رمان دختر شمالی
با شنیدن سرو صدای زیادی که از آشپزخانه می آمد چشم هایم را گشودم.باز هم جمعه بود ونوید با قراری نا نوشته ،مثل همیشه مشغول درست کردن ناهار بود.
دست دراز کردم وازروی میز عسلی کنار تخت موبایلم را برداشتم.با دیدن ساعت روی جایم نیم خیز شدم.یازده ونیم صبح بود. احساس ضعف وگرسنگی باعث شد به خودم تکانی بدهم وبلند شوم.دستم را به عادت همیشگی روی شکمم گذاشتم وبا عشق گفتم:سلام مامانی،صبح قشنگت بخیر.
برگشتم ودرون آئینه به خودم نگاهی انداختم.تغییر آنچنانی نکرده بودم.شاید فقط یک هاله ی صورتی خوش رنگ روی گونه ام دیده می شد.که چهره ام را شاداب تر از گذشته نشان می داد.
موهایم را بالای سرم جمع کردم وبه طرف در برگشتم.هنوز قدمی برای بیرون رفتن ازاتاق برنداشته بودم که درد وحشتناکی را زیر شکمم احساس کردم.دستم برای گرفتن تکیه گاهی دراز شد وازشدت درد بی اختیار زانو زدم.نفسم در سینه حبس شده بود وقلبم کندتر از همیشه می زد.
سرگیجه ی شدید وسیاه شدن همه چیز در مقابل چشمانم قدرتم را تحلیل برد.داشتم بی هوش می شدم...وای باز هم همان ماده ی لزج گرم ،لای پاهایم جاری شد.نزدیک بود ازشدت ترس قلبم بایستد.با ناباوری جیغ کشیدم
_نوید
چشم هایم بی اراده بسته شد .واینطور به نظرم آمد که نفس آخرم را کشیده ام چرا که به شدت احساس سبکی میکردم...به گمانم بیهوش شدم چون دیگر چیزی نفهمیدم.
دهانم خشک وتلخ بود.آب می خواستم اما هیچ کدام از اعضای بدنم برای بیان این خواسته یاری ام نمی کردند.دستی به آرامی گونه ام را نوازش کرد.چشم هایم را به سختی باز کردم.نوید بالای سرم ایستاده بود وبا محبت به من نگاه می کرد.
با علاقه، نگاهم روی تک تک اجزای صورتش چرخید وروی لبخند غمگینی که به لب داشت ثابت ماند.دنبال دلیل غم می گشتم اما مغزم از کار افتاده بود.نگاهم را با اضطراب از او گرفتم وبه دور وبرم انداختم.
وای خدای من...باز هم بیمارستان،تخت وملافه ها ی سفید...باز هم قطره های سرمی که برای پایین آمدن جانم را به لب می رساندند...باز هم بوی مواد ضدعفونی کننده و صدای پای پرسنل آنجا...
تپش قلبم بالا رفت.وخاطره ای نزدیک با جزئی ترین زوایایش جلوی چشمم نقش بست...تصویر شادابی از چهره ام درون آئینه وبعد درد وحشتناک زیر شکمم که باعث شد زانو بزنم...گرمی وخیسی لای پاهایم وجیغی که کشیدم ونوید را صدا زدم...
از ترس تکان خوردم
_نوید؟!
او هم ازشدت عکس العملم جاخورد.اما جوابی نداد...دلم نمی خواست این سوال را بپرسم اما بی اراده به زبانم آمد
_من اینجا چیکار می کنم؟
نگاهش را ازمن دزدید وزیر لب زمزمه کرد
_خونریزی داشتی
این را خودم می دانستم اما دنبال جواب دیگری بودم.شاید همان جوابی که از شنیدنش وحشت داشتم
_بچه مون؟!!
صدای باز شدن در و ورود دکتر نیازی باعث شد مسیر نگاهمان را عوض کنیم وخیره به او چشم بدوزیم.
_سلام لاله جان.
باز هم همان لبخند غمگین ونگاهی که برای همدردی با من مهربان تر از همیشه بود.فرصت نشد شاید هم خودم نخواستم جوابش را بدهم.قلبم تند تند می زد ودست هایم ازشدت استرس یخ بسته بودند.
_دکتر ...من؟
حتی نمی توانستم سوالم را درست وحسابی بپرسم.دکتر نیازی دستم را گرفت وبه آرامی فشرد
_متاسفانه امروز صبح تو یه زایمان کاذب داشتی وجنینت ...
سرش را پایین انداخت .وسکوت کرد.
قلبم انگاراز کار افتاد ونگاهم یخ زد.باز هم زیر پایم خالی شد ومن با سر در چاه تاریک نا امیدی سقوط کردم...داشت دلداری ام می داد...برایم از شانس دوباره می گفت...قول داد دلیل آن را پیدا کند...از هردویمان خواست امیدمان را از دست ندهیم.اما...
فقط یک هفته مانده بود،از این خطر نجات پیدا کنم...می خواستم خبرش را به هرکه می شناختم ونمی شناختم بدهم...می خواستم باحس ضربان قلب آن موجود کوچک زندگی کنم...وآن انتظار شیرین برای آمدنش را با تک تک سلول هایم تجربه کنم...می خواستم لباس های راحتی بپوشم وبه دور کمر بزرگم هر روز بخندم...می خواستم اتاقش را باسلیقه بچینم واز هر چیز کوچکی که میخرم هیجان زده شوم.اما...
