قول دوستان : شاعر شنیدنی ست
سلام
همیشه در باره ی شعر یک شاعر و خود آن شاعر حرف و حدیث زیاد است و مسلما ً نسل های آیــنده علاقــمندند که از زبــا ن هــم نسل های یک شاعر بزرگ او را ببینند و شاید هم بشنوند! چون به زعم بعضی از بزرگان « شاعر شنیدنی ست نه دیدنی *» !!
چندی پیش جناب استاد محمد علی بهمنی - یکی از هم نسلان استاد حسین منزوی ، طی گفتگویی که در روزنامه ی اعتماد منتشر شده است ، ظاهرا ً خواسته اند که دیگران حسین منزوی را « بشنوند» ! ایشان در این گفتگو و نیز گفتگوهای قبلی شان که در مطبوعات منعکس شده ،حرف هایی را در باره ی استاد منزوی گفته اند که ظاهرا ً حساسیت خانواده ی استاد حسین منزوی را برانگیخته است . من هم لازم دانستم هم مصاحبه ی جناب بهمنی و هم عکس العمل و پاسخ بهروز منزوی - برادر شاعر وادیبِ حسین منزوی رادروبلاگم منعکس کنم .
* پی نوشت : شاعر شنیدنی ست ولی میل میل توست / آماده ای که بشنوی ام یا ببینی ام ؟!
« محمد علی بهمنی »
لطفا ً با حوصله بخوانید و البته « بشنوید »!:
گفتوگوکننده: عباس محبعلی
- جناب بهمنی بگذارید سوالم را از یک کنجکاوی ساده شروع کنم. چرا جنوب را برای زندگی عادی و هنری خود انتخاب کردهاید، در حالی که مطمئناً حضور شما در تهران، جایی که حاشیههای زیادی برای اهل فرهنگ و هنر وجود دارد، بیشتر مورد توجه خواهد بود؟
من متولد دزفول هستم و در تهران بزرگ شدهام. الان هم که در بندرعباس زندگی میکنم، به دلایل مختلف از جمله مسائل خانوادگی است. البته خاک جنوب هم ما را دامنگیر خودش کرده است. خونگرمی و صمیمیت مردم این خاک هم اجازه نمیدهد به جای دیگری برای زندگی فکر کنم. البته من دوران کودکی و نوجوانی را در تهران و کرج گذراندم و از همان کودکی در چاپخانههای تهران کار میکردم. 9سالم بود که اولین شعرم را فریدون مشیری در مجله روشنفکر چاپ کرد.حدود 15سال بعد از آشناییام با فریدون مشیری یعنی سال45 با رادیو همکاری کردم و به دلایل مختلف سال53 به بندرعباس برگشتم. انقلاب که پیروز شد باز به تهران آمدم اما انگار طاقت دوری از شهر و دیارم را نداشتم و به همان بندرعباس برگشتم. فکر میکنم حوالی سال63 بود. از آن زمان تا حالا هم از دنیای شعر و ادبیات دور نیستم. خبرها و اتفاقات را دنبال میکنم.
- شما در بسیاری از مصاحبههایتان روی قالب غزل خیلی تاکید کردهاید و حتی در جایی خواندم که گفته بودید «غزل، نهتنها در شعر امروز، بیتردید در شعر تمام فرداها جایگاه ویژهیی خواهد داشت. غزل، هستی ایرانی است و خواهد بود. آنچه مهم است، این است که این امانت حساس را به نسلهای آینده تحویل دهیم.» این تاکید شما کمی غلوآمیز به نظر میآید، چرا که الان نه شاعران جوان و نه برخی شاعران پیشکسوت، غزل را قالب اولیه شعرشان نمیدانند.
سلام
همیشه در باره ی شعر یک شاعر و خود آن شاعر حرف و حدیث زیاد است و مسلما ً نسل های آیــنده علاقــمندند که از زبــا ن هــم نسل های یک شاعر بزرگ او را ببینند و شاید هم بشنوند! چون به زعم بعضی از بزرگان « شاعر شنیدنی ست نه دیدنی *» !!
چندی پیش جناب استاد محمد علی بهمنی - یکی از هم نسلان استاد حسین منزوی ، طی گفتگویی که در روزنامه ی اعتماد منتشر شده است ، ظاهرا ً خواسته اند که دیگران حسین منزوی را « بشنوند» ! ایشان در این گفتگو و نیز گفتگوهای قبلی شان که در مطبوعات منعکس شده ،حرف هایی را در باره ی استاد منزوی گفته اند که ظاهرا ً حساسیت خانواده ی استاد حسین منزوی را برانگیخته است . من هم لازم دانستم هم مصاحبه ی جناب بهمنی و هم عکس العمل و پاسخ بهروز منزوی - برادر شاعر وادیبِ حسین منزوی رادروبلاگم منعکس کنم .
* پی نوشت : شاعر شنیدنی ست ولی میل میل توست / آماده ای که بشنوی ام یا ببینی ام ؟!
