مرا به یاد آر قسمت ششم
قسمت ششم
دیدن این شهر بزرگ اونم از این بالا خیلی حسِ خوبی بهم میده یه حس
آزادی رهایی ...زیباست وقتی از این بالا به یه عالمه نور کوچیک نگاه میکنی یه آرامش
خاصی داره...
نشستم روی زمین و دستم رو گذاشتم زیر چونم و به شهرم خیره
شدم..برای لحظاتی از دود و سر صداش دور بودم و فقط نظاره گر این همه شلوغی این شهر
بزرگ ....
نمیدونم چقدر اون بالا بودم و خیره به نور های کوچیک و بزرگ خونه
ها ولی تو این مدت اونقدر فکر کردم و با خودم درگیر بودم که نفهمیدم کی شب شد و
خورشید غروب کرد...
ولی همه ی این فکر کردنا نتیجه داد تصمیم گرفتم از این
به بعد به سایه کمک کنم تا بیشتر خودشو بشناسه فقط یه ترسی توی وجودم بود که
نمیدونم برای چی بود ولی من به حرفای دکترش ربطش دادم ...
***************
یه
روز از اون حرفایی که به سایه زدم و تو این یه روز سایه همش توی خودش و این خیلی
روی عصابمه اصلا تمام افکارم رو بهم ریخت نمیدونم کار درستی کردم بهش گفتم یا
نه...
ولی خب اول و آخر که باید میفهمید حالا ایلان یه کوچولو بد فهمید
...یاد حرف دکترش افتادم که گفت:
-سعی کن مستقیم چیزی از گذشته بهش نگی چون
باعث میشه ذهنش مشغول بشه و به خودش فشار بیاره و حمله های عصبی بهش دست بده البته
این قضیه یه احتماله ولی برای مریض های مثل سایه که شرایطش رو داشتن این اتفاق
افتاده..
با صدای مامان که برای ناهار صدام میکرد از فکر دراومدم از پای
لپتاپ بلند شدم و رفتم پایین توی پله ها سایه رو دیدم یه بار صداش کردم ولی جوابی
نشنیدم
دوباره صداش کردم که از ترسید و نزدیک بود از پله ها بیوفته پایین
برای اینکه از افتادنش جلوگیری کنم دستش رو گرفتم که سریع دستش رو از دستم بیرون
کشید و با من و من گفت:
--من..منو صدا زدی؟؟
یه پوزخند نشست روی لبم و از
کنارش گذشتم..
این تغیر رفتارش عادیه ولی باید با دکترش حرف بزنم تا خیالش
رو راحت کنه نمیدونم چرا اینطوری شد پاک گیج شدم ...سر ناهار بدون اینکه بهش نگاه
کنم گفتم:
--سایه فردا وقت داری با آژانس هماهنگ میکنم تا ببرتت و برت
گردونه تا مشکلی برات پیش نیاد...
چیزی نگفت در عوض مامان گفت:
-مگه خودت
نیبریش؟؟
نگاهی به سایه کردم که داشت غذاشو میخورد و مثلا خودشو بی تفاوت نشون
میداد و رو به مامان گفتم:
--نه ..جایی کار دارم برای همین نمیتونم خودم
ببرمش..دستت درد نکنه مامان خوشمزه بود...
از سر میز بلند شدم و رفتم توی
اتاقم باید میذاشتم امشب توی خودش باشه تا فردا با دکترش صحبت کنم اگه اون بهش بگه
صد در صد کمتر به این چیزا فکر میکنه مخصوصا با رابطه ی خوبی که باهاش برقرار
کرده...
نشستم پشت لپم و دوباره آهنگای آلبوم جدید رو مرور کردم ...اصلا
یادم رفت به ماهان زنگ بزنم و دلیل اون گندی که بالا اومد رو بهش بگم..اونقدر فکرم
درگیر سایه است...
یه پوزخند نشست رو لبم چرا باید فکرم درگیر سایه باشه؟
چرا احساس مسئولیت میکنم؟؟ منی که هیچ چیزی جز خودم برام مهم نبود ....
همین
از جواب این سوالات واهمه دارم...خب ..خب چون اونو دست من سپردن..غیر این که
نمیکتونه باشه!!
*************************
صبح از اتاق بیرون نرفتم تا
سایه بره..چند باری سایه اش رو از زیردر دیدم که هی میاد در بزنه و بعدش پشیمون
میشه و یه بارم کنجکاو شدم ببینم چی کار داره ولی بعدش خودمو کنترل کردم فعلا نباد
زیاد طرفش برم تا خودش بیاد...
درست بعد از رفتن سایه تلفن رو برداشتم و به
دکترش زنگ زدم خوبیش این بود با پارتی بازی تونسته بودم شماره ی مبایل خود خانوم
دکتر رو بگیرم و در مواقع ضروری بهش زنگ بزنم...
بعد از دوتا بوق صداش
اومد:
--بله؟؟
-سلام خانوم نادری سهیل هستم رستگاری!
--سلام سهیل جان خوب
هستی؟؟
-بله ممنونم..غرض از مزاحمت میخواستم یه چیزی رو باهاتون درمیون
بزارم..در مورد سایه..
--چیزی شده؟؟ نمیتونه بیاد؟؟
-نه نه..اون الان تو راه
چون امروز وقت داره ولی خب دوروز پیش یه اتفاقی افتاد که باعث شد سایه همه چیز رو
بفهمه یعنی چیزی به یاد نیاورده فقط کمی از گذشته یادش اومده در حد یه صحنه ولی
خیلی شکاک شده بود و جدیدا خیلی تو خودشه و همش داره فکر میکنه میترسم اتفاقی براش
بیوفته...و رفتاراش باهام خیلی تغیر کرده...
مکثی کردم که خانوم دکتر
گفت:
--خب..که اینطور..مرسی که بهم گفتی باید باهاش بیشتر صحبت کنم..چوون دختر
حساسی هم هست اینطوری ممکنه ضربه بخوره...
کمی دیگه از جرئیات گفتم و قطع
کردم..فقط امیدوار بودم که سایه منطقی تر برخورد کنه....
