رمان ازدواج صوری16


وقتی لباسمو پوشیدم از اتاق اومدم بیرون.

به باراد نگاه کردم که اونم داشت بهم نگاه می کرد.

رفتم کنارش و وایستادم.

لباسمو تحویل دادم.

- خوب هیراد جان فعلا!

لباسمو تو یه ساک گذاشت و بهم داد.

بد شد می خواستم قیمتشو بفهم.

ساک گرفتم و خواستیم که بریم بیرون که یهو هیراد گفت :

راستی باراد !

برگشتیم سمتش.

– می گم حالا که شمام تازه ازدواج کردین و این فرصت پیش اومده .بیا بریم پایین ، کافی شاپ! بچه ها هستن و شمام شیرینی و بله ..

– نه مرسی ! بقیه خریدای ...

هیراد اومد به سمت باراد و گفت :

لوس نشو دیگه حالا یه یک ربعه.. هم ما با زنت بیشتر آشنا میشیم...

اووف!

همینو کم داشتم!

بعدم دستشو گذاشت پشت باراد.

– خیله خوب باشه فقط یه ربع.

– پس بریم.

خودش جلوتر راه افتاد مام پشت سرش از مغازه رفتیم بیرون.

اون برگشت که در قفل کنه منم سریع و یواش گفتم :

چرا قبول کردی؟

- چون اگه نمی رفتیم تا عمر دارم اصرار می کرد . تو هنوز نمیشناسیش!

– اما من ...

– بریم؟

صدای شاد هیراد بود وبعد از گفتنش راه افتاد.

ماهم پشت سرش.

کافی شاپ طبقه ی آخر همین پاساژ بود .

نزدیکای کافی شاپ بودیم که هیراد دست تکون داد.

من و بارادم به اونجا نگاه کردیم باراد گفت :

اوه اوه اوه! کیام هستن.

با استرس بهش نگاه کردم.

حالا چرا استرس نمی دونم

. شاید فکر کنم به خاطر نگاه هایی بود که اون دو پسر و دختر به من و باراد کردن.

پسرا با ذوقی که تو چشماشون بود و دخترا با ناراحتی به من نگاه می کردن.

هیراد رفت جلو و باهاشون دست داد بعدم رو به همشون کرد :

بچه ها این باراد واینم همسرش.

– همسرش؟

یکی از یان دخترا که موهای بلوند داشت و لباش هر کدون اندازه ی بادکنک بود گفت.

موهاشو بالا بسته و بقیشم از بغل ریخته بود پایین.

یه مانتوی سفید رنگ پوشیده بود با شلوار تفنگی پاره و کفش پاشنه ده سانتی همرنگ مانتوش.

پسریم که بغلش بود موهاشو بالا داده بود و چسب عمل رو دماغش بود و یه تی شرت یقه هفت که عکس ماشین روش بود پوشییده بود.

و اون یکی دخترم مثل دختر کناریش بود فقط با تفاوت این که موهاش مشکی بود و مانتوش سرخابی با کفشای ده سانتی مشکی ئئ

و پسر کناریش پلیور یقه هفت مشکی پوشیده بود و سینه ی عضلالنیشو بیرون گذاشته بود.

موهاشم مدل خاصی نبود.

چهره هام که درب و داغون!

هیراد گفت :

بله! منم امروز فهمیدم!

– پس کو عروسی؟

دختر مو مشکیه گفت.

باراد گفت : فعلا تو فکریم!

پسر تی شرت ماشینیه گفت :

ایشاالله .

هیراد گفت :

راستی سوگند این امیر !

و به پسر پلیور مشکیه اشاره کرد.

دستشو آورد جلو منم بردم ودست دادیم.

– اینم طرلان!

و به دختر مو مشکیه اشاره کرد.

با اونم دست دادم که محکم دستمو فشار داد.

- اینم کتی !

و به مو زرد اشاره کرد.

با اونم دست دادم.

– واینم مازیار.

و به اون یکی پسر اشاره کرد.

– خوشبختم!

بهش لبخند زدم.

خوب بچه ها بشینید!

هیراد با دستاش اشاره کرد.

صندلیای کافی شاپ حالت مبلی بود .

از این مبلای پیوسته که تو بعضی رستوران هست ...منتهی به رنگ قرمز.

هیراد یه طرفم نشست و بارادم طرف دیگم.

امیر دستش دور طرلان انداخت و مازیارم دست کتی رو گرفت .

داشتم با انگشتام ور می رفتم و سرم پایین بود که یهو .....