« محمد علی بهمنی »
لطفا ً با حوصله بخوانید و البته « بشنوید »!:
گفتوگوکننده: عباس محبعلی
- جناب بهمنی بگذارید سوالم را از یک کنجکاوی ساده شروع کنم. چرا جنوب را برای زندگی عادی و هنری خود انتخاب کردهاید، در حالی که مطمئناً حضور شما در تهران، جایی که حاشیههای زیادی برای اهل فرهنگ و هنر وجود دارد، بیشتر مورد توجه خواهد بود؟
من متولد دزفول هستم و در تهران بزرگ شدهام. الان هم که در بندرعباس زندگی میکنم، به دلایل مختلف از جمله مسائل خانوادگی است. البته خاک جنوب هم ما را دامنگیر خودش کرده است. خونگرمی و صمیمیت مردم این خاک هم اجازه نمیدهد به جای دیگری برای زندگی فکر کنم. البته من دوران کودکی و نوجوانی را در تهران و کرج گذراندم و از همان کودکی در چاپخانههای تهران کار میکردم. 9سالم بود که اولین شعرم را فریدون مشیری در مجله روشنفکر چاپ کرد.حدود 15سال بعد از آشناییام با فریدون مشیری یعنی سال45 با رادیو همکاری کردم و به دلایل مختلف سال53 به بندرعباس برگشتم. انقلاب که پیروز شد باز به تهران آمدم اما انگار طاقت دوری از شهر و دیارم را نداشتم و به همان بندرعباس برگشتم. فکر میکنم حوالی سال63 بود. از آن زمان تا حالا هم از دنیای شعر و ادبیات دور نیستم. خبرها و اتفاقات را دنبال میکنم.
- شما در بسیاری از مصاحبههایتان روی قالب غزل خیلی تاکید کردهاید و حتی در جایی خواندم که گفته بودید «غزل، نهتنها در شعر امروز، بیتردید در شعر تمام فرداها جایگاه ویژهیی خواهد داشت. غزل، هستی ایرانی است و خواهد بود. آنچه مهم است، این است که این امانت حساس را به نسلهای آینده تحویل دهیم.» این تاکید شما کمی غلوآمیز به نظر میآید، چرا که الان نه شاعران جوان و نه برخی شاعران پیشکسوت، غزل را قالب اولیه شعرشان نمیدانند.
-در اواخر عمر، وضع جسمانی و مالی منزوی خیلی بد شده بود. دوستان منزوی چه کاری برای او کردند؟
من حریفش نمیشدم. مدافع این کارها بود. نمیشد او را برگرداند. بارها او را در بیمارستان خواباندیم، وظیفهمان بود، اما واقعاً حریفش نبودیم. اگر کسی میآمد، آنچنان مساله را برایش توجیه میکرد که طرف قانع میشد که راهی که میرود غلط است باید به سلک او درآید. دلم میسوخت و کاری از دستم برنمیآمد. و این اواخر هم فاصله گرفتن از تهران و رفتن به بندرعباس مرا از او خیلی دور کرد.
-نمیخواهم زیاد مزاحمتان بشوم چون میدانم یادآوری آن خاطرات برایتان خیلی دردناک است اما یک سوال برایم مانده و آن اینکه قیصر امینپور در کتاب شعر و کودکی شعر را به نحوی رجوع به کودکی دانسته است. میخواهم بدانم آیا حسین منزوی هم در لحظات شعری چنین کودکی بود یا احوال دیگری داشت؟
هنگام سرایش، شاعر همان کودکی است که دکتر امینپور گفته است. اولاً اگر این کودکی نباشد شعر اتفاق نمیافتد. منزوی هم از چنین فضایی بهره میبرد. او همیشه کودک بود؛ چه در دوران نوجوانی که ما همدیگر را پیدا کردیم و چه این اواخر که او زنده بود. جالب است خاطرهیی برایتان بگویم. در این اواخر من به دلیل ناراحتی جسمی در بیمارستان بستری بودم و این مساله به گوش منزوی رسیده بود که مریضی من خطرناک است و نشسته بود برای مرگ من شعری گفته بود. خلاصه من حریف مریضی شدم و رها شدم و به خانه آمدم. منزوی با همان صداقت کودکانه سراغ من آمد و جلوی خانوادهام گفت: «من وظیفهام را انجام دادم، تو خودت نمردی». اگر روحیه کودکی نباشد هیچ انسانی چنین حرفی را نمیزند. البته همان سالهای پیش شعری برای او سروده بودم که به نوعی به کودکی او اشاره کردم.
-منزوی مرگ را چطور میدید؟
منزوی واقعاً از دریچههای گوناگونی به مرگ نگاه کرده است. من فکر میکنم او میدانست مرگ برای او تولدی دوباره خواهد بود؛ مخصوصاً برای شعرش و من این را در همین روزهای خاکسپاریاش دیدم. منزوی دلی بیتاب داشت؛ شاید لحظهیی مثل یک رعد میغرید و به عزیزان حمله هم میکرد که از جمله خود من بارها مورد این حمله بودم ولی باور کنید درست وقتی این بارش تمام میشد مثل یک آسمان صاف و زلال دوستداشتنی بود.
پاسخ بهروز منزوی به روزنامه ی اعتماد و محمد علی بهمنی :
به نام خدا
جناب آقای احمد غلامی؛ سردبیر محترم ضمیمه روزنامه اعتماد
با سلام
در روز چهارشنبه 30دیماه سال جاری مصاحبهای از آقای محمدعلی بهمنی در آن روزنامه چاپ شده بود که حدود 2400 کلمه از آن به پاسخ سوالاتی درباره حسین منزوی گذشته بود و متأسفانه این پاسخها حاوی نبایدهایی در مورد برادر بزرگوار این کمترین بود؛ پس خواهشمندم به نام خدای عادل و بیدار، به رسم آزادگی و جوانمردی، به حکم قانون مطبوعات و برای تنویر افکار عمومی، جوابیه پیوست را که به تناسب، در حدود 2400 کلمه تنظیم شده، بیکموکاست و در اسرع وقت پیش روی خوانندگانتان بگذارید.
