رمان داماد اجاره ای 4

هههههههههه، مگه میشه ؟.... شهرام رئیسه؟ شهرام که معاون امین شده بود .. جلل خالق .. چه خنده ای هم می کنه ، تا مخرجش پیداست حالا چرا سایلنت می خنده ؟
_سلام خانم محبی 
چه رسمی
_بفرمائید بشینید ..
وا این چرا ابرو بالا می ندازه ، سرمو تکون دادم یعنی چه مرگته؟
دوباره ابروشو انداخت بالا که یه نگاه به اطراف دفترش انداختمو یه مرد دیگه رو دیدم که کنار قفسه کتابا ایستاده بود ... لالمونی گرفتم اروم رفتم رو یه صندلی نشستم ...
_ جناب ایزدی بفرمائید خانم محبی هم نشریف اوردن 
ایزدی اومد سمت ما رو صندلی جلویی نشست 
_سلام خانم 
به احترامش یه خورده از جام بلند شدم 
_سلام
شهرام _ خانم محبی می خواستم با شما در مورد پرونده کارخونه .. صحبت کنم 
_بله 
_ ایشون رئیس کارخونه مدنظر هستن 
سرمو به احترام برا یارو تکون دادم 
_راستش ایشون یه شرایط خاصی داشتن که ما خواستیم شما اینجا حضور داشته باشین .
_ بله 
اوهوکی چه لفظ به قلم حرف می زنه 
ایزدی_ راستش من میخوام بیمه کارخونم مطابق با بیمه شرکت های اروپایی باشه اما با توجه به تحریم، اونا مارو ساپورت نمی کنن من هم اومدم اینجا و این قضیه رو مطرح کردم 
یه خورده با هم در مورد شرایط بیمه کارخونه ایزدی صحبت کردیم و بعد از یک ساعت ایزدی رفت ... من همچنان نشسته بودم .. یعنی خنگ منم وقتی دیروز دیدم کارمندا به شهرام سلام و خداحافظی می کنن هیچ شکی نمی کنم 
_ خب شما اینجا چیکا ر می کنین؟ مگه معاون امین نشده بودین؟
_ خب گفته بودم بهتون که چند وقت پیش اومده بودم اینجا و با پدرتون صحبت کرده بودم که ایشون این پیشنهاد رو دادن ، منم قبول کردم 
_ چرا با من هماهنگی نکردین ؟
_ به هر حال یه خورده سورپرایز خوبه ... تازه با این کار، من به پدرتون خیلی نزدیکتر شدمو می تونم لیاقتمو نشون بدم ... از همه مهمتر پوریا خیلی راحت تر از میدون به در میشه . 
دروغ نگم یه خورده حسودیم شده .. اخه اینو چه به ریاست 
_پدر من بر چه اساسی این پیشنهاد رو دادن؟ مگه شما سابقه کار دارین؟
_خب اولا به خاطر میزان تحصیلات و تحقیقاتم که کلی ازشون تقدیر شده بود و دست بر قضا من اونروز که اومده بودم اینجا در موردشون با پدرتون صحبت کردم ایشون از من خوششون اومد ..... انقدر سابقه اجرایی دارم که بتونم یه حوزه رو اداره کنم .. . سابقه کار هم دارم دیگه
اره جون خودت سابقت اینه که کمتر از یک ماه معاون امین بودی
شهرام _ در ضمن سعی کنید تو شرکت اشنایی ندین چون ممکنه اسممون بیفته رو زبون کارمندا 
خوبه خودم اینو وارد زندگیم کردم حالا برام کلاس می ذاره پسره بی لیاقت 
_ اتفاقا منم می خواستم همینو بگم بهتره اشنایی ندیدن ... خب من دیگه برم .. فعلا
یه لبخند مهربون زد 
_ خداحافظ راحیل خانم 
سرمو تکون دادم و از اتاقش اومدم بیرون 
.......
منو بابا و مامان جلو تلویزیون نشسته بودیم و یه سریال ابکی می دیدیم 
_ بابا رئیس بخش ما همون یاروهه که دوست امین بود؟
_ مگه دیدیش؟
_ اره امروز برا یه قرارداد منو می خواستن منم رفتم دفترش 
_ اره خودشه بچه خوبیه ، زبر و زرنگه ، خیلی ازش خوشم اومده .... تا اینجا که خیلی خوب خودشو نشون داده 
ابروهامو کشیدم تو هم 
_ خیلی بدی بابا .. من که دخترتم باید بشم کارمند .. اونوقت این یارو که هیچ سابقه های تو شرکت نداره یه کاره شده رئیس ؟
بابا خیلی جدی نگام کرد 
_ اولا که حسود نباش .. دوما هر کس بر اساس میزان عملکردش امتیاز می گیره .. اگه من از تو پوئن مثبت ببینم ارتقا رتبه میگیری....در ضمن تحصیلات خودتو با اون پسر مقایسه کن .. تو لیسانس و اون دکتری .. حداقل اون دو تا لباس بیشتر از تو پاره کرده و اطلاعاتش بیشتره بخصوص که رشتش مدیریته و این یه امتیاز بزرگه براش
_ کلا غریب نوازین شما 
مامان که تا حالا ساکت بود و به صحبت منو بابا گوش می داد لب پاینشو گاز گرفت و با اخطار بهم نگاه کرد 
_ راحیل به پدرت احترام بذار ، در ضمن مگه تو نبودی که میگفتی از این کار بدت می اومد ؟ حالا چی شده برا پست بحث میکنی؟
_ مامان جان فعلا که مشغول به این کارم پس باید علاقه نشون بدم ، توفیق اجباریه ، در ضمن من بچه بابا هستم نه اون پسره ...
_ عزیزم تو خودتو نشون بده بابات هم کارتو در نظر می گیره ...
سرمو تکون دادمو ازشون جدا شدم و برگشتم تو اتاقم .....خدا عاقبت ما رو به خیر کنه ... اما این شهرام پدر سوخته خوب خودشو نشون داده ، بابا که خیلی ازش خوشش اومده ..

