تمنای تو 15

_ادکلن می خواستم.

_مردانه یا زنانه؟

پیش دستی کردم و گفتم:

_مردانه،لطفا.

وجود چندین مدل ادکلن خوش بو،انتخاب را برای ما سخت کرده بود.من ساکت و آروم در کنار امیر ایستاده بودم تا امیر انتخاب آخرش و بکنه.بعداز مدتی جوانک دوباره به حرف آمد وگفت:

_بالاخره کدوم رو پسندید؟

_بقدری خوشبو هستند که انتخاب رو برای آدم سخت می کنن.

_اگه جسارت نباشه فکر می کنم این یکی از بقیه بهتر باشه البته باز هم نظر شما و همسرتون شرطه.

امیر مردد این پا و اون پایی کرد و گفت:

_پس همین رو برمی دارم.

بعد در حالی که من و مخاطب قرار می داد انگشت اشاره اش رو به سمت بیرون گرفت و گفت:

_ تمنا بهتره تو بری،فکر کنم نگین به کمکت احتیاج داره.

امیر در را برایم باز کرد و من با خروجم دو مرد را تنها گذاشتم. نگین با دیدنم غرولند کرد و گفت:

_خسته شدم،از بس که به این کفش ها زل زدم.آخرشم اونی رو که می خواستم پیدا نکردم.

دستش رو کشیدم و گفتم:

_بیا،اونجا توی  اون ویترین یه کفش دیدمفخیلی قشنگ و شیک بود.تازه پاشنه اش هم به اندازه بود.

نگین با تردید نگاهم کرد و گفت:

_راست می گی یا خسته شدی می خوای دست به سرم کنی؟

_نه،باور کن اگه بخوای تا صبح هم همراهیت می کنم اما فکر نکنم بتونی از اون بهترشو پیدا کنی.

با شنیدن صدای امیر هردو به عقب برگشتیم. نگین نگاهی به دست پر امیر انداخت و گفت:

_خردیدی؟چقدر زود!

امیر سری تکان داد و گفت:

_آخه ما مثل خانم وسواس نداریم.

_من وسواسی نیستم،فقط دوست دارم چیزی رو که می خرم تک باشه.

امیر که می دونست در بحث کردن با نگین به هیچ جایی نمی رسه،دستش رو،روی معده اش گذاشت و گفت:

_روده کوچیکه،بززگه رو خورد. نگین خانم،خواهر من،شما الان درست سه ساعتی می شه که دارین این دو طبقه رومی گردین.اگه بخوای به اون سه تا طبقه دیگه هم سر بزنی حتما فرداشب می رسیم خونه،بیا و جون من به همین رضایت بده.

نگین از روی ناچاری سری تکون داد و گفت:

_باشه،همونی که تمنا گفت رو می خرم اما تا یادم نرفته باید بگم یه رویسری هم بگیرم.

صدای وای گفتن من و امیر هم زمان بلند شد که نگین نگاه پرالتماسی به امیر انداخت. امیر در حالی که انگشت اشاره اش رو تکونمی داد گفت:

_به شرطی که من و تمنا انتخاب کنیم و تو هیچ دخالتی نداشته باشی.

نگین طلبکارانه نگاهی به امیر کرد و گفت:

_ولی قراره که من اون و سرم کنم،چرا زور می گی؟

امیر بی توجه به ما چند قدمی برداشت و گفت:

_باشه هرجور که میلته،فردا خودت بیا خرید.من که خسته شدم و دارم برمی گردم.

طفلک نگین که دید چاره ای نداره با دلخوری گفت:

-باشه شما انتخاب کنید.

وارد مغازه که شدیم قبل از اینکه که نگین فرصت پیدا کنه تا غر بزنه یا بخواد ایرادی بگیره،من و امیر هردو یک روسری پسندیدیم و خریدیم.ولی همین که از مغازهخارج شدیم نگین با ناراحتی گفت:

_ امیر این چیه خریدی،خیلی زشته.راه راهاش زیادی پهنه و به درد پیر زنها می خوره. امیر با توام گوش می دی چی می گم،من این روسری رو سرم نمی کنم.

امیر بی توجه به نق زدن نگین گفت:

_حالا تو بیا بریم برای من یه کروات انتخاب کن،اینجوری دیگه بی حساب می شیم.فقط جان ِ من،ما رو از این مغازه به اون مغازه نبری.

