رمان من پلیسم|2|
سرهنگ
احمدى داشت صحبت مىکرد.منو ديد:سلام ستوان.دير کردين؟؟فک کنم بايد
جواب ميدادم:ىلام.شرمنده سرهنگ...تو راه تصادف کردم.-مشکلى که پيش
نيومد؟الان سالمين؟-بله.خداروشکر.بخير گذشت.-خب الحمدلله....داشتم براى
بقيه ميگفتم.شما همتون آموزش تيراندازى ديديد و وارد اين بخش شديد...ولى طى
عمليات آموزش رزمى هم ميبينيد.البته روى صحبتم بيشتر با مهره هاى
اصليمونه.به منو اون اقا ريشوئه نگاه کرد.البته هموشون ريشوئن منظورم اون
آقاههس که چشاش يجوريه!-ستوان محمدى به بهانه کلاس يوگا ميريد باشگاه.چشام
گرد شد.فهميد نفهميدم.-شما ميريد باشگاهى که براتون در نظر گرفتيم وارد
سالن يوگا ميشيد.به خاطر پولى که داديد کلاس يوگا براى شما خصوصيه.ولى از
اونجا وارد کلاس رزمى ميشيد.درواقع يجور رد گم کنيه.سروان خسروى تو اين
ماموريت راننده شخصى و محافظ شماس.يعنى همه جا باهاتون مياد.جز جاهايى که
اونا تشخيص ميدن تنها بريد.ولى سروان خسروى به واقع محافظ شما و پل
ارتباطيه ما با شماس.تو اين ماموريت به هيچ عنوان مستقيم حرف نميزنيد.همه
صحبتا رمزى صورت ميگيره.واما سروان عسگرى.خودشون وظيفشونو ميدنن ولى مىگم
تا شمام امادگى داشته باشين.سروان عسگرى به عنوان قاچاقچى تازه وارد تو
مهمومى امشب شرکت ميکنه.از قبل باهاشون هماهنگ کرده.در واقع ستوان محمدى
بايد حواستون باشه شما سروان رو نميشناسين.ستوان محمدي هم به عنوان ليدر
دخترايى که قراره قاچاقى از مرز رد بشن هستين.امروز توضيح بهتون داده ميشه
که متوجه جريان بشين.بقيه هم به شکلى تو ماموريت شرکت دارن که البته بخاطر
امنيت خودتون شناساييشون نميکنيم.فقط بدونين همه جا مامورين حضور
دارن.اتوبوس حاضره.همه به خونه هاى خودتون که تا اخر مامورىت در اختيارتونه
ميرين.ديگه صحبتى نمونده.همهمه شروع شد.همه با هم حرف ميزدن.من نميدونم چه
اشکالى داشت يه زن ديگه مزاشتن ور دست من.تنها خيلى بده!!!!سرم پايين بود
که ديدم دو جفت پوتين واکس خورده اومد جلو چشم.يه اقاى ريشو!با لباس
مامورين ويژه يا بقول مريم کماندويى اومد جلو.نگاش کردم.گفت ستوان محمدى
بنده سروان خسروى هستم.تو اين ماموريت دست راست شمام.تو اون برگه هايى که
بهتون دادن ذکر شده.سريع بلند شدم.سلام نظامى دادم:بله سروان.اطلاع
دارم.-ازاد.خانم محمدى تو اين ماموريت ديگه بايد حواستون باشه ما باهم
چجورى بايد رفتار کنيم.من به نوعى باديگارد شما بحساب
ميام.-بله....بله..متوجه هستم.نميدونم اين همه ادبو متانتو از کجا اورده
بودم!!!جاى مريم خالى!!!سرهنگ احمدى اومد نزديکمون:ستوان...همونطور که
ميدونيد تو اين مدت خسروى باديگاردتون و دست راستتونه.بايد نقش يه زن محکم و
خودراى و مغرور و پول پرست رو بازى کنى که با زير دستاش رفتار بدى
داره.خودت زنى ولى اينجا ليدر دخترايى وو مثلا اونارو اماده ميکنى تا برن
به جاهايى که فروخته شدن.براى جاهاى مختلف بايد اموزششون بدى که البته
مستقيما نيست.تو فقط نظارت ميکنى.بريم که واسه امشب کلى برنامه داريم....
همه
عين راهيان نور سوار اتوبوس قراضه شديم.دونه دونه پيادمون ميکرد سر راه.تو
يکى از محله هاى بالاشهرم منو باديگاردمو يه مرد ديگه که سنش بالاتر بود
پياده شديم.ترس برم داشت.رفتيم تو خونهه.دوتا زن و دوتا مرد اونجا
بودن.سلام که کرديم زنا دستمو گرفتن بردتم تو يه اتاق.يکيشون که خوشگلتر از
اون يکى بود گفت ريحانه جون اينجا اتاق توئه.ما فقط امروز و روزايي که به
ارايشگر نياز دارى هستيم.اسم من کتايونه ولى کتى صدام ميکنن.ارايشگر
مخصوصتم.اون يکي گفت:منم اسمم النازه ولى الى صدام کن.خياط و طراح
لباستم.ما هر دو فقط بعضى وقتا که صدامون کنى ميايم.درواقع تو ميونت با
خانوما خوب نيست.اکى؟سرمو تکون دادم.کتى :ديگه از الان برو تو نقشت.تمرين
کن که اونجا سوتى ندى.لباساتم در بيار که کارمو شروع کنم....يا خدا....اين
چه کاريه که بايد لخت شم؟؟الى رفت بيرون و کتى کمکم کرد.هى من نميزاشتم اون
هى ميگفت چيزى نيست عادت ميکنى.يکى نبود بهش بگه به چى عادت ميکنم
آخه!!!!آقا نگم چيشد بهتره.خدا بداد دختراى افتاب مهتاب نديده
برسه....برزخو جلو چشام ديدم.يه مايع داغى ميماليد رو پوستم تا بفهمم داغيش
چه مزه ايه يه پارچه ميزاشتو به ثانيه نکشيده همچين مىکشيد که تا دو ديقه
گيج بودم.تا ميومدم بفهمم پاهام چيشد مرفت رو شکمم.تا بخودم بيام اون پارچه
کثىفاشو انداخت تو سطل اشغال و شروع کرد کرم مالى.از انگشت پاهام بگير تا
فرق سرم.حالا اينجاش جالبه.کار کتى تکوم شد من هنو تو فاز خجالت لخت بودنم
بودم!!!!منى که هروخت ميرفتم حموم خجالت ميکشيدم به خودم نگاه کنم حالا جلو
يکى ديگه دراز به دراز خوابيده بودم!!!!کتى يهو رفت بيرون!الى اومد
تو....خاک تو گورم.کتى کم بود.اليم دارو ندارمونو ديد.يه پاکت دستش
بود.پاکتو خالى کرد رو تخت.يه سرى لباس بود که تو اون حالت من اصن نگاش
نکردم.يه دستم رو سينه هام بود يه دستم جلوم!الى دو تيکه پارچه قرمز برداشت
اومد جلوم.بعد ازينکه با کمکش پوشيدم فهميدم لباس زير بوده!!!چقدم خوشگل
بود.من تاحالا ازينا نديده بودم.به تن ادم حالت ميداد!اخيش حالا يذره بهتر
شد.کم کم سوزش بدنم داشت زياد ميشد.به الى گفتم.گفت:طبيعيه.الان کتى
مياد.بايد يه ربع تو مواد بخوابى...چىچى؟؟؟؟؟؟الى رفت بيرون.کتى اومد
تو!دستمو گرفتو کمکم کرد راه برم.انگار تازه زاييدم.