امروز صبح دیر بیدار شدم ... فکر کنم تا 8.30 هم نرسم شرکت .. از توبیخ نمی ترسم از مهربان می ترسم اخه بیشتر از معاون و رئیس جذبه داره ... شهرام که عددی نیست یه چخ کنم مرده ... اما یه خورده با سیاست تر داره رفتار می کنه البته با من ... سریع لباس پوشیدم و رفتم تو اشپزخونه نشستم پشت میز .. مهرانه خانم صبحانه در خواستی من یعنی یه سالاد شیرازی درست کرد با پنیر و عسل خرما گذاشت جلوم ......فکر کنم حدود 10 سالی میشه که صبح حتما باید سالاد بخورم ... همیشه سر صبح که سالاد می خورم روحیم شاد میشه.... الان هم خیلی شنگول شدم صبحونمو تموم کردم و رفتم کفشمو پوشیدم و سریع سوار ماشین شدم، پیش به سوی شرکت ... وووووی ساعت هشت و پنج دقیقه بود ، پامو گذاشتم رو گاز بلکه خدا بخواد و زودتر برسم ، ساعت 8.40 رسیدم شرکت ... خیلی دیر شده بود ، توی اینه جلوی ماشین نگاه کردم 
_ امروز روز شانس توهست راحیل نگران نباش ... همه به دید یک ادم موفق بهت نگاه می کنن .. تو بهترینی .. 
با اعتماد به نفس تمام از ماشین پیاده شدم و رفتم تو شرکت .. سریع کارتمو زدم و پریدم تو اتاقم ... خب تا اینجا که خیلی خوبه ، مهربان هم که نبود 
یه نیم ساعت گذشت که دیدم مهربان هنوز نیومده .... بالاخره ساعت 10 مهربان اومد تو اتاق با یه لبخند سرخوش و لحن دوستانه که ازش بعید بود یعنی غیر ممکن بود نگام کرد 
_ سلام راحیل خوبی؟
الان این حال منو پرسید؟ پس چرا هر وقت بهش سلام میکنم زورش میاد جوابمو بده 
_ سلام مهربان جون ، خدا رو شکر عالیم تو خوبی؟ اتفاقی افتاده ؟ چقدر دیر اومدی؟ خیلی سرخوشی؟
قری به گردنش داد 
_نه اتفاقا زود اومدم .. صبح شهرام کارم داشت گفت برم تو اتاقش ، وای راحیل شهرام چه با نمکه خیلی ازش خوشم اومده ... 
_ شهرام کیه؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت 
_ وا راحیل رئیسو میگم دیگه 
ها؟ چی گفت؟ گفت شهرام؟ چه غلطا ...چرا ناموس دیگرانو به اسم صدا میکنه؟
_ اسمش شهرامه؟
_ اره دیگه ... جات خالی ... تازه اومده بودم شرکت که منشیش زنگ زد گفت رئیس کارم داره ، منم سریع اماده شدمو رفتم تو اتاقش .. می خواست بابت یه پرونده ازم تقدیر کنه .. خیلی معدبو با محبت مهربون بود، فکر کنم دوستم داره ....دستاشو گذاشت رو گونه هاش ...منم عاشقش شدم ...
ادای بالا اوردنو در اوردم البته جلوی این نه ، تو فکرم ....خخخخخخ
حالا که این عاشق شده ببینم شهرام ورپریده دیگه چیکار کرده
_ قیافش چجوریه ؟
_ مگه چند روز پیش ندیدیش؟
_ نه زیاد بهش دقت نکردم ، بیشتر سرم تو پرونده بود 
