آقای مغرور خانوم لجباز 14


عسل:سلام آقا سامی...خوب هستین؟ سام هم کنار ماایستاد و با سورن دست داد. سام:ممنون خوبم.شما چطورید؟احوال شما جناب سرگرد؟ سورن که یکم جدی شده بود گفت:ممنون سامی جان...خوبم عسل:عرشیا خونه اس؟ سام:راستش شرکت کار داشت رفته بودم سر راهم یه سری بهش بزنم دیدم کارهاش زیاده...شاید امشب نیاد متفکرانه سری تکون دادم و به گفتن"آهان"اکتفا کردم.اما تا سرم و بلند کردم و سورن رو دیدم که داشت دندون هاش رو روی هم می سایید. آخی طفلی بچه ام نمی دونه عرشیا داداشمه هنوز...منم نمی گم حالا حالاها که حرص بخوره با اومدن آسانسور سوار شدیم.خداییش تن پرور هایی هستیم ما...خب دوقدم راهه دیگه با پله بیایم نمی میریم که. -نمی میریم ولی خسته که می شیم -راست می گی اینم حرفیه. آسانسور طبقه دوم ایستاد و سام با گفتن شب بخیر رفت. عسل:مگه خونه تون طبقه اول نیست؟چرا داری میای بالا؟ سورن که یکم جدی بود و دست به سینه ایستاده بود نگاهی بهم انداخت و با بی حوصلگی گفت:می خوام برم سوییت خودم اشکالی داره به نظرتون؟ با قیافه مظلومی گفتم:نه...من فقط سوال پرسیدم. چرا این طوری می کنی؟ سورن نگاهش یکم رنگ مهربونی گرفت و لبخند محوی زد. سورن:خوشم نمیاد با پسرهای دیگه گرم بگیری ابروهامو انداختم بالا.این چی گفت الان؟ با لبخند خبیثانه ای گفتم:اگه گرم بگیرم چی می شه اونوقت؟ سورن بدجنس نگاهم کرد و زد رو بینی مو گفت:اونوقت بد می بینی ضعیفه لبخندی زدم که چال گونه امو نشون می داد. دستش رو گذاشت رو چال گونه امو مهربون خندید. از اسانسور که اومدیم بیرون.هر کدوم رفتیم سی خودمون. عسل:شب بخیر سورن: شب بخیر...راستی... برگشتم سمتش و سرم رو تکون دادم. سورن:می شه از فردا نقش بازی کنی جلوش؟ تو نگاهش خواهش بود.خودم رو گول نزنم دیگه همه عالم و آدم فهمیدن من عاشق این آقاهه شدم و خودمم خیلی دوست دارم حال اون دختره رو بگیرم.هر چه زودتر بهتر... کمی قیافه متفکرانه به خودم گرفتم و بعد از کمی فکرکردن گفتم:باشه سورن چشمکی زد و گفت:ممنونم.شبت خوش رفتم تو خونه.بعد از در اوردن لباس هام یه دوش گرفتم و یه آستین کوتاه آبی فیروزه ای پوشیدم با شلوارک لی خوشگلی که تا زیر زانوم بود.موهام رو دم اسبی بستم و طبق معمول بعد از حموم یکم آرایش کردم و عطر وکرم زدم. اصلا کلا عادتم بود بعد حموم اگر نصف شب هم باشه باید آرایش کنم و عطر و کرم مالی کنم خودم و. تکیه دادم به اپن و گوشی رو برداشتم و شماره عرشیا رو گرفتم. صدای کلافه ای از پشت خط گفت. - بله بفرمایید انگار به شماره نگاه نکرده بود.آخه داداشم چقدر صداش خسته اس - سلام داداشی.خسته نباشی یکم با انرژی تر گفت:سلام خواهری ممنون توهم خسته نباشی - عرشیا شب نمیای خونه؟ - نمی دونم عزیزم.شاید بیام ولی دیر وقت میام.کلی کار کامپیوتری ریخته رو سرم. - خب بیار خونه انجامشون بده - نمی شه عزیزم.یه سه چهار نفری هستیم اینجا...تو غذات و بخور - باشه...مراقب خودت باش - توهم همین طور خواهری...مراقب خودت باشی ها...می بوسمت بای - بای گوشی رو قطع کردم و یه نفس عمیق کشیدم.طفلی داداشم چقدر کار می کنه. از پنجره پایین رو نگاه کردم.سام و کسری و کیارش داشتن می رفتن بیرون.ایناهم الکی خوشن ها هر شب هرشب بیرونن. رفتم تلویزیون رو روشن کردم و بعداز بالا وپایین کردن کانال ها یه فیلم پیدا کردم ودیدمش.جاهای حساس فیلم بود که یه دفعه برق ها رفت. -اه الان وقت برق رفتن بود آخه؟اونم این جای حساس؟ خونه خیلی تاریک بود.موبایلمم تو اتاق خواب بود.خدایا حالا من چه می دونم شمع کجاست؟ یه صداهایی هم می اومد. یکم کورمال کورمال راه رفتم که خوردم به یه چیز شیشه ای که تو اون تاریکی نمی دونستم کدوم یکی از وسایل عزیزمه و افتاد زمین و شکست. ازترس اینکه شیشه بره تو دست و پام باهمون لباس ها پریدم بیرون و در آپارتمان سورن رو زدم...
/////////////////////////////////////////////////// یکم طول کشید و بعد سورن با یه شلوارک مشکی و یه تیشرت سورمه ای جذب که تو اون تاریکی زیاد نمی تونستم مدلش رو براتون شرح بدم شرمنده(!)اومد جلوی در... -سلام...شمع دارید؟ سورن لبخندی زد وگفت:چند تا می خوای خواهرم؟ لحنش عین این بقال ها بود. چپ چپ نگاهش کردم که نمی دونستم تو اون تاریکی راهرو دیده می شه یانه. اما مثل این که دیدش و بلند بلند زد زیر خنده. از جلوی در رفت کنار و گفت:بیا تو...یکی دوتا پیدا کردم روشنشون کردم.بیا تو ببینم باز دارم یانه. منم که پررو رفتم تو سریع و سورن درو بست. یه آن با ترس برگشتم نگاهش کردم که لبخندی زد و به مبلی که تو نور کم شمعی که روی میز بود یکم روشن شده بود اشاره کرد و گفت:بشین نشستم و نگاهش کردم.یه نگاه چپ بهم انداخت وگفت:چیه؟چرا قیافه ات این جوری شده؟نکنه ترسیدی بخورمت هان؟الان من و خون آشام می بینی حتما آره؟ لبخندی زدم و سرم رو گرفتم پایین.سرخ شدم.این چه طوری فکر منو خوند الان؟ تو همین فکرها بودم که همونطور سر پایین از نوک انگشتای پام نگاه کردم و اومدم بالا. اوه من چه جوری اومدم پیشش...الان با خودش چی فکر می کنه؟ یهو نگاهم رنگ اضطراب گرفت.تا بلند شدم که برم دستم رو گرفت. سورن:بشین بابا دختر...یه طوری رفتار می کنه انگار تا حالا اینطوری ندیدمش باز سرخ شدم.دقت کردین جدیدا چقدر من سرخ می شم؟عجیبه ها آروم زیرلب گفتم:آخه اون موقع فرق می کرد ما محرم بودیم سورن:عسل...بشین نفسم و فوت کردم و نشستم.یکم اینور اونور آپارتمان رو نگاه کردم که نقطه های دور تر تو تاریکی بودن و درست دیده نمی شدن.فقط یه قسمت هایی که تو نور شم بود رو می تونستم خوب ببینم. یه دست مبل مشگی- نارنجی چرم.با یه فرش سِت وخوشگل...از اینایی که موهای ابریشمی دارن وبلند...از این فانتزی ها...یکی نیست بگه به من مگه فرش هم مو داره؟چه می دونم لابد داره دیگه یکم که نگاهم و چرخوندم و آخرش هم به خاطر این که تو اون تاریکی چیز زیادی دستگیرم نشده بود به سورن نگاه کردم. با یه نگاه مهربون و البته کمی شیطون بهم نگاه می کرد. سورن:کنجکاوی تون تموم شد؟ با پررویی گفتم:والا تاریک بود چیزی دستگیرم نشد ولی ایشالا دفعه بعد تو روشنایی میام واسه تفتیش سورن خندید و سری تکون داد. عسل:نمی ری پیش مامانتینا؟شاید کمک احتیاج داشته باشن سورن به مبل تکیه داد و پاهاش رو روی هم گذاشت. سورن:خونه نیستن.خونه ی آقا جونن عسل:مگه آقا جونت بیمارستان نیست؟ سورن:نه می گه حالا که عمرم به دنیا نیست نمی خوام آخر عمری اسیر بیمارستانا بشم.هر هفته همه خونه آقا جون جمع می شن که تنها نباشه سری تکون دادم که یه سری صدا از پایین اومد. مشکوک نگاه کردم وگفتم:صدای چیه؟ سورن:مثل این که صدای در حیاطه تا خواست بلند بشه تلفن خونه زنگ خورد.


