جهان سریعتر از آنچه که مافکرمی کنیم می تازد
جهان می تازد.
مردم کشورهای جهان با قدرت تکنولوژی می تازند.
در پاریس هستم. شهر فرهنگ، هنر، موزه، زیبایی، عشق و آزادی، و جای شما خالی...
فرصت می کنم که به وبلاگم سری بزنم، چقدر دوستانم را دوست دارم، حتی آنهایی را که در دنیای مجازی هم هویت ندارندشجاعت ندارند ، نامشان را نمی نویسند، مستعار می نویسند ،ناشناس می آیند، بی احترامی می کنند، و یک روز هم کوچولو می میرند إ
یادداشت رضایی نامی را می خوانم که دنبال « مدرک» می گردد، من که هرگز ادعایی نداشته ام، دکتر هم نیستم، استاد هم نیستم، همان نسخه پیچ داروخانه ام، دوستان و دانشجویانم می دانند، کافی است او هم بیوگرافی ام را با کمی دقت بخواند، می دید که گفته ام سوادم در حد خواندن و نوشتن بخشی از زبان فارسی است ...
باز هم وبلاگ ها را می گردم، در گوگل< ناصر بزرگمهر > را جستجو می کنم، مطالبی را می یابم که خودم هم نخوانده ام و یا از یاد برده ام...
می بینم که روزنامه مردم سالاری به بهانه انقلاب، در ویژه نامه 21 بهمن 1387 به قلم سردبیر ارزشمندش جناب میرزا باباخان مطهری نژاد، دو یادداشت قدیمی اینجانب را که سالهاست اینور و آنور چاپ شده اند، دوباره چاپ کرده است و در این میان بنده نوازی هم کرده اند و ...
از آنجائیکه اکثر دوستان در پیام های خود از کم کاری من در نوشتن گله کرده بودند، مقاله استاد مطهری نژاد را بهانه ای می کنم تا سلامی کرده باشم به شما. به شما که خیلی دوستتان دارم همراه با یک آرزو و یک نکته.
یک آرزو: آرزو می کنم روزی برسد که مردم من به عدالت، آزادی همانگونه که در ذهن و دلشان تصویر می کنند برسند، باور کنیم که این واژه ها لایتناهی هستند.
یک نکته: آنچه که چاپ می شود مربوط به اندیشه ای است که 30 سال قبل نگارش شده است و درطول سالها، هرکسی به سلیقه خود چند کلمه از آن را کم و زیاد کرده است، شما هم می توانید دستی در آن ببرید.
نامه اول
مادر با سلا م...
يک بار ديگر اما بدون بهانه رسمي برايت نامه مي نويسم از وقتي که رفته اي من به هر بهانه اي که شده رسمي و غيررسمي برايت نامه نوشته ام.
هر ساله روز مادر بهانه رسمي خوبي بود تا برايت نامه بنويسم. اما امسال روز مادر اصلا تو را فراموش کردم مي دانم که وقتي حالا براي تو، علت فراموشي ام را مي نويسم مرا مي بخشي.
مادر عزيزم نمي دانم از کجا شروع کنم و اگر شروع کردم، نمي دانم آيا به راستي حرف هايم را خواهي فهميد يا نه.
مي پر سي مگر چه شده است؟
خيلي چيزها در اين پاييز که گذشت و اين زمستان که مي گذرد همه چيز رنگ عوض کرد. نه منظورم فقط درخت ها نيست منظورم آدم هاست، زندگي است»
اين روزها مي توان ساعت ها حرف زد و من مي توانم براي تو صدها ورق را سياه کنم و تازه آنچه را که نوشتم همه حرف ها نيست.
پس روزها، روزهاي فرياد و خون و گلوله است.
اين روزها همه جاها مهماني چاي و گپ و سياست است.
اين روزها هر لحظه اش روز مادر است آري مادر، بگذار حرف هايم را براي تو اول از همه از مادرها شروع کنم از مادرهاي بي فرزند و از فرزندهاي بي مادر. بگذار برايت از گلوله هايي سخن بگويم که سينه ها را شکافت.
مادر تو بهتر از هر کسي مي داني که شهريورماه براي من ماه درد و خاطره است من تو را در يکي از همين شهريورها بود که از دست دادم اما حالا تنها من نيستم که شهريورماه برايم ماه درد و خاطره است دهها فرزند مادر خود را در شهريور ماه امسال از دست دادند و دهها مادر، در اين ماه بي فرزند شدند. در شهريور ماه يک سالي تنها تو عزم سفر کردي اما در شهريور ماه امسال دهها پدر فرزند، مادر از ديار دنيا کوچ کردند در شهريور ماه بود که «گله گله» آدم ها ترور شدند.
مادر حتما فرياد مي زني که اي پسر ناخلف، آدم ها که گوسفند نيستند واژه نازيباي «گله گله» را براي آدم ها براي مادرها به کار نبر...
چشم مادر، فرمانت به روي چشم، اما وقتي آدم ها ساده تر از گوسفندها مي ميرند نه اين که گله گله مرده اند.
مادر گوسفند را رو به قبله مي خوابانند آبي به دهانش مي ريزند و با تشريفات سرش را مي برند.
حالا بگو مادر بگو اگر آدم ها را بدون تشريفات کشتند بدون تشريفات سربريدند بدون آن که رو به قبله بخوابانند بدون آنکه به خاکشان بسپارند اين نه آن است که آدم ها گله گله مرده اند.
مادر اگر بودي و مي ديدي چگونه مادري خاک بهشت زهرا را به سر مي کرد «روز مادر» را روز عزاي همه مادران اعلام مي کردي.
يک مادر، يقه پيراهنم را دو دستي چسبيد و گفت: برايم گلوله بياور، گفتم مادر گلوله را براي چي مي خواهي؟
گفت مي خواهم در سينه اي بنشانم که گلوله اي را در سينه پسرم نشاند.
آري مادر اين روزها مادرها گلوله هديه مي خواهند اين روزها خواهرها خون مي گريند اين روزها من تنها نيستم که مادري ندارم صدها آدم را مي شناسم که مادر ندارند، خواهر ندارند، پدر ندارند، برادر ندارند، رفيق ندارند. آدم هايي را مي شناسم که حتي خانه جديد برادرشان را نمي دانند کجاست؟
اين روزها آدرس هاي گمشده فراوان است اين روزها کمترين ارزش ها جان است درود به اين روزها واي از اين روزها.
