شبهای گراند هتل

پدر شوهرم به قصد زیارت عتبات عالیات به مدت دو ماه عازم کربلا شد. به همین مناسبت عزت الملوک برایش آش رشته پشت پا پخته و همه را خبر کرد. آن روز از صبح بهجت الزمان حالش خوب نبود. هرچه اصرار کردیم به پنجدری بیاید نیامد. گفت حالم رو به راه نیست. همین که بساط سفره جمع شد یک بشقاب چینی آش رشته برایش کشیدم و به اتاقش رفتم. آهسته در را گشودم. در کمال تعجب دیدم پای تخت روی زمین خوابیده است. آرام صدایش کردم. « بهجت الزمان خانم...«
‏همان طور که به پهلو و پشت به من روی زمین خوابیده بود جواب نداد. نزدیک شدم .کنارش نشستم و آهسه تکانش دادم. تکانهایم کمی محکم تر شد، ولی باز هم جواب نداد. با نگرانی او را به سمت خودم برگرداندم. با دیدن او قلبم ایستاد و وحشت تمام وجودم را گرفت. بی اخنیار شروع کردم به فریاد کشیدن. بهجت الزمان خانم با چشمهای باز به سقف نگاه می کرد.نگاهی روحانی و ثابت. خیلی زود صدای فریاد من سالار و دایه آقا را به آنجا کشاند. هر دو از شنیدن صدای من سراسیمه آمدند تا بببنند چه خبر شده است. هبچ کدام نمی توانستند جلوی فریاد مرا بگیرند. عاقبت سالار بغلم کرد و مرا از اتاق بیرون برد. 
همان دم دکتر حکمی را خبر کردند، اما دیگر بی فایده بود. بهجت الزمان خانم، تنها کسی که سنگ صبورم بود و همیشه با دقت و حوصله به درد دلهای من گوش می داد و تنها کسی که ازاو بدی ندیده بودم. اول کسی که خواندن نمازرا به من یاد داده بود، ازدنیا رفت. مات و مبهوت رضا را در بغل داشتم و اشک می ریختم. مهربانیها و وساطتهایش، دعاهای از ته دلش وقت به دنیا آمدن رضا و دیگر مهربانیهاش جلوی نظرم بود. 
‏فردای آن روز باز باغ شلوغ شد. باز هم رفت آمدها و تسلیتها و آوای قرآن. 
‏روزهای عزای بهجت الزمان خانم نیزگذشت، ولی ماتم واقعی برای مز بعد از این مراسم بود که تمامی نداشت. با رفتن بهجت الزمان خانم تنها حامی ام در خانواده سالار را از دست دادم. روزها از پی هم می گذشتند. سالار کمتر در عمارت من می ماند. یک شب درمیان برای خوابیدن می آمد ‏و اغلب اوقات شام خورده. وقتی می آمد گویا رضا را می دید. نمی دانم در گوشش چه می خواندند که رفتارش رنگ بی اعتنایی گرفته بود. نه حرفی، نه محبتی، نه عشقی. این سالاری که من می دیدم زمین تا آسمان با سالاری که می شناختم تفاوت کرده بود. سالاری که شوریده عشق من بود و عاشق صدای من. جرات اعتراض نداشتم و اگر می کردم فقط جوابهای تکراری می شنیدم. اگر می گفتم چرا شامت را آنجا خورده ای می شنیدم تو حق نداری برای من تکلیف تعیین کنی. 
‏یا اگر معترض می شدم چرا دیر آمدی می گفت: انگار پی بهانه می گردی! 
‏روزها از پی هم می گذشتند و من رفته رفته این واقعیت را به خود قبولانده بودم که من معشوقه ای بیش نبوده ام، نه یک همسر واقعی. یک سوگلی و شاید هم یک عروسک بازیچه دست موقتی که کم کم رنگ می باخت. معشوقه ای که زمانی وسیله عیش و خوشی سالار بودم و پسری سالم و نیرومند برای خانواده حضرت والا به دنیا آورده ام. 
‏همان روزها بود که عمه شاه زمان خانم برای پاگشای منیراعظم ما را به باغ خودش در قلهک دعوت کرد. روز جمعه ای که قرار بود به قلهک برویم ، با شوق و ذوق منتظر آمدن سالار بودم تا بلکه به این هوا هم شده سری به باغ دربند بزنم و از همدم خانم و میرزامحمود سراغ بگیرم. نزدیکیهای ظهر بود که به قلهک رسیدیم. در باغ عمه شاه زمان خانم جنب وجوش و برو و بیا بود. بساط منقل وکباب و سماور و تخت نرد و پاکتهای میوه و تخمه و شیرینی همه را بر سرشور آورده بود. از وسط باغ نهر پهنی می گذشت که کنار آن تخت گذاشته بودند و روی آن بساط گلیم و قالیچه و مخده گسترده بودند. عمه شاه زمان خانم به جز خانواده سالار از چند خانواده دور و نزدیک دیگر منجمله همایوندخت، خاله عزت الملوک ،هم که واسطه ازدواج منیراعظم با آقا منوچهر بود وعده گرفته بود. خانمها همان طور که روی تخت نشسته بودند مشغول بگو و بخند و تخمه شکستن بودند. آقایان نیز به نحو دیگری سرشان به گفت وگو و تخت نرد و بازی با ورق گرم بود. دله های بزرگ دوغ و هندوانه های محبوبی را به ردیف توی نهرکه آب آن مثل اشک چشم پاکیزه بود گذاشته بودند تا خنک شود. خدمه باغ کمی دورتر از آنجا نشسته بودند و سیخهای کبابی را که روی منقلها چیده شده بود باد می زدند. اشک کباب درمی آمد و دود آن دورشان را می پوشاند و با عطر مست کننده ریحان درهم می آمیخت. دایه آقا همان طور که به کلفتهای عمه شاه زمان خانم در قاچ کردن خربزه کمک می کرد بلند بلند می خواند: « در میان میوه های خوشمزه/ شاه انگورسات و سلطان خربزه.« 
نشسته بودم و از صدای غش غش خنده عزت الملوک که سالار سر مسئله ای کم اهمیت سر به سرش می گذاشت صورتم داغ شده بود و قلبم تند می زد. در میان آن جمع به جز من که با کسی هم کلام نبودم ، تنها آقا منوچهر، شوهر منیراعظم بود که مثل من تنها نشسته بود و در عالم خودش بود و چرت می زد. رضا را در بغل گرفته و نشسته بودم.گاهی از زیر چشم او را می پاییدم.. رنگ رخسار و حالتش داد می زد که اهل دود و دم است. با آنکه مدتها بود متوجه این مسئله شده بودم، اما از آنجا که دل خوشی از منیراعظم نداشتم این مسئله برایم آهمیتی نداشت. شاید از بس منیراعظم در این مدت تنم را لرزانده بود همین را از خدا می خواستم. خوب یادم است فقط شش دانگ حواسم به سالار و عزت الملوک بود که بی ملاحظه جمع با یکدیگر بگو بخند و شوخی می کردند. غرق حسادت به عزت الملوک بودم و حرص می خوردم که باز متوجه آقا منوچهر و نگاه شیطانی او شدم که چون تیر در چشمانم نشست. بدون آنکه اهمیتی بدهم به عمد با بی اعتنایی به او فهماندم هرگونه تلاشی برای نفوذ در قلب من بی فایده است. 
