رمان باورم کن
رفتم تو سالن و کتاب و دادم به طراوت جون کلی تشکر کرد و منم گفتم وظیفه ام بود و بعدم نشستم رو مبل خودم.
یکم بعد شروین اومد و نشست کنارم رو همون مبل دونفره که من نشسته بودم. طراوت جون سرش تو کتاب بود و حواسش به ما دوتا نبود. شروین ناراحت و کلافه بود. داشتم نگاهش می کردم که برگشت و نگاهم کرد. خودشو کشید سمتم و آروم گفت: آنید تا کی ما باید این جوری بمونیم؟ اخمش رفت توهم یه دست به موهاش کشید و گفت: آنید برام سخته بفهم. عزیز دلم. گل پسرم. می فهمیدمش. برای خودمم سخت بود اما نمی دونستم چی کار کنیم. یعنی کلا" من تعطیل بودم.فقط با نگاه متاسف بهش نگاه کردم.یهو اخمش غلیظ شد و با حرص و عصبی اما صدای پایینی گفت: اصلا" این موش و گربه بازی کردنا چه معنی داره؟ چرا تو باید جلوم باشی و من نتونم حتی بهت ابراز علاقه کنم؟ چرا با وجود این همه احساسی که بهت دارم باید مثل پرستار مادر بزرگم باهات رفتار کنم. من می خوام همه بدونن که چه حسی بهت دارم. خودمو کشتم تا تو بفهمی چه حسی دارم.از همون روز که داستان باباتو گفتی فهمیدم به همه مردها بی اعتمادی. بعدم که ماجرای آرشام پیش اومد مطمئن شدم نمی تونی به کسی اطمینان کنی. اما با حسهایی که نسبت بهت پیدا کرده بودم با اینکه خودمم دقیقا" نمی دونستم چیه اما می خواستم یه جورایی بهت بفهمونم که مردها مثل هم نیستن. خودمو کشتم تا من و بشناسی. همون جور که هستم. تا ذره ذره حسم کنی. بهم اعتماد کنی. هر کاری کردم تا بهت بفهمونم چه حسی بهت دارم. ازت حمایت کردم. تو نقشه هات کمکت کردم. می دونی چقدر سخته که بفهمی یه آدم برات با بقیه فرق داره اما اگه بهش بگی ممکنه تا آخر عمر از دستش بدی؟ می دونی چقدر سخت بود که باهات تو یه اتاق باشم و جلوی خودمو بگیرم تا بهت نزدیک نشم؟ تا نبوسمت؟وقتی تو خواب بهم مشت و لگد زدی و مجبورشدم بغلت کنم کلی ذوق زده شدم. وقتی ترسیدی و کشیدمت تو بغلم و تو هیچی نگفتی رو ابرها بودم. وقتی خودت اومدی و بوسیدیم فکر کردم که احساست و شناختی. اما .....وقتی تو بازی بوسیدمتو بعدش پاکش نکردی. از تو چشمهات فهمیدم بهم حسی داری. که دوستم داری. اما خودت هنوز نفهمیدیش.آنید سخت بود فهموندن احساسم به تو و سخت تر بود فهموندن احساس تو به خودت. حالا که همه این سختی ها رو گذروندم داری خودتو ازم دریغ میکنی؟ حتی آغوشتو؟ آنید نمی تونم ... نمی تونم ببینم جلوم راه می ری، می خندی، حرف می زنی اما من حتی نمی تونم دستت و بگیرم. بغضم گرفته بود. پس شروین بیچاره از خیلی قبل تر من و دوست داشت و چقدرم بدبخت زجر کشید تا این و به من احمق بفهمونه.همه این حرفها رو با بغض و عصبانیت آروم بهم می گفت.چقدر دوست داشتم نازش کنم. که بغلش کنم.شروین یکم بلند تر گفت: آنید من خسته شدم. تا کی پنهون کاری؟ بزار لااقل به مامان طراوت بگیم.- چی و به من بگید؟ شما دوتا دوساعته چی با هم پچ پچ می کنید؟هههه سکته کردم. طراوت جون کی سر از تو کتابش برداشت که حرف ماها رو شنید؟ وقتی کتاب می خونه از دنیا غافل میشه و هیچی نمیشنوه. پس حتما" خوندن و ول کرده بود که صدای ماها رو شنید. ماشالله گوششم چقدر تیزه.یهو شروین دستمو کشید و رفت جلوی طراوت جون ایستاد و من تقریبا" پرت شدم دنبالش.دست تو دست کنارش و جلوی طراوت جون ایستادیم.من خودم مبهوت از این حرکت شروین با بهت داشتم نگاهش می کردم. هنوز مغزم فرمان نداده بود دستمو از تو دستش بکشم بیرون.طراوت جونم بدتر از من اول یه نگاه با بهت به دستهای قفل شده ما دوتا انداخت و بعدم یکی یکی به ماها نگاه کرد.طراوت جون: اینجا چه خبره؟تازه یادم افتاد دستمو بگشم بیرون از تو دست شروین. داشتم تقلا می کردم. اما شروین محکم دست من و گرفته بود و هیچ مدلی ول نمی کرد.طراوت جون: شروین چرا دست آنید و گرفتی؟ ولش کن دستش کنده شد.شروین اول یه تشر به من زد و گفت: یکم آروم باش. بعدم سمت طراوت جون برگشت و گفت: مامان طراوت من آنید و دوست دارم.اونقدر ریلکس و بی هوا گفت انگار که می خواد بگه مامان طراوت من گشنمه. انگار این حرفیه که هر روز می زنه و عادی تر از این حرف تو زندگیش نیست.با این حرفش من یکی که کپ کردم و تو جام خشک شدم. دست از تقلا برداشتم. با بهت و ترس یه نگاه به شروین و بعدم به طراوت جون انداختم.شروین که خونسرد و جدی فقط داشت به طراوت جون نگاه می کرد. طراوت جونم با دهن باز و متعجب به شروین نگاه می کرد.طراوت جون: تو آنید و چی داری؟شروین محکم گفت: من آنید و دوست دارم.یهو اخم طراوت جون رفت تو هم. طراوت جون: آنیدم تو رو دوست داره؟شروین با همون جدیت گفت: آره اون منو دوست داره.طراوت جون با اخم برگشت طرف من و محکم و جدی گفت: آنید، شروین راست میگه یا از طرف خودش داره حرف میزنه؟ تو هم دوسش داری؟از اخم طراوت جون قلبم فشرده شد. اگه مخالفت کنه. اگه من و نخواد. منی که بابامم من و نخواست. یه دختر که از خانواده اش بیرون انداخته شده. یه دختر که پرستار این خونه بوده. کسی که براشون کار می کرد و ازشون حقوق می گرفت. اگه من و در حد خودشون نمی دونست. اگه فکر می کرد از اعتمادش سو استفاده کردم. اگه منو بیرون می کرد. اگه ....به شروین نگاه کردم. با چشمهاش داشت التماس می کرد که بگم آره. من عاشق این آدم بودم. عاشق تک تک سلولهاش همه اخلاقاش عاشق همه نگاه هاش. به طراوت جون نگاه کردم. به اخمش به نگاه جدیش. من این زنم دوست داشتم. عاشق محبتش بودم. عاشق روحیه جوونش بودم. اگه دیگه من و دوست نداشته باشه چی؟ هر چی که می گفتم این احتمال بود که یکیشون و از دست بدم. یا شروین یا طراوت جون.تو چشمهای طراوت جون نگاه کردم. یه نفس عمیق کشیدم. - منم شروین و دوست دارم.