_ خب بهت که گفتم خیلی با نمکه چشم و ابرو مشکیه ، پوستش سبزست ، موهاشو بگو خیلی خوشگل بوودن ... قیافش وخیلی دوست دارم ... تازه بیا و ببین چه تیپی داره یه کتو شلوار پوشیده بود که فکر کنم باهاش زندگی منو تو رو می تونست بخره ...ماشینشو دیدی؟ وای خیلی جیگره .. راستی می دونستی داره دکتری میگیره ؟ خیلی بهش می یاد .. دکتر شهرام ... دوباره دستاشو گذاشت رو گونشو از ذوق پرید هوا ... وای خیلی دوسش می دارم ....
_ جدی پس خیلی خاطرخواه داره ، مراقب باش کارمندای اینجا خیلی حسودن ، جنس خوبو رو دست می برن .. مراقب باش
_یه نگاهی به دور وبرش انداخت 
_ اره باید خیلی مراقبش باشم ممکنه از چنگم درش بیارن 
دختره دیوانه شد رفت پی کارش ، خدا شفا بده 
خدا رو شکر وقت کاری تموم شده بود .. از جام بلند شدمو کیفمو برداشتم 
_خداحافظ مهربان جون ، بازم مراقب دکتر باش
_ باشه عزیزم 
خدا رو شکر رفتارش با من به خاطر شهرام بهتر شد 
رفتم سمت اسانسور و دکمشو زدم حالا مگه می اومد .. همچنان منتظر بودم که یکی اومد کنارمو شروع به سرفه کرد ، نگاه کردم ببینم کیه که شهرامو دیدم که همون کت شلوار کذایی که مهربان می گفت تنش بود ، خیلی نامحسوس سرمو براش تکون دادم اون هم همینطور .... در همین حین که منتظر این اسانسور منحوس بودم مهربان هم اومد ..فکر کنم وقتی شهرامو دید از خوشحالی سکته مغزی کرد ، رفت یه گوشه ایستاد و با یه محبت عجیب شهرامو نگاه کرد ، چند ثانیه بعد دوتا از دخترای کارمند بخش هم اومدن و با لبخند به شهرام سلام کردن.. شهرام هم خیلی سنگین بهشون سلام کرد .. مهربان می خواست بره خرخرشونو بجوهه .. بازم چند تا درختر دیگه اومدن اینا هم با یه لبخند مهربان کش به شهرام سلام کردن ... مهربان می خواست بره سرشو بکوبه به دیوار که اسانسور اومد ... منو مهربان و شهرام با 4 تا دختر دیگه رفتیم تو اسانسور .. چه فضایی شده بود شهرام افتاده بود بین ما 6 تا دختر ... واقعا دیدنی بود ... تو لابی مونیکای موذی رو دیدم که کنار پوریا ایستاده منو که دید خودشو به پوریا نگاه کرد و برام دست تکون داد .. پوریا هم متوجهمن شد... شهرام که چند قدم جلوتر از من بود وقتی پوریا رو دید اخم کرد و قدماشو کند کرد تا من بهش برسم... حالا پوریا بود که یه اخم گنده رو ابروهاش بود ... فکر کنم از حرکات شهرام فهمیده بود که رقیب داره ... شهرام تا ورودی پارکینگ همراهیم کرد و بعد ازم جدا شد وقتی رفتم تو پارکینگ ماشینمو بگیرم پوریا خودشو بهم رسوند 
_سلام راحیل خانم 
_سلام اقای احمدی 
_ تحویل نمی گیرین خانم ...
خیلی داره کفریم میکنه 
_اقای احمدی فکر کنم اینجا شرکته و درست اینه که کسی از اشنایی ما بویی نبره چون نمی خوام برام حرف درست کنن ...برای شما هم بهتره .. با اجازه 
پوریا بدون هیچ حرکتی سرجاش ایستاد و به رفتن من نگاه کرد 