مادر برايت چه بگويم از کجا بگويم؟
از آبادان شهر کودکي من از شيراز زادگاه خودت از مشهد که حالا خانه ات آنجاست از اهواز که پدربزرگ خانه اش آنجاست از اصفهان که عمو در آنجا اقامت دارد. از تهران که نوه ات چکاوک در آن بزرگ مي شود.
مادر آدم ها تنها با گلوله نمي ميرند با آتش هم مي ميرند و با تانک هم له مي شوند. بگذار برايت از «سينمارکس آبادان» که مي شناسي بگويم از همان سينما رکس آبادان که در بچگي هايم با خليل و مجيد و عبود و محمود از بوارده تا سر اميري و از اميري تا سر زند را مي دويدم تا به سينما رکس برسيم و بريم با يک تومن دو فيلم ببينيم «قهرمان قهرمانان» و «سلطان قلبها».
مادر، سينما رکس سوخت، به همين سادگي همه آدم ها سوختند. به همين سادگي همه تماشاگراني که در سينما به تماشاي شاخ هاي گوزن، نشسته بودند سوختند و وحشت بزرگ آغاز شد البته نه من بودم نه خليل بود نه محمود اما «مسلم» بود و سوخت.
يادت مي آيد يک نيمه شب توي کوچه درس مي خوانديم و مسلم داد مي زد مگه اينجا صحراي کربلاست بريد برام آب بياريد...
حالا مسلم به صحراي کربلا رفته است و پا به پاي «قهرمان قهرمانان»، «سلطان قلبها» شده است. مسلم شهيد شد و مرد و بعد هم نه قاتلي نه مسئولي هيچ کس به هيچ کس حتي «وزين نامه هاي رنگين با تعهد و بي تعهد هم حرف راست نزدند. حتي آنها هم که يک لقمه نان و شراب شبشان را با سو»استفاده از نام آدم ها و واژه هاي قشنگ، به دست ميآوردند هم حرفي نزدند گوششان شد در و دروازه.
در عوض مشتي دروغ تحويل دادند. از همان دروغ هايي که عمري مردم بهشان عادت کرده بودند « مثل فال جرايد.»
يادم مي آيد اگر يک شب فال، يکي از دوازده ماه در روزنامه از قلم مي افتاد مردم همان مردمي که گاهي همه چيز حقشان بود حتي فال روزي نامه را روي سرمان خراب مي کردند که چرا فلا ن ماه فالش چاپ نشده و بعد يادش بخير باد. استاد شاعر طنزي نويسم که يکي توي سر خودش مي زد يکي توي سر روزنامه تا شايد بتواند صفحه ادبي را که توقيف بود دوباره راه بيندازد و يک شعر عاشقانه از فلان شاعر معروف زمان نه در آن چاپ کند و مثلا توي آن شعر هم شاعرش در يک گوشه اي از شعرش لغتي مثل «خون» يا «سرخ» يا «سياه» يا فلان کوفت را به کار ببرد و بعد هم روزها و روزها بحث و جدل باشد که آيا شعر انقلابي بوده آيا منظور شاعر فلان و بهمان بوده است؟ و در اين ميان اگر شاعرش کمي زرنگ بود شعر را شب نامه مي کرد و معروف تر مي شد و تازه با اين همه بدبختي يک خواننده روزنامه تلفن نمي زد که چرا صفحه ادبي ديگه چاپ نمي شه؟ ولي اگر فالشان از قلم افتاده بود همه تلفن ها اشغال مي شد.
به راستي دنيا دنياي عجيبي است و همه چيز زود رنگ عوض کرد تو گويي آن شاعران به اصطلا ح انقلا بي و روشنفکر نماي سال هاي اخير مرده اند.
به راستي همه چيز رنگ عو ض کرد فلا ن رنگين نامه مسخره صفت، فلا ن سردبير شاعر نما يا شاعر سردبير نما که عمري افتخارش آن بود که دنبال فلا ن وزير راه برود و با آنها که در بدر دنبال عکس تازه اي از فلا ن خواننده يا رقاصه بودند حالا عکس فلا ن شهيد را روي جلد مجله شان چاپ مي کنند.
مادر، فلا ن متعلق ديروزي که مي خواست نسل جوان را به زيرپوشش رستاخيزي بکشاند حالا رنگ عوض کرده و انقلا بي شده است رنگ که چه بگويم تو گويي اصلا پيچ و مهره و دل و روده و دست و پا و مو... همه جايش رنگ عوض کرده است.
همه شاعر انقلابي روز هفدهم شهريور ماه شده اند و همه امضا هفده شهريور را زير شعرشان مي چپانند، توگويي، همه شعرشان را از قبل سروده بودند!
همان آدمي که با نوشته هاي به اصطلاح اجتماعي و عاشقانه نسلي را به سوي محله بدنام، رهبري مي کرد. حالا «مصدق» خداي فکريش شده است!
همان بي شرم هايي که، رفتن و بازگشتن از مرز بدنامي را به خواهر و برادر هموطنم ياد مي دادند، حالا با گذاشتن يک ريش و گرفتن يک تسبيح، از امام و پيغمبر مي نويسند!
همان دلقکي که در مستي به هم پياله هايش گفته بود، آنها او را به خانه «مادرشاه» مي برند تا براي جنابشان جوک بگويد. حالا مجري ده ها برنامه راديويي و تلويزيوني شده است!
مادر، آن ديگراني که ميکروفون هاي راديو و تلويزيون جولانگاه تاخت و تاز و نان به هم قرض دادن ها کرده بودند، حالا ادعاي رسالت دارند! و آن ديگران که آنقدر مورد اطمينان دستگاه بودند که برنامه مستقيم راديويي و تلويزيوني داشتند، حالا مفسر سياسي شده اند و از راديوهاي خارجي اوضاع و احوال را تفسير مردمي مي کنند!
