رمان ناعادلانه قضاوت کردم9
ساعت 8 شب بود که باراد و بردم خونه و تا دمه آسانسور باهاش رفتم ولی دیگه بالا نرفتم . نمی خواستم الان باهاش روبرو بشم . کاش زودتر تصمیم بگیره . خسته شدم از این بلاتکلیفی از این همه دوری .
مسیر خونه رو نمیرم . دلم نمیخواست برگردم خونه ، خیابون ها رو پشت سر هم رد می کنم بدون مقصد مشخصی .
یاد اون روزایی که باران اومده بود تو زندگیم ، یا خنده هاش که خنده رو می کاشت رو لبام ، یاد کنکور دادنش ، یاد همه ی وقت هایی کهه با هم بودیم ، یاد دوست داشتناش .
یاد اون روزای نحس که سیاه بود ، یاد اون روزی که رفت ، پیداش نمی کردم ، یاد اون روز تو بیمارستان .
همه ی خاطراتش و دارم مرور می کنم . از همون روز و تا همین الان .
نمی دونم واقعا با این سن چطوری به اینجا رسیدم . خسته شدم از این همه فشار روحی که باید تحمل کنم ، تمرکز رو کارم تو بیمارستان ، سر کله زدن با مامان و غزیز که مادام بهونه باراد و میگیرن ، قولی که به عزیز داده بودم هنوز عملی نکرده بودم ، هنوز عزیز باران و ندیده بود و من ازش واقعا خجالت میکشم . خسته از دست باران که هیچ جوره کوتاه نمی یومد و من واقعا کم اورده بودم .
با پیشنهادی که بهش داده بودم آخرین برگه رو ، رو کرده بودم و امیدوار بودم تا حداقل بهش فکر کنه . خیلی خودخواهم ولی نمی دونم دیگه باید چی کار کنم .
اگه قبول کنه ، اگه اجازه بده کنارش باشم ، شوهرش باشم ولی خیلی خوش خیالی اگه فکر کنم قبول میکنه . خیابون ها کم کم خلوت میشه و ماشین ها کمتر و کمتر ، ولی هنوز قصدی ندارم واسه رفتن به خونه . دلمو ، زندگیمو ، همه چیزمو پیش باراد جا گذاشته بودم و الان هیج جا آروم و قرار نداشتم .باران
در بسته میشه و من که دیگه انرژی ندارم واسه ایستادن می شینم رو زمین . وسط اتاق نزدیک در رو زمین نشستم هنوز به در خیره شدم .
چرا دوباره برگشته بود و داشت باهام بازی میکرد ، اشک هام می یاد پایین ، خسته شدم از این ضعیف بودم . اما من تنها نیستم ، من یه مادرم . همه رو تحمل می کنم به خاطر باراد .
دوری باراد اونقدر سخت بود که دیگه طاقتم تموم شد ، اونقدر سخت بود نبودنش ، ندیدن پسر کوچولوم که به امید اون فقط داشتم زندگی میکردم . اون که رفت ، امید منم رفت ولی الان که باراد اینجاست ، کنار من ، تو خونه ی بردیا . انگاری خوب بود ولی در اصلا اینطوری نبود
وقتی اون روز تو بیمارستان چشمامو باز کردم و دیدمش ، فکر کردم خیاله ، فکر کردم هنوزم دارم تو رویاهام بردیا رو می بینم ، صداش کردم ، حوابمو داد و من چه قدر تو اون لحظه احساس خوبی داشتم که تو رویا داشتم می دیدمش . حتی تو رویا هم می تونستم نگرانی تو چهره شو احساس کنم . ولی بعد فهمیدم رویا نیست ، خیال نیست ، واقعیته .
واقعیت بردیا مثل یه پتک تو سرم خورد ، بردیا از کجا پیداش شده بود ، اونجا چی کار میکرد ، من اونجا چی کار میکردم . فقط یادمه که داشتم با باراد حرف میزدم و بعدش سیاهی . ولی بعد بردیا ، بیمارستان ، همه و همه یه دفعه پیداشون شده .