از پارکینگ بیرون می اومدم که از دور مهربان رو دیدم دارم میره در یک ان شیطونه رفت تو جلدم و دلم خواست اذیتش کنم برا همین گازشو گرفتم نزدیکش و خیلی اروم و همگام با اون حرکت کردم بعد یه بوق براش زدم که نگاه نکرد دوباره بوق زدم یه چند بار دیگه هم بوق زدم که تحویل نگرفت اما در یه حرکت انتحاری برگشت طرف ماشینو و یه لبخند زد و برا تاکسی که اومد دست تکون داد ... حالا من ماشینو یه گوشه نگه داشته بودم و فکر می کردم این کارش یعنی چی؟ اخه شیشه های ماشین تیره بودن وداخل ماشین معلوم نبود ، هیچ وقت هم کسی منو با این ماشین ندیده بود اخه از صدقه سری بابا ماشینم تو پارکینگ اختصاصی بود و از پارکینگ اصلی جدا بود و فقط سه چهار تا ماشین اونجاست ... نکنه فکرکرده شهرام پشت فرمونه و این کارو کرد که شهرام شیفتش بشه ؟ چه می دونم والا ، جوونای این دوره زمونه چه کارا که نمی کنن ... دوره ما جوونا از این غلطا نمی کردن .. بی خیال بابا .. گاز ماشینو گرفتم و رفتم سمت مرکز خرید... 
ماشینو تو پارکینگ مرکز خرید گذاشتم ، همونجور که تو ماشین نشسته بودم برا امینه زنگیدم 
_ کجایی امینه؟
_ سلام جلوی در ورودی هستم 
_منتظر باش الان میام 
تو اینه جلوی ماشین خودمو چک کردم ، امروز یه شال بافت قهوه ای سیر سرم بود با یه پالتو نازک قهوه ای اما شلوارم یه جین مشکی بود ، کلا از شلوارقهوه ای حالاهر جنسی که باشه بدم میاد .. یه پوتین قهوه ای پوشیده بودم که بلندی ساق پوتین زیاد نبود .... کیفمو خیلی شیک انداختم رو ارنجم ، خدایش از این مدل خیلی خوشم میاد البته اگه رو شونه( کتف ) باشه راحتتره اما از روی چادرطرح دار زشت میشه برا همین اکثرا رو ارنجم می ذارم مگر اینکه چادر ساده سرم باشه .... از ماشین پیاده شدم ، هنوز یه قدم دور نشده بودم که صدای سوت اومد ... یا خدا کی سوت می زنه .. دوباره یه قدم دیگه برداشتم که دوباره صدای سوت اومد ...بعد صدای یه پسر اومد 
_ هی خوشگله یه نگاه با ماهم بنداز 
ایندفعه یه دختر با صدای کاملا جیغ جیغی حرف زد 
_ اه کامی ولش کن ، نگاش کن دختره املو حیف این ماشین خوشگل که زیر پای همچین عقب افتاده ای هست 
اصلا به صداشون بها ندادم هر چی می خوان برا خودشون زر بزنن ، این بگه امل من که امل نمیشم ... خخخخ
دوباره راه افتادم که صدای قدم برداشتن یه نفر از پشتم اومد و یه پسره پرید جلوم ، منم سنگ کوب کردم و سر جام ایستادم .... 
یا خدا این دیگه کیه ؟ چرا این شکلیه ؟ یه بافت که یقش تا نزدیکای ناف باز بود پوشیده بود با یه شلوار نارنجی ؟ خو مثل ادم لباس بپوش بشر، حالاچرا اینجوری نگاه میکنه ؟ پناه بر خدا اخر الزمان شده !!!!
