رمان بازی تمومه قسمت1
هيلا
صداى تلفن مثل داركوب رو مخم بود، با حرص بالش را از زير سرم بيرون كشيدم و روي سرم گذاشتم تا صدايش كمتر شود،اما انگار كسى كه پشت خط بود نميخواست دست بردارد به ناچار دستشم را از زير پتو بسوى موبايلم بردم بدون اينكه چشمهام و باز كنم تا خوابم بپرد. دكمه اتصال را زدم و گفتم :الو
صداى ماهان در گوشم پيچيد كه گفت :خوابى
با شنيدن صداى ماهان يهو خواب از سرم پريد پتو را كنار زدم و سرجام نشستم .دوباره صداش را شنيدم كه گفت:الو هيلا صدامو ميشنوى
با عجله گفتم:آره آره ميشنوم چيزى شده
-نه مگه قرار چيزى بشه ،من تا يكى دو دقيقه ديگه در خونتم بيا ميخوام باهات حرف بزنم
خواستم جواب بدم كه ديدم گوشى را قطع كرد.
بلند شدم و سريع بسمت دستشويى رفتم و دست و صورتم را شستم و مسواك زدم الان احتمالا ديگه ميرسيد دويدم كمد لباس و باز كردم و اولين مانتو را بيرون كشيدم و تن كردم و شالى هم كه روى تختم بود برداشتم و سركردم ديگه وقتى نبود شلوارم و عوض كنم يك گرمكن ورزشي پام بود بيخيال شدم و كتونى هامو پا كردم و كليد را برداشتم و با حالت دو بسمت آسانسور هجوم بردم شانس آوردم يك طبقه بيشتر باهام فاصله نشد سريع خودمو توش انداختم و دكمه همكف را فشردم
طول حياط را دويدم و در و باز كردم و با يك نگاه ماشين ماهان و ديدم بسمت در آن رفتم ،سرش را روى فرمون گذاشته بود، فقط يك روز نديده بودمش اما دلم خيلي تنگ شده بود با انگشت به شيشه تقه اى زدم سرش را بلند كرد لبخند گل و گشادى زدم اما او با نگاه بى تفاوتى قفل در را باز كرد در و باز كردم و تند پريدم تو ماشين و بسمتش خم شدم تا گونه اش را ببوسم اما دستش را جلو آورد و گفت خيلي خستم
جالب بود به جاى اينكه من بابت ديروز عصبانى باشم كه يا گوشيش خاموش بود يا در دسترس نبود اما من كلا آدمى نبودم كه اين چيزها ناراحتم كنه ،مخصوصا اگه موضوع ماهان باشه ،اينقدر دوستش داشتم كه بابت اين قضايا كوتاه بيام ماشين و روشن كرد و براه افتاد و بعد از ده دقيقه اى كه به سكوت گذشت ماشين را كنار پاركى نگه داشت.
خودم را در صندلى جابجا كردم و گفتم اينقدر دلت واسم تنگ شده بود كه ساعت پنج اومدى ديدنم
ماهان پوزخندى زد و گفت:آره خيلى
نگاهى بهش كردم خستگى از چشمهاش ميباريد .پرسيدم ديروز كجا بودى خيلي نگرانت شدم .
ماهان نگاهش را به روبرو دوخت و گفت رفته بودم جايي براى كار نميتونستم صحبت كنم
با دلخورى گفتم بايد حداقل بهم ميگفتى،ديروز از نگرانى ميخواستم بيام در خونتون.بهار نذاشت
ماهان شانه اى بالا انداخت و گفت:فكر كردم واست زياد مهم نباشه
اخمى كردم و گفتم اما اشتباه فكر كردى و باز لبخند به لبام اومد و گفتم:از اين ببعد هر وقت خواستى جايى برى بهم بگو
ماهان نگاهى بهم كرد و گفت:اتفاقا امروز اومدم باهات در اين مورد حرف بزنم.راستش اومدم بهت يه حرفايى بزنم چون شايد ديگه وقت نكردم اينا رو بگم دوست ندارم از كس ديگه اى بشنوى و بد قضاوت كنى
سرى تكان دادم و گفتم منتظرم بگو حتما حرف مهميه
ماهان با سر تاييد كرد و دستانش را روى فرمان گذاشت و گفت:راستش راستش
لبخندى زدم و گفتم راستش چى؟ بگو راحت باش
ماهان سرش را بلند كرد و گفت:راستش يه تصميمي گرفتم براى آينده ام كه مسلما بتو هم ربط پيدا ميكنه
با اشتياق نگاهش كردم و چشم به دهانش دوختم و هر آن انتظار داشتم تا ازم بخواد تا هميشه باهاش بمونم،نميدونستم ميتونم خودم و كنترل كنم يا نه؟
دوباره شروع به صحبت كرد و گفت:ميخواستم بگم تو خيلي دختر خوبى هستى؟خيلى بامعرفتى و مهربانى
باخنده گفتم:تو لطف دارى عزيز دلم
اخمى كرد و گفت ميشه اينقدر نپرى وسط حرفم
دستم را بالا آوردم و روى لبام كشيدم و اشاره كردم كه ساكت ميشم
ماهان دستى بر ته ريشش كشيد و ادامه داد:من ميخوام ازدواج كنم
نيشم تا بناگوش باز شد ولى چيزى نگفتم
ماهان:ميخوام به زندگيم سر و سامان بدم ديگه از اين وضعيت خسته شدم.همه فكرامم كردم ولى راستش.... كمى سكوت كردو نفسي كشيد
تو دلم داشتند كيلو كيلو قند آب ميكردند،ديگه نميتونستم صبر كنم خواستم چيزى بگم كه دوباره به حرف آمد و گفت:اما چجوري بگم
ديگه نتونستم جلوى خودم را بگيرم و گفتم: نكنه خانواده ات مخالفن؟
نگاهى بهم كرد و گفت:نه اونا از خوداشونه،تازه اونا بيشتر اصرار دارن
دستش راگرفتم و گفتم: پس چى،اگه نگرانيت از بابت مامان من،اصلا بهش فكر نكن فقط بايد يه ذره منتظر بمونى خبرش كنم بياد اون حله من....
ايندفعه او پريد وسط حرفم و گفت: اصلا موضوع اينا نيست ،موضوع اينه كه ديشب رفتيم خواستگارى
با خيال اينكه داره باهام شوخى ميكنه خنده اى كردم و نگاهى بهش كردم اما اثرى از شوخى در نگاهش ديده نميشد خنده به يكباره از لبانم رفت و گفتم:دارى شوخى ميكنى ديگه بگو شوخيه
نگاهش رنگ غم گرفت و سرش را تكان داد به سمتش خيز برداشتم دستم را در بازويش قفل كردم و گفتم:دروغه مگه نه تو رو خدا بگو همش دروغه
به رو برو خيره شد و سكوت كرد بعد از گذشت پنج دقيقه دستم را از بازوش جدا كردم و اشكهايم را با پشت دستهايم پاك كردم سيگارى روشن كرد و چند پك به آن زد و شيشه را پايين كشيد و انداخت بيرون و دوباره سكوت و شكست و گفت:من انتظار دارم مثل يه دوست دركم كنى ميدونى كه من اختياري ندارم و همه چيز بايد مورد تاييد پدرم باشه و پدرم خواست كه با دختر يكى از دوستاش ازدواج كنم .منم بناچار قبول كردم .راه ديگه اى نداشتم اگه قبول نميكردم بايد قيد شركت و خانواده ام رو ميزدم.