سایه
سوار آژانس شدم و راننده حرکت کرد
بازم فکرم رفت سمت اون همه چرا و سوال توی ذهنم..نمیدونستم چیکار باید بکنم بعد از
شنیدن اون حرفا مخم بد جوری بهم ریخته
همش دنبال جواب سوالاشه ..اگه سهیل
برادرم نیست پس چرا اینقدر احساسم بهش قویه و اینقدر باهاش احساس راحتی میکنم..چرا
اول اونو شناختم ..
چرا؟؟چرا؟؟چرا...دارم دیوونه میشم ..رسیدیم دم مطب دکتر
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل امروز خلوت تر از همیشه بود برای همین زود نوبتم شد
و رفتم داخل ..
بازم مثله هر روز فاطمه جون با یه لبخند و رویی گشاده اومد
سمتم نمیدونم چرا اینقدر دوستش داشتم و باهاش راحت بودم
-سلام فاطمه
جون..
--سلام عزیزم خوبی خانوم؟/
-بله ممنون ..
با اشاره به مبل چرم
روبروی میزش دعوت به نشستنم کرد لبخندی زدم و نشستم خودش هم پشت میزش و روبروی من
نشست سرم پایین بود و به گلای روی میز خیره بودم
که گفت:
--خب بگو
ببینم چه خبر ؟؟ این چند روز تونستی چیزی به یاد بیاری؟؟
نمیدونستم چجوری بگم یه
نفس عمیق کشیدم و تمام اتفاقات پریروز رو تعریف کردم و از خوابایی که میبینم از
فکرای ضد و نقیضی که توی ذهنمه ...
موشکافانه نگاهم میکرد وقتی حرفام تموم
شد نفس عمیقی کشید و دستاش رو روی میز توی هم قلاب کرد و با لبخند
گفت:
--ببین سایه جان همه ی این حرفایی که زدی درسته منم درکت میکنم..خیلی
سخته نتونی بشناسی افراد کنارت رو سختر اونه که همهش سوالای جور واجور بیاد توی
ذهنت...
ولی اینا دلیل نمیشه که بخوای خودتو نارحت یا خسته کنی و از اطرافیانت
بترسی...سایه عزیزم منطقی باش یه دختر قوی باید خودت به خودت کمک کنی تا بتونی پیش
بری و حافظت رو به یاد بیاری...
نگاهی بهم کرد و با لحن ملایم تری ادامه
داد:
--عزیزم تو الان باید بیشتر با اطرافیانت دز ارباط باشی طوری که بتونی
ازشون چیزای بیشتری بفهمی و به خوت کمک کنی...ولی باید برای قدم گذاشتن در این راه
اول خودتو قوی و محکم کنی..سایه نباید ببازی..خودتو به یاد بیار...
حرفای
دکتر خیلی روم تاثیر گذاشت کمی دیگه باهام حرف زد و بعد از مطب بیرون اومدم الان
نمیتونستم تصمیمی بگیرم باید کمی روی حرفای دکتر فکر کنم ...این بهترین
کاره...
سوار آژانسی که سهیل گرفته بود شدم و چشمام رو بستم ذهنم رو خالی
کرردم و به موسیقی توی ماشین گوش دادم:
“طعم خيس اندوه و اتفاق
افتـــاده
يـــــه آه خداحافظ ، يه فاجعه ساده
خالي شدم از رويا حسي منو از
من برد
يـه سايه شبيه من ، پشت پنجره پژمرد
اي معجزه خاموش ، يه حادثه
روشن شو
يه لحظه فقط يه اه همجنس شکفتن شـو
از روزن اين کنج خاکســتري پر
پر
مشغول تماشاي ويرون شدن من شـــــو
برگرد به برگرشتن از فاصله
دورم کـــــن
يه خاطره با من باش يه گريه مرورم کن
از گر گر بي رحم اين تجربه
من ســوز
پرواز رهايي باش به ضيافت ديـروز
به کوچه که پيوستي شهر از تو
لبا لب شد
لحظه آخر لحظه شب عاقبت شـب شد
آغوش جهان رو به دلشوره شتابان
بــود
راهي شدنت حرف نقطه چين پايــان بود
اي معجزه خاموش ، يه حادثـه
روشن شو
يـه لحظه فقط يه آه همجنس شکفتن شو
از روزن اين کنج خاکســــــتري
پـــر پـــر
مشـــغول تماشاي ويرون شدن من شو”
(معجزه ی خاموش،داریوش
اقبالی)
توی تراانه یه نوع آرامش خاصی بود توی همین مسیر کم تصمیم گرفتم با
تمام قوا پیش برم من میتونم..حتی اگه هم نتونم باید این امید رو توی دلم داشته باشم
هرچند واهی...
*********************
"سهیل"
-سلام ماهان..
--سلام
چی شد پس اون روز رفتین و دیگه نیومدین؟؟سایه یهویی چش شد؟؟
-سایه نه و سایه
خانوم...هیچی سایه بعد از مرگ سپهر حافظه اش رو کمی از دست داده برای همین ما بهش
چیزی نگفتیم تا کمی بهتر بشه و بعد بهش توضیح بدیم و به مرور خودش متوجه بشه..اون
روزم که من با هواس پرتیم باعث شدم به بدترین شکل ممکن متوجه
بشه...
--آهان..حالا واسه کی میاین ظبط خیلی وقت نداریما..
-باشه
میایم..فعلا کاری نداری؟؟
--نه پس خبر بده..خداحافظ..
-باشه خداحافظ..
سایه
رسیدم خونه ..داشتم از پله ها بالا
میرفتم که صدای مکالمه ی سیهل رو شنیدم البته فکر کنم آخرش رسیدم چون خداحافظی
کرد..
سری تکون دادم و خواستم به سمت اتاقم برم که صدای سهیل متوقفم کرد
:
--سایه؟؟!!
سرجام استادم ولی برنگشتم..
--سایه خانوم؟؟!!
خندم
گرفته بود ولی خیلی سرد و جدی گفتم:
-بله!!
--میتونم باهات حرف
بزنم...
قیافه ای جدی به خودم گرفتم و برگشتم به طرفش
:
-اوهوم..بگو..
نگاهی به چشمام کرد و ادامه داد:
--راستش..چیزه..امروز
دکتر چطور بود؟؟
یه ابروم رو بالا دادم و با تعجب گفتم:
-خوب بود..این بود
سوالت؟؟!!