اشک مهمان نا خوانده ی چشم هایم شد.نگاهم را با ناتوانی از دکتر ونوید گرفتم وبه پنجره دوختم.حقیقت خیلی تلخ تر از مزه ی بد دهانم بود.صدای هق هق گریه ام بلند شد.دکتر از اتاق بیرون رفت و نوید دو طرف شانه هایم را گرفت وبه آرامی تکان داد
_لاله به خودت بیا...شنیدی که دکتر چی گفت...ما هنوزم شانس داریم.
سرم را به شدت تکان دادم...نه من شانس دیگری نمی خواستم...از همه چیز وهمه کس خسته ونا امید بودم...شوک عاطفی ای که به من وارد شده بود،با این حرفها درمان پذیر نبود...حالا حتی از دست بچه ای که مرده به دنیا آمده بود هم عصبی بودم. فکری مثل موریانه مدام ذهنم را می خورد(دیگر قرار نیست من آن روی قشنگ زندگی را ببینم)
هرگز به این اندازه آرزوی مرگ نداشتم.دلم می خواست خدا همان لحظه مرا از روی زمین محو کند.بی دست وپا،نا امید وافسرده...واقعا این شریک زندگی ای بود که نوید به دنبالش می گشت؟این روزها از خودم بیشتر از همیشه بدم می آمد.
نگاهم به ملافه های تمیز وپیراهن زردی که به تن داشتم خیره ماند.با اینکه نوید همه چیز را مرتب وتمیز کرده بود اما بی اختیار بغض کردم واتفاقات چند ساعت قبل دوباره ذهنم را به خود درگیر کرد...
بازهم خونریزی ام شدید بود.نه تنها لباسم بلکه ملافه های روی تختم هم از آن بی نصیب نماندند.داشتم از شرمندگی وخجالت آب می شدم.نه توانی در من بود که اوضاع دور وبرم را مرتب کنم.نه روی این را داشتم که به نوید بگویم کمکم کند.
دیدن این وضعیت ودر ماندگی ام باعث شد مثل دختر بچه ها زیر گریه بزنم وبرای خودم وشرایطی که به من تحمیل شده بود اشک بریزم.نوید از صدای های های گریه ام خودش را به اتاق خواب رساند
_چی شده لاله؟!!
چشم هایش با دیدن وضعیتم از ترس گرد شد
_یا خدا...بازم خونریزی؟!...لاله تو حالت خوبه؟
با گریه سرتکان دادم.نوید نزدیک تخت آمد.دستش را زیر پاهایم قرار داد وبه آرامی بلندم کرد.صورتم را با خجالت در آغوشش پنهان کردم.دلم نمی خواست دوباره به تخت نگاه بیندازم.اما مطمئن بودم او همه چیز را دیده است.از اتاق بیرون آمد وبه طرف حمام رفت.
سرم را روی سینه اش گذاشتم.احساس عذاب وجدان حتی یک لحظه هم رهایم نمی کرد.با بغض زیر گوشش زمزمه کردم
_من برات جز دردسر چیزی نداشتم.
نوید اخم کرد وبا دلخوری رویش را برگرداند
_مزخرف نگو.
_اما حقیقت داره...با لجبازی نذاشتم به مامان اینا چیزی بگی.حالا همه ی مشکلات رو دوش توئه
جلوی در حمام ایستاد وخیلی جدی نگاهم کرد
_ببین لاله برای اولین وآخرین بار بهت می گم دست از این فکرای احمقانه بردار...اگه به گفتن این حرفا باشه اونوقت من بیشتر برای تو مشکل بوجود آوردم ودر حقت کوتاهی کردم.این زندگی ای نبود که لایق تو باشه.
اشک دوباره در چشمم حلقه زد.سرم را جلو بردم وگونه اش را با محبت بوسیدم.لبخند غمگینی زد وگفت:دختر خوبی باش ودیگه از این حرفا نزن.باشه؟
خدا می داند که چقدر آن لحظه از اینکه نوید را به عنوان شریک زندگی ام انتخاب کرده بودم به خودم می بالیدم.وبا اینکه زندگی به کام ما نبود باز هم احساس خوشبختی میکردم.
نوید لباس هایم را در آورد وبا مهارت تمام بدنم را شست.چشم هایم را از سر خجالت و شرمندگی بسته بودم.قرار گرفتن در این وضعیت اسفناک را حتی به خواب هم نمی دیدم.واین میان چیزی که باعث می شد دوام بیاورم درک بالای نوید بود.در تمام مدتی که بدنم را می شست مدام قربان صدقه ام می رفت وبا حرفهای امید بخش وحتی شده شوخی،دلداری ام می داد.
نوید من،دکتر ومهندس نبود،تیپ آرتیستی نداشت،پولش از پارو بالا نمی رفت وابرازعلاقه اش هم خاص خودش بود اما ...برای من بهترین شوهر دنیا بود.حالا می توانستم با صراحت اعتراف کنم عاشق او هستم.وحتی شده حاضرم به خاطرش از خودم هم بگذرم.
حوله ام را با ملایمت به تنم کرد.
_یه چند لحظه اینجا بشین برم ملافه ها را از روی تخت جمع کنم.
خیلی سریع با ملافه های خونی برگشت و آن ها را مچاله شده گوشه ی رختکن انداخت.با ناراحتی نگاهم را از آنها گرفتم وگفتم:زنگ می زنم فردا زری خانوم بیاد اینا رو بشوره.
خم شد و دوباره مرا از روی زمین بلند کرد
_فکرتو با این چیزا مشغول نکن...خودم یه جوری حلش می کنم.