نگین که حسابی ذوق کرده بود،پاک ماجرای روسری اش رو فراموش کرد وگفت:

_تو کاریت نباشه،فقط بگوکه کدوم کت و شلوارت رو می خوای بپوشی؟

-سرمه ایه.

نگین به سمت من برگشت و گفت:

_ تمنا تو چی می خوای بخری؟

لبخندی بهش زدم و گفتم:

_فدات شم،من چیزی لازم ندارم.

بعداز بازدید از چهار مغازه،بالاخره نگین در مغازه پنجم رضایت داد و یه کروات سربی رنگ با خالهای سرمه ای انتخاب کرد.

امیر که دید نگین خسته شده و دیگه قصد خرید نداره،خوشحال شد و لبخندی زد و گفت:

_خانم ها حالا که خرید کردنتون تموم شدفرضایت می دید بریم شام بخوریم؟

هردو با هم به نشانه موافقت سر تکان دادیم، امیر در حالی که جلوتر از ما حرکت می کرد به طرف ما برگشت و گفت:

-حالا چی میل دارید؟

نگین سریع گفت:

_پیتزا.

و بعد رو به من کرد و ازم پرسید:

_تو چی می خوری؟

_منم با پیتزا موافقم.

وقتی رسیدیم خونه،ساعت از یازده و نیم هم گذشته بود. نگین تموم خریدهاش رو وسط سالن ولو کرده بود و یکی یکی مشغول بررسی اونا بود،فقط وقتی روسری اش رو برداشت از قیافه ترش کرده ای که به خودش گرفته بود فهمیدم چندان دل خوشی از روسری خریداری شده نداره.

در همون لحظه تلفن زنگ زد و من در میان حرف نگین که گفت این وقت شب کی می تونه باشه،گوشی رو برداشتم.

_سلام خانم دوستی،ببخشید که بد موقع مزاحم شدم.چندبار تماس گرفتم،منزل تشریف نداشتید.استاد هستند؟

به قول نگین باز هم همون دانشجوی خوش سر و زبون بود.دستم رو،روی دهنه گوشی گذاشتم و امیر و صدا کردم و گفتم:

_با شما کار دارنفهمون خانم دانشجوی ساعی و درس خون هستند.

امیر با خنده گوشی رو از دستم گرفت و همان طور که ازکنارش بلند می شدمادامه دادم:

_بهتره برای فردا شب دعوتش کنید،فکر کنم همراه خوبی براتون باشه.

امیر هم کم نیاورد و گفت:

_حتما،چه فکر خوبی کردی.

کنار نگین نشستم و در جواب سوال اون که پرسید کیه،گفتم یکی از دانشجوهای امیر .

نگین چینی به پیشونی اش انداخت و گفت:

_من نمی دونم این دختر وقت و زمان حالیش نیست.خجالتم نمی کشه،خب می ذاشت یه دفعه نصف شب زنگ می زد.رو که نیست...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:

_حتما کار واجبی داره.

_واجب...من که فکر نمی کنم...اصلا ولش کن. تمنا این روسری به این لباس نمیاد.حسابی پشیمونم،عجب غلطی کردم که گوش به حرف شما دادم.

نگاهی به روسری انداختم و گفتم:

_یعنی توی روسری هات،روسری ای پیدا نمی شه که با این لباس جور باشه؟

_چرا داشتنش و دارم اما قبلا سر کردم.

_خب کرده باشی،مگه چی می شه دوباره سرش کن.

_ببینم چی می شه...تو فردا شب چی می خوای بپوشی،برو بیار ببینم.

_نچ نمی شه،فردا شب می بینی.حالام اینا رو ول کن،برو یه قهوه برام بیار.

نگین که به طرف آشپزخانه رفت،من با دقت لباس هاشو تا کردم و داخل کیسه گذاشتم. امیر هم بعداز گذاشتن گوشی به طرف من امدو گفت:

_چی شده؟نکنه بازم داشت به خاطر روسری غر می زدبا سر جوابش رو دادم و دوباره ادامه داد:

_حالا کجا رفت؟

_رفت قهوه درست کنه.

_به سفارش شما بیتا رو هم دعوت کردم.

آهسته زیر لب گفتم:

_پس  اسمش بیتاست.