پشت سرش رو خاروند و گفت:
--آره..یعنی نه..اون روز که یادته رفتیم
استودیو واسه خوندن و اون اتفاق افتاد؟!!
از یاد آوریه اون روز اخمام توی هم رفت
ولی جدی گفتم:
-خب؟؟
--خب که رفته بودیم وسه ضبط آهنگ ها دیگه که نشد..بعدم
ما وقت زیاد نداریم و باید توی همین چند روز بریم و ضبط کنیم..
با اینکه
تصمیم گرفته بودم قوی باشم و کنار بیام همین طورم بود ولی دلم میخواست یکمی سهیل رو
ادبش کنم..ادب که نه اذیت ...
-که این طور چه کاری از دست من بر
میاد.
معلوم بود کلا فه شده دستی به صورتش کشید و گفت:
--هیچی بعدا باهات حرف
میزنم خسته ای برو بخواب..
و عصبی از کنارم گذشت..خندم گرفته بود از طرفی
گناه داشت ولی میل عجیبی به اذیت کردنش داشتم...تو این گیر دار ببین به چه چیزایی
فکرم کشیده میشه...
صلا چرا اینقدر شیطنت درونم زیاد شده یعنی قبلا هم همین
طوری بودم؟؟..نفس عمیقی کشیدم شاید..و رفتم سمت اتاقم..
لباسم رو عوض کردم و
دراز کشیدم روی تخت یاد حرفای فاطمه جون افتادم ..اونقدر به چون و چرای زندگیم فکر
کردم تا خوابم برد...
تقریبا دو ساعت بعد از خواب بیدار شدم دستی به سر و
روم کشیدم و خواستم از در برم بیرون که یه چیزی زیر میز برق میزد توجهم رو جلب کرد
رفتم عقب ببینم چیه که تقه ای به در خورد نگاهم رو از زمین گرفتم و در رو
باز کردم سهیل بود زیر لب سلام کردم که با اخم گفت:
--وواسه نهار خواب بودی
اومدم بیدارت کنم بیای یه چیزی بخوری..
لبخند محوی زدم و توی دلم گفتم مگه کسی
وجود من براش مهمه..به خودم تشر زدم :سایه!! سری تکون دادم از حجوم افکار بدم
جلوگیری کنم و گفتم:
-مرسی که گفتی الان میام..
و در رو بستم..هنوز
از دستم عصبیه..هه حقته تا تو باشی اینقدر خودتو نگیری..........
امروز باز هم اون مرد و زن که میگفتن بابا و مامانم هستن اومدن پیشم کلی باهم حرف
زدیم از گذشته گفتن به نسبت قبل اروم تر شده بودم بهشون گفتم که وقت بدن به من تا
بیشتر خودمو بشناسم و چه مامان و بابای خوبی بودن که درک میکردن موقعیتمو البته
مامانم بیشتر بیتابی میکرد
******
-سایههه باز تو رفتی سراغ وسایلای
من اخه چند بار بهت بگم دوس ندارم به وساسلام دست بزنی
لبخند شیطانی نشست گوشه
لبم امروز صبح وقتی خواب بود رفتم یکی از سی دی هاشو برداشتم که گوش بدم حالا اون
دنبالشه خوب شد در اتاقم رو قفل کردم و گرنه حسابمو میرسید
-باز کن این در رو
کارت دارم
-نوچ نمیکنم
یه لگد زد به در اتاق و بدون هیچ حرف اضافه ای
رفت
نزدیک پنج دقیقه صبر کردم وقتی مطمن شدم رفته اهسته در اتاقم رو باز کردم یه
سرکی به اطراف کشیدم دیدم نبود پاورچین پاورچین خواستم برم پایین که دیدم یکی مچ
دست چپمو محکم کشید
-هییییی ترسیدم
به چشمای عصبی سهیل خیره شدم
-یالا زود
باش سی دی رو بده که لازمش دارم
خودمو به اون راه زدم
-گدوم سی دی عزیزم توهم
زدی مثل اینکه
عصبی دستمو ول کرد و با همون دستش چنگ زد به موهاش
-سایه بخدا
لازمش دارم تا عصری جون من برو بیارش
یکم مکثی کرد بعد با شیطنت گفت:
-تازه
امشب قراره برم عروسی دوستم اونجا واسه خوانندگی بخوای تو رو هم میبرم ها چی
میگی؟
تو دلم داشتن کیلو کیلو قند میسابیدن اخ جون عروسی قراره بریم
-حالا
میرم میگردم شاید پیدا بشه اگه پیداش کردم باید منو ببری همراهت
-باشه حالا تو
بیارش
-نه قبول نیس تو نمیبری منو اول قسم بخور تا باور کنم
کلافه
گفت:
-جون خودم میبرت حالا راضی شدی زود باش دیگه برو بیارش بچه ها دم درن منتظر
سی دی
باشه تو برو پایین تا پیداش کنم
یعنی خدا شاهده اگه کارش پیش من گیر
نبود چندتا پس سری هم میزد منو
سی دی رو گرفتم طرفش
سدیع از دستم قابیدش و
رفت سمت در
-سهیل قولت یادت نره
-قبل اینکه بره بیرون گفت:
-یادم نمی یاد
به کسی قول داده باشم
در رو محکم بست و رفت بیرون
-سهیل مگه دستم بهت نرسه
میدونم چیکارت کنم
عصبی رفتم سمت اتاقش
-اهههه از قبل میدونست در اتاقشو قفل
کرده
یه لگد محکمی به در اتاقش زدم
-اخ پام
لنگ لنگان رفتم سمت
اتاقم
-من باید هر جور شده امشب برم عروسی نمیشه که من پوسیدم تو
خونه........
سی دی رو دادم و اومدم داخل...با یاد آوری شیطنت سایه لبخندی نشست روی
لبم..فکر کرده فقط خودش بلده شیطنت کنه ..
رفتم بالا چشمم به در اتاق افتاد
و چشمام برق زد احتمالا تلاش کرده بره تو نتونسته...سری تکون دادم و بخاطر اینکه
بیشتر اذیتش کنم سوت زنان توی راهرو واسه خودم قدم میزدم...
ولی خبری ازش
نشد بیخیال اذیت کردنش شدم و رفتم توی اتاقم نگاهی به کت شلوارام انداختم همه رو
پوشیده بودم..اصلا وقت نشد برم خرید...