اينکارا
چيه ديگه؟!بردم تو يه اتاق ديگه.خوبه اقايون نبودن!رفتيم يه جا که فک کنم
بالاشهريا بهش ميگن حموم!اندازه اتاق خواب من بود!يه وان بزرگ وسطش بود که
داشت قل قل ميکرد....فک کنم اينا ادم خوارن اول تميزم کردن حالا ميخوان
ابپزم کنن!من برد سمت وان گفت بشين.به لباس زيرا اشاره کردم:اينا کثيف
ميشه.درشون نيارم؟؟خنديد نه عزيزم.اينا مخصوص همين کاره.واااا....مگه لباس
زيرم مخصوصو غير مخصوص داره؟؟ولش کن بابا...اينا خوش دارم منو با لباس
مخصوص بخورن...نشستم.واى....نميدونين چه ارامشى بود!انگار رو ابرا
خوابيدم!!گفت سرتو نکن تو اب.موهاى بلندمو از بند گيره سر ازاد کرد.موهام
لخت و صاف بودو تا زير کمرم ميرسيد.يه تخته اورد گذاشت رو وان.جلو صورت
من.نشست روش.من هى ميترسيدم اين تختهه از وسط بشکنه کتى جون با اين هيکلش
تالاپى بيوفته رو من...ولى خداروشکر اين اتفاق وحشتناک نيوفتاد.وسايلشو
گذاشت کنار دستشو شروع کرد به صورتم ور رفتن.اينو فهميدم که داشت گريم
ميکرد.گه گاهى ميرفت سراغ موهامو يکاريشون ميکرد و دوباره ميومد سمت
صورتم....تو اون يه ربع بيست ديقه اى که من تو وان بودم کتى رو موهامو
صورتم کار کرد.بعد بلند شد.کمکم کرد از تو وان بيام بيرون.گفت:خب
عزيزم.کارت تقريبا تمومه.يه دوش بگير.موهاتو خوب بشور بيا بيرون.سرمو تکون
دادم .رفت بيرون... اخيش..بالاخره رفت.دنبال اينه گشتم ولى نبود.خاک بر
سرشون تو حموم يه اينه ندارن.کيسه رو سرمو باز کردم.رنگ موهام عوض شده
بود.قهوه اي روشن.شونه بالا انداختم.تا اينجا که اومديم بقيشم بريم ببينيم
خدا چي ميخواد!خودمو شستم تومدم بيرون.موهام بعد شستم باز تغير رنگ داد.با
حوله رفتم بيرون.الى منتظرم بود.دوباره لباس زير ببهم داد.ايندفعه لباسارو
خوب ديدم.يه شلوار جين تنگ روشن.يه تاپ صورتى.منو نشوند رو يه صندلى شبيه
صندلياى دندونپزشکيا.دوباره الى رفت...کتى اومد.شروع کرد با سشوارو شونه
افتاد به جون موهام.يعنى خدا بخير کنه....موهامو پيچيد لاى يه استوانه هايى
که بهشون ميگفت بيگودى!سرمو گذاشت تو يه دستگاهى که توش سوراخ بود.سرمو
گذاشت اونتو.يه مجله خارجى داد دستم و رفت بيرون.بالاخره تنها شدم.بدبختى
اينه ميز ارايشم با اونجايى که نشسته بودم فاصله داشت.نتونستم خودمو
ببينم.سرمو گرم مجله کردم.از متنش که چيزى حاليم نشد.اخه فرانسوى بود.ولى
من انگليسيم فول بودااا...عکساشو نگاه کردم.اسمم تو اين ماموريت شيوا
بود.شيوا عالمي.مثلا يه زن بودم که مجرده!!از زنا بدش ميادو عاشق مرداس ولى
به هرکسى رو نميده.دخترارو اموزش ميده تا بفرستنشون اونور اب.بعضيا واسه
رقاصى...بعضيا واسه کلفتى....بعضيا واسه تقسيم اعضاشون...و خيلى کاراى ديگه
که من وقتى شنيدم تا دوروز تو شوک بودم!!
نقشمو بلد
بودم.خداروشکر فيلم زياد ديدم.ميدونستم چيکار کنم.ولى ازين ميترسيدم که سرو
کارم با ادماى بى رحميه که به خواهرو مادر خودشونم رحم نميکنن.ماموريتمو
دوس داشتم.بايد در حين جلب اعتماد رئيسو عاشق خودم کنم.بکشونمش تو خونمو با
کلى مدرک بگيريمش.ولى اينطور که سرهنگ احمدى ميگفت يارو به همين راحتى دم
به تله نميداد...واسه مام بپا ميذاره احتمالا!سرهنگ ميگفت کلى واسمون سوء
سابقه درست کرده....هى ميگفت:فقط دعا کنين ماموريت لو نره وگرنه تمام
زحماتمون به باد ميره....تو فکر بودم که کتى اومد.نيشش تا بناگوشش وا
بود.-خدا نکشتت دختر. چرا خودتو پشت اون پشم و پيليا قايم کرده
بودى....دستم درد نکنه!!!چى بودى چى شدى!!!بيشعورااااا...من خودم داشتم
ميمردم خودمو ببينم اينم هى بدترش ميکرد!اومد يه صندلى گذاشت کنارم و يه
کيف بزرگم کنار دست خودش.دوباره هى به صورتم ور رفت.ولى انقد حال داد زير
دستش بودم!خيلى باحاله بخوابى يکى هى بهت ور بره!!!!خلاصه جاى ننم خالى بود
ببينه دختر آفتاب مهتاب نديدشو دارن بزک دوزک و سرخاب سفيداب
ميکنن!!!!الان اينجا بود جدمو مياورد جلو چشم!!دقيقا ميتونم حدس بزنم چى
ميگفترژلب مال زناى خرابه.....تو دختر من نيستى...پاشو برو گمشو
بيرووووووون!!!>>نه ديگه تهش اينطورى نميشد!فوقش گيسامو ميکشيد و
چارتا فحش ابدار نثارم ميکرد!ولى بعدشو خدابخير کنه!!!با صداى به به و چه
چه کتى از دعواى مامانم اومدم اينجا:واى خدا جونم....چى افريدى!دختر تو چرا
دست به صورتت نبردى اخه؟اولش که ديدم با خودم گفتم کلى کار دارم يه عالمه
بايد رو صورتت گريم پياده کنمتا بشه تحملت کرد!ولى فقط اون موها بود که
خيلى زشت نشونت ميداد!الان با يه نمه ارايش ببين چه حورى شدى!.....الى
الي_________ي....بي_____ا...الى سراسيمه اومد تو:چيشده؟؟چه خبره؟با اشاره
کتى به من نگاه کرد.چن ثانيه خيره شد بعد به طور ناگهانى نيشش تا بناگوشش
وا شد!!!:مىيدونستم زير اون همه مو يه عروسک قايم شده!اى ول کتى جون...بدو
بريم به همه نشون بديم چه گلى کاشتى!-ببخشيد چى رو به همه نشون بدين؟؟
کتى:واى الهى عزيزم تو هنو خودتو نديدى بيا...بيا اينجا.منو پشت به آينه
نشوند.الى دستگاه رو خاموش کرد و اومد کمک کتى تا بيگوديارو وا کنه.موهام
خيلى کشيده ميشد ولى ببا تعريفاى اين دو جانور زيبارو داشتم ميمردم که
خودمو ببينم.ولى اصلا نميتونستم تصور کنم صورت بدون مو چه جورى ميشه.اخه يه
عمر ازگار با همين موها زندگى کردم!!!به درد ناشى از کشيده شدن موهام
توجهى نکردم.کتى گفت شيوا جان چشاتو ببند....فهميدم از الان بايد برم تو
نقشم....پس يه بسم الله گفتم و چشامو بستم.رو صندلى به کمک کتى چرخيدم سمت
اينه.هنو چشممو وانکرده بودم که الى گفت:نه ...نه...بيا بريم سمت اينه
قديه....منم گفتم بزار اين طفل معصوما ذوقشون کور نشه!!!با کمک جفتشون
رفتيم يه جاى ديگه.وقتى وايساديم الى اروم دم گوشم گفت:حالا چشاى قشنگتو وا
کن!.........................