دستی دورشونم حلقه شد...

با تعجب سرم آوردم بالا و به باراد نگاه کردم...

آروم زیر گوشم گفت :

ضایع نکن!

منظورش حالت صورتم بود .

آخه تو چه می فهمی من چی می کشم؟ .... والا به خدا..

به هرحال این یه موقعیت خوب بود و نباید از دستش می دادم برای همین صورتم جمع کردم و خودمو بهش نزدیک تر کردم.

آخ جون!! چه کیفی می ده! حتی اگرم الکی باشه!

گارسون اومد سمت ما و روبه امیر کرد :

چی میل دارین؟

- همون همیشگی!

بعد تو دفترچش یه چیزی نوشت و روشو کرد اونور و رفت .

وا یعنی چی؟

لبامو به گوش باراد نزدیک کردم .

اونم که دید سرمو آوردم نزدیک ، سرشو آورد پایین .

– وااا! یعنی از بقیه نمی پرسه؟

پوزخند زد

این دفعه اون لباشو به گوشم نزدیک کرد.

گرمی نفسش رو گردنم حس می کردم.

– اینجا اون قدر اومدیم که دیگه دستشون افتاده چی برامون بیارن!

سرشو صاف کرد. با صدای بچه گونه ای دوباره زیر گوشش گفتم :

پس .. من چی؟

لبخند زد و گفت :

چی دوست داری؟

- اوووم .. آب هویج!

دستشو برد بالا.

امیر گفت :

چی میگین شما دوتا زیر زیری؟

بهش نگاه کردم و لبخند زدم.

مازیار گفت :

راستی خبری ازت نیست باراد؟

طرلان با حرص گفت :

معلومه نبایدم باشه!

و به من نگاه کرد. دختره پررو!اووف حالا انگار این باراد چه چیزی هست! والا!

خوبه حالا دوست پسرت کنارت نشسته چشمت دنبال پسر مردم!

گارسون اومد :

جانم امری داشتین؟

باراد گفت :

یه آب هویجم اضافه کنید.

– بله چشم.

و رفت.

– خوب امیر چه خبر از شر کت ؟

مازیار به امیر گفت .

امیرم شروع کرد به صحبت کردن از پول و شرکت و خلاصه پز دادن!

منم از فرصت استفاده کردم و با اینکه بر خلاف میلم بود ولی به خاطر اینکه از نگاه های آزار دهنده طرلان خسته شده بودم زیر گوش باراد گفتم :

میشه بریم؟

بهم نگاه کرد و و ساکت موند. فکر کنم اونم فهمیده بود موضوع چیه . چون یه لحظه به طرلان که به ما زل زده بود نگاه کرد...

خوب یعنی چی که جواب نمی دی؟ ...

میمیری بگی آره یا نه؟...

دستشو از پشتم برداشت.

من سر مبل بودم و رویه روم امیر بود .

بارادم بغل من نشسته بود و بغلش هیراد بعدم کتی و بعدم مازیار و بعدم طرلان قرار داشت.

باراد یواش به هیراد یه چیزی گفت و به من گفت :

بلند شو!از جام بلند شدم و ساکمو که کنار پام بود برداشتم.

بمیری دختر حداقل اول آب هویج رو می خوردی بعد زر می زدی!

اَه!

با بلند شدن ما همه به سمتمون برگشتن.

هیراد گفت :

بچه ها مثل اینکه این دوستمون، یعنی زنش حالش خوب نیست برای همین دارن می رن!

– کجا؟ اااا! حالا می موندین!

گفتم :

نه مرسی دیگه!

- فعلا بای!

باراد با همشون دست داد وخداحافظی کرد ولی من اصلا میلی به این کار نداشتم ..برای همینم براشون دست تکون دادم و لبخند زدم.

*****************************

تو ماشین دست به سینه نشسته بودم و اخمام تو هم بود.

– باز چی شده؟

برگشتم سمتش وغر زدم :

برای چی برام لباس گرفتی؟

وقتی قرار نیست بیای من برای چی برم؟ ..بگم کیم؟.. نمی گن اگه دوست خانوادگی پس خونوادت کوشن؟ ... اصلا جواب مامانتو چی بدم وقتی بهش قول دادم میای؟ اه .... اصلال یعنی چی آدمم این قدر ضد حال؟؟



دویاره دستامو جمع کردم و رو صندلی نشستم .

خوب بابا خودش به درک!

من دلم مهمونی می خواد! به خدا این قر تو کمرم خشک شده!

ایـــــشه!