حرفى نميزدم حرفى نداشتم كه بزنم .من عادت داشتم كه همه چيزم و ببازم فقط سكوت كرده بودم سرم را پايين انداخته بودم.
دستمالى از جعبه برداشتم و اشكهايم را گرفتم و با دستمال مشغول بازى شدم .
ديگه موندن جايز نبود ،ضربه آخر را هم زد و دستش را بسمت جيبش برد و پاكتى را درآورد و گرفت سمتم و گفت:خوشحال ميشم بعنوان بهترين دوستم بياي
لبخندى به اجبار زدم من كه باخته بودم پس بايد خوب ميباختم
گفت:هيلا حلالم كن نذار
يهو وسط حرفش پريدم و گفتم :نترس نفرينت نميكنم عذاب وجدانم نداشته باش و در ماشين و باز كردم و پايين پريدم و گفتم خوشبخت شي و به حالت دو از او دور شدم.
كسرى
،با حرص مجله اى را از روى ميز برداشتم و پايم را روى پاى ديگرم انداختم و مشغول ورق زدن شدم،ديگه نميتونستم تحمل كنم بلند شد مو بسمت ميز منشى رفت م و گفتم:ببخشيد خانم جلسشون تمام نشد،من با ايشون قرار قبلى داشتم
منشى نگاهي بهم كرد و با ناز گفت:چقدر كم طاقتيد آقاى مهندس،من ازتون معذرت ميخوام يهو اين جلسه پيش اومد بفرماييد بشينيد براتون يك فنجان قهوه بيارم خستگيتون در بره
نگاهى بهش كردم و گفتم ممنون احتياجى نيست شما به كارتون برسيد.
سريع از پشت ميزش بلند شد و روبروم در فاصله يك قدمى ايستاد و خنده اى كرد و گفت:آقاى مهندس اين همه بداخلاقى نكنيد الان ديگه بايد جلسه تموم بشه من دوباره معذرت ميخوام. چند قدم ازش فاصله گرفتم كه دوباره گفت:من اميدوارم شما مزايده را ببريد ،و همكار ما بشيد و لبخند دلنشينى زد كه گونه اش را چال كرد .بي تفاوت گفتم :درست همكار ميشيم،اما ترجيح ميدم در كادر كاريم خانمى نباشه.
بوضوح جا خوردنش را ديدم،فكر نميكرد اينجورى ضايعش كنم ،خودمم نميخواستم اينقدر تند برم اما از دستش حسابى كلافه شده بودم
رفت دوباره پشت ميزش نشست و تلفن را برداشت و شماره اى گرفت در همين لحظه در باز شد و آقاى اميدى بهمراه دو مرد ديگر خارج شدند.
با آن دو مرد دست داد و آنها را بدرقه كرد.و بعد به اتاقش رفت.منشي بلند شد و نگاهى خصمانه به من انداخت و تقه اى به در وارد كرد و بعد از چند دقيقه بسمتم اومد و گفت ميتونيد تشريف ببريد منتظرتونن.
بلند شدم و با قدم هاى محكم ازكنارش گذشتم و در زدم و پس از اجازه وارد شدم با آقاى اميدى دست دادم و سلا و احوالپرسى كردم و كه گفت:ببخشيد آقاى مهندس شايگان معطل شديد و بعد از يكسرى تعارف آقاىى وارد شد و دو فنجان قهوه آورد و تعارف كرد.
تك سرفه اى كردم و گفتم: جناب اميدى گفته بوديد طرحمون و در مرحله اول قبول كردند،حالا بايد چيكار كنيم
اميدى فنجانش را روى ميز گذاشت و گفت:راستش انتخاب خيلى سخت بود منتها ما از ١٥٠طرح پيشنهادى ده تا را انتخاب كرديم كه همه به نسبت شركتهاى بزرگ و استخوان دارين،و حالا شمام در بين اينها قرار گرفتيد بايد بهتون بگم كه واقعا كار سختيه ،اما من به شخصه دوست دارم به جوونها ميدان بدم،اما من تنها نيستم كه تصميم ميگيرم ،از حالا به مدت يك ماه به همه مهلت داديم تا كادر كاريشون را معرفى كنند بعلاوه ارائه طرح نهايي تا بتونيم از بين آنها بهترين و انتخاب كنيم ،من تا اينجاش تونستم شما را جلو بيارم اما از اين ببعد دست خودتونه،سعى كن كادرت از افراد حاذق باشه،چون سابقه افراد روى انتخاب خيلى تاثير دارد.
سرى تكان دادم و گفتم در اين مرحله بايد طراحى داخلى هم انجام بشه درسته
آقاي اميدى :بله ،و ميدونى چون اين شهرك توريستي و تفريحى هست بايد تركيبى از معمارى سنتى و مدرن باشه ،تا خارجيها را جذب كنه
لبخندى زدم و گفتم فهميدم
بعد بلند شدم و گفتم ديگه وقتتون و نميگيرم بابت همه چيز ممنونم .او هم بلند شد و تا دم در مشايعتم كرد.
وقتى پله ها را پايين آمدم سريع شماره ميلاد را گرفتم و ازش خواستم نقشه ها را آماده كنه تا من برسم ،خيلى وقتمون تنگ بود بايد هر چه سريعتر شروع ميكرديم.
سوار ماشين شدم و پايم را روى گاز گذاشتم ،خيابانها زياد شلوغ نبود دكمه ضبط را زدم و يك آهنگ ملايم گذاشتم در يك آن كسي وارد خيابان شد و پايم را روى ترمز گذاشتم و صداى جيغ لاستيكها بلند شد،سرم را بلند كردم و به چراغ راهنما نگاه كردم سبز بود نگاهى به جلو انداختم دخترى را جلوم ديدم،كه از شدت ترس چشاش گرد شده بود، اعصابم خورد شد پياده شدم و محكم در را بستم و بسمتش رفتم و سرش فرياد زدم ،نكنه ميخواى بميرى
دختر يهو از آن حالت وحشت بيرون آمد و دادزد آره ميخوام بميرم بابت اونم بايد اجازه بگيرم
نگاهي بهش كردم و گفتم اون كه نه چون مهم نيست منتها راه هاى بهترى واسه اين كار هست ميخواى بهت ياد بدم و پوزخندى زدم و گفتم مثلا وان حمومتون و پر كن بخواب توش يا دستت و بكن تو پريز برق و اينبار داد زدم حالام برو اونور بذار برم من مث تو علاف نيستم هزار تا كار دارم
ديدم خودش و جمع و جور كرد و راه افتاد و از خيابان گذشت .پريدم پشت ماشين و راه افتادم
هيلا
اه اه چه آدمايى پيدا ميشن،حيف كه حالم خوب نبود وگرنه ميدونستم چجورى جوابت و بدم پسره پرو. اينگار كوره آدم به اين گنده اي و نميبينه،معلوم نبود با چه سرعتى داشت رانندگى ميكرد كه وقتى ترمز زد لاستيكاش كم مونده بود در برن.
