زندگی واقعی 3

روی تاب زنگ زده نشستم و شروع کردم پا هام رو تکان دادن.باغ تقریبا منظره ی زیبایی نداشت.پیدا بود مدت زیادی کسی به آنجا رسیدگی نکرده.گذشته از این حرف ها دلم خیلی گرفته بود.از اخلاق گند مهیار دل گیر بودم.تصویر من از عشق چیزی غیر از این ها بود.تصویر دعوا،تند خویی،قهر و شکستن دل یکدیگر...�مه ی این ها بین من و مهیار بود و در ذهن من نبود.حالا مطمئن بودم مشکلی در زندگی مهیار وجود داره اما...چه مشکلی رو نمی دونم‏‏!‏...-به به ثنا خانوم‏!هنوز نیومده دل این مهیارو بردی ها‏!‏.................
خیلی نگهانی با ضربه ی دست سامان به کمرم از جا پریدم.ستاره محکم بهم چسبید و با خوش حالی داد زد:دیدی گفتم دوستت داره ثنا؟می دونستم.لبخند کمرنگی زدم.سامان گفت:چیه مثل این که گرفته ای‏!‏ستاره دست هایش را بهم مالید و شادمان گفت:‏هول قبل از ازدواجه.سامان ابرویی بالا انداخت و گفت:خجالت بکش.ثنا هم مزدوج �د.تو چرا با این سنت ازدواج نمی کنی؟‏!بیست سالته دیگه‏!‏ستاره با اخم گفت:اوه به من چه؟‏!ثنا زود ازدواج کرده‏!‏...ببین ثنا همه رو انداختی به جون من.بعد دوباره با هیجان به سمتم برگشت و در حالی که خرکیف شده بود گفت:اما دیدی دوستت داشت؟دیدی درست فهمیدم؟باید سور �دی‏!‏ا و و و و و و ه‏!‏‏!چنان میگه باید سور بدی انگار پسر رئیس جمهورو تور کردم‏!‏سامان ابرویی بالا انداخت و گفت:پس قضیه از خیلی وقت بیش بوده نه؟‏!اما می شه بگی چه طوری فهمیدی مهیار ثنا رو دوست داره؟‏!‏ست�ره دست به سینه شد و با افتخار جواب داد:از طرز نگاه هاش به ثنا.سامان پوزخندی زد و گفت:آهان‏!الآن تو چشمای من نگاه کن و بگو کیو دوست دارم‏!‏ستاره نگاهش رو از سامان گرفت و زمزمه کرد:دیوونه‏!‏به سامان که سر به سر ستاره می گذاشت.هر چند حرف های سامان واقعیت تلخی رو تداعی می کرد.شاید راست می گفت.از نگاه نمی شد چیزی فهمید.حتی از حرف ها و ابراز علاقه های صریح هم نمی شد چیزی فهمید.چه برسه به...نگاه.اصولا پسر ها دیدگاه منطقی تری نسبت به دختر ها دارند.اما...من هم یکی از همنا دختر ها...حاضر بودم به خاطر مهیار بی منطق و چشم بسته پا در راهی بذارم که تا به حال تجربه نکرده بودم.-زود باش ثنا.إإإ‏!‏‏!لوازم آرایش؟‏!تو که آرایش نمی کردی‏!‏‏!‏با ذوق نگاهم رو از آینه گرفتم و به سمت مهیار رو کردم.کمی رژ گونه و رژ لب زده بودم.چند دانه از زیر ابرو هام رو هم برداشته بودم.همه ی این ها هنر دست ستاره بود.لوازم آرایش رو اون بهم داده بود و ابرو ها رو هم اون برداشته بود.می تونستم بگم واقعا زیبا شده بودم‏!دلم می خواست تأثیرش رو در چهره ی مهیار ببینم.نگاه مهیار روی صورتم به گردش در اومد.روی گونه ها...و لب هام...لبخند کمرنگ و زیبایی روی لب هاش نقش بست:خیلی باحال و قشنگ شدی‏!‏از تعریفش دو تا بال در آوردم.ذوق مرگ ذوق مرگ...خنده م کشیده شد...خیلی...-چه چالات قشنگه‏!‏انگشتش رو داخل سوراخ گونه هام فرو برد.از تماس دستش تا مرز سکته رفتم.چشم هام گشاده شده بود.تا به حال هیچ پسری‏(‏به غیر از خاطره ی بد امیر علی...‏)بهم دست نزده بود...مهیار دست بردار نبود.کف دستش رو روی گونه ی چپم گذاشت و بعد با اخمی از سر نارضایتی گفت:اما چرا انقدر غلیظ؟پاک کن یکمیشو‏!‏معترض گفت:وای مهیار اصلا یه رژ و رژ گونه س‏!‏-کمترش کن‏!‏و انگشتش رو روی لب ها و گونه هام کشید.زانو هام سست و �ی حال شد.ضعف تمام وجودم رو فرا گرفت.ضربان قلبم مثل صدای بلند طبل گوشم رو کر می کرد.آن قدر که صدای مهیار رو نمی شنیدم‏.دستان گرمش دستان بی حسم رو گرفت و...به دنبالش روانه شدم...نه توان حرفی...نه توان حرکتی...تمام حس هام...از بین رفته بود...-بریم.فردا که درس مرس نداری؟با درماندگی سری به علامت نه تکان دادم.
-ببین ثنا این آبیه خیلی بهت میاد‏!این نارنجیه چیه پوشیدی؟از این حرفش ناراحت شدم.دلم نمی خواست لباس های کهنه و قدیمی که زار می زدند رو به روم بیاره.همیشه تحقیر تنها چیزی بود که عصبی م می کرد.-برو بپوش دیگه...کفش هاتم که...واقعا که آبروی آدم رو می بره.با بدخلقی سرم رو بالا گرفتم و محکم گفتم:نمی خوام.نه مانتو می خوام،نه کفش.از مغازه بیرون زدم.مهیار با چشم های گشاده و خشمگین به دنبالم آمد و گفت:این چه کاری بود دیوونه؟‏!آبروی منو بردی.با انزجار گفتم:نه که با این کفش ها و این مانتو آبروتو نمی برم.شانه های پهن مهیار افتادند و صورت منقبضش کمی آرام گرفت.-آهان‏!پس از این قضیه دل گیری؟خیلی خب معذرت می خوام.بیا برگردیم.-گفتم که نمی خوام.برو برای خودت بخر.مگه هفت تیر رو سرت گذاشته بودم که بیای برام لباس بخری؟مهیار دوباره با مهربانی گفت:بیا دیگه،لوس نشو.سرم �و به طرف دیگری خم کردم و مهیار دو بازویم را در دست گرفت.دوباره همان احساس خفگی و افزایش تپش قلب.به چشم های قهوه ای روشنش نگاه کردم.همان هایی که من رو با احساس دیگری به جز احساس فقر و بدبختی و تنهایی آشنا کرده بود‏!با احساس عشق و دوست داشتن.چشم های اون بود که باعث می شد از بی توجهی ش دنیا روی سرم خراب بشه؛با لبخندش تا آسمان ها پرواز کنم و هر شب به یادش فال حافظ بگیرم.-چیه؟تو فکری؟برای این که دست هایش را بردار و صورت سرخ از خجالتم تابلو تر از این نشود؛سریع جلوتر از او ده راه افتادم.صدای شوخ طبعش رو شنیدم که می گفت:خوبه نمی خواستی بیای و این طوری عجله می کنی‏!‏مهیار گوشه ی شال سرمه ایم رو لمس کرد و گفت:خیلی بهت میاد.اون قهوه ایه...