مسیر بین اتاق خواب وحمام را به آرامی طی کرد ومرا روی تخت گذاشت.
_خب نوبتی ام که باشه نوبت لباس پوشیدنه...ببین لاله امروز باید به سلیقه ی من لباس بپوشی.
لبخند عجولانه ای روی لبم سبز شد وچیزی نگفتم.پیراهن زرد یقه بازی را که به زحمت تا روی زانویم می رسید انتخاب کرد.
_این چطوره؟
_قشنگه...دوستش دارم.
کمکم کرد لباسم را بپوشم.حوصله ی خشک کردن موهایم را نداشتم.آنها را داخل حوله پیچیدم وبا آرامش روی تخت دراز کشیدم.
نوید کنارم نشست ودستم را گرفت
_روی تو حساب دیگه ای باز کرده بودم لاله...فکر نمی کردم اینقدر زود خودتو ببازی.من واقعا نگرانتم....احساس می کنم افسرده شدی.
سرم را با ناراحتی تکان دادم
_آره من افسرده ام.یه جورایی از همه چی بریدم.حتی دیگه اون لاله ی سابق هم نیستم.اما یه لحظه خودتو جای من بذار...تو عرض شش ماه دو تا سقط جنین کم چیزی نیست.به خدا داغونم.
نگاهش پر از درد وعذاب وجدان شد
_اینا همش تقصیر منه.اگه من ...
حرفش را قطع کردم
_این حرفو نزن.قسمتمون این بوده.نه من مقصرم نه تو.
_تو که اینقدر منطقی با این موضوع کنار می یای پس چرا با خودت اینجوری تا میکنی؟...افسردگی اگه ریشه دار بشه خطرناکه اینو که تو بهتر از من باید بدونی.
چشم هایم را روی هم گذاشتم
_نگران نباش.به جاهای خطرناکش نرسیده.لااقل هنوز فکر خود کشی به سرم نزده ...بهم فرصت بده بتونم خودمو جمع وجور کنم.
با انگشت شستش روی گونه ام را نوازش کرد
_اگه بدونم تو همون لاله ی سابق می شی تا هرچقدر هم که بخوای صبر می کنم.
نگاهم را باناراحتی از او دزدیدم.خودم هم خوب می دانستم دیگر هیچ چیز مثل قبل نخواد شد.از درون پوچ وخالی شده بودم.واقعا امیدی به من نبود.
نوید از جایش بلند شد
_بهتره یکم استراحت کنی.
باز هم حرفی نزدم. و او بی صدا از اتاق بیرون رفت.فکر کردن درباره ی حرفهای او از توانم خارج بود.ترجیح دادم بعدا به آنها فکر کنم.پلک های خسته ام را روی هم گذاشتم وبه خواب رفتم.
نمی دانم از صدای آب بود یا خواب رفتن دستم با عث شد چشم هایم را باز کنم.به سختی خودم را تکان دادم وروی تخت نشستم.انگشت هایم را باز وبسته کردم تا آن حالت سوزن سوزن شدن کف دستم از بین برود.
حوله ای که دور سرم پیچیده بودم باز شده بود و موهایم که هنوز خیس به نظر می رسید دور شانه ام ریخته بود.از فکری که ناگهانی به ذهنم خطور کرد تکان خوردم.پاهایم را به سختی از تخت آویزان کردم وبا گرفتن دیوار از جایم بلند شدم.زیر شکمم تیر می کشید وزانوهایم می لرزید.
خدا می داند که با چه عذابی خودم را به در حمام رساندم.نفسم را در سینه حبس کردم ودستگیره ی در را پایین کشیدم.
در مابین رختکن وحمام باز بود وملافه های مچاله شده هم جایی که باید باشند نبودند.سرم را بلند کردم،از چیزی که می دیدم خون در رگم یخ بست.نوید داشت ملافه ها را می شست.نگاهم به سبد لباس های شسته شده افتاد.سرم گیج رفت وپاهایم سست شد.محکم به در خوردم و روی زمین افتادم.
با صدای بلندی که ایجاد شد،نوید سربرگرداند وبا دیدنم فریاد زد
_لاله تو اینجا چی کار میکنی؟
نای حرف زدن نداشتم.با نا امیدی نالیدم
_از اونجا بیا بیرون
به طرفم خیز برداشت وکنار پایم زانو زد
_دیوونه شدی؟!...آخه این چه کاریه دختر؟
اشک های داغم پوست صورتم را می سوزاند.با پشت دست آنها را تند تند پاک کردم
_میخوای با اینکارا عذابم بدی؟
خم شد ومرا از روی زمین بلند کرد
_بازم که داری گریه میکنی...ببین ،من از زن زِر زِرو اصلاً خوشم نمی یاد.
حتی شوخی اش هم باعث نشد دست از اشک ریختن بردارم.دوباره مرا به اتاق خواب برگرداند وروی تخت گذاشت
_بس کن دیگه لاله .حالا مگه چی شده؟
با دلخوری نگاهم را از او گرفتم وبه وسایل روی میز آرایشم خیره شدم
_داری با این کارها کوچیکم می کنی.
_این چه حرفیه...واسه خاطر دوتیکه لباس وملافه کی کوچیک شده که تو بشی.
قطره اشک مزاحمی را که روی گونه ام افتاده بود پاک کردم. ونفس بلندی کشیدم
_من که گفتم بذار زری خانوم بیاد بشوره.چرا بهشون دست زدی؟
_اول اینکه زری خانوم واسه ریحانه و مامان هم کار می کنه... دلت می خواد این موضوع از زیر زبونش در بره و اونا هم بفهمن؟ بعدشم این ملافه ها ولباس ها اگه تا فردا بمونن پاک بشو نیستن.