دلم نمی خواست کسی رو ببینم جز باراد . باراد همه زندگی من بود . باراد نفس من بود ولی نمی تونستم از بردیا یه همچنین چیزی بخوام . من خواسته بودم باراد با اون زندگی کنه چون تو اون لحظه احساس میکردم زندگیم به آخر رسیده ولی الان خدا یه فرصت بهم داده بود تا بتونم زندگی کنم . فرصتی که هنوز نمی تونم چه طوری جور شده بود و هر کاری می کردم نمی فهمیدم .
اون روزا تو بیمارستان ، اون حرف ها نمی تونست مرهمی باشه واسه روح زخمیم ، واسه دلی که شکشته شده بود .
نمی تونم مرهمی باشه حرف هایی که تو گذشته بهم گفتن ، نمی تونست اونن نگاه های بد که روحمو آلوده کرده بود پاک کنه . حرفاش فقط یه لبخند تلخ نشوند رو لبم .
من می دونستم ، همه اونا رو می دونستم ولی اون نخواست ، اون اجازه نداد تا بگم .. اون نخواست تا من از خودم دفاع کنم و منو ، زندگیمو و همه چی رو عوض کرد .
حالا بعد از چهار سال من اینجا تو خونه اش روبروش ایستادم و اون بهم پیشنهاد ازدواج داد . واقعا نمی دونم با چه منظوری اون حرف ها رو بهم زد .
شالم رو سرم سنگینی میکنه ، از رو سرم در می یارم پرتش می کنم گوشه خونه . بردیا داشت دیونم می کرد . اصرارش واسه امدن اینجا ، واسه رفتن ، واسه دیدن باراد ، همه و همه داشت دیونم میکرد حالام که با این پشنهاد مسخره اش دیگه کلا رو اعصاب بود . نمی دونم واقعا چه فکری با خودش کرده که من دست و دلم میلرزه و فوری پیشنهادشو قبول میکنم . بعد از تموم اون روزا ، بعد از تموم اون اتفاق ها ، خیلی مسخره است که حتی بهش فکر کنم ولی خودمو که نمی تونم گول بزنم ، مسخره است که هنوز وقتی می بینمش ...
سرمو تکون میدم تا افکار و بهم بریزم ، حتی نمی خوام بهش فکر کنم . بردیا واسه من همون روز تو همون چهار سال پیش تموم شده بود . همون روز که خیلی بی رحمانه با من بازی کرده بود .
تپش قلب دارم ، با زور بلند میشم و میرم تا یکی از اون قرص های بد مزه رو بزارم زیر زبونم . احساس به آرامش داشتم ولی آرامشم نبود ، پسرم نبود که با حضورش احساس آرامش کنم . گل های روی اپن آشپزخونه ، خونه ی خالی . من اینو نمی خواستم ولی الان تنها چیزی بود که داشتم . باراد الان خونه اونا است و من میدونم اونجا با حضور بردیا و عزیز امن واسه باراد و می تونن ازش مراقبت کنن و ته دلم امیدوار بودم بردیا نخواد باراد و پیش خودش نگه داره .
میرم تو اتاق و رو تخت دراز می کشم . تو اون برهه از زمان چاره ای نداشتم جز اینکه بردیا رو از وجود باراد با خبر کنم ولی الان این موضوع کاملا به ضررم تموم شده بود . بردا داشت تحت فشار قرارم میداد و می تونستم در مقابلش مقاومت کن . نه می خواستم و نه می تونستم از باراد دور باشم .چند ساعت بود که داشتم رو تخت غلطت میزدم و فکر میکردم . اونقدر ذهنم درگیر بود که واقعا نم یدونستم به کدومشون فکر کنم . اونقدر تو ذهنم شلوغ پلوغ بود که سردرد گرفته بود . نهار ظهر هنوز روی گاز بود حتی حوصله نکرده بودم بزارمش تو یخچال . دیگه از اومدن باراد نا ایمد شده بودم . بردیا بازم میخواست منو تحت فشار قرار بده . ساعت از 8 گذشته بود که صدای در اومد و نه صدای زنگ . میدوم سمت در . در و که باز میکنم باراد و می بینم که کنار در ایستاده و داشت به در مشت می زد با دست های کوچکش .