با آرزوی سلامتی و ادامه زندگی برای شما و روزنامه محترمتان و گلایه از افزایش قیمت آن (که میدانم ناچار بودهاید).
با احترام - بهروز منزوی
11/11/88 - زنجان
«گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه مستی و رندی نرود از پیشم»(خواجه)
آقای محمدعلی بهمنی!
شعر حسین منزوی نهتنها تعلق به من ندارد که حتی دیگر مال خود او هم نیست. شعر حسین - خونین و آغشته به رنج، بهارین و سرشته به عشق یا شیرین و نوشته به شور- پارههای جان شیفته اوست؛ پیشکش تاریخ و نثار زبان فارسی. و این حقیر با آنکه از جانبِ جنابِ بلندِ برادرم در ممات او افتخار صاحباختیاری آثار هنریاش را دارم و در حیات او نیز جزو معتمدین ادبی او بودم در مورد شعرش ادعایی ندارم؛ چنان که در این چندساله پس از درگذشت او نظرات و نقدهای اهل هنر را فقط دیده و شنیدهام و - حتی اگر موافق بسیاریشان نبودهام - به خود اجازه ورود به بحثهای تخصصی و فنی و بهاصطلاح آکادمیک شعرش را ندادهام چراکه اولا خود را در هیأت یک دوستدار و خواننده شعر در این حدها نمیدانم؛ دو دیگر آنکه نمیخواهم به «مطرحکردن خود» زیر سایه نام نامی حسین منزوی متهم شوم.
اما آقای محمدعلی بهمنی!
متأسفانه پس از کوچ اردیبهشتی حسین در سال83 او که در حیات، آیینه مهرآییناش مکدر شده و گرد ستمها بر دلش نشسته بود - که بگذریم - پس از مرگ هم از ستمکاریها در امان نماند و شد ابزارِ «ابراز وجودها»، «من هم بودم»ها و «من هم هستم»های «کوچک»ها و «متوسط رو به پایین»های ساحت قدسی شعر و حضرت رفیع رفاقت!
از همین دوردستها بر دستهای آن معدود دوستان صادق برادرم و دوستداران راستین شعرش بوسه میدهم که الحق حق رفاقت و شعر او را در زندگی و مردگیاش ادا کرده و میکنند (به قول نیمای بزرگ: یاد بعضی نفرات زندهام میدارد) اما بعضیها که تا دیروز تظاهر به نشناختن حسین میکردند به یکباره شدند رفیقفابریک او. برخیها که جانشان برخی مقام ملکالشعرایی در عرصه حقیر «ادبیات رسمی» بود و به خاطر خطراتی که بردن نام حسین داشت او را ندیده میگرفتند به ناگهان شدند تحسینکننده شعرش! بعضیها شدند «شاگرد خصوصی» «استاد حسین منزوی» و بعضیها هم شدند همراه و همگام او در جادههای جادویی شعر! پیش خودمان بماند؛ حتی یک بار فردی وقیح ادعای شراکت در سرودن غزلی معروف از حسین را هم کرد!
سلام
همیشه در باره ی شعر یک شاعر و خود آن شاعر حرف و حدیث زیاد است و مسلما ً نسل های آیــنده علاقــمندند که از زبــا ن هــم نسل های یک شاعر بزرگ او را ببینند و شاید هم بشنوند! چون به زعم بعضی از بزرگان « شاعر شنیدنی ست نه دیدنی *» !!
چندی پیش جناب استاد محمد علی بهمنی - یکی از هم نسلان استاد حسین منزوی ، طی گفتگویی که در روزنامه ی اعتماد منتشر شده است ، ظاهرا ً خواسته اند که دیگران حسین منزوی را « بشنوند» ! ایشان در این گفتگو و نیز گفتگوهای قبلی شان که در مطبوعات منعکس شده ،حرف هایی را در باره ی استاد منزوی گفته اند که ظاهرا ً حساسیت خانواده ی استاد حسین منزوی را برانگیخته است . من هم لازم دانستم هم مصاحبه ی جناب بهمنی و هم عکس العمل و پاسخ بهروز منزوی - برادر شاعر وادیبِ حسین منزوی رادروبلاگم منعکس کنم .
* پی نوشت : شاعر شنیدنی ست ولی میل میل توست / آماده ای که بشنوی ام یا ببینی ام ؟!