بی توجه به حرفم بسته ای رو به طرفم گرفت و گفت:

_داشتم فراموش می کردم،این هدیه برای شماست.بابت جبران رفتار بد چند روز گذشته ام.

منکه به کل ماجرای اون روز رو فراموش کرده بودم با این حرف امیر احساس کردم هرچه خون در بدن دارم به یکباره به مغزم هجوم آورد.اون فکر می کرد من کی هستم؟یه بچه که می تونه با دادن اسباب بازی سرم رو شیره بماله و خرم کنه و هرطور کهدلش می خواد با من رفتار کنه و بعد با خریدن یه هدیه دوباره بخواد دل شکسته من و بند بزنه.این خودش یه نوع توهین و تحقیر بود که من نمی تونستم تحمل کنم.بسته رو به طرفش گرفتم و به طعنه گفتم:

_خیلی زحمت کشیدی ممنون ولی من نیازی به هدیه ندارم.

با گفتن این حرف بدون اینکه فرصتی بهش بدم به طرف آشپزخونه رفتم که نگین با دیدنمگفت:

_چقدر عجله داری،الان حاضر می شه.

همون لحظه در آشپزخونه محم به دیوار خورد و من و نگین با شنیدن صداش از جاپریدیم، امیر عصبانی وارد آشپزخونه شد و با فریاد گفت:

_تو هنوز نمی دونی پس دادن هدیه یعنیتوهین به طرف مقابل.

خیره شدم به صورتش و گفتم:

_وقتی تو با اون حرفات شرافت و پاکی من و زیر سوال می بری،اهانت به من نبود؟

سرشو انداخت پایین و گفت:

_من که ازت عذرخواهی کردم،تازه برای اینکه من و ببخشی برات هدیه هم خریدم.

_ولی من بچه نیستم که با یه بسته شکلات همه چیز رو فراموش کنم.

_اتفاقا خیلی بچه ای،هم بچه ای هم کوته فکر.

نگین که اوضاع رو اینطوری دید مداخله کرد وگفت:

_چه خبرتونه،خونه رو روی سرتون گذاشتین.چی شدهکه دوباره عین سگ وگربه به جون هم افتادین.واقعا که هردتون بچه هستین،هنوز پنج دقیقه نشده که تنهاتون گذاشتم.

در حالی که از شدت ناراحتی و عصبانیت می لرزیدیم روکرم به نگین وگفتم:

_می خواستی چی بشه،آقا امیر به پاکی من شک کرده بودن اما حالا که شکشون بر طرف شده فکر کردن می تونن با خرید هدیه و یه معذرت خواهی همه چی رو تموم کنن.

دستی به موهاش کشید و گفت:

_توقع داشتی چه کار کنم،من که بهت اخطار کرده بودم تنهایی جایی نری اما تو حرف من و نشنیده گرفتی و سرخود پاشدی رفتی تو باغ،بعد هم که فاتح اون حفا رو زد....

دستم رو به کمرم زدم و بین حرفش پریدم و با خنده عصبی گفتم:

_چقدر قشنگ همه اتفاقات رو با هم جمع بندی کردی.تو فقط بهمنگفتی تنهایی نرو جایی گم می شی.نگفتی که حق ندارم توی اون خونه هم بگردم،من از کجا باد می دونستم که آدم تو خونه فامیلشم امنیت نداره.

تمام بدنم گر گرفته بود و دیگه جای موندن و صبر کردن نبودفبا حرص در اتاقم رو بهم کوبیدم و کنار پنجره مشغول فرستادن اون دود لعنتی به ریه هام شدم.صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم اما همچنان بی اعتنا پشت به در ایستاده بودم.

_تمنا فکر نمی کنی داری زیاده روی می کنی؟

تمام خشمم رو در پک محکمی خالی کردم. نگین در کنارم قرار گرفت و اون و ازدستم بیرون کشید و از پنجره پرتش کرد بیرون و گفت:

_اَه  این دیگه یه که بهش عادت کردی.لابد سوغات فرنگه.

بی اعتنا بهحرفش یکی دیگه روشن کردم. نگین از روی تاسف سری تکان داد و گفت:

_بسته هاتو برات آوردم وگذاشتم روی تخت،هروقت آروم شدی بازشون کن.

_برای چی همچین کاری کردی همین حالا ببر پسش بده.

_من نمی برم.

از پنجره فاصله گرفتم و گفتم:

_باشه،خودم می برم.