- مامان
خم میشم و بدون معطلی از روی زمین برش میدارم و بغلش می کنم .می خوام تو خودم حلش کنم . باراد همه ی زندگیم بود و من واقعا نمی دونستم ازش بگذرم ، هیچ جوره این امکان نبود که باراد و رها کنم .
دو ساعتی با باراد حرف زدم ، شام خورده بود پس یکم باهاش کارتون تماشا کردم و اون از خونهی بردیا م یگفت . با دستهای کوچکش که موقع حرف زدن تکونشون می داد دلمو آب میکرد . از همه می گفت ، هر کاری رو که انجام داده بود برام می کفت و من با لذت به لحن بچه گانه ی پسرم گوش میدادم و غرق لذت میشم . لذت وافری که حتی نمی تونم چطوری بیانش کنم .
رو کاناچه جلوی تلوزیون تو بغلم می خوابه و می برمش تو تختش . حالا که اینجاست می تونم با خیال راحت و بخوابم و چه قدر راحت بود خوابیدن کنارش .
اون شب خیلی فکر کردم ، به باراد نگاه کردم و فکر کردم ، به الان که سه سالشه و می تونه یه زندگی خوب داشته باشه ،کنار پدر و مادر . وقتی بزرگ بشه ، وقتی به سن مدرسه برسه . تا کی می تونیم انجوری ادامه بدیم . وقتی بفهمه من و پدرش با هم هیچ رابطه ای نداریم ، هیچ وقت ازدواج رسمی نکردیم . نمی دونم باید چی بگم ، اگه بپرسه راجع به همه ی اون چیزایی که می ترسم چی باید بهش بگم . دوست داشتم یه آینده ی خوب داشته باشه . بهترین ها رو براش می خواستم و تمام تلاشمو می کردم ولی الان بردیا بود . اون پدرش بود .
اون می تونست خیلی بهتر وظایفشو انجام بده، وظایف پدرشو که من هیچ وقت نمی تونستم انجام بدم . بریدا یه خانواده م یخواست . درست بود که تو این سه سال تلاش کردم و کم و بیش تونستم ولی بعدا چی . ا کی می تونستم تنها باشم . کار نداشتم ، درآمدی نداشتم ، باید دنبال یه کاری میگشتم تا بتونم خرج خودمو در بیارم . درسته که الان تو خونه ی بردیا زندگی میکنم ولی باید خودم خرج خودمو در بیارم . اون موقع سحر بود که مواظب باراد باشه ولی الان چی ؟ اگه برم سر کار باراد باید چی کار کنه ، نمی تونتم تنهاش بزارم ، نمی تونم نرم سر کار .
انقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد . اونقدر خواب های آشفته و درهم برهم دیدم که صبح وقتی بیدار شدم هیچ انرژی نداشتم .صبحونه باراد و تقریبا با بدبختی میدم . تو صبحونه خوردن اذیت می کنه و باید یه ساعتی معطل صبحونه خوردن بشم ولی بازم با عشق این کار و می کنم . داشتم وسایل نهار و آماده میکردم که صدای آیفون بلند شد . سحر بود . درو می زنم و میرم در آپارتمان و باز می کنم و منتظر می مونم تا آسانسور بیاد بالا .
- سلام
با لبخند جوابمو میده
- خوش اومدی
- مرسی ، خوبی تو ؟
سرمو تکون میدم
- باراد کجاست ؟
- تو اتاقش داره بازی میکنه
کیفشو میندازه رو کاناپه و میره سمت اتاق باراد
- من برم یه سر به عشق خاله بزنم
منم میرم تا نهار و آماده کنم و یکم آشپزخونه رو مرتب کنم .
چند دقیقه ای طول میکشه تا سحر بیاد تو آشپزخونه . سه صندلی میکشه بیرون و میشنه
- چه خبر خودت خوبی ؟
- ای بد نیستم
- حالت که بد نشده
- نه خوبم ، تو چرا پس نرفتی سر کار
- رفتم منتها نمی دونم کی مرده بود ریس همه رو مرخص کرد و خودشم رفت .