_به جهنم،اصلا همشونو بریز دور...نمی خوام تو اونارو بشوری
مثل بچه ها لب ورچیدم ونگاه لجبازم را از او گرفتم.نوید دست زیر چانه ام قرار داد و سرم را به طرف خودش برگرداند
_این موهای پریشون وچشمای گریون داره قلب منو آتیش می زنه.عذاب وجدان حتی یه لحظه راحتم نذاشته...مانعم نشو بذار حداقل با این کارهای کوچیک خودمو آروم کنم.
صورتم را پشت دست هایم پنهان کردم وصدای هق هق ام بلند شد.نوید کلافه ودلخور از اتاق بیرون رفت وگذاشت به حال خودم بمانم.ای کاش می مردم واین روزها را به چشم خودم نمی دیدم
*********************
نگاه دکتر نیازی بین من ونوید چرخید ولبش وتکان خفیفی خورد.انگار که بخواهد چیزی بگوید اما در گفتن آن تردید داشته باشد.
_علت سقط جنینت در واقع یه نقص مادرزادیه،که احتمالا این نقص بین زنهای خانواده تم باید بوده باشه.
یاد خاله شهربانو افتادم وبچه هایی که به گفته ی زن دایی همه شان مرده به دنیا می آمدند.سرم را در تایید حرفهای دکتر تکان دادم و او با مهربانی لبخند دلگرم کننده ای زد
_مشکل تو نارسایی دهانه ی رحمه وشانس اینکه با عمل جراحی این مشکل رفع بشه زیاده.هیچ شکی هم نیست که تو قابلیت باروری داری اما دوبار سقطی که داشتی قضیه رو کمی پیچیده می کنه.چون احتمال سقط تو بارداری سوم یک به چهاره و تو بارداری های بعدی زیادتر.قبول این قضیه یه ریسک بزرگه.چون اگه خدایی نکرده باز هم این اتفاق تکرار بشه از لحاظ جسمی وروحی ضربه می خوری.
با تردید پرسیدم
_یعنی ما باید از این قضیه نا امید بشیم؟
_نه لاله جان منظورم این نبود...من فقط خواستم بالا بودن میزان خطرش روبهتون یاد آوری کنم.از طرفی راه دیگه ای هم هست که حتی نیازبه عمل جراحی نداره...هروقت هم بخواین میتونین بچه دار بشین
من و نوید همزمان گفتیم:چه راهی؟!!
_تا حالا چیزی در مورد رحم اجاره ای شنیدین؟...در مورد زوج هایی که مشکل شما رو دارن ما تخمک واسپرم اونهارو در شرایط آزمایشگاهی تحت لقاح مصنوعی قرار می دیم و تو رحم شخص سومی کشت می کنیم.هیچ لزومی هم نداره شما اون شخص سوم را ملاقات کنید وبدونید کیه.فقط یه هزینه ی...
با ناراحتی از جایم بلند شدم وبا این کار حرفش را قطع کردم.قبول این قضیه برایم مثل این بود که توانایی مادر شدنم را زیر سوال ببرم و بچه ام را با پول بخرم.
_متاسفم خانوم دکتراما من نمی تونم با این موضوع کنار بیام.
نوید هم بلند شد
_آروم باش لاله جان...خانوم دکتر فقط پیشنهاد دادن ما که هنوز قبول نکردیم
_باشه ولی نمی خوام دیگه در موردش چیزی بشنوم.
می دانستم تند رفته ام اما دست خودم نبود.زودرنج وحساس شده بودم وبا کوچکترین حرفی از کوره در می رفتم.
از مطب که بیرون آمدیم به حالت قهر رویم را از نوید گرفتم وتا موقعی که به خانه برسیم حتی یک کلمه حرف نزدم.
بیشتر از همیشه مطمئن بودم راهی که زندگیمان پیش گرفته به نا کجا آباد ختم می شود.هیچ آینده ای وجود نداشت،امیدی هم نبود ومشکلاتمان هر روز بیشتر می شد.
دلم از این شهر خاکستری ونا آشنا گرفته بود.ای کاش می توانستم چشمم را به روی همه چیز ببندم .به زادگاهم برگردم.عطر شاخه های به بار نشسته ی برنج ، دیدن باران های موسمی وصدای خروش رودخانه مرا به خود می خواند.
با همه ی عشقی که در دلم نسبت به نوید احساس می کردم باز حال زندانی ای را داشتم که دلش برای رسیدن به آزادی پرپر می زد.حالا که ماندنم دست وپای او را می بست وآینده وآرزوهایش را از او می گرفت باید می رفتم.
برای ترم جدید مرخصی پزشکی گرفتم.نه می توانستم ونه می خواستم با این روحیه ی خراب به درسم ادامه بدهم.کارهای زیادی بود که باید قبل رفتنم انجام می دادم.وشاید مهم ترین آن گفتن حقیقت به نوید بود.اینکه دیگر نمی توانم با او ادامه دهم.
خواسته ام از سر خودخواهی نبود وبا خودم لج نکرده بودم .فقط می خواستم آینده ی نوید پاسوز بدبختی ای که گریبانم را گرفته بود نشود.
*****************************
مرجان با بهت پشت میز آشپزخانه نشست
_تو دیوونه شدی؟!