ساکت بود وحرف نمی زد .
آروم ولی طوری که بشنوه گفتم :
با دیوارم حرف نزده بودیم که اونم به لطف خدا زدیم!!
بازم هیچی فقط یه لبخند کج زده بود .
انگار که از حرص خوردن من خوشحال بود ! کرمو.... مرضو...
تا موقعی که برسیم خونه هیچی نگفتم و دست به سینه نشستم و فقط به جلوم نگاه کردم.
از دستش هم عصبانی بودم وهم ناراحت .
وقتی رسیدیم و ماشین تو پارکینگ نگه داشت در با حرص باز کردم و پیاده شدم و محکم کوبیدم بهم .
با حرص و عصبانیت قدمام رو برمی داشتم و به سمت آسانسور می رفتم.
- پسره بی شور فکر کرده کیه؟
اوووف!
وقتی به آسانسور رسیدم دکمشو زدم.
اه!
خوب شما که میرین طبقه هشتم آسانسور بزنین دوباره بیاد پایین دیگه!
اَه!
اومد کنارم وایستاد.
هنوزم اخمام تو هم بود .
سرمو انداختم پایین و زیر لب زمزمه کردم :
خیلی بدی!
عکس العملی نشون نداد.
همینه دیگه! آدمم این قدر پررو؟؟؟
از منتظر بودن خسته شده بودم...
حالا مگه آسانسور میاد؟.. جون بکن دیگه!
هاااان دِ!
بالاخره اومد
. زودتر سوارش شدم و به آیینه روبه روم نگاه کردم.
دو وَر آسانسور آیینه بود و دو ور دیگش در بود که یکی فقط به سمت همکف و پارکینگ باز می شد و دیگریش به سمت واحد ها.
پشتمو کردم بهش و به روبه روم نگاه کردم.
داشت به من از تو آیینه نگاه می کرد .
همینجوری اخمو نگاش کردم.
اونم با آرامش بهم نگاه کرد.
بعد یهو یه لبخند روی لباش سبز شد .
داشت به من می خندید.
آستینام تو دستم بود یعنی کشیده بودمشون پایین.
برگشتم سمتش و یه دونه زدم به بازوش.
اوووف! چه سفت! عوضی همش عضله بود!
با اینکارم لبخندش تبدیل به خنده شد .
حرصم بدجوری دراورده بود :
خوب ... نخند ... بیشور .. اِاِاِ!
مظلومانه نگاش کردم.
بهم نگاه کرد و گفت :
یعنی اینقدر؟
- بیش تر از اینقدر می خوام برم!
دستشو گذاشت تو جیبش و گفت :
نکنه چون سیامند میاد اینقدر مشتاقی؟
با تعجب گفتم :
مگه اونم میاد؟
دستشو گذاشت رو نوک دماغم :
دیــــدی؟ شیطون!
بعدم در آسانسور باز شد و رفت بیرون.
خدایا !... دیگه واقعا باورم شده بود..
این یارو دیگه کیه؟ دیوونست؟ نکنه سرش به دیوار یا سنگ خورده؟
دیدی شیطون؟؟؟
این یه چیزیش شده! حضرت عباسی!
از جام تکون خوردم و از آُسانسور بیرون اومدم.
در خونه باز بود وداشت کفشاشو در میاورد .
منم رفتم تو و تا خواستم در ببندم یه دستی مانعش شد.
در باز کردم و به پشت در نگاه کردم
.



مطالب مشابه :


معذرت خواهی

بابت رمان بی پناهم پناهم ده. ازونجایی که این رمان زیادی صحنه (برای نویسنده شدن) ♥ 3




رمان پناهم باش 9

رمــــان ♥ - رمان پناهم باش 9 عمو جان پس ما تا ده صبر میکنیم هر چقدر میخواستم بی خیالی طی




رمان پناهم باش 10

رمــــان ♥ - رمان پناهم خب شاید پیام رو ندیده بود.گوشی قطع شد و من هنوز بی حرکت ده تا میس




گمــشده در زمــان 2

رمان بي پناهم پناهم رمان بی قراره دایی هم طبق معمول ساکت و هیچ وقت خودش را دخالت نمی ده.




رمان در حسرت اغوش تو

رمان بي پناهم پناهم رمان بی بهانه. رمان صدات اصلا نمیاد آنتن نمی ده !




رمان ازدواج صوری16

رمان بي پناهم رمان بی قراره قلبم یه مانتوی سفید رنگ پوشیده بود با شلوار تفنگی پاره و کفش




برچسب :