واااااااااااااااااااااااا
ااااااااى........اين منم؟(اين جمله رو با جيغ گفتم!)همينطورى برروبر با
دهن وا مونده به عکس توى اينه که با برچسباى باربيمون تو بچگي يکى بود نگاه
ميکردم!اصلا نميونستم هضم کنم که اين من باشم!موهاى طلايى با رگه هايى از
رنگ بلوطى....فر شده مثل عروسکاى چينى اروپايى!صورتم به معنى واقعى شده بود
عين عروسکاى باربى.بينى کشيده و کوچيک و سر بالا....چشماى کشيده مشکى قاب
شده با سرمه و ريمل....ابروهاى هشتى به رنگ موهام...لباى قلوه اى و
صورتى...چونه باريک و کوچيک...لپام سرخ بود..يعنى اصلا باورم نميشد من
باشم.دستا و بازوهام بدون مو چقد سفيدو شفاف بود.هيکلم بخاطر لاغر بودنم در
عين ورزشکار بودن سفت و کشيده نشون ميداد....البته تو عمرم لباس تنگ
نپوشيده بودم که تنگى لباساى الان تو تنم چيز ديگه اى شده بود....من محو
خودم شده بودمو الى و کتى داشتن ذوق مرگ ميشدن.اولين کسى که به خودش اومد
الى بود.دستمو گرفتو کشيد سمت کمد.از توش ىه لباس دراورد و کمک کرد
بپوشم.يه بلوز پانچويى بود.حرير ابى.رو تاپ صورتيم بنفش شده بود.ولى با
شلوار تنگم خيلى قشنگ شد.کمرشو با دوتا بند محکم کرد.دوباره دستمو کشيدو
ايندفعه بردم بيرون.من اصلا نفهميدم چى شد.تا بخودم اومدم ديدم با اون سرو
وضع وايسادم جلو يه مشت مرد که صد البته هيچکدومو نميشناختم!اقايون با ديدن
من همه از جاشون بلند شدن...منم عين اسب ابى دهنم باز بود....اخه اينا کى
بود؟قبل ازينکه بريم تو اتاق دو سه تا مرد بودن که اومده بودن شنودو دوربين
بزارناينا همه مرداى ريش تيغ زده و با کتو شلوار بودن.يکيشون که از همه
هيکلى تر بود اومد نزديکم.چشم از چشام برنميداشت مرتيکه هيز!انقد شوکه شده
بودم که اختيار پاهام دست خودم نبود.ميخواستم در برم ولى عينهو ابولهول
وايساده بودم سر جام.يارو گندهه اومدپشتم وايساد و دستاشو رو هم گذاشتو
سرشو گرفت بالا.خط نگاهشو گرفتم ببىنم کجارو ميبينه.اخه اصلا فوضول
نبودم!!يارو ديد خيلى گيج ميزنم يهو سرشو اورد جلو.منم از ترس کمرم خم شد
به سمت عقب.يه نيشخند نامحسوس زد ولى زمزمه کرد:خانم عالمى.باديگاردتون
هستم....اهاااااااان گرفتم...خب بابا يکى از اول بگه ديگه.اين همون کماندو
خسرويه.راست وايسادم که سلام نظامى بدم ولى قبل از هرکارى سريع منو رو
دستاش خوابوند و داد زد:همه برن بيرون...خانم حالشون بد شده...بيرون
....بعد سريع منو که باز چشام گرد شده بود برد تو همون اتاقه که تغييرات
ويژه روم انجام شد!....خوابوندم رو تختو کنارم دوباره همونجورى
وايساد...بعد چن ديقه يه اقاى سن بالاى شىيش تيغه با کتو شلوار سفيدو يه
پاپيون مسخره اومد تو.يه عينک ضايع هرى پاتريم داشت....اخه من هرى پاترو
خيلى دوست دارم!!!!!اومد روتخت کنار من نشست.به سمت در نگاه کرد:لطفا بيرون
تشريف داشته باشيد.بايد معاينشون کنم.باديگارده نميذاشت سمت درو
ببينم....ولى بيخيال شدم...صداى دکتره عجيب واسم اشنا بود!!!!!
..