آن گروهي که پارتي استخدامي شان به جاي شعور و فرهنگ فلاني و فلاني ها بوده اند. حالا مدعي العموم هستند و همان بي شرمي که عمري در فلان اداره حق السکوت و رشوه مي گرفت، حالا با آگهي در روزنامه ها، سخن از آزادي و راستي و درستي مي زند. فلاني که با ايجاد مجله زنانه و با برگزاري مراسم جشن و سرور با شرکت رقاصه ها و خواننده ها، دختر هاي زيبا را جمع مي کرد و بعد هم دستچين و گلچين، حالا دختر شايسته انتخاب نمي کند!
حالا فلان مامور سانسور هم با «آگهي» در روزنامه ها، فرياد مي زند من درويشم! حالا حتي فلان دزد هم که از زندان فرار کرده با «ژ-ث» مدعي رسالتي است! حالا تو گويي همه آنهايي که تا همين ديروز، به به و چه چه فلاني را در همان مسجد فلاني پشت بلندگو مي گفتند مرده اند!
بله مادر اين روزها، همه چيز رنگ عوض کرده است.
مادر، دستهايت را بگشا، فريادت را بلند کن و در آن دنيا به همه يارانت بگو، به خدا، به پيغمبر، به امام، به آن شهيد راه حق و به آن دستان پاک، به همه همسايه هايت بگو، به آن جواني که نمي شناسم، اما مي دانم زير شکنجه مرده است بگو.
دروازه هاي بهشت را بگشاييد بگو کسي از مردم آمده بهشتي است. بگو. همه آنها که در اين روزها، در ميان مردم مرده اند، شهيدند.
به ياران آن دنيايي ات بگو، که خود را آماده کنند، ميهمان در راه است و تعدادشان گله گله، دسته دسته، گروه گروه: بگو سفره را بگشايند، خيل گرسنگان آزادي در راه هستند، بگو، ميهماني داريد، ميهماناني داريد که همه عزيزند، همه شهيدند.
مادر، فرياد بزن: «الله اکبر، لا اله الاالله»
اين همان فريادي است که «نخست وزير شاه» هم نتوانست با دوربينش ببيند!
گفتم: که حرف بسيار است. گفتم: که اين بار مي توان صدها صفحه نوشت.
مادر، دلت مي خواهد، باز هم برايت بگويم، از کجا؟
از نفت که کشتي کشتي مي بردند. يعني مي دزديدند، از گاز، اين ثروت ملي مان که مي سوخت و مي سوزد. يا برايت از «صف» بگويم، از صف نفت و نان.
نه بگذار برايت از دست هاي گره شده بگويم. از سينه هاي پرطپش، از دل هاي به هم نزديک، از چشم هاي پاک و صاف. امروز آدم هاي مهربان به حدي زياد شده اند که هيچ کس را باور نيست. اين روزها، همه پيشگام هستند.
باور نمي کني. اگر بگويم، همه مهربانند، و رنگي به دست، به دامن مهرباني نبست.
باور کن مادرم. اين روزها همه «تختي» هستند. اين روزها همه قهرمان قهرمانان، سلطان قلب ها، هستند. باور کن، باورکن. خواننده ها و شاعران و آهنگسازان شازده خانوم ها، بانوي ماها، شاهنشه ها مردند.
اين روزها، با همه مرگ ها، با همه دردها، کمترين نشانه درد بي دردي است.
مادر، چروک صورتت را بگشا. آن نگاه ناباورانه ات را از صورتت بزدا.
به خداوند قسم. که اين روزها، مادران افتخار مي کنند که خانه اي در بهشت زهرا داشته باشند.
مادر، اين روزها، در تاريخ دنيا ثبت خواهد شد و همه بازمانده ها، از نسلي به نسل ديگر خواهند گفت: «پرنده، ميله هاي قفس را برداشت».
باور نمي کني که ميله ها خشکيدند و آهن ها به سادگي خم شدند و دژها، خمير گشتند؟
اين روزها، مردم متحدند. زنده باد مردم.
مادر، به همه ياران آن دنيايي ات بگو، فرياد بزنند، زنده باد مردم، زنده باد مادران، زنده باد شهيدان.
امروز ديگر، همه بوقلمون ها فراري شده اند ودست ها رو شده و نمي داني، چه ترسي ريخته به جانشان. آنهايي که مويي به کف دست داشتند و دارند و نمي داني چقدر تکذيب و تکذيب نامه است که چاپ مي کنند.
نمي گويم، اين روزها همه اش راستي و درستي است، نه، نمي گويم. مي دانم، مي دانيم که آب گل آلود شده وچند نفري هم دارند ماهي مي گيرند.
اما، ما مگرنه منتظر تاريخيم. تاريخ و زمان. رسوايشان مي کند و بعد نوبت مرگ آنها فرا خواهد رسيد.
مادر، اين روزها، حتي غوغاگران راديو و تلويزيون هم مرده اند، ديگر «فلاني»، «فلاني» نيست. «فلاني» موشي است که سوراخ مي خرد، اما کو سوراخي که اين موش چاق را در خود جا دهد.
آري مادر، اين روزها، همه روسپيان پولدار فراري شده اند. اين روزها، آجان هاي بدنام، امنيه چي هاي مرغ دزد، کميته اي هاي جلاد، ساواکي هاي کثيف و مامورين قالپاق دزد و همه انگل هاي اجتماع، با شلوارهاي خيس کرده زندگي مي کنند. اين روزها، حتي ستاره هم ستاره نيست. ستاره که مهم نيست، اگر تاج هم کنارش باشد، باز هم مساله اي نيست، ترس هاي مردم فرو ريخته، آخر مردم متحدند.
مي دانم که حرف هايم سخت برايت باور نکردني است. اما باور کن مادر که راست مي گويم.
شاه رفت به همين سادگي و مردم به همين سادگي نوشتند: شاه در رفت. روزنامه با حروفي که شاه در رفت را نوشته بود يعني بزرگتر از 84 سياه نوشت، شاه رفت و روزي ديگر، روزنامه ها نوشتند: امام آمد.
مادر، همان «شاهي» رفت که روزي مي گفت: کورش آسوده بخواب که ما بيداريم. او بيدار نبود، خواب بود و چون به خواب رفت، قصه آزادي و آزادمردي آغاز گشت و شيشه عمرش به دست آزادگان افتاد.