در حال غرولند بودم كه يهو گوشيم زنگ خورد اميدوار بودم ماهان باشه بگه همه حرفايي كه زده دروغ محضه،با ديدن عكس بهار روي صفحه گوشيم،دوباره بغضم تركيد و اشكهايم سرازير شد و رد تماس داد هر كس از كنارم مي گذشت با بهت نگايم ميكرد،اما در ان لحظه هيچى برايم مهم نبود،هميشه همينطور بود درست وقتى فكر ميكردم همه چيز درست شده و ديگه غصه اى ندارم يهو ورق برميگشت و عكسش را نشانم ميداد،دلم به حال خودم ميسوخت،چه شانسى داشتم من،لعنت به اين اقبال من كه دست از سرم برنميداره.
دوباره گوشي زنگ خورد ميدونستم بهار و نگران حتما تا حالا در خونم رفته ،دكمه اتصال و زدم و با صدايي كه بخاطر گريه گرفته بود بله اى گفتم
صداى شاد بهار در گوشم پيچيد كه گفت:بله و بلا دختره ي....كمى سكوت كرد و گفت ،معلومه كدوم گورى هستى؟چرا جواب تلفنت و نميدى؟
بهار كه ديد هيچى نميگم ،گفت:الوووووووو با تواماااااا ميگم كجايى دختر؟
بلاخره به حرف آمدم و گفتم:تو خيابان
بها رتقريبا جيغ كشيد:چي؟كدوم خيابون؟
-بهار من دارم ميرم خونه امروز نميتونم بيام كافى شاپ خودت به كارا رسيدگى كن
بهار:چي چي و ميرم خونه يادت رفت امروز اينجا دو تا تولده؟پس كيكها چى ميشه؟
با كلافگى گفتم نميدونم يه كاريش بكن ديگه
بهار كه گويا تازه متوجه حالم شده بود گفت:معلومه تو چه مرگته؟نكنه دوباره ماهان اذيتت كرده
با شنيدن نام ماهان دوباره بغضم سر باز كرد و اينبار ديگه به هق هق افتادم
بهار كه حسابى نگران شده بود:حرف بدى زدم بگو چى شده
سعى كردم از هق هقم كم كنم با لحن بريده بريده اى گفتم ا. الان مي. ميام كافه با هم حرف ميزنيم و گوشي را قطع كردم
يك تاكسي دربست گرفتم و آدرس كافي شاپ و دادم.
بعد از حدود ده دقيقه جلوي كافي شاپ نگه داشت و پياده شدم بهار دم در ايستاده بود بسرعت اومد جلوم و گفت تو چته؟اين چه وضعيتيه؟بگو چي شده تا دق نكردم ،آروم گفتم بهار زشته بيا بريم تو حرف بزنيم
وارد شديم به سمت اتاق رفتيم از سير تا پياز قضيه را براش تعريف كردم.بهار باورش نميشد ماهان تا اين حد پرو پرو در چشمام زل بزنه بگه ميخواد ازدواج كنه و تا اونجا كه تونست فحش نثارش كرد،چنان از ته دل اين كار و ميكرد كه من وسط گريه خنده ام گرفت.
يهو بسمتم برگشت و گفت بخند خوبه،يه چيزيم بگم تو حقته آخه اين پسره كه واسه دستشويي رفتنم از باباش اجازه ميگيره آدمه كه خودتو دو سال مچلش كردي،لياقتته ،هي بهت گفتم همه مردا سرو تهشون يكيه راه خيانت و خوب بلدن هي گفتى نه ماهان من فرق ميكنه و با لحن بامزه اي سعي داشت اداى منو در بياورد. بيا اينم ماهان خان شما ،بره بميره پسره لندهور
نگاهي به بهار كردم و گفتم ولش كن ديگه اينقدر كشش نده من خودم به قدر كافى داغونم.
ببين هيلا من تو را از خيلي وقته ميشناسم همون موقع كه خواستي با اين پسره دوست شي من ته قصه رو ميدونستم اين روز و ميديدم كه بياي اينجا بشيني اينجورى عر بزنى
با اين جمله اش يهو زدم زير خنده و بلند شدم و به سمت دستشويي رفتم و صورتم و شستم و با حوله خشك كردم و گفتم بيخيال،بايد برم كيكا رو درست كنم ،اينجوري سرم گرم ميشه كمتر به اتفاقايى كه افتاده فكر ميكنم و به سمت آشپزخانه براه افتادم
اين ديگه عادتم شده بود هروقت دلم ميگرفت يا از چيزي ناراحت بودم ميرفتم تو آشپزخانه و شروع ميكردم به درست كردن انواع كيك و شيريني و نان
ساعت تقريبا شش بود كه همه چيز آماده بود براى پذيرايي از مهمانها،پيش بندم را باز كردم و دستهايم راشستم و پيش بهار كه برديا را از مهد آورده بود رفتم و يكمي با برديا بازي كردم،برديام با ديدن من تند بلند شد و دويد سمتم ،خم شدم و بغلش كردم و گونه اش را بوسيدم و گفتم بردياي خاله خوبه؟خنديد و گفت خاله بيا ببين چي كشيدم و به دفترش كه روي ميز بود اشاره كرد بسمت ميز رفتيم و بعد روي صندلي نشاندمش و خودم هم كنارش نشستم و گفتم ببينم چي كشيدي عزيزم؟
يه صفحه از دفترش رو باز كرد و گفت ايناهاش،با ديدن نقاشي خنده اي كردم و گفتم چه خوشگله حالا اينا كين؟با انگشت كوچيكش. روي يكي از آدمكايي كه كشيده بود گذاشت و گفت:اين بابامه،اين مامانمه،اينم تويي،اينم منم،اينم عمو ماهان
بهار يهو دفتر را از زير دستم كشيد و برگه نقاشي را پاره كرد و گفت برديا يكي ديگه بكش كه عمو ماهان توش نباشه
برديا كه بغض كرده بود با لحن بچه گانه اش گفت:من عمو ماهان و دوست دارم خيلي مهربونه
بهار به سمتش اومد و گفت:خيلى جون خودش و دست برديا را گرفت و از اتاق بيرون برد
كسرى
وارد شركت شدم ميلاد مشغول صحبت با تلفن بود و به نشانه سلام سرش را تكان داد به اتاقم رفتم و وسايلم را روى ميز گذاشتم و از حاج رضا خواستم واسم يكمى آب بياره، در حال نوشيدن آب بودم كه ميلاد وارد شد و گفت:كسرى من با عموم صحبت كردم و اونم ميگه كه حالا طرح اوليه را قبول كردن،افراد زيادى را ميشناسد كه بخوان در اين پروژه كار كنند .