دکتره برگشت سمت من عينکشو برداشتو اروم حرف زد:ستوان محمدى....مگه شما
هنوز موقعيتو درک نکردين؟من سرهنگ احمديم....شما از وقتى چهرت تغيير کرده
شيوا عالمى هستى....قرار نيست همه اطرافيانتو بشناسى.منم چون ديدم ترسيدى
اومدم پيشت.به قول بچه ها انقد ضايع بازى در نيار.من دکترتم.خسروى
باديگاردته.به جز خسروى اسرار محرمانتو با هيچکس در ميون نذار.اون بيرون
ادماى کله گنده هستن.افراد مام بينشونه ولى با گريم نميشناسيشون.پس فقط نقش
خودتو بازي کن.برو بيرون و راجع به مهمونيه امشب بپرس.از الان تو شيواى
مغرور و خودخواهى.بگو کسالت داشتىو ضعيف شدى.فقط هرجا احساس خطر کردى به
خسروى بگو.امير صداش کن.اون با ما در ارتباطه.فقط تونستم سرمو تکون
بدم.دکتر رفت بيرون.منم يه نگاه به امير کردم...يهنگاه به خودم!کى فکرشو
ميکرد من قبلا اون دختر چادرى با صورت گوريلى بودم!!!!از وضعيتم خجالت
کشيدم...منى که جلو بابا تاحالا استين کوتاه نپوشيدم حالا جلو يه عالمه مرد
قاچاقچى هيز با تاپ و شلوار تنگ راه ميرفتم.حالا اين هيچى....چجورى بعدا
تو چشاى سرهنگ نگاه کنم؟؟؟؟؟؟شونمو بالا انداختم:هرچه بادا
باد!!!.....اومدم بلند شم که تو اون تخت نرمو گرم که معلوم نبود جاى فنر
توش چى گذاشتن ولو شدم.انقد نرم بود که تعادلم بهم ميخورد.دوباره اومدم
بلند شم از جام که دوتا دست بزرگ و گرم بازوهامو گرفتو عينهو پرکاه بلندم
کرد گذاشتم رو زمين!سرمو گرفتم بالا دىدم دوتا چشم عين وزغ زل زده تو
چشام!اين خسرويم واسه خودش شناگر ماهرى بوده هاااا.....فقط اب نديده که
خودشو نشونن نداده!يه سرفه کردم بلکه به خودش بياد!اثر کرد.رد نگاهش از
چشام رفت رو هيکلم!!!!!ديدم بيفايدس ...خودمو صاف کردم و مثلا با يه حال
نذارى رفتم بيرون.اون غول بيابونيم پشتم اومد!تا از اتاق اومدم بيرون
دوباره همه قيام کردن.منم يه حس باحالى بهم دست داد....خوشم اومده بود!يه
سر به معنى سلام تکون دادم و رفتم رو تنها صندلى خالى نشستم.البته خيلياشون
ايستاده بودن ولى تابلو بود اون صندليه مخصوص منه ديگه!تا ماتحت مبارکو
گذاشتم رو زمين...نه نه ببخشيد رو صندلى,همه با هم نشستن!صد البته که
اونايى که ايستاده بودن همونطورى ايستاده موندن!!!!!هيچى نگفتم...ولى شروع
کردم به تجزيه صورت مردا!کارى که تو عمر بيستو يک سالم حتى با صورت بابام
نکرده بودم!!!!جالب بود هيچکسم جيک نميزد طورى که شک کردم نفس ميکشن يا
نه!بابا دست مريزاد سرهنگ!همچنان سابقه اى واسه من درست کرده که اينا نديده
شلوارشونو خيس کردم.دست از ديد زدن بر داشتم .ديگه بايد اون روى پليسيمو
نشون بدم که زحمتاى سره هدر نره!چشمامو دوختم به چشماى تک تکشونو با يه
صدايى که از قصد ضريف کرده بودم شروع کردم به نطق
کردن!-خب....آقايون....ازينکه ميبينمتون خوشحالم.........روى صحبت من بايد
با کى باشه؟غير مستقيم گفتم کله گندتون کيه!يه مرد حدودا چهل ساله از جاش
بلند شد يه تعظيم باحالى کرد که تا فيها خالدونم کيفور شد!کت شلوار شيرى
رنگ با کراوات زرشکى و بلوز سفيد...عجب سليقه ايم داره سر پيرى!چشاش
نميدونم ابى بود يا سبز....هرچى بود خيلى هيز بود!موهاشم جوگندمى بود که
کاملا تابلو بود طبيعى نيست!-بانو عالمى عزيز...بنده توسلى هستم.مشاور اول
جناب هوشنگ!اينجا هستيم تا بنا به درخواستتون به سوالاتون پاسخ بديم.جناب
هوشنگ دىگه کدوم خريه!؟همچي ميگه مشاور اول انگار طرف شاهه!دوباره صدامو
نازک کردمو مقدارى عشوه بهش اضافه کردم!-خوبه.....جناب.....؟مثلا اسمتو
يادم رفت!-توسلى هستم بانو!اوهو چه غلطا ,.....بانو!-بله.اقاى توسلى....در
مورد پارتى امشب.....ميدونيد که خانوما رو اينجور مسائل حساسن....راجع به
مهمونا واسم توضيح بديد....بايد خودمو براى رفتار مناسب با شأنشون اماده
کنم!چه حرفى زدما!!!اينو از کجام دراوردم اخه؟؟-بله بانو...اقاى هوشنگ که
صاحب خانه هستن....از مهمانان ويژشون شما و خانواده بيات...و جناب ادهم و
همسرشون...و.....فک کنم حدود يه ساعتى واسه من ليست اسم داد...من که واسم
مهم نبود ولى صداشو ضبط ميکردن تا افرادو شناسايى کنن.وقتى ديگه صداش در
نيومد فهميدم تموم شد!سرمو تکون دادم:خوبه....چى سرو ميشه؟بايد بگم من به
يه سرى مواد خوراکى الرژى دارم....سرشو همچين تکون داد که گفتم الان قطع
نخاع ميشه!-بله ....بله....اونجا غذاهاى......دوباره ور ور کردناش شروع
شد...از قرار معلوم مشروبات الکلى و مواد روانگردان و مخدرم بود....بدبخت
فک کرده من ايکارم همشو واسم گفت!!!منم تو دلم واسش فاتحه خوندم!حرفاش تموم
شد.گفتم:ممنون جناب توسلى.ديگه سوالى ندارم.ميتونيد تشريف ببريد.....امير
راهنماييشون کن.يهو يه چيزى فرو رفت تو پهلوم....نگا کردم ديدم امير با
چشاى گرد شده نگام ميکنه....فک کنم گند زدم....امير خنديد و ماست مالى
کرد:بانو اقاى اميرى مرخصى هستن....اهان يعنى بادىگارد من از جاش جوم
نمىخوره.بلند شدم اروم طورى که فقط خودش بشنوه گفتم:من نوکر کلفتامو
نميشناسم ....خودت بگو!از حرص دندوناشو بهم فشار داد...يه لبخند زورکى زدو
مثلا منو به اتاقم راهنمايى کرد.تا درو بست ولو شدم رو زمين.....اى خدا
...من چه گناهى به درگاهت کردم که بايد تو اوج جوونى و ارزوهام گير اينا
بيوفتم اخه؟؟؟؟؟خداااااااااااا......!!!!
