ممنون آجی مهتاب گل
سلااااام
با سلام خدمت همه ی دوستان عزیز. من مهتاب هستم.19 سالمه و مثل همه ی بچه های گل این وب از امپول به شدت میترسم. دو سه هفته پیش من گلو درد شدیدی گرفته بودم و با اینکه همه ی تلاشمو کردم که مامان بابام چیزی نفهمن ، اونا متوجه شدن و منو بردن دکتر. قبلش هرچی سعی کردم مامانمو راضی کنم که بی خیال دکتر بشه گفت نه که نه. حالا برعکس پدر و مادرای دیگه که تو اینجور مواقع به بچه هاشون دلگرمی میدن که میگم امپول ننویسه و از این حرفا، مامان بابای من هنوز دکتر نرفته اصرااااااااار داشتن که باید امپول بزنی تا خوب شی! فک و فامیله داریم؟ اخه پدر من، مادر من حالا بذار بریم دکتر معاینه بکنه، بعد بیا تو دل من بیچاره رو خالی کن! هیچی دیگه ،سرتونو درد نیارم. رفتیم پیش دکتر خانوادگیمون که از قضا تو مطب خودش تخت واسه تزریق گذاشته و منشیش امپولایی رو که دکتر لطف فرمودن واسه ملت نوشتن رو همونجا تزریق میکنن. رفتیم تو .خیلی هم شلوغ بود و یک ساعتی طول کشید تا نوبتمون بشه. تو اون یک ساعت دیگه واقعا داشتم بالا میاوردم از شدت استرس. همش مردم میرفتن تو تزریقات و تزریقاتش یه جوریه که دیگه فقط باسن طرف معلوم نیست!زاویه ی نشستن من هم جوری بود که هرکی میرفت تو تزریقات زانو به پایینش رو من کامل میدیم . قسمت بالای دیوار تزریقات هم که شیشه ای بود و در نتیجه پرستاره هم معلوم میشد. صدای اه و ناله و شل کن و التماس های بیماران بدبخت هم که گوش رو نوازش میداد. بوی الکل هم که فضارو عطر اگین کرده بود! دیگه خودتون تصور کنید حال کسی رو که نشسته تا نوبت خودش بشه و همه ی اون مراحل وحشتناک واسه خودش طی بشه. یه پسر جوون حدودا 24 ساله که خیلی هم تپل بود وقتی از تزریقات درومد بیرون چنان پیچ و تاب میخورد و پاشو هی میگرفت بالا که انگار گلوله خورده به باسنش!خلــــــــــاصه ... رفتیم تو مطب دکتر.خدا میدونه چقد استرس داشتم و چقد از دکتر میترسیدم. دکتره خیلی مهربون و شوخ طبعه. بهم گفت که رو تخت دراز بکشم .منم با ترس ولرز رفتم دراز کشیدم. موقع معاینه دیگه لوس بازی ای نموند که من در نیاورده باشم! تا بهم دست میزد من به طور ناخواسته سریع کنار میکشیدم. انگار که میخواد منو خفه کنه! وسطاش دکتر گفت : نترس بابا کاری ندارم.خلاصه شروع کرد به نسخه نوشتن. و گفت که برات یدونه امپول نوشتم که تهیه کنید و بیارید من چک کنم و بعدشم در خدمتتون هستیم خانوم منشی برات میزنه! منو میگی؟ انگار دنیا رو سرم خراب شده باشه! قیافه ی اولیه:.قیافم بعد از شنیدن این حرف دکتر: بعدش:. ودر نهایت:. گفتم من نمیزنم. بابام گفتش که وقتی اقای دکتر نوشتن ینی لازمه دیگه دخترم باید بزنی. مامانم هم که از خدا خواسته ! فک کنم اگه من گریه نمیکردم میخواست بگه اقای دکتر دو سه تا امپول هم بزن تنگ نسخت که همچین نسخه خالی نمونه !