اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر )


سرمو اوردم بالا چشمام تو چشمای علی عطا گره خورد.سریع منو ول کرد و خیلی اروم دستشو به سمت کتش برد و کتش و صاف کرد.منم سریع خودم و جمع و جور کردم و صاف ایستادم و اروم گفتم:
ببخشید.
دستی به ته ریشش کشید و گفت:
خواهش میکنم فکر کنم پاتون گیر کرد...
با تعجب به کفش پاشنه ۷ سانتیم و بعد به پارچه سفره عقد نگاه کردم...اما اینجوری نبود من داشتم برمیگشتم که علی عطا پشتم ایستاده بود و من خواستم برگردم که خوردم بهش و افتادم تو بغلش....
وای خدا....تو بغلش....
دستامو تو هم فشردم و گفتم:
بفرمایید.
و بهش راه دادم تا بره جلو پیش ریحانه و حمید تا خودم برم که همون موقع فیلمبردار گفت:
میشه حالا که اونجایین برین کنار عروس و داماد تا ازتون عکس بگیرم؟؟؟؟؟؟؟
منو علی عطا خیره به هم موندیم....به خاله نگاه کردم که حضورش و بغلم کنار شمیم حس میکردم.با بهت داشت منو نگاه میکرد.ل
بخندی روی لبام نشست.من که نمیتونستم با پسرخالم حتی یه عکس یادگاری نداشته باشم.با خوشحالی به کنار ریحانه رفتم و گفتم:
عروس خانوم افتخار یه عکس یادگاری رو به خواهر شوهرت میدی؟؟؟؟؟؟
ریحانه از همه جا بی خبر لبخندی زد و گفت:
چرا که نه؟؟؟؟؟
از کنارش رد شدم و رفتم بغل حمید و دستمو گذاشتم رو شونش و رو به علی عطا که داشت کارای منو نگاه میکرد با حرص گفتم:
علی نمیای عکس بندازی؟؟؟؟؟؟؟بابا یه عکس یادگاری که اینقدر سرخ و سفید شدن نداره!!!!!!
و بعد به چشمای شمیم نگاه کردم که با غم به زمین دوخته شده بود......دلم براش سوخت ولی مگه من حق نداشتم که علی م رو دیوونه وار دوستش داشته باشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این بار حمید گفت:
علی بیا...حنانه راست میگه یه عکس یادگاری از جفتتون برای البومم میخوام.
علی عطا اروم اومد سمتمون و رفت کنار ریحانه ایستاد
فیلمبردار گفت:
عالیه فقط شما هم مثل خانوم دستتون رو بزارید رو شونه عروس خانوم.
و بعد به ژست من اشاره کرد....
علی عطا هدیه اش رو روی میز گذاشت و دستشو گذاشت رو شونه ریحانه.
فیلمبردار گفت:
لطفا حواستون به دوربین باشه.
در حال لبخند زدن بودم که احساس کردم نگاه پر خشم شمیم روم ثابت شده....سرمو چرخوندم سمت شمیم که نگاهم به چشمای علی عطا افتاد......در حال دید زدن جفتشون بودم که عکاس گفت
خانوم حواستون اینجاست...
با ای
ن حرف علی نگاهش به من افتاد....داشتیم به هم نگاه میکردیم که...

 

 

 

 

عکس گرفته شد.....
با تعجب به عکاس نگاه کردم...اومدم دهن باز کنم تا بهشون بگم فکر کنم عکسمون خراب شد که مامان منو هل داد و گفت:
دختر این داداشتو ول کن....بیا کنار بزار بابات و ارش خان میخوان با عروس و داماد عکس بندازن.
سرمو برگردوندم سمت علی عطا که دیدم جاشو با عمو ارش عوض کرده...
از حمید جدا شدم و خواستم که برم که حمید گفت:
وایسا الان اکان هم میاد...
خب به من چه؟؟؟؟؟؟؟
حمید لبخندی زد و گفت:
واسه خاطر عکس یادگاری...
کلافه دستی به موهای فر روی شونم کشیدم که لجوجانه از زیر روسری ساتنم زده بود بیرون و گفتم:
خیلی خب....
حمید دستمو ول کرد و خیلی صمیمی مشغول عکس انداختن شد....
با چشمام دنبال علی عطا بودم که ندیدمش.
با ترس برگشتم سمت شمیم و دیدم که روی صندلی نشسته و به من نگاه میکنه.
نفس راحتی کشیدم و به سمت در خواستم برم که حمید صدام کرد و با اشاره گفت:
اکان ....عکس....بدو بیا...
راه اومده رو برگشتم و به سمت حمید رفتم و با لبخند منتظر شدم تا اکان بیاد و عکس بندازیم.این بار سمت ریحانه ایستادم.با چیلیک عکس علی عطا رو دیدم که تو درگاه در وایستاده و داره با کلافگی نگاهم میکنه....
***************************
حوصله ام سر رفته بود.هیچ اهنگی برای گذاشتن نبود.هیچ پسری برای رقص نبود.هیچ کسی برای حرف زدن پیشم نبود..دیگه واقعا میخواستم از این مراسم مسخره بالا بیارم.
بعد از اینکه مراسم عکس و هدیه و معارفه تموم شد یکم حمید تو زنونه نشست و بعد به اصرار خاله که خانوما میخوان راحت بشن رفت مردونه.
چند دقیقه بعدش صدای یه
مرد جوون تو بلندگو پیچید که داشت برا دوماد شعر میخوند.از بس صدای بلندگو تو زنونه زیاد بود صدا رو قطع کردند.
بیحال رو صندلی نشسته بودم و لحظه شماری میکردم
یا شام و بیارن
اصلا شامم نیاوردن نیاوردن..بیشتر دنبال یه
بهونه بودم تا برم سمت مردونه...
ولی مثل اینکه اصلا راهی نبود تا من برم پایین...
خسته و بیحال داشتم با گوشیم ور میرفتم.نمیدونم این چه عروسی بود که یه اهنگ لایت هم برای پیش فرض نداشت....
لعنتی....مگه اسمش عروسی نبود؟؟؟؟؟؟؟؟
بابا اخه یه اهنگی,چی
زی...
خوب شد هندزفریم رو اورد
ه بودم....هندزفری رو داخل گوشم گذاشتم و یه اهنگ ملایم گذاشتم
داشتم با دونه های انگور بازی میکردم و زیر لب شعر
رو لب خونی میکردم که دستی رو روی شونم حس کردم....