پشت پنجره رفتم و گفتم :من ميخوام از جوانها در اين پروژه استفاده كنم من ايده نو ميخوام نه معمولو عامه، درسته عموت در كار ساخت و ساز ،اما اين مورد فرق ميكنه ،بايد يه چيزى تك باشه وگرنه خيلى زيادن كسايى كه مشتاق همكارين، من خودم فردا قراره چند نفر و ملاقات كنم فقط تو تحقيق كن و ده تا نفر برتر طراحى داخلى و پيدا كن با نمونه هايى كه كار كردن ،تا بتونيم يكي را هم واسه اين كار انتخاب كنيم.
حالام پاشو به قدر كافى دير شده بريم يه سرى تغييرات هست كه بايد روى نقشه انجام بديم ،و بسمت اتاق كار براه افتادم ،ميلاد هم بعد از چند دقيقه پيداش شد،نقشه ها را يكى يكى باز كردم و شروع كردم به مرور آنها،حسابى مشغول بوديم كه تلفن ميلاد به صدا درآمد صفحه را نگاهى انداخت و از اتاق خارج شد و بعد از حدود يك ربع برگشت و گفت: ساعت شش ،براى امروز بس نيست،
بدون اينكه نگاهم را از روى نقشه بردارم گفتم :اگه تو ميخواى بري برو ،من فعلا هستم
بسمتم آمد و گفت: اى بابا اينجورى كه نميشه،تو اصلا از صبح تا حالا چيزى خوردي؟
شانه ام را بالا انداختم و گفتم ،داشتم ميومدم يك ساندويچ خوردم چطور؟
مداد را از دستم گرفت و روى ميز گذاشت و گفت:من دارم از گرسنگى ميميرم با اينكه ناهار دو پرس غذا خوردم اونوقت تو چه طورى از صبح با دوپر ژامبون و كاهو زنده اى،بلند شو ،اگه اينجورى ادامه بدى سوء تغذيه ميگيرى برادر من.مامانت اگه بفهمه ديگه هيچى
نقشه ها را لوله كردم و گفتم خب باشه امروز و بيخيال ميشم اما خدايى از فردا بايد حسابى بچسبيم به كار،ميدونى كه ااين پروژه چقدر براى اعتبار شركتمون مهم،نميخوام اين شانس و براحتى از دست بدم
-باشه قبول حالا وسايلت و جمع كن تا بريم يك جايى يكم خوش بگذرونيم
اخمى كردم و گفتم:نميخواد من ميرم خونه خيلى خسته ام
نگاهى بهم كرد و گفت جون ميلاد ايندفعه را بيا با هم بريم قول ميدم بهت خوش بگذره ،يه چيزى ميخوريم بعد ميرى خونه
باشه باشه امشب هر چى تو بگى فقط جاي زياد دورى نرو
ميلاد :باشه با ماشين من بريم ،ماشينت تو شركت بمونه فردا ميام دنبالت و سريع پايين رفت
چند دقيقه بعد هر دو در ماشينش بوديم،چشمام و رو هم گذاشتم تا كمى از خستگيم برطرف بشه
بعد از حدود ده دقيقه ميلاد ماشين را نگه داشت چشمهام و باز كردم و نگاهى به اطراف انداختم،ميلاد با لحن شادى گفت:بپر پايين رسيديم
كمربندم و باز كردم و پياده شدم و منتظر ميلادشدم،به كافى شاپ مقابلم چشم دوختم ،خيلى با مزه طراحى شده بود،يك اخلاقى كه داشتم بخاطر كارم اول از همه به طراحى محل نگاه ميكردم،كافه شكلات.....
ميلاد كنارم آمد ،گلفتم:ميلاد اينجا چه خوب ديزاين شده، همه چيز آنجا شبيه شكلات بود از در گرفته تا صندلي و ....
ميلاد دستم و كشيد و بسمت ميزى برد كه با ديدن خانواده ام و دختر عموم تعجب كردم ،در حال تجزيه و تحليل و علت حضور آنها بودم كه صدايي را شنيدم و بعد كاغذهاى رنگى كه رويم ميريخت و صداى تولدت مبارك همه
با دست بر پيشانيم زدم درست بود امروز دو مهر بود،كوروش اومد كنارم و گفت:داداش واقعا يادت رفته بود امروز تولدته
خنده اى كردم و گفتم :اين روزا خيلى سرم شلوغه
مامان سيما جلو آمد و صورتم و بوسيد منم بغلش كردم
بعد از گذشت چند دقيقه سپيده دختر عموم گفت: ولش كن سيما جون،اينقدر لوسش نكن، و خودش جلو آمد و دستم و گرفت و گفت تولدت مبارك كسرى جون
منم سريع دستم و از دستش بيرون كشيدم و تشكر كردم
ميلاد با حالت مظلومى به سپيده نگاه كرد و گفت:سپيده خانم اگه بدونى چقدر سخت تونستم راضيش كنم تا بيارمش
سپيده سري تكان داد و گفت:ميدونم ، من كسري را خيلي خوب ميشناسم و نگاه ش را ازم گرفت و بسمت ميز اشاره كرد و گفت بياين الان كيك و ميارن
همه دور ميز نشستيم و مشغول صحبت بوديم كه كيك را آوردن،روش و پر شمع كرده بودند شمع ها را فوت كردم
رو به مادرم كردم و گفتم:خيلى خوشحالم كه كنارتونم، ميدونم اين چند وقته نتونستيم زياد دور هم باشيم
مادر نگاهى با محبت به سپيده كرد و گفت: همه اين تدارك و سپيده جون كشيد
سرم را بلند كردم و نگاهى به سپيده كه مشتاقانه نگاهم ميكرد انداختم و با لحنى كاملا رسمى گفتم: مرسي،ايشالله بتونيم تلافى كنيم
سپيده كه انتظار اين را نداشت سرش را پايين انداخت و گفت:خواهش ميكنم
ميلاد ضربه اى به پهلوم زد و گفت:نميتونى يكم مهربونتر باشى
بسمتش برگشتم و گفتم :من واسه خودش ميگم ،نميخواهم الكى بشينه واسه خودش رويا بافى كنه
همه مشغول خوردن كيك و قهوه بودند ، ببخشيدى گفتم و بلند شدم و بسمت دستشويى رفتم
وقتى برگشتم خانمى را ديدم كه كنار ميز ايستاده بود و با مامان و سپيده حرف ميزد،كنار ميلاد نشستم و گفتم ميلاد فردا تحقيق كن كه ديزاين داخلى اين كافه را هم كى انجام داده،بنظرم ذهن خلاقى داره.....