منم که گریـــــــــه. خیلی از بابا و مامان ناراحت شدم که انقد گریه ی من براشون بی اهمیته! دکتر هم گفت که یه امپول خیلی کوچولو برات نوشتم. زود تموم میشه. منم با گریه گفتم کوچولو یا بزرگ فرقی نداره.من که نمیذارم بهم بزنید اوهوووووووووووووو ودکتر به بابا نگاه کرد وسرشو تکون داد به معنی اینکه خودتون یه جور راضیش کنید.اومدیم بیرون از مطب و بابا گفت شما همینجا بشینید من برم داروهارو بگیرم. منم که عین موش نشسته بودم و با وحشت داشتم به تخت تزریقات نگاه میکردم.بوی الکل هم که دیگه اعصابمو خورد کرده بود. بابا اومد وکیسه ی داروهارو داد به دکتر و دکتر گفت که درسته. بخوابونیدش رو تخت تا خانوم منشی بیادبراش بزنه منم دوباره زدم زیرگریه. خانومه گفت ای بابا! هنوز امپول نزده داری گریه میکنی؟ لپمو با مهربونی کشید وگفت برو اماده شو تا بیام اصلا هم نترس من دستم خیلی سبکه! بابامم دیگه کم کم داشت از دستم عصبانی میشد.منم از ترس اینکه بابا داد نزنه سرم رفتم تو تزریقات نشستم رو تخت. 8 سال بود امپول نزده بودم. اصلا یادم نمیومد چجوری باید دراز بکشم! کفشامو در اوردم. انقد ترسیده بودم دیگه حتی نمیتونستم گریه کنم. بابا اومد تو گفت بخواب دیگه بابایی. اومدم دکمه ی شلوارمو باز کنم ولی خیلی سفت بود منم که از ترس فشارم افتاده بود سر انگشتام بیحس بود .بابا اومد کمکم کرد دکمه هه رو باز کرد برام و زیپمو کشید پایین و پاهام رو که اویزون بود از تخت اورد بالا روتخت گذاشت و منو دمر روی شکم خوابوند. داشت دوباره گریم میگرفت که بابا گفت بسه دیگه زشته انقد گریه نکن.که همونجا بغضمو قورت دادم. مانتومو زد بالا و شلوارمو تا نصفه کشید پایین. واااااااای اون لحظه احساس میکردم که تو بدترین شرایط ممکن هستم و هیـــــچ راه گریزی ندارم. با همه ی وجود گوش میکردم ببینم صدای پای دختره میاد یا نه. حالا تو اون گیر و دار یاد اهنگ هایده افتاده بودم!!!وقتی میای صدای پات، از همه کوچه ها میاد....انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد...... دختره اومد تو و بدون معطلی پنبه رو کشید .منو میگی یه اهی از نهادم بلند شد که دل سنگو اب میکرد. با صدای گرفته و بغض الوده گفتم:وااااااااای.تا سرپوش سرنگو ورداشت که سوزنو فرو کنه من سریع برگشتم و به پهلو خوابیدم . رو به بابام. والتماس میکردم که باباجونم توروخدا بذار نزنم.قول میدم خودم خوب شم. بابا میگفت نمیشه مهتاب جان.انقد بچه بازی در نیار بابایی بذار خانوم کارشونو بکنن. برگشتم و دوباره دختره پنبه کشید و دوباره موقع نزدیک شدن سوزن به من برگشتم. دیگه دختره شاکی شد و گفت این جوری نمیشه واسه من مسیولیت داره. باید خود دکتر بزنن براش ورفت بیرون. بابام خندش گرفته بود. گفت مهتاب فراری دادی بنده خدارو! اون رفت و دکتر اومد. یاااااااااا حضرت فیل. انقد هیکلش درشت بود که همین اومد بالاسرم من فوری به پهلو شدم گفتم نــــــــه . بابام دوباره خندش گرفت کفت اقای دکتر ببخشید .