مادر، مردم همه مجسمه ها را دار زدند و در تمام شهر، همه برادر و خواهر شدند.
ديگر کسي نمي گفت: خودش خوبه، اطرافيانش بدند.
همه مي گفتند: خودش بدتر از اطرافيانش بود.
همه توي شهر، دست توي دست به همديگر تبريک گفتند: شيريني پخش کردند، گل به هم دادند و امام آمد.
آري مادر، امام آمد و اصلا گويا تختي کشته نشده بود و بعد آقاي بهرنگ بود که زنده شد و «الدوز» را همراه با «پسرک لبو فروش» و عروسک سخنگو و ياشار و کلاغ ها به خيابان ها روانه کرد و «افسانه محبت» را به حقيقت نزديک.
بدرود مادر... افسانه محبتي که برايت نوشتم، حقيقت است. به خدا حقيقت است.
تهران شهريور 1357
نامه دوم
مادر...
نامه اي را چندي قبل برايت نوشتم. هنوز جوهرش خشک نشده بود. که حقيقت، تاريخ شد.
سربازان، همافران ومردم شروع کردند. جنگ درگرفت وگروهي که مي خواستند از ظلم و ستم پشتيباني کنند کشته شدند. و در اين ميان، گروهي انسان و چند نفري مهربان قلب، شهيد شدند و با شهادت خود تاريخ ظلم و ستم را به پايان رساندند.
مادر، فرماندهاني که روزگاري دشمن مردم بودند و خون مردم را در شيشه کرده بودند گريختند، مردند، اسير شدند.
آقا مي گفت: آقاي ارتشبد، آقاي سرلشکر، تو نمي خواهي آقاي خودت باشي؟ تو از نوکري خسته نشده اي؟ و ارتشبد و سرلشکر گوش نکردند و به دست مردم کشته شدند.
و حالا زنداني هاي ديروز، فرماندهان امروز هستند، حالا ايران از آن ماست، حالا ديگر هيچ نويسنده اي لازم نيست، قصه خود را در لفافه استعاره و سمبل بگويد. حالا هيچ شاعري از قفس حرفي نمي زند و ديگر هيچ قناري در قفس اسير نخواهد بود و «چکاوک» ها آزادانه «چکامه» خواهند سرود و «پلنگ »ها از باغ وحش به بيشه ها خواهند رفت و ديگر «رستم» اسير نمي شود.
حالا همه جوان هاي شهر «رستم» هستند و همه کودکان که در اين روزها متولد مي شوند، «آزاد» و «آزاده» نام مي گيرند.
مادر، اي کاش بودي، اي کاش همه رفته ها بودند، اي کاش همه شهيدان راه حق زنده بودند.
قصه من در اينجا به پايان مي رسد (اما مي دانم و مي دانيم که قصه هايي ديگر آغاز خواهد شد) قصه، من حالا ديگر قصه نيست.
قصه من، از آن قصه هايي نبود که «يکي بود يکي نبود».
در قصه من «يکي بود، همه بودند».
قصه من، دوغ و ماست نداشت، قصه من راست بود، بالارفتي، راست بود، پايين آمدي راست بود.
توي قصه من، توي قصه ما، توي قصه ايران آينده، يعني کلاغه هم به خونه اش مي رسد.
مادر، صداي تير ميآيد، صداي تير از توي سنگر کوچه مان مي آيد، بايد برگشت به سنگر، شايد دشمني باقي مانده باشد.
تفنگ را سخت مي چسبم، بر مي گردم.
آخر بايد خيلي مواظب باشيم، عده اي لباس هايشان را عوض کرده اند و ماسک جديد زده اند.
حالا ديگر چاره اي نيست، بايد کنار قلم، تفنگ هم باشد. تاريخ گاهي تکرار مي شود.
مادر، من بر مي گردم به سنگر، بدرود.
سلام بر همه شهيدان و مجاهدين راه حق و آزادي.
سلام بر همه سربازان انقلاب اسلامي ايران.
سلام بر همه مسلمانان ايران.
سلام بر همه هموطنان ايران.
سلام بر خاک ايران.
آخر بهمن ماه 1357
رنگين کمان ياد |
روزنامه مردم سالاری، نسخه شماره 2011 - 1387/11/21 - |
نويسنده : ميرزا بابا مطهري نژاد
ياد باد آنروز، روز نو، روز خدا، روز مردم، روز خدا و مردم، روز....
ياد آن روز که از «سردي»، «حرارت»جوشيد، ياد باد آن روز، روز ناباوري ها، روز درهم شکستن خصم، روز پيروزي خلق، روز شرف، روز عزت، روز مردي و مردانگي.
ياد باد آن روز ، روز فراموش نشدني، روز شگفتي ها، روز مردم، روز خدا ، روز خدا و مردم، روز 22 بهمن 57.
درگستره اين خاک، همه در انتظار خبري از سرزمين خدا، خبر از حادثه اي که مي رفت تا برگ جديدي در کتاب تاريخ تلا ش انسان ورق زند و سرانجام دنيا شنيد که «انقلا ب اسلا مي ايران» پيروز شد، ريشه دار ترين استبداد سلطنتي در جهان سقوط کرد.
شهر پرغوغا بود و حوادث پشت سر هم در جريان ، حوادث همچون موج هاي آب در رودخانه زمان مي غلتيد و به پيش مي رفت، گوئي همه بودند، اما هيچ کس نبود، مانند آنکه همه بر «تخت روان» بودند، دست خدا بود و ياري او که : ان تنصروالله ينصرکم و ...
روز، روز خدا بود و مردم.
جهان سلطه به لرزه افتاد و ستم ديدگان خاک جان تازه گرفتند، بشريت به عصر تازه اي پاي گذارده بود عصري که در آن «عدالت، آزادي و معنويت» مي رفت تا در کنار يکديگر و با يکديگر و با هم فضاي ديگري بسازند و بدينسان 22 بهمن فرا رسيد.
انقلا ب اسلامي ايران به بار نشست و به پيروزي رسيد. با اميدهاي بسيار مقابل کينه هاي شيطاني که از همه سو اين گل تازه شکفته را آماج تيرهاي بلا کردند چه درخارستان ناپاکي ها جايي براي پاکي قائل نبودند، اين نور، شب پره ها را مي آزرد و سياهي آنان را بيشتر آشکار مي کرد.