-بله -سلام چرا در و باز نمی کنی عزیزم؟دارم کم کم می ترسم تو این تاریکی -درو؟تو مگه کحایی؟ -جلوی در خونتون...بیا در و باز کن دیگه -باشه اومدم سورن:اه این دیگه اینجا چی کار می کنه این وقت شب؟ عسل:کی؟ سورن:شیدا...عسل نظرم عوض شد از همین امشب نقشت رو بازی کن.باشه خانومی؟ عسل:آخه...زشته بذار برم خونه خودم اگه به پدر ومادرت بگه چی؟ سورن شونه هاش رو انداخت بالا وگفت:بگه من که از خدامه...نخیرم شما همین جا می مونی و امشب دماغ عملی این شیدا خانوم رو به خاک می مالی شیر فهم شد؟ لبخندی زدم که اونمخندید و رفت پایین. بعد از چند دقیقه صدای پاهاشون رو راه پله می اومد. شیدا:وای چقدر تاریکه برق کل منطقه رفته...دوساعته دارم با سنگ می زنم به در یعنی نمی شنیدی؟ سورن با صدای جدی گفت:نه...سرم گرم بود نشنیدم.برو تو شیدا:آخی سوییتشو...چه خوشگل و نقلیه هنوز من رو ندیده بود. سورن:چی کار داشتی این موقع شب؟ عسل:وای مامان کلم پلودرست کرده بود گفتم برات بیارم سورن ظرف غذا رو از دستش گرفت و گذاشت رو اپن. سورن:ممنون ولی من غذا خورده بودم بیرون.بشین به مبل اشاره کرد و شیدا تا اومد بشینه نگاهش متوجه من شد. لبخند ژکوندی زدم وگفتم:سلام شیدا جون خوش اومدی دندون هاش رو بهم سایید و گفت:سلام.تواین جا چی کار می کنی؟چشم زن عموم روشن سورن خندید وگفت:چیه؟نکنه می خوای تهدید کنی؟بچه که نیستم 32 سالمه...یعنی نمی تونم یه خلوت داشته باشم شیدا پوزخندی زد و گفت:خوشم باشه...جناب سرگردم منحرف شدن سورن:نه اون که منحرف شده ذهن مسموم شماست شیدا جون...مگرنه منو عسل فقط داشتیم حرف می زدیم. بعد یه چشمک به من زد. شیدا:مثه این که بعد موقعی مزاحم شدم.نه؟ سورن سری تکون داد وگفت:هی همچین شیدا:واقعا که وقیحی! سورن اخم هاش رفت توهم و گفت:چرا اونوقت؟ شیدا:ما قراره باهم ازدواج کنیم اونوقت تو داری با دوست دخترت دل می دی و قلوه می گیری؟ سورن ابروهاش رو داد بالا وبا تعجب گفت:کی گفته ما می خوایم ازدواج کنیم؟ شیدا یکم جا خورد وگفت:خب همه!مگه این طورنیست؟ سورن با اخم نشست مبل روبه رویی ما و پای سمت راستش روانداخت روپای سمت چپیش و با حالت متفکرانه که انگار می خواد چیزی رو به خاطر بیاره سری تکون داد و گفت:تا اونجایی که یادمه بله قرار بود ازدواج کنیم شیدا لبخندی زد و چشم غره ای به من رفت. سورن ادامه داد:اما چندسال قبل نه الان... این بار من لبخند زدم وچشم غره رفتم به شیدا که حالا حسابی بادش خالی شده بود

/////////////////////////////////////////////////// شیدا:یعنی چی؟ سورن:فکر می کنم از وقتی برگشتی این مسئله رو هزار بار برات توضیح دادم که مابرای دلخوشی آقا جون تو آخر عمرش داریم براش نقش بازی می کنیم مگرنه بین من و تو چیزی وجود نداره...حداقل الان دیگه وجود نداره شیدا با صدای لرزون گفت:اما سورن من هنوز عاشقتم سورن آرنج هاش رو گذاشت روی زانوش و خم شد جلو و با یه اخم گفت:اون موقع که بهت احتیاج داشتم دوست داشتم این جمله رو بشنوم که با اون حالم و اون شرایطم وقتی دلم ازهمه جا گرفته و دارم نا امید می شم بهم بگی:"اما سورن من هنوز عاشقتم" پوزخندی زد و تکیه داد به مبل ورفت عقب وسری تکون داد وگفت:شیدا حالا خیلی دیره...من نمی تونم اون کارهات رواز یاد ببرم.وقتی حالم بد بود وبه هوش اومدم دوست داشتم عین خیلی نامزدهای دیگه که برای سلامتی شوهرشون هرکاری می کنن بالا سرم بودی و بهم امید می دادی...اما من وقتی چشم باز کردم به جای تو برگه درخواست طلاقت رو دیدم.این به کنار چطور ازم انتظار داری باهات ازدواج کنم وقتی تا چندمدت پیش زن کس دیگه ای بودی؟فکر کردی من این قدر بی ارزشم که کسی نگاهم نمی کنه و بهم اهمیت نمی ده و فقط تویی که حاضری زنم بشی؟حالا برگشتت فایده نداره.حالا که خوب شدم و دیگه بهت احتیاج ندارم،حالا که ازدواج کردی و طلاق گرفتی. نه شیدا خانوم من دیگه نمی تونم تو رو به عنوان همسر قبول کنم.لطف کن این چندمدته جلو آقا جون نقش بازی کن پیرمرد گناه داره تموم این مدت به سورن خیره شده بودم.شیدا هم همینطور... با بلند شدن شیدا از روی مبل بهش نگاه کردم. اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و با یه بغض خیلی بد زیر لب زمزمه کرد:باشه خداحافظ و کیفش رو برداشت واز خونه زد بیرون. اگه بگم دلم براش سوخت دروغ نگفتم.خب هرچقدرم کار بد کرده باشه بازم یه دختره غرور داره دوست نداره پس زده بشه. به سورن نگاه کردم.تکیه داده بود به مبل و سرش رو به آسمون بود...حتما اونم داره گریه می کنه.نمی دونم چی درسته اما احساس می کنم سورن کار درستی رو انجام داد.شایدم درست نه ولی حداقل انتقام خودش رو گرفت. چیه نمی تونه که عین این قهرمان های مهربون بیاد ببخشتش که همه بگن"وای چه آدم مهربون و بزرگی"خب دوستش نداره تازه حق هم داره نخواد بایه زن مطلقه ازدواج کنه زنی که می تونست از اول مال خودش باشه و تنهاش گذاشته حالا دست از پا دراز تر برگشته پیشش که چی؟ دیدم زیادی دارم نقش چغندر بازی می کنم و دوساعته ساکتم یکم سرم رو خاروندم و بلندشدم که برم که سورن دستم رو گرفت.هنوز تو همون حالت بود و چشمهاش بسته بود. بهش خیره شدم که گفت:کجا می ری؟مگه نگفتی می ترسی؟ عسل:نخیرم نگفتم می ترسم اومده بودم ببینم شمع داری یانه چشم هاش رو باز کرد.آخی چشم هاش نم داره.یه اشک بی اختیار از گوشه چشمش چکید.نشستم رودسته مبل.هنوز دستش دور مچم رو محاصره کرده بود. بادست آزادم اشک رو از رو گونه اش پاک کردم.با یه لبخند محو نگاهم می کرد. عسل:چیه؟چرا این طوری نگاهم می کنی؟ سورن:نمی دونم عسل:ناراحت شدی اون حرف هارو بهش زدی؟ سری تکون داد و با بیخیالی گفت:نه حقش بود اون بدتر از این ها رو سرمن آورده عسل:پس چرا گریه کلدی کلک؟ بینیم رو کشید وگفت:نپرس کوچولو با وجود این که نفس فوضولم هی می گفت"گیر بده بهش ببینیم چی شده"سری تکون دادم وگفتم:باشه هر طور راحتی سورن لبخندی زد وهمون لحظه برق اومد پاشدم که سورن هم پاشد وبا لبخند گفت:مثل این که این برق رفتنه هم شانسی بودها...خدا خواست فضا رمانتیک تر بشه عسل:آره دیگه شرمنده که مزاحمت شدم شب بخیر سورن تادم در باهام اومد وگفت:می موندی کلم پلو می خوردیم.خوش مزه ست ها شیرازیه عسل:ایشالله دفعه بعد امشب جا برای غذا ندارم نوش جون سورن سری تکون داد وگفت:باشه هر جور خودت می خوای شبت بخیر خانوم کوچولو اخمی کردم و با لبخند گفتم:شب بخیر پدربزرگ مهربون