یه صدای محکم یه صدای قوی. خودمم مطمئن نبودم این صدای منه که از دهنم در اومده. من و شروین مستقیم به طراوت جون نگاه می کردیم. خدایا اگه این زن با این همه مهربونیش من و نخواد من.....طراوت جون با همون نگاه و اخم یه بار به من، یه بار به شروین، یه بارم به دستهای گره شدمون نگاه کرد و .....یهو همچین پرید بالا و دستهاش و به هم کوبوند که گفتم موقع فرود پاش میشکنه. یه جیغی کشید که من و شروین از ترس بهم چسبیدیم. با چشمهای گرد شده داشتیم به این عکس العمل عجیب غریب طراوت جون نگاه می کردیم.هی می پرید بالا و با ذوق و خنده میگفت: می دونستم می دونستم. موفق شدم موفق شدم. خدایا این چرا مثل نیوتن که جاذبه رو کشف کرد ذوق کرده و مدام می گه می دونستم می دونستم؟ البته ئنیوتن فکر کنم یه چیز دیگه می گفت.یهو پرید سمتمون و دوتاییمون و با هم بغل کرد و هی به خودش فشار داد. یکم که ماها رو چلوند. ولمون کرد. چشمش افتاد به صورتهای مبهوت ما دوتا. یهو به خودش اومد یه سرفه ای کرد و لباسهاش و صاف کرد و نشست سر جاش.یه لبخند زد و گفت: پس بالاخره فهمیدین همدیگه رو دوست دارین آره؟من و شروین با بهت به هم نگاه کردیم و همزمان گفتیم: بالاخره فهمیدیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟طراوت جون یه ابروش و انداخت بالا و گفت: من از همون روزی که دفعه اول از شمال برگشتین فهمیدم از هم خوشتون میاد. ولی شروین اونقدر قد بود که به روی خودش نمیاورد. آنیدم اونقدر گیج که نمی فهمید. فقط نیاز به زمان و یکم کمک بود که شماها به احساستون پی ببرید. منم یه کوچولو کمکتون کردم. سعی کردم با تنبیه کردنتون بهتون زمان برای با هم بودن و شناختن همدیگه رو بدم. بعدم سعی کردم با راضی کردن و فرستادن آنید همراه بچه ها به جفتتون این فرصت و بدم که احساستون و بفهمید. یهو اخم کرد و گفت: اما شما دوتا خیلی خنگ بودید. خیلی طولش دادید. البته بعد قضیه بابای آنید فکر می کردم کار شروین سخت تر باشه اما از جراح مغز نابغه ام انتظار کارهای سخت تری و دارم. پس باید می تونستی به روش خودت آنید و راضی کنی. بعدم که اون جوری آرشام و کوبوندی مطمئن شدم تو یکی فهمیدی آنید و دوست داری. وقتی هم که آنید از خونه رفت خوب مطمئن بودم اون هم احساسش و فهمیده و هم اینکه تو احتمالا" از احساست بهش گفتی.بعدم که با هم از فرودگاه اومدین اونقدر خوشحال بودم که نگو. فقط مونده بودم که چرا هیچی نمیگید. شروین متعجب گفت: مامان ما خودمون تازه فهمیدیم احساسمون چیه شما چه جوری زودتر از ماها فهمیدید.طراوت جون یه چشمکی زد و گفت: پس فکر کردی من بی خودی تونستم تنها این کارخونه ها رو اداره کنم؟ وقتی می دیدم مثل موش و گربه بهم می پرید و دنبال هم میکنید فهمیدم که بهم کشش دارین. یه جورایی به قول آنید تابلو بود. به قول معروف اگه بر من نبودش هیچ میلی چرا جام مرا بشکست لیلیخوب حالا بریم سر اصل مطلب. مهم این بود که شما دوتا بفهمید همدیگرو دوست دارید. خوب حالا که احساستون و فهمیدید نمیشه این جوری دوتایی تو این خونه ول بچرخید.شروین با بهت گفت: مامان چی میگی؟ یعنی چی این حرف.طراوت جون به شروین نگاه کرد و محکم گفت: یعنی شما دوتا جوون و پر شورید نمیشه با این همه احساستون تو خونه با هم زندگی کنید.من که کلا" لال بودم شروین باز گفت : یعنی چی؟ یعنی حالا یا من یا آنید باید از این خونه بریم؟طراوت جون متفکر گفت: نه خوب دیگه بریدم که نه. ولی خوب الان که همو دوست دارید محرم نامحرمی بیشتر خودشو نشون می ده. تا قبلش اگه باهم یه جا بودید مشکلی نبود چون به هم کاری نداشتیم اما الان نمیشه باهم یه جا بمونید. هر چی باشه دختر و پسر جوونید و پر هیجان و عاشق. تا همیشه که نمی تونید فقط به گرفتن دست همدیگه کفایت کنید. بالاخره ممکنه یه وقتی یه چیزی پیش بیاد یه وقت خواستین همدیگرو بغلی بوسی چیزی بکنید باید محرم باشید یا نه؟؟؟؟تا این و گفت من چشمهام گرد شد و شروینم که سریع چشمش و چرخوند سمت سقف و در کنکاش که ببینه این سقفه ترکی چیزی داره یا نه. هم خجالت کشیده بودم هم از تصور اینکه طراوت جون به کجاها که فکر نمیکنه و اینکه ماها قبل از اون موقع که حسمون و هم نمی دونستیم ماچ و بغل و داشتیم که.طراوت جون که دید ما دوتا ساکتیم سرش و بلند کرد و به ما دوتا نگاه کرد. اول یه نگاه به من با اون چشمهای وزغی شکلم کرد و بعدم به شروین که مثل بچه های شیطون که یه کار خلافی انجام دادن و الان یکی پیدا شده که فهمیده منتها نمیدونه مقصر کیه و دنبالش می گرده این بچه هم برای اینکه لو نره خودشو زده به ندیدن و نشنیدن نگاه کرد.چشمهاشو ریز کرد و مشکوک گفت: شما دوتا چرا این ریختین؟ یه چیزی درست نیست. و یهو با چشمهای باز شده انگاری می خواد مچ بگیره. انگشت اشاره اش وگرفت سمت ما و بلند گفت: نکنه .... نکنه شما ..... نگین که شما .....یهو شروین دستمو کشید و دویید سمت در سالن و تو همون حالت گفت: ما کاری نکردیم نه از اون کارا که شما فکر میکنید.صدای بلند طراوت جون میومد که همراه با خنده میگت: آره جون خودت پس واسه هیچی این جوری در رفتی؟؟؟ شروین همون جور دویید سمت پله ها و از پله ها رفت بالا منم که مثل جوجه دنبالش می دوییدم هنوز هنگ حرفای طراوت جون بودم. وای که چقدر خجالت کشیدم. وقتی رسیدیم بالا تازه شروین ایستاد و دستمو ول کرد. رو به روی همدیگه ایستادیم و به هم نگاه کردیم. یهو دوتایی پق زدیم زیر خنده. ریسه رفته بودیم. دلمون و گرفته بودیم. خم شده بودیم و می خندیدیم. وای که چقدر طراوت جون بامزه و تیز بود. عاشقش بودم.