« محمد علی بهمنی »
لطفا ً با حوصله بخوانید و البته « بشنوید »!:
گفتوگوکننده: عباس محبعلی
- جناب بهمنی بگذارید سوالم را از یک کنجکاوی ساده شروع کنم. چرا جنوب را برای زندگی عادی و هنری خود انتخاب کردهاید، در حالی که مطمئناً حضور شما در تهران، جایی که حاشیههای زیادی برای اهل فرهنگ و هنر وجود دارد، بیشتر مورد توجه خواهد بود؟
من متولد دزفول هستم و در تهران بزرگ شدهام. الان هم که در بندرعباس زندگی میکنم، به دلایل مختلف از جمله مسائل خانوادگی است. البته خاک جنوب هم ما را دامنگیر خودش کرده است. خونگرمی و صمیمیت مردم این خاک هم اجازه نمیدهد به جای دیگری برای زندگی فکر کنم. البته من دوران کودکی و نوجوانی را در تهران و کرج گذراندم و از همان کودکی در چاپخانههای تهران کار میکردم. 9سالم بود که اولین شعرم را فریدون مشیری در مجله روشنفکر چاپ کرد.حدود 15سال بعد از آشناییام با فریدون مشیری یعنی سال45 با رادیو همکاری کردم و به دلایل مختلف سال53 به بندرعباس برگشتم. انقلاب که پیروز شد باز به تهران آمدم اما انگار طاقت دوری از شهر و دیارم را نداشتم و به همان بندرعباس برگشتم. فکر میکنم حوالی سال63 بود. از آن زمان تا حالا هم از دنیای شعر و ادبیات دور نیستم. خبرها و اتفاقات را دنبال میکنم.
- شما در بسیاری از مصاحبههایتان روی قالب غزل خیلی تاکید کردهاید و حتی در جایی خواندم که گفته بودید «غزل، نهتنها در شعر امروز، بیتردید در شعر تمام فرداها جایگاه ویژهیی خواهد داشت. غزل، هستی ایرانی است و خواهد بود. آنچه مهم است، این است که این امانت حساس را به نسلهای آینده تحویل دهیم.» این تاکید شما کمی غلوآمیز به نظر میآید، چرا که الان نه شاعران جوان و نه برخی شاعران پیشکسوت، غزل را قالب اولیه شعرشان نمیدانند.
-در اواخر عمر، وضع جسمانی و مالی منزوی خیلی بد شده بود. دوستان منزوی چه کاری برای او کردند؟
من حریفش نمیشدم. مدافع این کارها بود. نمیشد او را برگرداند. بارها او را در بیمارستان خواباندیم، وظیفهمان بود، اما واقعاً حریفش نبودیم. اگر کسی میآمد، آنچنان مساله را برایش توجیه میکرد که طرف قانع میشد که راهی که میرود غلط است باید به سلک او درآید. دلم میسوخت و کاری از دستم برنمیآمد. و این اواخر هم فاصله گرفتن از تهران و رفتن به بندرعباس مرا از او خیلی دور کرد.
-نمیخواهم زیاد مزاحمتان بشوم چون میدانم یادآوری آن خاطرات برایتان خیلی دردناک است اما یک سوال برایم مانده و آن اینکه قیصر امینپور در کتاب شعر و کودکی شعر را به نحوی رجوع به کودکی دانسته است. میخواهم بدانم آیا حسین منزوی هم در لحظات شعری چنین کودکی بود یا احوال دیگری داشت؟
هنگام سرایش، شاعر همان کودکی است که دکتر امینپور گفته است. اولاً اگر این کودکی نباشد شعر اتفاق نمیافتد. منزوی هم از چنین فضایی بهره میبرد. او همیشه کودک بود؛ چه در دوران نوجوانی که ما همدیگر را پیدا کردیم و چه این اواخر که او زنده بود. جالب است خاطرهیی برایتان بگویم. در این اواخر من به دلیل ناراحتی جسمی در بیمارستان بستری بودم و این مساله به گوش منزوی رسیده بود که مریضی من خطرناک است و نشسته بود برای مرگ من شعری گفته بود. خلاصه من حریف مریضی شدم و رها شدم و به خانه آمدم. منزوی با همان صداقت کودکانه سراغ من آمد و جلوی خانوادهام گفت: «من وظیفهام را انجام دادم، تو خودت نمردی». اگر روحیه کودکی نباشد هیچ انسانی چنین حرفی را نمیزند. البته همان سالهای پیش شعری برای او سروده بودم که به نوعی به کودکی او اشاره کردم.
-منزوی مرگ را چطور میدید؟
منزوی واقعاً از دریچههای گوناگونی به مرگ نگاه کرده است. من فکر میکنم او میدانست مرگ برای او تولدی دوباره خواهد بود؛ مخصوصاً برای شعرش و من این را در همین روزهای خاکسپاریاش دیدم. منزوی دلی بیتاب داشت؛ شاید لحظهیی مثل یک رعد میغرید و به عزیزان حمله هم میکرد که از جمله خود من بارها مورد این حمله بودم ولی باور کنید درست وقتی این بارش تمام میشد مثل یک آسمان صاف و زلال دوستداشتنی بود.
پاسخ بهروز منزوی به روزنامه ی اعتماد و محمد علی بهمنی :
به نام خدا
جناب آقای احمد غلامی؛ سردبیر محترم ضمیمه روزنامه اعتماد
با سلام
در روز چهارشنبه 30دیماه سال جاری مصاحبهای از آقای محمدعلی بهمنی در آن روزنامه چاپ شده بود که حدود 2400 کلمه از آن به پاسخ سوالاتی درباره حسین منزوی گذشته بود و متأسفانه این پاسخها حاوی نبایدهایی در مورد برادر بزرگوار این کمترین بود؛ پس خواهشمندم به نام خدای عادل و بیدار، به رسم آزادگی و جوانمردی، به حکم قانون مطبوعات و برای تنویر افکار عمومی، جوابیه پیوست را که به تناسب، در حدود 2400 کلمه تنظیم شده، بیکموکاست و در اسرع وقت پیش روی خوانندگانتان بگذارید.