هيلا
سرم به شدت درد ميكرد ،به صورت برديا كه راحت خوابيده بود نگاه كردم ،دلم برايش ضعف رفت خم شدم و صورتش را بوسيدم،يهو تكانى خورد يواش رويش را كشيدم و بسمت ميز آمدم و سرم را روي آن گذاشتم نميدونم چقدر گذشته بود كه صداى باز شدن در را شنيدم سرم را بلند كردم بهار بود ، با حالتى شرمنده گفتم:ببخشيد بهار امروز خيلى اذيت شدى،تمام شد
بهار به سمت يخچال رفت و بطرى آب را برداشت و كمى خورد و گفت:آره همه رفتند،تو هم پاشو من ميرسونمت و رفت سمت برديا و او را آرام در آغوشش كشيد و گفت:هيلا من تو ماشين منتظرم ،كيفم هم ان گوشه است بيارش برام
سرى به نشانه تاييد تكان دادم و به سختى بلند شدمو بعد از برداشتن وسايل بهار،برق ها را خاموش كردم و درها راقفل و به سمت ماشين رفتم و نشستم.
خيابانها خلوت بود بعد از حدود ده دقيقه رسيديم در خونه،رو به بهار گفتم:نمياى بالا
بهار لبخندى زد و گفت:نه ديگه خيلى ديره ،رفتى خونه هم سعى كن به هيچى فكر نكنى، ميدونم خيلى سخته اما تو دختر قوى هستى از پسش بر مياى
خم شدم و گونه اش را بوسيدم و گفتم:نگران من نباش من خوبم و پياده شدم و گفتم تا فردا
در آسانسور چشمهايم را بستم ،آسانسور در طبقه پنجم متوقف شد بيرون آمدم و جلوى در آپارتمانم ايستادم و كليدم را از كيفم بيرون كشيدم و در و باز كردم و وارد شدم، انگار قوم سلم و تور حمله كرده بودند،كلا آدم مرتبي نبودم،اصلا حوصله تميز كردن خانه ام را نداشتم چون اصلا علاقه اى نداشتم ، فقط بعضي وقتا بهار كه ميومد كمى مرتب ميكرد.وارد آشپزخونه شدم و يك ليوان و آب و دو قرص مسكن خوردم و لباسهايم را در آوردم و روى كاناپه پرت دادم و بسمت اتاقم رفتم و روى تختم افتادمو به سقف خيره شدم.
دوباره به ياد ماهان و حرفهايش افتادم و اشكهايم سرازير شد پتو را روى سرم كشيدم و كمى بعد فقط صداى هق هقم فضاى ساكت و سرد خونه را شكست.
صبح با صداى آلارم گوشي از خواب پريدم و سرم اندازه يك كوه سنگين بود و بدنم كوفته ،بسختى بلند شدم و لباس برداشتم و به سمت حمام رفتم.
وان را پر از آب نسبتا گرم كردم و توى ان نشستم، حس كردم كمى آروم شدم ،ناخودآگاه ياد حرف پسرى كه نزديك بود زيرم بگيرد افتادم كه وان و پر كن و برو توش تا خفه شي،لبخندى بر لبم نشست و گفتم اونم از من ديوونه تر بود.
ساعت و نگاه كردم حدود هشت بود، دكمه.چايى ساز و زدم و وسايل صبحانه را روى ميز چيدم ،از ديروز تا حالا چيزى نخورده بودم،چاى را دم كردم و مشول خوردن شدم .ساعت نه ماشينم را از پاركينگ در آوردم و براه افتادم.
خيابانها تو اين ساعت روز خيلى شلوغ بود، ضبط ماشين و روشن كردم آهنگ عاشقانه غمگينى بود ،اصلا حوصله نداشتم روزم و با غم شروع كنم ،زدم آهنگ بعدى و شروع كردم به خوندن باهاش،كلا آدم آرومي هم نبودم عاشق شلوغى بودم،شايد ميخواستم با اين كار به همه بفهمونم كه خيلى خوشبختم و غمى تو زندگيم ندارم،واسه من مث يك نقاب بود
بعد حدود نيم ساعت در كافى شاپ را باز كردم كارمون از ساعت ده شروع ميشد ،من كمى زود ميامدم كه كمى كيك و شيرينى تازه درست كنم ،چون كيك و شيرينىهامون خيلى طرفدار داشت و همين باعث معروف شدن كافى شاپمون شده بود.
برخلاف باقى كاراى خونه عاشق آشپزى بودم، و بخاطر همين وقتى در ايتاليا بودم يك دوره فشرده يكساله آشپزي ديدم.
به آشپزخانه رفتم و شروع كردم ،داشتم كيكها را در فر قرار ميدادم كه بهار وارد شد. درحالى كه بو ميكشيد به سمت من آمد و گونه ام را بوسيد و گفت چه كردى دختر؟ چه بويى راه انداختى؟من گرسنم شد
خنده اى كردم و گفتم شكمو وايسا حاضر بشه و پيشبندم را باز كردم كه سرو كله سحر هم پيدا شد،و سلامى كرد و رفت تا لباسهايش را تعويض كند.
اينجا را دو سال پيش من و بهار با هم افتتاح كرديم، من سرمايه گذاري كردم و بهار مدير بود. و كارهاي صندوق هم انجام ميداد و حساب و كتابام به عهده خودش بود يعنى در واقع اكثر كارا را خودش انجام ميداد ،بهار را دقيقا از كلاس اول ميشناسم و باهاش دوست بودم،شايد ميشه گفت تنها دوستم تو اين ٢٦سالى كه زندگي كردم،
منى كه از پنج سالگي طعم تنها شدن و چشيدم، هميشه وقتى بچه ها را با پدر و مادرشون ميديدم با حسرت آه ميكشيدم.
چنان در فكر بودم و به گوشه اى زل زده بودم كه با ديدن بهار كه بشكني جلوى صورتم زد يهو بخودم آمدم
بهار خنده اى كرد و گفت غرق نشي
منم خنديدم و بسمتش رفتم و در آغوش كشيدمش و بوسه اى بر گونه اش زدم
يهو من و از خودش كند و گفت:حالت خوبه و دستش را روى پيشاني ام گذاشت و گفت:تبم كه ندارى
باز لبخندى زدم و گفتم:بهار تو هم يك وقت بيوفا نشي مث همه-پدرم و مادرم و مادر بزرگم و ماهان تنهام بذاري ،خوشبختانه يا بدبختانه من بجز تو در اين دنيا به اين بزرگى كه كسي و ندارم
بهار دستش را به سرم كشيد و گفت:ديوونه شدى حتى اگه تو بخواى ديگه منو نبينى من نميتونم طاقت بيارم ،در ضمن تو تنها نيستى مامانت و حامد و داري
زهر خندى زدم و گفتم: كدوم مادر،كسى كه بخاطر خوشى هاى خودش و بخاطر خودخواهيش من و ول كرد و رفت، كسى كه سال به سال ازم خبر نميگيره يا حامد كه اصلا يادشم نيست خواهرى بنام هيلا داره
سرم را در آغوش گرفت دوباره ادامه دادم: ميدونى چيه بهار ،فكر ميكنم شايد اشكال كار منم ،چون همه از دستم فرارى ميشن
بهار موهايم را نوازش كرد و گفت:هر كى ازت فرار ميكنه بقول خودت ،لياقتت و نداره. اينو مطمئن باش.