یه هفته گذشته بود.دیگه شیدا هم کمتر مزاحم سورن می شد.مثل این که به غرورش برخورده بود و این دفعه دیگه واقعا بیخیال شده بود. منم که دیگه رفتم دانشگاه و بله دیگه دانشجو شدیم دوباره رفت. دانشگاهم هی بد نبود روزای اول طبق معمول کلاسا تق و لقه ولی همینم برام خوب بود.استادامونم هی بد نیستن سلام دارن خدمتتون. بله دیگه کلی کار هوار شد رو سر بنده از یه طرف هر یه روز درمیون می رفتم دانشگاه از یه طرفم سرکار که باید هر روز می رفتم. اخ که چقدر گشنه ام بود.امروز بعد دانشگاه یه سره اومدم اداره صبحونه ام خیلی نخورده بودم حالا با بچه ها نشستیم تو آبدارخونه دور میز و غذا می خوردیم. از وقتی من اومدم اینجا سورن هم میاد تو آشپز خونه با ما غذا می خوره آخه قبلا آقا مثل رئیسا(مثل چیه؟خب رئیسه دیگه)می نشست تو اتاقش و تنهایی غذا می خورد. رفتار سورن با بچه ها بهتر شده بود و کم و بیش می گفت و می خندید. نجفی:جناب سروان اون پارچ آب رو می دید به من؟ عسل:بفرمایید پارچ رو گرفتم سمت آتنا.صدای قاشق و چنگال ها سکوت رو می شکست و هراز گاهی هم بچه ها یه چیزی ازهم می خواستن یا باهم حرف می زدن که گوشی سورن زنگ خورد. سورن یه دستمال کاغذی از روی میز برداشت و دستش رو پاک کرد و گوشیش رو از تو جیب شلوارش در اورد. - بله؟ - سلام مامان جان - چیزی شده؟چرا گریه می کنی مامان؟ - مادر من آروم باش این طوری که من نمی فهمم شما چی می گی...برای بابا اتفاقی افتاده؟ - چی؟ - آخ ...کی؟ - باشه باشه شما آروم باشید من الان خودم رو می رسونم مراقب خودتون وبابا باشید.به سروش زنگ زدید؟ - باشه من خودم زنگ می زنم توراه...باشه باشه الان میام. سورن گوشی رو قطع کرد.دستی به صورتش کشید و سرش رو تکون داد.نفسش رو فوت کرد. معلوم نیست چه خبری رو شنیده که این شکلی شده.بچه هام کنجکاوی از سر و صورتشون می بارید اما کسی جرئت نداشت ازش چیزی بپرسه. نگاهش کردم و گفتم:چیزی شده؟ سورن که انگار با صدای من از فکر در اومده بود بیرون نگاه تلخ و غمگینی کرد و گفت:آقا جون! عسل:وای...تسلیت می گم.می خوای منم باهات بیام؟ سورن نگاه مهربونی کرد و گفت:نه تو و کامروا بمونید جور من رو بکشید بعد کتش رو از پشت صندلی گرفت دستش و بعد از جواب تسلیت های بچه ها رفت بیرون. من دیگه اشتها نداشتم.پدر بزرگش رو ندیده بودم اما می دونستم سورن خیلی دوستش داره اونقدری دوستش داره که حاضر شد به خاطر خوشحالی اون پیرمرد با شیدا جلوش نقش بازی کنه... قاسمی:کیشون فوت کرده؟ از فکر اومدم بیرون و گفتم:پدر بزرگش موسوی:شما دیده بودیشون؟ عسل:نه...اما می دونستم سرگرد خیلی دوستش داشت.مریض بود بنده خدا بچه ها زیر لب یه خدا بیامرزی گفتن. غروب خسته و کوفته رسیدم خونه.بعد یکی دوساعت هم عرشیا اومد. عرشیا:سلام کسی نیست ما رو تحویل بگیره؟من اومدم خوش اومدم خواهش می کنم نیاید استقبال ای بابا بفرمایید به خدا راضی به زحمت نیستیم. عسل:بیا تو آشپزخونه ام. عرشیا اول سرش رو از کنار دیوار عین این کارتون ها آورد جلو عسل:چرا اون طوری می کنی؟ عرشیا:آخه ترسیدم کلی عکاس و خبرنگار این جا باشه گفتم اول سر وگوش آب بدم عسل:دیوونه سلام خسته نباشی بشین خیلی گشنمه منتظرت بودم عرشیا:چه عجب!چیه پکری؟ عسل:هیچی پدر بزرگ سورن فوت کرده عرشیا همین طوری که یه قاشق لوبیا پلو می ذاشت تو دهنش با دهن پر گفت:اووو پدر بزرگش؟خدا بیامرزتش فکر کنم عمر حضرت نوح رو کرده بود نه؟ عسل:اولا با دهن پر حرف نزن دوما خجالت بکش زشته این حرفا عرشیا:خب راست می گم دیگه نوه به این گندگی داشته خنده ام گرفته بود.راست می گه ها یعنی پدربزرگه چندسالشه؟ببخشید چندسالش بود؟  