‏بعدازظهر همین که بساط کآهو سکنجبین و باقلای پخته جمع شد عمه شاه زمان خانم گفت که یک امامزاده به نام امامزاده اسماعیل در همان حوالی است که خیلی مجرب است و پیشنهاد داد هرکس مایل است ضمن پیاده روی برای زیارت به آنجا سر بزند. 
‏به جز چند نفر بقیه در باغ ماندند. هنوز هم محنه آن روز جلوی نظرم است. آقا منوچهر و منیراعظم جلوجلو می رفتند. سالار و عزت الملوک با هم بودند. همایوندخت و عمه شاه زمان خانم هم حین گفت و گو با هم شانه به شانه می رفتند. من چون رضا بغلم بود از عمه شاه زمان خانم کندتر حرکت می کردم. تا چشم کار می کرد دور و برمان مزرعه و گندمزار بود.گندمزارهایی که زیر اشعه طلایی خورشید بعدازظهر میانشان موج افتاده بود.کمی دورتر از گندمزارها تا چشم کار می کرد درختهای تناور گردو و آلبالو وگیلاس به چشم می خورد که از پشت دیوار کاهگلی باغها سربر آورده واز دور خودنمایی می کردند. حد فاصل گندمزارها و آن باغها رودخانه پهناوری بود که فقط صدای آب آن شنیده می شد. 
‏سالار همان طور که شانه به شانه عزت الملوک در حرکت بود برای لحظه ای ایستاد و از دیگران پرسید: « ‏می خواهید کنار رودخانه برویم؟« 
‏به جز من همه یک صدا موافقت خود را اعلام کردند. در سمت چپ ما راهی باریک و سراشیبی بود که به رودخانه منتهی می شد. خیلی جای قشنگ و باصفایی بود. تا چشم کار می کرد گلهای خوشبوی آهار و نعنا و گلپر و خاکشیر خودرو از لابه لای تخته سنگها سر برآورده بودند و در وزش نسیم خم و راست می شدند. 
‏پیش از آنکه ازسراشیبی منتهی به رودخانه پایین برویم سالار رضا را از بغل من گرفت و قلمدوش کرد. بعد دستش را جلو آورد وگفت:« ‏پری دستت را بده من زمین نخوری.« 
با صدایی که بلندتر از حد معمول به نظر می امد که خاکی از عصبانیتم بود گفتم: « خودم می توانم بیایم.« 
سالار با آنکه به خوبی متوجه حالت روحی ام بود، اما بی آنکه اهمیتی دهد دیگر اصرار نکرد. همان طور که رضا را قلمدوش داشت با عزت الملوک راه افتاد. با احتیاط پایین می رفتم. از پیچ اول شیب راه تندترشد. من با آن کفشهای پاشنه بلند تیز و بندی که به پا داشتم دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. انگار که اختیار پایم دست خودم نباشد با شتاب به سمت پایین کشیده شدم. نمی دانستم باید چطور خودم را نگه دارم. تنها چیزی که ممکن بود مرا نگه دارد آقا منوچهر بود که جلوی من بود. وقتی فکرکردم او را نگیرم توی آن رودخانه خروشان پرت می شوم بی اختیار از وحشتم فریاد کشیدم. آقا منوچهر از شنیدن صدای فریاد من و سر و صدای بقیه به موقع برگشت و درحالی که برای نگه داشتن من خودش هم از پشت پرت شد توانست به موقع مرا در آغوش خود نگه دارد. همان دم صدای فریاد خشمگین سالار بلند شد. چون نمی توانست به آقا منوچهر عتاب و خطاب کند چنان بر سر من فریاد کشید که او هم جا خورد و بدون حرف بلند شد وکنار رفت.

تا آن روز سالار هیچ وقت جلوی کسی با من آن طور پرخاش نکرده بود. درحالی که حس می کردم نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم با بغضی که داشت خفه ام می کرد به عمد سرم را به هوای وارسی زخمهای کف دستم پایین انداخته بودم تا به صورت عزت الملوک که سعی داشت مرا از جا بلند کند نگاه نکنم. ناگهان بغضم ترکید ودیگرنتوانستم خودداری کنم. سالا رکه مثل همیشه از دیدن اشکهای من زود تحت تاثیر قرار می گرفت خودش جلو آمد و دستم را گرفت. در آن لحظه به قدری عصبی بودم که نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و از سر لج و با خشم دمتم را از دستش بیرون کشیدم و با درد از جا بلند شدم و بدون آنکه نگاهش کنم او را کنار زدم. خواستم ازکنار همایوندخت و عزت الملوک بگذرم که همایوندخت بازویم را گرفت و بدون آنکه حرفی بزند در پایین رفتن کمکم کرد. عزت الملوک برای آنکه جو را عوض کند باز شروع کرد به گفتن و خندیدن. از لحن صدایش پیدا بود که خیلی خوشحال است.
‏آن روز دیگر نشد به امامزاده اسماعیل برویم. به قدری غرق در فکربودم که نفهمیدم کی به باغ برگشتیم. پیش از آنکه با دیگران رو به رو شوم سر نهر صورتم را شستم تا چشمان پف کرده و آثار اشک را که هنوز بر روی چهره ام مانده بود و رسوایم می کرد کمی التیام دهم؛ اما خیلیها ، به خصوص خواهران سالار متوجه شدند. تمام آن روز تا غروب که در باغ عمه شاه زمان خانم بودیم همه اش در خودم بودم. منیراعظم هم مثل من اخمهایش درهم بود. برخلاف من عزت الملوک مدام دور وبر سالار می چرخید و برای او زبان می ریخت. برای او قلیان چاق کرده بود و دوتایی با هم می کشیدند. چند پکی سالار می زد و چند پک هم او. همان طور که رضا را شیر می دادم از دور آن دو را نظاره می کردم. اندک اندک غرور جریحه دار شده ام مرا به سرکشی وا داشت. برای آنکه به نوعی انتقام بی اعتنایی سالار را بگیرم و به او ثابت کنم که من هم آدم هستم به عمد به حرفهای بی محتوا و بی سر و ته آقامنوچهر توجه نشان می دادم. شاید به همین خاطر هم بود که آقا منوچهر هم روی صحبتش به طرف من بود.سالار همان طور که زیر چشمی ما را می پایید وبا آنکه تظاهر می کرد ما را نمی بیند، اما پیدا بود غیرتی شده و خون خونش را می خورد. نه او، بلکه دیگران نیز همین طور، به خصوص نگاه فضول عزت الملوک و همایوندخت که لحظه ای از ما کنده نمی شد. هردو درحالی که مرا می پاییدند نگاههایی بین هم رد و بدل می کردند که معنای آن را درک نمی کردم. با اینکه می دیدم، ولی باز ازسر لجبازی کاری را می کردم که نباید می کردم. به حرفهای آقا منوچهرگوش نمی دادم، فقط هدفم آن بود که سالار حس کند حسادت چقدر دردناک است. غافل از آنکه دارم خودم را زیر سوال می برم. آری، آن روز من ندانسته در وادی ای قدم گذاشتم که ضرر آن به خودم رسید. 