وسط حرفش پریدم و با اخم گفتم:حتما می خواستی بگی اون قهوه ایه چی بود؟هان؟مهیار خیره در چشمانم خنده ای کرد و چیزی نگفت.با انگشت هایم بازی کردم تا غذامون رو بیارند.دقایقی بعد گارسون نیم ساعتی ایستاد تا سفارشات رو روی میز بذاره.به جوجه های طلایی و سلطانی های آب دار نگاه کردم و دهانم آب افتاد.یادم افتاد که همیشه در خانه ی قبلی مجبور بودم استامبولی های سرد مادربزرگ را که مثل سیمان سفت بودند،دریغ از تکه ای گوشت بخورم.چنگال و قاشق رو در دست گرفتم.متأسفانه عادت به استفاده از چنگال نداشتم و نگاه های مهیار با پس زمینه ای از تمسخر کلافه ام می کرد.در واقع با آن همه شور و شوق غذا ها کوفتم شد.مهیار نصف غذاش رو باقی گذاشت.اما من ندیده تا تهش رو خوردم.و با توجه به این که با وجود مادربزرگ کم حوصله ام با سالاد فصل آشنایی زیادی نداشتم،سالاد پر سسم رو هم خوردم.-خیلی گرسنه بودی ها‏!‏چیزی نگفتم.حتما دوباره می خواست مسخره ام کنه.مهیار کیف پول چرمش رو از جیبش در آورد و تراول های مرتب و دسته بندی شده اش رو بیرون کشید.ناخودآگاه یاد دو هزاری های کثیف داخل کیف پول آلبالویی م افتادم.خدای من‏!هنوز دست مهیار بود‏!با عکسش...خجالت می کشیدم بحثش رو پیش بکشم و اون هم موضوع رو کش بده.وقتی جلوی در قهوه ای سوخته ی خانه رسیدیم که تک و توک چراغ خانه ها روشن بودند.دست بردم تا در را باز کنم که مهیار صدام زد:ثنا‏!‏به سمتش برگشتم تا ببینم چی می خواد؟اول از همه بوی عطر سرد و بعد از اون صدای تپش های نامنظم قلبش در گوشم پیچید.بازو های بزرگش محکم دور بدنم حلقه شده بود و هر لحظه من رو بیشتر به طرف خودش می کشید.با صدای لرزانی گفتم:م...ه...ی...ا...ر...مهیار گونه اش را روی سرم گذاشت که حالا شال از رویش لغزیده بود و زمزمه کرد:جانم؟‏چقدر تپش های قلبش آرام بود‏!برخلاف تپش های قلب من که مثل یک دونده می زد.کمی بعد بدن بی حس من رو رها کرد و بوسه ی ناگهانی روی گونه ام زد.با لبخند گفت:شب بخیر عشق من.عشق من...عشق من...نمی دونستم چی بگم؟چه کار کنم؟سریع وارد خانه شدم و خودم رو روی تخت خواب پرت کردم.و با بی جنبگی تمام تا صبح به آغوش و بوسه اش فکر می کردم.-آره دلم می خواد بفهمی که حرفمو عملی می کنم.صدای مهیار بود که عصبی داد و هوار راه انداخته بود.داشت با تلفن صحبت می کرد:باشه خبراش بهت می رسه.جمعه شب...آره خودتو خسته نکن...هه‏!تا جمعه شب...عصبانی از پله ها به حالت دو پایین آمد.وفتی چشمانش به نگاه مات و کنجکاو من افتاد،لحظه ای برق خشم و نفرت رو در آن احساس کردم.در حالی که سعی می کرد صداش رو عادی نگه داره،بهم گفت:فردا ساعت هفت حاضر باش.می ریم بیرون.می خوام به دوستام نامزدم رو معرفی کنم.قبل از این که منتظر جوابی از جانب من باشه،سریع غیبش زد.ابرویی بالا انداختم و شروع کردم به گفتن ادامه ی املا برای سام.مانتوی آبی رنگ،جین خاکستری و شال سرمه ایم رو روی سرم انداختم.این بار علاوه بر رژلب و رژ گونه،ریمل و خط چشم هم کشیدم.دلم می خواست دوست های �هیار بفهمند که نامزد زیبایی داره.یک لحظه مأیوس شدم و استرس بر جانم چنگ انداخت.اگه زشت باشم چی؟اگه به چشم بقیه زیبا نیام...فکر های منفی رو پس زدم و در آینه با لذت به خودم خیره شدم.معرکه بود‏!زیر لب با اعتماد بنفس زمزمه کردم:‏(‏‏(هر چی می خواند فکر کنند.به نظر خودم که خوشگله.‏)‏‏)و جلوی آینه چرخی زدم.مهیار تی شرت سفید رنگ و شلوار جین آبی کم رنگ پوشیده بود.در دلم ذوق کردم.اوه‏!چه ستی بودیم‏ با هم‏!لباس های روشن بی نهایت به پوست سفیدش می اومد.برق زنجیر طلاش خیره کننده بود.به من نگاهی کرد و با دقت از نظر گذراندم.کمی بعد لبخند رضایتمندی روی لب هاش شکل گرفت.رضایتمند اما بی روح و احساس.انگار داره به مانکن مغازه ای نگاه می کنه برای انتخاب لباس.جلو تر آمد و با دست کمی از مو های ابریشمی و پر پیچ و تابم رو بیرون ریخت و بعد دوباره با دقت نگاهم کرد:یه کمی رژ گونه ت رو بیشتر کن.جا خوردم‏!این همان مهیاری بود که دو سه روز پیش به رژ گونه و رژ لب بی رنگم ایراد می گرفت و به زور پاکش می کرد؟‏!همانی که یک دفعه رگ غیرتش باد می کرد؟‏!و حالا ایستاده رو به روی من و طوری نگاهم می کنه،انگار من مدلی م که قصد داره زیباش کنه.رژ گونه رو بر گونه هام کشید و من ناخودآگاه اخم کردم.یعنی انقدر نظر دوست هاش براش مهم بود که حاضر می شد من با این مو های باز و آرایش غلیظ جلوشون ظاهر بشم؟فکر می کردم به همین دو قلم هم گیر بده اما حالا می بینم که...چی فکر می کردم و چی شد‏!‏...ساختمان بلند و ویلا مانندی که رو به روم بود،حتی از خانه ی عمو فریبرز و خانه هایی که توی فیلم ها دیده بودم هم بزرگ تر بود‏!صدای موزیک از فاصله ی زیادی در حیاط به گوش می رسید.مهیار با ژستی عاشقانه دستم رو گرفت و به سمت پله ها کشاند.پلکان سنگی حیاط رو طی کردم.�هیار در رو برام باز کرد و با لبخند همراهی م کرد.این رفتار هاش که مانند نمایش تئاتر بود،برام خیلی مصنوعی به نظر می رسید.-به آقا مهیار‏!چه عجب بعد از مدت ها دیدیمت.بابادرد عاشقی انقدر ها هم سخت نیست‏!‏درد عاشقی؟؟؟‏!‏‏!‏‏!عاشقی کی؟‏!‏-اون بحث تموم شد مسعود.مسعود ضربه ای به شانه ی مهیار زد و گفت:بی خیال.پس کو نامزد جدیدت که ازش تعریف می کردی؟نامزد جدید؟پس قبلا مهیار با کس دیگه ای هم نامزد بوده‏!و شاید هم کسان دیگه ای‏!‏نگاه مهیار با کمی اضطراب روی صورت من ماند.لبم به یک طرف کج شد و سرد نگاهش کردم.