عرشیا:فردا زنگ بزن بهش ببین کی مراسم دارن بریم همگی زشته تو عالم همسایگی سری تکون دادم.بعد از خوردن شام و شستن ظرف ها رفتم تواتاق خواب و گوشیم رو برداشتم و به سورن زنگ زدم. - الو؟بفرمایید - سلام - سلام خانوم - خوبی؟چی شد؟خیلی ناراحت شدم - لطف داری...هیچی دیگه این جا حسابی شلوغه - کی مراسم دارید؟ - از امروز بود دیگه - نه منظورم تشییع کیه؟کجا هست؟می خوایم بیایم - فردا.قبرستون... زحمت می شه - این چه حرفیه؟وظیفه ست - ممنون خانومی - غصه نخوریا.باشه؟ - چشم - فردا می بینمت - حتما!منتظرتم - شب بخیر - شب بخیر.شما بخواب من که کلی کار سرم ریخته اینجا... - خودت و اذیت نکن - چشم.شب بخیر - شبت خوش بعداز قطع کردن گوشی نفس عمیقی کشیدم و خودم رو پرت کردم روی تخت.خدا بیامرزتش ها ولی الان حداقل دیگه لازم نیست این شیدای کنه بچسبه به سورن... با این تصور لبخندی زدم و به خواب رفتم. صبح زود بعد از خوردن صبحونه و یه دوش مانتوی مشکیم رو با شال و شلوار مشکی پوشیدم و عینک آفتابیم رو زدم.نمی دونم چرا همش تو مراسم های ختم همه عینک می زنن.خب منم می زنم دیگه مگه چیه... رفتم پایین که دیدم چهارتا پسرها مشکی پوش پایین منتظرن.من و عرشیا با ماشین عرشیا رفتیم اون سه تا هم با ماشین سام اومدن. رسیدیم به قبرستون.از دور دوسه تا نقطه ی شلوغ بود.قطعه تقریبا نصمه و نیمه پرشده بود و قبرها همه جدید بودن.از دور آقای صادقی رو دیدم. عسل:بچه ها بیاین اونجان بعد با انگشت به نقطه مورد نظر اشاره کردم و جلوتر از بقیه راه افتادم. عرشیا:سلام آقای صادقی تسلیت می گم کیارش:غم آخرتون باشه عسل:خدا رحمتشون کنه صادقی:ممنونم بچه ها زحمت کشیدید سام:خواهش می کنیم قربان انجام وظیفه بود کسری:ماروهم تو غمتون شریک بدونید. صادقی:واقعا ممنونم.بفرمایید خواهش می کنم آقای صادقی رفت پیش بقیه مهمون هاشون.مثل این که دیر رسیده بودیم وبنده خدا رو دفن کرده بودن.یه فاتحه خوندیم و یکم از خرما وحلواهایی که تعارف می کردن خوردیم.یکم با سر دنبال سورن گشتم که ندیدمش. عوضش شیدا رو دیدم که مانتو کوتاه مشکی پوشیده بود و یه شال تقریبا توری گذاشته بود و عینک آفتابی زده بود.با یه دستمال هم چنددقیقه یبار بینیش رو پاک می کرد. بایدم ناراحت باشه حداقل اون موقع که آقا جونش بود خیالش راحت بود که به خاطر آقاجونش می تونه به سورن نزدیک شه ولی الان دیگه هیچ بهانه ای نداره. یکم دیگه دنبال سورن گشتم که دیدم نه...انگار که مورچه شده رفته تو خاک پیداش نیست. سروش متوجه من شد و با لبخند سری تکون داد.پیش چندتا پسر هم سن و سال های خودش بود که زیر لب چیزی بهشون گفت و اومد طرف من. سروش:سلام عسل خانوم عسل:سلام آقای دکتر تسلیت می گم غم آخرتون باشه سروش:ممنون زحمت کشیدید.دنبال سورن می گردید؟ یکم سرخ وسفید شدم و یکم با دستپاچگی گفتم:بله می خواستم به جناب سرگرد هم تسلیت بگم سروش لبخندی زد وگفت:الان میاد رفته گل بیاره خنده ام گرفته بود.مگه عروسه رفته گل بیاره؟ سروش نگاهی به پشت سرمن انداخت و گفت:اوناهاش داره میاد برگشتم و دیدم که آره.سورن و یه مرد دیگه دارن یه دسته گل از این بزرگ ها که چوب داره زیرش رو میارن سرقبر.

سورن هنوز متوجه من نشده بود آخه از اون ور دور زده بود رفته بود سرقبر ومن هم یکم از سر قبر فاصله داشتم واسه همین. از دور نگاهش کردم.یه کت وشلوار مشکی پوشیده بود با پیراهن مردونه ی مشکی.خیلی شیک و رسمی شده بود و داشت با چندتا خانوم که یکیشون سهیلا خانوم بود،صحبت می کرد. صحبتش که تموم شد پسرها رفتن بهش تسلیت گفتن.بادیدن عرشیا یکم اخم کرد اما مثل این که خوب جوابشو داد.من که دور بودم چیزی نمی شنیدم. بچه ها ازدورش رفتن کنارو سورن تنها شد.یه سری چرخوند و متوجه من شد.اومد به طرف ما. سورن:سلام عسل:سلام.تسلیت می گم سرگرد سورن:ممنون.سروش مامان کارت داشت سروش سری تکون داد وبالبخند با اجازه ای گفت و ازکنار سورن رد شد و زیر لب گفت:نخود سیاه دیگه سورن اخم شیرینی کرد و سروش رفت. آخی یه روزه ته ریش دراورده یه کوچولو...قیافه اش معلوم بود که حسابی خسته و اگه ولش کنی همینجا می خوابه لبخند مهربونی زدم وگفتم:خسته نباشی سورن:سلامت باشی...با پسرها اومدی؟ عسل:اوهوم یکم اخماش رفت تو هم.نمی دونم این که این قدر غیرتیه تواین مدت را نپرسیده عرشیا کی منه که من دارم باهاش زندگی می کنم؟اینم نوبرشه به خدا شیدا اومد سمت ما.بیا باز این اومد.اخمی به من کرد وگفت:سورن زن عمو گارت داره سورن:باشه الان می رم عسل:تسلیت می گم شیدا خانوم شیدا برگشت دوبره سمت من و یه نگاه به انداخت که احساس کردم من قاتل پدر بزرگ مرحومشونم پوزخندی زد و گفت:ممنون دوباره راهش رو گرفت ورفت. سورن سری تکون داد که یعنی ولش کن. سورن:با من میای؟ عسل:آره سهیلا خانوم رو ندیدم بهش تسلیت بگم میام از دور رفتیم سمتشون.سهیلا خانوم کنار چندتا خانوم دیگه ایستاده بود.شیدا هم به اونا پیوسته بود وکنار یه خانومی ایستاده بود که خیلی شبیه خودش بود البته مسن تر.فکر کنم مادرش بود.به به جمع عروس هاهم که جمعه به همه سلام کردم. عسل:تسلیت می گم غم آخرتون باشه.خدا رحمتشون کنه سهیلا خانوم من و تو بغل گرفت و بوسید. سهیلا:زحمت کشیدی عسل جان.ایشالله تو شادی هاتون جبران کنیم. رفتار سهیلا خانوم همیشه بامن خوب بود.تو این چند وقته خداییش عین یه مادر مراقبم بوده ومنم خیلی دوستش دارم.اما الان فکر کنم به خاطر جاری محترمش و دختر افاده ایش منو بیشتر تحویل گرفته که تا تهشون بسوزه.