آن روز گذشت، اما از همان روز سالار دیگر مرا ندید. نه در طول راه که با اوقات تلخی اتومبیل را می راند و نه در طول هفته بعد که برای ماموریتی یک ماهه به سنندج رفت. یک بار بهجت الزمان خانم درباره رفتارهای ناشایست من که فقط از حسادت و لجبازی سرچشمه می گرفت، حرف قشنگی زد که همیشه درگوش من ماند. 
پروین ملک، کافی است کمی نادان و ندانم کار باشی و به هوای دلت میدان بدهی و به هر کاری که ‏می کنی نه تنها شک کنی بلکه فکر کنی کارت درست بوده، باور کن اینکه می گویم برای ویران کردن دنیا کافی است، چه برسد سر یک زندگی. 
‏من هم آن روزها نادانی بودم که نمی دانستم نادان هستم و همین حماقت جرقه ای بود که خرمن هستی ام را به آتش کشید. از همان شب دیگر سالار به حالت قهر به عمارت من نیامد. این نخستین باری بود که ذره ای ملایمت نشان نداد. به خاطر دارم آن شبها درحالی که از دوری آغوشش پرپر می زدم اشکریزان از خدا می خواستم عزت الملوک را از سر راهم بردارد. خوب به یاد دارم که آن شبها با شنیدن کوچک ترین صدای رفت و آمل در باغ، به خیال اینکه اوست که دارد می آید از جا بلند می شدم و می نشستم. روزها هم همین طور. با اضطرابی خفقان آور دست و پنجه نرم می کردم تا او برگردد. همین که صداش بوق اتومبیلش پشت در باغ بلند می شد با عجله خود را به پنجره می رساندم و ازکنار پرده منتظر می ایستادم فقط برای آنکه یک لحظه او را ببینم، او را که با لباس فرم نظام صاف پشت فرمان نشسته بود و با ابهت می راند. همان طور که دزدکی نگاهش می کردم انگار که سالها بود از او دور بودم. دلم برایش پرپر می زد و غرق امید به انتظار رسیدن حضرت والا از سفرکربلا لحظه شماری می کردم تا شاید به این بهانه وضع به حال سابق برگردد. 
‏روزی را که سالار عازم سنندج بود هرگز از خاطر نمی برم. خیلی اتفاقی دم در باغ با او روبه رو شدم. مثل آنکه منتظر شوفر باشد دم در ایستاده بود و چمدان کنارش بود. با آنکه پیدا بود متوجه حضور من و رضا که در آغوشم بود شده، اما خیلی بی اعتنا چمدان را برداشت و از زیرقرآنی که عزت الملوک بالای سرش گرفته بود رد شد و در باغ را پشت سرش بست. بی اعتنایی آن روز او به قدری بر من اثر کرد که اگر مرا در حضور عزت الملوک سیلی می زد آن قدر احساس حقارت نمی کردم. پس از رفتن او همان طور که مات و مبهوت ایستاده بودم و به در بسته باغ می نگریستم از خود پرسیدم یعنی این سالار من است؟ همان سالاری که روزگاری همه چیز، حتی اسم و رسم خانوادگیش را زیر پا گذاشت تا مرا به دست آورد و حالا چون قطره اشکی از چشمش افتاده بودم که دیگر نمی خواست حتی با نگاه از من خداحافظی کند! نمی دانم چند روز از رفتن سالارگذشته بود که آقامنوچهر هم غیبش زد. خبرش را دایه آقا برایم آورد. البته در آن زمان این مسئله برای من یکی چندان اهمیتی نداشت. تنها چیزی که برایم حائز اهمیت بود این بود که سالار برگردد و خودش پیش قدم آشتی شود. 
‏در غیاب حضرت والا و در نبود سالار اوضاع باغ حسابی به هم ریخته بود.گویا این چند روزکه تا آمدن حضرت والا از سفرکربلا باقی بود فرصت مغتنمی برای عزت الملوک به شمار می آمد که تا جایی که می توانست باید از آن استفاده می کرد. اکثر روزها کس وکار و فامیلهای خودش آنجا بودند. از پشت پنجره بچه به بغل عزت الملوک را می دیدم که چطور در میان اقوامش با تفاخر جولان می دهد. 
‏در یکی از همان روزها، شاید آخرین روزکه باز عزت الملوک مهمان داشت با خانمها روی تخت کنار حوض نشسته بودند. رضا را درگهواره خوابانده بودم و برایش شعر لالایی گونه گنجشک اشی مشی را می خواندم: «‏گنجشک اشی مشی / لب بوم ما نشین / بارون میاد خیس میشی / برف میاد گوله می شی.« 
هنوز زمزمه ام خاموش نشده بود که رضا خوابش برد. روی گهواره اش پارچه لطیف ململی انداختم که با نفسهای او آرام بالا و پایین می رفت.

همان طور که در عالم خود نشسته بودم ناگهان از صدای تلنگری که به در خورد برگشتم و نگاه کردم. درکمال تعجب شعله را دیدم. با کتابچه ای که زیر بغلش بود آهسته در را بازکرد و وارد شد. درکمال تعجب با ادب گفت: «سلام پروین ملک ، اجازه می دهید رضا را ببینم.« 
‏خواستم بگویم نه اجازه نمی دهم، اما نمی دانم چطورشد که انگاریکی جلوی زبان مرا گرفت. شاید به این خاطر که خودم هم از تنهایی به ستوه آمده بودم. نگاهی به او انداختم که به رضا درگهواره اش خیره شده بود گفتم: « باید کمی صبرکنی تا بیدار شود، آن وقت می توانی با او بازی کنی.« 
‏به علامت اطاعت سری تکان داد و دوزانو کنارگهواره برادرش نشست.کمی بعد از زیر بغلش کتابچه و قلم و دواتی را که در دستش بود زمین گذاشت.کتابچه را گشود. من همان طور که او را تماشا می کردم با تعجب پرسیدم: «هنوز که مدرسه ها باز نشده داری مشق خط می کنی؟« 
‏سرش را از روی کتابچه بلند کرد و لبخند زد. «برای تمرین است، می خواهم خطم خوب شود. پارسال چند بار خانم آموزگار به خاطر بد خط نوشتن مشقهایم لای انکشتانم قلم گذاشت. نمی دانید وقتی دستم را فشار داد چقدر دردم آمد.«
‏طوری این جمله را با مظلومیت آدا کرد که دلم مالش رفت و بی اختیار به یاد خواهر مظلومم پری سیما افتادم. مثل آن بود که پری سیما را می دیدم. طوری نگاهش کردم که خودش برق مهربانی را در نگاهم خواند و آهسته پرسید: « پروین ملک، شما مرا مثل رضا دوست دارید؟« 
‏سؤال کودکانه ای بود. نخواستم دلش را بشکنم. لبخندی زدم و گفتم :« خوب معلوم است.« 
‏درحالی که به دسته گلهای روبان دوزی شده روی دامنش چشم دوخته بودم مثل همیشه خودش را لوس کرد و لب برچید وگفت: « اما من باورنمی کنم. اگر می خواهید باورکنم باید بنویسید.« 
درحالی که یک ابروی خودم را بالا داده بودم با تعجب و لبخند پرسیدم: «چی را بنویسم؟« 
‏با لحنی که سعی می کرد بچه گانه تر از سن خودش باشد گفت: « همین که گفتید... دوستت دارم. همین را بنویسیأ تا باورم بشود.« 
‏همان طور که نگاهش می کردم گفتم: «خوب تو بگو من می نویسم.« قلم و دوات را به دستم داد و منتظر نگاهم کرد.کتابچه ای را که پیش رویش بود جلو کشیدم. قلم را در لیقه دوات فرو بردم. اوگفت و من نوشتم. 