پوفی کردم و از اونجایی که حال خرید
رفتن رو نداشتم ..تصمیم گرفتم شلوار کتون و پیرهن بپوشم به جای کت شلوار ..فکر بدی
هم نبود..
رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون داشتم موهام رو با حوله خشک
میکردم که سایه اومد توی اتاق :
--اجازه هست؟
-تو که اومدی دیگه ..الان
من بگم نه فرقی میکنه؟؟
از چشماش معلوم بود داره حرص میخوره ولی یه لبخند ملیح
به نشونه ی بعدا حسابت رو میرسم زد و اومد نشست روی تخت..
بی توجه بهش داشتم
موهام رو خشک میکردم که نگاه به لباسای روی تخت کرد و گفت:
--داری میری
؟؟
-کجا؟؟
--عروسی دیگه!!
-آره کم کم..
لب و لوچه اش رو جمع کرد و گفت
:
--میشه منم ببری؟؟خواهـــش!!
برگشتم سمتش قیافه اش رو شبیه گربه ی شرک کرده
بود ...یه لحظه خندم گرفت سایه با لب و لوچه ی اویزون و چشمای درشت شده ی
معصوم...مگه میشد نه بگی!!
-باشه خر شدم ..میبرمت..فقط باید زود حاظر
شی.
از خوشحالی دستاش رو بهم زد و پرید هوا ولی یه دفعه پنچر شد و با بغض
گفت:
--ولی من که لباس شب ندارم واسه عروسی..میشه بریم بخریم ...؟؟
پوفی کردم
خواستم مخالفت کنم ولی گفتم:
-باشه زود لباس بپوش بریم سریع هرچی لازم داری
بخریم و برگردیم زیاد وقت نداریما زود باش..
این دفعه دیگه نتونست خودشو کنترل
کنه پرید و توی حرکت غافل گیر کننده لپم رو ب*و*س* کرد و به سرعت نور غیبش زد ..این
دختر اصلا غیر قابل پیش بینیِ..
خواستم لباسام رو بپوشم که یادم افتاد الان
که دارم میرم بیرون یه دست کت و شلوارم میگیرم..نگاهی به ساعت کردم 4 بعدازظهر رو
نشون میداد وقت داشتم..
سایه خیلی سریع حاظر شد و رفتیم ...رفتم پاساژ
گلستان تا هرچی میخوایم و سریع بخیرم... سایه که یعد از کلی بالا پایین کردن من ،دم
یه مغازه وایساد و زل زد به لباس توی ویترین..
از برق توی چشماش معلوم بود
دوستش داره ..لبخندی زدم و دستش رو کشیدم و بردمش توی مغازه و رو به فروشنده
گفتم:
--سلام..خانوم ممکنه اون پیرهن توی ویتربنتون رو سایز این خانوم
بیارین..
دختره لبخند پسر کش و چندشی زد و با ناز گفت:
-بله چرا که نه
...همون لباس سفیدرو میگین دیگه؟
سری تکون دادم و به سایه نگاه کردم که با اخم
داشت به دختر نگاه میکرد ..با صدای دختر برگشتم سمتش
--سایز ایشون
میخواین؟؟خواهرتونن؟؟
عجب فضولیه این دیگه ..با پوزخند گفتم:
-فکر نمیکنم به
شما ربطی داشته باشه..لطفا لباس رو بیارین..
پشت چشمی نازک کرد و رفت و لباس
رو اورد :
--فکر کنم این بهشون بخوره..
لباس رو برداشتم قبل از اینکه به
سایه بدمش نگاهی بهش کردم زیاد باز نبود یقه اش گرد بود و تا پایین سینه اش چسبون
بود و از اونجا به بعد خیلی ساده و بلند بود استین های حریر ی هم داشت
..
لباس رو دادم به سایه تا بره پرو کنه .:
-پوشیدی صدام کن!!
چیزی
نگفت و رفت..نمیدونم چرا این حرف رو زدم ولی دوست داشتم ببینمش..بعد از چند دقیقه
سایه اومد بیرون و لباس رو داد دستم و با شیطنت گفت:
--خوبه همینو
میخوام..
-پس چرا صدام نکردی؟؟
لبخند بامزه ای زد و با صدای تقریبا بلندی
گفت:
--اا سهیل یکم صبر کن شب میبینی توی تنم..
خیلی سعی کردم جلوی خندم
رو بگیرم ولی بی فایده بود لبخند بزرگی زدم و با لحنی که کمی شیطنت چاشنیش بود گفتم
:
-اینجوریاست؟؟!!
با مشت زد به بازوم و گفت:
--برو حساب کن بریم دیگه دیر
شد...بچه پررو!!
*************
توی آینه نگاهی به کت و شلوار مشکی تنم
انداختم بد نبود یعنی خوب بود...موهام رو با روغن بالا دادم و نگاهی دوباره به خودم
انداختم و رفتم بیرون...
تقه ای به در اتاق سایه زدم :
-سایه!!
--الان
میام..
-زود باش عروسیی تموم شد..
--تا تو ماشین رو روشن کنی
اومدم..
سری تکون دادم و رفتم ..توی ماشن منتظرش بودم خواستم بوق بزنم که
دیدم داره میاد ..سوار ماشین شد ولی اونقدر روسری رو داده بود جلو اصلا قیافه اش
معلوم نبود..
ماشین رو روشن کردم و از در رفتیم بیرون تک سرفه ای کردم و
گفتم:
--سایه خانوم شما عروس نیستی اونجوری صورتت رو پوشوندیا..
میشد فهمید
داره ریز میخند ولی جدی برگشت سمت و گفت:
-دست کمی هم ندارم!!
با دیدنش مغزم
هنگ کرد ..این سایه نبود...نمیتونستم ازش چشم بردارم...سایه...دهنم خشک شده بود با
صدای جیغ سایه نگاهم به جلو رفت و پامو گذاشتم روی ترمز........