انگشت اشاره ام را روی بینی ام گذاشتم وبه نوید وعرفان که صمیمانه گرم گفتگو بودند اشاره کردم
_هیس می شنون.
برایم پشت چشمی نازک کرد
_خب بشنون...اصلا این مزخرفات چیه که میگی؟
دستهایم را به حالت عصبی مشت کردم
_چاره ی دیگه ای ندارم
_بگو جازدی چرا دنبال بهونه می گردی؟
_بی انصاف نباش مرجان...تو که حال وروزمو می بینی
_به خدا داری نا شکری میکنی.
_ناشکری کدومه.من فقط نمی خوام اون آینده ش به خاطر من خراب شه.وقتی نمیتونم بهش کمکی بکنم.موندنم چه فایده ای داره؟
نفسش را با حرص فوت کرد
_با رفتنت می خوای چیو ثابت کنی؟اینکه خیلی فداکاری؟
با دلخوری نگاهم را از او گرفتم وبه فنجان چایم دوختم
_دنبال ثابت کردن چیزی نیستم.فقط میخوام خودخواه نباشم
_با این حرفا نمی تونی اونو قانع کنی...من مطمئنم نوید به این آسونی کوتاه بیا نیست.
_همین کوتاه نیومدنش نقطه ضعف اونه.منم برای به کرسی نشوندن حرفم دنبال نقطه ضعفاش می گردم.
پوزخند تلخی زد وگفت:پس میخوای شمشیرو از رو ببندی.
سرم را پایین انداختم
_مجبورم...تحمل این وضعیت دیگه خارج از توان منه.
_اینا همه علائم افسردگی بعد زایمانت هست لاله...خودتم می دونی مقطعی وگذراست.نذار به خاطرش مرتکب اشتباه بشی.
_من قبل زایمانم هم افسرده بودم.تصمیمم هیچ ربطی به این قضیه نداره.باور کن خسته ام.
احساس میکنم همه ی تلاشمون واسه حفظ این زندگی بی فایده بوده.نمی تونم به نوید کمک کنم...مشکلات مالیمون کم نشده که هیچ،بیشترم شده...بایه حقوق بخور ونمیر خبرنگاری زندگیمون پیش نمی ره...از این طرفم آقا نمیذاره تو کلینیک کار کنم...قضیه ی بچه دار نشدنمون هم که دیگه خودت می دونی.اوضاع بدجوری بهم ریخته ست.روحیه ی منم به خدا داغونه...دیگه نمی کشم.
_خب حالا طلاق بگیری که چی بشه؟...آینده ت رو با این بی فکری خراب نکن.
_کدوم آینده مرجان؟تاکی میتونم با موندنم عشق وعلاقه ی اونو برای خودم حفظ کنم؟یه سال؟...دو سال؟...ده سال؟بلاخره چی؟
سر به زیر انداخت وچیزی نگفت.نگاه دیگری به نوید وعرفان انداختم ودوباره به طرف او برگشتم.
_تحمل اینکه از چشاش بیفتم راحت تر از اینه که بعد چند سال زندگی از دلش بیفتم...اگه جدا بشیم اون می تونه بره دنبال تحصیلات وکار مورد علاقه ش.دیگه نگرانی ای بابت من وجود نداره.
_خودت چی؟...چطوری میتونی تنهایی زندگیتو اداره کنی؟!
_نزدیک چهار میلیون تو حسابم دارم.فعلا با همون می گذرونم.از ترم بعد می رم خوابگاهو واسه هزینه ی تحصیلم وام میگیرم.تو این بین هم باید دنبال یه کار مناسب بگردم که بتونم باهاش خرجمو در بیارم.
_می بینم همه جوره فکراتو کردی...دیگه نصیحت من چه فایده ای داره...اما بازم بهت میگم این راهش نیست.
آه بلندی کشیدم وبه دستهایم خیره شدم.
_تو فقط برام دعا کن بتونم نوید رو راضی کنم.
از سر تاسف سر تکان داد
_شرمنده ام اما اینو ازم نخواه.
_باشه فقط به عنوان یه دوست ،راز دارم بمون.همینم برام کافیه.
با تردید دوباره به نوید وعرفان نگاه انداختم.مرجان با تعجب پرسید
_چیزی شده؟!...چرا همش اونورو نگاه میکنی؟
_میخوام ببینم عرفان بلاخره تونسته اعتماد نوید رو به خودش جلب کنه.
_که چی بشه؟...لاله تو حالت خوبه؟
_راستش من از عرفان خواستم به نوید کمک کنه...یه اتفاقایی تو گذشته ی اون افتاده که باید در موردش حرف بزنه.من که هرکاری کردم موفق نشدم از زیر زبونش حرف بکشم.لااقل اگه عرفان بتونه اونو به حرف بیاره شاید آخرین نگرانیم هم قبل رفتنم حل بشه.
چشم هایش را ریز کرد
_حالا فهمیدم پس اون پچ پچ های دیروز تو وعرفان پشت تلفن واسه این بود.میگم چرا هرچی خودمو هلاک کردم بفهمم قضیه از چه قراره بروز نداد.این وجدان کاریش منو کشته.
_دستش درد نکنه واقعا داره در حقم برادری میکنه...باورکن چاره ی دیگه ای نداشتم .من حداقل اینو به نوید مدیونم.
مرجان از جایش بلند شد وبه طرفم آمد.بغلم کرد وسرم را با محبت بوسید
_دختره ی دهاتیه کله شق من.