رهبر بزرگ اين انقلا ب خميني کبير «ره» نام داشت، به محض ورود به ايران به گلزار شهداي اين انقلا ب در بهشت زهرا تهران رفت و در آنجا اعلا م کرد :« من به واسطه آنکه مردم مرا قبول دارند، دولت تعيين مي کنم و ...» به خدا قسم او نگفت چون روحاني ام، چون مرجع تقليدم، چون مبارزه کردم، چون زندان رفتم، چون نماز مي خوانم و چون ... چون .... و چون... دولت تعيين مي کنم، گفت «چون مردم مرا قبول دارند...»
امروز 30 سال از آن روز بزرگ مي گذرد، باور کردني نيست 30 سال نسل هاي تازه پاي به عرصه وجود گذاشته است ، نسل هايي که در دامن جنگ و خروش و ايثار و شهادت و رنج و... به بالندگي رسيد، نسلي که گم شده اي دارد، ارزش ها و هويت آن روز خودرا مي جويد هر جا نشاني از او مي يابد، به دور او حلقه مي زند واعلا م مي کند که مي خواهد باشد، او در مهندس موسوي ها و سيد محمد خاتمي ها ، هاشمي رفسنجاني ها و ... هويت گم شده خود را مي يابد و مي خواهد بي دغدغه به دور آنها حلقه بزند ، اما ...
اصلا اجازه دهيد فقط از همان روزها بگويم روزهاي فرياد و خون و گلوله و کاري به امروز نداشته باشيم و توصيف امروز را بگذارم براي نسل امروز، چون حق آنها است همانطور که يادآوري حوادث ديروز حق نسل من است و حق من است.
استاد ناصر بزرگمهر که عنوان اين مقاله را نيز از او وام گرفته ام مجموعه اي دارد با عنوان «آغوش مي گشايد رنگين کمان ياد» او در اين مجموعه دو نامه به مادرش که در دار دنيا نيست مي نويسد و در اين دو نامه حوادث آن روزها را توصيف مي کند اجازه دهيد اين نوشته را با دو نامه او به مادرش که خدايش رحمت کند به پايان ببرم و شما را به خداوند منان بسپارم، تنها قبل از نامه هاي موصوف يک نکته را اشاره کنم که در آن سالها عدالت سياسي نشده بود مردم امام خميني «ره» را تجسم عيني عدالت مي دانستند و مطمئن بودند بي عدالتي را از نزديک ترين کسان خود بر نمي تابد، تا آنجا که به موسسين حزب جمهوري اسلا مي نهيب مي زنند که يا حزب را رها کنيد يا قدرت را. چون از راه حزب به قدرت نرسيده ايد. مردم شما را به قدرت رسانده اند، اين قدرت را صرف اقتدار حزب خود نکنيد!
اما امروز ما را چه شده است که اولا بحث توسعه با عدالت اجتماعي گره خورده است و عدالت اجتماعي هم با سياست و قدرت تعريف عوض مي کند.
شاخص توسعه و عدالت سيال شده است وقدرت تمام قددر خدمت سياست قرار گرفته تا آنجا که دولت رسما روزنامه تاسيس مي کند وبا امکانات و آگهي ها و يارانه هاي دولتي او را آنقدر چاق مي کند که مجالي براي عرض اندام روزنامه هاي غيردولتي نمي گذارد. بگذريم و با نامه هاي ناصر به مادرش به گذشته برگرديم. ياد باد آن روزهاي عزت و افتخار!
نامه اول
مادر با سلا م...
يک بار ديگر اما بدون بهانه رسمي برايت نامه مي نويسم از وقتي که رفته اي من به هر بهانه اي که شده رسمي و غيررسمي برايت نامه نوشته ام.
هر ساله روز مادر بهانه رسمي خوبي بود تا برايت نامه بنويسم. اما امسال روز مادر اصلا تو را فراموش کردم مي دانم که وقتي حالا براي تو، علت فراموشي ام را مي نويسم مرا مي بخشي.
مادر عزيزم نمي دانم از کجا شروع کنم و اگر شروع کردم، نمي دانم آيا به راستي حرف هايم را خواهي فهميد يا نه.
مي پر سي مگر چه شده است؟
خيلي چيزها ، در اين پاييز که گذشت و اين زمستان که مي گذرد همه چيز رنگ عوض کرد. نه منظورم فقط درخت ها نيست منظورم آدم هاست، زندگي است»
اين روزها مي توان ساعت ها حرف زد و من مي توانم براي تو صدها ورق را سياه کنم و تازه آنچه را که نوشتم همه حرف ها نيست.
پس این روزها، روزهاي فرياد و خون و گلوله است.
اين روزها ، همه جاها مهماني چاي و گپ و سياست است.
اين روزها ،هر لحظه اش روز مادر است. آري مادر، بگذار حرف هايم را براي تو اول از همه از مادرها شروع کنم .از مادرهاي بي فرزند و از فرزندهاي بي مادر. بگذار برايت از گلوله هايي سخن بگويم که سينه ها را شکافت.
مادر ،تو بهتر از هر کسي مي داني که شهريورماه براي من ماه درد و خاطره است ،من تو را در يکي از همين شهريورها بود که از دست دادم اما حالا تنها من نيستم که شهريورماه برايم ماه درد و خاطره است دهها فرزند مادر خود را در شهريور ماه امسال از دست دادند و دهها مادر، در اين ماه بي فرزند شدند. در شهريور ماه يک سالي تنها تو عزم سفر کردي اما در شهريور ماه امسال دهها پدر، فرزند، مادر از ديار دنيا کوچ کردند ،در شهريور ماه بود که «گله گله» آدم ها ترور شدند.
مادر حتما فرياد مي زني که اي پسر ناخلف، آدم ها که گوسفند نيستند، واژه نازيباي «گله گله» را براي آدم ها، براي مادرها به کار نبر...
چشم مادر، فرمانت به روي چشم، اما وقتي آدم ها ساده تر از گوسفندها مي ميرند نه اين که گله گله مرده اند.
مادر گوسفند را رو به قبله مي خوابانند، آبي به دهانش مي ريزند و با تشريفات سرش را مي برند.