به سرعت فرمون رو به سمت چپ چرخوندم و پامو تا ته ترمز گذاشتم صدای جیغ لاستیکا با
صدای جیغ سایه یکی شده بود
-هوی اقا حواست کجاس؟مگه کوری ماشین به این
بزرگی
یه نفس عمیق کشیدم تا چیزی بهش نگم فقط پامو گذاشتم روی ترمز و از اون
خیابون دور شدم مرتیکه اشغال حقش بود که ازش معذرت خواهی نکردم
اهی به سایه
کردم رنگش مثل گچ شده بود از ترس
با دست راستم دستشو تو مشتم گرفتم دستاش یخ زده
بود
-به خیر گذشت بهتری؟
سرشو به نشونه اره تکون داد
جلوی یه سوپری نگه
داشتم سریع به سمت مغازه رفتم یه ابمیوه گرفتم و اومدم
-بیا اینو بخور فشارت
افتاده
خواستم نی رو دهنش بزارم که با دستش مانع شد
-مرسی خوبم خودم
میخورم
خدا رو شکز به حرف اومد
این دفعه راحت نگاهش کردم خیلی خوشگل شده بود
و تغییر کرده بود چشمای بادومی و درشتش رو سایه ی سفید مشکی زده بود و به رنگ چشمای
مشکیش می اومد
دوباره حرکت کردیم
نزدیک باغ حسام رسیدیم چقد شلوغ بود
با
هم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم به سمت بابای دوماد و عروس هر دو برای خوشامد گویی
مهمونا دم در ویلایی باغ ایستاده بودن
دست هر دو رو گرفتم و به همراه سایه داخل
رفتیم
از هر طرف نگاه میکردم یه اشنایی پیدا میشد
یه میز خالی یه گوشه دیدم
-سهیل میگم چقد شلوغه کاش نمی اومدم
با تعجب به طرفش
برگشتم:
-چرا؟
-خب یه جوریه اینجا من که کسی رو نمیشناسم
با لبخند
گفتم:
-اشکال نداره من که کنارت هستم
-اره تا وقتی که نری بخونی بعد که
نیستی
-بعدم تو رو همراهم میبرم که با هم بخونیم
با تعجب
گفت:
-من؟؟؟؟عمرااااا......
--حالا میبینیم سایه خانوم.
روش رو ازم برگردوند و به اطراف نگاه
کرد ...انگار میخواست همه چیز رو شناسایی کنه..با کنجکاویی نگاه میکرد با صدای
موزیک احسام و خانومش اومدن سمتمون و
به زور بلندمون کردن تا بریم برقصیم
احساس میکردم میخواد یه چیزی بگه سرم رو بردم دم گوشش و آروم گفتم:
--چیه
نمیخوای برقصی؟؟
کمی تعلل کرد و گفت:
-آره من که رقص بلد نیستم..
خیلی
جلوی خودم رو گرفتم تا صدای خندم بلند نشه همون طور آروم دم گوشش گفتم:
--نترس
بلدی بیا بریم..
-ولی سهیل...
دستش رو کشیدم و اجازه ی مخالفت بیشتر رو
بهش ندادم و به جمع زقصنده های جوون اون وسط پیوستیم تا خواستیم رقص رو آغاز کنیم
نور وسط سالن کم شد و موزیک از بوم بوم افتاد و صدای روح نواز پیانو گوشمون رو
نوازش داد
حالا فهمیدم قضیه از چه قراره و حسام برای چی اصرار دادشت بلند
شیم برقصیم ...همه دو به دو شدن ..منم دست سایه رو که داشت به بهت به اطراف نگاه
میکرد گرفتم
با تعجب به حرکاتم نگاه میکرد که بهش لبخندی زدم و دست راستش رو
توی دستم گرفتم و دست چپش رو دور کمر حلقه کردم و با ریتم موزیک شروع به رقصیدن
کردیم..
اولش کمی ترس داشت ولی کم کم راه افتاد و به قشنگی همراهیم کرد
باورم نمیشد انقدر خوب برقصِ حالا این من بودم که داشتم با تعجب همراهیش میکردم
سایه به یه لبخند ....
بعد از رقص جانانمون رفتیم نشستیم که رو به سایه
گفتم:
--نه!! بلدیااا..!!
خنده ی ریزی کرد و گفت:
-خودمم تعجب کردم..خیلی
خوب بود ..
--خوندنتم خوبه..
چشماش رو ریز کرد:
-منظور؟؟
--منظور اینکه
الا میای میریم کادوی عروسی حسام ینا رو میدیم..
-خوب این چه ربطی به خوندن من
داره؟؟
آروم زدم روی بینیش :
--چقدر تو خنگی اخه؟؟..چونن کادوی من سکه و پول
نیست البته اونم هستا ولی این یکی بحثش جداس..چون حسام یکی از مشوقهای من بوده بوی
خوانندگی برای همین امروز میخوام براش بخونم..شما هم همراهی میکنی..
0سهیل
اذیت نکن دیگه..من که نمیدونم چی بخونم...
--بیا بریم تا بفهمی چی باید
بخونی...
دستش رو کشیدم و رفتیم داخل خونه قرار بود شعر رو کمی تمرین کنم با
سایه ...به علت علقه ای که داشت و منم اینو خوب میدونستم خیلی زود خودشو همراه کرد
و به زیبایی خوند ..
شاید حافظه اش خیلی چیزا رو به یاد نیاره ولی استعداد و
علاقه یه چیز درونی که بدون وجود یاد آوریه قبلی دوباره رُشت میکنه...
سی دی
موزیک رو دادم به دی جی که اونجا بود و عروس و داماد منتظر اون غافلگیری بودن که با
سایه که بعد از رقصی کخ تونست به خوبی از پسش بر بیاد حاا اعتماد بنفس بالایی داشت
رفتیم و شرو کردیم به خوندن...
احساسی که به تو دارم یه حس فوق العاده
س
من عاشق کسی شدم که خیلی صاف و ساده س
احساسی که به تو دارم به هیچ کسی
نداشتم
من اسم این حال دل و عاشق شدن گذاشتم
این اولین باره دلم داره
میگه دوستت داره
احساسی که به تو دارم یه حس عاشقانه س
این حس دوست داشتن
تو همیشه صادقانه س
احساسی که به تو دارم خیلی واسم عجیبه
یه حس پاک بی
نظیر خیلی واسم عزیزه
****
حسام-واقعا ممنونم سهیل خیلی شب خوبی بود
مخصوصا با اون اجرای زیبات خیلیا میخواستن بیان امضا بگیرن ولی نشد ...
خنده ای
کردم و گفتم:
--نیست حالا نیومدن اصلا...