-سلام.چهره ی پسر به طرز غریبی برام آشنا بود‏!انقدر �شنا که ناخودآگاه لبخندی روی لب هام نشست.مهیار نگاه غضب آلودش رو به پسر دوخت و اون هم انگار حساب کار دستش اومد.عینک ظریف مستطیلی شکل و بینی فوق العاده استخوانی،قد متوسط و هیکل لاغری داشت.لب های نازک چشم های که انگار از حدقه دراومده بودند من رو یاد کسی می انداخت.نگاه کوتاهی به من انداخت و با تحسین گفت:اوه‏!سلیقه ت خوب شده مهیار‏!اولیه رو می ذاره تو جیبش.نفس حبس شده م رو که قرار بود رها کنم حبس شده نگه داشتم.مسعود دوباره سوتی داده بود.مهیار سریع دستم رو گرفت و با خشم به مسعود گفت:ما بریم پیش بقیه.مسعود با کمی شرمندگی سر تکان داد و زیر چشمی به من نگاه کرد.پوزخند بی روحی زدم و همراه مهیار روی کاناپه ی چرمی نشستم.خدا رو شکر که صدای موسیقی نمیذاشت حرف هایمان شنیده بشه.به خاطر این که جا کم بود تقریبا به مهیار چس�یده بودم.گرمای بدنش...این بار دگرگونم نکرد.فکرم آشفته بود.درگیر حرف های مسعود.به دلیل تنگی جا مهیار دستش رو پشت سرم گذاشت.کمی به سمتم متمایل شد و با نگرانی گفت:به حرف های مسعود توجه نکن.اون عادت داره...محکم و قاطع حرفش رو بریدم:باشه،به نامزد قبلیت توجه نمی کنم.مهیار معترض شد و شروع کرد به توجیح حرف های مسعود:هر کسی تو زندگی ش ممکنه اشتباه بکنه.این نامزدی یه نامزدی پچه گانه و مال گذشته بوده.اصلا خود تو تا حالا دوست پسر نداشتی؟با حیرت بهش نگاه کردم.چه احمقانه منتظر تأیید من بود تا کار خودش هم توجیح بشه‏!با ناراحتی گفتم:آره داشتم.اگه راضی می شی ده تا داشتم.برخلاف انتظارم مهیار لبخندی از سر آسودگی زد و گفت:دیدی‏!دیدی گفتم هر کس تو زندگی ش...خدای من‏!حداقل شاید غیرتی ناراحت می شد.اما فقط خیال خودش رو راحت کرد‏!‏-بسه مهیار.واقعا که‏!من تا حالا نه با پسری بودم نه...مهیار پوزخند صداداری زد و گفت:هه‏!می خوای باور کنم؟‏!تو که سه سوته �ه من پا دادی،معلوم نیست با چند نفر دیگه...-ساکت شو احمق.ما قصدمون ازدواج بود.مهیار از توهینم برآشفت و با عصبانیتی فزاینده دستش رو محکم پشت شانه ام فشار داد.از شدت درد ناله ای کردم.-حرف دهنت رو بفهم دختره ی...-آ آ آی‏!ساکت شو...ولم کن مهیار...مهیار سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت:ما قصدمون ازدواج بود؟‏!‏‏!من ازت خواستم باهام نامزد شی.وگرنه تو خیالت بود همون دوست بمونیم.از شدت درد اشک چشمانم رو تر کرده بود.باورم نمی شد انقدر سریع تغییر رویه داده باشه و انقدر راحت و با قصاوت قلب بهم تهمت بزنه‏!در آنی احساس بدی وجودم رو پر کرد.هنوز نفس های داغ مهیار روی گردن و گوشم پخش می شد.اما ناگهان شدت نفس هاش تند تر شد و...دست هاش شل شد و دور بدنم لغزید.کمرم رو فشرد.سرش رو داخل مو هام فرو برد...با حیرت برگشتم و به مردمک پر التهاب چشمانش نگاه کردم.به نقطه ای خیره شده بود...نقطه ی آشنایی که... دختری با مو های یخی و چشمان قهوه ای روشن به همراه مریم وارد شدند.دختر...همانی بود که اون روز در فروشگاه لباس فروشی با مهیار بود.قد کوتاه و اندامش لاغر بود.اما پیدا بود که کمی هیکلش زنانه است.چشمان قهوه ای و مو های یخی اش هیچ تناسبی با هم نداشتند.بینی اش اندازه ی یک بند انگشت کوچک بود و لب های برجسته...نگاه خیره ی مهیار به آن سو بود.چند بار رد نگاه مهیار رو دنبال کردم تا مطمئن باشم به اون دختر نگاه می کنه.اما...باز هم در دل به خودم نهیب می زدم که اون نگاه به حضور غیر منتظره ی مریم بود که همراه دختر مویخی وارد شده بود.نگاه پر تب و تاب و نسبتا عصبی مهیار از اون قسمت کنده شد.سریع دستانش رو از دورم باز کرد و بدون حرفی رفت.بغض کردم.چقدر راحت توی این مهمونی تنهام گذاشت‏!حالا خوبه خودش هم بهم گفت بیا بریم.سرم رو پایین انداختم و سعی کردم لرزش چانه م رو نادیده بگیرم.-از خودتون پذیرایی کنید.سرم رو بالا آوردم و به پسری که با لبخند تعارفم می کرد نگاه کردم.مسعود بود.-ببخشید اسمتون رو نمی دونم.راستش مهیار انقدر سریع دست شما رو گرفت و رفت که وقت نکردم ازتون بپرسم.لبخند مؤدبانه ای زدم و گفتم:ثنا فروزنده هستم.دختر عموی مهیار.-و نامزدش.می تونم این جا بشینم؟با لبخند تأیید کردم.کنارم نشست.-پس مهیار کجاست؟دوباره احساس بدی پیدا کردم.دلم گرفت.همین چند دقیقه پیش بود که همه چیز بارم کرد.-نمی دونم کجا رفت‏!‏-یعنی به شما نگفت؟‏!‏-نه یه دفعه ای رفت.اون قدر در صداش حس اعتماد و اطمینان وجود داشت که بی اختیار جذبش شدم.-خب حالا چند سالتونه؟راستی می تونم تو خطابت کنم؟نیم ساعتی از این در و اون در صحبت کردیم.ار شغل و کار و سن و همه کس مسعود گرفته،تا سن و رشته و وضعیت تحصیلی من.البته با سانسور.هیچ وقت حاضر نمی شدم راجع به شرایط زندگی و این که پدر و مادری تا حالا بالای س�م نبوده حرفی بزنم.بعد از کلی حرف زدن مسعود نفسی کشید و لیوان شربتی رو به دستم داد.با اشتیاق شربت رو جرعه جرعه نوشیدم.نگاه مسعود به جایی میخکوب شده بود.رد نگاهش رو دنبال کردم...روی مهیار ثابت مونده بود...که دستش رو دو طرف همون دختر مو یخی گذاشته بود و با خشم باهاش صحبت می کرد.اخم های دختر هم درهم بود.چنان نزدیک به هم ایستاده بودند که نفسم بند اومده بود.مسعود یک دفعه به طرفم برگشت و گفت:چقدر به مهیار علاقه داری؟نگاهش غمگین بود.غمگین و مهربان.بدون خجالت گفتم:خیلی.-مهیار خیلی راحت دختر ها رو جذب می کنه‏!‏متوجه منظورش نشدم.ادامه داد:ولی هیچ وقت تو قید و بند دوست دختر نبوده.