 

 

 

 

سرمو برگردوندم و دیدم که شمیم در حالی که تو چشماش نم اشکه داره نگاهم میکنه.
یه لباس ابی کاربنی پوشیده بود که سرشونه های برهنه اش رو به نمایش گزاشته بود ولی استینای بلندش همراه با مدل لباسش که ماکسی و بلند بود و دور کمرش با یه کمربند سفید نشون داده میشد جذابیت لباس ساده اش رو دو چندان کرده بود
موهای لخت و صافشو که به رنگ قهوه ای بود دورش خیلی ساده ریخته بود.
ارایش خیلی ملیحی هم رو صورتش داشت ولی نه خیلی که از دور هم معلوم باشه...فقط از نزدیک معلوم بود...
با صداش به خودم اومدم
میشه یه لحظه وقتتو بهم بدی؟؟؟؟؟؟
از سر جام بدون هیچ حرفی بلند شدم و گفتم:
کجا بریم؟؟؟؟؟؟
دستشو از رو شونم برداش
ت و گفت:
فکر میکنم رختکن یا نه ر
اه پله جای خوبی باشه...
راه پله رو ترجیح میدادم...خب بالاخره همه چی جور شد...
خواستم بگم راه پله که شمیم گفت:
بهتره بریم رختکن...
کلافه گفتم:
باشه بریم...
با هم به سمت رختکن رفتیم
چند تا خانوم که تازه اومده بودن در حال رفتن به سمت سالن بودند.
شمیم یکم تو اینه به خودش نگاه کرد و گفت:
چرا؟؟؟؟؟؟؟
با تعجب گفتم:
چی چرا؟؟؟؟؟؟؟
به س
متم برگشت و گفت:
چرا من باید عقب بکشم و تو باید به این راه ادامه بدی؟؟؟؟؟؟؟؟
پوزخندی گوشه لبم ظاهر شد.با خونسردی گفتم:
چون
که این لقمه اندازه دهن تو نیست...چون که علی عطا واسه تو نیست...چون که ...
دستشو گذاشت رو بینیش و گفت:
اروم ....دعوا که نداریم,داریم حرف میزنیم.....
و بعد دستشو گذاشت رو دیوار و گفت:
کی گفته مال تواِ؟؟؟؟؟؟
کی گفته این لقمه مناسب و اندازه دهن تواِ؟؟؟؟؟؟
این دیگه کی بود....من تا اون لحظه نمیدونستم که شمیم هم بلده حرف بزنه...با ناراحتی گفتم:
از اونجایی که تواصلا تو این مساله جایی نداری....
لبخند بیریختی رو لبای زیباش نشوند که از صد تا فحش بدتر بود و گفت:
ببین حنانه من نمیتونم عقب بکشم......
وبعد انگشت اشارشو به سمتم گرفت و ادامه داد:
و میدونم تو هم نمیتونی علی رو بدستش بیاری چون علی سهم منه...سهم تمام شبایی که من اونو از خدام برای خودم خواستمش....

 

 

 

 

با بهت میون حرفش پریدم وگفتم:
علی عطا برای تواِ چون تو شبا اونو از خدا میخواستیش؟؟؟؟؟؟؟؟
شوخی میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟
پس من چی بگم...من که نه شب بلکه صبح تا شب هر روز و هر شب نه از خدا بلکه از خانواده این میخوامش...
و بعد دستمو به گردنبندم زدم و بهش نشونم دادم.با دیدن گردنبندم اشکش از گونه چکید و گفت:
حنانه بیا و خانومی کن برو کنار بزار علی برای من شه؟؟؟؟؟؟
با بغض گفتم:
اخه چه جوری میخوای واسه خودت کنیش وقتی که بهت علاقه نداره...وقتی که خانواده اش من و که از فامیلشونم ادم حساب نمیکنن چه برسه به تویی که براشون غریبه ای..
اشکاش شدت گرفت و گفت:
تو عقب بکش بقیه اش با من.
سرمو به حالت نه تکون دادم و گفتم:
نه من عقب نمیکشم.....
از تو میخوام که تو منو علی رو به حال خودمون بزاری...
شمیم رو زانوش نشست و به پام نزدیک شد و گفت:
به پات میافتم....بزار علی برای من باشه..
با هق
هق ازش دور شدم و گفتم:
نه نمیشه...از سرجات بلند شو...من علی رو ول نمیکنم..علی سهم منه...عشق منه....نفس منیه که تا قبلش هیچ کس و هیچ چیزی برام مهم نبود.....شمیم تو خدا رو داری من اونو هم نمیشناسم...بزار با عل
ی خدا تورو هم داشه باشم....برو از خدات یکی دیگه رو بخواه.....
و بعد با داد ولی همراه با صدا ی گر
فته گفتم:
ترو به همون خدات ازم نگیرش...
شمیم از سرجاش بلند شد و با صورتی خیس دستمو گرفت و گذاشت رو قلبش.قلبش وحشتناک میکوبید به قفسه سینه اش..
اشکم شدت گرفت.احساس میکردم حاش اصلا خوب نیست..نمیتونست درست نفس بکشه...
گریه کردم و گفتم:
شمیم اروم باش.....
دختر تو چت شده.....ما داریم با هم فقط حرف میزنیم...
دستشو گرفت رو قلبشو گفت:
نمیتونم....نمیشه....واااااای نف
سم...بالا نمیاد
تو بغلم گرفتمش و گفتم:
اروم باش و اروم ار
وم نفس های عمیق بکش...
با نفس نفس گفت:
حنانه...بی....وبه م...ن خوبی..کن....بیا...و عشقتو...پای ..
دیگه نتونس ادامه بده و رو دستم از حال رفت...
با وحشت به جسم بیهوشش که رو دستام افتاده بود نگاه کردم...