غزال -منم ممنونم واقعا نمیدونستم
حسام از این دوستای هنرمندم داره...
--لطف دارین غزل جان..امیدوارم خوشبخت بشین
و همیشه شاد باشین..
حسام رو به آغوش کشیدم و سایه و غزال هم با هم دست روبوسی
کردن ...
سایه-مرسی غزال جون..امیدوارم همیشه شاد باشی...
غزال -مرسی
عزیزم..سهیل خان الان رفتین نرین حاجی حاجی مکه ها..بازم به ما سر بزنین حالا یه
روز بیاین خونمون بخدا منم تنهام تازه یه دوست به خوبی سایه پیدا
کردم..
حسام-بسه خانوم انقدر غر نزن...
بعد از شوخی و خنده بالاخره
خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه....وقتی رسیدم سایه رو بهم کرد
و با لحنی که سعی داشت هیجانش رو کنترل کنه گفت:
--مرسی سهیل خیلی شب خوبی
بود...واقعا ممنونم..خیلی خوش گذشت شبت بخیر..
و رفت سمت اتاقش ..منم که داشتم
از خستگی میمردم رفتم داخل اتاقم و بعد از تعویض لباس روی تخت دراز کشیدم و با طنین
صدای سایه مه هنوز توی گوشم بود بعد از خوند اجرا بخواب
رفتم.....
****************
همه ی فکر و ذکرم شده سایه نمیدونم باید چیکار
کنم..نمیخوام بهش وابسته شم ..مخصوصا بعد ااز شب عروسی نمیدونم ای چه حسیِ افتاده
به جونم...بهترین کار اینه که برم ..برم و یه مدت ازش دور باشم...
نمیدونم چرا این روزا زیاد به رفتارای سایه دقیق شدم هر کار میکنه هر جا میره
ای خدا نمیدونم چم شده من سهیل رستگار که با همه دخترا بود الان از همشون فراریه
دیگه نمیخوام ریخت هیچ کدومشونو ببینم من نباید این جور باشم
نباید!!!!!!
********
-سهیل مامان باز تو که داری میری از این خونه
چرا اخه این کار رو میکنی
کلافه چنگی به موهام زدم اخه من چی بگم مامانم !!!بگم
با حضور سایه همش نفس کم می یارم دوست دارم هوایی که توشه بوش کنم
-مامان میخوام
فقط چند روز تنها باشم یکم فکر کنم مامان جونم
زیر چشمی به سایه که کنار ستون
وایساده و با ناراحتی به من و مامان خیره شده نگاه کردم
-جون من نرو سهیلم
میدونی مامان که تو تنها اومیدمی
-میدونم قربونت برم ولی یکم درکم کن مامان
واقعا نیاز دارم
بدون هیچ حرف دیگه ای میرم بیرون نمیخوام مامان منصرفم کنه من
باید از اینجا برم چند مدتی
پامو روی پدال گاز فشار میدم و از اون محل دور
میشم
هنوز به دقیقه نکشیده دلتنگ نگاهشم
یه نفس عمیق میکشم تا از فکر بیرون
بیام
گوشیمو به دستم میگیرم یه نگاه به لیست مخاطبینم میکنم چشمام روی کلمه بابک
توقف میشه
بهتره یه زنگ بهش بزنم پایه ی همه مهمونیا بود شاید بتونم امشب برم به
پارتی مثل گذشته بدون هیچ غم و غصه ای
دکمه سبز رنگ رو فشار میدم و منتظر
برقرتری تماس میشم
-به سهیل خان چه عجب یاد ما افتادی
یه لبخند میشینه کنج
لبم
-سلام عرض شد
-خب سلام حالا جواب منو بده زود باش
-خیچی بابا گرفتار
زندگیم میخوای کجا باشم
-ور دل من
و خودش میخنده به حرف مسخره ش دیوونه س
دیگه
-خب سهیل خان تعریف کن
-فعلا پول گوشیم زیاد میشه بعد حضوری تعریف
میکنم
-جون به جونت کنن خسیسی
-امشب پارتی چیزی نیس؟
چرا انفاقا یه جا هس
توپ توپ پایه ای؟
-اوهوم اره
-باشه پس ساعت نه بیا دنبالم که با هم
بریم
-باشه حالا کاری نداری باید برم جایی کار دارم
-نه بر به سلامت
داداش
*******
کلی به خودم رسیدم و به طرف خونه بابک رفتم نمیخواستم
امشب کم بیارم باید مثل گذشته باشم
ماشین رو یه گوشه پارک کردیم و رفتیم به طرف
خونه ویلایی از همینجا هم صدای باند بلند بود چه برسه به داخل
با باز شدن در
ساختمون هجوم گرما و بوی مختلف هطر حالمو دگرگون کرد
-اوه سهیل ببین چه خبره
اینجا همه دارن میترکونن
تقریبا نصف این افراد رو میشناختم و باهاشون دست
دادم
هر کسی به یه کاری مشغول بود
همین که نشستم خدمتکار با سینی جلوم ظاهر
شد
یه نگاه سر سری به داخل سینی کردم
حوصله مشروب خوردن رو الان نداشتم پس
بیتوجه به خدمتکار رفتم به جمع بچه های خودمون
رفتم توی جمع بچه ها و گرم صحبت شدم و از هر دری حرف زدیم ولی من
هواسم نبود و دقیقا به کسی فکر میکردم که نباید..
با صدای بابک به خودم
اومدم:
-سهیل کجایی یه ساعته دارم صدات میکنم؟؟
--همین جا !! چیه؟؟
چپ
چپی نگاهم کرد که یعنی خوتی :
-بچه ها میگن حالا که همه جمعیم بریم خونه علی دور
هم مثل قدیم..
با یاد قدیما لبخندی اومد روی لبم و سری به نشونه ی موافقت
تکون دادم و با بچه ها از مهمونی زدیم بیرون از اینکه امشب بعد از چند وقت بچه های
قدیمی رو دیدم خوشحال بودم
تا خود خونه ی علی بابک مغز منو خرد ..عادتش بود
میشه پر حرف بود ..رسیدیم خونه ی علی همه پیاده شدیم و رفتیم داخل
خونش...
یه خونه یکوچولوی نقلی که وقتی واردش میشدی میشد فهمید یه پسر اینجا
زندگی میکنه زیاد کثیف نبود ولی از بی سلیقه گیش میشد فهمید ...