با آرزوی سلامتی و ادامه زندگی برای شما و روزنامه محترمتان و گلایه از افزایش قیمت آن (که میدانم ناچار بودهاید).
با احترام - بهروز منزوی
11/11/88 - زنجان
«گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه مستی و رندی نرود از پیشم»(خواجه)
آقای محمدعلی بهمنی!
شعر حسین منزوی نهتنها تعلق به من ندارد که حتی دیگر مال خود او هم نیست. شعر حسین - خونین و آغشته به رنج، بهارین و سرشته به عشق یا شیرین و نوشته به شور- پارههای جان شیفته اوست؛ پیشکش تاریخ و نثار زبان فارسی. و این حقیر با آنکه از جانبِ جنابِ بلندِ برادرم در ممات او افتخار صاحباختیاری آثار هنریاش را دارم و در حیات او نیز جزو معتمدین ادبی او بودم در مورد شعرش ادعایی ندارم؛ چنان که در این چندساله پس از درگذشت او نظرات و نقدهای اهل هنر را فقط دیده و شنیدهام و - حتی اگر موافق بسیاریشان نبودهام - به خود اجازه ورود به بحثهای تخصصی و فنی و بهاصطلاح آکادمیک شعرش را ندادهام چراکه اولا خود را در هیأت یک دوستدار و خواننده شعر در این حدها نمیدانم؛ دو دیگر آنکه نمیخواهم به «مطرحکردن خود» زیر سایه نام نامی حسین منزوی متهم شوم.
اما آقای محمدعلی بهمنی!
متأسفانه پس از کوچ اردیبهشتی حسین در سال83 او که در حیات، آیینه مهرآییناش مکدر شده و گرد ستمها بر دلش نشسته بود - که بگذریم - پس از مرگ هم از ستمکاریها در امان نماند و شد ابزارِ «ابراز وجودها»، «من هم بودم»ها و «من هم هستم»های «کوچک»ها و «متوسط رو به پایین»های ساحت قدسی شعر و حضرت رفیع رفاقت!
از همین دوردستها بر دستهای آن معدود دوستان صادق برادرم و دوستداران راستین شعرش بوسه میدهم که الحق حق رفاقت و شعر او را در زندگی و مردگیاش ادا کرده و میکنند (به قول نیمای بزرگ: یاد بعضی نفرات زندهام میدارد) اما بعضیها که تا دیروز تظاهر به نشناختن حسین میکردند به یکباره شدند رفیقفابریک او. برخیها که جانشان برخی مقام ملکالشعرایی در عرصه حقیر «ادبیات رسمی» بود و به خاطر خطراتی که بردن نام حسین داشت او را ندیده میگرفتند به ناگهان شدند تحسینکننده شعرش! بعضیها شدند «شاگرد خصوصی» «استاد حسین منزوی» و بعضیها هم شدند همراه و همگام او در جادههای جادویی شعر! پیش خودمان بماند؛ حتی یک بار فردی وقیح ادعای شراکت در سرودن غزلی معروف از حسین را هم کرد!
دوستان - بلانسبت دشمنان(!) - اگر نامهای، یادداشتی، چیزی از حسین خطاب به خود داشتند آن را اینجا و آنجا منتشر کردند به عنوان سند منگولهدار دوستی با او یا گواهی پرداخت کمکهای مالی به او! بعضی حضرات هم اینجا و آنجا به نقل حکایات و روایاتی از حسین پرداختند که در صورت وقوع و صدور نیز اخلاقا (اخلاقا؟ به قول حسین منزوی «عجب!») نمیبایست نقل میکردند. در مقابل این لاطائلات سکوت را برگزیدم چراکه گویندگان و نویسندگانش را نهتنها در حد حسین منزوی که حتی در حد بهروز منزوی بیبضاعت هم نمیدیدم اما همانطور که چندی پیش در یک تماس تلفنی به شما گفتم، انگار این سکوت و فروتنی من، «نادانی»، «در باغ نبودن» و احیانا «رضایت» تلقی میشود و هر دم از شاخههای خشک و بیبرِ باغهای مسموم هرزهدرایی و ژاژخایی، تیری تازه ساخته میشود تا به سوی عزت حسین نشانه رود و دسته تبری نو تراشیده میشود تا بر شرافت خانواده او فرود آید!
آقای محمدعلی بهمنی!
لابد در ذکر «حسینِ منصور حلاج» خواندهاید که آن شهید بر سر چوبپاره سرخش، از طعن و شکنجه و شماتت اغیار و سنگ و کلوخ نادانان دم برنیاورد اما از گلی که دست دوست به سوی او پرتاب کرد چه نالهای برکشید! من هم بلاتشبیه - از خواندن مصاحبه جدیدتان با روزنامه اعتماد - نالهام برآمد و اینک آن ناله و اینک آن «بثّ الشّکوی».
آقای محمدعلی بهمنی!