_ خو جوابمو بده هانی ، با تو هستم ، افتخار اشنایی می دیدی؟ ....بعد دستشو اورد جلو .... کامران هستم 
یه اخم کردم و خواستم از کنارش رد بشم که چند تا دختر و پسر دیگه هم اومدن کنارش ایستادن ، یه دختر خودشو به کامی مذکور چسبوند و با یه نگاه مضخرف و تحقیر کننده از بالا تا پایین منو انالیز کرد 
_ولش کن عزیزم اینم ادم شده تو اومدی سمتش 
_ پانته ا صبر کن دارم با خانم اشنا می شم ... دستشو از دست دختره جدا کرد و مثلا یه لبخند مهربون زد 
_ عزیزم تحویل نمی گیری؟
دیدم خیلی مثل بز ایستادم و مسخره بازیشونو نگاه می کنم برا همین گفتم یه تکونی به هیکلم بدم ، به زبان المانی ( زبان رسمی اتریش المانیه ) شروع کردم به حرف زدن که مثلا من ایرانی نیستم 
_ببخشید شما چی میگی؟( تمام مکالمات راحیل به المانیه اما چون شما المانی بلد نیستین من ترجمشو گذاشتم .... خخخخخخخ)
کامی_ نمن ، چی میگی ابجی؟ کجایی حرف می زنی؟
دوباره حرفمو تکرار کردم 
کامی_مای سیستر شما ور؟( مثلا به انگلیسی گفت خواهر کجایی هستی؟)
خندم گرفته بود ، خاک بر سر انگلیسی هم بلد نبود حرف بزنه 
سرمو به معنی نفهمیدن تکون دادم 
یه دختر تو گروهشون با یه نگاه پر از ارزو بهم نگاه می کرد 
_ وای پانی چقدر با کلاسه ، دختره ایرانی نیست ، چقدر قیافش شبیه اروپایی هاست 
حالا من کجا شبیه اروپایی هستم دختره از ذوق داره قیافمو شبیه اروپایی ها انالیز میکنه ، تو چشای پانی نگاه کردم و دوباره به المانی حرفیدم 
من_ نگاش کن دختره خاک بر سرو چه به پسر مردم چسبیده ، بی تربیت ...
نگامو چرخوندم سمت همون دختره که یه خورده بهتر بود و بهش لبخند زدمو و اسم مرکز خریدو گفتم ، دختره از ذوق داشت خودشو می کوبید به درو دیوار 
_ وای خدایا بچه ها دیدین با من حرف زد؟ وای دارم از خوشحالی میمیرم 
پانی یه نگاه حسود و پر از حرص به همون دختره انداخت
_شایسته چرا انقدر عقده ای بازی در میاری؟ دختره یه گدای خارجیه که اومده اینجا کار کنه لابد تو چرا انقدر ندید بدیدی؟
شایسته _ نه اینکه خودت خیلی دیدی؟ فکر کنم از تهران هم تا حالا بیرون نرفتی ، تازه ماشینشو ندیدی؟ فکر کنم از اون میلیاردرد ها باشه 
بعد بازمو گرفت و با لبخند بهم نگاه کرد و جهت رو با دستش نشون داد ، منم لبخند زدمو برا پانی خیلی یواشکی ابرو انداختم بالا ، همه همراه ما اومدن به غیر از اون پانی چشم سفید ، داشتیم می رفتیم که صدای یه مرد رو شنیدیم 