حسابی که خندیدم دستمو از رو شکمم برداشتم و بلند شدم و صاف ایستادم. اشک چشمهام و با دست پاک کردم. چشمم افتاد به شروین که جلوم ایستاده بود و با یه لبخند نگاهم می کرد. دستم ناخودآگاه آروم اومد پایین. دوباره یاد حرفهای طراوت جون افتادم. وای الان پیش خودش چه فکرهای ناجوری می کرد. دوباره حس کردم گونه هام قرمز شده. این قرمزی و خجالت از من بعید بود اما نمی دونم چرا این جوری شده بودم. با شرم سرمو انداختم پایین.انگار بعد همه کارهایی که خوشحال و شاد با آگاهی کامل انجام داده بودم تازه یادم اومد که باید براشون خجالتم میکشیدم. خدایی تا حالا به این فکر نکرده بودم که کارهام از نگاه بقیه چقدر بی حیایی محسوب میشه. اینم مشکل بزرگی بود. چون برای همه کارهام یه دلیلی داشتم که برای خودم قانع کننده بود انجامشون داده بودم و به فکر و حرف بقیه اهمیت نمی دادم. اما الان که از زبون طراوت جون اون جوری شنیدم. یعنی اون جوری اشاره شد بهشون و الان که فکر می کنم می بینم که خیلی بی حیام. برای یه دختر ایرانی با این اعتقادات و این عرف جامعه خیلی بی حیا و بی تربیت و پرو بودم. حالا واسه همه اینها داشتم خجالت می کشیدم. یه دستی اومد رو گونه های داغم. یه دست نوازش گر. آروم سرمو بلند کردم. چشم تو چشم شروین شدم. اومده بود جلوم و دستش و گذاشته بود رو گونه ام. با یه لبخند کوچولو گفت: این قرمزی برای چیه؟الان من چی بگم؟؟؟؟؟ خودت نمی فهمی؟؟؟؟ خوب نمیفهمه دیگه این پسره چه میفهمه خجالت چیه؟ این کارها برای این عادیه. من خنگم که تا حالا برام عادی بود بس که ....بابا ول کن هی میگه بی حیام بی حیام اون موقع که این غلطها رو می کردی باید به فکر این چیزا می بودی نه الان که تموم شد.شروین سرشو آورد پایین و آروم گفت: از حرفهای مامان طراوت خجالت کشیدی؟؟؟؟اه اینم میفهمه؟ خوب اگه فهمیدی چرا می پرسی؟؟؟؟ منم چه دختر خوبی شدم دیگه خنگ بازی در نمیاوردم مثل منگلا بگم هان؟؟؟؟شروین یکم دیگه خم شد رو صورتم و گفت: خوب اینم از این. مامان طراوتم می دونه.دوباره یکم دیگه اومد پایین و نگاهش از چشمهام رفت رو لبهام. شروین: حالا اجازه می دی؟؟؟این بار دیگه اومد که بیاد برا لبهام. یهو خودمو کشیدم عقب و پریدم تو اتاقم و در و قفل کردم. صدای بهت زده و متعجب شروین و از بیرون شنیدم.شروین: آنید کجا رفتی؟ در و چرا بستی؟ باز کن ببینم. پشت در ایستاده بودم و با یه نیش باز قیافه شروین و تصور می کردم. الان دیدن داشت.من: در و باز نمی کنم. پس بهتره پشت در نمونی.شروین با دستش به در ضربه زد و گفت: الان دیگه چرا در رفتی؟ الان که مامان می دونه.من: دقیقا" برای همین در رفتم. ندیدی طراوت جون چه فکرایی کرده بود؟ شروین عصبی و ناراحت همون جور که به در ضربه می زد گفت: خوب بزار فکر کنه. حداقل بزار یه کاری بکنیم که بعدن که بهمون گفت تهمت نشه.خنده ام گرفته بود. یعنی انقدر شباهت؟ اینم بدش میومد حلیم نخورده، دهنش آتیش بگیره. می خواست حتما یه قاشقم که شده حلیمه رو بخوره که تهمت نشه.با خنده گفتم: شروین عزیزم برو استراحت کن. بعدن می بینمت.یهو شروین ساکت شد. دیگه به در نمی زد. تعجب کردم. صداش اومد. آروم. اما معلوم بود که داره می خنده.شروین: گفتی عزیزم؟ به من گفتی عزیزم؟؟؟ آنید در و باز کن ببینم خودت بودی که این حرف و زدی؟؟؟؟؟ قربون عزیزم گفتنت برم لبخندم.همون جور که رو به در بودم یه لبخند اومد رو لبم. تکیه امو دادم به در و با دستهای باز چسبیدم به در و همچین درو بغل کردم که انگار شروین جلوم بود و بغلش کردم. جا شروین در و بغل کرده بودم. الهیییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی یییییییییییییییییییییی بس که ازش در می رفتم ببین واسه یه عزیزم چه ذوقی کرده. مثل یه پسر بچه شیطون شده بود. عاشق این لبخندم گفتناش بودم. با این که یه جوری بود. اما خیلی خوشم میومد. وقتی به این فکر می کردم که من اونیم که لبخند به لبش میارم. من شادش میکنم. من آرومش میکنم و می خندونمش کلی ذوق می کردم.آروم گفتم: شروین برو.....واقعا" دعا می کردم که بره. نمی دونم چقدر می تونستم حضورش و پشت در حس کنم و خودمو تو اتاق حبس کنم. می ترسیدم نتونم طاقت بیارم و برم بیرون.شروینم به همون آرومی اما خوشحال گفت: باشه می رم اما یادت باشه بازم نزاشتی. به وقتش تلافی همه اینها رو سرت در میارم.نیشم باز شد. تو تلافیش و در بیار کیه که بگه بدش میاد.صدای در اتاقش و که شنیدم. از در جدا شدم و رفتم رو تختم نشستم . دوباره صدای گیتارش اومد. این بار شاد می خوند یه آهنگ با احساس اما شاد. این نیش من که بسته نمی شد
من: نههههههههههههههههههههههههطراوت جون: آره من با وکیلم صحبت کردم فعلن این تنها راهه تا بعد که بتونیم بریم اجازه پدرتو بگیریم.پدرم.... پدرم ..... سرمو انداختم پایین. کدوم پدر؟ همونی که هر چی تو دهنش بود بهم گفت و حتی اجازه نداد از خودم دفاع کنم؟ همون پدری که برای گفتن حقیقت بهم گفت که دیگه دخترم نیستی و من و از داشتن نه تنها خودش بلکه خانواده ام محروم کرد؟ واقعا" اون پدر میاد و اجازه عقد بهم میده؟؟؟؟شروین آروم دستش و گذاشت رو دستم. سرمو بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. مهربون، ناراحت، حمایتگر هر چی که می خواستم تو نگاهش بود. کنارم رو مبل نشسته بود. هر دومون کنار طراوت جونه و تو سالن بودیم. طراوت جون صدامون کرد و گفت کارمون داره. وقتی نشسستیم اول از من و شروین پرسید که واقعا" همدیگه رو دوست داریم یا نه. ماهام محکم جواب دادیم. این احساسی که داشتیم زود گذر و از روی هوس نبود. با شناخت کامل و در طول زمان بهش رسیده بودیم.طراوت جونم گفت: پس با این حساب باید به هم محرم باشین تا تو خونه بتونید با هم بمونید و راحت باشید. بعدم به شوخی گفت : من که نمی تونم همه جا دنبالتون باشم که دست از پا خطا نکنید.شروین که نیشش باز شد. من هم خجالت کشیدم هم از دست شروین حرص خوردم. همچین پاشو لگد کردم که نیشش بسته شد.