.. چن
دقيقه رو زمين موندم ديدم هيچ بنى بشرى نيومد..خودم پاشدم رفتم بيرون.تو
پذيراايى هيچکس نبود.ولى رو کاناپه هاى حال امير لم داده بود چايى کوفت
ميکرد.وايسادم نگاش کردم بلکه يه تکونى به خودش بده جلو يه خانوم محترم ولى
انگار نه انگار من اونجام!اه اصلا ولش کن غول بيابونى بى ادب.رفتم سمت
اشپزخونه.خونه رو که درست و حسابى نديده بودم.بايد وقت ميذاشتم واسه ارضاى
کنجکاويم.اشپزخونه اوپن بود.نزديکش که رسيدم سمت راستم يه راهرو ديدم.از
سمت حال و پذيرايى اصلا پيدا نبود.داشتم ميمردم برم ببينم چه خبره ولى اى
غارو غور قورباغه تو شکمم اجازه نداد.پر کردن خندق بلا از هرواجبى
اوجبتره!!!!!!اااااااااااه عجب اشپزخونه اى!اشپزخونه ما يک پنجم اينجاس!يه
يخچال داشت اندازه تخت خواب مامان اينا!رفتم درشو باز کردم....همه چى
بود!از شير مرغ تا جون ادميزاد.يذره نگاه کردم ديدم هيچکدومش جواب دل
عزيزمو نميده.هوس چلو کباب کرده بودم اخه....رفتم تو حال وايسادم جلو چشم
امير.يه نگاه خمار از پاهام تا سرم بهم انداخت.تابلو بود خوابش مياد.نه که
کوه کنده!؟صداش درنيومد.فقط زل زده بود.گفتم:چلو کباب ميخوام.پاشو برو
بگير.ابروهاش فک کنم تا فرق سرش رسيد.پاشد رفت سمت اون پله
ها.گفتم:هووووووووو باديگارد....گشنمه هاا.برگشت:نوکر بابات سياهه....برو
خودت بگير.-خجالت بکش.اين چه طرز صحبت با يه خانم محترمه؟؟؟-خانوم به
اصطلاح محترم!اگه دقت کنى ميبينى ساعت چهاره.نهار نداريم.-ولى من گشنمه!-به
من ربطى نداره.داشت ميرفت که ديدم بايد از حربه ديگه که کاملا کارساز بود
استفاده کنم!!!!!>رفتم از پشت دستشو گرفتم.لبامو ور غلمبيدم..چشامو عين
چشاى گربه شرک کردم.صورتم با صورتش چند سانت فقط فاصله داشت!بدبخت هنگ کرده
بود!لابد با خودش ميگه اين ديگه چه جونوريه!اولش که گوريل بود....حالا شده
گربه!!بعدشو خدا بخير کنه!ديدم داره اثر ميکنه.اخه صورتش کم کم داشت ميومد
جلو!همون موقع گفتم:کباب ميخرى؟خودم از صداى خودم حالم بهم خورد.عشوه اى
ريخته بودم که ننم ميديد نميشناختم!بدبخت امير خام شد.سرشو تکون دادو رفت
بيرون.ولى چه باحال.يادم باشه مردا تو اين مورد ضعيف النفسن!!!!!با يه
لبخند گشاد رفتم اشپزخونه.نوشابه کولا بود.کاهو و اينا هم بود ولى حوصله
سالاد درست کردن نداشتم.واسه خودم بلند بلند شروع کردم به غر زدن.اخه اىن
چه زندگيه که من دارم؟چه مسخره....ماکروفر دارن ولى توش غذا نيس!به مسخره
انگشتامو جلو ماکروفر تکون دادم و صدامو کلفت کردم:اجى مجى.....بچه
کرجى.....يورده کجى....لا ترجى....درشو باز کردم.يه دونه کوبوندم روش
گفتم:اه...خاکبرسر...توام که خرابى!يهو صداى خنده از پشت سرم منفجر
شد.برگشتم ديدم امير دلشو گرفته غش کرده رو زمين.رفتم کنارش چشام به کيسه
غذا افتاد.با ذوق برش داشتم ىه لگد زدم به پاى امير گفتم:خجالت بکش.مردا
اينطورى نميخندن.خودتو جمع کن.بزور خندشو جمع کرد نشست پشت ميز گفت:دختر تو
ديگه کى هستى....بدجور گول ظاهر قبليتو خورده بودماااا نگو واسه خودت يه
پا جوکى.عصبى شدم:عمت جوکه بى شخصيت.خجالت بکش!من خودمم.اون موقع هم
همينطورى بودم.منتها به امثال تو رو نميدادم.الانم نفهميدم اينجايى وگرنه
عمرا ميفهميدى منچه لعبتيم!-اوهو..چه غلطا!ببخشيد که به جا نيوردم لعبت
خانم....خنديدم پرو شدى.غذارو رد کن که گشنمه.غذاى خودمو با نوشابه گذاشتم
جلو خودم به تقليد از خودش گفتم:نوکر بابات سياهه!بدبخت فک کنم اين قرمزى
صورتش حاصل از عصبانيتش بود!اخ که چقد کبابه چسبيد.هنوز دوسه تا دونه برنج
مونده بود که کتى مثل جن بو نداده ظاهر شد!نذاشت تا اخرش بخورم.با کشيده
شدن دستم خودم رفتم ولى نگاهم تا لحظه اخر رو برنجاى عزيزم موند!!!!دوباره
روز از نو روزى از نو.اين دوتا وزغ منظورم الى و کتيه...اومدن و شروع کردن
عروسک بازى....عروسکم خودمم!يه جعبه بزرگ دست الى بود.جفتشون پريدن سمتمو
بازى شروع شد!.....
. وقتى از زير دستشون خلاص شدم و رفتم جلو
اينه به معناى واقعى کلمه کف کردم!يا اين دوتا جادوگرن....يا من يه جواهريم
که هر دفعه يه رنگم.اونقد خوشگل شده بودم که ميخواستم همونجا خودمو ماچ
کنم!!!!موهاى طلاييم نصف شينيون شده و نصف پريشون بود.دوتا گوشواره اندازه
نعلبکى هاى شاه عباسى ننه جون تو گوشم بود.رژ قرمز جيگرى انگار همين الان
انار خوردم!لباسم مشکى بود.ماکسى.مدل رومى.از بالاى سينه تا زير سينه لخت و
گشاد. بود و رو کمرم يه بند مثل طناب دور کمرم و از اونجا تا مچ پام
دوباره لخت و شل.دوتا چاک داشت که تا بالاى رون هردوپام ميومد!استينشم از
شونه با حلقه تيکه تيکه به هم وصل بود.از پشت کمرمم يه تيکه پارچه بلند بود
که بايد مينداختم رو دستم.حلقه ها و طناب دور کمرم طلايى بود.رنگ گوشواره و
تاج روى شينيونم طلايى....کفشو ديگه نگو...پاشنه ده سانتى ولى بندى.طلايى
بودو بنداش حالت ضربدرى رو هم تا بالا زانوم اومد....داشتم پس ميوفتادم.جز
رژ لب جيگرى ارايش صورتم طلايىو مسى بود.الى ي پالتو پوست مشکى برام اورد و
کمکم کرد تنم کنم.يه شال حرير طلايى تيپ شيوا عالمىرو کامل کرد!اروم به
کتى گفتم:دست ستاد درد نکنه.چقد بودجه گذاشته واسه اينکار!......هيچى
نگفت.دوباره گفتم:ميگم کتى جون آخر ماموريت اينارو به عنوان جايزه نميدن
بهم؟اخه خيلى بهم مياد!يه نگاه و يه پوزخند از کتى گرفتمو ضايع شدم!الى يه
کيف دستى طلايى داد دستم و گفت :برو.ماه شدى شيوا جون.با قدماى مثل اسباى
تازه به دنيا اومده رفتک سمت در.امير اومد کمکم.تا ماشين منو برد.يه
ليموزين سفيد.اينارو از کجا ميارن همکارا نميدونم!درو باز کرد و من
نشستم.توش اندازه حموم خونمون بود!قشنگ ميشد توش خوابيد!شيشه هاشم دودى
بود.تو اون پالتو پوست داشتم ميپختم.درش اوردم انداختم صندلى کنارم.يهو
ديدم صندلى روبروم رفت کنارو ىه در کوچولو باز شدو امير از توش پديدار
شد.با اون لباس خوشگلم خيلى قش شده بودم چاک دامنمم رفته بود کنارو جفت رون
پام تا خط شورتم افتاده بود بيرون.روغن کاريم شده بود عين مرمر برق
ميزد!امير بدبخت اومد تو گفتم :هه هه...نميدونستم ماشين در مخفى
داره.بيچاره تو شک بود.چشاش رو پاهام قفل شده بود.پالتومو از کنارم برداشتک
انداختم رو پاميهو به خودش اومد.نگاش رو صورتم چرخيد.کلافه يقه پيرهنشو
ازاد کرد.کراواتشو شل کرد و نگاشو دوخت به پنجرههى پشت هم نفس عميق
ميکشيد.بعد چن ديقه يهو گفت:آهااااان.دوضرب پريدم هوا:هاااان...کوفت چرا
اينجورى ميگى؟خندش گرفت:ببخشيد اخه اومدم يه چيزى بگم يادم رفت.-خب؟-رفتى
اونجا هواست باشه همشونن قاچاقچين.تو تنها زنى هستى که خودت قاچاق
ميکنى.بايد توجه مردى به اسم هوشنگو جلب کنى.همون که عکسشو بهت
دادنديديش؟-اره اره.-پس حواست باشه.طرف خيلى زرنگه.اگه يه سوتى بدى همه چيو
ميفهمه.رفتم تو فکر.پس بايد توجه اون اقا خوشگلرو جلب کنم!