دوباره سرش رو به طرف مهیار برگردوند که هنوز با دختره صحبت می کرد.بیشتر جر و بحث می کردن تا صحبت.یک لحظه قلبم خالی شد.احساس کردم اصلا دوستم نداره.-ثنا من یه خواهری داشتم که عین تو بود.هفده سالش بود.خیلی مهربون بود.خیلی خوش قلب.کمتر با کسی درد و دل می کرد.همه ش درس می خوند.راستش خیلی هم شبیه تو بود.لبخندی زدم و گفتم:این جا نیست‏؟-ثنا من سر یه اشتباه و بی مسؤلیتی از دست دادمش.انقدر توی کتاب و درس غرق شده بودم که وقت نصیحت و مراقبت ازش رو نداشتم...مهم نیست چی شد ثنا.نمی خوام برات از اتفاقات تلخ اون روز ها بگم.اما دلم می خواد بدونی امشب که دیدمت یاد اون افتادم.آدم های نامرد توی این دنیا زیاد هستند ثنا.صرف نظر از گرگ های جامعه،آدمای نامرد هم هستند که همیشه خودشون براشون مهمه.تو هم هیچ وقت خودت رو وقف اون ها نکن.نمی دونستم به خاطر چی این حرف ها رو به من می زد؟‏!حرف هاش رو به دیده نصیحت گرفتم.-ثنا به عنوان یه خواهر یه قولی بهم می دی؟سری تکان دادم و منتظر به چشمان غمگینش نگاه کردم:هر وقت احساس کردی مهیار...دوستت نداره...سریع ازش فاصله بگیر.خودت رو وقفش نکن.-منظور خاصی از این حرفا داری؟‏!‏لبخند کمرنگی زد و گفت:نمی دونم.هنوز نمی دونم.نمی تونم فعلا چیزی بهت بگم.اما ...اگه روزی احساس کردم که...دوستت نداره بهت می گم.تو هم قول بده وابسته ش نشی.-من واقعا حرفاتو نمی فهمم‏!‏-یه چیزایی هست که نمی دونم کی بهت بگم؟اما اگه روزی وقتش رسید بهت می گم.شاید هم اون روز نرسه،شاید هم مهیار خودش بهت بگه.اما قول بده...خودت رو وقف مهیار نکنی.خواستم با تندی بهش بفهمونم که حق دخالت در رابطه ی من و مهیار نداره.اما وقتی موج نگاهش پشت شیشه های عینک مستطیلی شکلش رنگ غم و صداقت گرفت،سری تکان دادم و سکوت کردم..-تینا جان ایشون هم دختر عموم هستند.به مریم و دختر مو یخی نگاه کردم.اون قدر ناگهانی جلوم ظاهر شدن که نزدیک بود با کارد میوه خوری دستم رو ببرم.لبخند مریم کاملا مصنوعی بود و با نفرت و انزجار نگاهم کرد.دختر مو یخی که حالا می دونستم اسمش تیناس دستان ظ�یف و کوچکش رو به سمتم دراز کرد و گفت:افتخار آشنایی با کیو دارم؟لبخند لرزانی زدم و گفتم:ثنا هستم.و کوتاه باهاش دست دادم.نگاهم روی ناخن های دو سانتی قرمز و ناخن های کوتاه خودم ثابت موند.-او پس تو نامزد مهیار هستی آره؟‏!‏در چهره اش دقیق شدم.شاید یکی از دوستان دانشگاهی مهیار بود که با این راحتی اسمش رو می گفت:بله و شما؟‏!‏-من تینا هستم.تینا فروزنده،البته در آینده‏!‏و خنده ی کلاسیک و کم صدایی کرد.رفتار،حرکات و حرف هایش جوری بود که مثل آهنربا نگاه و توجهم رو جذب می کرد.به خودم اومدم و فهمیدم مسخ حرکاتش شدم.وقتی من این طور محو حرکات و رفتار خاصش شده باشم،وای به حال جنس مخالف‏!‏معنی جمله ی آخرش رو درک نکردم‏!‏‏(‏‏(تینا فروزنده،البته در آینده‏!‏‏!‏‏!‏‏)‏‏)یعنی چی؟‏!‏‏!‏مثل ابله ها نگاهش کردم و گفتم:شما هم فروزنده هستی؟‏!‏-وای دختر تو چقدر کم هوشی‏!منظورم خانم فروزنده بود.خانم آقای فروزنده.با این توهینش برآشفتم‏.تمام اعتماد بنفسم در برابر حرکات لوند و جذاب و مدل لباس پوشیدن و آرایشش از بین رفت.احساس کردم آرایش به صورتم سنگینی می کنه.صورتم داغ شده بود.در برابر خونسردی اون احساس یک احمق رو داشتم.من,ثنا,سوم ریاضی باهوش سرشارم نمی تونستم معنای جمله هاش رو درک کنم‏!خانم آقای فروزنده یعنی چی؟‏!اگه فامیل من فروزنده س،پس آقای فروزنده کیه؟‏!‏‏‏
تینا دوباره از اون لبخند هاش تحویلم داد و گفت:من نامزد سابق مهیارم.دستانم یخ زد.به شدت مشت شون کردم.نگاهم روی ته مانده ی شربت آلبالو میخکوب شد.تینا رو به مریم گفت:مریم جان من می خوام چند کلمه با این خانم عزیز صحبت کنم.مریم لبخند خبیثانه ای زد و گفت:باشه عزیزم.خودت این بچه رو حالیش کن.گردنم رو تکان دادم.به من می گفت بچه؟‏!‏تینا گفت:ببین ثنا جان تو خیلی بچه ای‏!فکر کنم ده شونزده سال بیشتر نداشته باشی.‏_هفده سالمه.لب پایینم می لرزید.انقدر لبم رو گاز گرفتم که رژ های لبم کاملا پاک شدند.تینا با جذابیت خاصی گفت:او‏‏!اصلا به فیست نمی خوره‏!‏چیزی نگفتم.چه بحث مزخرفی‏!آمده بود این جا تا درباره ی فیس و سن و سال من نظر بده؟‏!‏-چرا نامزد مهیار شدی؟احساس کردم دارم به مدیر دبیرستانمون حساب پس می دم و اون هم به من به چشم یک بچه ای نگاه می کنه که هیچ چی نمی فهمه.از صورتش پیدا بود سن بالایی داره.حتی بالاتر از مهیار‏!‏با خفگی جواب دادم:چ...چون دو...ستش دارم.دوباره اون خنده ها...اوه دوستش داری؟‏!تا حالا به این فکر کردی اون هم دوستت داره یا نه؟کمی صدایم جان گرفت.با قاطعیت سر بلند کردم و گفتم:مهیار خودش بهم گفته که دوستم داره.دوباره و دوباره صدای خنده هاش...-با گفتن که چیزی ثابت نمی شه خانوم کوچولو‏!من هم هر روز به ده نفر می گم که دوستشون دارم.اما آیا واقعا دوستشون دارم؟‏!‏‏(شانه ای بالا انداخت و با سرخوشی گفت:‏)معلومه که نه‏!‏‏!‏دوباره خندید...انگار مست کرده بود که انقدر بی خیال می خندید‏!ناگهان صورتش جدی شد‏!دیگه از اون حالت خوشمزگی در آمده بود.‏_نمی خوام اذیتت کنم کوچولو.من نامزد سابق مهیارم.تا همین یک ماه پیش هم نامزدش بودم.برام جون می ده.تا سر حد مرگ دوستم داره.یک ماه پیش طی جر و بحثی که داشتم با همدیگه بهم زدیم.یعنی خودم نخواستمش.روز و شب نداشت.نبودی بشنوی و ببینی که چه داد هایی پشت تلفن می زد تا برگردم‏!اما خب...گذشت تا حالا.