طراوت جون: خوب فعلا" تنها راهش اینه که یه صیغه محرمیت بخونید. من از چند جا پرسیدم. چون آنید یه دختر بالغه و به سن قانونی هم رسیده و پدرشم الان در دسترس نیست می تونه بدون حضور پدر صیغه کنه ولی عقد رسمی باید با اجازه پدر انجام بشه.الان منتظر بود تا من اجازه بدم. ببینه من راضیم یا نه. تو چشمهای شروین نگاه می کردم. کسی که دوسش داشتم. کسی که بهم ثابت کرد همه مردها از جنس پدرم نیستن. تنها کسی و که الان داشتم. نمی خواستم از دستش بدم. چشمهاش سبز سبز بود. رنگ شالیزارهای شمال. رنگ سبزی شهرم. دلم هوای شهرمو کرد. هوای خونه ام هوای مامانم. داداشم. آنیتا. عسل کوچولو. حتی بابام. مامانم و می خواستم. چقدر آرزو داشت همچین روزی و ببینه. چقدر دعا می کرد که یه آدم خوب نصیبم بشه.مامان شروین همون آدم خوبیه که منتظرش بودی. الان اینجاست، پیش من. کنارم. اما تو نیستی. نیستی ببینی منم می تونم خوشبخت بشم. نیستی ببینی که چقدر کنارش آرومم، چقدر شادم. مامان من می تونم آروم زندگی کنم. می تونم بی استرس، بدون اینکه منتظر خبر بد بمونم، بدون اینکه نگران دعوا و صدای بلند باشم کنار شروین آروم زندگی کنم.مامان. مامان خوبم دلم برات تنگ شده. کاش پیشم بودی. می خوام بغلت کنم. ببوسمت. قول می دم همه اش کنارت بشینم. دیگه نمی رم بچپم تو اون اتاق لعنتی. میام کنارت. از بغلت جوم نمی خورم. فقط تو باش. پیش من. کنارم. فقط بتونم ببینمت. مامان الان تو باید باشی تو باید قبول کنی. تو باید بیای ازم بپرسی: آنید پسره خوبه؟ دوسش داری؟ منم بگم: مامان بهتر از اون نمی تونستم پیدا کنم.تو چشمم اشک جمع شده بود. با بغض و چشمهای اشکی به شروین نگاه کردم. آروم و مهربون بود.یه فشاری به دستم داد و آروم گفت: آنید اگه قبول نکنی درکت می کنم. اگه بخوای منتظر می مونیم. می ریم با پدرت صحبت می کنیم. دوتایی، قانع اش می کنیم. آنید اگه تو بخوای هیچی دیگه مهم نیست. می خوای صبر کنیم.یه لبخند زدم. یه لبخند قدرشناس به خاطر این همه شعور، به خاطر این همه درک.رومو برگردوندم سمت طراوت جون. شروین چه گناهی کرده. من با خانواده ام مشکل دارم. شاید اونا هیچ وقت من و نخوان. شروین که نمی تونه تا ابد صبر کنه.یه لبخند زدم. یه لبخند شاد. اگه مامان الان اینجا بود چقدر خوشحال بود. منم باید جای اون خوشحال باشم. الان قراره بهترین لحظه عمرم باشه. آنید شاد باید بیاد. بعدن به غم و غصه هام فکر می کنم الان وقت شادیه.من: من موافقم. شما بزرگترمونید. هر چی شما بگید.طراوت جون یه لبخند مهربون زد. یه لبخند مادرانه. شروین فشار دستشو بیشتر کرد. خوشحال بود. طراوت جون خوشحال دستهاشو باز کرد و منم بلند شدم رفتم بغلش. بوی مامانمو می داد. بغلش مثل مامان گرم بود. من و آروم کرد.
تو اتاقمم گوشی و برداشتم. باید به همه بچه ها خبر بدم. انقده ذوق زده ام که نگو. انگار تازه فهمیدم می خوام چی کار کنم. نیشم که اصلا" بسته نمیشه. از خجالت نیش بازم. اومدم تو اتاقم. درسته من خوشحالم اما اگه این ریختی جلوی طراوت جون و شروین باشم نمیگن دختره ترشیده ببین چه ذوقی کرده. یکم الان باید ناراحت باشم یا چه می دونم خجالت بکشم. نمی دونم بقیه دخترا تو این لحظه چه حسی دارن من یکی که فقط ذوق مرگم. زنگ زدم به درسا. درسا: سلام علیکم دختر فراری.من: زهر مارو دختر فرای این چه مدل اسمیه که رو من گذاشتی؟درسا: چه کنم مهام گفت از خونه خانم احتشام فرار کردی منم دیدم عجیب به شکل و شمایلت می خوره.من: زهر مار و به شکلت می خوره. خودتی بی ادب.درسا: حالا بگو ببینم چی کار داشتی؟من: برو گمشو عمرا" بگم چی کارت داشتم. زنگ زده بودم یه حال اساسی بهت بدم که خودت با خر بازیت از دستش دادی.زده بودم به هدف. انگشت گذاشته بودم رو نقطه فضولیش. الان تا نمی فهمید قضیه چیه آروم و قرار نداشت. خودشو می کشت.درسا تندی گفت: آنید جونم. دختر ماه و جیگر گل بگو چی کارم داشتی؟ حاله چی؟ داستان چیه.واسه خودم می خندیدم و ابرو می نداختنم بالا. وای که الان درسا دیدن داشت. فضول.من: نمی گم.درسا: آنید .... جان درسا بگو دیگه.دیگه خودمم بی طاقت شده بودم. من: باشه می گم اما پشت گوشی نه. پاشو بیا اینجا بهت می گم.درسا: باشه الان راه میوفتم. چیزه آنید تنها بیام؟من: نه پس کل خوابگاهم ور دار بیار. درسا: نه بابا خنگه. میگم الناز یه ساعت پیش اومده الان پیش منه. دیده همه مون اینجاییم طاقت نیاورد اومده یه هفته پیشم. با ذوق گفتم: ایول الناز. وای دلم تنگ شده بود براش. اونم بیار دیگه.درسا: باشه باشه زودی میایم.گوشی و که قطع کردم کلی خوشحال بودم. سریع زنگ زدم به مهسا و مریم و گفتم آب دستتونه بزارید زمین و بیاید اینجا. طفلی ها اول کلی نگران شدن اما بعدن که گفتم چیز بدی نیست یکم آروم شدن. من رفتم یکم خودمو خوشگل کنم تا بچه ها بیان.دوساعت بعد یکی یکی پیداشون شد. منم خبیث گذاشتم همشون برسن بعد بگم چی به چیه. درسا که انگار رو جوجه تیغی نشسته بود هی می پرید بالا و هی میگفت: بگو دیگه. بگو خوب.منم گذاشتم قشنگ خمار بشه. بهش میومد. بامزه شده بود.بچه ها به ردیف رو تخت نشسته بودن. مریم، درسا، مهسا و الناز. منتظر چشم به دهن من دوخته بودن.منم جلوشون ایستاده بودم. سرمو انداخته بودم پایین و داشتم فکر می کردن چه مدلی بهشون بگم. حالت اول: مثل فیلمها سرمو بلند کنم و یه لبخند ملیح بزنم و دست چپمو بیارم بالا و انگشتر نامزدیمو نشون بدم تا خودشون بفهمن. اینام یه جیغ بکشن و ابراز احساسات کنن.نه بابا این نمیشه. انگشترم کجا بود من.خوب سرمو بلند می کنم و با یه لبخند شرمزده میگم شروین ازم خواستگاری کرد. اینام مبهوت میگن: برووووووووووووووووووووووو ونه اینم خوب نیست من خجالت از کجا بیارم الان. الان تو دلم عروسیه.