 

 

 

 

با ترس و وحشت بهش نگاه کردم.بینیم و کشیدم بالا و گفتم:
شمیم پاشو خواهش میکنم ....شب عروسی ریحانه رو به خاطر دعوای خودم وخودت بهم نزن....خواهش میکنم..
اما تکونی نخورد....رو زمین نشستم و اروم تو بغلم تکونش دادم و گفتم:
شمیم ....شمیم؟؟؟؟؟؟
هیچ حرکتی نکرد.دستمو از دورش برداشتم و گذاشتمش رو زمین و سرمو به قفسه سینه اش چسبوندم....
صدای ضربان قلبش اروم شده بود...شاید داشت کند تر هم میزد.با وحشت و گریه از جام پریدم و رفتم سمت سالن.....
نمیدونستم کیو صدا کنم تا کسی متوجه قضیه نشه و مهمونی بهم نخوره.اروم به سمت خاله مینو رفتم و گفتم:
خاله میشه یه لحظه بیای؟؟؟؟؟؟
خاله که در حال حرف زدن بود تا چشمای خیس از اشکمو دید
رو به مخاطبش گفت:
ببخشید چند لحظه...
و بعد با من به سمت دیگه ای اومد و گفت:
چیه چی شده؟؟؟؟؟؟
با استرس گفتم:
خاله....اروم باشیا..هول نکنی....
خاله با وحشت نگاهم کرد و گفت:
یا صاحب الزمان چی شده؟؟؟؟؟؟
با کمی من و من گفتم:
شمیم تو اتاق پرو حالش بد شده...
خاله به سمت اتاق راه افتاد.با نارحتی دستشو گرفتم و گفتم:
خاله اروم باش....من برم به علی بگم ببریمش دکتر؟؟؟؟؟
یکم بهم نگاه کرد و گفت:
اره اره بدو برو ..
سریع مانتوم رو تنم کردم و روسری رو انداخته ننداخته رو سرم به سمت مردونه رفتم.
علی عطا دم در واینستاده بود.میخواستم برم تو مردونه که دیدم شا
ید زشت باشه....چشمام هم خیسه الان همه بد فکر میکنن....صدای مرد جوون که داشت میخوند از تو مردونه میومد.به یه پسر بچه که دم در وایستاده بود گفتم:
برو به علی بگو بیاد
با بهت بهم نگاه کرد و گفت:
علی؟؟؟؟؟؟؟؟علی کیه؟؟؟؟؟؟
با چشمای خیسم گفتم:
علی عطا...بدو برو...
پسره از اشکام ترسید و زود دوید و رفت تو.داشتم با استین مانتوم اشکم و پاک میکردم که استینم سی
اه از ریمل های ریخته شده رو صورتم شد.همون موقع صدای علی عطا نگران از پشت سرم اومد:
حنانه چی شده؟؟؟؟؟اینجا چکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟
به سمتش برگشتم....تا چشمای خیسم و دید گفت:
یا شهید کربلا چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟چرا داری گریه میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟چیزی شده؟؟؟؟؟؟؟
نمیزاشت من حرف بزنم..
دوباره گفت:
دِ بگو جونم اومد تو دهنم
گریم شدت گرفت و گفتم:
اماده شو باید بریم بیمارستان.

با تعجب بهم خیره شد


بیمارستان؟؟؟؟؟؟؟؟واسه چی؟؟؟؟؟؟
با چشمای بارونیم به جنگل چشماش که حالا نگران شده بودن خیره شدم و گفتم:
داشتم با شمیم حرف میزدم که یه دفعه دستشو به قلبش گرفت و بیحال افتاد رو زمین....
با ناراحتی گفت:
حالا چرا اینجا نشتسی تو هم الان حالت بد میشه...بدو برو لباساشو تنش کن بدون اینکه کسی بفهمه یه جوری بیارش پایین ببریمش بیمارستان.
سرم و تکون دادم و از پله ها داشتم میرفتم بالا که علی عطا گفت:
حنانه؟؟؟؟؟
به س
متش برگشتم....به چشمام خیره شده بود....
اروم گفت:
خواهش میکن
م گریه نکن....
اشکام شدت گرفت.به سمت زنونه برگشتم و با کمک خاله شمیم و خیلی اروم و بی سر و صدا بردیمش سمت ماشین.مامان شمیم هم اومد.باباش هم خوا
ست بیاد که تو ماشین جا نمیشدیم.بنابراین یا من نباید میرفتم یا پدرش که تصمیم بر این شد که پدرش نیاد چون که برای کمک به شمیم یه خانوم لازم بود....
سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان راه افتادیم.
من جلو کنار
علی عطا و مادرشمیم کنارش رو صندلی عقب.
**************************
سرمو گذاشتم رو لبه پنجره و سعی کردم اروم بگیرم...
دلم برای شمیم میسوخت......نمیتونستم بی تفاوت باشم...من یه ادم بودم با احساست مخصوص خودش...درسته که دلم نمیخواست به خاطرش حالا منو علی عطا کنارش میموندیم ولی دلم براش
می سوخت....
وقتی رسیدیم بعد از معاینه دک
تر که بهمون گفت خیلی دیر کردیم گفت احتیاج به بالن برای قلبش داره چشمام گشاد شد.....مگه چند سالش بود که باید قلبش و بالن میزد...
درسته که به سن ربطی نداشت ولی به شمیم نمیومد که مریض باشه....
به اسمون نگاه کردم.دکتر گفت که شمیم قلبش خیلی حساسه نباید عصبی شه...نباید درد بکشه..نباید....نباید....
اشکام از گونم چکید ...یعنی نباید ازش علی و میخواستم چون قلبش درد میکرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اخه خدا چرا.....تو دلم داشتم داد و بیداد میکردم....
درگیر بودم....نمیتونستم که اروم باشم....شمیم دوستم بود...نه خیلی صمیمی ولی اسم دوست روش بود.....ولی حاضر نبود علی رو فراموش کنه....درسته که منم نمیتونستم اما اون باید میتونست....نمیدونم ....
من علی رو نمیدم....به هیچ کسی.....علی فقط واسه منه...