حالام پاشو برو يه آبى به دست و صورتت بزن به اين چيزام فكر نكن ،ما همو داريم ،خدا را داريم
بسمت دستشوىى رفتم ،جديدا خيلى نازك نارنجى شده بودم ،همش اشكم دم مشكم بود
در آينه به چشمهاى پف كرده ام كه از گريه اين چند روز به اين حالت افتاده بود نگاه كردم
اشكهايم را پاك كردم و لبخندى در آينه بخودم زدم و گفتم:ديگه بسه،تا كى عذاب بكشم ديگه ميخوام شاد باشم ، صورتم با خنده زيباتر بود ،چهره ام تركيبى از پدر و مادرم بود ،چشمهايم كه سبز تيره بود و بينى استخوانى خوش فرمم را از مادرم به ارث برده بودم و ابروان و موهاى قهوه اى و دهانى متناسب هم از پدرم،كه شايد اگر اين شباهت ها نبود با توجه به رفتارى كه در حقم كردن، همه فكر ميكردن يك بچه سر راهيم.
كسرى
ميلاد وارد اتاق كار شد و گفت:كسرى مهندس سعادت اومده تو اتاق منتظرته، باشه الان ميام به حاج رضا بگو ازش پذيرايى كند.
نقشه ها را از روى ميز كار جمع كردم و بلند شدم و كتم را مرتب كردم و از در خارج شدم،با ورودم به اتاق مهندس سعادت بلند شد بسمتش رفتم و با او دست دادم و او را دعوت به نشستن كردم،و خودم روبرويش قرار گرفتم . و بعد از تعارفات معموله،شروع به صحبت كردم
مهندس سعادت غرض از مزاحمت ميدونيد كه طرح اوليمون براى پروژه توريستى تفريحى مايا پذيرفته شده، و ما در حال تكميل كاركنان مون هستيم كه به همراه طرح نهايى ارائه بديم،راستش من شخصا دوست دارم با يك كادر جوان ولى در عين حال حاذق كار كنم،براى اين با ديدن كارهايى كه شما انجام داديد ،ميخواستم ببينم اگر مايل هستيد در بخش اجرايى با ما همكارى كنيد.
مهندس سعادت كه تا آن لحظه ساكت نشسته بود و به حرفام با دقت گوش ميكرد،خنده اى كرد و گفت:من فعلا يك كار در دست دارم ،كه تقريبا تا بيست روز ديگه به اتمام ميرسد،اما بعد از آن فعلا قراردادى ندارم،بدون تعارف بگم منم خيلى دوست دارم در اين پروژه همكارى كنم، اما ميخوام قبلش با همسرم در موردش مشورت كنم ،چون اون ميشه گفت يجورايى مشاورمه.
كمى جابه جا شدم و گفتم: باشه حرفى نيست ،فقط تا كى بهم خبر ميديد؟
- امروز سه شنبه است ،من تا آخر هفته خبر ميدم خوبه؟
لبخندى زدم و گفتم:پس منتظر تون هستم،شماره تماس شركت و كه داريد؟
او نيز متقابلا لبخندى زد و گفت: بله دارم ،پس اگه امرى نيست و بلند شد وادامه داد با اجازه
بلند شدم و دستم را جلو بردم و گفتم:اميدوارم موفق باشيد و از آشناييتون خوشحال شدم
او هم دستم را فشرد و گفت:منم همينطور
تا دم در مشايعتش كردم و دوباره به اتاقم برگشتم و به ساعتم نگاهى انداختم و به اتاق ميلاد رفتم اماخبرى ازش نبود،چشمم به كاغذى روى ميز افتاد و برش داشتم،با خط درشت نوشته بود من رفتم براى يكسرى تحقيقات براى ديزاينر ها، ناهارم ميگيرم ميارم
امروز بايد ساعت شش براى ديدن استاد سالاريم ميرفتم ،اونم قرار بود امروز چند نفر را براى كار معرفى كند.
پس تا اون موقع تقريبا چند ساعتى وقت داشتم، به اتاق كار رفتم و پشت كامپيوتر نشستم و شروع كردم به اصلاح نقشه ها.
دوساعتى بى وقفه مشغول كار بودم،كه ضربه اى به در خورد،با خيال اينكه حاج رضا باشد بدون اينكه سرم را بلند كنم گفتم :بفرماييد
در باز شد و بعد از چند لحظه وقتى ديدم صدايى نميايد،سرم را بلند كردم و سپيده را ديدم كه با فاصله كمى از ميزم ايستاده بود و با لبخندى بهم زل زده بود،ناخودآگاه اخم هام رفت تو هم و با لحن خشكى گفتم:اينجا چيكار ميكنى؟
لبخندش محو شد و گفت:از اينجا ميگذشتم گفتم بهت يك سرى بزنم فقط همين
بلند شدم و بسمت در رفتم و گفتم:لطفا از اين ببعد اين كار و نكن،من از اين بچه بازيا خوشم نمياد
سپيده هم به دنبال من راه افتاد ،و با قيافه گرفته اى گفت:كسرى چرا با من اينجورى ميكنى؟مگه چيكارت كردم؟ تنها گناهم اينه كه عاشقتم
با اين حرف با غيظ بسمتش برگشتم و دستش را كشيدم و بداخل اتاقم تقريبا پرتش دادم ،رنگش ازترس پريده بود،سعى داشتم خودم را كنترل كنم تا صدام بالا نرود .رو بهش گفتم بشين
نگاهى بهم كرد و يواش رفت گوشه كاناپه نشست
ببين سپيده ،تومن و بقول خودت خوب ميشناسى و ميدونى اهل عشق و عاشقى نيستم ،اينم بدون كه تو را اندازه خواهرى كه هيچوقت نداشتم دوست دارم،همه احساس من بتو فقط همينه،
خودت ميدونى كه من همه زندگيم و وقف كارام و خانوادم كردم، فقط تنها چيزايى كه برام مهمه هميناست. پس لطفا اين عشق بچه گانه را بنداز بيرون،برو بچسب به درسات ،ديگه هم اينجا نيا ،من خوشم نمياد الكى واسه هيچى حرف پشتم باشه فهميدى؟ و منتظر جواب شدم
نگاهى بهش انداختم ديدم دارد بي صدا گريه ميكنه ،يه آن دلم بحالش سوخت ،اما اگه از من متنفر ميشد بهتر بودتا اينكه يك عشق يك طرفه را بدوش بكشه.بلندشدم و جعبه دستمال و جلوش گرفتم و گفتم:حالا پاشو برو كه كلى وقتمو گرفتى
يهو سرش را بالا آورد وبا نفرت به چشمانم زل زد و گفت: باشه باشه ميرم ،ديگم دور و برت نميام كه يكوقت كسي فكر نامربوطى بكنه و با خشم به كيفش چنگ زد و انرا برداشت و بسمت در رفت،دستش روى دستگيره در بود كه بسمتم برگشت و گفت:امروز و يادت باشه،مطمئن باش يكيم پيدا ميشه كه تو را اينجورى پس بزنه ،اونروز ياد من بيفت.