سهیلا:مادر سورن ببین این گوسفنده چی شد.گرفتن...خدای نکرده بدون شام نمونه مجلس سورن:شما نگران نباشید چشم الان زنگ می زنم سورن رفت اونور و زنگ زد و بعد از یکم صحبت کردن دوباره اومد سمت ما. سورن:حله مامان شما نگران نباش.عسل خانوم شرمنده یکم کارهست من باید برم انجام بدم عذرخواهی می کنم چشم های اون خانوم ها از تعجب اندازه نعلبکی شده بود.بعضی هاشون با لبخند و مهربونی سری تکون می دادن ولی بعضی هاشون از جمله زن عموش و شیدا پشت چشم برام نازک می کردن. با لبخند گفتم:خواهش می کنم این چه حرفیه؟شما بفرمایید به کارهاتون برسید سهیلا:برو مادر دخترم پیش من می مونه سورن سری تکون داد و بعد خداحافظی رفت. عرشیا هم اومد و خداحافظی کرد و گفت که کار دارن ومی رن.فقط من موندم تنها پیش سهیلا خانوم و بقیه خانوم ها. یه خانومی که قیافه مهربونی داشت گفت:سهیلا خانوم عروسته؟ شیدا شده بود عین این شخصیت های کارتونی.سرخ سرخ.منم به جای این که سرخ و سفید بشم با چشم های گردشده نگاهشون کردم. سهیلا خانوم لبخندی زد وگفت:من که از خدامه عروس به این ماهی داشته باشم ولی نه همکار سورنمه یه دختر دیگه هم سن و سالهای خودم بود چشمکی زد وگفت:زن دایی عروس خوشگلی می شه برات تا مرغ از قفس نپریده اقدام کنید از ما گفتن بود بقیه آروم خندیدن. زن عمو:خوبه والا آقا جون رو دوساعت نمی شه دفنش کردیم شما دارید حرف عروسی می زنید؟ همون خانمه گفت:شهین جون تو چرا حرص می خوری؟خب ما که نگفتیم الان عقدش کنن و عروسی بگیرن که سهیلا خانوم دستی به کمرم من کشید که حالا دقیقا سرخ و سفید شده بودم. سهیلا:هر چی قسمت باشه جوون ها باید خودشون هم و بخوان.هر چی خدا بخواد همون می شه ایشالله شیدا رو زیر چشمی می پاییدم که حسابی کمر به قتل من بسته و خون خونش رو می خوره.خب به من چه تو لیاقت همچین پسر دسته گلی رو نداشتی من چیکار کنم؟ -خوبه بابا توهم پررو نشو ها همچین حرف می زنه انگار سورن همین الان اومده خواستگاریش...



دو هفته ای گذشته.تقریبا تو همه مراسم هاشون رفته بودم و با اقوام سورن آشنا شده بودم.امروز هول هولکی از خونه اومدم بیرون آخه امتحان داشتم واسه همین دسته کلیدم رو جا گذاشتم.وای خدا امشبم که عرشیا نمیاد خونه با دوستاش می رن بیرون من چیکار می خوام بکنم خداعالمه... سورن:حاضری؟ عسل:آره آره لباس شخصی پوشیده بودم قرار بود بریم ماموریت امروز.می خواستیم یه مرکز سقط غیر قانونی رو دستگیر کنیم. سورن:اگه گفت از طرف کی می گی پورمند.فهمیدی؟ عسل:اوهوم اوهوم سورن شماره رو گرفت و وقتی وصل شدگوشی رو داد دستم. صدای زن خشنی از اون طرف خط پیچید.سعی کردم یکم به صدام اضطراب بدم. - بله؟الو... - ال..و الو سلام - سلام.امرتون - برای ...سقط جنین زنگ زده بودم - اشتباه گرفتی خانوم - من از طرف پورمند زنگ می زنم.اون شماره شمارو بهم داده.خواهش می کنم قطع نکنیدمن واقعا به کمکتون احتیاج دارم - هه کمک.خب بچه ات چند وقتشه؟ - نمی دونم فکر کنم یه دو سه ماهی می شه - باباش معلومه؟ - چی؟ - مفهوم نبود؟می گم باباش معلومه؟ - بله بله معلومه - خیلی خب ساعت 2:5 ظهر این جا باش.فامیلیت چیه؟ به سورن اشاره کردم و دستم رو گذاشتم رو دهنه تلفن و به صورت لب خونی گفتم:فامیلی؟ سورن شونه ای بالا انداخت و با بی خیالی گفت:بگو مرادی - مرادی - خیلی خب همون ساعت که گفتم با پدر بچه اینجا باش آدرس رو که داری؟ - بله بله - خیلی خب زنه گوشی رو قطع کرد. عسل:چه بی ادب سورن لبخندی زد وگفت:خب چی شد؟ عسل:هیچی دیگه لو رفتیم سورن:چی می گی؟ عسل:شوخی کردم.گفت 2:5بریم سورن سری تکون داد وگفت:الان یک و نیمه تا اونجاهم که یه جای تقریبا پرته حدودا 1 ساعت راهه بدو که دیر برسیم نی نی مون و بد جور می کشن که اذیت شه اخمی کردم و دنبالش رفتم پایین.سه تا ماشین شخصی هم باهامون اومدن.البته لبالب و پر ازنیرو... سورن زنگ در رو زد.یه کوچه باغ مانند بود با کلی درخت و دیوار های کاه گلی... صدای همون زنه اومد:کیه؟ سورن:وقت گرفته بودیم زن:اسم؟ سورن:مرادی زنه در رو باز کرد و یه نگاه وحشتناک به من و سورن انداخت. زن:بیاین تو ماهم پشت سرش رفتیم تو.یه سالن تقریبا 20 متری بودکه حسابی نمور و کثیف بود.چندتا صندلی کنار دیوار بود و یه در هم اونطرف که بغلش یه میز بود که همون خانومه نشسته بود.هه مثلا منشی بود ولی اصلا اسم منشی بهش نمی خورد. یه زن نسبتا 35 ساله چاق با موهای رنگ کرده زرد و یه من آرایش که قیافه اش رو شبیه...ها درست کرده بود. یه رو پوش سفید فوق العاده کوتاه هم پوشیده بود که حسابی بدن نما بود و من از همینجا هم می تونستم ببینم زیرش هیچی نپوشیده جز لباس زیر. پاهای چاقش هم حسابی بیرون بود.چندبار به سورن نگاه کردم ببینم هیز بازی درمیاره دیدم نه بابا بچه ام سربزیره اصلا حواسش اینجاها نیست. یه دختر و پسر دیگه هم اونور نشسته بودن.دختره حدودا23 ساله پسره هم 26 بهش می خورد.معمولی بودن.دختره همش گریه می کرد و اون زنه هم یه چیزی بارش می کرد.