همه نشستیم
دور هم و غلی رفت بساط مشروب رو بیار بر خلاف میل باطنیم یه گیلاس بداشتم و مزه مزه
کردم نمیخواست بخورم فقط برای اینکه دستش رو رد نکرده باشم..
داشتم با یکی
از بچه ها حرف میزدم که یهویی همه یک صدا اسمم رو صدا میزدن برگشتم سمتشون و با
دیدن گیتار توی دستای علی فهمیدم قضیه از چقراره...
لبخندی زدم و
گفتم:
--پولی میزنم براتونااا...
بابک-زر نزن بابا
علی-سهیل تو بزن ما شب
باهات تسویه میکنیم
با این حرف علی زدم زیر خنده و گیتار رو ازش گرفتم و رو به
جمع گفتم:
--خب آهنگ درخواستی بگین تا بزنم
هرکسی یه چیزی میگفت که علی داد
زد:
-یه لحظه ساکت شین...خب من صابخونم من میگم اول ..
صدای همه دراومد و داد
و بیدا راه انداختن که گفتم:
--خب ااصلا از این ور بابک میگه و میچرخه و همه یه
اهنگ درخواستی میگن..
و خندیدم..بابک با ذوق دستاشو بهم کوبید و گفت:
-خب
..عادت شادمهر رو بخون..
نگاهی بهش کردم و دستم رو روی سیمای گیتار به حرکت
دراوردم
آغوشتو به غیر من به روی هیچ کی وا نکن
منو از این دل خوشی و
آرامشم جدا نکن
من برای با تو بودن پر عشق و خواهشم
واسه بودن کنارت تو بگو
به هرکجا پر میکشم
منو تو آغوش بگیر آغوش تو مقدسِ
بوسیدنت برای من تولد
یک نفسِ
چشمای مهربونِ تو منو به آتیش میکشِ
نوازش دستای تو عادتی ترکم
نمیشه
چشمای مهبونی تو منو به آتیش میکشه
نوازش دستای تو عادتِ ترکم
نمیشه....
همه بچه ها آهنگاشونو گفتن و من زدم ولی آخر دست با حرفی که بابک
بهم زد تمام تلاشی که کرده بودم برای فراموش کردن اون حس بی فایده
شد:
بابک-سهیل عاشق شدیا..
--چطور؟؟
-خیلی با حس یخوندی..مخصوصا عادت
رو ...مثل قدیم نخوندی...
کل مسیر برگشت توی فکر بودم توی فکر حس و حالم
...این من بودم سهیل رستگار...نه من خیلی فرق داشتم با اون سهیلی که
میشناختم...
تا هزارتا فکر و خیال رسیدم خونه و یه راست خودمو انداختم روی مبل و
اونقدر خسته بودم که به سرعت با فکر به سایه به خواب رفتم...
***
با صدای زنگ
گوشیم از خواب بیدار شدم ..نگاهی به صفحه ی گوشیم کردم شماره ناشناس بود از اونجایی
که اول صبح بود و اصلا حس و حال صحبت کردن نداشتم ریجکتش کردم و دوباره خواستم
بخوابم که
صدای اس ام اس گوشیم بلند شد با چشمای بسته دنبال گوشیم گشتم
افتاده بود پایین مبل از اینکه مجبور شدم چشمام رو باز کنم عصبی شدم و
با
هزار بدبختی تونستم گوشیم رو پیدا کنم ...اس ام اس رو باز کردم نور صحفه ی گوشی
چشمم رو زد ولی متن اس ام اس رو خوندم :
سلام عزیزم
وقت کردی یه زنگی بهم بزن
این شماره ی جدیدمِ
دوستت دارم .المیرا
با دیدن اسم المیرا اخمام توی هم
رفت من نمیدونم چرا این دختر نمیخواد بفهمه رابطه ی بین من و اون تموم شده با دیدن
این اس ام اس دیگه خوابم نمیبرد از جام بلند شدم و
دستی به گردنم کشیدم خشک
شده بود ..من نمیدونم دیشب چطوری روی این مبل خوابم برد از بلند شدم و رفتم سمت دست
شویی و
آبی به سر و صورتم زدم ...امروز باید تکلیف خودم رو با این دختره ی
سیریش مشخص میکردم بعد از خوردن یه قهوه از خونه زدم بیرون و شماره ی المیرا رو
گرفتم:
--بله؟؟
-سلام ..منم سهیل..
خودشو ذوق زده نشون داد :
--وای
سهیل عزیزم فکر نمیکردم بهم زنگ بزنی...خوبی؟؟
-مرسی...میخوام ببینمت..
با
خوشحالی گفت:
--چه خوب کجا ؟؟ همون کافه ی همیشگی؟؟
-نه بیا به این پارکی که
میگم...
آدرس پارک همون نزدیکیا رو بهش دادم و خودم رفتم توی پارک روی صندلی
نشستم و منتظر شدم تا بیاد ... المیرا دختر خوبی بود..
هم خوشگل بود هم
خانواده دار فقط خیلی خودشو به آدم میچسبونه و اخلاق بدی داره...نمیدونم چرا من
باهاش یه زمانی دوست بودم...
با دستی که جلوی صورتم تکون میخورد از فکر خارج
شدم و برگشتم سمت شخصی که ایستاده بود ..خودش بود چه قدر زود رسیده بود
...
سلام سردی کردم و نشست... موهای مشکیش رو فر کرده بود و از زیر شال سبز
رنگش ریخته بود بیرون ..یه مانتوی سبز لجنی و شلوار کتون قهوه ای کم رنگ با کتونی
های سبز رنگ و کیف سبز..
تیپ خوبی بود اما نه برای من!! نگاهی بهش کردم و
بدون مقدمه رفتم سر اصل مطلب :
--المیرا ببین..میخوام یه چیزایی رو برای
آخرین بار بهت بگم و دوست دارم قبول کنی و خیلی منطقی بری دنبال زندگیت..
یه
تای ابروش رو بالا داد و گفت:
-میشنوم!!
--ببین منو تو اصلا به درد هم
نمیخوریم..حتی برای دوستی...منم دیگه اصلا نمیتونم با هیچ دختری دوست باشم..پس بهرت
این رابطه همین جا تموم بشه..