لبخند خونسردى زدم و گفتم: عمرا خودم و گرفتار هم جنساى تو بكنم، تو خواب ببينى كه همچين اتفاقى بيفته
سرى تكان داد و گفت: خواهيم ديد و در را محكم پشت سرش كو بيد و رفت....
هيلا
ساعت سه بود سرمون تقريبا خلوت بود با بهار مشغول تهيه ليست خريد بوديم كه تقه اى به در خورد و بعد سحر داخل شد و گفت:يه آقايي اومدن ميگه ميخواهد با مديريت صحبت كند،بهار ليست را برداشت و گفت:راهنماييش كن بياد ،رو به بهار گفتم من ميرم ، از در خارج شدم و راه آشپزخانه را در پيش گرفتم.
گرسنه ام شده بود يك تكه كيك و يك ليوان آب پرتقال براى خودم ريختم و مشغول خوردن شدم، بعد از ده دقيقه صداى خداحافظي بهار با ان مرو را شنيدم، بلافاصله بهار امد پيشم و صندلى كنارى ام را بيرون كشيد و نشست .نگاهى بهم انداخت و گفت:حدس بزن براى چى اومده بود
با بي تفاوتى شانه هايم را بالا انداختم و گفتم :من از كجا بدونم،حتما ميخواست ميز رزرو كنه و يا يك مهمونى ويژه...
بهار يهو پريد وسط حرفم و گفت :نخير هيچكدوم از اينها نيست،ازم خواهش كرد شماره كسي كه اينجا را ديزاين كرده بهشون بدم
آب پرتقالم را برداشتم و جرعه اى نوشيدم و گفتم:واسه چى ميخواست
بهار در حالى كه بلند ميشد گفت : برات يك پيشنهاد كار داشت،اينطورى كه اين ميگفت مثل اينكه يك پروژه بزرگ تو رامسر كه رييسشون ديزاين اينجا را ديده خوشش اومده
-خب تو چى گفتى؟ شماره كه ندادى
بهار : نه گفتم اول خودم باهاش صحبت ميكنم اگه خواست ميگم باهاتون تماس بگيرد و يك كارتى را جلوم گرفت و گفت اينم داد،تا در صورت تمايل بهش بزنگى،البته گفت:خودش هم باز سر ميزنه
كارت و گرفتم و گفتم :تو كه ميدونى من اصلا دوست ندارم اين كارو بكنم با اينكه خيلى بهش علاقه دارم اما بخاطر خانواده ام قيد اين كار و زدم، من تنها كارايى كه كردم اينجا و خونه تو بود
سرش را تكان داد و گفت :ميدونم،اگه غير اين فكر ميكردم همون موقع صدات ميكردم تا خودت باهاش صحبت كنى
حالا پاشو ،را بيفت بريم خريد
راه افتاديم و سوار ماشين شديم و بعد از كلى خريد ،بسمت كافه راه افتاديم، وسايل را با هم توآشپزخونه جابجا كرديم
بهار رفت مهد دنبال برديا،،سحرم مشغول رسيدگى به مشتريها بود،منم هر وقت ازم كمكى ميخواست انجام ميدادم و يك مجله آشپزى هم ورق ميزدم.
سرم تو مجله بود و داشتم طرز تهيه يك كيك را نگاه ميكردم كه سر و كله بهار و برديا پيدا شد ،برديا به سمتم دويد ،مجله را كنار گذاشتم و خم شدم و بغلش كردم و لپاش و بوسيدم و گفتم: خوبى خاله؟
برديا خودشو بيشتر بهم چسبوند و گفت: خاله من امروز دوتا بيست گرفتم
دستم و روى سرش كشيدم و گفتم:آفرين خوشگلم ،حالا كه بيست گرفتى، منم برات يك كيك خوشمزه ميارم و باهم به سمت آشپزخانه رفتيم
بعدالظهر يكم زودتر رفتيم،بهار و برديام اومدند بالا،بهار با ديدن خونه سرى تكان داد و گفت: بازار شامه و با نوك پا وسايل را از كف هال كنار ميزد تا راهى باز كنه،با حرص گفت تو آدم نميشى،تا كى ميخواى اينجورى زندگى كنى
شانه بالا انداختم و گفتم:بيخيال ،مگه آدم چقدر ميخواهد زندگى كنه،من كه اصلا حوصله ندارم،اصلا من كى خونم
به اتاقم رفتم تا لباسهام و عوض كنم،موبايلم و روى ميز توالت گذاشتم و لباسهاى راحتيم را به تن كردم
به هال رفتم،برديا داشتبرنامه كودك ميديد و بهار در آشپزخانه مشغول درست كردن چاى بود ،به سمتش رفتم ، رو بهم گفت ،يك گيره سر بهم ميدى موهام دورم ريخته داره كلافم ميكنه،
بسمت اتاق آمدم و كشو را باز كردم،يهو چشمم به دعوت نامه ماهان خورد،برش داشتم و نگاهى بهش انداختم از اونروز تا حالا حتى بازش هم نكردم، بازش كردم ،با ديدن نام آوا مجد ،رنگم پريد ،حس كردم دنيا رو سرم خراب شد،باورم نميشد،آن شخصي كه با ماهان ميخواهد ازدواج كند ،آوا،باشد،با فرياد بهار را صدا كردم
بهار با چشمان از حدقه در آمده و با ترس چشم به من دوخته بود كه داشتم با خودم حرف ميزدم
با سرعت برق جلو آمد و سرم را در آغوش گرفت و گفت:چى شده ؟چرا اينجورى شدى؟
بغض كردم و سرم را بيرون آوردم و دعوت نامه را به سمتش گرفتم و گفتم:اينجا را نگاه كن،اون كسي كه ميخواد با ماهان ازدواج كند آوا ست،آوا
كارت را از دستم كشيد و نگاهى به آن كرد و با بهت گفت: باورم نميشه، اين يعنى چي؟يعنى تو از آن موقع نمى دونستى؟
با گريه گفتم :من چه ميدونستم از بين اين همه آدم ميره دست ميزاره روى آوا
بهار باز نگاهى به كارت انداخت و يهو چشمهايش را ريز كرد و گفت :يعنى ماهانم خبر نداشت آوا خواهر ناتني توئه
سرم را به طرفين تكان دادم و گفتم :نميدونم،خودمم نمى دونم
بهار نگاهى بهم كرد و گفت: تو كه با اونا رفت و آمد ندارى ،مگر اينكه موقع تقسيم سود شركت و كارخانه بابات خبرت كنن،اصلا ماهان ميدونست بابات زن ديگه اي هم داشته
-نه بهش نگفتم
بهار منو در آغوش كشيد و گفت:بلاخره ميفهميم ،عروسى كى هست حالا؟
كارت و برداشت و نگاهى ديگر به آن انداخت و گفت بيست و يكم مهريعنى دقيقا شانزده روز ديگه،احتمالا آوا هم برات كارت مياره
حالام پاشو ،بجهنم خلايق هر چه لايق،لياقتش همون دختره ى افاده اى و پر مدعاست
كمك كرد و دستم را گرفت و با هم به هال رفتيم،برديا روى كاناپه خوابش برده بود،بهار دو تا چاى ريخت و اورد و گفت:اتفاقا تو بايد برى اين عروسى،بعد يهو فكرى كرد و گفت :اصلا با هم ميريم
با كلافگى گفتم:برم بگم چى؟برم كه مضحكه دست آوا و مامانش و ماهان بشم
بهار با عصبانيت گفت:اتفاقا اگه نرى ، ميشى مضحكه
دستم را روى پيشانيم كشيدم و گفتم :الان فكرم كار نميكنه،بي خيال
بهار اشكهاى روى گونه ام را گرفت و گفت ،برو يه دوش بگير آروم شي
بلند شدم و سلانه سلانه به سمت حمام رفتم.....