 

 

 

مگه غیر از این بود...
اگه بود چرا ما سر راه هم قرار گرفتیم؟؟؟؟؟
صدای زمزمه مادر شمیم نگاهمو به شمیم دوخت....
یا وجیها عندالله اشفعی لنا عندالله......
نمیدونم داشت چی رو میخوند
داشتم به صدای زمزمش گوش میکردم که گوشیم زنگ خورد
به صفحه خیره شدم.
علی عطا بود.
صدای گرفتمو صاف کردم و گفتم:
بله؟؟؟؟؟
بعد چند لحظه صدای علی اومد.
الو حنانه میتونی بیای بیرون؟؟؟؟؟؟؟
به مامان شمیم نگاهی دیگه انداختم و گفتم:
میام ولی چکارم داری تا به مامان شمیم بگم نگران نشه؟؟؟؟؟؟؟
تو بیا زود برمیگردی پیش شمیم.
باشه فقط کجا؟؟؟؟
بیا دم در..همونجا که شمیم و گذاشتن رو برانکارد.
اوهوم باشه.
از سر جام بلند شدم و رفتم کنار مامان شمیم و به صورت مهربونش نگاه کردم که خیس از اشک بود.گفتم:
من میرم پایین یه هوایی بخورم و میام.....
سرشو همونجور که داشت دعاشو میخوند تکون داد که یعنی باشه.
از اتاق اومدم بیرون و به سمت حیاط بیمارستان راه افتادم.
از پله ها اروم میومدم پایین. به جلو در که رسیدم کسی رو ندیدم.اومدم به گوشیش زنگ بزنم که صدای زنگ گوشیم در اومد.خودش بود.جواب دادم:
کجایی پس؟؟؟؟
تو ماشین بیا اونجا...
به سمت ماشین حرکت کردم و گفتم:
باشه اومدم.
گوشیم رو کردم تو مانتوم.دامن لباسم رو هوا تاب میخورد....
موقعی که رسیدیم بیمارستان هم همه جوری نگاهمون میکردن.من با دامن و ارایش ریخته رو صورتم همراه با موهای شینیون شده .شمیم با لباس کاربنیش مادرش با چادر مهمونیش...وعلی عطا که با کت و شلوار اومده بود...
به جلو ماشین رسیدم و در و جلو رو باز کردم و سوار شدم

 

 

 

 

صدای مداحی با بوی عطر مردونه علی عطا یکدفعه به سمتم هجوم اورد.در ماشین و بستم.سرش رو فرمون ماشین بود داشت زیر لب زمزمه میکرد.....
حسین حسین حسین....وای وای وای......
حسین حسین حسین...وای وای وای.....
حسین
حسین
حسین
وای....
صدارو کم کردم و گفتم:
شب عروسیه خواهرته..کی مرده مداحی گذاشتی؟؟؟؟؟؟؟
سرشو از رو فرمون برداشت وبهم خیره شد.صورتش خیس از اشک...تو نور چراغای بیمارستان و ماه برق میزد...
نمیتونستم اشکاشو ببینم انگشتم و گذاشتم رو اشکش و از رو گونش پاک کردم.
تکون نخورد....صدای مداحی میومد.
حسین حسین حسین...وای وای وای.....
حسین حسین حسین ...وای وای وای.....
حسین
جسین
حسین
وای....
همونجور که گریه میکرد گفت:
واسه دل گناهکار خودم.....
دارم با این مداحی کاری میکنم تا با یاد اما حسین گناهام رو پاک کنمشون...
با عصبانیت گفتم:
منظورت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟تو بازشروع کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این یعنی اینکه من گناهم...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بابا بیخیال.....
دستمو محکم کوبوندم به داشبرد و با داد گفتم:
لعنت به من .....
لعنت...
داد زد:
نکن این کارا رو...چته چرا ناراحت میشی من کی این حرفو زدم؟؟؟؟من کی گفتم تو گناهی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با حرص برگشتم سمتش و گفتم:
مگه حتما باید میگفتی؟؟؟؟؟؟؟؟فکر کردی نمیفهمم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
علی چرا نداشتن علاقه خودتو به پای گناه ناکرده مینویسی؟؟؟؟؟؟بابا به خدا من ادمم اسباب بازی نیستم.....اخه تو هم مردی خیر سرت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بابا چرا نمیری راست و حسینی به مامان وبابات بگی که دردت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و بعد با بغض ادامه دادم:
بالاخره باید بدونی کیو میخوای..........

 

 

 

 