نمیدونم این بچه چرا اینجوری میکنه دکتر گفت دختر خوب اگه یکم همکاری میکردی الان امپولت تموم شده بود.دکتر دست گندشو گذاشت رو کمر من و با یه حرکت منو برگردوند و خیلی خیلی سریع پنبه کشید و من دوباره........ این دفعه دکتر و بابام باهم میخندیدن و منم اون وسط داشتم خون گریه میگردم.از دست بابا خیلی ناراحت شدم.احساس کردم دوستم نداره که انقد راحت داره به درد و رنج من میخنده! با یه لحن بغض الود و همراه با عصبانیت گفتم: بابا اه ! دکتر گفت اینجوری نمیشه.مامانم رو صدا کرد. مامان که بیرون اتاق تزریقات بود ولی از همه ی جریانات باخبر بود انقد که صدای من ماشالله بلند بود و معلوم بود که مامان عصبانی شده.. مامان اومد پایین پام واستاد دوباره دکتر منو صاف خوابوند.این بار پنبه کشیدنش خیلی طولانی شد.به صورت دورانی و اروم پنبه رو میکشید.من اما فهمیدم نقشش چیه میخواست وسط پنبه کشیدن یه دفعه سوزنو فرو کنه! من سریع برگشتم به پهلو که مامان سرم داد کشید و گفت: بخواب ببینم. .منم که بچه مثبت .اصلا عادت ندارم کسی دعوام کنه. بغض کردم و اروم ومظلوم خودم دوباره دمر شدم.دکتر گفت افرین دختر خوشگل.حالا شد.و خیلی سریع سوزنو فرو کرد و من بغضم ترکید. اروم اروم برام تزریق کرد و بعدش سوزنو کشید بیرون و جاش رو با پنبه فشار داد. نمیگم درد نداشت. چرا داشت. ولی نه اونقد که من فکر میکردم. بعد تزریق با همون صدای گریه الود گفتم تموم شد؟؟؟؟؟/ دکتر گفت نه دیگه! و در حالی که داشت سرنگو مینداخت تو سطل گفت نذاشتی بزنم که! باید الان دوباره بهت یه امپول دیگه بزنم.میخواست منو اذیت کنه! ومامان و بابا خندیدن و مامان اومد سرمو بوسید و شلوارمو کشید بالا و کمکم کرد بیام پایین از تخت.بعدشم گفت که مهتاب جان خودت مجبورم کردی دعوات کنم ببخشید دخترم. بابامم دماغمو گرفت و فشار داد و گفت پدر مارو در اوردی تا یه امپول بزنی بچه!
این بود خاطره ی امپول زدن من. دوستان من کلی وقت گذاشتم و با تک تک جزییات براتون تعریف کردم.نامردین اگه نظرتون رو راجب خاطرم نگید
مطالب مشابه :
ممنون کیانا جان
خاطرات تلخ اما شیرین - ممنون کیانا جان - سلام سلام سلام.كيانا هستم اين خاطره مال دي سال
ممنون fعزیز و آجی مستانه گل
خاطرات تلخ اما شیرین. روز بعدش خیلی بهتر بودم اما تا دو هفته با عمو قهر بودم.اینم
خاطره دردناک ممر گلی
خاطرات تلخ اما شیرین. ÂÎÑíä
ممنون داداش علی گلم
خاطرات تلخ اما شیرین. 27 سال حرص خوردم و ناراحت شدم اما الان خوشحالم که هستن یه تشکر
دست گلت درد نکنه نسیمی
خاطرات تلخ اما شیرین - دست گلت درد نکنه نسیمی - - خاطرات تلخ اما شیرین
خاطره نازنین خانوم گل
خاطرات تلخ اما شیرین چند وقت پیش حسابی سرما خوردم.اما از ترس امپول زدن به روم نیاوردم
ممنون آجی مهتاب گل
خاطرات تلخ اما شیرین. کشیدنش خیلی طولانی شد.به صورت دورانی و اروم پنبه رو میکشید.من اما
برچسب :
خاطرات تلخ اما شیرین