‏«دوستت دارم به اندازه دنیا... به اندازه هرآنچه ستاره در آسمان است،‏به اندازه کهکشانها. آن قدرکه خودت نمی دانی، اگر بدانی...« 
‏همان طور که می نوشتم دست از نوشتن کشیدم و به او خیره شدم. در نگاهش چیز مرموزی موج می زد که با لبخند خجول و سادگی کودکانه اش هم آهنگی نداشت، انگار که در پس نگاه معصومش یک برق شیطانی بود. همان طور که نگاهش می کردم ناگهان جرقه ای از هوشیاری در ذهنم روشن شد، ولی با صدای گریه رضا خاموش شد. تا آمدم بپرسم این جمله ها را ازکجا بلد شده ای، صدای گریه رضا بلند شد. رضا را از توی گهواره اش بلند کردم. آمدم بگویم شعله بیا با رضا بازی کن که دیدم کتابچه در دست پس پکی از در بیرون زد و از پله ها پایین دوید. از عجله در را هم نبست. با آنکه مقداری از این بابت تعجب کردم، ولی زیاد اهمیت ندادم و دیگر به آن فکر نکردم. همان طور که رضا را در آغوش داشتم از جا برخاستم و در را بستم. 
‏یک ربع بعد وقتی داشتم به رضا حریره بادام می دادم صدای داریه از باغ بلند شد. انگار نه انگار زمان زیادی از فوت بهجت الزمان خانم نگذذشته است. همه دست می زدند و همایوندخت درحالی که به داریه ضرب گرفته بود می خواند: 
گل پری، نازپری،ورنَپری، دیشب لب بومت کی بود؟ به خدا هیچ کس نبود، هیچی نبود قصابه بود، یه تخته گوشت آورده بود، وردارم خاله، وَرندارم...« 
‏همان طور که گوش می دادم متوجه شدم نظیر همان شعرهای است که روزگاری تاج طلاخانم در مهمانیها می خواند. فکرکردم همایوندخت هم این اشعار را می خواند تا خانمها بخنداند. 
‏همان روز طرفهای عصر بود که حضرت والا با تلگراف ازکرمانشاه خبر داد که حدود ظهر روز بعد می رسد. آن شب خواب بدی دیدم. خواب دیدم کبوتر سفیدی بر روی چراغ لنتر آویخته به سقف عمارت روی آشیانه اش نشسته بود. ناگهان توی باغ طوفان شد. طوفان آن قدر شدید بود که ناگهان در باز شد و به شدت به دیوار کوبیده شد. چراغ لنتر از شدت طوفان شروع کرد به لرزیدن. از تکانهای شدید و تابی که به سقف می خورد کبوتر پرید، چرخید وبه گلهای گچبری سقف خورد وبعد به دیوار، سپس به شیشه های رنگین پنجره أرسی خودش را کوبید، اما راه گریزی نداشت. آنقدر خودش را کوبید تا با یک جفت چشم به خون نشسته و خسته با پر و بالی خونین پای پنجره افتاد. 
‏سراسیمه از خواب پریدم. تمام بدنم خیس عرق شده بود. دلم گرفته بود. دلهره دلم را می لرزاند. همان طورکه پریشان در رختخواب نشسته بودم کمی فکرکردم. آهسته از جا برخاستم و پرده را کنار زدم.آفتاب همه جا پهن شده بود. توی باغ رفت و آمد و برو بیا بود. از دیدن اتومبیل سالار که جلوی عمارت پارک شده بود فهمیدم برگشته است. از دور دایه آقا را دیدم که روی تخت کنار حوض نشسته بود و سماور مسواررا با گرد آجر و خاکستر جلا می داد. 
‏عزت الملوک درحالی که چادری با گلهای زرد و بنفش بر سر داشت دستکهایش را زیر بغلش جمع کرده بود علی خان را استنتاق می کرد. صدایش آن قدر بلند بود که من هم می شنیدم. 
‏«تمام چیزهایی را که صورت داده بودم خریدی؟« 
‏علی خان همان طور که وسایلش را که بارگاری بود کنار حوض بر زمبن می گذاشت توضیح داد. 
‏«بله خانم. چندتا صندوق سیب قندک،گلابی کرج، خیار قلمی و ده تا تفت هم انگور عسگری.« 
«پس شیرینی چه؟« 
‏« اینها را که زمین گذاشتم می روم پی شیرینی.« 
‏« شیرینی را فقط از قنادی مهین بگیر، بگو برای منزل شازده والامقام می خواهی. سفارش کن نان خامه ای اش تر و تازه باشد.« 
‏همان طور که از دور این صحنه را تماشا می کردم تصمیم گرفتم تا ظهر نشده راهی حمام شوم. دایه آقا شب قبل همان وقت که خبر تلگراف حضرت والارا برایم آورد، شبانه بقچه حمام مرا به جامه دار تحویل داده و سفارش مرا کرده بود که برایم نمره خصوصی حاضر کند. 
‏از عجله ای که داشتم ناشتایی نخورده بند چادر کمریم را محکم کردم. چادر به دندان کرفتم و رضا را بغل زدم و راه افتادم. 
آن روزکوچه صفای دیگری پیداکرده بود. سر در باغ و لابه لای شاخ و برگ درختان را چراغ رنگین کشیده بودند ومیان کوچه کل وگلدان گذاشته بودند. جوی پهنی از میان کوچه می گذشت. لابه لای سنگریزهای خزه ‏های قهوه ای قرمز و درآمده بود و آب این خزه ها را می خواباند و تاب می داد. به دستورسالار جوی را لایروبی کرده وبه جای سنگریزه های آن تیله های آبی رنگ ریخته بودند. دورگردن گوسفند سفید و فربهی را که قراربود به محض ورود حضرت والا جلوی پایش قربانی کنند نظرقربانی بسته و به چنار دم در بسته بودند و قصاب هم آنجا منتظر نشسته بود. چند تا از همسایه ها به عشق دیدن داخل باغ شازده والامقام که آن روز درش چهار تاق باز بود زنبیلهای خرید را زمین گذاشته و با هم حرف می زدند. تا از حمام بیرون بیاسم دیگر ظهر شده بود. رضا را بغل گرفته بودم و سوسن خانم دلاک هم چادرش را پشت گردنش بسته بود و بقچه ام را می آورد. من از جلو و او از پشت سر من می آمد. از کمردردی که دشت هر ده قدمی که برمی داشت طاس و لگن مسی را زمین می گذاشت و دست به کمرش می گرفت. دستفروشی بوق زنان به دوچرخه اش رکاب زد و از کنارمان گذشت. صدایش زدم و از او برای رضا یک وق وق صاحب خریدم. رضا که از حمام درآمده بود و مثل عروسک سرخ و سفید شده بود از سر و صدای بازیچه ای که به دستش داده بودم ذوق می کرد. 