_ راحیل خانم ...

ووی بی ابرو شدم این کیه داره اسممو صدا میکنه؟ چرخیدم ببینم کیه که زورو رو دیدم .. البته زورو اسم مستعاره شهرامه ، اخه هر وقت یه اتفاق غیر ممکن می افته شهرام هم ظاهر میشه ... همه مظنون بهم نگاه می کردن 
_ واو( اینم المانیه ..خخخخ)
سریع رفتم سمت شهرام تا حرف دیگه نزنه اون چند نفر هم همینجوری ایستاده بودن و بروبرو منو نگاه می کردن 
_ اقا شهرام سر جدت با من المانی یا انگلیسی حرف بزن ، اینا فکر می کنن من خارجیم 
شهرام همچین ذوق زده شد که انگار می خوان بهش اسکار بدن ، با هم رفتیم سمت گروه ارازل و اوباش 
_ سلام خانمها و اقایون خوب هستین ؟ بیل هستم

کامی _ سلام اقا بیل ، من کامی هستم به همراه دوستان 
کامی و شهرام با هم دست دادن بعد از اون پانی دستشو اورد جلو که شهرام همچین خوشگل تحویلش نگرفت ، اون بنده خدا هم یخ کرد 
شهرام به من اشاره کرد 
_ ایشون خانم راحیل جکسون هستن ، خواهر زاده مایکل جکسون مرحوم ، خدا رحمتش کنه ... اقا یه فاتحه براش بفرستیم ... یه فاتحه زیر لب براش فرستاد و دوباره ادامه داد ... بله جونم براتون بگه ایشون تازه اومدن ایران برا گروهشون چندتا رقاص حرفه ای هیپاپ جذب کنن .... 
_خدا خفتون کنه اقا شهرام اخه این چه چرتو پرتیه میگین؟
وای خاک بر سرم چرا انقدر راحت باهاش حرف زدم 
پانی خیلی مسخره بهم نگاه کرد 
_ اونوقت چادرچاقچور کرده اومده ایران رقاص ببره ؟
_ نه خانم عزیز ایشون اومدن ایران مسلمون شدن ، نشنیدین گفتم اسمش راحیله؟ الان دیگه میخواد ایرانه بمونه 
پانی _ اصلا شما چرا فارسی حرف می زنین؟
شهرام _ چه ربطی داره خانم ؟ من زودتر توبه کردم اومدم ایران ، الان چند ساله که ایران زندگی میکنم 
شهرام روشو سمت من کرد و به انگلیسی حرف زد 
_راحیل خانم به اینا چی گفتی؟
_هیچی نگفتم 
_ خب بهتر 
دوباره روشو برگردوند سمت اونا 
_بریم سمت خروجی پارکینگ براتون قضیه رو بگم ...راه افتادیم سمت خروجی .... اره جونم براتون بگه این راحیل خانم ما یه عالمه کلیپ هم با مرحوم مایکل داره....... یه نگاه حق به جانب بهشون انداخت.... دیدین دیگه؟ 
همه یه جوری به هم نگاه کردن و برای اینکه پیش همدیگه ضایع نشن گفتن کلیپامو دیدن ... خیلی باحال بود یعنی دلم می خواست بشینم به حرفای شهرام بخندم 
_ هیچی دیگه یه بار منو راحیل و مرحوم رفته بودیم که تو کلیپ "بهت احتیاج دارم " مایکل یه خورده برقصیم ، انقدر شلوغ شده بود که اخرش پلیس اومد ما رو تا خونمون اسکورت کرد ، اصن یه وضعی
یه پسره پرید جلو 
_ به راحیل میگین منو ببره برا رقص؟ من هم هیپاپم خوبه هم رقص مایکل جکسونیم ، اصن همین الان یه تیکه از رقصمو بهتون نشون می دم 
سریع اومد جلومون و شروع کرد به جفتک انداختن ، همه دلمونو گرفته بودیم می خندیدیم 
کامی _ مهران الاغ بکش عقب ببینم تو رقصت کجا بود بچه ، راستی راحیل دیگه نمی خواد رقاص ببره اونور؟
_ نه دیگه توبه کرده ، الان کل سرمایشو اورده ایران ، سامی هم میخواد بیاد ایران و باهم کار کنن 
ستایش با خوشحالی دستاشو گذاشت رو لپاش
_واییییی ، سامی ؟ من عاشقشم ...
شهرام _ ههههههه، توبه کن خواهر، توبه کن ،این حرفا یعنی چی؟
رسیده بودیم به درپارکینگ 
_ خب بچه ها ..... ما دیگه بریم .... 
ستایش _ تو رو خدا یه شماره بدین من شما رو گم نکنم 
شهرام _ بله حتما یادداشت کنید 093.......
_ خیلی ممنون براتون میس هم انداختم 
منو شهرام لبخند زدیم و بای بای کردیمو و ازشون جدا شدیم ، شهرام گوشیشو در اورد و خاموش کرد بعد هم سیمکارتشو در اورد انداخت تو سطل اشغال 
شهرام _ حیف که با سامی قرار دارم وگرنه براش زنگ می زدم 
بعد هم بلند خندید ... خیلی لوسه البته یه کوچولو هم با نمکه 
با هم رفتیم سمت ورودی مرکز خرید ... امینه رو از دور دیدم که در حال بال بال زدن بود ...یه لحظه سر جام ایستادم و به شهرام نگاه کردم 
_ شما تو پارکینگ چیکار می کردین؟
_ مگه نمی دونین ؟
_ چیو؟
_ اینکه امین و امینه با هم اومدن ... قرار بود من هم از شرکت بیام اینجا بعد با هم بریم خرید . 
خدایا دلم می خواد پوست سر امینه رو بکنم ، اخه بچه فضول امین و شهرام رو برا چی خبر کردی؟ شاید من خرید وسایل خصوصی داشته باشم .. حیف که دیواری چیزی نبود تا سرمو محکم بکوبم بهش....