درسا: آنید خانم بالاخره استخاره تون کی تموم میشه؟ دوساعته ماهارو معطل خودت کردی. ایستادی جلومون فکر می کنی؟بمیری درسا که نمی زاری من یکم فکر کنم و فرم درست و دخترانه خبر ازدواج و بهتون برسونم. الان مدل خودم بگم که ضایعست اما چه کنم خودمم نخوام این حرفه الاناست که از حلقم بپره بیرون.یهو پریدم بالا و دستامو کوبیدم به همو و گفتم: من فردا نامزدیمه. خوب طبیعتا" عکس العملها متفاوت بود. مریم و مهسا مبهوت به من نگاه می کردن. درسا و الناز هم مثل من پریدن بالا و جیغ کشیدن و پریدن سمت من و سه تایی باهم می پریدیم هوا و جیغ می کشیدیم. یهو درسا ایستاد و نیشش و بست. با دست کوبوند به بازوی الناز و با اخم گفت: وایسا ببینم یه لحظه آروم بگیر. تو اصلا" فهمیدی قضیه چیه که این جوری ذوق کردی؟النازم مظلوم گفت: نه دیدم تو پریدی و جیغ کشیدی جو زده شدم.درسا: آنید الان چی گفتی؟من: گفتم فردا نامزدیمه.یه دفعه هر چهارتاشون با هم گفتن: نههههههههههههههههههههه.خوب البته این حرکت طبیعی تر بود تا اون جیغ و داد. مریم: با کی؟ کِی ؟ چرا یهویی؟مریم تنها کسی بود که از هیچی خبر نداشت و کلا" بی خبر بی خبر بود. بقیه یه کوچولو در جریان بودن اما اونا هم هیچی نمی دونستن یعنی کلا" هیچ کس خبر از چیزی نداشت.درسا یهو مشکوک چشمهاشو ریز کرد و انگشت اشاره اشو سمتم گرفت و گفت: نکنه..... نکنه تو و شروین....منم با ذوق و نیش باز تند و تند کله امو تکون دادم و گفتم: آره دیگه منم دارم شوهر می کنم. یه دونه خوبشو پیدا کردم دو دستی چسبیدم بهش.خدایی قیافه اینا دیدن داشت. البته حق داشتن بدبختا منِ مرد گریز و این همه ذوق واسه شوهر.مریم گیج دوباره پرسید: آخه با کی؟دو سه دفعه با ذوق مژه هامو بهم زدم و گفتم: با دکتر شروین جون جیگر.حالا که قرار بود بشه شوهر من باید با پیشوند صداش می کردم. دکتریت تو حلقم پسر. الان دقیقا" شده بودم مثل این دختر ترشیده های شوهر ندیده که تا شوهر می کنن سریع پسوند پیشوند شوهره رو می چسبونن به خودشون. یعنی یهو می شن خانم دکتر حالا سیکلم ندارنا. یا خانم مهندس. حالا دیپلمشون و به زور گرفتن.منم هنوز تو جو این چیزا بودم و هی دکتر دکتر می کردم. دهنا همه مثل غار باز مونده بود و به من نگاه می کردن.درسا یکی زد تو سر من و گفت: آره جون خودت چه دکتر دکتری هم میکنه. اون شب مهمونی که هی من بهت گفتم شروین دوست داره واسه من فیس میومدی. حالا چه ذوق مرگم هست.بشین بنال ببینم چی به چیه.خلاصه نشستم و با سانسور و کلی تکه برداری از صحنه ها براشون تعریف کردم. بهشونم نگفتم که چرا بابام اینا نمیان گفتم چون شروین عجله داره قراره یه صیغه بخونیم بعد بریم شهر ما بقیه کارها رو انجام بدیم. هر چند همه شون یه عالمه سوال داشتن اما خدایی خیلی خانمی کردن و بهم هیچی نگفتن شایدم انقدر مثل من خوشحال بودن که یادشون رفت. آخه هیچ کدومشون فکر نمی کردن یه روزی من بشینم و با ذوق بگم می خوام ازدواج کنم.از همه شون قول گرفتم که فردا عصری حتما" بیان محضر که منتظرشونم.مریم و مهسا قرار شد بیان محضر و درسا و النازم قرار شد بیان خونه که از اینجا با هم بریم.وای که چقده عروسی فاز می داد.امروز همون روزه. همون روزی که هر دختری تو زندگیش منتظره که بره و به مرد زندگیش، کسی که دوسش داره یه بله بگه و تا همیشه باهاش باشه تو شادی و غم تو خوشی و ناخوشی.خدایا خودت زندگیمو می دونی خودت هوامو داشته باش. دمت گرم.قرار محضر ساعت 5 عصره. از دیشب تا حالا که ساعت 3 بعد از ظهره شروین و ندیدم. دیشب بیمارستان بود. امروزم که من همش تو اتاقم بودم و به همه هم اعلام کردم که نمی خوام کسی و ببینم. نشسته ام کنج اتاق و زانوهامو تو بغلم گرفتم. از شور و هیجان دیروزم خبری نیست. دوباره ترس اومده تو وجودم، دوباره نگرانم. می ترسم. با یه بله کل زندگیم عوض میشه. این کلمه ایه که همه میگن. به دفعات تو زندگیشون استفاده میکنن. اما چند دفعه چند بار تو زندگی آدم ها پیش میاد که با یه بله یه آره مسیر کل زندگیشون و عوض کنن؟ یعنی انتخابم درسته؟ یعنی شروین همونه؟خری خوب معلومه که درسته و همونه. مگه نه اینکه شروین تنها مردیه که بهش اعتماد داری. پس اگه نتونی به اون تکیه کنی و بله بگی می خوای بری به مش جواد بله بگی؟خفه شو دو دقیقه الان موضوع جدیه. من مامانم و می خوام. الان ننه اتو از کجا بیارم؟ سر کوچه مامان اضافه می فروشن برم بگیرم برات؟گمشو. خر بی احساسِ خنگ.اوووووووووووو مثل اینکه یادت رفته من خودتما هر چی گفتی خودتی.می دونم که خودمم اگه نبودم که الان بی کس و تنها این کنج اتاق کِز نکرده بودم. مامانیییییییییییییییییییی ی.در باز شد و درسا و الناز با سرو صدا اومدن تو اتاق.داشتن می خندیدن و بلند بلند حرف می زدن. یهو چشمشون به من افتاد که مثل جوجه ترسیده یه گوشه نشسته بودم. درسا نگران گفت: آنید .... اونجا چرا نشستی؟ حالت خوبه؟با بغض نگاهش کردم.یهو هر دو اومدن سمتم و درسا دستاشو انداخت دورمو بغلم کرد.الناز: آنید گله چته؟ چرا این جوری بغض کردی؟چقدر خوب بودن که الان کنارم بودن. تنهایی خیلی بد بود.آروم با بغض گفتم: می ترسم.درسا من و از خودش جدا کرد. هر دو با تعجب یه نگاه به هم و بعدم به من کردن.درسا: می ترسی؟ از کی؟ از چی؟من: از زندگی. از اینکه تصمیمم غلط باشه.یه لبخند مهربون بهم زدن.الناز: عزیزم این الان طبیعیه مخصوصا تو یه همچین روزی مخصوصا" که تو خانواده اتم نیستن پیشت. تازه داری شکل آدما رفتار می کنی.درسا: آنید به من نگاه کن.برگشتمو تو چشمهاش نگاه کردم. آروم گفت: هر وقت ترسیدی چشمهات و ببند و فقط به شروین فکر کن. به محبتش به نگاهش. به شعرایی که برات خونده. به علاقه اش.