لبخند غمگینی روی لبم نشست.حتی محبت کردنش هم با شوخی بود وبه منی که خودم را باخته بودم روحیه می داد.
سرم را با دو دستم گرفتم وفشار دادم.داشتم دیوانه می شدم.هرگز فکر نمی کردم نوید بخواهد اینقدر تند وبی منطق با این موضوع برخورد کند.بالای سرم ایستاده بود وبا خشم نگاهم میکرد.
اشک در چشم هایم جمع شد.سربلند کردم ومظلومانه نگاهش کردم.برایم پشت چشمی نازک کرد ومسیر نگاهش را عوض کرد
_برا من پیاز پوست نکن...نوید با این کارا خر نمی شه.
_همه ی درکی که میخواستی نشون بدی این بود؟...الآن یه هفته ست دارم خودمو به آب وآتیش می زنم.اما تو انگار از خر شیطون پایین بیا نیستی...آخه دیگه به چه زبونی حالیت کنم نمی تونم با این وضعیت ادامه بدم.
_من گوشم از این حرفا پره.بهتره دنبال یه راه دیگه باشی.اما گفته باشم تو اگه خودتم اینجا ریز ریز کنی من راضی بشو نیستم.
مردد نگاهش کردم .حرفی زیر زبانم آمده بود که در گفتنش تردید داشتم. ته دلم گفتم (منو ببخش نوید.اما گفتنش لازمه...نمیتونم به خاطر دل خودم جلوی خوشبختی تورو بگیرم)
_تو میگی بمونم باشه می مونم.اما خودت بگو به چی این زندگی دل خوش کنم؟یه نگاه به دور وبرمون بنداز...بدبختی از سر وروی زندگیمون می باره.توخرج روز مره مونم موندیم.واقعا به ادامه ی این وضع امیدی هست؟
مات نگاهم کرد.می دانستم ضربه ای که زدم کاری بوده.با ناراحتی سرم را پایین انداختم ، داشتم از عذاب وجدان می مردم.با خودم گفتم
(ای کاش می تونستم بگم دردم چیه...قبول کن خارج از تحملم بود ببینم به جای اینکه شریک زندگیت باشم بار اضافیه رو شونه هاتم...درد من تو بودی نوید)
به سختی گفت:باشه هرچقدر دوست داری با حرفات خوردم کن.اما من پا پس نمی کشم.می دونم این حرفای دلت نیست.لاله ی من اونقدر نجیبه که هیچ وقت کمبود ها به چشمش نمی یاد الآن فقط...
صدایش لرزید وبغض مانع از ادامه ی حرفش شد.برایم سخت بود آنجا بنشینم وشاهد شکستن دل او به دست خودم باشم.
از جایم بلند شدم وبه طرف آشپزخانه رفتم.سرم به شدت درد می کرد واحتیاج به مسکن داشتم.
از دست خودم عصبانی بودم.یا شاید هم بهتر بود بگویم متنفر.اما خدا می داند که از این حرمت شکنی ها وتحقیر ناجوانمردانه ی او نیت بدی نداشتم.اولین درسی که عشق او به من داد، فداکاری بود.باید از نوید می گذشتم تا رسم عاشقی را درست به جا آورده باشم.
چهار روز بعد با کاری که او کرد تو دهنی محکمی به خاطر حرفی که زدم خوردم.نوید ماشینش را فروخته بود.دلم می خواست سرم را محکم به دیوار بکوبم.
با دوربین عکاسی اش ور می رفت که اعتراف کرد ماشین رابه افشین فروخته است.داشتم ظرف می شستم واو پشت میز نشسته بود.
دست های کف آلودم در هوا معلق ماند.برگشتم وبا بهت نگاهش کردم
_گفتی چی کار کردی؟!!
داشت میزان باز بودن دریچه ی نور دوربین را تنظیم می کرد
_ماشینو فروختم...به پولش احتیاج داریم.
_واسه چی؟...ما که هنوز شرکتو راه نینداختیم.
پوزخندی زد وبا تمسخر نگاهم کرد
_خواستم با پولش بدبختیو از سر وروی زندگیمون پاک کنم.
شیر آب را باز کردم ودستم را شستم
_به خاطر حرفی که زدم اینکارو کردی؟
از جایش بلند شد
_خودتو به خاطرش ناراحت نکن...با یه پراید مدل هشتاد وهفتم کارمون راه میفته.
بی تفاوت از کنارم گذشت وخواست از آشپزخانه بیرون برود
_یه لحظه وایسا...می خوای با این کار چیو ثابت کنی؟...اینکه من یه زن نادونم که عقلم تو چشامه؟
سرد وبی اعتنا نگاهم کرد
_من همچین قصدی نداشتم.فقط خواستم با این کار زندگی رو برات راحت تر کنم.
نفسم را با حرص فوت کردم
_به فرضم که یه مدت با این پول سر کردیم بعدش چی؟
_با وامم موافقت شده.مجوز شرکت هم همین روزا صادر می شه.
_خدایا منو بکش از دست این مرد راحت کن.
نیشخندی زد وگفت:اصلا بلد نیستی ادای زنهای زجر کشیده رو در بیاری یکم بیشتر تمرین کن.
_ببین نوید من باهات شوخی ندارم...با همه ی این کارا هنوزم سر حرفم هستم.باید طلاقم بدی.
صورتش از شدت خشم سرخ شد
_من که می دونم درد تو چیه اما کور خوندی لاله...محاله به خاطر بچه طلاقت بدم.