نگین عصبی سرم فریاد کشید:

_دیگه داری شورش و درمیاری.

بعدهم با حرص دستم رو گرفت و روی تخت کنار خودش نشوند و گفت:

_تو اگه از دست امیر ناراحت شدی مطمئن باش اون خودش خیلی بیشتر از تو ناراحته،هم بهخاطر شکی که به پاکدامنی تو کرده و هم به خاطر اینکه تو به اون حال و روز افتاده بودی.ازت خواهش می کنم امیر رو ببخش.داره رنج می کشه،گناه داره.به قیافه اخموش نگاه نکن،قلبش خیلی رئوفه.خواهش می کنم هدیه اش رو قبول کن تا از این عذاب وجدانی که گرفتارشه راحت بشه.

چنگی به موهایم زدم و با کمی تامل گفتم:

_باشه قبول ی کنم اما نه به این خاطر که بخشیدمش چون برای اینکه بتونم ببخشمش احتیاج به زمان دارم.

نگین پرید گونه ام رو محکم بوسید و گفت:

_فدات بشم،تو چقدرمهربون و با گذشتی.تو فقط الان دل امیر رو نشکن،بعد هر وقت خواستی و تونستی توی دلت اونو ببخش.حالا بیا بازشون کن ببینم این بی سلیقه پی برات خریده.

_خودت بازشون کن.

_لوس نشو،اینا مال تو هستن.من این وسط چه کاره ام.

بدون توجه به حرفش بسته ها رو به طرف اون هل دادم. نگین هم از خدا خواسته با دقت و ظرافت کاغذ کادو ها رو باز کرد،در جعبه اول یه دستبند برلیان زیبا بود که نگین فوری روی مچ دستش امتحان کرد و با ذوق زیاد گفت:

_وای چ با سلیقه،چقدر خوشگله،خدا شانس بده!

در بسته دوم،یک عطر خوشبوی زنانه بود که نگین با بو کردنش به حالت مسخره روی زمین ولو شد و با خنده گفت:

_این یکی رو اگه تعارف هم نکنی،یواشکی ازش استفاده می کنم.خدا یه جو شانس بده.اون از روسری که برای من خریده،این هم از خریدی که برای تو کرده.تا حالا نمی دونستم که این میرغصب انقدر خوش سلیقه است.حالا الهه غضب یه لبخند ما رو مهمون می کنن.

از لحن بیان نگین خنده ام گرفت.با دیدن لبخندم گفت:

_چیه خوشت اومد گفتم الهه غضب،وای چه زوج پرتفاهمی،این تفاهم شما دوتا من و خفه کرده.

از روی زمین بلند شد و رفت پای پنجره و گفت:

_بیا،اینم یکی دیگه از اون نقاط مشترک،برم زود بهش خبر بدم که خانم از خر شیطون اومدن پایین وگرنه یه مدت دیگه که بگذره مثل دودکش می شه.

امیر با اینکه خودش رو در حجاب تاریکی مخفی کرده بود اما  شعله سرخ سیگارش رسواش می کرد.به دیوار کنار پنجره تکیه دادم و  به وسایل روی زمین خیره شدم،پسره دیوونه،خودش هم نمی دونه داره چی کار می کنه.از یه طرف با دست پس می زنه و از طرف دیگه با پا پیش می کشه.

**********

وقتی به مکان مورد نظر رسیدیم، امیر ماشین رو نگه داشت که نگین با تعجب پرسید:

_اینجا کجاست؟

_خونه بیتا، تمنا ازم خواست دعوتش کنم.

امیر که پیاده شد،در مقابل نگاه پراز سوال نگین گفتم:

_هرچی باشه اون توی این مهمونی به یه همراه نیاز داشت.

_ما اینجا چغندریم دیگه!

_تو احتمالا کسی رو داری که در طول مهمونی همراهیت کن،ولی امیر تنهاست.

_پس تو چی،تو می خوای کی رو همراهی کنی؟ تمنا حواست کجاست اینجا ایرانه و خیلی باسوئد فرق داره.

امیر میان کلام نگین سوار شد و گفت:

_اان میاد.

نگین ضربه ای با مشت روی شونه امیر زد و گفت:

_برای چی بیتا رو دعوت کردی؟

_ تمنا ازم خواست.