بهم زنگ زد و تهدیدم کرد که نامزد می کنه.که با یکی دیگه ازدواج می کنه.اصلا باور نداشتم.مهیار انقدر عاشقم بوده و هست که هیچ کس رو جایگزین من نکنه.اما به خاطر لج من هم که شده این کارو کرد.می فهمی؟با حالتی ریلکس و سرشار اعتمادبنفس لیوان خنک شربت ش رو در دست گرفت.انقدر دهانم خشک بود که آرزو کردم آن لیوان شربت خنک مال من باشه.ادامه داد:می فهمی؟تو فقط براش یه وسیله بودی تا حرص من رو در بیاره.تا حسادتم رو تحریک کنه.اگه دیگه نمی خواستمش می ذاشتم با رویا های کودکانه ی خودت با مهیار خوش باشی اما...من می خوامش.من مهیار رو می خوام.پس بهتره سریع و بی آبرو ریزی کنار بکشی.چون مهیار هیچ وقت از من دست نمی کشه.باور حرف هایش برام تا حدودی دور و غیر ممکن بود.نکنه راست بگه؟‏!واقعا مهیار من رو بازیچه می دونست؟‏!‏-مهیار...مهیار دوستم داره.خودش بهم گفت...-جمله ی دیگه ای غیر از این بلد نیستی دختر جون‏؟‏!گفت که گفت.باید تو عمل بهت ثابت کنه.رک بگم،مهیار برای من می میره.منتظر یه اشاره ی منه.اشک در چشم هام حلقه زد.می دونستم خیلی ترحم برانگیز و خنگ شده بودم.حسادت و بغض من رو تا مرز مرگ می برد.خدایا من رو بکش.بکش خدا.-ث...ثابت...کن.-باشه.ثابت می کنم.فقط بیست روز،بیست روز یا کمتر وقت می خوام تا مهیار مثل آشغال بندازدت بیرون و با من ازدواج کنه.دهانم باز ماند.چشمانم حیرت زده بود.مچ دستم رو لمس کردم.مثل یک تکه یخ بود.با چه اطمینانی از تصمیمات مهیار حرف می زد‏!انگار افسار رفتار مهیار به دست او بود.‏!‏.نگاه بی روح و ساکن م رو به سیاهی شب دوختم.-مهیار تا حالا کسی رو تا سر حد مرگ دوست داشتی؟مهیار در حین رانندگی نیم نگاهی بهم کرد و بعد گفت:آره.-کی؟-خوب معلومه تو‏!‏دستی قلبم رو محکم فشرد تا از این حرف خوشحال نشم.-دیگه کی رو؟-این چه حرفیه؟‏!دیگه کیو می تونم دوست داشته باشم؟‏!‏-مهیار...اگه یه روز...این نامزدی رو بهم بزنم چیکار می کنی؟-این حرفای مزخرف چیه ثنا؟‏!من هیچ وقت نمی ذارم چنین کاری بکنی.با سردی زیر لب زمزمه کردم:خیلی نامردی.-کسی چیزی گفته؟یا تینا حرفی زده؟‏_تینا؟اون چرا باید چیز خاصی بگه؟‏!‏طبق انتظارم کمی دست پاچه شد و گفت:ن...نه...نه فقط گفتم شاید...-حاضری یه روز تنهام بذاری؟چیزی نگفت.-دوستم داری یا عاشقمی؟باز هم سکوت کرد.-احساس می کنم...‏(در دل گفتم:دوستم نداری.‏)‏شاید بهتر بود به تینا این فرصت رو می دادم تا ثابت کنه مهیار دوستم داره یا نه.اگر چه فرقی نداشت.به هر حال او خودش رو نشان می داد.
فصل هشتم_امروز قراره بریم یه جایی خارج از شهر.مهیار داشت برای مریم توضیح می داد.کتاب رو محکم توی دستم فشردم.هیچ چیز از اون کتاب تاریخ لعنتی توی ذهنم نمی موند.زیر چشمی نگاهی به مریم انداختم.چهار زانو نشسته بود جلوی تلوزیون داشت فیلم تماشا می کرد.مو هاش رو که با زور و ضرب اتو مو و هزار نوع کرم مو و غیره لخت کرده بود دست کشید و گفت:دقیقا کجا؟مهیار دوباره غرق صفحه ی گوشی ش شد و گفت:یه جایی هست،برای ناهار می ریم اون جا.مثل این که باغ فامیلای مسعوده.با آوردن اسم مسعود لبخند کمرنگی روی لب هام نشست.مریم نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت:ساعت هشت و نیمه.پس من برم تینا رو خبر کنم.مهیار با اخم گفت:چرا دوستتو دعوت می کنی؟‏!اون قرار نیست...‏_مسعود دعوتش کرده.بعدشم یادت رفته تینا خودش...‏_باشه باشه.بیشتر از این ازش حرف نزن.مریم با چشم های گشاده شده به مهیار زل زد.شاید باورش نمی شد مهیار درباره ی تینا این طور صحبت کنه‏!سرم رو پشت کتاب قایم کردم و نخودی خندیدم.دلم از خوش حالی هری ریخت.یعنی واقعا می شه که مهیار تینا رو فراموش کرده باشه؟‏!اون روز توی مهمونی جیک تو جیک باهاش حرف می زد.اما شاید چیزی بین شون نیست و من دارم خیال بافی می کنم.‏این حس با لحن ملایم و لبخند مهیار قوی تر شد:تو هم برو آماده شو دیگه.چقدر تو مخ این کتابایی‏!وقتی ازدواج کردیم که دیگه این درسا به دردت نمی خوره.کیلو کیلو قند توی دلم آب شد.فکر کنم ذوق رو از تو چشمام خوند.تا دیشب حتی یک درصد هم به این فکر نمی کردم که شاید مهیار تینا رو پس بزنه.اما حالا یه جورایی احساس می کردم می تونم توی این بازی برنده باشم.‏_سلام مهیار جان‏.خیلی وقت بود ندیده بودمت.با صدای پر از نیروی مغناطیسی تینا سرم به دوران افتاد.آخه یه آدم تا چه حد می تونه با حرکاتش جلب توجه کنه؟‏!رفتار سرد و بی حال من در برابر حالت های نرم و گیرای اون هیچ بود.وقتی حرفی می زد یا در جمعی وارد می شد،همه چشم ها به سمتش می چرخید و روی طرز لباس پوشیدن عالی،رنگ مو ها،نحوه ی آرایش و حرف های مجذوب کننده ش گره می خورد.ثانیه ای نگذشت که دست مهیار و تینا در هم گره خورد.تینا با لبخند ملایمی دست مهیار رو رها کرد.چهره ی مهیار دمغ و اخمو بود.نمی تونستم از حالت چهره ش احساسش رو حدس بزنم.باغ خوش آب و هوایی بود.اما هیچ کدوم از زیبایی های باغ،از گل های عجیب و غریب و زیبایی که تا حالا ندیده بودم گرفته،تا عمارت سفید و قشنگ وسط باغ نتونست نظرم رو جلب کنه.یه جور استرس آزار دهنده از برخورد تینا با مهیار به جونم افتاده بود.از طرز لباس پوشیدن و سرزندگی ش پیدا بود که همه ی تلاشش رو به کار گرفته.ساعت از دوازده گذشته بود که همگی سر میز طویل ناهار نشستیم.باورکردنی نبود‏!اما تینا دقیقا بغل دست مهیار نشست.مثل این که اکیپ دوست های مهیار همه از عشق آتشین بین اون دو تا با خبر بودند که با نگاه های معنی دار و گاهی دلسوزانه به ما سه نفر خیره می شدند.