آهانی میگم و دوباره مشغول میشم . یه فنجون چای براش می ریزم و میزارم رو میز
- خوش می گذره اینجا ؟
- اوف حیلی زیاد
با صدای بلند میخنده
- مسخره نکن بابا . خونه ی به این قشنگی ، پسر به این نانازی ، یه آقای دکتر خوش تیپ
در حالی که سعی میکنم نخدم اخم میکنم
- لوس نباش
- دقیقا کدوم قسمتش لوس بود ؟
چشم غره ای بهش میرم و زیر گاز و کم می کنم و میشنم روبروش .
- میخوام دنبال یه کار بگردم
- یعنی چی ؟
- کار ، باید پول دربیارم ، نمی خوام آویزون کسی باشم
- بی خیال باران ، کار چی ، کشک چی . نمی تونی کارا کنی .
- نمی تونم ولی باید این کار و بکنم مثل گذشته
- گذشته مال گذشته هاست باران خانم ، الان و عشق است . خونه که داری ، بردیا هم که هست
- چه قدر بردیا بردیا میکنی
- دروغ که نم یگم ، باید منتظر بمونه بهت پیشنهاد بده
با فنجون روی میز بازی میکنم
- داد
چای می پره تو گلوش و به سرفه می یوفته
- چی داد ؟
- پیشنهاد ازدواج
نیم دونه بخنده یا سرفه کنه . اشک از چشملاش می یاد پایین . چند بار پشتش میزنم تا ساکت میشه
- نه بابـــا
سرمو تکون میدم
- چه زود اقدام کرده ها
- میخوام برم سر کار تا کمتر به اون احتیاج داشته باشم
- نمی خوای قبول کنی ؟
سرمو بلند میکنم و با تعجب نگاهش می کنم .سرمو تکون میدم
- چی میگفت حالا ؟
- می گفت به خاطر باراد ، سحر چی کار کنم ، نمی تونم یه لحظه فکر دور شدن باراد و بکنم
- این کار و نمیکنه
اخم میکنم
- تو از کجا میدونی
- نمی تونه ناراحتی تو رو ببینه ، باور کن
بازم سرمو تکون میدم
- چی میگی سحر
- دروغ که نمی گم
- داری خودتو گول میزنی باران جان ، میخواد جبران که ، توام یکم کوتاه بیا
- نمی تونم سحر ، هیچ کس ندونه تو که می دونی من چه بدبختی هایی کشیدم ، چه حرف هایی که شنیدم و به روی خودم نیاوردم و کوتاه اومدم ، حالا الان اونی که باید کوتاه بیاد بازم منم ؟
- نه اینکه کوتاه کوتاه بیای ، ولی به نظر من پیشنهاد قبول کن
با چشم های گرد شده به سحر نگاه میکنم
- باراد هر روز بزرگتر میشه ، یه خانواده میخواد . نه یه مادر یا یه پدر . الان تفاوت ها رو متوجه نمیشه یکم که بزرگتر بشه شروع میکنه به سوال کردن ، هزار تا سوال که حتی نمی تونی به یدونشون جواب درست و حسابی بدی
- تا الان چی کار کردم ، بعد از اینم یه جوری درستش می کنم
- نمیشه باران ، بچه ها کنجکاون ، نمی تونی که جلوی کنجکاوی بچه رو بگیری . باراد یه خانواده میخواد
- پس من چی ؟ پس اون همه ظلمی که به من شد چی ؟
- نمی گم که بخشش
- اگه پیشنهاد ازدواجشو قبول کنم یعنی بخشیدم
- کی همچین حرفی زده ، اصلا اینطوریم نیست
- نمیشه سحر ، هیچ جوره نمیشه
- باران ، شرایط خودتو ببین . اسم باراد تو شناسنامه ی تو هست . نه ، فقط یه برگه ی الکی . ولی اسم باراد تو شناسنامه ی بردیا هست ، اون قانونا پدرشو می تونه پسرشو کنار خودش داشته باشه . نمی خوای اسم باراد تو شناسنامه ی توام بیاد ؟
- چرا نمی خوای ، حرفا میزنی . فکر میکنی راحت همه این چیزا رو ببینم
- راحت نیست ، میدونم عزیزم ولی چاره ای هم نیست
سرمو میندازم پایین و با در قندون بازی میکنم-بزارباراد طعم داشتن خانواده رو بچشه ، طعمی که خیلی زود از خودت دریغ شد . نزار عقده بشه تو دلش و با همین عقده بزرگ بشه . بزار محبت پدر بزرگ و مادربزگشو داشته باشه و لذت ببره
- سخته بخشیدنشون
- حرف های عزیزتو بشنو ، تقصیر اون پیرزن چیه ی ؟ اون پیره باران . فکر میکنی چند سال دیگه هم عمر میکنه ، نزار اگه خدای ناکرده اتفاقی افتاد زانوی غم بغل بگیری و بگی ای کاش می بخشیدمشون و حسرت این لحظه هاتو بخوری
خودم به همه ی این چیزا فکر کردم ولی انگار دوست داشتم یه نفر دیه هم همین حرف ها رو بهم بزنه تا باور کنم شرایط الانمو . آدم کینه ای بودم یا نبودم ...؟
نبودم که اگه بودم پس اینجا چی کار میکردم .