حالا بگو مادر بگو اگر آدم ها را بدون تشريفات کشتند، بدون تشريفات سربريدند، بدون آن که رو به قبله بخوابانند، بدون آنکه به خاکشان بسپارند، اين نه آن است که آدم ها گله گله مرده اند.
مادر اگر بودي و مي ديدي چگونه مادري خاک بهشت زهرا را به سر مي کرد «روز مادر» را روز عزاي همه مادران اعلام مي کردي.
يک مادر، يقه پيراهنم را دو دستي چسبيد و گفت: برايم گلوله بياور، گفتم مادر گلوله را براي چي مي خواهي؟
گفت مي خواهم در سينه اي بنشانم که گلوله اي را در سينه پسرم نشاند.
آري مادر اين روزها مادرها گلوله هديه مي خواهند، اين روزها خواهرها خون مي گريند ،اين روزها من تنها نيستم که مادري ندارم، صدها آدم را مي شناسم که مادر ندارند، خواهر ندارند، پدر ندارند، برادر ندارند، رفيق ندارند. آدم هايي را مي شناسم که حتي خانه جديد برادرشان را نمي دانند کجاست؟
اين روزها آدرس هاي گمشده فراوان است ،اين روزها کمترين ارزش ها جان است ،درود به اين روزها، واي از اين روزها.
مادر برايت چه بگويم از کجا بگويم؟
از آبادان شهر کودکي من، از شيراز زادگاه خودت ،از مشهد که حالا خانه ات آنجاست، از اهواز که پدربزرگ خانه اش آنجاست، از اصفهان که عمو در آنجا اقامت دارد. از تهران که نوه ات چکاوک در آن بزرگ مي شود.
مادر آدم ها تنها با گلوله نمي ميرند با آتش هم مي ميرند و با تانک هم له مي شوند. بگذار برايت از «سينمارکس آبادان» که مي شناسي بگويم از همان سينما رکس آبادان که در بچگي هايم با خليل و مجيد و عبود و محمود از بوارده تا سر اميري و از اميري تا سر زند را مي دويدیم تا به سينما رکس برسيم و بريم با يک تومن دو فيلم ببينيم «قهرمان قهرمانان» و «سلطان قلبها».
مادر، سينما رکس سوخت، به همين سادگي، همه آدم ها سوختند. به همين سادگي همه تماشاگراني که در سينما به تماشاي شاخ هاي گوزن، نشسته بودند سوختند و وحشت بزرگ آغاز شد البته نه من بودم نه خليل بود نه محمود اما «مسلم» بود و سوخت.
يادت مي آيد يک نيمه شب توي کوچه درس مي خوانديم و مسلم داد مي زد مگه اينجا صحراي کربلاست بريد برام آب بياريد...
حالا مسلم به صحراي کربلا رفته است و پا به پاي «قهرمان قهرمانان»، «سلطان قلبها» شده است. مسلم شهيد شد و مرد و بعد هم نه قاتلي نه مسئولي، هيچ کس به هيچ کس، حتي «وزين نامه هاي رنگين با تعهد و بي تعهد هم حرف راست نزدند. حتي آنها هم که يک لقمه نان و شراب شبشان را با سواستفاده از نام آدم ها و واژه هاي قشنگ، به دست ميآوردند هم حرفي نزدند، گوششان شد در و دروازه.
در عوض مشتي دروغ تحويل دادند. از همان دروغ هايي که عمري مردم بهشان عادت کرده بودند « مثل فال جرايد.»
يادم مي آيد اگر يک شب فال، يکي از دوازده ماه در روزنامه از قلم مي افتاد، مردم همان مردمي که گاهي همه چيز حقشان بود حتي فال، روزي نامه را روي سرمان خراب مي کردند که چرا فلا ن ماه فالش چاپ نشده و بعد يادش بخير باد. استاد شاعر طنز نويسم که يکي توي سر خودش مي زد يکي توي سر روزنامه تا شايد بتواند صفحه ادبي را که توقيف بود دوباره راه بيندازد و يک شعر عاشقانه از فلان شاعر معروف زمانه در آن چاپ کند و مثلا توي آن شعر هم شاعرش در يک گوشه اي از شعرش لغتي مثل «خون» يا «سرخ» يا «سياه» يا فلان کوفت را به کار ببرد و بعد هم روزها و روزها بحث و جدل باشد که آيا شعر انقلابي بوده ،آيا منظور شاعر فلان و بهمان بوده است؟ و در اين ميان اگر شاعرش کمي زرنگ بود شعر را شب نامه مي کرد و معروف تر مي شد و تازه با اين همه بدبختي يک خواننده روزنامه تلفن نمي زد که چرا صفحه ادبي ديگه چاپ نمي شه؟ ولي اگر فالشان از قلم افتاده بود همه تلفن ها اشغال مي شد.
به راستي دنيا دنياي عجيبي است و همه چيز زود رنگ عوض کرد تو گويي آن شاعران به اصطلا ح انقلا بي و روشنفکر نماي سال هاي اخير مرده اند.
به راستي همه چيز رنگ عو ض کرد فلا ن رنگين نامه مسخره صفت، فلا ن سردبير شاعر نما يا شاعر سردبير نما که عمري افتخارش آن بود که دنبال فلا ن وزير راه برود و با آنها که در بدر دنبال عکس تازه اي از فلا ن خواننده يا رقاصه بودند حالا عکس فلا ن شهيد را روي جلد مجله شان چاپ مي کنند.
مادر، فلا ن متملق ديروزي که مي خواست نسل جوان را به زيرپوشش رستاخيزي بکشاند حالا رنگ عوض کرده و انقلابي شده است ،رنگ که چه بگويم ،تو گويي اصلا پيچ و مهره و دل و روده و دست و پا و مو... همه جايش رنگ عوض کرده است.
همه شاعر انقلابي روز هفدهم شهريور ماه شده اند و همه امضا هفده شهريور را زير شعرشان مي چپانند، توگويي، همه شعرشان را از قبل سروده بودند!
همان آدمي که با نوشته هاي به اصطلاح اجتماعي و عاشقانه نسلي را به سوي محله بدنام، رهبري مي کرد. حالا «مصدق» خداي فکريش شده است!