_این تو نبودی که واسه به دنیا اومدن اون کلی شوق وذوق داشتی؟
_حالا دیگه ندارم.اصلاً منی که بچه گی خوبی نداشتم چطور می تونم در حق بچه م پدری کنم؟...
خنده های عصبی ام بلندتر از حد معمول بود
_میخوای ادای مردای از خود گذشته وعاشقو در بیاری؟
_دست از این حرفای صدتا یه غاز بکش.بذار زندگیمونو بکنیم.
با تاسف سر تکان دادم
_کدوم زندگی؟...همون که به میل و خواست واراده ی توئه؟...بذار خیالتو راحت کنم.من دیگه لاله ی سابق بشو نیستم.تو اونو خیلی وقته از دست دادی...دست وپامو نبند، بذار برم.اینجوری برای هردومون بهتره.
با لجبازی نگاهش را از من گرفت
_من زیر بار این حرفا نمی رم.تو هم بهتره این فکرو از سرت بیرون کنی.
صدایم بی اختیار بالا رفت
_از جون من چی میخوای؟...بابا منم آدمم ،نفس می کشم.چرا به جای من تصمیم می گیری؟
_من فقط میخوام زندگیمون به این آسونی از هم نپاشه.
مثل اینکه راه چاره ای نداشتم باید آخرین برگ برنده ام را رو می کردم.ودست روی نقطه ضعفش می گذاشتم.
_چیزی که باعث میشه نخوای این زندگی از هم بپاشه وابستگیت به منه.مسخره ست اما درست مثل این می مونه که بخوای منو هم به چیزی مثل وسایل شخصیت چه می دونم مثلا شبیه همین دوربین به حساب بیاری و نخوای از دستم بدی.
دوربینش را محکم به زمین زد وبا بغض فریاد کشید
_من تورو مثل این می بینم؟
نیش اشک به چشمم نشست.روی زمین زانو زدم وبه دوربین شکسته خیره شدم.
_دیوونه این چه کاری بود کردی؟
با هق هق گریه تکه های جداشده ی آن را جمع کردم.نوید خم شد وبی اعتنا به دوربین،دو طرف شانه ام را گرفت وبلندم کرد
_بسه دیگه گریه نکن.
_میخوای منم یه روزی مثل همین بزنی بشکونی؟
_یعنی اینقدر بی مروتم؟
خیلی جدی گفتم:دنیای تو مثل دریچه ی دوربینت محدوده.فقط خواسته ها وعلایق خودتو می بینی.اینکه ازم نمیگذری به خاطر خودم نیست.بهم وابسته شدی.اگه دلبسته م بودی میذاشتی برم.
ولم کرد وبه حالت عصبی انگشت هایش را لای موهای خوش حالتش فرو برد
_هیچ می فهمی داری از من چی میخوای؟
پا روی دلم گذاشتم وحرف آخرم را زدم
_نذار فکر کنم حرفای مسعود درست بوده وتو به خاطر خودخواهیت نمی خوای ازم بگذری.
مشتش را محکم روی میز کوبید
_می دونستم ...به خدا می دونستم اون نامرد بلاخره زهر خودشو می ریزه.
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.گذاشتم همان برداشت اشتباهش را باور کند.آب از سرم گذشته بود.وامیدم به این زندگی داشت نفس های آخرش را می کشید
*********************
نگاهش مثل همیشه سرد،مغرور و آشتی ناپذیر به نظر می رسید.مقابلم ایستاده بود که حرف بزند.اما انگار در شکستن سکوت سنگینش ،تردید داشت
_همیشه فکر می کردم شناختم از آدما بی عیب ونقصه.اما رفتار تو همه ی معادلات منو بهم ریخت.لااقل دیگه نمی تونم ادعا داشته باشم تورو مث کف دستم می شناسم.
سرم را با دلخوری پایین انداختم.نگاهش پر از گلایه بود.
با تحکم سرم داد زد
_وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن...چرا مثل بچه ها قهر می کنی؟
بی اختیار بغض کردم وبا چشم هایی که از گریه می سوخت به او زل زدم.نگاه سرزنشگرش را به من دوخت
_تو دیروز،برای اینکه قانعم کنی ،هرچی به زبونت رسید بارم کردی.من فقط گفته بودم نمی خوام زندگیمون از هم بپاشه.اما تو با بی رحمی اصرارم به حفظ این زندگیو به نفع خودت مصادره کردی و ماهرانه روش اسم خودخواهی گذاشتی...من نمی خوام مثل تو همه چیو به نفع خودم تموم کنم.اگه بتونم اونقدری چشاتو رو حقیقت بازکنم که ببینی داری با خودت وزندگیمون چی کار می کنی برام کافیه.
قطره ی اشکی روی گونه ام سر خورد.نوید خم شد وآن را بامهارت از روی صورتم پاک کرد
_ارزش این اشکارو با مدام ریختنشون پایین نیار...می خوای به حرفای منم گوش بدی یا نه؟
سرم را تکان دادم وزیر لب زمزمه کردم
_بگو...
_روی تو همیشه حساب دیگه ای باز می کردم...جسور بودی ...زیر بار حرف زور نمی رفتی وحقتو هرجور شده می گرفتی...تو همون لاله ای که جلوی من وایسادی ومجبورم کردی با خونواده ام روبرو بشم...به مسعود وخواسته ی نا به جاش پشت پا زدی...به همه ثابت کردی درموردت فقط بر اساس جایی که توش بزرگ شدی قضاوت نکنن...با مهربونی وخوش قلبیت،حتی مریمو به سمت خودت کشیدی...با من وبد وخوبم ساختی...تو این مدتم ماجراهای خیلی بدی رواز سر گذروندی...اما با همه ی اینا آخرش جا زدی...می دونی چرا؟...بذار من برات بگم...تو اتفاقایی که برات میفته یا سفید می بینی یا سیاه.واسه همینه که اگه یه اتفاق بد واسه ت پیش بیاد میزنی زیر همه چیو وفکر می کنی دنیا به آخر رسیده.