زنه رو به من گفت:چرا می خوای بچه ات رو بیاندازی؟ عسل:راستش...راستش... سورن پرید وسط حرفم و گفت:زن و شوهر نیستیم زنه لبخند کثیفی به سورن زد و گفت:آها پس عشق و حالتون و کردین حالا گندش در اومده.آره؟ اوه چه وقیح.تا خواستم یه چی بارش کنم سورن سری تکون داد وگفت:شما اینطور فکر کن.چیه چون رابطه مون قانونی نبوده بچه رو نمی اندازی زنه شونه هاش رو انداخت بالا وگفت:به ما چه قانونی و غیرقانونی بودنش ما بچه رو می اندازیم و پولش رو میگیریم باقیش به ما مربوط نیست دختره با چشمای اشکی بهمون نگاه می کرد.دستم رو گذاشتم رو شکم و قیافه ام رو جمع کردم.یکی نیست بگه آخه بچه دوماهه لگد می زنه که تو فیلم بازی می کنی؟ خب من چه می دونم لابد می زنه دیگه من که تا حالا حامله نشدم بفهمم کِی لگد می زنه سورن تو صورتش رگه هایی از خنده بود.دستش رو انداخت دورم. منم الکی خودم رو لوس کردم و با ترس گفتم:من می ترسم.بیا این کا رو نکنیم سورن که معلوم بود خیلی جلوی خودش رو گرفته که نخنده گفت:آخه ما که نمی تونیم نگهش داریم.عسل عزیزم ما که در مورد همه چیز ازقبل صحبت کرده بودیم.توهم که راضی شده بودی حالا دوباره چی شده؟ عسل:من می ترسم سورن:فقط چند دقیقه ست عزیزم...خواهش می کنم نگاهی به شکم خالیم انداختم و خودم رو ناراحت نشون دادم. بعد برگشتم سمت همون دختره.حس فوضولیم گل کرد ازش پرسیدم:تو چرا می خوای بچه ات رو بیاندازی؟ دختره اشکاش رو با پشت دستش پاک کرد وگفت:ما نامزدیم دوسه ماه دیگه عروسیمونه تا اون موقع حتما شکمم میاد جلو زشته عسل:دختر تو تا دوسه ماه دیگه عروسیته من چی بگم؟بابا تو دیوونه ای نندازش به خودت و اون بچه ظلم نکن شوهرش با اخم گفت:آها اون وقت به بچه شما ظلم نمی شه نه؟ سورن:ما رابطه مون قانونی نیست.نمی تونیم نگهش داریم شما که می تونید عسل:یعنی یه جشن عروسی خیلی مهمه؟تازه زیر لباس های پف دار عروس هم که شکم معلوم نمی شه دختره نگاهی به شوهرش انداخت.نامزدش موهاش رو ناز کرد و دختر رو به خودش چسبوند دختر:مهرداد خواهش می کنم.این بچه ازگوشت و خون ماست.سه ماهشه قلبش می زنه یعنی حرف مردم این قدر مهمه؟تو رو خدا مهرداد من می ترسم.اگه خدا باهامون قهر کنه و دیگه بچه دار نشیم چی؟مهرداد من نمی اندازمش...من می ترسم من نمی تونم...اصلا من عروسی نمی خوام من بچه م رو نمی کشم. شوهرش مستاصل دستی تو موهاش فرو برد و بعد تو چشمای دختره خیره شد مرد:مطمئنی رومینا؟ دختر:آره مطمئنم... بعد با التماس نگاهش کرد.مرده لبخندی زد و بلند شد و دستش رو گرفت سمت دختر.دختره با کمی تردید و بعد باخوشحالی دست پسره رو گرفت. مرد:منم راضی نبودم گور پدر حرف مردم...نمی تونیم بچه مون رو بکشیم کهپاشو دختر با لب های خندون دست شوهرش رو گرفت و پاشد کیفش رو هم از روی صندلی برداشت.دستی به شکمش کشید و گفت:ببخشیدمامان،دیگه قول می دیم پدر و مادر خوبی باشیم...قول قول زنه با عصبانیت پاشد وگفت:فکر کردین الکیه؟پس پول ما چی می شه؟ مرد:شما که هنوز کاری نکردید که پولش رو بگیرید زن:کلی وقت ما رو تلف کردی بعد می گی کاری نکردیم؟نه آقا وقتی اسمت رفت توی این لیست باید پولش رو بدی... مرد سری تکون داد و از تو کیف پولش چندتا تراول چک 100 هزار تومنی پرت کرد رو میز منشی... با تاسف سری تکون داد وگفت:بگیر این پول ها که خوردن نداره زنه دادی زد وگفت:هری...خوش اومدی...واسه من آخوند بازی در میاره خوبه تا همین الان داشتی التماس می کردی...مرتیکه نفهم دیگه اون دو تا رفته بودن.سورن نگاه رضایت مندی بهم انداخت و نفسش رو فوت کرد.
سورن:ببخشید خانوم الان خانوم دکتر سرشون شلوغه؟ زنه که با شنیدن لفظ"خانوم دکتر"خنده اش گرفته بود با لحن چندشی که از لحظه ی ورودمون در مقابل سورن داشت گفت:نه عزیز...دارن استراحت می کنن سورن ابرویی بالا انداخت و گفت:عجب!اونوقت کی نوبت ماست؟ زنه لبخند چندشی زد وگفت:چیه خیلی عجله داری از شر حروم زاده ات زودتر خلاص بشی؟ سورن اخمی کرد وگفت:درست صحبت کن خانوم زنه ایشی گفت و رفت توی اتاقه.با ترس به سورن نگاه کردم که دستم رو مهربون تو دستاش گرفت. عسل:جدی جدی بلایی سرم نیارن؟ سورن با خنده گفت:نترس بابا الان بچه ها رو می گم بیان تو زنه اومد بیرون و با اخم به من گفت:برو تو تا اومدم برم گوشی سورن زنگ خورد. - آره...آره - قربونت پس می بینمت هنوز وسط سالن ایستاده بودم. زن:چیه چرا عین مترسک وسط مزرعه اونجا وایستادی؟بیا برو تو دیگه به سورن نگاه کردم که زیرلب جوری که فقط من بفهمم گفت:طول بده الکی یکم اضطراب ریختم تو صدام و گفتم:من می ترسم زنه پوزخندی زد وگفت:اون موقع که با این آقا خوشگله ریخته بودید رو هم باید فکر اینجاش رو می کردید... چشمام گرد شد.بچه پورو می گم ها از همون اول چشمش سورن رو گرفته می گی نه؟نگاه کن... برگشتم که دیدم سورن داره ریز ریز می خنده...چشم غره ای بهش رفتم که نیشش بسته شد. بعدش هم خانوم دکتره اومد بیرون. یه روپوش بلیز مانند سفید پوشیده بود.با شلوار لی تنگ.موهاش رو هم دم اسبی بسته بود.هایالایت شده بود وکمیش رو روی صورتش ریخته بود. کلی هم آرایش کرده بود...تقریبا 30 ساله و جوون بود. انتظار داشتم یه دکتر میانسال باشه که پروانه طبابتش رو باطل کردن ولی این زیادی جوون بود.حتما از همون اول گند زده دیگه. دکتر(با عرض شرمندگی از تمامی خواننده های دکترم که اسم این بوزینه رو باید بزارم دکتر.ببخشید) دکتر:شیوا چرا نفرستادیش تو... زن:می ترسه لبخند به ظاهر مهربونی زد و گفت:ترس نداره که عزیزم فقط چنددقیقه ست بعدش یه عمر راحت می شی تا اومدم جوابش رو بدم از در و دیوار مامور ریخت تو...منم دست دکتره رو محکم گرفتم و پیچوندم.چسبوندمش به دیوار و پام رو قفل کردم تو پاش.اونقدر شوکه شده بود که نفهمه از کجا خورده.از زیر لباسم دستبند رو در اوردم و به دستش زدم. سورن هم اون دختره تپله رو گرفت.دختره یه سره فحش می داد. زن:دستمو ول کن مادر... سورن با قدرت یه دونه زد تو پاش که جیغ دختره رفت تو هوا سورن:خفه خون بگیرید ببینم... حتما می گید اینا که دونفر بودن چرا این همه مامور اوردیم آره؟خب خدمتتون عرض می کنم.بقیه مامورها از دری که توی اتاق دکتره بود رفتن توی باغ و با کلی معتاد مفنگی برگشتن کلی معتاد و مواد فروش اون ته بودن که داشتن از بی موادی می مردن...قیافه یکی از یکی دیگه کریه تر و مفنگی تر... یکیشون با قیافه آویزون می گفت:نکن نوکرتم ما که کاری نکردیم واسه چی ما رو می گیری آخه ده بارم وسط حرف هاش دماغش رو می کشید بالا که حسابی چندشم شده بود... بعد همه رو بردیم اداره و با بازحویی و باز داشتگاه خوشگلمون ازشون حسابی پذیرایی کردیم جون شما.