‏وقتی به کوچه پیچیدم از دیدن جمعیتی که در حال پراکنده شدن بود، همین طور خونی که روی زمین به چشم می خورد و منقل اسپندی که روی سکوی سمنتی جلوی در بی رمق دود می کرد فهمیدم حضرت والا مقام رسیده است. 
‏سوسن خانم محموله مرا پشت در عمارت گذاشت و رفت.خیلی دلم می خواست هرچه زودتر آماده شوم و به دیدن حضرت والا بروم ، اما رضا که از حمام درآمده و خسته بود خیلی نحسی می کرد. او را در آغوش گرفتک و درحالی که شیر می دادم منگوله های طلایی موهایش را با سر انگشتانم باز کردم و برایش لالایی گونه بلبل سرگشته را خواندم. «منم بلبل سرگشته/ از کوه وکمر برگشته...« 
‏تا لالایی تمام شود رضا هم خوابید. آهسته ازکنار او به طرف کمد چوبی که تصویر خراطی شده آدم و حوا داشت و لباسهایم در آن بود رفتم. در را گشودم. همان طور که چوب رختیها را یکی یکی کنارمی زدم تا پیراهن مناسبی انتخاب کنم نمی دانم چه شد به نظرم آمد وسایل توی کمد کمی جابه جا شده است. از عجله ای که داشتم در آن وقت چندان اهمیتی به این قضیه ندادم و یکی از پیراهنها را که فکر می کردم مناسب باشد پوشیدم و سنجاق بدل الماسی ام را جلو پیش سینه ام زدم که به شکل پروانه جمع شده بود. به سوی پیش بخاری رفتم و تور سپپد روی آینه را کنار زدم و دالبر لبم را با ماتیک خوشرنگی پررنگ کردم و دو لبم را به هم مالیدم. درحالی که به تصویر خودم در آینه خیره شده بودم و با سر انگشتانم از قوطی صدفی سرخاب به گونه ام می مالیدم از فاصله دور صدای جار و جنجال و جر و بحث به گوشم خورد. پیش خودم فکرکردم شاید توی کوچه بین همسایه ها دعوا مرافعه شده است برای فمین بی اعتنا به این صدا داشتم موهایم را مدل بوکله جمع می کردم که از دور صدای منیراعظم را از توی ایوان عمارت آن طرف باغ شنیدم که نامفهوم و آمیخته به گریه داد و بیداد می کرد. با آنکه از صدای جر و بحث چیزی دستگیرم نمی شد، فقط احتمال دادم مسئله هرچه هست به غیبت آقا منوچهر مربوط می شود که صدای منیراعظم درآمده است. 
‏نمی دانم چند دقیقه گذشت که ناگهان ضربه لگدی که به در عمارت خورد مرا از جا پراند. همین که برگشتم سالار را دیدم که با چشمهای خون گرفته از در وارد شد. سلام مرا شنید یا نشنید یکراست سراغ صندوق مخملی اتاق مجاور رفت. در صندوق را گشود و محتویات آن را با عجله زیر ورو کرد. به دنبال چیزی که هنوز نمی دانستم چیست تمام محتویات داخل صندوق را با حرکت تند و عصبی بیرون ریخت و بعد خود صندوق را روی زمین دمر کرد و شروع کرد به گشتن. 
‏همان طورکه با تعجب نگاهش می کردم جراتی به خود دادم و با لحنی خشک و رسمی پرسیدم: «به دنبال چه هستید؟«

انگار که صدای مرا نمی شنود بی اعتنا باز هم به جستجوی خوش ادامه داد و چون چیزی را که به دنبالش بود پیدا نکرد با شتاب سراغ کمد رفت با همان عصبانیت و عجله تمام محتویات کمد را یکی پس از دیگری ببرون کشید و بر روی زمین پرت کرد. حرکاتش به قدری عصبی بود که دیگر جرات نکردم چیزی بگویم. فقط نگاه کردم. جعبه مقوایی که در آن عروسک خواهرم پری سیما وکاغذ عقدنامه ام با فرخ و تقدیرنامهه او و عکسهای خودم و فرخ را در آن گذاشته بودم جزو آخرین چیزهایی بود که سالار از داخل کمد بیرون کشید. همین که در جعبه را برداشت و محتویات درون آن را زیر و رو کرد ناگهان خشک شد. چرخید و با نگاهی که خشم از آن می بارید خیره به من نگریست. حالت نگاهش چنان برگشته بود که بی اختیار ترسیدم و مثل کسی که در خطر است خودم را جمع و جور کردم. چنان به من زل زده بود که خیس عرق شدم. با صدای رعب آوری که بیگانه به نظرم می آمد به محتویات جعبه اشاره کرد وگفت: «اینها چیست؟« 
‏سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم. آهسته گفتم: «کاغذ عقدنامه ، تقدیرنامه و...« 
‏همان طور که به رگ گردنش که برجسته شده بود نگاه می کردم برای نوضیح افزودم: «فقط برای یادگاری نگه داشته ام.« 
‏با همان حالت عصبی که مرا نگاه می کرد چند پاره کاغذ و تکه مقوای عکسی را که در آن لحظه فکر می کردم عکس یادگاری من و فرخ باشد را از توی جعبه بیرون کشید و با پوزخند رو به من گفت: «لابد اینها را هم برای یادگاری نگه داشته ای؟« 
‏کم کم کلافه می شدم. با تعجب پرسیدم: «چه را می گویی؟« 
‏آنچه را در دستش بود مئل دیوانه ها با حرص و غضبی که تا آن روز هرگز در او سراغ نداشتم با جعبه بلند کرد و محکم زمین کوبید. بهت زده مانده بودم چرا با من این طور رفتار می کند که چشمم به عکسی افتاد که جلوی پایم بر روی زمین بود. مثل صاعقه زده ها خشکم زد. خیره و با تعجب به عکس آقا منوچهر نگاه کردم. آهسته زانو زدم و آن را برداشتم. غرق فکر به آن نگریستم و دریافتم باید پای توطئه ای در میان باشد. تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن. یکی ازکاغذها را برداشتم وگشودم. توی کاغذ چیزهایی نوشته شده بود که با این عبارت شروع می شد: سلام بر پری آسمانی خودم. آخرای بی وفا ، این انصاف است که‏ خاطر خواهی چون مرا ‏که دل در گرو عشق تو سپرده ا‏م... 