همان بي شرم هايي که، رفتن و بازگشتن از مرز بدنامي را به خواهر و برادر هموطنم ياد مي دادند، حالا با گذاشتن يک ريش و گرفتن يک تسبيح، از امام و پيغمبر مي نويسند!
همان دلقکي که در مستي به هم پياله هايش گفته بود، آنها او را به خانه «مادرشاه» مي برند تا براي جنابشان جوک بگويد. حالا مجري ده ها برنامه راديويي و تلويزيوني شده است!
مادر، آن ديگراني که ميکروفون هاي راديو و تلويزيون جولانگاه تاخت و تاز و نان به هم قرض دادن ها کرده بودند، حالا ادعاي رسالت دارند! و آن ديگران که آنقدر مورد اطمينان دستگاه بودند که برنامه راديويي و تلويزيوني داشتند، حالا مفسر سياسي شده اند و از راديوهاي خارجي اوضاع و احوال را تفسير مردمي مي کنند!
آن گروهي که پارتي استخدامي شان به جاي شعور و فرهنگ، فلاني و فلاني ها بوده اند. حالا مدعي العموم هستند و همان بي شرمي که عمري در فلان اداره حق السکوت و رشوه مي گرفت، حالا با آگهي در روزنامه ها، سخن از آزادي و راستي و درستي مي زند. فلاني که با ايجاد مجله زنانه و با برگزاري مراسم جشن و سرور با شرکت رقاصه ها و خواننده ها، دختر هاي زيبا را جمع مي کرد و بعد هم دستچين و گلچين، حالا دختر شايسته انتخاب نمي کند!
حالا فلان مامور سانسور هم با «آگهي» در روزنامه ها، فرياد مي زند من درويشم! حالا حتي فلان دزد هم که از زندان فرار کرده با «ژ-ث» مدعي رسالتي است! حالا تو گويي همه آنهايي که تا همين ديروز، به به و چه چه فلاني را در همان مسجد فلاني پشت بلندگو مي گفتند مرده اند!
بله مادر اين روزها، همه چيز رنگ عوض کرده است.
مادر، دستهايت را بگشا، فريادت را بلند کن و در آن دنيا به همه يارانت بگو، به خدا، به پيغمبر، به امام، به آن شهيد راه حق و به آن دوستان پاک، به همه همسايه هايت بگو، به آن جواني که نمي شناسم، اما مي دانم زير شکنجه مرده است بگو.
دروازه هاي بهشت را بگشاييد ،بگو هرکسي از مردم آمده بهشتي است، بگو همه آنها که در اين روزها، در ميان مردم مرده اند، شهيدند.
به ياران آن دنيايي ات بگو، که خود را آماده کنند، ميهمان در راه است و تعدادشان گله گله، دسته دسته، گروه گروه: بگو سفره را بگشايند، خيل گرسنگان آزادي در راه هستند، بگو، ميهماني داريد، ميهماناني داريد که همه عزيزند، همه شهيدند.
مادر، فرياد بزن: «الله اکبر، لا اله الاالله»
اين همان فريادي است که «نخست وزير شاه» هم نتوانست با دوربينش ببيند!
گفتم: که حرف بسيار است. گفتم: که اين بار مي توان صدها صفحه نوشت.
مادر، دلت مي خواهد، باز هم برايت بگويم، از کجا؟
از نفت که کشتي کشتي مي بردند. يعني مي دزديدند، از گاز، اين ثروت ملي مان که مي سوخت و مي سوزد. يا برايت از «صف» بگويم، از صف نفت و نان.
نه بگذار برايت از دست هاي گره شده بگويم. از سينه هاي پرطپش، از دل هاي به هم نزديک، از چشم هاي پاک و صاف. امروز آدم هاي مهربان به حدي زياد شده اند که هيچ کس را باور نيست. اين روزها، همه پيشگام هستند.
باور نمي کني. اگر بگويم، همه مهربانند، و رنگي به دست، به دامن مهرباني نبست.
باور کن مادرم. اين روزها همه «تختي» هستند. اين روزها همه قهرمان قهرمانان، سلطان قلب ها، هستند. باور کن، باورکن. خواننده ها و شاعران و آهنگسازان شازده خانوم ها، بانوي ماها، شاهنشه ها مردند.
اين روزها، با همه مرگ ها، با همه دردها، کمترين نشانه درد بي دردي است.
مادر، چروک صورتت را بگشا. آن نگاه ناباورانه ات را از صورتت بزدا.
به خداوند قسم. که اين روزها، مادران افتخار مي کنند که خانه اي در بهشت زهرا داشته باشند.
مادر، اين روزها، در تاريخ دنيا ثبت خواهد شد و همه بازمانده ها، از نسلي به نسل ديگر خواهند گفت: «پرنده، ميله هاي قفس را برداشت».
باور نمي کني که ميله ها خشکيدند و آهن ها به سادگي خم شدند و دژها، خمير گشتند؟
اين روزها، مردم متحدند. زنده باد مردم.
مادر، به همه ياران آن دنيايي ات بگو، فرياد بزنند، زنده باد مردم، زنده باد مادران، زنده باد شهيدان.
امروز ديگر، همه بوقلمون ها فراري شده اند ودست ها رو شده و نمي داني، چه ترسي ريخته به جانشان. آنهايي که مويي به کف دست داشتند و دارند و نمي داني چقدر تکذيب و تکذيب نامه است که چاپ مي کنند.
نمي گويم، اين روزها همه اش راستي و درستي است، نه، نمي گويم. مي دانم، مي دانيم که آب گل آلود شده وچند نفري هم دارند ماهي مي گيرند.
اما، ما مگرنه منتظر تاريخيم. تاريخ و زمان. رسوايشان مي کند و بعد نوبت مرگ آنها فرا خواهد رسيد.
مادر، اين روزها، حتي غوغاگران راديو و تلويزيون هم مرده اند، ديگر «فلاني»، «فلاني» نيست. «فلاني» موشي است که سوراخ مي خرد، اما کو سوراخي که اين موش چاق را در خود جا دهد.