_ اِ از کی تا حالا تو به حرف تمنا گوش می دی.اون وقت تو هم قبول کردی.خر خودتی،تو نباید یه کلمه از من می پرسیدی.پاشدی رفتی سرخود دختره رو دعوت کردی که چی،می دونی این کار تو چه معنی می ده؟

امیر با صدایی که رگه های خشم در اون پیدا بود گفت:

_من اصلا فکر نمی کردم که اون قبول کنه.حالا دگه بهتره این بحث و تمومش کنی چون داره میاد.

با دقت به دختری که از در خارج شد و به سمت ماشین اومد نگاه کردم،شال نارنجی و مانتوی قرمز به همراه شلوار برمودای قرمز پاش کرده بود و کیف و کفش نارنجیش رو هم با شالش ست کرده بود.

با دیدن قیافه اش حسابی جا خوردم،موهایی با مدل میکروبی که نوکش رو قرمز کرده بود به راحتی از زیر شالش پیدا بود.گوشه ابروی چپش رو سه حللقه طلایی زینت داده بود و آرایش بسیار تند و زننده ای به صورت داشت.وقتی سوار شد،دوباره با یک نگاه از سر تا پاش رو از نگاه گذروندم.برام جای تعجب و شگفتی داشت چون هیچ فکر نمی کردم این تیپ دخترا رو توی ایران ببینم.کجایند دولتمردانی که حنجره ی خد را پاره می کنند،در ایران حقوق بشر رعایت نمی شود و زنان در خانه ها حبش شده اند و اگر بخواهند بیرون بیاییند در چند متر پارچه به نام چادر اسیرند،بهتره که خودشون بیان و با چشمای خودشون ببینند که بعضی از دختران ایرانی گوی سقت رو از دخترانشان ربوده اند.

بیتا سوار شد با عشوهسرش رو تکون داد و با خوشحالی رو به ما کرد و گفت:

_هنوزم باورم نمی شه که استاد از من دعوت کرده باشن!

امیر بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت:

_من فقط خواسته تمنا رو انجام دادم.

بیتا با شنیدن حرف امیر نگاه کنجکاوش رو از روی نگین به سمت من چرخوند و دوباره به صورت کلافه نگین خیره شد.

نگین ناراحت و معذب روی صندلی جلو شق و رق نشسته بود و حرکتی نمی کرد.می تونستم حدس بزنم که الان توی دلش چه حرصی می خوره.با لبخندی به سمت بیتا برگشتم و گفتم:

_ تمنا هستم و ایشون هم نگین خانومه.

در جوابم لبخندی به رویم زد که باعث شد،نگینی که روی دندان نیشش گذاشته بود خودنمایی کند.از تعجب شاخ درآورده بودم.این دختر حتی به دندون هاش هم رحم نکرده بود.نصف صورتش که جراحی پلاستیک بود،بقیه رو هم که با آرایش کون فیکون کرده بود.به قول نگین یه نقاشی و صافکاری حسابی رفته بود.

با شنیدن صدای آرومش،نگاهم رو از روی صورتش برداشتم.

_شما هیچ شباهتی به خواهرتون ندارید!

در جوابش چیزی نگفتم و فقط لبخند زدم.در طول مسیر تنها حرفی که نگین زد این بود،خرید گل فراموش نشه که امیر در جوابش گفت:

_قبلا با پیک فرستادم.

اما بیتا برعکس نگین و بدون توجه به حال اون رندانه امیر رو به حرف گرفته بود.از پاسخ های کوتاه امیر و همچنان از فشاری که روی فرمان ماشین می آورد،می تونستم بفهمم که خیلی معذب و عصبیه.

با راهنمایی شادی خواهر آرش ،برای تعویض لباس به اتاق رختکن رفتیم. نگین در فرصت کوتاهی که پیدا کرده بود،در گوشم گفت:

_بعضی اوقات به عقل تو شک می کنم.به جای اینکه توی این مهمونی خوش باشیم و ازش لذت ببریم،باید قیافه این خانم دلقک رو تحمل کنیم و حرص بخوریم.

تنها کاری که در مقابلجوش و خروش نگین انجام دادم،زدن لبخندی کم رنگ بود،در حالی که فقط خدا می دانست که در دلم چه غوغایی به پاست.