‏با خواندن همین چند کلمه همه چیز برایم روشن شد. در یک ثانیه علت به هم ریختن کمد و معنای شعر های مسخره ای را که همایوندخت با داریه در باغ می خواند فهمیدم. آه خدای من،کار خودشان بود. این خاله و خواهرزاده موجودات پلید و حیله گری بودند که لِنگه نداشتند. درحالی که کاغذها در دستم می لرزید به زحمت از جا بلند شدم و با تضرع نگاهی به سالار انداختم که حال میرغضبی را داشت که محکوم به مرگی را نظاره می کند. من هم حال همان محکوم به مرگی را داشتم که فقط چند ثانیه بیشتر فرصت نداشتم تا آخرین حرفم را بزنم. پس با صدایی که به زحمت از حنجره ام بیرون می آمد آهسته گفتم: « ‏به جان رضا نمی دانم اینها چیه... باورکن.« 
تزلزل و لکنت زبان مرا که دید براق تر شل. غضبناک گوشه سبیلش را می جوید. دستی در جیب کرد و یک تکه کاغذ که عکس دیگری لای آن بود بیرون کشید و با تانی به دستم داد. ترسان به او نگریستم. کاغذ را گشودم و آه از نهادم درآمد. این یکی عکس من بود. عکسی که من و فرخ انداخته بودیم، اما عکس فرخ ازکنار من قیچی شده بود. هم چنان که دستم می لرزید کاغذ را گشودم و حیرتزده به آن زل زدم. همان بود که چند روز پیش شعله با حیله بر روی آن از من دستخط گرفته بود. حالا دیگر مطمئن شدم که از اول تا آخر این ماجرا توطئه ای از پیش تعیین شده است. از آنچه می دیدم بی اختیار اشک به چشمانم هجوم آورد. یکی دوبار خواستم نفس بکشم و حرفی بزنم، اما انگار نفسم در نمی آمد. سالار هم چنان که با چهره سرخ و برافروخته از غضب مرا نظاره می کرد، با لبخند جنون آمیزی که نشانگر اوج غیرتش بود، از لای دندانهای به هم فشرده اش غرید: « لابد این عکس و دستخط را هم نمی شناسی؟« 
‏تا خواستم حرفی بزنم دیگر مهلت نداد. در یک آن سیلی اش مثل تازیانه بر صورتم نشست و متعاقب آن ضربات پی درپی مشت و لگدی بود که بر بدنم فرود آمد. چنان اختیار خود را از دست داده بودکه احساس کردم در حال مرگم. نمی دانم چقدرگذشت؟ یک ربع؟ نیم ساعت؟ آن قدر که خودش از زدن من خسته شد آن وقت با صدای شکستن شیشه ازدوزخ بین مرگ و زندگی به زمان حال برگشتم. بچه ام رضا وحشتزده ازشنیدن این سر و صداها از خواب پریده بود و هراسان گریه می کرد. 
‏سالار عرق ریزان بالای سرم ایستاده بود و دستهایش را توی موهایش فرو کرده بود. لب خود را به دندان می گزید تا اشک نریزد. چشمانم را به زحمت بازکرده ام و نگاهش می کنم در یک آن به خود آمد. سینه اش را صاف کرد و با صدایی که از فرط خشم دورگه شده بود آخرین حرف خود را زد. پای چشمانش برق اشک را دیدم. انگشت اشاره همان دست خود را که توی شیشه کوبیده بود و از آن خون می چکید به طرفم گرفت وگفت: « وقتی تو را دیدم ، همه چیز را فراموش کردم. موقعیتم ،مقامم... حس کردم همیشه دنبال تو می گشتم... در تاریک ترین نقطه وجودم، اما فقط به عنوان یک معشوقه، یک مایه سرگرمی . بعد وقتی ‏نجابت و سادگی ظاهریت را دیدم و اینکه دیدم بی دلیل از من پول قبول نمی کنی با خود گفتم نباید این طور راجع به او فکرکنم. پیش خودم گفتم او لایق خیلی چیزهاست. برای همین به خواست خودت عقدت کردم.کاری کردم که آن خدا بیامرز با پای خودش آمد به خواستگاریت. با عزت و احترام برایت جشن گرفتم. برایت زندگی درست کردم که خوابش را هم نمی دیدی... اما حالا فهمیدم که تو لیاقت این خوبیها را نداشتی. تو آنی نبودی که من فکر می کردم. دختر ماشاالله خان سردابی لیاقتش امثال همان مَزبله ای است که در آن رشد کرده. بهتر است به جایی برگردی که به آن تعلق داری. اینجا دیگر خانه تو نیست. تو دیگر نه همسر من هستی و نه عضوی از این خانواده. اینجا دیگر نه جای توست و نه جای آن آشغال است که اگر دستم به او برسد گردنش را خرد می کنم.« 
‏سالار این را گفت و با چند قدم بلند به سوی تختخواب رفت. رضا را بغل زد و با شتاب از در بیرون رفت. همان طور که با سر و صورتی غرق ‏در خونن بی هوش وگوش بر زمین افتاده بودم دلشوره ای غریب لبانم را به حرکت وا داشت. می خواستم حرف بزنم ، اما صدایم درنمی آمد. حتی نتوانستم بپرسم رضا را کجا می بری.
‏نیم ساعت در سکوت گذشت. به آرامی و سختی از جا برخاستم. همه جای بدنم از شدت ضربه های مشت و لگدی که خورده بودم درد می کرد. با هر بدبختی که بود به طرف پیش بخاری رفتم و تور سپیدی که روی آینه را پوشانده بود کنار زدم. از دیدن چهره خودم جا خوردم. تصویر آشنای خودم به نظرم غریبه می آمد. تمام صورتم در اثر سیلیهای سختی که خورده بودم کبود و برافروخته شده بود. همان طور که به چهره زخمی ام خیره شده بودم بغض پنهان درگلویم جلوی آینه شکست و با صدای بلندی زدم زیر گریه. نه ‏از درد کتک، بلکه بر مظلومیت خود اشک می ریختم. دلم به حال بی گناهیم می سوخت. نمی دانم چقدرگذشت که کم کم به خود آمدم.
همه جا به هم ریخته بود. نگاهم به عروسک یادگار خواهرم افتاد. سینه گلی خانم شکافته بود و خرده پارچه های آن بیرون ریخته بود. درحالی که با چشمان اشکبار به آن چشم دوخته بودم تیری در قلبم نشست و دیگر حال خودم را نفهمیدم. از جا بلند شدم. دیگر طاقت و تحمل نداشتم. نباید ساکت می نشستم. باید می رفتم و حرفهای دلم را می زدم. باید از خودم دفاع می کردم والا حرف نزدن گناهم را مسلم و محکومیتم را قطعی می کرد. با عجله چادر بر سر انداختم. همان طور که به طرف عمارت کلاه فرنگی می رفتم چادرم با هر قدم من موجی ملایم می خورد. چند قدم مانده به در عمارت پا سست کردم و ایستادم. انگار یک نفر پایم را گرفته بود و نمی گذاشت پیش بروم. نگاهی به دور و برم انداختم. کمی دورتر علی خان داشت سر شاخه های شمشاد را هرس می کرد. چشمش که به من افتاد رویش را برگرداند و مشغول کار شد. از دیدن واکنش او به فراست دریافتم من آخرین نفری هستم که از این توطئه باخبر شده ام. دلم بی تاب در سینه ام می تبید و شفاعت حضرت والا را می طلبید که ناگهان از پنجره نیمه باز اُرسی عمارت صدای او را شنیدم که با تحکم گفت: « گناهش به گردن من، همین فردا قال قضیه را بکن... دندان کرم خورده را باید کند و دور انداخت.«
‏آخرین امیدم هم به یأس مبدل شد. مردد ایستاده بودم که با شنیدن صدای گریه رضا از خود بی خود شدم. دیگر برایم مهم نبود حضرت والا شفاعت بکند یا نه. فقط می خواستم تکلیفم را با آنها روشن کنم. پس با عزمی جزم کوبه در عمارت کلاه فرنگی را به صدا درآوردم. لحظه ای بعد دایه اقا با صورتی تلخ و عبوس در را گشود. همین که چشمش به من افتاد ‏درحالی که به قهر نگاهم می کرد به سردی پرسید: « چه کار داری؟«
‏لحن کلامش به قدری تلخ وگزنده بود که دلم به درد آمد. با معنا نگاهش
کردم وبا بغض فرو خورده ای گفتم: «باشه دایه آقا، ناسلامتی تا همین دیروز کلی مجیزم را می گفتی. همین که این از خدا بی خبرها به من اِسناد بستند برایت سند شد؟« 
‏پیش از آنکه دایه آقا حرفی بزند صدای عزت الملوک از پشت در بلند شد. 