آري مادر، اين روزها، همه روسپيان پولدار فراري شده اند. اين روزها، آجان هاي بدنام، امنيه چي هاي مرغ دزد، کميته اي هاي جلاد، ساواکي هاي کثيف و مامورين قالپاق دزد و همه انگل هاي اجتماع، با شلوارهاي خيس کرده زندگي مي کنند. اين روزها، حتي ستاره هم ستاره نيست. ستاره که مهم نيست، اگر تاج هم کنارش باشد، باز هم مساله اي نيست، ترس هاي مردم فرو ريخته، آخر مردم متحدند.
مي دانم که حرف هايم سخت برايت باور نکردني است. اما باور کن مادر که راست مي گويم.
شاه رفت به همين سادگي و مردم به همين سادگي نوشتند: شاه در رفت. روزنامه با حروفي که شاه در رفت را نوشته بود يعني بزرگتر از 84 سياه نوشت، شاه رفت و روزي ديگر، روزنامه ها نوشتند: امام آمد.
مادر، همان «شاهي» رفت که روزي مي گفت: کورش آسوده بخواب که ما بيداريم. او بيدار نبود، خواب بود و چون به خواب رفت، قصه آزادي و آزادمردي آغاز گشت و شيشه عمرش به دست آزادگان افتاد.
مادر، مردم همه مجسمه ها را دار زدند و در تمام شهر، همه برادر و خواهر شدند.
ديگر کسي نمي گفت: خودش خوبه، اطرافيانش بدند.
همه مي گفتند: خودش بدتر از اطرافيانش بود.
همه توي شهر، دست توي دست به همديگر تبريک گفتند: شيريني پخش کردند، گل به هم دادند و امام آمد.
آري مادر، امام آمد و اصلا گويا تختي کشته نشده بود و بعد آقاي بهرنگ بود که زنده شد و «الدوز» را همراه با «پسرک لبو فروش» و عروسک سخنگو و ياشار و کلاغ ها به خيابان ها روانه کرد و «افسانه محبت» را به حقيقت نزديک.
بدرود مادر... افسانه محبتي که برايت نوشتم، حقيقت است. به خدا حقيقت است.
تهران شهريور 1357
نامه دوم
مادر...
نامه اي را چندي قبل برايت نوشتم. هنوز جوهرش خشک نشده بود. که حقيقت، تاريخ شد.
سربازان، همافران ومردم شروع کردند. جنگ درگرفت وگروهي که مي خواستند از ظلم و ستم پشتيباني کنند کشته شدند. و در اين ميان، گروهي انسان و چند نفري مهربان قلب، شهيد شدند و با شهادت خود تاريخ ظلم و ستم را به پايان رساندند.
مادر، فرماندهاني که روزگاري دشمن مردم بودند و خون مردم را در شيشه کرده بودند گريختند، مردند، اسير شدند.
آقا مي گفت: آقاي ارتشبد، آقاي سرلشکر، تو نمي خواهي آقاي خودت باشي؟ تو از نوکري خسته نشده اي؟ و ارتشبد و سرلشکر گوش نکردند و به دست مردم کشته شدند.
و حالا زنداني هاي ديروز، فرماندهان امروز هستند، حالا ايران از آن ماست، حالا ديگر هيچ نويسنده اي لازم نيست، قصه خود را در لفافه استعاره و سمبل بگويد. حالا هيچ شاعري از قفس حرفي نمي زند و ديگر هيچ قناري در قفس اسير نخواهد بود و «چکاوک» ها آزادانه «چکامه» خواهند سرود و «پلنگ »ها از باغ وحش به بيشه ها خواهند رفت و ديگر «رستم» اسير نمي شود.
حالا همه جوان هاي شهر «رستم» هستند و همه کودکان که در اين روزها متولد مي شوند، «آزاد» و «آزاده» نام مي گيرند.
مادر، اي کاش بودي، اي کاش همه رفته ها بودند، اي کاش همه شهيدان راه حق زنده بودند.
قصه من در اينجا به پايان مي رسد (اما مي دانم و مي دانيم که قصه هايي ديگر آغاز خواهد شد) قصه، من حالا ديگر قصه نيست.
قصه من، از آن قصه هايي نبود که «يکي بود يکي نبود».
در قصه من «يکي بود، همه بودند».
قصه من، دوغ و ماست نداشت، قصه من راست بود، بالارفتي، راست بود، پايين آمدي راست بود.
توي قصه من، توي قصه ما، توي قصه ايران آينده، يعني کلاغه هم به خونه اش مي رسد.
مادر، صداي تير ميآيد، صداي تير از توي سنگر کوچه مان مي آيد، بايد برگشت به سنگر، شايد دشمني باقي مانده باشد.
تفنگ را سخت مي چسبم، بر مي گردم.
آخر بايد خيلي مواظب باشيم، عده اي لباس هايشان را عوض کرده اند و ماسک جديد زده اند.
حالا ديگر چاره اي نيست، بايد کنار قلم، تفنگ هم باشد. تاريخ گاهي تکرار مي شود.
مادر، من بر مي گردم به سنگر، بدرود.
سلام بر همه شهيدان و مجاهدين راه حق و آزادي.
سلام بر همه سربازان انقلاب اسلامي ايران.
سلام بر همه مسلمانان ايران.
سلام بر همه هموطنان ايران.
سلام بر خاک ايران.
آخر بهمن ماه 1357
مطالب مشابه :
کشیدگی و پیچ خوردگی (Sprain & Strain)
کانون تکنولوژی جراحی اصفهان ; پيچخوردگي غالباً در مچ پا به نسخه مثل
جهان سریعتر از آنچه که مافکرمی کنیم می تازد
آنجاست از اصفهان که عمو در راديو و استخدام در اداره مثل نسخهپيچ
علی اکبر
من نسخه پيچ اشك درمانگاه عشقم. من مهر هر نسخه در آگهی استخــــــــــدام.
علل بدحجابی چیست ؟ چرا اسلام بر حفظ حجاب تاکید دارد ؟
زیرا کسانی که بدحجاب هستند دارای انگیزه واحد نیستند و نمی توان نسخه در پيچ و خم اصفهان
جايگاه پژوهش در نظام قانونگذاري ايران
جايگاه پژوهش در نظام قانونگذاري ايران دفتر استخدام اعضای هیئت علمی دانشگاه
برچسب :
استخدام نسخه پيچ در اصفهان