چندی پیش یکی از داوران یک جشنواره رسمی با من تماس گرفت و خبر داد که جایزه نفر اول شعر کلاسیک به حسین تعلق گرفته است. ضمن تشکر و عذرخواهی از اینکه نمیتوانم در مراسم شرکت کنم (البته جایزه به دستمان رسید) سوالی از ایشان کردم که اینک خطاب به شما تکرارش میکنم؛ «آیا حسین منزوی پس از مرگش آثار تازهای خلق کرده و به دست شما رسانده تا داوریاش کنید و این آثار تازه مستحق دریافت جایزه شده است؟»
چرا این تقدیرها و تحسینها در حیات حسین از او نمیشد؟ چرا هیچکس تا وقتی حسین منزوی زنده بود و در این خاکدان نفس میکشید در موردش صحبت نمیکرد؟
آقای محمدعلی بهمنی!
آیا به نظر شما هم «بهترین شاعر، یک شاعر مرده است؟» چراکه دیگر هیچ خطری ندارد؟ شما چرا این تمثیل تکراری پل و ابتهاج و گذر از پل و سماع و منزوی را قبلا هیچجا نمینوشتید؟ خانم همسایه عامی ما در محله هفتپیچ زنجان - که درود بر صداقت و شرفش - پس از اینکه بخش خبری تلویزیون، خبر درگذشت حسین را اعلام کرد تازه به فکر افتاد که «حسین منزوی آدم مهمی بوده است لابد!» اما آیا شما هم تازه پی بردهاید که حسین منزوی شاعر بزرگی بوده است؟ شما هم تازه خبردار شدهاید که حسین منزوی از پل سایه گذشته است و سماعی هم کرده است؟ (گرچه به زعم من این پلی که شما میفرمایید قبلا توسط شهریار شیدای ما ساخته شده بود و «سایه» گرامی، آن را نقش و نگار زده و به زیبایی نمای آن پرداخته است و تازه این پل از سعدی و حافظ کشیده شده است تا عصر نیما. و پلی که مستقلا حسین منزوی آن را ساخته است پلی است از رودکی تا عصر نیما - که بگذریم.
اما آقای محمدعلی بهمنی!
اگر شما هم حسین منزوی را پس از مرگ کشف کردهاید بدا به حال شما! و اگر قبل از مرگ، او را شناخته بودید و دم نمیزدید باز هم بدا به حال شما! چرا این تعبیرات زیبا را نمینوشتید؟ نگویید «میگفتم» که خواهم گفت: پس شما هم به «کتبیات» اعتقادی ندارید و اهل «شفاهیات» هستید که جایی ثبت نمیشود و هروقت هم لازم شد میشود زیرش زد!
قای محمدعلی بهمنی!
من همانطور که گفتم سعی میکنم درباره نظرات شما در خصوص شعر حسین اظهار نظری نکنم؛ حتی در مورد مبحث عجیب تاثیرپذیرفتن منزوی از مهرداد اوستا که بیشتر به شوخی میماند تا به جد! ضمن ادای احترام به استاد اوستا، مگر تلمیح را ایشان در شعر باب کرده است؟ «شمس قیس رازی» و «رشید وطواط» آنقدر از شعرای متقدم، مثال برای تلمیح آوردهاند که میشود دفتری از آن فراهم کرد و در شعر معاصر هم پیش از دیگران، اساطیر و دساتیر و تاریخ و فسانه مثل موم در دستهای شاملوی کبیر حالت گرفته است. در مورد اوستا بیربط نیست اگر این خاطره را نقل کنم. در سال63 حسین مرا با خود به جلسه شعری برد که ایشان هم آنجا بودند و البته بیخبر از حضور حسین. آقای اوستا وقتی برای شعرخوانی پشت میکروفن قرار گرفت نگاهش به منزوی که افتاد، ضمن سلام و ستایش از او گفت که «در جایی که حسین منزوی حضور داشته باشد به خود اجازه شعرخواندن نمیدهم» و حتی پس از اصرار حسین هم شعری نخواند؛ کمااینکه آقای مشفق هم آنجا بودند و خیلی هم شعر خواندند!
اما آقای محمدعلی بهمنی!
زندگی شخصی و خصوصی حسین منزوی چه ربطی به شما و من و دیگران دارد؟ اولا که حسین جزو معدود شاعران معاصر است که در شعرش نفس میکشد و زندگی میکند و شعر او آیینه زندگی اوست. او آدم ظاهرالصلاحی نیست و نیک و بد زندگیاش در شعرش جاری است. او شاعر صادقیست و در یک کلام، شعرش عین زندگی او و زندگیاش عین شعر اوست. او ابایی ندارد که خوانندگان شعرش بدانند که او چگونه زندگی میکرده است. اما ضمن یادآوری این بیت خواجه که «به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم/ که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی!» از شما میپرسم: آیا اگر حسین منزوی خود را با جسارت تمام در شعرهایش چنان که هست مینمایاند شما هم باید به افشای مسائل کاملا خصوصی او بپردازید؟ شما دوست حسین نبودهاید چون علاوه بر اینکه هیچ چیز از ماجرای زندگی او نمیدانید، یک اصل اولیه و ساده دوستی و رفاقت را که بچههای ابجدخوان هم در روابط دوستانه خود رعایت میکنند یاد نگرفتهاید؛ «رازپوشیدن»!