صنم بی نهایت زیبا و دوست داشتنی شده بود و به راحتی می شد از برق چشماش پی به علاقه ای که به آرش داره برد.نگاه آرش هم گویای همین مطلب بود و من در دلم آرزوی کردم که به راستی این عشق،عشق به صنم باشه نه پونه.با نگین و بیتا سر یه میز نشسته بودیم که فرزان به همراه امیر به سمت ما اومد وگفت:

_خانم ها،خیلی خوش اومدین،به تمنا خانم،ستاره سهیل شدن و دیگه زیارتتون نمی کنیم.

در جوابش لبخندی زدم وگفتم:

_کم سعادتی ازماست،شما که شرایط من و بهتر می دونین.این چند وقته که آرش شرکت نبودانجام تمام کارها به عهده من و مهندس کاظمی بود.

_می دونم،اما بهتره این و فراموش نکنین  که خودتون این لقمه رو برای آرش گرفتید و دستش رو توی حنا گذاشتید.

فرزان بعداز گفتن این حرف با دست ضربه ای پشت امیر زد و گفت:

_می بینم که خیلی خوب با7 خانم کار کردین،حسابی راه افتادن.

امیر با لبخند خشکی گفت:

_ تمنا ،خودش به فارسی مسلطه اما اگه پیشرفتی هم کرئه باشه کار دست پرورده خودته... تمنا چند لحظه بیا کارت دارم.

امیر بعداز اینکه من و به جای خلوتی برد گفت:

_این چیه پوشیدی؟

_چی رو می گی؟!

_منظورم لباسیه که تنت کردی.

با تعجب به لباسم نگاه کردم و گفتم:

_مگه چه ایرادی داره؟!

_اصلا هیچ ایرادی نداره!اگه می گفتی که پارچه اش کم بود باز هم باور نمی کردم،چطور یه متر پارچه اضافه و بی مصرف رو تونستن به عنوان دنباله بذارن پشت لباس،اون به یقه و آستینش که رسیده پارچه کم آورده.

_چرا بهونه می گیری و الکی می خوای ایراد بگیری.نگاه کن تموم خانم هایی که توی مجلس هستند از این لباس پوشیده تر تنشون نیست.حتی فکر کنم لباس من خیلی بهتر و مناسب تراز لباس دوست دخترت باشه.

_من به دیگران چه کار دارم،به توام و می گم این چیه پوشیدی؟

_فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه،دیگه داری شورش رو درمیاری.

_برعکس،اتفاقا خیلی هم به من مربوطه.یادت باشه تا زمانی کههمسر بنده هستی،تمام کارهات از کوچیک و بزرگ به من ربط داره.

_کدوم همسر،اون فقط یه قرارداده،یه تیکه کاغذ بی ارزش،خودت هم خوب می دونی پس بی خودی سعی نکن که روی اون مانور کنی.

امیر نگاه تند و تیزی بهم انداخت وگفت:

_قبا از این حرفا نمی زدی و حرف از حرمت و احترام به اسم و شناسنامه بود.چی شده راه افتادی؟!

_اون حرفا همش مربوط به گذشته اس،فکر کن یه اشتباه لفظی از جانب من بوده.

_به نظر من الان هم هیچ فرقی با چند روز گذشته نکرده.این و باید به خاطر داشته باشی که چه دلت بخواد و چه دلت نخواد تو،هنوز زنمن هستی و باید تابع و مطیع امر من باشی.

در حالی که سعی می کردم خونسردی ظاهری ام رو حفظ کنم به چشمانش خیره شدم وگفتم:

_و اگه نباشم؟

_باید باشی چون من اینجور می خوام.

_خواسته تو برای من اهمیتینداره.

_ولی از این به بعد باید اهمیت پیدا کنه چون قانون این کشور این طور می گه.

_پس من هرچه زودتر این قرارداد و فسخ می کنم تا از دست این ادا و اطوارت راحت بشم.

_حتما،اگه تونستی این کار و بکن.

_معلومه که می کنم،هیچکس هم نمی تونه جلوی من و بگیره.