سخت بود ولی می تونستم با باراد برم یه جایی که کسی نتونه پیدام کنه و با باراد زندگی کنم پس چرا قبول کردم
- میخوای چی کار کنی ؟
- نمیدونم
از جا بلند میشم تا سیب زمین ها رو پوست بکنم
- بزار کمکت کنم
- نه کاری نیست .
سحر تا عصری موند و کلی با باراد بازی کرد ولی من تمام مدت تو فکر بودم ، فکرایی زیادی داشتم . میدونستم که سحر راست میگفت ولی یه جورایی می خواستم ازشون فرار کنم . نمی خواستم باراد تو زندگیش حسرت چیزی رو بخوره . هیچ چیز .
اگر خدای ناکرده واسه عزیز انتفاقی می افتاد میخواستم چی کار کنم . یعنی اونقدر آدم کینه ای و بد دلی شده بودم که نیم تونستم بخششم . خدا هم می بخشید پس چرا من نباید می بخشیدم .
بردیا چی ، با اون باید چی کار میکردم . اگه پیشنهادشو قبول کنم باید خیلی چیزایی دیگه رو هم قبول کنم ولی اینطوری می تونم باراد و واسه همیشه داشته باشم تا ابد
سحر بعد از کلی بازی با باراد ، می خوابوندش . خوبه که درک میکرد حس و حال الانمو و گرنه نمی دونستم باید
چی کار میکردم . امروز تو یه دنیای دیگه ای بودم و اصلا هواسم بهش نبود .
باراد تو اتاقش خوابیده بود . سحر نیم ساعتی بود که رفته بودم و من از اون موقع تا الان دارم تو اتاق راه میرم . به باراد نگاه میکنم و راه میرم .
تصمیم سختی بود ولی به خاطر این موجود کوچولوی دوست داشتنیم ، به خاطر بارادم باید یه تصمیم مهم می گرفتم .شاید باید بهه حرف سحر گوش بدم ، شاید باید عزیز و ببینم.
دلم می خواست تو خیابون راه بر ، مهم نبود شلوغه ، مهم نبود آلوده است و واسه من سم . مهم این بود که می خواستم از این خونه بزنم بیرون . از اتاق باراد می یام بیرون ، انگاری هوا تو خونه نبود داشتم خفه می شدم . دلم یه هوای می خواست ،
تلفن و برمیدارم و شماره بردبا رو می گیرم ؛ عجیب بود ولی حفظ بودم . خیلی طول نکشید تا صداشو شنیدم
- بله
- الو بردیا
- جانم
بی توجه به جانم گفتنش با صدای سردی میگم :
- کجایی ؟
- بیرونم ، چیزی شده ؟
- چیزی نشده ، می تونی بیای اینجا یه ساعتی مراقب باراد باشی
- حالت خوبه ؟
مکث میکنم ، چه اهمیتی داشت خوب بودن من .