-هه..به همین راحتی.من چیم از اون دختره ی عوضی کم
تره سهیل...با اون مظلوم بازیا کار خودشو کرد؟؟
--در مورد سایه درست صحبت
کن..
-واسه چی باید درست صحبت کنم...منِ خر رو بگو گفتم الان میام اینجا...اه
سهیل لعنت به تو لعنت به همتون..یه مشت مذکر تنوع طلب...
عصبی از جاش بلند
شد و به سرعت رفت..از حرفاش توی شوک بودم باورم نمیشد که اینقدر از حرفام ناراحت
شده باشه ...
دختره ی عوضی هرچی از دهنش دراومد گفت... بلند شدم و از پارک
خارج شدم نمیدونم کجا ولی همینطوری با فکری مشغول واسه خودم قدم
میزدم..
فکرم پر بود از هیچ فکر میکردم اما نمیدونم به چی...تنها یه تصویر
توی ذهنم بود اونم قیافه ی سایه وقتی پشت ستون با قیافه ای آویزون داشت نگاهم
میکرد...
آسمون غرید و من و از خیال پرت کرد به واقعیت و شروع کرد به
باریدن...نگاهی به آسمون کردم ابرای سیاه هجوم آورده بودن سمتش و آسمون آبی سیاه
شده بود و
به حال و روز کسایی عین من میگریید...خیلی از خونه دور شده بودم
و حالا باید زیر این بارون پیاده بر میگشتم ....
********************
رسیدم
خونه و اولین عطسه..با یه تیشرت زیر این بارون سرما رو خوردم...موش آبکشیده شده
بودم لباسم رو درآوردم و یه دوش گرفتم ...
ولی سردردم خبر از سرما خوردگی
میداد ....و منم به خودم فحش میدادم که حالا اگه پیاده روی نمیکردی
میمردی؟؟؟
*****
روی مبل دراز کشیده ام و زیر پتو بودم تب و لرز کرده ام و
حالم افتضاحِ ..با صدای زنگ در خونه به زور از جام بلند شدم و رفتم دم در
با دیدن سایه که با یه عالمه میوه و خرت و پرت دیگه پشت در بود تعجب کردم
به قدری که چشمام داشت از کاسه میزد بیرون..سایه خنده ای کرد و
گفت:
--میتونم بیام توو؟؟!!
از جلوی در کنار رفتم و سایه اومد داخل
نگاهی به دور خونه انداخت و رفت سمت آشپزخونه منم نای ایستادن نداشتم در رو بستم و
خودمو پرت کردم روی مبل..
چقدر سرما خوردگی بده حتی حس اینکه حرف بزنم و
بپرسم اینجا چی کار میکنه رو نداشتم ..اومد سمتم و با دیدن حالم اخماشو توی هم
کرد:
--سرما خوردی؟؟
-اوهوم...
--چرا حواست رو جمع نمیکنی؟؟
سری
تکون داد و اومد سمتم نگاهی به میز که پر بود از قرص و لیوان آب و پیتزای مونده کرد
و گفت :
--جدا شما پسرا چقدر تنبلین؟؟؟یه سوپ نمیتونستی درست
کنی؟؟؟
بعدم دست گذاشت روی پیشونیم :
--هــــــــــعــــــــــیــ
ــــــن...سهیل داری توی تب میسوزی پتو پیچیدی دور خودت؟؟ بلند شو
ببینم...
به زور بلندم کرد و بردم توی دست شوییی و تا با آب سرد دست و صورتم
رو بشورم..اونقدر سردم بود که دندونام داشت بهم میخورد ...
دستم رو گرفت و
برم سمت اتاق و تخت رو برام درست کرد و بعدم کمکم کرد تا خوابیدم روی تخت و از اتاق
بیرون رفت ...
تقریبا نیم ساعت بعد اومد دوباره یه سطل آب با یه پارچه دستش
بود ..سطل رو گذاشت پایین تخت و دستمال رو خیس کرد و گذاشت روی پیشونیم..
به
دفعات این کار رو انجام داد و وقتی مطمئن شد تبم اومده پایین دست از کار کشید و از
در اتاق رفت بیرون...از حضورش و کارایی که میکرد ته دلم قلقلک شد و لبخندی
زدم...
نمیدونم چقدر گذشت که یه بوی خوبی خورد به دماغم بوی سوپ بود وای که
چقدرم گشنم بود ..سوپ رو گذاشت روی میز و دستش رو گذاشت روی پیشونیم خواستم چشمام
رو باز کنم که
نفهمیدم چی شد که سایه توی حرکت افتاد روی من و خیره به
چشمای هم شدیم یه لحظه احساس کردم گُر گرفتم ...نگاهم بین چشمای متعجب و پر از ترسش
و لبای خوش فرمش در حرکت بود...
مطالب مشابه :
رمان مرا به یاد آر 12
رمان مرا به یاد آر 12. دارم به دانشگاهم ادامه میدم بسازیم یه دریا به عمق یه عشق
مرا به یاد آر 11
مرا به یاد آر 11. یکمی چروک بود خواستم اتوش کنم که صدای زنگ و برگشت به سمتم ادامه
مرا به یاد آر 10
مرا به یاد آر 10. یه پوزخندی زد و ادامه با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم بابا و مامان
مرا به یاد آر قسمت 2
مرا به یاد آر قسمت 2. توی همین فکرا بودم که با صدای مادر سایه به نگاهی به دکتر کرد و ادامه
مرا به یاد آر قسمت 3
مرا به یاد آر به ادامه بحثشون گوش نمیتونستم به یاد بیارم با صدای در
مرا به یاد آر قسمت ششم
مرا به یاد آر قسمت نگاهی به چشمام کرد و ادامه داد: با صدای بابک به خودم اومدم:
مرا به یاد آر قسمت هشتم
مرا به یاد آر نیست به دروغات ادامه بدی تو تمام بودم و به صدای روح نواز
مرا به یاد آر قسمت پنجم
مرا به یاد آر گروهی خوب میشد و به صدای یک دخترم بخوره رو جدا کردم کردم که ادامه
مرا به یاد آر قسمت چهارم
مرا به یاد آر داشت از حدقه درمیومد نگاهی به اطراف کرد با صدای کشیدم و ادامه
برچسب :
مرا به یاد آر ادامه صدای عشق