با عصبانیت گفت:
منظورت چیه که باید یکی و انتخاب کنم؟؟؟؟؟؟؟
دندونام از رو عصبایت رو هم میخورد.به رو به روم نگاه کردم و گفتم:
یا من یا ....یا....
اخه مگه میتونستم یا یی هم بیارم....مگه فقط من برای علی نبودم؟؟؟؟؟؟؟اگه بگه شمیم چی؟؟؟؟؟؟؟
_منتظرم...یا کی؟؟؟؟؟؟؟
اشکام از رو گونه ام سر خورد...با صدای ارومی گفتم:
یا شمیم....
انگار زده باشنش.....انگار بهش فش داده باشن داغ کرد و گفت:
بابا به خدا,به پیر,به پیغمبر من از این دختر بیزارم..من ازش بدم میاد.....به من نچسبونش....من چرا باید دوستش داشته باشم وقتی ندارمش؟؟؟؟؟؟هان؟؟؟؟؟؟؟
و بعد دستشو محکم کوبوند تو ضبط که در حال خوندن بود و داد زد:
اخه خدا بسته دیگه خسته شدم...امتحانات هم شرطی شده...بابا مگه منو نمیبینی....
و بعد زد زیر گریه.....
پا به پاش گریه کردم و گفتم:
بسه دیگه...فهمیدم
ولی اینجوری نمیشه...علی تا اخر این هفته فرصت داری...یا یه کاری میکنی تا بهم برسیم یا من بند و بساطم و جمع میکنم میرم همونجا که بودم..........
بینیشو بالا کشید و گفت:
شوخی میکنی؟؟؟؟؟؟؟منظورت چیه؟؟؟
با جدیت گفتم:
نه خیر شوخی ندارم!!!!!
گفت:
ولی خاله و اقا رضا که ایرانن...تو میخوای بری پیش کی؟؟؟؟؟؟؟
کمی فکر کردم و گفتم:
نمیدونم تصمیم نگرفتم...ولی حمید که از ارزوهام برات گفته بود...من میخوام قاضی شم...
لبخندی زد و گفت:
میدونم که میشی....
بعد چهره اش غمگین شد و گفت:
یه هفته کم نیست؟؟؟؟؟؟
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
نه خیر زیاد هم هست...من خسته شدم...
تک ابرویی بالا انداخت و گفت:
از چی؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:از همه...از اینکه.....
از اینکه بابت داشتن تو باید خیلی کارا کنم که تو یک
ی از اونا رو هم انجام نمیدی!!!!!!

 

 

 

به اجزای صورتم نگاه کرد و بعد هم نگاهشو از روم برداشت و دستی به ته ریشش کشید و گفت:
نمیدونم شاید هم تو راست میگی....
در ماشین و باز کردم و گفتم:
معلومه که راست میگم.......ببینم چه میکنی....
و بعد از ماشین پیاده شدم و گفتم:
من امشب پیشش میمونم....تو برو خونه.....ولی فردا بیا من اینجا رو بلد نیستم.شبت خوش.
لبخندی زد و گفت:
زنگ زدم بیای پایین تا شام ببری با حاج خانوم بخوری....
و بعد از صندلی عقب دو تا ساندویچ جلوم گرفت و گفت:
شرمنده فقط گرفتم تا ته دلتون رو بگیره.
لبخندی زدم و گفتم:
همینم غنیمته...داشتم از گشنگی میمردم.مرسی.
خندید و گفت:
چه اتش بسی...
راستی من نمیرم خونه.....اینجا تو ماشین میخوابم....
سرمو تکون دادم و در ماشین و بستم و گفتم:
خوب بخوابی.
و بعد به سمت بیمارستان راه افتادم.
از پله ها بالا رفتم.
وارد اتاق شدم مامان شمیم نبود.
ساندویچا رو گذاشتم رو میز که یاد یه چیزی افتادم.پلاستیک و به بینیم نزدیک کردم و پلاستیک و بوییدم...وای خدا بوی عطر علی روش مونده.....پلاستیک و بوسیدم و با خودم گفتم:
اخه چه جوری بهت ثابت کنم که دیوونتم دیوونه...
ساندویچ و در اوردم و شروع کردم به اروم خوردن تا مامان شمیم بیاد.
بعد از چند لحظه اومد.
بلند شدم و قضیه ساندویچ و گفتم.لبخندی زد و گفت:
تروخدا ببخش حنانه جان از عروسی برادرت مجبور شدی بیایی بیمارستان.
لبخندی زدم و گفتم:
خواهش میکنم.
و بعد با لبخند به شمیم نگاه کردم که چشماش و بسته بود.


فصل پانزدهم..............



نزدیک به ساعت ۲ بود.داشتم کتاب مورد علاقمو میخوندم که در اتاقم به صدا در اومد
با خنده گفتم:
_بیاین تو این کارا دیگه از مد افتاد.
مامان وارد اتاق شد و خندید و گفت:
اگه از مد افتاده پس چرا در اتاقتو میبندی که مجبور شم در بزنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خندیدم و کتاب و بستم و گفتم:
واسه خاطر بعضی مسائل شخصی...
مامان خندید وبه کتابی که میخوندم اشاره کرد و گفت:
داری چی میخونی؟؟؟؟؟
جلد کتابو به سمتش گرفتم و گفتم:
کنت مونت کریستوف.
مامان زد زیر خنده و گفت:
دختر مگه بچه شدی....کتاب داستان چرا میخونی؟؟؟؟؟؟؟؟
خندیدم و گفتم:
خب من داستان هاشو دوست دارم خب...
مامان رفت سمت پنجره و پرده رو کشید
نور خورشید مهربانانه روشناییشو به اتاقم هدیه داد....
احساس میکردم مامان خیلی خوشحال به نظر میاد گفتم:
مامان چیزی شده؟؟؟؟؟؟؟احساس میکنم خوشحالی!!!!!!
خندید و گفت:
اره یه خبر خیلی خوب...
با خوشحالی گفتم:
شوخی میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟میشه به من بگی چه خبریه؟؟؟؟؟؟؟
دماغمو کشید و گفت:
فقط همین قدر بدون امروز بعد از ظهر میریم خونه خالت...
لبخندی رو لبم نشست که وسعتش به اندازه ای بود که فقط خودم میتونستم درکش کنم....
بعد شیش روز علی عطا رو میبینم....یعنی فردا اخرین فرصتشه...چه خوب امروز میرم ببینم چه کار کرده...
لبخندی زدم و گفتم:
خبر خوبی بود...خوشحالم.
مامان لبخندی زد و همونطور که در حال خارج شدن از اتاق بود گفت:
بیا پایین میخوایم ناهار بخوریم.
سرمو به نشونه باشه تکون دادم وگفتم:
باشه الان میام مینا جون جونم

 

 

 

 

لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون.
از سرجام بلند شدم و رفتم جلو اینه ایستادم.به عکس حمید خیره شدم و ناخوداگاه یاد حمید و ریحانه افتادم.
از عروسیشون ۶ روز میگذشت.فردای شب عروسیشون که تو بیمارستان بودم قبل از اینکه شمیم چشم باز کنه از اتاق رفتم بیرون تا چشمش به من نیافته...
بیرون از اتاق به مامانش برخوردم.باز هم ازم به خاطر موندنم تو بیمارستان شکر کرد و واسه خاطر اینکه دیشب که نتونستم تو عروسی برادرم باشم معذرت خواست.
با خدافظی خیلی صمیمی و کمی تعارف ازش خدافظی کردم.
دم در بیمارستان ایستاده بودم و به محلی که دیشبش علی عطا ماشین و پارک کرده بود نگاه میکردم که ماشینشو شناختم.به سمت ماشینش رفتم ولی کسی داخل ماشین نبود.با تعجب به اطراف نگاهی انداختم ولی کسی نبود.از ماشین کناره گرفتم و گوشیم و از تو جیبم در اوردم و خواستم که بهش زنگ بزنم که دیدم داره از دور با یه کیسه به سمت ماشینش میره.
لبخندی زدم و به سرتاپاش نگاه کردم که کتشو در اورده بود و با لباس مردونه و شلوار مردونه و کفشی واکس خورده تو محوطه بیمارستان راه میرفت.تیپ خودمم همچین عالی نبود.با دامن و مو و ارایش
ی که رو صورتم ریخته بود داشتم تو محوطه بیمارستان راه میرفتم...
علی عطا سوار ماشین شد
به سمت ماشین رفتم و تعجب زده در ماشین و باز کردم
یعنی منو ندی
د؟؟؟؟
با باز کردن در بهم نگاه کرد.
دستش تو کیسه بود و داشت منو نگاه میکرد.
در ماشین و بستم و با لبخند گفتم:
سلام صبحت بخیر.
لبخندی زد و گفت:
سلام صبح تو هم بخیر...
کیسه رو از تو دستش کشیدم بیرون و به محتواش که یه شیر کاکائو بود و یه کیک نگاه کردم و گفتم:
پس من چی؟؟؟؟؟؟
نگاهی بهم کرد و گفت:
راستش..نمیدونستم الان میای...از دیشب تا به حال چیزی نخورده بودم احساس گشنگی میکردم واسه همین رفتم و برای خودم یه چیزی خریدم تا بخورم....
اخمامو تو هم کردم و گفتم:
پس من چی؟؟؟؟؟؟؟
خندید و گفت:
یادم رفت دیگه....
نی رو داخل شیر کاکائو گذاشتم و خواستم یه قلپ بخور که نگاهم به علی افتاد.دلم براش سوخت....از کنار دهنم که باز مونده بود کنار کشیدمش و به سمت علی گرفتم و گفتم:
تو بخور....
دستمو پس زد و گفت:
نه تو بخور....
خندیدم و گفتم:
نه من گشنم نیست میخواستم اذیتت کنم.
لبخندی زد و گفت:
حنانه بخور.
و بعد مثل این دخترای خجال
تی سرش و انداخت پایین.
زدم زیر خنده و گفتم:
وای خدا قربون این ناز و ادات بشم من
و بعد خنده بلندی سر دادم.
قرمز شد و همونطور که میخندید گفت:
من و ناز و ادا؟؟؟؟؟؟؟
نی شیر کاکائو با زور وارد دهانش کردم و گفتم:
شما فعلا اینو بخور تا بعد...
دهنش و بسته بود و نمیزاشت نی و بزارم تو دهنش.دستم و به نی نزدیک کردم تا نی نشکنه و بتونم با فشار بزارم تو دهنش که انگار لبش از فشار سر نی درد گرفت
دهنش و بی هوا باز کرد و
دستم خورد به لبش

 

 

 

 