تو ذهنم گفتم: به حمایتش. به حس امنیتش به آغوش گرمش به بوسه های داغش .......یه لبخندی اومد رو لبم. دیگه نمی ترسیدم. من همه این چیزها و حسهایی که شروین بهم می داد و می خواستم و با هیچی عوضش نمی کردم. دلم آروم گرفت.درسا که لبخندمو دید، شاد گفت: بسه دیگه ببند نیشتو دختر تو هنوز هیچ کار نکردی. پاشو برو یه دوش بگیر بدو که وقت نداریم.به زور من و انداختن تو حمام. با دل امن یه دوش حسابی گرفتم و حوله پیچ اومدم بیرون. این دوتا هم افتادن رو سر من. تند و تند موهامو خشک کردن و یه آرایش تیره رو چشمهام کردن و جلوی موهامو صاف و پشتشم فر کردن. حالا مونده بودم چی بپوشم. الناز رفت سمت کمد و گفت: آنید مانتوی سفید داری؟همچین از رو صندلی پریدم بالا که درسا یه متر رفت عقب از ترس.درسا: هوی چته یهو رم می کنی.من: اصلا" فکر مانتو سفید و کلا" لباس سفید و نکن که عمرا" مثل عروس جوادای 100 سال قبل سر تا پا سفید بپوشم.درسا: اوه خانم متجدد چی می خوای بپوشی؟با نیش باز گفتم: نمی دونم.الناز یه پوفی کرد و تو کمدم سرک کشید. از توش یه مانتوی خاکستری روشن که از کمر به پایین مدلش شکل دامن میشد در آورد. یه اشاره به درسا کرد و اونم با دک و دهن اشاره کرد که خوبه.با یه شال تقریبا" همرنگش و شلوار جین خاکستری و کیف و کفش مشکی تنم کردم. دیگه کامل شده بودم. چقده به خودم رسیده بودم. چشمهام شده بود قد چشمهای گاو بس که دورشو سیاه کرده بودن مثل این فیلم ترسناکا جای چشم فقط دوتا تیکه ی سیاه می دیدی ولی خیلی قشنگ شده بود و بهم میومد. موهای فرم و با یه گیره جمع کردم بالا.درسا یه نگاه بهم کرد و گفت: همه چیز خوبه فقط خیلی ساده ای. من: چشمهات در بیاد دختر این چشمهای سیاه من و نمی بینی که میگی ساده ای؟درسا: قیافه اتو نمی گم تیپتو می گم یه چیزی کم داری.یه دور دورم چرخید و اومد جلوم ایستاد. دستش و برد دور گردنش و گردنبندش و باز کرد و گرفت سمتم. من و الناز با دهن باز به دستش نگاه می کردیم.درسا: بیا بگیر بنداز گردنت. من با شک گفتم: مطمئنی؟؟؟؟درسا یه لبخند زد و با اشاره گفت آره.باورم نمیشد که یه روزی درسا گردنبند فیروزه یادگاری مادر بزرگشو که خیلی هم قدیمی بود و به من قرض بده. این و مثل جونش دوست داشت و یه لحظه هم از خوش جدا نمی کرد. خیلی هم خوشگل بود یه زنجیر داشت که تا روی دلت میومد و از اونجا دو رشته کوتاه می شد و ته هر رشته دوتا فیروزه گرد چسبیده بودن. خیلی ناز بود.با تردید نگاهش کردم و دوباره گفتم: اما آخه تو که خیلی این و دوست داری.درسا گفت: دیوونه تو مثل خواهرمی. همه شما ها برام عزیزین. دوست دارم یه امروزه رو که بهترین روز زندگیته این گردنبندی که برام خیلی عزیزه رو به تو قرض بدم چون تو هم جزو اون چیزهای با ارزشمی.با یه لبخند بغلش کردم و بوسیدمش. خودش گردنبند و انداخت گردنم. یهو زد تو سرمو گفت: فقط مواظبش باش خش بهش بیوفته کشتمت.سرمو مالیدم و زیر لبی گفتم: آدم بشو نیستی. دیوونه.خلاصه با خنده و شوخی رفتیم بیرون.طراوت جون تا من و دید بلند شد و با یه لبخند بغلم کرد و بوسیدم و گفت: خیلی ماه شدی دخترم. دیدی بالاخره دختر خودم شدی؟ جوابش یه لبخند همراه یه بغض بود. قرار بود ماها با راننده بریم محضر و شروین و مهام هم با هم بیان. چون آقا از هولشون زود رفته بودن. من نمی دونم این شروین خل فکر کرده تنهایی می تونه عقد کنه؟ یا رفته خودشو به خودش محرم کنه. شایدم رفته جلو جلو دور از چشم ماها مهام و صیغه کنه.خلاصه همه سوار ماشین شدیم و رفتیم محضر. وارد که شدیم مهام و شروین تو دفتر پشت به ماها ایستاده بودن.تا صدامون و شنیدن. بس که پر سرو صدا بودیم ماها، برگشتن سمتمون. ای جان پسر ناز با این حسن سلیقه اش. بی اختیار هر دومون لبخند زدیم. پسریم ماه شده بود. مخصوصا" با اون کت و شلوار خاکستری که تنش کرده بود. الکی الکی چه ستی کرده بودیم.رفتیم جلو و همه با هم سلام علیک کردن. مهسا و مریم هم اومده بودن خدارو شکر مریم بی سینا اومده بود.من و شروین که اصلا" حواسمون به اینا نبود داشتیم چشم همو در میاوردیم . با چشمهامون همو قورت می دادیم. روبه روی هم ایستادیم. سرمو کج کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. چشمهاش داشتن می خندیدن. خوشحال بودن. یه نفس بلند کشید و گفت: اومدی.بی اختیار یه لبخند زدم و گفتم: مگه قرار بود نیام؟یه نگاه عاجز بهم کرد و گفت: همش می ترسیدم پشیمون بشی و نیای.یه لبخند گشاد زدم که باعث شد شروینم بخنده. شیطون گفتم:. این یه کارو یادم رفت. زودتر میگفتی خوب.شروین چشمهاشو برام ریز کرد.طراوت جون : بچه ها برید سر جاتون بشینید.ما دو تا هم بچه حرف گوش کن رفتیم رو دوتا صندلی که بهمون نشون داده بودن نشستیم. طراوت جون اومد سمتم و از تو کیفش یه چادر سفید در آورد و گفت: اجازه میدی دخترم.بغض کردم. با لبخند و یه نگاه قدر شناس بلند شدم ایستادم. طراوت جون خودش چادرمو سرم کرد و پیشونیم و بوسید.طراوت جون: خوشبخت بشی عزیزم. هر دوتون.چقدر من و یاد مامانم می نداخت. چقدر دلم هوای مادرم و کرده بود. چقدر جاش خالی بود. جای مامانم، جای بابام.درسا اومد کنارمو گفت: کیفتو بده برات نگه دارم. کیفمو دادم دستش و تو لحظه آخر موبایلمو برداشتم. نمی دونم چرا.طراوت جون داشت با عاقد حرف می زد. سرم پایین بود و به گوشیم نگاه می کردم. مامان کجایی .... آنیدت می خواد بله بگه. مامانم اگه الان اینجا نیستی همش تقصیر منه. کاش پیشم بودی.تو یه لحظه از جام بلند شدم. گوشه چادرم تو دستم بود. بی توجه به نگاه های متعجب همه از دفتر اومدم بیرون. به نرده های پله تکیه دادم. هنوز چشمم به گوشی بود.- آنید ....برگشتم. شروین با یه نگاه فوق العاده مهربون نگاهم می کرد. شرمنده محبتش بودم. با بغض گفتم: شروین نمی تونم.