‏«می شنوید حضرت والا، دیگرکار ما به جایی رسیده که دختر ماشاالله خان لات و چاقوکش بی سر و پا چاله میدانی که نفسش بوی تریاک و عرق جهنم می دهد بیاید اینجا برایمان نطق و خطابه کند. خدا نشناس تو هستی، برو خجالت بکش، شرم کن که دم خروست پیداست و قسم حضرت عباس می خوری.« 
‏همان طور که می شنیدم متوجه نشدم پدرشوهرم چه گفت، ولی دیگر حال خود را نفهمیدم. از لای درکه دایه آقا سپر آن بود سرک کشیدم. از دور چشمم به منیراعظم افتاد که رضا را در آغوش داشت. رضا در آغوش او گریه می کرد و ازسر وکولش بالا می رفت. تا چشمش به من افتاد رویش را بر گرداند و رفت. سعی داشتم هرطور هست دایه آقا را که با تمام قدرت سد راهم بود کنار بزنم. سر میان چهارچوب در بردم و فریاد زدم: «خدا از سر تقصیراتت نگذرد که بی دلیل اسناد می بندی... خیال می کنی نمی دانم این زیر سر توست. به همین وقت اذان اگر حلالت کنم.« 
تا به خود بجنبم دایه آقا مرا کنار زد و به دستور عزت الملوک که او را نمی دیدم در را بست. 
تا عصر مثل مجسمه کنار پنجره ای که سایه درختان چنار مثل نرده های یک زندان خیالی آن را راه راه کرده بود نشسته بودم و به ورطه ای که در آن سقوط ‏کرده بودم اندیشیدم. تازه چشم وگوشم باز شده بود و اندک اندک به معنا و مفهوم صحبتهایی که بهجت الزمان خانم خدا بیامرز به من می کرد 

پی می بردم، اما افسوس که برای جبران دیگر دیر شده بود. طرفهای عصر بود که علی خان غذا برایم آورد. ظرف غذا را روی درگاهی جلوی عمارت گذاشت و رفت. برخلاف همیشه که غذایم را در ظرف چینی می کشیدند و لیوان بزرگ روسی پر از دوغ عرب یا سرکه شیره غرق در یخ با کلی مخلفات در سینی می گذاشتند، آن روز غذایم را که عبارت از عدس پلو بود توی بادیه مسی کشیده و روی آن تکه ای نان سنگک گذاشته بودند. بی اختیار به یاد رضا افتادم. سینه ام پر و سنگین شده بود. دیگر وقتش بود به او شیر بدهم. پیش از آنکه علی خان به حوض که فواره های بلورین آن همچون چتری روی آب باز بود برسد بی اختیار و خیلی بلند صدایش زدم. برگشت و نگاهم کرد. پرسید: « کاری داشتید؟« 
‏مثل آنکه چیزی را گدایی می کنم با تضرع گفتم:« علی خان، ممکن است زحمت بکشی و رضا را بیاوری. باید شیرش بدهم.« 
‏مثل آنکه دلش به حالم سوخت. نگاهی به چپ و راستش انداخت و گفت « حضرت والا فرمودند برای آقا زاده شیرگاو گرفتم.« 
‏هنوز این حرف از دهان علی خان درنیامده بود که دایه آقا کنار درخت چنار ظاهر شد. یک دستش را به کمر زد و رو به علی خان با تغیر گفت:« مگر حضرت والا امر نفرمودند هیچ کس حق ندارد اینجا پا بگذارد. علی خان که از دیدن دایه آقا که ناگهان مثل جن ظاهر شده بود، دست و پایش را گم کرده بود حق به جانب گفت: « می بینی که ناهار آوردم.« 
‏دایه آقاکه متوجه حرف زدن علی خان با من شده بود با پوزخند معنا داری گفت: «انگار نشنیدم داشتی حرف می زدی.« 
‏علی خان که مطمئن شده بود دایه آقا گوش ایستاده و حرفهای ما را شنیده آهسته گفت: « حالا ببینم می توانی نان ما را آجرکنی.« 
‏دایه آقا بی اعتنا به آنچه می شنید با حرکت دست او را مرخص کرد.
همین که علی خان چند قدمی از آنجا دور شد دایه آقا رو کرد به من و با آخم و بی حوصلگی گفت: «سالار خان تصمیم دارد تو را طلاق بدهد. مهریه و طلاهایت را هم می دهد. تا فردا فرصت داری چیزهایی را که مربوط به خودت است جمع کنی.« 
‏قبول آنچه می شنیدم برایم سخت و ناگوار بود. انگار داشتم تهاجم این همه غم و حقارت را به خواب می دیدم. باور نمی کردم بیدار باشم. 
‏اگرچه رویای صادق شب قبل به واقعیت تلخی تعبیر شده بود، ولی دیگر این زندگی سراپا تحقیر و حقارت را هم نمی خواستم... فردای آن روز مطلقه بودم.