دستم رو هوا موند.قشنگ گرمای لب هاشو رو دستم حس میکردم.علی عطا قرمز شد.ترسیدم الان باز بزنه زیر گریه که سریع گفتم:
ببخشید ببخشید اشتباه شد....
و بعد شیر کاکائو رو گذاشتم رو داشبورد و از ماشین پیاده شدم.
وای خدا عجب غلطی کردم.
صداش و از پشت سرم شنیدم:
حنانه کجا داری میری؟؟؟؟؟؟
بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم:
سمت نگهبانی؟؟؟؟
حضورش و پشت سرم حس کردم گفت:
نگهبانی واسه چی؟؟؟؟
با بغض گفتم:
زنگ بزنه اژانس تا بیاد منو ببره خونه.خستم...
استین لباسمو گرفت ومنو کشید به سمت خودش و گفت:
کجا میری تو؟؟؟؟؟مگه من اینجا برگ چغندرم..
همه داشتن من وعلی رو نگاه میکردند.یاد اونروزی افتادم که تو پلور با علی اومده بودم بیمارستان.اونروز هم همه نگاهمون میکردن.
با بغض دوباره بهش خیر شدم و گفتم:
نمیخوام باعث گناهت بشم.
منو تکونی داد و گفت:
چی داری میگی؟؟؟مگه قرار نبود دیگه این حرفا رو نزنیم؟؟؟؟دیشب و حرفای خودت یادت رفت؟؟؟؟؟
قرار شد تا اخر این هفته بهم فرصت بدی.یادت رفته؟؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
نه!!!
با کلافگی منو کشوند سمت ماشین و گفت:
پس سوار شو بریم خونه.
سوار ماشینم کرد و در و برام بست و و خودشم سوار شد و به سمت خونه راه افتادیم.
تو کل راه ساکت بودیم.گاهی با ترمز های علی شیرکاکائو رو داشبرد اینور و اونور میشد اخر سر دلم نیومد ببینم این شیر کاکائو رو به علی عطا کوفت کرده باشم برداشتمش و به سمتش گرفتم و گفتم:
علی بخور.
جوابی نداد و محو راننگدیش بود.
دوباره گفتم:
علی میگم بخورش...
باز هم جوابی نداد.
صدامو غمگین کردم و گفتم:
جون حنانه بخورش.
با این حرفم به سمتم برگشت و یکم بهم خیره شد
بهش نگاه کردم.تو چشم جفتمون برق اشک بود
شیر کاکائو رو ازم گرفت و یه نفس همه اش رو خورد.
جلو در خونه نگه داشت از ماشین پیاده شدم و گفتم:
بابت همه چی عذر میخوام.
در کمال تعجب دستمو گرفت و گفت:
حنانه....
بهش زل زدم.به دستی که دستای سردمو گرفته بود زل زدم....
باورم نمیشد.یعنی این خود علی بود که برای گرفتن دستم پیش قدم شده بود؟؟؟؟
بعد از یه مکث طولانی در حالی که سرش پایین بود گفت:
تا اخر هفته بهت قول میدم تو عروسم بشی...
و بعد دستم ول کرد.
در ماشین و بستم و خیلی اروم خدافظی کردم.
بدون خدافظی پاشو گذاشت رو گاز و از من دور شد.
وقتی رفتم خونه مامان در مورد شمیم و علی و شام و صبحونه ازم پرسید.جواب همرو تک به تک دادم.داشتم به سمت اتاقم میرفتم که دیدم
جای حمید خیلی خالیه.گفتم:
مینا جون حمید الان کجاست؟؟؟؟
مامان خندید و گفت:
واسه دو روز به عنوان ماه عسل با ریحانه رفته مشهد.
لبخندی زدم و گفتم:
منم دوست داشتم برم مشهد بدونم کجاست...
خندید و گفت:
جای خوبیه...ایشاالله با شوهرت
خندیدم و از تصور علی عطا و خودم تو مشهد غرق خوشی شدم.دوباره از مامان پرسیدم:
مامان حمید اینا میخوان کجا زندگی کنن؟؟؟؟؟؟
خندید و گفت:
وا مگه دیشب نشنیدی؟؟؟؟؟؟؟
با تعجب گفتم:
چیو؟؟؟؟؟
مامان در حالی که میرفت تو اشپزخونه گفت:
بابات و ارش به علی و ریحانه کادوی عروسی خونه دادن
لبخندی زدم و گفتم:
مبارکشون باشه .
و بعد به اتاقم رفتم تا لباسم و تعویض کنم.
صدای داد مامان منو از فکر و خیال کشوند بیرون

 

 

 

 

حنــــــــــــــــــــــا کجـــــــــــــــــــــــ ــــایی؟؟؟؟؟
از اتاق پریدم بیرون و گفتم:
اومدم اومدم ببخشید.
و از پله ها به سمت پایین رفتم.نمیدونم چرا از راه پله که میرفتم پایین یاد زنجیر اکان میوفتادم.
اخ اخ بهش ندادم زنجیرشو...یادم باشه بهش بدم.به اشپزخونه که رسیدم مامان و بابا جفتشون با چشم غره نگاهم کردن.بابا گفت:
تروخدا یه وقت اگه کار داری مزاحمت نشده باشیم دختر بابا؟؟؟؟؟؟؟
خندیدم و گفتم:
ببخشید خب...حواسم نبود.داشتم کتاب میخوندم...
بابا یه کفگیر برنج ریخت و گفت:
بله مینا خانوم جون گفتن که کتاب مطالعه میکردی...
و بعد رو به مامان گفت:
مینا خانوم جون تروخدا اینقدر برنج به خیکم نبند دارم بیریخت میشم...مثل ارش.
مامان زد زیر خنده و گفت:
من درست میکنم تو چرا میخوری مرد؟؟؟؟؟
بابا با عشوه گفت:
چون که چ چسبیده به را مینا خانوم جون.
ناهار و بدون حمید در فضای شادی خوردیم.
بعد از خوردن ناهار و کمک به مامان ازشون اجازه گرفتم تا قبل از رفتن به خونه خاله یکم بخوابم.
وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم.به پنجره خیره شدم که اسمون و قاب گرفته بود.
تا قبل از ناهار هوا افتابی بود ولی حالا دلگیر شده بود.
بیخیال اسمون به حمید فکر کردم که به احتمال زیاد قرار بود امشب با ریحانه برگرده...
حتما باید سفرشون جالب باشه چرا که حمید اصلا جایی رو نمیشناسه و مدام با ریحانه تو خیابونا گم میشن...
از این فکر لبخندی زدم و با گرم شدن چشمام به خواب عمیقی فرو رفتم.
*********************
از خواب پریدم
نفسم بالا نمیومد.
هق هق گریه امونم و بریده بود.تمام تنم خیس از عرق بود.چراغ اتاق خاموش بود.با استرس به هوای اتاقم چشم دوختم که خیلی خفقان اور بود.....
اشکام از رو گونم رو پتوم چکید.از سر جام بلند شدم و به طبقه پایین رفتم...
انگار کسی خونه نبود.به ساعت نگاه کردم.ساعت ۶ بود...
یعنی چی شده؟؟؟؟؟؟؟
بلند داد زدم:
مامان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بابا؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟

اما فقط طنین صدای خودم بود که تو خونه خالی پیچید

 

 

 

 