- خوبم ، می تونی بیای
- آره الان می یام
- زود بیا
تلفن و قطع می کنم . لباسمو عوض میکنم و منتظر بردیا می مونم . باراد هنوز توو اتاق خواب بود . داشتم از اتاق باراد می یومدم بیرون که در آپارتمان باز شد . بردیا اومده بود تو با کلیدای خودش در و باز کرده بود چرا ؟
- خوبی ..؟
در اتاق باراد و می بندم و میرم نزدیکتر
- خوبم
-نگران شدم
خندم میگیره
- چرا اونوقت ؟
- اونجوری پشت تلفن حرف زدی
- چه جوری حرف زدم مگه
چرا چشماش داشت می خندید
- از خودت خبر نداری ، حالت که خوبه
- خوبم ، میخوام یه سر برم بیرون
- کجا میری ؟
با اخم نگاهش میکنم و میرمم سمت میز و کیفمو برمیدارم
- کی برمیگردی ؟
- نمی دونم ، اگه کاری داری و نمی تونی پیش باراد بمونی بگو
- نه کاری ندارم
سرمو تکون میدم و در و باز میکنم
- مراقب باش
- خدافظ
از آپارتمان در می یام بیرون . قدم زنان تو پیاده رو میرم ، هوا تاریک شده بود و چراغ خیابون و ویترین ها ی رنگ و وارنگ مغازه ها خیلی تو چشم بود . هیجانی که تو مردم بود که دلم خواست ، هیجانی که خیلی وقت بود تجربه نکرده بودم .
همه عجله داشتند ولی من اصلا عجله ای نداشتم ، دوست داشتم تو جمعیت باشم ، دوست داشتم دغدفه های زندگیم یادم بره .
دغدغه ی زندگی من پسرمه ، باراد من ، پسر من . وای الان بردیا برگشته . خدایا این چه امتحانیه ، بردیا چرا دوباره باید بیاد تو زندگی من ...؟
نمی تونم فراموش کنم که تموم این چهار سال ، خاطراتشو مرور نکردم ، نمی تونم فراموش کنم اون عکس ها رو مدام می دیدم ، عکس هایی که گاهی با هم می گرفتیم ، عکس هایی که خاطرات اون روزامو تشکیل میداد . اون موقع ازم دور بود ولی الان که پیشم بود . الان که میم تونستم خودشو ببینم نه عکس هاشو انگار داغم تازه شده باشه بهش بی توجهی میکنم . یاد اون روز مثل خوره است که روح و روانمو م یخوره . اونقدر ازش دلگیر بودم که نمی تونستم دل به دلش بدم . دل به دل دادن مردی که مرد زندگیم بود . دل دادن به مردی که واسه اولین بار برام هیچی نبود و زیاد طول نکشید تا شد مرد زندگیم ، تونست یه جایگه خاص تو قلبم پیدا کنه
خیلی طول نکشید تا شد مرد زندگیم ، مرد رویاهام ، مرد آرزوهام .دارم به ویترین های رنگ و و ارنگ مغازه ها نگاه میکنم و فکر میکنم .
صدای ماشین ها بلنده ، مرد و زنه هایی که با هم قدم می زننن و حرف میزدنن ، به دست هم می رن ، زنن هایی که با بچه هاشون اومدن خرید . مردایی که تند تند راه میرن تا برسن به مقصدشون ، همه و همه بغضمو بیشتر میکنه .
سینه ام می سوخت ، هوا آلوده بودم ولی سینم می سوخت به خاطر حسرت هایی که به دلم گذاشته بودنند ، حسرت هایی که دلمو سوزونده بود .
با چشم هایی که از اشک پُر شده مردم و نگاه میکنم . چرا نمی تونستم مثل اونا باشم . مگه من چند سالم بود مگه چی کم داشتمم از اون دختری که پسر دستشو محکم تو دستش گرفته و اجازه نمیده حتی واسه چند قدم از خودش دور بشه ؟
دلم می خواست مادر بودنو جور درگه ای تجربه کنم ، با لذت نه با درد .
تنها چیزی که از مادر بودن فهمیدن لبخند شیرین بردیا بود بقیه اش همش تنهایی وو درد و بدبختی بود . دوران حاملگی بد ، با اوضاع روحی بدتر .من حتی نمی تونست چیزایی که دلم می خواست بخورم ، چون کسی رو نداشتم و خودم باید خودمو تامین میکردم . مگه دلم نیم خواست هر چی میم خواستم همسرم برام فراهم کنه ، چرا پس هیچ کردوم از خواسته های من عملی نشد ...؟
یاد اون روزا مثل یه خنجره که داره توو قلبم فرو میره ، سختیش اونقدر زیاد بود که حتی الانم از سر درد قلبم تندتر میزنه .