مطالب مشابه :


پیش به سوی ختنه!!!

پیش به سوی ختنه!!! شروع کردیم و از خدا میخواهیم تا الهـی به ما هدیـه داد ، هدیـه ای که در




شاداب سازی محیط مدارس

مجله آی هدیه. تازه از سوی متولیان شویم حلقه ای از آن عشق و صحبت و حلقه ای




رمان داماد اجاره ای 4

هر کدوم از هدیه ها جعبه خدا از دهنت بشنوه گشاد شده از خنده نگاه می کردن ، ای خاک بر سرم که




داستان جاده مرگ بر اساس خاطره مهرداد

من که یادم بود او قبل از رفتنش بچه ای معتقد رسیدیم از خدا دخالتی از سوی فریدون




اس ام اس های شب قدر ( SMS )

هر دلی از حلقه ای مسابقه داده و منتظر ندای بنده های خدا دست ، می روم سوی خدا




حمایت از کمپین من عاشق محمد (ص) هستم

حمایت از کمپین من عاشق محمد هدیه به تو. فقط خدا حضرت عشق امام خامنه ای.




لب هاى خاموش (2)

و خیال از خدا مدد هدیه ای تدارک انداخته از فرط حرارتِ خشم به سوی ماشین




دانش آموزان کلاس سوم واولیائ گرامی حتما این مطلب را بخوانید.

مجله آی هدیه. نقاشی خدا. در این مرحله دانش آموزان در قالب موضوع تعیین شده از سوی معلّم




حضرت یحیی (ع) و امام حسین(ع)

بر آنها سلام کردم و آنها بر من سلام کردند، برای آنها از درگاه خدا هدیه به سوی ای از




برچسب :