی بگوید، اما فرشاد بدون در زدن وارد اتاق شد. اریکا از صمیمیتی که بین مهسا و فرشاد و محمد بود، تعجب می کرد. اگر کارمند دیگری چنین کاری می کرد، محمد شرکت را روی سر او خراب می کرد. همیشه از ترس محمد در می زد و داخل می شد. پوزخندی زد و در جایش نشست.
اصلا از دوستی محمد با فرشاد و همچنین آرین با فرشاد سر در نمی آورد. آخر این چجور دوستی ِ مشترکی بود؟ اریکا می توانست قسم بخورد که فرشاد بیشتر از هر چیزی به محمد علاقه دارد، دوستی او با آرین به نظرش خیلی بی خود و مسخره می آمد. این آرین بود که همیشه در کارهایش محتاج کمک های فرشاد می شد و با او تماس می گرفت. او هم دریغ نمی کرد و هر کمکی از دستش بر می آمد انجام می داد. می دانست تمام این ها با اجازه و زیر نظر خود محمد است. دلش برای آرین می سوخت، او در پی چه بود؟ به خیال خودش از سهم ارث استفاده کرده و با رقبای محمد طرح دوستی ریخته بود که چه بشود؟ تا به حال هیچ کاری از پیش نبرده بودند جز وقت تلف کردن.
این روزها نسبت به هیچ کاری احساس خوبی نداشت. گاهی وقت ها با خود، در ذهن کنجکاوش تکرار می کرد که از این بازی خسته شده، اما خیلی سریع با دیدن قاب عکس مادرش همه چیز را از یاد می برد و احساس می کرد جای سیلی پدرش هنوز می سوزد. مثل زخمی کهنه که تازه سر باز کرده باشد. قیافه ی ثریا را به خاطر می آورد که چگونه خود را مالک تام الاختیار پدر و خانه اش می دانست. ثریا زیبا بود اما زیبایی او در نظر اریکا پشیزی ا


مطالب مشابه :


مدل مانتو جدید دخترانه و زنانه مارک اریکا 2013

پورتال جامع ایرانیان - مدل مانتو جدید دخترانه و زنانه مارک اریکا 2013 - پورتال ایرانیان . آدرس




اریکا 8

اریکا با او قدم بر می داشت در مانتو شالش را درصورت بروز هرگونه مشكل ادرس بعدي




مراکز خرید در تهران

آدرس: میدان ولی مانتو و پالتو ۱ مانتو اریکا . پرداخت غیرحضوری حق بیمه تامین اجتماعی .




آموزش نصب بازی های جاوا بر روی شکلات ال جی (

مدل لباس مجلسی,مدل مانتو,عکس - به این آدرس کت و دامن,کت تک,مدل مانتو اریکا,متانتو جدید




تجربه مجازی کار با گوشی‏های موبایل

مدل لباس مجلسی,مدل مانتو,عکس,اس ام اس - تجربه مجازی کار با گوشی‏های موبایل - مدل لباس مجلسی




نشانی و تلفن پزشکان اطفال در تهران

آدرس 1- : تهران - میدان تجریش - خیابان شهرداری - بیمارستان شهدای تجریش مانتو اریکا .




اتصال بی سیم موبایل، لپ تاپ و کامپیوتر به اینترنت از طریق GPRS ایرانسل !

مدل لباس مجلسی,مدل مانتو به این آدرس برید و کت تک,مدل مانتو اریکا,متانتو




نشانی آموزشگاه زبان کیش تبریز

آدرس تلفن مانتو اریکا . پرداخت غیرحضوری حق بیمه تامین اجتماعی . اگه ثروتمند بودم .




برچسب :