گرچه رازهایی هم که به قول خودتان الان میبینید «چه اشکالی دارد که همه بدانند»، جملگی مغلوط و ساختگی و آمیزهای از داستانهای مختلف است. پدرم - معلم و شاعر فاضل و آزاده محمد منزوی - در چنین مواردی میفرمود: یکی گفت «خسن» و «خسین» هرسه دختران «مغاویه»اند. آن دیگری درآمد که خسن نیست و حسن است، خسین نیست و حسین است، هرسه نیست و هردو است، دختران نیست و پسران است و مغاویه نیست و معاویه است و تازه معاویه هم نیست و علیست! به قول برادرم عمران صلاحی «حالا حکایت ماست»! اولا آن که به شعر حسین رنگ آبی زد - اگر منظورتان «طلوع آبی آن چشم روشن» در جان حسین است - آن دختر نبود چون بنده زیارتش کرده بودم و از «آبی» اثری ندیده بودم! دوم آن «خانم» بورسیه نبود بلکه بنا بود همسر کسی شود که قصد کوچ به دیار فرنگستان را داشت. سوم خانواده آن «عزیز» هیچگاه به سراغ حسین نیامدند به این دلیل ساده که اصلا از ماجرا خبر نداشتند. چهارم وضع مالی حسین در آن مقطع آنقدر خوب بود که نهتنها «یک» دختر بلکه همزمان «چهار» دختر را هم میتوانست خوشبخت کند. پنجم، گرفتاری حسین اصلا در آن برهه خاص حادث نشد... . دیدید شما نهتنها در مورد «دوستتان»(!) همهچیز را نمیدانید بلکه اصولا هیچچیز نمیدانید؟ راستش داستان شما شبیه فیلمفارسیهای خودمان شده. حسین مگر فردین بود؟ (قصدم اسائه ادب به ساحت هنرمند صاحبسبک و تلاشگر تاریخ سینمای ایران، محمدعلی فردین بزرگوار نیست و منظورم تنها «نوع» خاصی از فیلم ایرانی است که ایشان سمبل و نماینده آن هستند). البته جای ایرج پزشکزاد هم خالی که از این داستان شما سناریویی «آسمونریسمونی» به هم ببافد. در ضمن آن «دستش از گل، چشمش از خورشید سنگین» نهتنها بعد از جایزه فروغ به سفر نرفت بلکه لااقل تا سال57 هم در ایران بود.
یادش به خیر؛ مرا که کودکی نهساله بودم به آن مراسم که در کاخ جوانان راهآهن برگزار شد راه نمیدادند چراکه هنوز بچه بودم و سر همین مسأله داداش کم مانده بود قهر کند که فریدون فرخزاد آمد و به دربان گفت: تو داری کسی را به قهر وامیداری که این مراسم به خاطرش برگزار شده است. بعد دست مرا گرفت و برد داخل، و من مدتها پز «دستدادن با فریدون فرخزاد» را به همسالانم میدادم.
و اما آقای محمدعلی بهمنی!
و اما آقای محمدعلی بهمنی!
شما کی حسین را در بیمارستان خواباندید که بنده خبردار نشدم؟ اصلا حسین قبل از ازدواج فقط یک بار در بیمارستان بستری شد که آن هم به خاطر شکستن مچ دست چپ و پارهشدن پرده گوش چپش بود (در این مورد هادی خرسندی طنزی در مجله فردوسی نوشت که حسین همیشه از آن مطلب به عنوان زیباترین شوخیای که با او شده است یاد میکرد). بعد از ازدواج هم که دیگر رابطهای با شما نداشت. ماجرای خواباندن در بیمارستان هم بعد از ازدواج و به همت پدر «مردانه مرد»مان و داماد دریادلمان - نورالدین رحمانیان - که حقوقی ادانشدنی بر گردن حسین و همه ما دارد انجام گرفت و - تاکید میکنم - به هزینه پدر و نه هیچکس دیگر.
آقای محمدعلی بهمنی!
من شما را در هیچیک از مقاطع دشوار و حساس زندگی حسین در کنارش ندیدهام! شما آن هنگامی که به قول شهریار «دل پارهی خونِ» دوستتان نیاز به مرهم داشت کجا بودید؟ شما کجا بودید وقتی حسین یک جراحی فوقالعاده خطرناک را در همان تهران پشت سر گذاشت؟ بنده که از پذیرش تا ترخیص در تمام دقایق در خدمتش بودم شما را ندیدم! شما کجا بودید وقتی حسین یک هفته در بیمارستان زنجان بستری بود؟ بنده که شبها هم روی روزنامه کنار تخت او میخوابیدم شما را ندیدم. نگویید نمیدانستم که نه من بلکه آن جوان تمبکنواز که از شیراز برای عیادت حسین به زنجان آمده بود - و متاسفانه اسمش را فراموش کردهام - خواهد گفت:«...»! شما کجا بودید وقتی در بیمارستان قلب تهران خانواده منزوی پشت در اطاق عمل مثل مرغ سرکنده بالا و پایین میپریدند؟
من نمیگویم شما «باید» آنجاها میبودید اما میپرسم اصلا چرا هیچکس آنجا نبود؟ و اصلا چرا هیچکس هیچوقت آنجایی که باید باشد نیست؟ آقای محمدعلی بهمنی جهت اطلاع عرض میکنم که حسین در تمام سالهایی که شما او را نمیدیدید یا کم میدیدید با اینکه به قول شما «وضع مالی مطلوبی نداشت» با عزت و احترام و سربلندی و البته با قناعت و درویشی در کنار خانوادهاش زیست و طرفه اینکه در همان زمانها دوستان «شاعر»(!) و ترانهسرایان «سیصدهزارتومانی»(!) - به پول آنوقتها - کت و شلوار یک میلیون تومانی - ایضا به پول آنوقتها- میپوشیدند و در مراسم مدحخوانی و برنامههای تلویزیونی، یکدیگر را «استاد»(!) خطاب میکردند و لابد خودشان هم باورشان میشد که «استاد» هستند! آری، او با «رضا» و «تسلیم» که برخاسته از معرفت بود با کموبیش روزگار ساخت و راضی نشد عِرض و شرف شاعرانهاش را در معرض سودا و بیع و شری بگذارد. او به «تقویم»ها دل خوش نکرده بود و لاجرم با طنین مطنطن شعرش بخشی از تاریخ شد... .