گفتم:هوشنگ
اسمشه؟-نه فاميليشه.مگه اون سي دى رو نديدي؟اخ خاک توسرم از ترس هوايى شدن
از ديدن عکس هوشنگ سريع خارج شده بودم ازش!-چرا چرا ديدم.يادم رفته.-اسمش
فربده.فربد هوشنگ.راه باباى گور به گور شدشو ادامه ميده.دنبال باباش بوديم
ولى خودکشى کرد دستمون بهش نرسه.ازون مارموزان.خانوادگى اينجورين.خواهرشم
اونر اب کمکش ميکنه واسش مشترى پيدا ميکنه.-اطلاعاتت زياده!-چند ساله
دنبالشونم.پروندش خيلى وقته زير دستمه.چندتا از همکارامو اينا کشتن.بدجور
ازشون کينه دارم.گير خودم بيوفته امونش نميدم ولى بايد طبق دستور عمل
کنم.-تو که چند ساله دنبالشى حتما ميشناستت.-با اين قيافه که واسه من درست
کردن مامانم نشناخت با کيفش کوبوند تو سرم.حالا توقع دارى اين يارو که دو
سه بار منو ديده بشناسه؟خود تو با اين گريمت از زمين تا اسمون با اون ستوان
محمدى فرق دارى.البته فقط چشماته که تغيير نکرده.حالت نگاهت همونه!کفاثت
هيز چشاى منو ديد زده!ماشين وايساد.رسيده بوديم.با هزار بدبختى پالتومو که
الان دوباره بايد درش ميوردم پوشيدم.من جلو رفتم و امير مث سايه پشتم
اومد.قصر بود.از در که وارد شديم همينطورى خدم و حشم بود که واسم دولا راست
ميشد.با اين که خيلى باشکوه بود ولى نهايت سعيمو کردم تابلو بازى در
نيارم.خيلى زور زدم.فک کنم از زور قرمز شده بودم.چقد عادى رفتار کردن تو
اين شرايط واسه امثال من سخته!!!!!جلو در يه اقاهه اومد
گفت:خانم....پالتوتونو لطف کنيد.امير کمک کرد درش اورد داد به اقاهه.جلوى
اينه بزرگ روبه رويى موهامو صاف کردم.ميخواستم شالمو بندازم رو دوشم که با
چشم غره امير کلا منصرف شدم.کيفمو تو دستم جابجا کردم و با بسم ا... رفتم
تو.انگار وارد ديسکو شدم.البته من تاحالا ديسکو نديدم ولى از تعريفاى زهره
دوستم يه چيزايى ميدونستم.جلوى در ورودى يه اقاهه ديگه اومد گفت:خانوم اسم
شريفتون.جالب بود هيچکس از امير سوالى نميپرسيد.انگار رو پيشونيش نوشته
باديگارد!دماغمو گرفتم بالا و با يه عشوه خرکى گفتم:عالمى.همين....همين يه
کلمه کافى بود تا يارو دست پاچه شه.تا زانو خم شد:خوش اومديد بانو....بنده
رو عفو کنيد که به جا نيوردم.ازين طرف لطفا...اقا خيلى وقته مشتاق ديدارتون
هستن.اى بابا اصرار نکنيد امضا نميدم!شستت درست سرهنگ عجب سابقه کارى واسم
زدى....گل کاشتى يادم باشه ازش تقدير ويژه کنم!سعى کردم با اون کفشا عين
تو فيلما راه برم.انگار دارم رو شيشه نازک قدم بر ميدارم.منم واسه خودم
وارد. بودما....اروم و با عشوه دنبال اقاهه را ه افتادم.اميرم دست به سينه
با اون عينک افتابى مسخرش پشتم ميومد و هى به اطراف نگاه ميکرد.عوضى خوب
رفته بود تو نقشش!رسيديم به يه ميز نسبتا بزرگ.دورش خالي بود ولى يه صندلى
سلطنتى وسطش بود.خالى بود.اقاهه يه صندلى واسم کنار کشيد.کنار همون صندلى
بزرگه.منم نشستم.امير همون حالت پشتم وايساد.پذيرايى شديم ولى با انواع و
اقسام مشروب و زهرمارى!بعد چند دقيقه چند نفر با راهنمايى همون خدمتکاره
اومدن سمت ميز ما.من سمت راست اون صندلى بزرگه نشسته بودم.اقاهه همرو نشوند
رو صندلى و رفت.نگاشون کردم.همشون داشتن همديگرو بررسى ميکردن.امير خم شد
دم گوشم اروم گفت:نصف ادمايى که اينجا نشستن از خودمونن!