حتما همه فکر می کردند من از این جریان بی خبرم.اما متأسفانه یا خوشبختانه تینا همه چیز رو برام تعریف کرده بود و از من خواسته بود تا شاهد نمایش مسخره ش باشم.سر ناهار با محبت های تینا هیچ چیز از گلوم پایین نرفت.مدام برای مهیار نوشیدنی می ریخت.غذا های مختلف بهش توصیه می کرد و براش سالاد می �یخت.نگاه بقیه حیرت زده و نگاه مسعود خشمگین بود.نگاه مریم پیروزمندانه و نگاه من بغض دار بود.با خودم فکر کردم:آیا می تونم تا آخر این بازی دوام بیارم؟مهیار نگاه متعجب و تا حدی خشمگینش رو به تینا دوخت و بعد از کمی مکث صندلی رو محکم عقب کشید و از ایوان خارج شد.دست تینا با چنگال سالا در هوا باقی ماند.اکثرا پوزخند های تمسخر آمیز بر لب داشتند.مریم و تینا هر دو عصبی بودند.کمی خیالم راحت تر شد و برای خودم لیوان آبی خنک ریختم.‏_مهیار بیا تو ایوون.بیا دوستات صدات می کنند.‏_برو ثنا حوصله تو ندارم.‏_این چه طرز حرف زدنه مهیار؟‏!‏‏_همینه که هس.با بغض بینی م رو بالا کشیدم و گفتم:چرا این طور رفتار می کنی؟‏!مگه من چیکارت کردم؟‏!‏مهیار برگشت و مدتی در چشم هام خیره شد.بعد از چند لحظه ای دست م رو به دست گرفت و هر دو به سمت پلکان ایوان رفتیم._امروز قراره بریم یه جایی خارج از شهر.مهیار داشت برای مریم توضیح می داد.کتاب رو محکم توی دستم فشردم.هیچ چیز از اون کتاب تاریخ لعنتی توی ذهنم نمی موند.زیر چشمی نگاهی به مریم انداختم.چهار زانو نشسته بود جلوی تلوزیون داشت فیلم تماشا می کرد.مو هاش رو که با زور و ضرب اتو مو و هزار نوع کرم مو و غیره لخت کرده بود دست کشید و گفت:دقیقا کجا؟مهیار دوباره غرق صفحه ی گوشی ش شد و گفت:یه جایی هست،برای ناهار می ریم اون جا.مثل این که باغ فامیلای مسعوده.با آوردن اسم مسعود لبخند کمرنگی روی لب هام نشست.مریم نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت:ساعت هشت و نیمه.پس من برم تینا رو خبر کنم.مهیار با اخم گفت:چرا دوستتو دعوت می کنی؟‏!اون قرار نیست...‏_مسعود دعوتش کرده.بعدشم یادت رفته تینا خودش...‏_باشه باشه.بیشتر از این ازش حرف نزن.مریم با چشم های گشاده شده به مهیار زل زد.شاید باورش نمی شد مهیار درباره ی تینا این طور صحبت کنه‏!سرم رو پشت کتاب قایم کردم و نخودی خندیدم.دلم از خوش حالی هری ریخت.یعنی واقعا می شه که مهیار تینا رو فراموش کرده باشه؟‏!اون روز توی مهمونی جیک تو جیک باهاش حرف می زد.اما شاید چیزی بین شون نیست و من دارم خیال بافی می کنم.‏این حس با لحن ملایم و لبخند مهیار قوی تر شد:تو هم برو آماده شو دیگه.چقدر تو مخ این کتابایی‏!وقتی ازدواج کردیم که دیگه این درسا به دردت نمی خوره.کیلو کیلو قند توی دلم آب شد.فکر کنم ذوق رو از تو چشمام خوند.تا دیشب حتی یک درصد هم به این فکر نمی کردم که شاید مهیار تینا رو پس بزنه.اما حالا یه جورایی احساس می کردم می تونم توی این بازی برنده باشم.‏_سلام مهیار جان‏.خیلی وقت بود ندیده بودمت.با صدای پر از نیروی مغناطیسی تینا سرم به دوران افتاد.آخه یه آدم تا چه حد می تونه با حرکاتش جلب توجه کنه؟‏!رفتار سرد و بی حال من در برابر حالت های نرم و گیرای اون هیچ بود.وقتی حرفی می زد یا در جمعی وارد می شد،همه چشم ها به سمتش می چرخید و روی طرز لباس پوشیدن عالی،رنگ مو ها،نحوه ی آرایش و حرف های مجذوب کننده ش گره می خورد.ثانیه ای نگذشت که دست مهیار و تینا در هم گره خورد.تینا با لبخند ملایمی دست مهیار رو رها کرد.چهره ی مهیار دمغ و اخمو بود.نمی تونستم از حالت چهره ش احساسش رو حدس بزنم.باغ خوش �ب و هوایی بود.اما هیچ کدوم از زیبایی های باغ،از گل های عجیب و غریب و زیبایی که تا حالا ندیده بودم گرفته،تا عمارت سفید و قشنگ وسط باغ نتونست نظرم رو جلب کنه.یه جور استرس آزار دهنده از برخورد تینا با مهیار به جونم افتاده بود.از طرز لباس پوشیدن و سرزندگی ش پیدا بود که همه ی تلاشش رو به کار گرفته.ساعت از دوازده گذشته بود که همگی سر میز طویل ناهار نشستیم.باورکردنی نبود‏!اما تینا دقیقا بغل دست مهیار نشست.مثل این که اکیپ دوست های مهیار همه از عشق آتشین بین اون دو تا با خبر بودند که با نگاه های معنی دار و گاهی دلسوزانه به ما سه نفر خیره می شدند.حتما همه فکر می کردند من از این جریان بی خبرم.اما متأسفانه یا خوشبختانه تینا همه چیز رو برام تعریف کرده بود و از من خواسته بود تا شاهد نمایش مسخره ش باشم.سر ناهار با محبت های تینا هیچ چیز از گلوم پایین نرفت.مدام برای مهیار نوشیدنی می ریخت.غذا های مختلف بهش توصیه می کرد و براش سالاد می ریخت.نگاه بقیه حیرت زده و نگاه مسعود خشمگین بود.نگاه مریم پیروزمندانه و نگاه من بغض دار بود.با خودم فکر کردم:آیا می تونم تا آخر این بازی دوام بیارم؟مهیار نگاه متعجب و تا حدی خشمگینش رو به تینا دوخت و بعد از کمی مکث صندلی رو محکم عقب کشید و از ایوان خارج شد.دست تینا با چنگال سالا در هوا باقی ماند.اکثرا پوزخند های تمسخر آمیز بر لب داشتند.مریم و تینا هر دو عصبی بودند.کمی خیالم راحت تر شد و برای خودم لیوان آبی خنک ریختم.‏_مهیار بیا تو ایوون.بیا دوستات صدات می کنند.‏_برو ثنا حوصله تو ندارم.‏_این چه طرز حرف زدنه مهیار؟‏!‏‏_همینه که هس.با بغض بینی م رو بالا کشیدم و گفتم:چرا این طور رفتار می کنی؟‏!مگه من چیکارت کردم؟‏!‏مهیار برگشت و مدتی در چشم هام خیره شد.بعد از چند لحظه ای دست م رو به دست گرفت و هر دو به سمت پلکان ایوان رفتیم.