روشن شدن ناگهانی چراغهای رنگینی که لابه لای درختها و گلهای کافه کاشته بودند پریوش را به خود آورد و باعث شد که چند دقیقه ای دفتر دستنوشته هایش را ببندد و با دقت نگاهی به دور وبر خود بیندازد. ساعت چند بود نمی دانست. فقط می توانست حدس بزند باید چیزی حدود یازده و یا شاید هم دوازده شب باشد. بلندگوی دوشاخ نصب شده روی درخت سپیدار بلند موسیقی آرامی پخش می کرد. پریوش همان طور که با چشمهای خسته از خواندن به اطراف خود می نگریست یکی از دو پاسبان کافه را دید که نزدیک تر از دیگران به او یک پا روی نرده های کنار شمشادها نشسته بود. او با احتیاط با دو انگشت ازچند سیخی که در دستش بود جگر بیرون می کشید و یادش نمی رفت که پیش از خوردن آن تکه را بر پشت شصت آن یکی دستش بمالد که نمک برآن ریخته بود. همان طور که به او می نگریست دلش از گرسنگی مالش رفت. باد سردی که عطر یاسهای بنفش گریزان را در فضا می افشاند بوی کباب و شیشلیک و سیراب و همه رقم خوراک مغز شامی پوکی را که در آشپزخانه کافه طبخ می شد با خود می آورد. مشتریهای مرد کافه که اغلب موهایشان را کُرنلی و کروپی اصلاح کرده بودند و دور میزها نشسته و با ولع تمام مشغول اجرای نمایش بلع بودند. برخلاف خانمها که با بی میلی و تمجمج کنان آهسته غذا می خوردند مردها لپهایشان را تا سرحد پاره شدن پر می کردند طوری که پوست گونه هایشان به خاطر لقمه های بزرگی که در دهان داشتند کش آمده و ورم صورت تا زیر چشمها و از دو طرف به شقیقه ها کشیده می شد. پریوش درحالی که به آنها می نگریست و آب دهانش را فرو می داد پیش خود آرزو کرد ای کاش یک سهم کوچک از آن همه خوراکی که روی میزها می دید و از دور به او چشمک می زد پیش روی او بود تا احساس گرسنگی خود را تسکین دهد. نگاهش به دنبال آنیک کشت. یکی از مشتریهای کافه را دید که از جا بلند شد و او را صدا زد: «موسیو... موسیو.« 
‏آنیک که تا آن لحظه لابه لای میزها با سینی ماست و موسیر و خیار شور و سبزی خوردن در گردش بود از فاصله ای دور برگشت و به او نگاه کرد. مرد فاصله کوچکی بین انگشت شصت و اشاره اش که به اندازه ارتفاع یک استکان بود را به او نشان داد
‏آنیک سینی به دست با عجله آمد و کمی آن طرف تر از گوشه ای که پری نشسته بود گذشت. آن قدر برای رسیدن به انتهای باغ که آشپزخانه کافه در آنجا واقع شده بود عجله داشت که او را ندید. پریوش درحالی که با نگاهش با او تا انتهای باغ می رفت باز هم احساس کرد قلبش مثل موم داغ کش و قوس می آید. بی آنکه اهمیت بدهد یک بار دیگر دفتر دستنوشته هایش را گشود و سرگرم خواندن شد

تنها ، رها شده و بی هدف ازکوچه ها می گذشتم. احساس عروسکی را داشتم که عروسک گردان بندهای آن رارها کرده باشد. باور نمی کردم بیدار باشم و چنین بدبختی برایم اتفاق افتاده باشد. هنوز هم همه ماجرا را یک کابوس تصور می کردم. سردرگم و بلاتکلیف مانده بودم کجا بروم.کجا را داشتم که بروم. بی اختیار یاد همدم خانم و میرزامحمود افتادم. تنها کسانی که احتمال می دادم بتوانند کمکم کنند آنها بودند. اگرچه خودشان مواجب بگیر این خانواده بودند، اما روی سابقه شناختی که از مهربانی آن دو، به خصوص همدم خانم داشتم احتمال دادم ممکن است تا مدتی پنهانی پناهم بدهد تا ببینم چه خاکی بر سر می کنم. پیش از آنکه به تاریکی غروب برخورد کنم با عجله راهی دربند شدم. با آنکه قریب به سه سالی می شد حتی گذرم به آن طرف نیفتاده بود، اما بی آنکه ازکسی سؤال کنم خیلی راحت آنجا را پیدا کردم. از ترس آنکه مبادا سالار یا کس دیگری آنجا باشد پیش از آنکه در بزنم از لابه لای نرده های چوبی سبزرنگ باغ که گل و بوته های کاشته شده لابه لای آن را پوشانده بود نگاهی به داخل انداختم. از آن زاویه تا جایی که می شد همه جا را وارسی کردم. باغ خالی بود. از آنجا ساختمان آجری عمارت را دیدم که پرده هایش را کیپ تا کیپ کشیده بودند و نشان می داد کسی در عمارت نیست. همان موقع از صدای پارس سگی که برای حراست در باغ رها شده بود و خود را به نرده ها می کوبید بند دلم پاره شد و بی اختیار یک قدم به عقب برداشتم. ایستاده بودم و قلبم به تندی می زد. کمی فکرکردم چه باید بکنم. عاقبت دل را به دریا زدم و کوبه در باغ را در مشت گرفتم وکوبیدم. یک بار، دوبار، اما هیچ کس جواب نداد. داشتم پیش خودم فکر می کردم که ممکن است جایی رفته باشند که پنجره عمارت مشرف به آنجا در آن طرف خیابان که اجرهای قرمزو در چوبی سبزرنگی داشت باز شد و پیرزنی از لابه لای گلدانهای شمعدانی که جلوی پنجره چیده شده بود سرک کشید. تا چشمش به من افتاد گفت:«همدم خانم را می خواهی؟« 
خوشحالی گفتم: «بله مادر جان، شما می دانید کجا هستند؟«
دست راستش را بالا داد و گفت: «از اینجا رفته اند. صبرکن الان می آیم دم در.«
از آنچه شنیدم تنها امیدی که داشتم مبدل به یأس شد و به جای آن تشویش و اضطراب نشست. 
‏پیرزن در یک چشم برهم زدن چادری سرش انداخت و دم در آمد. تا ‏چشمم به او افتاد پرسیدم: « شما می دانید کی از اینجا رفنه اند؟«
با افسوس سر تکان داد وگفت: «همین امروز صبح.« 
‏با تعجب پرسیدم: «همبن امروز؟« 
‏چشمانش را به هم فشرد و با حسرا گفت: « آره ننه، بندگان خدا مجبور شدند. آخر نمی دانی دیروز دم غروب اینجا چه دعوا و مرافعه ای شد.« 
‏همان طور که گیج و منگ گوش می دادم پرسیدم: « کی با کی مرافعه اش شد؟« 
سعی می کرد سرو ته حرف را هم بیاورد. خیلی مختصرگفت: «همدم خانم با عروس شازده...« و چون دید خیره نگاهش می کنم گفت: «عروس شازده والامقام... صاحب همین باغ را می گویم.« 
‏با کنجکاوی پرسیدم: « آخر سربند چه؟« 
‏صدایش را پایبن آورد و گفت: « آن طور که من از سرو صدای مرافعه شان دستگیرم شد سر بند هووداری و این طور حرفها بود. البته همدم خانم به هوو عروس شازده چه خدمتی کرده بود درست ملتفت نشدم ،‏اما هرچه بود که عروس شازده از دستش شاکی بود. بیچاره همدم خانم خیلی عِز و چِزکرد که اینجا بماند، اما اثر نداشت. عروس شازده توی ه


مطالب مشابه :


جاذبه‌ای خطرناک به نام اینستاگرام! + تصاویر

بانک تقدیرنامه. فوتبالیستی عکس یا ویدئویی از خود در اینستاگرام منتشر کند که در بکگراند




شبهای گراند هتل

رمان شبهای گراند «کاغذ عقدنامه ، تقدیرنامه و ‏بک هفته گذشت.




برچسب :