. چشام
گرد شد!چه باحال....از بس همشون يه شکلن اصلا نفهميدم!همه کت و شلواراى
مارکدار و کراواتاى رنگى و صورت شيش -هفت تيغه!!!!ايندفعه بيشتر دقت کردم
ببينم ميشناسمشون يا نه!رو صورت تک تکشون زوم کردم.......يکيشون بهم زل زده
بود.چشاش يجورى بود.انگار اين چشارو قبلا يه جايى ديدم....ولى علاوه بر
چشاى اشناش يه جذبه ى خاصى تو نگاهش بود خود بخود وقتى بهت خيره ميشد توام
تو چشاش قفل ميشدى!با بلند شدن بقيه نگام به سمت ديگه رفت.همون هوشنگ
خودمون بودبالاخره تشريف فرما شدن.همه اقايون بلند شدن واسش ولى من سرشار
از اعتماد به نفس سرجام موندم و تکون نخوردم!با سرش جواب سلام بقيه رو داد
.اومد رو صندلى بزرگه نشست.وقتى جاگير شد نگاش افتاد رو من که عين وزغ زل
زده بودم بهش.اخه خيلى خوشگل بود.انگار کل کل داشتيمبقيه رو الاف کرده
بوديم زل زده بوديم به هم!ولى چون من کم نياوردم اون سرشو اورد جلو:شما
بايد بانو عالمى باشيد , درسته؟واااااى چه صداى قشنگى....صداى بم و اروم و
صاف!چقد قشنگ کلمات از دهنش اومد بيرون!!!!سرمو تکون دادم.اصلا حرف
نميزدم.اخه جزئى از نقشه ى زنانم بود!خنديد و ارومتر از قبل گفت:خب وقت
داريم با شما جدا از بقيه بيشتر اشنا شيم!يه خنده پسر کش تحويلش دادم و
رومو کردم سمت بقيه.پاچه خواري چاپلوسا شروع شد.هرکى قشنگتر پاچه خوارى
ميکرد توجه حضرت اقا بهش جلب ميشد.دونه دونه خودشونو معرفى کردن.نوبت به من
که رسيد فربد نذاشت حرف بزنم:دوشيزه شيوا عالمى......از همکاراى حرفه اى
بنده که تا ديروز با ايشون ارتباط اينترنتى داشتم.ولى امروز افتخار اشنايى
از نزديک رو دارم.بانو عالمى دست راست بنده به حساب ميان و کارشون مهمه!همه
سراشونو تکون دادن و گفتن بله....صحيح....درسته!منم همچنان لبخند خوشگلمو
نگه داشته بودم.ديگه حوصله بقيه حرفاشونو نداشتم سرمو انداختم پايين و به
غذاها نگاه کردم.بدجور دلم به قار و قور افتاد!بالاخره زرزراشون تموم شد و
واسه غذا تعارف زدن.نزدىک بود مثل اين گشنه هاى افريقايى بىوفتم به جون
کباب بره!ولى خيلى خودمو نگه داشتم.بدبخت امير عين مجسمه وايساده بود!سرمو
گرفتم سمتش فهميد ميخوام باهاش حرف بزنم.گوششو اورد جلو.گفتم:گشنت
نيست؟خسته نشدى؟لبخندى زدو دم گوشم گفت:شما نگران من نباش بانو.فعلا مراقبت
از شما از هرچيزى واجبتره!نگاهم رنگ مهربونى گرفت فکر کنم!خنده اطمينان
بخشى زد و دوباره صاف ايستاد.سرمو که برگردوندم ديدم اون اقاهه که چشاش
اونجورى بود(فک کنم منظورمو ميفهمين ديگه!نه؟!)نگاش رو من بود.اه ازين بازى
چشمو چال خسته شدم.همرو بيخيال غذارو بچسب.اينم سخته که در عين گشنگى
فراوان سعى کنى خانومانه رفتار کنى....دخترا اين حس منو درک ميکنن!
ا
دهنمو وا کردم که جواب بدم يکى کمرمو گرفت و گفت:متاسفم جناب
هوشنگ....بانو قبلا به من افتخار دادن!نگاش کردم ديدم بعله.....اقا چشم
جذابمونه!!!!دقت داشته باشين که دهن مبارک بنده همچنان باز بود!دستمو گرفتو
گفت :بانو يادتون که نرفته؟يه چشمک خوشگل زد....انگار ميدونست منه خر و
چجورى الاغ کنه!ديدم ضايع ميشه سرمو تکون دادم و همزمان کشيدخ شدم سمت
پيست.حالا چه غلطى بکنم؟؟؟؟؟؟من رقص بلد نيستم ايها الناس....تا رسيدن به
پيست نگامو چرخوندم تا اميرو پيدا کنم يه خاکى تو سرم بريزم
.....ديدمش...ىهگوشه ايستاده بود با لبخند نگام مىکرد!کوفت بگيرى
الهى!اشاره کردم بياد جلو....عيم الاغ سرشو انداخت بالا که يعنى نوچ!ديدم
نمىفهمه به اون چشم خوشگله گفتم ببخشيد اقاى.....بالاخره از راه رفتن صرف
نظر کرد.وايساد:على پور هستم...-اه بله اقاى على پور.من چند لحظه با امير
کار دارم.نگاه به امير کرد و اشاره کرد بيا...شاخ دراوردم وقتى امير اومد
!!!!!کفاسط به حرف من گوش نداد!!اون خوشگله گفت:بانو کارت دارن.امير خنديد
:چيه؟؟يعنى ميخواستم اب شم برم زمين.جلو اين قاچاقچيه با من اينطورى حرف
زد؟؟؟؟؟الان ماموريت لو ميره ميندازن گردن من!امير ديد الانه که غش کنم
سريع گفت:سروان عسگريو نشناختى؟؟؟جااااااااااااااااان؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟نگاش
کردم....ديدم به به حالا فهميدم اين چشم خوله چرا واسم اشنا بود!عصبى شدم
به امير گفتم :ميموردى زودتر بگى؟داشتم سکته ميکردم!هردوشون خنديدن.رو به
امير اروم گفتم:مرض....رو اب بخندى...نيشتو ببند.برو سر پستت واستا.رومو با
ناز کردم طرف عسگرى:حالا بريم.واى دوباره زدم تو سر خودم البته تو
دلم....من چه غلطىبکنم وقتى رقص بلد نيستم!!!اروم در گوش عسگرى که حالا با
خيل راحت دستم تو دستش بود!!!گفتم:دستم به شلوارت!من رقص بلد نيستم.از زور
خنده سرخ شده بود ولى خدا وکيلى هيچى از جذابيت صورتش کم نشد!يه نگاه مکش
مرگ ما بهم کرد:خيلى بامزه اى......چپ که نگاش کردم نىش باز شده خوشگلشو
بست:خوب بابا....منم بلد نيستم....نه ننم رقاص بود خدابيامرز نه
بابام!ناراحت شدم:اخى..خدارحمتشون کنه...تازه فوت کردن؟يه دفعه وايساد!با
تعجب نگام کرد.گفتم:هان؟گفت:تو ديگه چه جور موجودى هستى!الان وقت اين
حرفاس؟من ميخواستم يه کارى کنم فربد رقبتش به تو بيشتر شه...تو از رفتگان
حرف ميزنى؟؟؟-خب حالا...چرا جوشى ميشى؟تقصير منه که ميخواستم همدردى
کنم!-دستت درد نکنه...زحمت کشيدى.همدردرو بزار بعد ماموريت....دوباره کشيدم
سمت پيست رقص.ازين اهنگ اروم دونفره ها گذاشته بودن.ما دوتام زير چشمى
بقيه رو نگاه کرديمو اداشونو در اورديم.بيچاره عسگرى ناشى بودنش تابلو
بود.خندم گرفت ولى يهو قطع شد!خندمو ميگم.اخه از پشت سر عسگرى فربد و ديدم
که داشت نگامون ميکرد.زير لب به عسگرى گفتم:تابلو يه ذره عاشقانه تر نقش
بازى کن.يعنى فيلمم نديدى؟به فربد لبخند زدم .همون لحظه عسگرى دستشو دور