_ببخشید...مسعود...تو درباره ی نامزد قبلی مهیار چیزی می دونستی؟مسعود دستش رو پشت صندلی چوبی م گذاشت و به نیم رخم خیره شد.باد خنک اواخر فروردین به صورتم می خورد.‏_آره فهمیدم که فهمیدی.فهمیدم که تینا دوباره فیلش یاد هندوستان کرده.با انگشت های دستم بازی کردم و با بغض گفتم:می خواد زندگی من رو خراب کنه مسعود؟مسعود بازو هاش رو بغل کرد و نفسی کشید که بیشتر شبیه آه بود:آره ثنا.دوباره می خواد مهیار رو به سمت خودش بکشه.من از شدت علاقه ی مهیار به تو خبر ندارم،اما قبلا به علاقه ی مهیار به تینا اطمینان داشتم.یعنی همه می دونستیم.بعد از چند ماهی که مثل عاشق و معشوق بودند مثل این که تینا نخواست ایران بمونه.اما مهیار اصرار به موندن داشت.خلاصه دعواشون شد و بهم زدند.به همین راحتی.پرسیدم:بالاخره چی شد؟تینا چرا نرفت خارج؟‏‏‏‏_نمی دونم مثل این که کارش گیره.نمی تونه فعلا اقامت بگیره.فکر می کنم برای همین دوباره سراغ مهیار اومده.‏_حالا من چی کار کنم؟من خیلی مهیارو دوست دارم مسعود.لبخند ناخودآگاه و ملایمی روی لب های مسعود نشست.یک باره با دیدن صورتش یاد رزگل افتادم.حالا می فهمم چرا انقدر صورتش برام آشنا بود...قبل از این که مسعود چیزی بگه یکدفعه پرسیدم:فامیل تو چیه مسعود؟مسعود دوباره لبخند زد و گفت:مهمه؟‏‏‏‏!مسعود امامی.با هیجان پریدم بالا.برای چند لحظه موضوع صحبت قبلی از یادم رفت:رزگل امامی می شناسی؟رنگ مسعود آشکارا پرید.دست هاش به لرزش افتاده بود.تغییر ناگهانی ش رو به وضوح می تونستم ببینم.یه کمی نگران شدم.با اضطراب گفتم:سؤال بدی پرسیدم مسعود؟مسعود با اخم دردناکی پرسید:تو رزگل از کجا می شناسی؟‏!‏‏_خ...خب توی اصفهان با هم ه...هم کلاس بودیم.‏_تو دوست رزگلی؟‏_آره.ببخشید که...اگه ناراحت شدی یا...اصلا از موضوع اصلی منحرف نشیم.داشتی راجع به مهیار می گفتی...اما حواس مسعود جای دیگری بود...‏.‏_بسه دیگه زنگ نزن تینا.برو برگرد پیش عمه و پسر عمه ی فرنگی ت.من دیگه بازیچه ی تو نیستم.‏_‏‏...‏_دفعه ی دیگه همه ی حرمتا رو میذارم کنار و یه چیزی بت میگما‏!‏‏_‏...‏_تمومش کن لعنتی.دیگه آبغوره گرفتنات به درد من نمی خوره.مثل این که مهیار گوشی رو قطع کرد.با درماندگی پشت در اتاقم نشستم.نمی دونستم گریه کنم؟حرص بخورم؟واقعا نمی دونستم چه کار کنم؟دست هام رو محکم جلوی صورتم گرفتم.اشک های داغم به طرف چانه م سرازیر شد.همیشه وقتی دختر ها برای عشق شون اشک می ریختند دلم می خواست عق بزنم.اما حالا خودم با نهایت غم گریه می کردم...احساس می کردم این نامزدی با مهیار،مثل دوستی های خیابونی به هیچ جا نمی رسه....فروردین به همراه اخلاق خوب مهیار تمام شد.روز به روز از من سرد تر می شد.اخلاقش درست همونی شده بود که قبلا بود.پر از تحقیر و سردی.جرعت این که دم پرش برم رو نداشتم.جرعت این که چیزی ازش بخوام یا اصلا بهش سلام یا ازش خداحافظی کنم...عمو فریبرز هم این اخلاق های مهیار رو می دید و هر لحظه عصبی تر می شد...در این بین نگاه ها و لبخند های پیروزمندانه ی مریم،خوش و بش های مهیار با همه به غیر از من،بیرون رفتن های وقت و بی وقتش گواه بدی رو برام داشت.اخلاق مهیار فقط با من بد بود.اما با همه غیر از من،حتی دیوار و کمد هم می گفت،می خندی و خوش اخلاق بود.اغلب دنبال گردش و تفریح بود و مثل قبل ازم نمی خواست همراهش باشم.شاید یک روز حتی یک کلمه هم با همدیگه حرف نمی زدیم.همیشه سکوت بود و بدخلقی های اون.و این اتقاق روزی تشدید شد که...گوشی مهیار زنگ می خورد...و من برش داشتم.چون اسم مخاطب‏"عشقم‏"سیو شده بود...-چرا برنمی داری بی معرفت؟دل من تنگ شد عزیز دلم...و ملایم خندید...من این خنده ها رو می شناختم.این طرز حرف زدن،این لحن،این حالت جذاب فقط مخصوص یک نفر بود به اسم...تینا...لبخند تلخی گوشه ی لبم جا خوش کرد.قطره ی اشکم تا گوشه ی لبم کشیده شد.گوشی رو بی ملاحظه توی دستم فشردم...این پایان زندگی من بود...
-این کیه مهیار؟این دختری که زنگ می زنه و قربون صدقه ت می ره کیه؟مهیار نگاه شوک زده ای به من و گوشی تاچش انداخت که توی دستم بود.دستی به گردنش کشید و یک قدم جلو اومد.-کی زنگ زده به من؟خودم می دونستم تینا باهاش تماس گرفته بود.اما می خواستم ببینم چه طور اعتراف می کنه؟-یه دختری.و گوشی رو تو دستم تکان دادم.مهیار بی خیال و کلافه تنه ای بهم زد و به سمت تخت خوابش رفت و بی توجه به من خودش رو پرت کرد روی تخت خواب.-حتما مزاحم بوده‏!‏-آهان تو اسم مزاحماتو عشقم و عزیزم سیو می کنی؟‏!‏و اشک هام فرو ریخت.مهیار با شنیدن این حرفم سریع از جا بلند شد و با اخم وحشتناکی گفت:اصلا به چه حقی دست به گوشی من می زنی؟-به درک که نامزدمی.گوشی یه وسیله ی شخصیه.من هم متقابلا داد زدم:چیه؟حالا که گند کاریت رو شده به جای توضیح داد می زنی؟‏!‏مهیار یک دفعه از روی تخت خواب بلند شد و به سمتم خیز برداشت:ببند دهنت رو.به تو ربطی نداره کی به من زنگ می زنه و کی زنگ نمی زنه.کاسه ی صبرم لبریز شد.چقدر وقیح بود‏!زندگی با چنین مردی...غیر ممکن بود‏!‏‏!‏‏!‏-تو دهنت رو ببند هرزه ی بی آبرو.اصلا نمی خوام.من این نامزدی رو نمی خوام.با مردی که با پرروگی دختر بازی شو تأیید می کنه نمی خوام.ازت بدم میاد...قاب عکس کنار لپ تابش رو برداشتم و با حرص محکم رو زمین کوبیدم.خودم هم از کار خودم متعجب شدم.‏!منتظر یه سیلی اساسی بودم و انتظارم ثانیه ای بیشتر طول نکشید...این بار چندم بود که از مهیار سیلی می خوردم؟‏!‏‏!‏‏!‏...بار اول که نبود...دوم هم که نبود...خیلی بود...خیلی وقت بود که از مهیار سیلی می خوردم.زانو هام سست شدند و خوردم زمین.یک سمت صورتم لمس بود.درست مقابل عکسی خوردم زمین که به زمین پرتابش کرده بودم.نگاهم از روی ترک های شیشه ی قاب عکس عبور کرد.رفت بالا تر،سمت چپ،تقریبا مرکز قاب...چشم های قهوه ای روشن،مو های یخی،قیافه ی آشنای تینا...قطره خونی از گوشه ی لب زخمم روی قاب عکس چکید.عکس تینا این جا چکار می کرد؟‏!‏‏!‏‏!‏صدایی در مغزم فریاد کشید:تو این جا چکار می کنی احمق؟این جا فقط جای تینا و مهیاره...مهیار رد نگاهم رو دنبال کرد و نگاه نیمه پشیمانش روی قاب عکس ثابت موند.