فقط یه لبخند زد. شرمنده تر شدم.من: من ... مامانم و می خوام.یه قدم اومد سمتم.یه قطره اشک چکید رو گونه ام.به گوشی نگاه کردم. بی اختیار شماره یک و زدم. چشمم به شروین بود با لبخندش قوت قلب گرفتم. گوشی و بردم سمت گوشم. یه بوق .... دو تا بوق ..... سه .....- الو ، بفرمایید .....نفسم بند اومد. مامان . بعد چند ماه صداشو می شنیدم. تازه می فهمیدم چقدر دلتنگش بودم. چقدر بهش نیاز داشتم. بغض داشت خفه ام می کرد.- بفرمایید ... الو ... چرا حرف نمی زنی؟؟؟ تو که نمی خواستی حرف بزنی چرا زنگ زدی؟ مزاحم ....صدای ناراحتش و می شنیدم داشت همون جور غر می زد. بی اختیار یه لبخند اومد رو لبم. می خواست گوشی و بزاره.- مامان .....صدای غرهاش قطع شد. ساکت شد. اما گوشی و نزاشت. به زور لبهامو باز کردم و با صدای بغضی گفتم: مامان .....مامان: آ ....آنید ... دخترم ....چشهام و رو هم گذاشتم. چه حس خوبی داشت شنیدن کلمه دخترم از زبون مادرت. از اون سمت گوشی یه صدایی اومد. " آسا کیه زنگ زده؟ "بابا. صدای مامانم و شنیدم که با هول گفت: با من کار دارن. مهین خانمه.من: مامان بابا خونه است؟ نمی تونی حرف بزنی؟مامان: آره مهین جون همینه که میگید. یه لبخند تلخ زدم. من: باشه مامانم هیچی نگو . فقط گوش کن. باشه؟ قطع نمی کنی؟مامان: این چه حرفیه.یه خنده ای کردم.من: مامان بلا خوب رمزی حرف می زنی.مامانم با بغض گفت: نیاز میشه خوب.من با بغض همراه با لبخند آروم گفتم: مامانی امروز یه روزه مهمه برام. شما باید می بودین. شرمنده اتونم . کاش بودین. واقعا" بهتون احتیاج دارم.مامان: همه خوب هستن مهین جون؟من: آره مامانم من خوبم. همه چی خوبه. امروز یه روز شاده. همون روزیه که خیلی منتظرش بودی. مامان می خوام باشی. حتی اگه شده از پشت تلفن. مامانم قطع نکن تا آخرش گوش کن. باشه؟بغضم شکست. اشکهام اومد پایین. شروین دستشو گذاشت رو شونه ام. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.من: بریم. من حاضرم.با چشمهاش ازم می پرسید مطمئنی؟با یه لبخند جوابش و دادم. شروین رفت تو و منم پشت سرش. گوشی تو دستم بود. رفتم نشستم سر جام کنار شروین. گوشی و گرفتم پایین و بینمون نگه داشتم. به ئهیچ کس نگاه نکردم. می دونستم الان همه متعجبن و کلی سوال تو سرشونه. بزار باشه کیه که جواب بده. عاقد صیغه رو خوند. هیچی ازش نفهمیدم. همه حواسم به گوشی بود که ببینم مامانم هنوز پشت خط هست یا نه. گرمای دست شروین و رو دستم حس کردم. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم. یه لبخند منتظر بهم زد. به بقیه نگاه کردم همه منتظر بودن. چشمهام و بستم و گفتم: با اجازه بزرگترا بله.نمی دونم موقع صیغه هم باید اجازه گرفت یا نه اما من می خواستم اجازه بگیرم. از طراوت جون از مامان گلم که دل شکسته بود. منم یه جورایی دلشو شکونده بودم. شروینم بله رو گفت همه برامون دست زدن.گوشی و آوردم بالا و گذاشتم کنار گوشم. صدای گریه مامانم میومد. بمیرم براش. داشت گریه می کرد. با بغض گفتم: مامانم ....از بین بغض و گریه اش گفت: ذوستش داری؟پرسید .... بالاخره مامانم این و جمله رو پرسید ازم. چشمهامو بستم و با یه لبخند خوشحال از شنیدن این سوال از زبون مادرم مطمئن گفتم: خیلی ..... مامانم با گریه فقط یک جمله گفت: خوشبخت بشی دختر خوبم. صدای بوق ممتد قطع تماس تو گوشم پیچید. با چشمهای پر اشک به شروین نگاه کردم. یه فشاری به دستم داد. مهربون و منتظر. این پسر چه گناهی کرده بود. که امروز باید خون به دلش می شد؟ امروز بهترین روز زندگیم بود. الان زن شروین بودم. زن چه واژه غریبی.مامانم بهم گفت خوشبخت باشم. پس باید باشم. به جای مامانمم باید خوشبخت بشم. یه لبخند گشاد زدم. شروین با لبخندم آروم شد. بیچاره اون بیشتر از من مضطرب بود. همه اومدن سمتمون و بازار ماچ و بوسه به را شد. شروین دستمو گرفت و یه انگشتر از جیبش در آورد و کرد تو انگشتم. یه انگشتر با یه نگین الماسی شکل. یه انگشتر نامزدی به تمام معنی. وای که چقدر این انگشتر تک نگین و دوست داشتم از انگشترهای زرق و برق دار بدم میومد.هر کسی یه چیزی به عنوان هدیه بهمون داد. طراوت جون از همه خوشحالتر بود. مدام یا من و بغل می کرد یا شروین و .شروین همه رو دعوت کرد که بیان خونه طراوت جون. همه هم خوشحال انگار جدی جشن نامزدی بود. من که می دونستم درسا از خداشه بیاد اونجا جلوی مهام قر بده.وسط این گفت و گوها نمی دونم این مهام ذلیل شده کی دست شروین و کشید و دنبال خودش برد. یه چشم غره به نیش باز درسا رفتم. نفله هر چی هست زیر سر این عجوبه است. نمی زاره دو دقیقه این شوهرمون و ببینیم. هر کی هر جوری اومده بود همون جوری برگشت خونه احتشام.
اومدم تو اتاقم که لباسمو عوض کنم حالا چی بپوشم؟؟؟؟؟ چقدر سخته. خوب چی میشد شروین زودتر بهم میگفت که قراره بعدش بچه ها بیان خونه و بزن و برقص کنن. حالا 4 نفر آدم چقدرم بزن و برقص داشت.
در کمد و باز کردم و گیج جلوش ایستادم و تو فکر که چی بپوشم. اصلا" الان چه لباسی مناسب بود؟؟؟؟
متفکر و گیج جلوی در کمد ایستاده بودم. یه دستم به در کمد بود. با دست هی در کمد و باز و بسته می کردم و زیر لب می گفتم چی بپوشم چی بپوشم. انگار این حرکات بهم کمک می کرد که تصمیم بگیرم.
یهو در اتاق با شدت باز شد و یکی پرید تو اتاق. منم که ترسو یه سکته رو زدم و در کمد و ول کردم که صدای بسته شدن در کمد تو صدای بسته شدن در اتاق گم شد.
با تعجب و ترس برگشتم ببینم کیه که این جوری متوحش پریده تو اتاق که برگشتن همانا و خوردن به دیوار انسانی همانا.
همچین محکم خوردم به شروین که چشمهام بی اختیار بسته شد. دستهاش بازوهامو گرفت و چسبوندم به در کمد و یهو .....