کمرم سفت کرد و سرشو خم کرد.منم گفتم همراهى کنم بلکه به رگ غيرت نداشته
فربد بر بوخوره بياد جلو.دستامو دور گردن عسگرى محکم کردم و لبخندم به
فربدو همچنان حفظ کردم.ولى يه دفعه احساس کردم عسگرى تندتر از حد معمول
داره نفس ميکشه!نگاش کردم ديدم نگاش به سرو گردنمه!لباش از هم باز بود و
تند تند نفس ميکشيد!اروم دستمو شل کردم :حالتون خوبه؟....... انگار به خودش
اومد سرشو بالا گرفت و محکم نفسشو فوت کرد تو صورتم...اه بيشور!خودبخود
صورتم جمع شد!فهميد:ببخشيد من حالم خوش نيس.الان ميام.کمرمو ول کرد رفت.منم
عين خرى که به نعل بندش نگاه ميکنه نگاش کردم.وسط پيست بيکار وايساده
بودم.خواستم برم سر جام که از پشت يکى منو کشيد تو بغلش.پشتم بهش بود و
دستاى اون دور کمرم حلقه شد و شکممو گرفت.احساس کردم سرشو گذاشت رو شونه
ام.نفساش بوى گند ميداد.فقط خدا خدا کردم يکى بياد نجاتم بده.نفهميدم
کيه!به محض اينکارش همه سوت و جيغ زدن و رفتن کنار.اهنگم تغيير کرد.کثافتا
اهنگ تايتانيکو گذاشتن!!!!همزمان با ريم اهنگ من تو بغل يارو عين قايق تو
اب اينور اونور ميشدم.البته با ملايمت!هى ميخواستم برگردم ولى نميذاشت!بوى
الکلش داشت حالمو بهم ميزد.اهنگ اولش اروم بود بعد با تغيير ريتم مام
رقصمون مثلا شروع شد.با داداى خواننده تو بغل طرف که حالا صورتشو ديد و
فهميدم فربده اينطرف و اونطرف ميرفتم!پس واسه همين همه رفتن کنار !من عملا
هيچکارى نميکردم .فقط فربد بود که هدايتم ميکرد.شانس اوردم !با تموم شدن
اهنگ فربد منو رو دستاش خوابوند و ميخواست صحنه ددرست کنه.منم که لب مرز
استفراغ بودم , البت گلاب به روتونا! , سرمو بردم عقب يه چشمک زدم :شما که
نميخواى مجانى ازم کام بگيرى؟؟؟بدبخت جا خورد.ولى بعد يه لبخند زد و
گفت:چ____________شم!شما جوووون بخواه!!!!اشغال ميتونستم چش و چال واست
نميذاشتم.همه واسمون دست زدن فربدم نميتونست دهن گشاد خوشگلشو جمع کنه!حالم
از جمعشون کلا به هم ميخورد.ثانيه به ثانيه مشروب و زهرمارى ميريختن تو
شيکم واموندشون.منم خير سرم هر دفعه يه گيلاس ميگرفتم دستم ولى تا وقت گير
ميوردم يواشکى ميريختم يه جا!تقريبا تا اخراى مهمونى من هى دست به دست
ميشدم.از فربد به عسگرى , از عسگرى به فربد.همه چى داشت طبق نقشه پيش
ميرفت.رقابت فربدو عسگرى همون چيزى بود که ما ميخواستيم.ماشالا اميرم
همچنان پست ابولهول بودنشو حفظ کرده بود.موندم چرا خسته نشد.!پاهام داشت
ميترکيد!مخصوصا من که به اين پاشنه ها عادت نداشتم.با چشم به امير اشاره
کردم بياد پيشم:واى ترخدا بسه بريم.پاهام داره ميترکه!!!خنديد و نشست رو
زانو .دامنمو کنار زد.با حرکت اون دامن لختم که به زور موقع نشستن ميکشوندم
رو دوتا پاخام ليز خورد و فت پاهام پديدار شد!پاهاى سفيد و مرمرى من تو
اون نور کم همچين برق زد که فربدى که تو عمر سى سالش هزارتا زن جور واجور
تو بغلش بودن از اونور سالن اومد سمت من.امير چند لحظه خيره موند ولى سرشو
تکون داد و مشغول باز کردن بند کفشم شد.بنداى ضربدرى تا زير زانوم جا
انداخته بود!منم که بىتوجه به اطراف با خلاص شدن پاهام گذاشتمشون رو زمين
که سنگ خنک بود.اخيش.......جيگرم حال اومد!!!!فربد خودشو رسوند:اگه اذىت
شدين برين تو باغ و پاهاتونو بزارين تو ابنما...يعنى پيشنهادشو رو هوا
زدم....تا خواستم بلند شم.. عسگرى خخودشو رسوند و زير پا کمرمو گرفتو بلندم
کرد!واااااى از اينه خودمو ديدم ....چه صحنه رويايى شده بود!!فکر
کنيد....چاک دامنم باعث شده بود يه قسمت کت جلوم بود جدا باشه.حالا اون
تيکه رفته بود لاى پام.قسمت پشتى دامنمم ول بود.يعنى دست عسگرى بدون واسطه
زير پام بود!!!!انقدم چاک باز بود که شورت طلايى براقم از زير پيدا
بود!!!!عسگرى راه ميرفتو نگاها پشتمون کشيده ميشد.يعنى خودم موندم چقد با
اون کلاه شرعى که سر خودمون گذاشتيم چه راحت بى حيا شده بودم!!!!اگه مامانم
اينجا بووووووود................عسگرى بدبخت نفس نفس ميزد و سرشو گرفته
بود بالا.اروم گفتم:خيلى سنگينم؟يهو وايساد و زل زد تو چشام!:تو
سنگينى؟؟؟؟تو از کاهم سبکترى!با خنگى تمام پرسيدم:پس چرا نفست گرفته؟پقى زد
زير خنده.ناراحت شدم!منو بگو واسه اين بيشور نگران بودم!سرشو تکون دادو
رفت سمت ابنماى بزرگ وسط باغ!حياطش ماشالا مث باغ بود!منو اروم گذاشت لب
حوض!!!!!منم از خدا خواسته پاهامو گذاشتم توش....يعنى لذتى بهم دست داد که
نگو ابش يخ يخ بود و گرماى بدنم کامل خوابوند.طورى که لرز کردم.تو اون سرما
لخت و عور اومدم اينجا!لابد فربد پيش خودش گفته اينم پابپاى ما زهرمارى
کوفت کرده الان داغه هيچى حس نميکنه!!!عسگرى فهميد يخ کردم گفت:الان ميرم
پالتوتو ميگيرم.تا خواست برگرده امير گفت:نميخواد خودم اوردم.پالتورو
انداخت رو شونمو کنارم نشست!گفت:هيچ وقت فکر نمىکردم همچين ماموريت مسخره
اى به پستم بخوره.اخم کردم:مسخره؟؟؟بخاطر وجود من مسخره شده؟
مطالب مشابه :
کیف و جاکارتی آلومینیومی آلوما والت
کيف آلوما والت کیف یا جاکارتی های آلوما والت ، کیف هایی با محافظ آلومینیوم بوده که در عین
کیف فلزی آلوما والت چیست ؟
کيف آلوما والت کیف یا جاکارتی های آلوما والت ، کیف هایی با محافظ آلومینیوم بوده که در عین
کیف فلزی آلوما والت چیست ؟
کيف آلوما آیا میدانید کیف آلوما کیف یا جاکارتی های آلوما والت ، کیف هایی با محافظ
آلوما والت ، کیف فلزی ، هدیه برای آقایان و خانم ها
کيف آلوما والت کیف یا جاکارتی های آلوما والت ، کیف هایی با محافظ آلومینیوم بوده که در عین
خشکی لب
خريد کيف آلوما پیش از مصرف روژ لب از یک محصول محافظ لب استفاده کنید.
رمان من پلیسم|2|
خرید کیف پول آلوما راننده شخصى و محافظ شماس.يعنى همه جا شدم!الى يه کيف دستى
برچسب :
کيف محافظ الوما