به سمت اشپزخونه رفتم تا لیوانی اب بخورم.
هنوز به یخچال نرسیده بودم که دیدم رو در مامان یه یاداشت نوشته که:
حنانه جان هر چی میخواستم از خواب بیدارت کنم نشد از بس خسته بودی....
به قول بابات شاید کو کندی ما خبر نداشتیم....
خلاصه که منو بابات کار داشتیم مجبور بودیم زود و بدون توبریم خونه خاله.منتظر باش حمید و ریحانه از خونشون میان دنبالت تا باهم بیاین خونه خاله.قربونت مینو جون جون.
برگه رو روی اپن گذاشتم و در خچال و خواستم باز کنم که صدای زنگ تلفن تو خونه پیچید.هنوز بابت خوابی که دیده بودم تن و بدنم میلرزید.
تلفن و زدم رو ایفن و گفتم:
بله
صدای مامان تو خونه پیچید:
الو حنانه بترکی دختر چه قدرمیخوابی؟؟؟؟؟؟
در یخچال و باز کردم و شیشه اب رو اوردم بیرون و گفتم:
نمیدونم چرا اینقدر خسته بودم.
مامان گفت:
داری چکار میکنی که صدات اینقدر ضعیفه حنانه؟؟؟؟
رفتم سمت تلفن و گفتم:
دارم اب میخورم
و بعد شیشه اب و سر کشیدم
مامان گفت:
نوش جونت.
با استینم دور دهنم و پاک کردم و گفتم:
چه خبر؟؟؟؟؟
مامان با ذوق خندید و گفت:
خوش حال باش یه عروسی دیگه در پیش داریم حنانه.
با شنیدن اسم عروسی خوشحال شدم.پس علی به قولش عمل کرد
روی زمین نشستم و با ذوق گفتم:
جون مامان راست میگی؟؟؟؟

مامان خندید و گفت:
جون تو راست میگم.
با دلی پر از شادی برای چپ بودن خوابم و خوش قول بو.دن علی و اینکه میدونستم عروس خودمم گفتم:
حالا این عروس خوشبخت کیه مینا جون؟؟؟؟؟؟
مامان با خندهی زیبایی گفت:
میشناسیش...
دیگه دل تو دلم نبود...با خوشحالی گفتم:
کی؟؟؟؟؟؟ده بگو دیگه؟؟؟؟؟؟؟
پس مشتولوق من چی میشه؟؟؟؟؟
خندیدم و گفتم:
تو بگو مینا خانوم جون مشتولوقت هم سر جاش...
صدای مامان با شادی اومد:
شمیم

 

 

 

 

خشک شدم.....
لرز تو تنم پیچید.فقط تنها کاری که تونستم بکنم یه جیغ بلند از ته حنجره ام بود و صدای پرتاب گوشی که نمیدونم به کجا نشونه گرفته بودمش....
از سر جام بلند شدم و شیشه اب رو کوبوندم رو زمین...شیشه با صدای وحشتناکی شکست...
صدا تو تنهایی من تو خونه به صدای دلم شبیه بود که ناجوانمردانه شکست....
جیغ های بلند و پشت سرم تمام تنم و به رعشه انداخته بود.جنون گرفته بودتم...
از رو شیشه ها دویدم و به سمت اتاقم رفتم.بدون اینکه به زخم پام توجه کنم فقط اشک میریختم.وارد اتاق که شدم جلو اینه رفتم و با بیرحمی دستمو کوبوندم رو اینه.نمیشکست.....
فریاد زدم:
د لعنتی ب
شکن....مثل دل من....یالا....بشکن......بشکن..
نمیشکست ادکلنم رو برداشتم و کوبوندم رو اینه...
دستمم برید....بیخیال تمام اتفاقا فقط جیغ می
زدم....
کتابامو از تو قفسه ها ریختم بیرون...
نه...
علی مامانم شوخی میکنه..تو هنوزم مال منی مگه نه...
فریاد زدم:
تو به من قول دادی پس فطرت....
صدای خواننده تو گوشم پیچید:

درگیر رویای توام.
منو دوباره خواب کن
دنیا اگه تنهام گذاشت
تو منو انتخاب کن
دلت از ارزوی من
انگار بیخبر نبود
حتی تو تصمیمای من
چشمات بی اثر نبود
خواستم بهت چیزی نگم
تا با چشمام خواهش کنم
درا رو بستم روت تا احساس ارامش کنم
باور نمیکنم ولی
انگار غرور من شکست
از ته دل اشک ریختماگه دلت میخواد بری
اصرا
ر من بی فایده است
هر کاری میکنه دلم
تا بغضمو پنهون کنه
چی میتونه فکر تورو از سر من بیرون کنه.
یا داغ رو دلم بزار
یا که از عشقت کم نکن
تمام تو سهم منه
به کم قانعم نکن

خواستم بهت چیزی نگم
تا با چشمام خواهش کنم
درا رو بستم روت تا احساس ارامش کنم
باور نمیکنم ولی
انگار غرور من شکست

با جنونی امیخته به ترس یه تیکه از شیشه رو برداشتم و بدون فکر به چیزی رو دستم کشیدم.خون فواره کرد.....
دیگه گریه نمیکردم...فقط به تمام زندگیم فکر میکردم که تو دستای علی عطا سوختو به خاکستر تبدیل شد.

 

 

حوریه.ا۱۳۹۱.۸.۹


مطالب مشابه :


اشک عشق (2) قسمت 11 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - اشک عشق (2) قسمت 11 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 48




اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر )

رمان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر ) اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر ) تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۰۶




اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر )




اشک عشق (1) قسمت 7

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 7 اخر سر علی رو صدا زدم رمان اشک عشق (1)




اشک عشق (1) قسمت 4

رمــــان ♥ - اشک عشق (1 اشک عشق (1) قسمت 4 دستاش رو دو طرف رونای پاش انداخت.اخر سر سکوتمونو




اشک عشق (2) قسمت 8

رمــــان ♥ - اشک عشق (2) قسمت 8 - میخوای رمان بخونی؟ (قسمت آخر) رمان طوفان ديگر 10. رمان طوفان




اشک عشق (1) قسمت 1

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 1 دقیقا انتهای دو سالن اخر و چسبیده به اشپز خانه رمان اشک عشق (1)




اشک عشق (1) قسمت 8

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 8 رمان شراره عشق 14(قسمت آخر) رمان شراره عشق 13. رمان شراره عشق 12.




اشک عشق (1) قسمت 3

رمــــان ♥ - اشک عشق (1 اشک عشق (1) قسمت 3. پایین بود و تند تند نفس میکشید.اخر سر اروم شد




اشک عشق (1) قسمت 2

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 2 که سه تا پله اخر و تو تاریکی ندیدم و قل رمان اشک عشق (1)




برچسب :