لبهاش اومد رو لبهام. تند، عجول، بی تاب، پر انرژی، نرم و شیرین.
اونقدر این بوسه یهویی شیرین و خواستنی بود که بدون هیچ فکری همراهیش کردم. چقدر دلم می خواست دوباره این لبهارو با لبهام لمس کنم و حس فوق العاده ای که بهم می داد و حس کنم.
یه بوسه. با تمام وجودمون. با همه حسمون. یه بوسه ی بی تاب و خسته از انتظار.
تو حس خوبم غرق بودم که شروین لبهاش و ازم جدا کرد. دلم نمی خواست ازش جدا بشم.
آروم چشمهام و باز کردم. چشمهاش بسته بود و نفسهاش تند. لب پاینش و تو دهنش برده بود.
یه لبخندی زد و با همون چشمهای بسته گفت: بازم شیرینه مثل توت فرنگی.
آروم چشمهاش و باز کرد و تو چشمهام نگاه کرد.
با محبت گفت: بالاخره رسیدم بهشون. مال من شدی. الان دیگه بهانه نداری. الان می تونم هر وقت که خواستم و هر چقدر که خواستم ببوسمت. نمی تونی دیگه فرار کنی.
دلم یه جوری شد. یه نسیم خنک تو قلبم وزید و یه حس خیلی قشنگ بهم داد. آرامش همراه بی تابی و خواستن.
این آدمی که جلوم بود برام همه چیز بود. به وقتش یه حامی محکم. به وقتش یه پسر بچه بی پناه و گریون. به وقتش یه بچه تخس و شیطون.
دلم غش رفت براش.
تو یه لحظه با یه حرکت دستهامو حلقه کردم دور گردنش و رو پنجه پاهام بلند شدم و لبهامو چسبوندم به لبهاش. تو همون حال لبهاش با لبخند باز شد. دستش و انداخت دور کمرم و با یه فشار من و کشید بالا و سمت خودش.
من عاشق این آدم بودم. عاشق همه چیز و همه کارهاش. عاشق تمام وجودش. عاشق بوسه هاش. عاشق بغل کردنش. عاشق .....
تو عالم خودمون بودیم که صدای در عشقمون و کور کرد.
اه این دیگه کی بود. آدمم انقدر مزاحم؟ نمی زاره دو دقیقه با نامزدمون نامزد بازی کنیم. ملت چقده بخیل بودن.
به زور از هم جدا شدیم و در فاصله ایمنی ایستادیم.
من: بفرمایید تو.
در باز شد و این اتل متل توتوله و گاو حسن اومدن تو. دقیقا" منظورم از گاو حسن درسا بود که با نیش از بناگوش در رفته داشت بهمون نگاه می کرد. همچین نگاه می کرد انگاری به طور کامل تمام صحنه های دو دقیقه قبل و از پشت درهای بسته دیده.
چشم تلسکوبی و ماورایی به این می گفتن. فضول. کی میشه من بیام مچتو با مهام بگیرم یکم دلم خنگ بشه.
شروین یه نگاهی به من و بعدم به دخترها کرد و با یه لبخندی که دقیقا" معنیش این می شد.
" مرده شور هر چی سر خره رو ببرن " رفت سمت در. منم ناراحت بهش نگاه کردم. اه این فضولا چی می خواستن آخه؟
در که بسته شد. برگشتم و تیز به اینا نگاه کردم. مهسا و مریم بدبخت داشتن با یه نگاه شرمگین لبخند می زدن. نه که خودشون متاهل بودن می دونستن چه خبره . مثل این الناز و درسای خیره نبودن که شوهر ندیده توهمی باشن و همه عشقشون این باشه که من تعریف کنم داشتم چه غلطی می کردم.
یه نگاه خط و نشون دار به نیش باز درسا کردم و قبل از اینکه دهن باز کنه سریع گفتم: فکرشم نکن که چیزی و تعریف کنم. خفه.
نیشش بسته شد و یه پشت چشم برام نازک کرد و گفت: نخواستم تعریف کنی. اومدیم کمک کنیم لباس انتخاب کنی. می دونیم چقدر در این جور مواقع گوگیجه می گیری.
صدای در اومد. همه برگشتیم سمت در. مهسا به در نزدیک تر بود. در و باز کرد. شروین پشت در بود. یه جعبه رو داد دست مهسا و رفت. تا در بسته شد همه مون پریدیم رو سر جعبه.
در جعبه رو باز کردیم. واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییی
دهن نگو بگو غار بس که باز شده بود. تو جعبه یه لباس سفید فوق العاده بود. منکه عاشقش شدم. آروم دستمو بردم جلو و لباس و در آوردم. یه لباس سفید که بلندیش تا روی زانو می رسید. آستینای حلقه ای با یه یقه هفت باز. زیر سینه اش با سنگهای نقره ای سنک دوزی شده بود و وسطش به صورت یه گل شش پر نقره ای بود. رو سر شونه هاشم که سنگ دوزی شده بود. به صورت یه خط هفت هشت سانتی براق شده بود با اون سنگا. از بالا تا پایین لباس هم به صورت عمودی چین داشت. حالا من بلد نیستم مدل لباس بدم همین و بگم که من عاشقش شدم.
درسا: اینجا رو ببین کفششم هست. این شروین کی وقت کرد بره اینا رو بخره.
یه کفش سفید پاشنه بلند که جلوش یه سگک به صورت همون گل سنگی لباس داشت. معرکه بود در عین سادگی خیلی قشنگ بود.
مهسا: خوب بپوشش.
من: الان بپوشم؟
الناز: نه بزار ما که رفتیم برای خودت بپوش ذوقش و ببری. خوب الان داده بهت که بپوشی بری پایین دیگه.
با ذوق لباس و کفش و پوشیدم. وای عالی بود. همش جلو آینه چپ و راست می شدم . عاشق خودم شده بودم.
مریم: خیلی خوش سلیقه است شروین. خوب حالا که حاضری بریم پایین.
من: نهههههههههه من با این لباس نمیام.
درسا چشمهاش و گشاد کرد و گفت: یعنی چی اونوقت؟
من: خوب این لباس خیلی بازه من سختم میشه. این یقه اش و ببین تا نافم پیداست.
الناز: اولا" چرا دروغ میگی تو . تا زیر سینه اته.
من: خوب اینم همون اندازه است دیگه.
مهسا: خوب این که با یه گل سینه یا یه سنجاق حل میشه.
دوباره یه نگاه تو آینه کردم و گفتم: خیلی هم کوتاهه.
مریم: کشتی من و یه جوراب شلواری رنگ پا بپوش. داری؟
من: دارم اما اون که فرقی نداره با نپوشیدن. رنگ پاس دیگه.
درسا: خفه برو بپوش. واسه من ملا شده.
رفتم جورابرو پوشیدم. دو
مطالب مشابه :
رمان باورم کن
باید بزارم واسه آخره هفته که کامل خونم .مهسا : مریم : آنید خانم 123-رمان باورم کن.
رمان باورم کن
رمان باورم کن. با شناخت کامل و در طول زمان سریع زنگ زدم به مهسا و مریم و گفتم آب
رمان باورم کن-20
به گفته شروین اضطراب و تنهایی برای مریم شروین چرخید سمت منو کامل رمان باورم کن
رمان باورم کن
رمان ♥ - رمان باورم کن به گفته شروین اضطراب و تنهایی برای مریم خوب شروین چرخید سمت منو
برچسب :
رمان مریم باورم کن کامل