كسرى
ساعت حدود چهار بود كه ميلاد وارد اتاقم شد و گفت بيا بريم غذا بخوريم تا سرد نشده،سرم و تكان دادم و گفتم الان ميام، بلند شدم و به آبدار خانه رفتم و سر ميز نشستم و ميلاد بشقاب غذا را جلويم گذاشت و رو بهم گفت:حاج رضا گفت امروز چي شده، سپيده بچه اس ،نبايد از دستش ناراحت بشى،نميخواد خودت و درگير اين قضايا كنى
قاشقم را در بشقابم گذاشتم و گفتم:ميلاد اگر ميخواى در اين موردحرف بزنى، من برم. ميلاد نگاهى بهم انداخت و گفت:باشه باشه . و هر دو مشغول خوردن شديم.
چند قاشق خوردم و بلند شدم و گفتم:هر وقت خوردى بيا ببينم چيكار كردى امروز
ميلاد با دهان پر گفت :تو برو من الان ميام
در اتاقم بودم كه ميلاد با دو ليوان چاى و يك كاغذ وارد شد و رو به من گفت:كسرى امروز رفتم دنبال ديزاينر ها، من كار دونفرشون و خيلى پسنديدم،در ضمن رفتم كافى شاپى كه ديشب رفتيم،قرار شد ديزاينرشون باهام تماس بگيرد،در ضمن مدير انجا خيلى از كارش تعريف كرد و گفت زياد كار نميكنه،و در ايتاليا درس خونده و خيليم جوونه
نگاهى بهش كردم و گفتم خب اين همه ويژگيها رو كه من ميخوام دارد،پيگيرى كن،فقط عجله كن چون ممكن شركتاى ديگه بهش پيشنهاد بدن،مخصوصا شركت نگار،اصلا نبايد بفهمه ما چه كسايى و در نظر گرفتيم و گرنه آن پسره چموشش ميره رايشون و ميزنه تا با ما كار نكنند.
بلند شدم و گفتم خب پس فعلا من ميرم ساعت شش با استاد قرار دارم،ببينم او نظرش چيه
ميلاد هم گفت منم ميرم اتاقم ببينم ميتونم از اين سه نفر وقت ملاقات بگيرم.
كيفم و برداشتم و گفتم من از همان راه ميرم خونه،فعلا خداحافظ
وارد شركت شدم ،منشى استاد كه خانمى جاافتاده بود لبخندى زد و گفت:مثل هميشه،درست سروقت اومديد
متقابلا لبخندى زدم و گفتم :سلام خسته نباشى،كسى پيششون نيست(به در اتاق استاد اشاره كردم)
منشى استاد:نه پسرم ،منتظر شما هستن
تشكرى كردم و در اتاق را زدم و بعد از كسب اجازه وارد شدم.استاد با ديدنم لبخندى زد و ايستاد منم نزديكش رفتم و باهاش دست دادم و روى مبل نشستم،استاد هم آمد و روبرويم نشست.
از شيرينى كه روى ميز بود بهم تعارف كرد و گفت:چيكار كردين بلاخره؟ كاراتون پيش ميره
لبخندى زدم و گفتم،بلطف كمكهاى شما، استاد من تا اونجا كه تونستم سعى كردم نقشه ها را اصلاح كنم ،ميخواستم شمام ببينيد و نظر بديد و نقشه ها را كه در كاورى قرار داده بودم به سمتش گرفتم
دستش را پيش آورد و آنها را گرفت و گفت ،سر فرصت نگاشون ميكنم.راستى كارمندات چى شد،تقريبا با چهار نفر به توافق رسيدم براى اجراى پروژه
استاد نگاهى بهم كرد و گفت:چند نفر بايد باشند
از آنجا كه فقط بايد كادر اصلى و فعلا معرفى كنيم فعلا حداقل نه نفر ديگه نيرو ميخواهيم و برای levelهای بعدی کسایی که کمتر تجربه دارند هم کفایت میکنه
استاد:خب منم چند نفر و گفتم بيان الان سر و كله شون پيدا ميشه،همشون بهترين دانشجوهاى من بودن و همه تا مقطع دكترا درس خوندن و در كارشون ماهرن
بعد از حدود يك ربع كه پيرامون پروژه صحبت كرديم در اتاق به صدا درآمد، استاد بفرماييدى گفت كه در روى پاشنه چرخيد و دو مرد جوان داخل شدند،و بسمت استاد آمدند و بعد از خوش و بشى كه با هم داشتند،استاد اشاره به آنها كرد و رو به من گفت:ايشون مهندس دهقان هستند كه دكتراى عمران دارند و اشاره به مرد ديگر كرد و گفت ايشونم آقاى كاشانى دكتراى شهرسازى دارند،و بعد اشاره به من كرد و گفت:ايشونم مهندس شايگان هستند.
بعد از مراسم معارفه دكتر در مورد سوابق كاري و پروژه هاى انجام شده توسط آنها توضيح داد،و من هم در مورد پروژه اى كه در صورت برنده شدن بايد انجام بدهيم توضيحاتى دادم و تقريبا به توافق رسيديم و قرار شد كه فردا به شركت براى عقد قرارداد بيايند.
ساعت نه بود كه بعد از خداحافظى با آنها از دفتر خارج شدم و بسمت خانه رفتم.
روى تختم دراز كشيده بودم كه كوروش وارد اتاقم شد و رو بهم گفت: داداش مامان ميگه بيا شام بخور
در حالى كه پتو ام را برسرم ميك
مطالب مشابه :
ساخت و پرواز موشك در 30 دقيقه Construction and missiles in flight 30 minutes
چطور پشت کامپیوتر درست اسب كاغذي آزمایش جالب فشار
آسانسور 2
جواب داد سرمو خيلي فيلسوفانه حركت دادم و تو ژست دكتراي كار درست كاغذي محكم شروع و
رمان همخونه - 4
دلش براي غذا درست كردن به ناگهان چشمش به كاغذي افتاد كه يلدا از طرز لباس پوشيدن
رمان بازی تمومه قسمت1
ميكردم به درست كردن چشمم به كاغذى روى ميز افتاد طرز تهيه يك كيك را
برچسب :
طرز درست كردن موشک كاغذي