بعد عملیات بود که نشسته بودیم و داشتیم چایی خورده می کردیم(هه اون افغانیه بود می گفت تخمه خورده می کردیم؟اون و می گم)که ناگهان مجد زرتی امد تو... مجد:سروان آرمان یه آقایی اومدن با شما کار دارن سورن نگاهی بهم کرد که شونه هام رو انداختم بالا...پشت سر مجد عرشیا رو دیدم. عرشیا:سلام همه جواب سلامش رو دادن.سورن هم با کمی اخم سلام کرد. با خنده گفتم:سلام عزیزم.تو این جا چی کار می کنی؟ عرشیا:کلیدت رو جا گذاشته بودی سرکار خانوم.گفتم بیام بهت بدم شب اذیت نشی با لبخند مهربون نگاهش کردم که گفت:با یکی از همکارات همکلاسی دراومدم می رم پیشش بعد ستوان قاسمی اومد و گفت:عرشیا جان نمیای؟ عرشیا:چرا چرا محسن جان الان میام عسل:شما هم کلاسی هستید قاسمی:بله...آقا عرشیا از اون بچه های گل روزگاره عرشیا سری تکون داد و دستی به پیشونیش کشید و مثلا عرق شرم رو پاک کرد عرشیا:فعلا عسلی عسل:مراقب خودت باش فعلا برگشتم سرجام نشستم و کلید رو گذاشتم تو جیبم.همه یه طوری نگاهم می کردن. عسل:طوری شده؟ آتنا:فامیلتونه؟ به سورن نگاه کردم که داشت با لیوان چاییش بازی می کرد. با خنده گفتم:آره چطور؟ آتنا:همینجوری آخه صمیمی بودین... با خنده نگاهش کردم و گفتم:ای فوضول آتنا:ببخشید با خنده دستش رو گرفتم و گفتم:شوخی کردم عزیزم.زیر چشمی به سورن نگاه کردم و ادامه دادم:عرشیا برادرمه مهسا:چندباری از محسن اسمش رو شنیده بودم. سورن مهربون داشت نگاهم می کرد. بعد از چند دقیقه بچه ها پاشدن و رفتن سرکارشون فقط من و سورن نشسته بودیم. سورن:پس بالاخره تمومش کردی؟ با تعجب گفتم:چی رو؟ سورن:همین موش و گربه بازی رو دیگه با خنده گفتم:کدوم موش و گربه بازی رو؟ سورن لبخند خبیثانه ای زد و گفت:بیا تو اتاق من بهت بگم. رفت تو اتاقش منم پشت سرش رفتم. سورن:درو ببند. برگشتم در و بستم تا خواستم برگردم سمت سورن دیدم تو بغلشم عسل:چیکار می کنی سورن؟


اروم همونطوری که یکی از دستاش رو آروم و با فاصله ی کم دور کمرم حلقه کرده بود با دست دیگش کلید رو که رو در بود رو چرخوند و در رو قفل کرد. با ترس نگاهش کردم که خندید وگفت:چیه نگو که ازم می ترسی؟ عسل:خب یکم ترسناک شدی سورن چشم هاش رو مثل گربه کرد و دندون هاش رو بهم نشون داد. سورن:معلومه که ترسناکم... بعد من و چسبوند به دیوار و دتا دستام رو گذاشت رو دیوار و مچشون رو محکم گرفت.بهم نزدیک بود اونقدری که نفس هاش تو صورتم می خورد.سرش رو آوردجلو.خیره شد تو چشم هام.منم پررو زل زدم تو اون دوتا کوزه ی عسل!نگاهش شیرین شیرین بود. با لبخند خبیثانه ای گفت:با داداشت می خواستی من و حساس کنی... خندیدم اون خندید و گفت:موش کوچولویی دیگه چه می شه کرد...حیف که از همون اول می دونستم عرشیا داداشته مگرنه خونت حلال بود عسل خانوم. با چشم های گرد شده نگاهش کردم که خندید و دست هام رو ول کرد و عقب عقب رفت و نشست بالای میزش. عسل:تو از کجا می دونستی؟ سورن:همون اول یه سوال کوچیک از داییت کردم اونم گفت عرشیا برادرته عسل:دایــــی! سورن با خنده گفت:حرص نخور.فکر می کنی اگر نمی دونستم کیه اینقدر خونسرد بودم وقتی تو داری باهاش زندگی می کنی؟اینقدر خونسرد که نپرسم چی کارته؟ سری تکون دادم.خب اره خودمم بهش فکر کرده بودم راست می گفت. شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:برام فرقی نمی کرد بدونی یانه سورن سری تکون داد و گفت:معلومه با اخم نگاهش کردم که خندید و گفت:عســـل؟ عسل:بله؟ سورن:می شه امشب باهم بریم بیرون؟ عسل:بریم بیرون؟کجا؟چرا؟ سورن:تو قبول کن بگو که میای چرا و کجاش رو بعدا خودت می فهمی عسل:آخه... سورن:آخه بی آخه...داداشتم خونه نیست امشب که بخوای بهونه بیاری...باید بیای قیافه اش عین این بچه های لجباز شده بود که پا زمین بکوبن و یه چیزی بخوان.با اخم ساختگی نگاهش کردم ودست به سینه گفتم:چه باید باید هم می کنه لبخند مهربونی زد و از میز اومد پایین.دستام و تو دستاش گرفت و یه نگاه خوشگل بهم کرد که تو دلم عروسی گرفتن. سورن:خب اگر بنده از سرکار خانوم خواهش کنم دعوت بنده رو قبول کنن و افتخار بدن که با بنده ی حقیر بیان بیرون چی؟ دستام و کشیدم و دوباره دست به سینه ایستادم. پشت چشمی نازک کردم براش و گفتم:خب در اون صورت شاید بشه بهش فکر کرد سورن:عسل؟ عسل:خیلی خب... باشه میام ساعت چند؟ سورن:ساعت هشت که رفتیم خونه حاضر شو بعد باهم می ریم. نگاهی به ساعت انداختم که شش بعد از ظهر رو نشون می داد. نفسم رو فوت کردم و سری تکون دادم:باشه ولی وای به حالت اگر بخوای اذیتم کنی و جای بدی ببریم سورن همونجوری که با دستش هدایتم می کردبه سمت در و با دست دیگه اش قفل در و باز می کرد گفت:قول می دم خوش بگذره بهت ابرویی بالا انداختم و گفتم:امیدوارم... سورن:من جا رزرو می کنم ها نزنی زیر قولت عسل:چشم نمی زنم