_پس بذار این دفعه و برای همیشه آب پاکی رو،روی دستت بریزم که اگه تا الان فکر می کردی شوخی می کنم ازاین به بعد بفهمی که هیچ شوخی در کار نیست.می تونی بری از هر کسی که دوست داری بپرسی،بهت می گم که توی ایران حق طلاق با مرد،یعنی اگه مردی نخواد زنش رو طلاق بده هیچکس،حتی قانون هم نمی تونه به این کار وادارش کنه،تو که دیگه جای خود داری پس سعی نکن  با من بجنگی چون به ضررت تموم می شه.حالام مثل یه بچه خوب به حرفم گوش کن و اون طور که من می خوام رفتار کنتا من هم به قولم عمل کنم اما اگه بخوای لج کنی،من از تو لجباز ترم.اینو بدون هیچ کس نمی تونه من و وادار به کاری کنه که نمی خوام.آهان داشت یادم می رفت یه چیز دیگه،فکر خارج رفتن رو هم از سرت بیرون کن چون شما بدون اجازه من نمی تونید از کشور خارج بشید.

امیر با گفتن این حرفها و زدن لبخند پیروزمندانه ای من و با افکارم تنهاگذاشت.از شدت ناراحتی با مشت به دیوار کوبیدم و فریاد زدم:

_لعنتی.

_آی ،آی داری چه کار می کنی.حیف این دستهای خوشگلت نیست که به دیوار می کوبی.

چشمام رو بستم ومحکم روی هم فشار دادم تا اشکم سرازیر نشه، نگین با دیدن حال و روزم گفت:

_چیه،چی شده.چرا بغض کردی؟

_از دست این برادر دیوونه تو،آخرش خودمو می کشم.

_اَه بازم که رفتین تو جلد سگ وگربه.بابا یه امشب و کوتاه بیایین مثلا اومدیم توی جشن و شادی آرش  شریک باشیم و لذت ببریم.نه اینکه شما بخوایید روی اعصاب همدیگه فوتبال بازی کنید...بهتره خودتو کنترل کنی،ضمنا لبخند فراموشت نشه.تو که نمی خوای این دختره فرصت طلب از اب گل آلود ماهی بگیره!بخند دیگه،چرا مثل مجسمه زل زدی به من.

_به چی بخندم،به حال و روزم.

_نه،به دنیا بخند تا به روت بخنده...حالام پاشو بریم،این همه به خودمون نرسیدیم که بیایم اینجا قایم بشیم.

با بازگشت دوباره به سالن، امیر و بیتا رو دیدم که داشتن خیلی صمیمانه با هم حرف می زدند.

تمام تنم گر گرفت.پسره بیشعور،نه به اینکه از یه طرف برای من مقرارت وضع می کنه و از طرف دیگه خودش.... نگین وقتی مسیر نگاهم رو دنبال کرد،با دیدن امیر و بیتا ضربه ای به روی شونه ام زد و گفت:

_بی خیالش،اگه من جای تو بودم همین حالا می رفتم یه بوی فرند خوشگل و خوش تیپ برای خودم تور می کردم تا بلکه این امیر احمق و پپه بفهمه دنیا دست کیه.ببین تو رو خدا با این دلقک چه جوری گرم گرفته،دلم می خواد برم با همین دستام اون چشای بی حیا و پروش رو از کاسه در بیارم.

در حالی که از اداهای نگین خنده ام گرفته بود دستش رو کشیدم و سر میز کناری امیر و بیتا که خالی بود نشستیم.چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره سر و کله ی امیر پیدا شد و نگاه خیره اش رو به چهره ام دوخت و گفت


مطالب مشابه :


مجنون تراز فرهاد

نام رمان:مجنون تراز فرهاد (دوجلدی) نویسنده:م.




تمنای تو 15

دانلود رمان مجنون تر از فرهاد. حتی فکر کنم لباس من خیلی بهتر و مناسب تراز لباس دوست




عروس 18 ساله 1

رمان مجنون با نوم فرهاد کل کل کرد .میدونی ور انداز میکرد گفت :3 تا کوچه پایین تراز




رمان عروس18ساله 1

دنیای رمان رمان مجنون nameless. کلی هم با نوم فرهاد کل کل کرد .میدونی به چی فکر کردم ؟




هستی من 7

میخوای رمان شايسته تراز من قسمتت شود نارون و بيد مجنون پوشانده بود




رمان گشت ارشاد3

رمان گشت ارشاد3 به قول فرهاد توی زیر ابی رو توش قوی تراز جاش بلند شد و رخ




رمان آراس ( قسمت 7 )

رمــــان رمان رمــــان ♥ و غذا و مخلفاتش رو بردم رو تراز و میز و مجنون کمی سرخ




برچسب :