سریع قاب عکس رو برداشت و به چشم هام نگاه کرد...قطره های درشت اشک سرازیر شدند.-ثنا من...-بس کن...توضیح کافی هم دیدم،هم شنیدم،هم به خاطرش سیلی خوردم...همه بهم گفتند مهیار.گفتند که...-توضیح می دم.گوش بده...-نیازی نیست.تو رو با عشقت تنها می ذارم.-تو رو خدا یه لحظه گو...-دلم می خواد دیگه فقط من دختر عمو باشم و تو پسر عمو...هر چند...همین هم نبودیم...سر بلند کردم و سعی کردم بایستم.این همه سختی از من یه موجود سرد ساخت.دست هام رو مشت کردم و سریع از اتاق زدم بیرون.قطره های اشکم خیلی وقت بود که خشکیده بودند..-عمو فریبرز...می خوام راجع به موضوعی باهاتون صحبت کنم.-فعلا وقت ندارم ثنا.دارم تدارک مهمونی نامزدی رو می بینم.البته فقط فامیلای درجه یک و چند تایی مهمون معمولین.تو هم سریع به فکر خودت باش.به زن عموت می گم سریع حلقه و لباس و بقیه چیزا رو...-عمو مسئله همینه...-باور کن وقت ندارم ثنا.برنامه برای پس فرداست.بجنب.شاید امشب برای خرید لباس با مهیار فرستادمت.التماس گونه نالیدم:عمو ف...اما عمو فریبرز دستش رو به علامت سکوت تکان داد و سریع از روی مبل بلند شد تا به اتاق خوابش بره..مهیار نگاه آرامی بهم انداخت.سر بلند نکردم.دیگه نمی خواستم توی چشم هاش نگاه کنم.همان مانتوی نارنجی بد ریخت رو تنم کردم.دیگه حتی لباس هاش رو هم نمی خواستم بپوشم.تا ثانیه هایی نگاه خیره ی مهیار بهم بود.اما وقتی دید من حاضر نیستم نگاهش کنم،آهی کشید و قفل ماشین رو باز کرد...مریم هم حاضر شد و در حیاط رو بست.سریع روی صندلی عقب نشستم و به بیرون خیره شدم تا مریم هم سوار بشه.مریم روی صندلی جلو نشست.مهیار نگاه عصبی ش رو بهم دوخت و گفت:چرا نمیای جلو بشینی؟بأ صدای بی تفاوتی جواب دادم:عقب راحت ترم.-راحت ترم راحت ترم.حداقل یه بهونه ی دیگه بیار.با نفرت جواب دادم:باشه یه بهونه ی دیگه.نیازی به فکر کردن نیست.چون ما دیگه نامزد نیستیم.مهیار پوزخندی زد و گفت:اون وقت کی همچین چیزی گفته؟‏!‏-من می گم.-آهان بعد الآن ما برای کی داریم می ریم لباس نامزدی بخریم؟-ببین مهیار من تصمیم خودم رو گرفتم.لباس نامزدی و این ها رو بی خیال.من خودم با عمو فریبرز صحبت می کنم تا مهمونی لغوش کنه.-یعنی چی مهمونی رو لغو کنه لعنتی؟‏!آبروی ما می ره.فکر آبروش بود...فکر آبروش بود...با خشم گفتم:خیلی خب آبروت نمی ره.توی مهمونی شرکت می کنیم اما بعد اعلام می کنیم که همدیگه رو نمی خوایم.حلقه،لباس و بقیه ی چیز ها کمتر از آنی انتخاب شدند.قلبم بی احساس و بی نبض بود.مریم از شدت خوشحالی سر از پا نمی شناخت.خب معلومه که باید خوشحال باشه.اون دلش می خواست صمیمی ترین دوستش،تینا،همسر مهیار بشه.من هم فقط یک بازیچه بودم.برای تحریک حسادت تینا.با خستگی چشم هامو بستم.از اول سرنوشت من همین بود...بازیچه بودن،بدشانسی...از همون وقت هایی که دعوا های وحشتناک پدر و مادرم شروع شد...تا این جا که...من ایستادم و دارم به آدم هایی نگاه می کنم که قلب من،احساس من،زندگی من...براشون فقط یه بازی بود...یه دستاویز بود تا به هدفشون برسند...
مریم بسته های خرید رو داخل ماشین گذاشت و به ساعتش نگاه کرد.‏_تازه ساعت هشت و نیمه.دیگه چیکار کنیم؟مهیار بی حوصله ریموت رو در دستش چرخاند و شانه ای بالا انداخت.من هم به ماشین تکیه زدم و چیزی نگفتم.اما مثل این که مریم سرحال تر از این حرف ها بود.‏_من می گم بریم رستوران یه غذایی چیزی بخوریم.مهیار بی حرف سر تکان داد و خواست سوار ماشن بشه که دوباره مریم با هیجان گفت:پس من زنگ بزنم به تینا هم خبر بدم بیاد.مهیار نیم نگاهی به من انداخت و خیلی آروم گفت:دیگه تینا برای چی؟با غیظ سر تکان دادم.پر از بغض و خستگی بودم.از لحن مهیار پیدا بود قلبا دلش می خواد تینا هم حضور داشته باشه.اما به اصطلاح می خواست ملاحظه ی من رو بکنه.نفسی کشیدم.به هر حال دیگه مهم نبود.عمر این نامزدی پوشالی هم رو به پایان بود.نگاهی به صورت مهیار انداختم.چشم های قهوه ای روشنش که داخل آینه ی جلوی ماشین برق می زدند دیگه مثل اولین باری که در مسیر اصفهان به تهران دیده بودمش،برام گرما نداشت.نمی دونستم به خاطر به بازی گرفتن زندگی و احساسم شاکی باشم یا نه؟اما تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که به حرمت عشق بی سرانجامی که نسبت بهش داشتم،این بدی ش رو نادیده بگیرم.چه زود احساسم عوض شد‏!چه زود خودم رو وقف داده بودم‏!این عادت من بود.من همیشه مجبور بودم خودم رو با شرایط سازگار کنم.از اول تا به این جا.هفده سال تمام.مریم جلوی پا های پسر کوچولویی که حدودا سه-چهار سالی ش می شد زانو زد و گفت:ای جان چقدر شیرینی‏!‏‏(بعد به سمت تینا رو کرد و ادامه داد:‏)کیت می شه؟تینا لبخند نچندان خوشحالی زد و با خشونت دست پسربچه رو گرفت کشید و گفت:-پسر خاله کوچیکمه.‏_او و و و ه‏!باید خاله ی خیلی جوونی داشته باشی‏!‏تینا کلافه جواب داد:نه.خیلی م نه.دیر بچه دار شدن.مریم با سرخوشی سری تکان داد و گفت:اوهوم.اسمش چیه؟تینا غرید:مهرداد.مریم گفت:خب پس حالا که مهرداد کوچولو هم باهامونه بریم یه جایی که هم وسیله ی بازی داره هم رستوران.مهیار لبخند کوتاهی به مهرداد زد و گفت:باشه بریم یه شهربازی سرپوشیده.مهرداد با خوشحالی کودکانه ای بالا پرید و با لحن بامزه ای گفت:هو و و وررررااا!‏ شهربازی‏!مامان تینا هیچ وقت منو نمی برو شهربازی.مامان تینا؟؟؟‏!‏‏!‏‏!هر سه شوکه شدیم.تینا ل


مطالب مشابه :


رمان سوگلی سال های پیری

پيش خريد کرده تو بهترين جاي مشهده و خوونه داداش يک کم دورتر از مرکز مانتو و شال منو در




زندگی واقعی 3

نه که با این کفش ها و این مانتو آبروتو تقریبا مرکز باری که در مسیر اصفهان به




رمان طلایه ۲۸

بدی که داشتم از اصفهان برمی گشتم عزا و مانتو و شالم را در آوردم و بعد فروش (ghazal) ♥ 182




رمان نگار من ، تویی 14

لحظه آخر که از در داشتیم مانتو مشکی رنگم رو همراه با نغمه وارد مرکز خرید شدیم و به




رمان می تراود مهتاب قسمت27

عسل مانتو و روسری اش رو در همه ساله با سرمای زمستان من در خیالم به اصفهان رمان اریکا




برچسب :