دوساعت تمام داشتم از شیوا اون دکتره پیزوری بازجویی می کردم.آخر سرم یه پرونده خوشگل براشون چیدم و فرستادمشون بازداشتگاه.به ساعت مچی ظریف نقره ایم نگاه کردم که ساعت 8:20 دقیقه رو نشون می داد. عسل:وای دیر کردم مهسا:جایی می خواستی بری؟ عسل:آره آره...بچه ها شبتون بخیر خسته نباشید من رفتم. با مهسا و آتنا دست دادم و از اتاق بازجویی زدم بیرون...وسط راهرو که داشتم تقریبا می دویدم خوردم به سورن...نفس نفس می زدم. سورن:چیه چی شده؟ عسل:وای فکر کردم دیر شده سورن:مثل این که خیلی عجله داری نه؟ اخم کردم. عسل:منه دیوونه رو بگو که نخواستم آقا بی خودی معطل بشه...حالا که اینطوریه نمیام بعدشم با حالت قهر از کنارش رد شدم.فکر کرده تحفه اس من و ضایع می کنه...باهاش نمی رم تا ادب شه ازپشت سر دوید و دستم رو گرفت.ایستادم اما برنگشتم. سورن:بابا شوخی کردم خانومی اصلا شما ده ساعت دیر کن مگه من چیزی می گم...ببخشید عسل:ول کن دستم و دستم رو ول کرد.حالا من گفتم ول کن تو چرا ول کردی...مردک... مهسا:اوا عسل جان تو هنوز نرفتی؟ با دستپاچگی خندیدم و خواستم چیزی بگم که سورن گفت:نه داشتن گزارش می دادن.جایی می خواستید تشریف ببرید سروان آرمان؟ بعد ابرو انداخت بالا پسره ی... لبخند مسخره ای زدم و گفتم:بله اگه اجازه بدید من دیگه برم شب بخیر تا دم در با مهسا اومدم و اون سوار ماشین محسن شد و منم نشستم تو ماشین خودم مردک دیوانه.تا اومد تو پارکینگ گازش رو گرفتم و رفتم. وقتی رسیدم هنوز نیومده بود.ماشینم و پارک کردم و رفتم توخونه.داشتم مانتوم رو در می اوردم که زنگ آپارتمان خورد.با همون مانتوی نیمه باز نیمه بسته رفتم جلوی در. سورن با یه لبخند ژکوند داشت نگاهم می کرد.اخم کردم و گفتم:فرمایش؟ سورن:حاضری ساعت 20 دقیقه به 9 ها... عسل:نه حاضر نشدم چون نمی خوام بیام سورن:عسل خرابش نکن دیگه...خواهش می کنم... اخمام توهم بود ولی حالا یکم نازم داشت با دستش گره اخمام رو باز کرد وگفت:منتظرتما بعد هم یه چشمک زد و رفت سمت آپارتمان خودش... رفتم سراغ کمد لباسام.وقت نبود دیگه دوش بگیرم....صبح رفته بودم دیگه بیخیال... یه مانتوی سفید که قدش تا بالای زانوم بود رو برداشتم با شلوار لی سورمه ای جذبم رو که حسابی بهم می اومد...شال قرمزم رو خوشگل و آزاد سرم کردم...موهای مشکی صافم رو یکم چتری ریختم رو پیشونیم و آرایش ملایمی کردم اما رژلب قرمزم رو زدم و خبیثانه خندیدم.سورن هم که جدیدا حساس شده اشکالی نداره یکم اذیتش کنم.لب هام رو چندبار روی هم فشردم.یه سرویش نقره ظریف هم برداشتم و گذاشتم شون.دستبند نازکش توی دستم حسابی خود نمایی می کرد.به ساعتم نگاه کردم.خب 25 دقیقه گذشت...بزار خودش بیاد دنبالم پسره ی پورو به من می گه عجله داری... کیف قرمزم رو برداشتم و رفتم توی سالن و نشستم روی مبل.دو دقیقه بعد سورن زنگ زد. رفتم در و باز کردم سورن رو پیداکردم..هه هه خیلی مهربون نگاهم کرد.منم نگاهش کردم.یه کت و شلوار اسپرت مشکی پوشیده بود با بلیز مردونه ی سفید.حسابی هم به خودش رسیده بود.بوی عطرش تموم راهرو رو پرکرده بود.



سری تکون دادم و از پله ها رفتم پایین.سوار ماشینش شدیم... توی ماشین فقط به این فکر می کردم که سورن چه چیزی رو می خواد بهم بگه که اینقدر براش مهمه...یعنی داره من و کجا می بره؟ سورن با لبخند مهربونی نگاهم کرد و ظبط رو روشن کرد.با پخش شدن صدای آهنگ تو ماشین دوباره به رو به رو خیره شد و رانندگی کرد. می خوام توبه کنم از تــــــو دلم پیش نگات گیره نمی تونم برم پاهام به چشمای تو زنجیره می خوام دورشم از آغوشت ولی راه شو نمی دونم مسیرجاده گم می شه من اینجاشو نمی تونم شریک لحظه هام می شی توبا تصویر یک لبخند نمی دونم چطور می شه که از چشمای تو دل کند تو اینقدر پاک و معصومی نمی شه با تو بد تا کرد نمی شه از تو چشم برداشت نمی شه عشق وحاشا کرد تماشا کردنت حتی یه تسکین واسه قلبم نمی شه از تو دل کند و با این حسرت مدارا کرد من دیگه بی تو نمی تونم که یه لحظه اینجا بمونم واسه یه لحظه نمی تونم که بی تو تو دنیا بمونم آهنگش احساس قشنگی رو بهم می داد.احساس این که سورن داره اعتراف می کنه...چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. سورن:خب دیگه سرکار خانوم رسیدیم. خودش پیاده شد و در سمت من رو باز کرد و دستم رو گرفت.اخم کردم و سرش رو آروم کج کرد و مظلوم نگاهم کرد. به رستوران نگاه کردم.یه ساختمون دو طبقه نقلی که دیوارهای سفید داشت و پنجره های گرد قرمز و مشکی...وارد رستوران که شدیم گارسون بهمون خوش آمد گفت.سورن هم اسمش رو گفت و گفت که همه چی حاضره.مردهم تایید کرد و بعد از اون سورن دست من رو گرفت به طرف پله های طبقه دوم برد.طبقه اول چندتا زوج نشسته بودن.دکوراسیون خوشگل و اسپورتی داشت.دیوار های قرمز و میزهای سفید که در وسط همه شون گلدون های مشکی با رز های قرمز بود.دیگه نتونستم طبقه اول رو آنالیز کنم چون از پله های مارپیچ مشکی قرمز رفتیم بالا. سورن:خب دیگه خانوم اگر می شه چشم هات رو ببند عسل:چشم بسته که نمی تونم راه بیام سورن:جر نزن دیگه من دستت رو گرفتم نترس چشم هام رو آروم بستم... سورن:خب رسیدیم می تونی چشم هات رو باز کنی. از چیزی که دیدم شکه شدم.درست ابتدای سالن ایستاده بودم.سالنی که با تمام زیبایی هاش بهم چشمک می زد.تمامی دیوارهای سالن قرمز بودن و دورتا دور سالن با شمع های قلبی شکل سرخ و سفید و مشکی تزیین شده بودند.گلبرگ های گل سرخ زمین رو پوشانده بودند و شاخه گل های سرخ و سفید راهی رو به سمت تک میز سالن درست کرده بودند. سقف با لوسترهای مشکی قشنگی آراسته شده بود که نور قرمز رنگی رو پخش می کردند...بوی گل و عطر تمام فضا رو پر کرده بود. درخت مصنوعی خوشگلی که گوشه ی سالن ایستاده بود و برتک تک شاخه هاش شمعی قرار داشت بهم لبخند می زد.در زیرش حوضچه ی کوچیکی بود که نورها رو منعکس می کرد. برگشتم به سورن نگاه کردم:سورن سورن لبخندی زد و


مطالب مشابه :


پست های آخر رمان آقا ی مغرور خانم لجباز

دنیای رمان - پست های آخر رمان آقا ی مغرور خانم لجباز - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع




آقای مغرور خانوم لجباز 11

رمــــان ♥ آقای مغرور خانوم لجباز 11 - میخوای رمان بخونی؟ رفت عقب حالا هر دو تا دستش




"پست 25 و 26 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز "

دنیای رمان - "پست 25 و 26 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز " - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع




رمان آسانسور

رمان عاشقانه بهزاد- فكر كنم بين دو طبقه گير افتاديم كمي ديگه كله شق نبود حالا لجباز و




آقای مغرور خانوم لجباز 13

رمــــان ♥ آقای مغرور خانوم لجباز 13 - میخوای رمان مشکی و پوست سفید.یه جورایی انگار دو




پست 20 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز

دنیای رمان - پست 20 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان




آقای مغرور خانوم لجباز 14

رمــــان ♥ - آقای مغرور خانوم لجباز 14 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 59 - رمان دو راهي عشق و




پست اول رمان آقای مغرور ، خانم لجباز

دنیای رمان - پست اول رمان آقای مغرور ، خانم لجباز - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان




برچسب :