دستم را روی سرم گذاشتم وبا درماندگی نگاهش کردم.
_از آدم افسرده ای مثل من نباید بیشتر از اینم انتظار داشته باشی.دست خودم نیست ذهنم اونقدر سخت گیره که نمیتونه با این مسائل کنار بیاد.
_گیرم که حرف تو درست باشه.یه نگاه به زندگیمون بنداز...یعنی واقعا اینقدر داغونه که دیگه نمیشه بهش هیچ امیدی داشت؟
در مقابل سوال بی جوابش لال شده بودم.ذهنم خالی بود و چشم هایم از نگاه دلخور وناراضی اش می گریخت.
_داری خودت ،و ناخواسته منو هم عذاب میدی...میخوای از سر راه زندگیم بری کنار چون فکر میکنی اینجوری بهتره...اماتا کی میخوای بار سنگین عذاب وجدان رو بدوش بکشی؟چرا نمی خوای قبول کنی تو مانع خوشبختی هیچ کس نبودی ونیستی؟...من مطمئنم درمورد مرگ مادرتم بیشتر از مجید خودتو مقصر می دونی.اما این اشتباهه. قبول کن سرنوشت مادرت همین بوده...در مورد مریمم که با چشمای خودت خوشبختی وسعادتشو دیدی...منم که وضعیتم مشخصه.اصلا نمی تونم تصور کنم قبل اینکه تورو داشته باشم،زندگیم چه جوری بوده...چرا اینقدر با خودت نامهربونی؟...چرا نمیخوای خودتو ببخشی؟
صورتم را باشرمندگی پشت دستهایم پنهان کردم
_وای نوید تورو خدا تمومش کن.داری با حرفات خوردم میکنی.
_میخوای با ندونم کاری این زندگیه قشنگوداغون کنی و انتظار داری وایسم کنار وفقط نگات کنم؟...اونم وقتی که از خودت یاد گرفتم نباید به این آسونی کوتاه بیام.
_ازم چی میخوای؟اینکه بمونم؟...با چه امیدی؟...روحیه ای برام نمونده که بخوام با سختی های زندگی مبارزه کنم...مشکلات امان نمیدن یکی بعد دیگری رو سرمون آوار میشن...نه روحیه ای،نه امیدی،نه بچه ای...تو بگو به چی این زندگی دلخوش کنم؟
با دلخوری نگاهش را از چشم هایم گرفت
_اونقدر تصورت سیاه وناامید کننده ست که حتی من ،بین خواسته ها ودلایل موندنت محو شدم.چرا می خوای عمدا منو نادیده بگیری؟یعنی خواسته ی من برات ارزشی نداره؟از چی می ترسی؟
_بس کن نوید،خواهش میکنم.
شانه هایم را گرفت وتکان داد
_تو دست پیش رو گرفتی که پس نیفتی.از این می ترسی دو فردای دیگه منم مثل مجید که زندگیه مادرتو بهم ریخت،زندگی تورو به خاطر همین دلایل مسخره وپیش وپا افتاده بهم بریزم.نه؟
با بهت نگاهش کردم.از شدت شوک حرفهایش سکوت کرده بودم.او بلاخره حرف دلم را زده بود.
_بهتره چشاتو خوب باز کنی لاله.یه نگاه به خودت بنداز داری همه چیو زیر پا میذاری...اینو خوب تو کله ت فرو کن .مجید زندگی ما ،من نیستم تویی
پشتم از شنیدن اعترافش تیر کشید وعرق سردی روی بدنم نشست.قلبم داشت زیر بار سنگین حرفهای او له می شد.
سرم را به شدت تکان دادم.می خواستم انکار کنم...نه من،مجید نبودم...از او فرار نکردم که باز خودش باشم...من که به خاطر نفرت از او وکارهایش جلوی همه ایستادم حالا چطور می توانم مجید دیگری برای زندگیه خودم باشم؟
نتوانستم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم.دیگربرایم فرقی نمی کرد این دو قطره اشک هم بی ارزش شوند،وقتی همه ی شخصیتم زیر بار اعتراف او بی ارزش شده بود.
***************
چمدانم را برداشت واز اتاق بیرون رفت.برگشتم و نگاه گذرایی به دور تا دور آنجا انداختم. خاطران زندگی مشترکمان به ذهنم هجوم آورد وباعث ش
مطالب مشابه :
دانلود رمان سرگیجه های تنهایی من | binaha کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)
مــعـــتــــ ــــــادان رمـــــ ــــــان - دانلود رمان سرگیجه های تنهایی من | binaha کاربر
دانلود رمان دختران زمینی پسران آسمانی
بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان رمــان از مــــــن رمان سرگیجه های تنهایی
رمان قلب های بی اراده
رمان ♥ - رمان قلب های بی اراده رمان حصار تنهایی من. نازنین احساس سرگیجه و تهوع می کرد
رمان دختر شمالی
♀رمـــــان هـایـــ سرگیجه ی شدید وسیاه شدن همه بود وبا محبت به من
برچسب :
دانلود رمان سرگیجه های تنهایی من