آقای محمدعلی بهمنی! که «اگر کسی میآمد آنچنان مسأله را برایش توجیه میکرد که طرف قانع میشد که راهی که میرود غلط است و باید به سلک او درآید؟»؛ پس اینطور؟ یعنی حسین مبلغ عارضهاش بود؟ «گر مسلمانی از این است که» شما دارید «وای اگر از پس امروز بود فردایی». او که در میان دوستان و فامیل و آشنا، تا بویی از کجروی میشنید فوری دست به کار میشد و ضمن صحبت با طرف، بیمحابا تجربه تلخ خود را به رخاش میکشید تا راه را از چاه بنمایاند «طرف را قانع میکرد که باید به سلک او درآید». باشد آقای محمدعلی بهمنی، باشد!
به جلال خداوند قسم که همین الان خانوادههایی در زنجان هستند که دوام و بقایشان را مرهون و مدیون حسین منزویاند. آنوقت شما...؟
آقای محمدعلی بهمنی!
احترام شما واجب است و میترسم اگر ادامه دهم ناچار از شکستن آن شوم؛ پس، از شما و شماها خواهش میکنم دیگر دست از سر حسین بردارید و مثل دوران قبل از مرگش او «را ندیده بگیرید و بگذرید از» او!
و خانواده ما را آزار ندهید؛ مخصوصا دختر نازنینش که دلشکسته از اظهارات شما و پسر تازهجوان من که خشمگین و دلچرکین از شماست؛ و خواهرزادگان اهل فرهنگش نیز، هم.
کلام آخر اینکه توصیه میکنم دفعه بعد برای افشاگری و رازگشایی در مورد زندگی شخصی افراد به سراغ آن شاعر معلومالحال و لاابالی شیرازی یعنی شمسالدین محمد معروف به حافظ بروید که برای تامین «شراب» یومیه خود «خرقه»اش را در پیالهفروشیها گرو میگذاشت و از فرط بیخودی آن قدر دستش می ارزید که پیاله چپه می شد روی « دفتر شعر بی معنایش » و آن را غرق می - آن هم از نوع نابش - می کرد! بدتر از همه سر پیری چشمش دنبال بچه های چهارده ساله ی مردم بود و ... باقی قضایا .
حقیر بهروز منزوی
بهمن ٨٨ - زنجان
مطلب از:
سیده زهرا بصارتی
مطالب مشابه :
ست کامل ارغوانی زنانه
تهران به وقت چشمهایت - ست کامل ارغوانی زنانه - مجله ی آنلاین نازک. ... برچسبها: ست رژ و لاک و سایه, آرایش زیبای صورت به رنگ ارغوانی, کفش پاشنه, لباس مجلسی و
قول دوستان : شاعر شنیدنی ست
حسین منزوی - قول دوستان : شاعر شنیدنی ست - حسین منزوی/ سلطان غزل. ... البته من دوران کودکی و نوجوانی را در تهران و کرج گذراندم و از همان کودکی در چاپخانههای تهران
دنیا پر از سگ است جهان سر به سر سگی ست (مریم جعفری آذرمانی)
جنــگ و جــنون و زلــــــزله؛ مــرگ و گرســنگی. اخبار يك ، سه ، چار، دو ،تهران، خبر سگی ست. آهنگ سگ، ترانه ی سگ، گــوشهای سگ. این روزها سلیقه ی اهل هنـــر سگی ست.
فروش ست هیدرولیک امداد نجات و محصولات AWG و LUKAS و HOLLMATRO
ایمنـــی و حفـاظـتـی تــهران - فروش ست هیدرولیک امداد نجات و محصولات AWG و LUKAS و HOLLMATRO - اعلام حریق,اطفای حریق,کپسول آتش نشانی,آیروسل اتوماتیک
ست مبل منبري بغل نقاشي شده
چوبينه سازان تهران - ست مبل منبري بغل نقاشي شده - توليد كننده انواع مبلمان و دكوراسيون كلاسيك وسفارشي از چوب گردو - چوبينه سازان تهران.
نصرت رحمانی از جمله بیماری هایی ست که در هر قرن یک نفر به آن مبتلا می شود
تولد دهم اسفند در محله پامنار تهران. 1315. تحصیل در دبستان ناصرخسرو تهران. 1322. تحصیل در دبیرستان ادیب تهران وو هنر کده نقاشی. 1324. چاپ نخستین اشعار در
برچسب :
تهران ست