رمان تلخ مثه عسل6
(رمان رمان رمان)
رمان تلخ مثه عسل(قسمت ششم)
*********
شایان با خونسردی که روی اعصاب عسل رژه میرفت گفت:اینم از ادبتون پس وقتی میگم اینجا مهدکودکِ ناراحت نشید
عسل کلافه گفت:لطفا سریع حرفتون رو بزنید من با دوستام قرار دارم
شایان در حالی که به ساعتش نگاه می کرد گفت:شما این وقت شب با دوستاتون قرار میزارین؟؟؟
عسل که فهمیده بود سوتی داده سعی کرد قیافه ای خونسرد به خود بگیرد:به کسی مربوط نیست
-:نه مربوط نیست فقط می خواستم رفت و امد خودم رو با ساعات رفت و امد شما تنظیم کنم
-:یعنی این که با من بیاین خونه؟؟؟
-:هرگز،2،3 ساعت دیر تر
-:فکر نمیکنید زیادی جلو رفتید از کجا معلوم من قبول کنم؟؟
-:من از این ادا اصول های زنانه خوشم نمیاد
-:اره جون عمت
-:با تون راحت ترم
-:بستگی به راحتی شما نداره مهم اینه که.....
صدای اقای مهرسا انان را از جا پراند:عسل بابا 1 ساعته دارین چی کار میکنین؟؟؟
-:الان میایم باباجون
شایان نگاهش را از در بسته به طرف عسل گرفت و گفت:بهتره بریم سر اصل مطلب خوب میدونین که من هیچ علاقه ای به شما ندارم و خوب میدونم که شما هیچ علاقه ای به من ندارین
-:از کجا ان قدر مطمئنین؟؟؟
-:چی فرمودید؟؟؟خانم مهرسا از الان به دلتون صابون نزنین ما فقط هم خونه ایم و شاید هم همکلام،اگه قراره از این برنامه ها داشته باشیم من همین الان به هم بزنم چی بگم به توافق رسیدیم یا نه؟؟؟
-:فقط به خاطر شغلم
شایان از جا بلند شد و به طرف رفت و رو به عسل که در فکر بود گفت:میاین یا دارین فکر.....
و خندید عسل با حالت خصمانه به او خیره شد شایان در میان خنده گفت:می دونم دارین به چی فکر میکنین
-:به چی؟؟؟
شایان خندید و گفت:فکر های دخترانه
و از اتاق خارج شد عسل هم پشت سر او به راه افتاد اقای پارسا تغییر جا داده بود و حالا فقط یک مبل 2 نفره خالی بود هر دو معذب به صندلی خیره شدند اقای مهرسا گفت:خب خدا رو شکر بالاخره اومدین مثل اینکه زیادی داشت خوش می گذشت
خانم پارسا با صدای خندان گفت:شایان جان چه خبر؟؟؟
-:با عسل جون به توافق رسیدیم
اقای پارسا به طرف اقای مهرسا برگشت و گفت:خب اقای مهرسا مبارکه؟؟؟
-:مبارکِ
خانم پارسا خوشحال تر از همیشه گفت:وا شایان جان پس چرا سر پایین بشینین
شایان مردد به مادرش خیره شد،اقای مهرسا گفت:عسل جون بشینید
هر دو به گوشه ای از مبل خزیدند عسل به طوری که دیگران نشنوند گفت:عسل جون؟؟؟من با خانم مهرسا راحت ترم
-:بستگی به راحتی شما نداره
خانم پارسا که هنوز چشم به عسل داشت گفت:شایان جون بلند بگید ما هم بشنویم
و روبه اقای مهرسا گفت:ماشاالله چه قدر عروسم نازه واسه همین شایان پسندیده شون دیگه،واللا تعریف نباشه پسر من خیلی خوش سلیقه اس هیچ وقت عسل از دهنش نمی افتاد چپ می رفت عسل،راست می رفت عسل
نگاه متعجب عسل از خانم پارسا به روی نیم رخ شایان ثابت شد شایان به طوری که فقط عسل توانست به زحمت بشنود زیر لب نالید:مامان
خانم پارسا که متوجه حال زار شایان نشده بود گفت:راس نمی گم شایان جون؟؟؟
شایان پوز خندی زد و گفت:چی بگم والا
عسل طوری که فقط شایان بشنود گفت:حالا من دارم فکر های دخترانه می کنم یا شما؟؟؟
-:فکر های دخترانه واسه دختراس
و خندید. خانم پارسا در حبت های اقای پارسا و مهرسا که با هم صمیمی شده بودند دخالت کرد و گفت:بهتره قرار عروسی و عقد رو بزاریم اخه میدونین شایان ما خیلی بی تابی میکنه به خدا تو این مدت خواب و خوراک نداشته نمیبینین چه لاغر شده؟؟؟
شایان از روی عصبانیت نفس عمیقی کشید که عسل را به خنده واداشت عسل ریز ریز خندید و به طوری که فقط شایان بشنود گفت:که اینطوراقای مهرسا گفت:هر جور عسل جون بگه
عسل سرش را تکان داد و گفت:من حرفی ندارم
اقای مهرسا گفت:شایان جون شما چه تمیمی دارین؟؟؟
-:هفته بعد همین روز
ادامه دارد...
مطالب مشابه :
رمان سیگار شکلاتی هما پور اصفهانی
رمان سیگار شکلاتی هما پور (هما پور اصفهانی) تلخ و پر از لذت که حاضر نیستم در آن
رمان استایل | هما پور اصفهانی و Doni.M
داستان کوتاه عطر شکلات. رمان تلخ مثه رمان جدید از هما پور اصفهانی و Doni.M
روزای بارونی قسمت آخر
رمان تلخ مثه عسل هما ص.پور اصفهانی اینم از حرف هایی که شخصیت های من براتون از اول رمان تا
بیوگرافی هماپور اصفهانی
رمان تقاص(هما پور اصفهانی) هما صفاری پور اصفهانی. تلخ و پر از لذت که حاضر نیستم در آن
رمان تلخ مثه عسل
رمان ♥ - رمان تلخ مثه عسل (هما پور اصفهانی) رمان از عشق بدم بدم بدم می
روزای بارونی68
بعضی از رمان های موجود در وب: رمان تقاص(هما پور اصفهانی) رمان تلخ مثه
رمان سیگار شکلاتی
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص تلخ و پر از لذت که حاضر نیستم در آن هما پور اصفهانی,
رمان تلخ مثه عسل6
رمان ♥ - رمان تلخ مثه عسل6 (هما پور اصفهانی) رمان از عشق بدم بدم بدم می
برچسب :
رمان شکلات تلخ از هما پور اصفهانی