سردی هوا اونقدر نبود که شروع به لرز کنم ولی می لرزیدم . از دورن یخ زده بودم ، دلم می خواست گرم بشم ، دلم می خواست گرم بشم به این زندگی .
گوشیمو تو دستم میگیرم ، چند باری زنگ خورده بود ، بردیا بود ولی اصلا متوجه نشده بودم . نزدیک خونه بودم . حس و حال کیلید انداختن نداشتم . زنگ زدم و فوری در باز شد . سوار آسانسور میشم و میرم بالا . بردیا بیرون در منتظر ایستاده ، اخم رو صورتشه . اخم داره ولی عصبی نیست ، بیشتر نگرانه تا عصبانی .
نگاهی به سرتاپام می ندازه
- خوبی ؟
سرمو تکون میدم و کفشمو و در می یارم . میرم داخل خونه ، کیفمو هونجا میندازم رو زمین . دستهای من دیگه توان هیچ باری رو نداشتم
شالمو میندازم رو شونه هام و میرم تو آشپزخونه . نمی بینم بردیا بیاد تو خونه ولی صدای بسته شدن در می شنوم . میرم سراغ قرصم و میزارم زیر زبونم . یک لیوان آب برمیدارم تا یکم بعد بخورم .میرم سمت اتاقم
از مزه ی بد قرص اخم میکنم . لیوان میزارم رو میز و مانتو رو از تنم در می یارم و همونجا میزارم رو تخت . زیادی راه رفته بودم ، خسته شده بودم . رو تخت دراز می کشم و با حسرت به اون لیوان آب نگاه میکنم ، کاش زودتر حل بشه تا بتونم آب بخورم.
از مزه ی بدی که داره تو دهنم می پیچه می خوام بالا بیارم . دوست دارم اون لیوان و یه سر بخورم حتی بدون مکث واسه نفس کشیدن .
قامت بردیا رو چارچوب می بندم و چشمامو می بندم . دلگیـــرم
- خوبی باران ؟
مزه ی بد دهنم آزارم میده
- خوبم
صدای در باعث نشد از افکار جورواجورم دست بکشم .تو خواب و بیداری داشتم دست و پا میزدم ،حالم خوب نبود ، قلبم تیر می کشید ، مزده دهنم هنوز بد بودم ، حالت تهوع داشتم .
چه قدر خوب حرف های دکتر و انجام داده بود ، استراحت ، یه محیط بدون دغدغه ، غم و غصه تخور .... و من هیچ کدوم و عمل نکرده بودم .
باراد و ندیده بودم ، نمی دونستم خواب یا بیدار ، نمی دونستم بردیا رفته یا نه .
وست داشتم یه چیز شیرین بخورم تا مزه ی دهنم بهتر بشه ولی انرژی بلند شدن نداشتم
- باران یه لحظه بلند شو
صدای بردیا رو می شنوم ولی دلم نمی خواد جواب بدم
- باران جان
بازوم تو دستشه و داره تکونم میده تا از خواب بیدار بشم ولی من خواب نبودم . دلم می خواست باز صدام کنه ، دلم یمم خواست مثل اون زنی که پشت ویترین کفش روشی واسه شوهرش ناز میکرد و نمی دونست کدوم کفش و انتخاب کنه واسه بردیا ناز کنم ولی بردیا شوهرم نبود .
بردیا هیچی تو زندگی من نبود الا یه سایه که خیلی وقت بود تو زندگیم پر رنگ شده بود اما حالا چرا می خواست دوباره پر رنگ بشه .
- باران خـــانوم
نمی تونستم بیشتر از این مزه ی دهنمو تحمل کنم ، بی انرژی چشمامو باز میکنم . رو تخت نشسته
- بیدار شدی
رو تخت نمیخر میشم . دستمو جلوی دهنم می گیرم ، دارم بالا می یارم .
- حالت تهوع داری ؟
سرمو تکون میدم ، کمکم میکنه تا بلند بشم ، بهش تکیه میکنم .
آبی به صورتم میزنم و چند باری دهنو با آب می شورم ولی بازم مزه اش زیر زبونمه . به آینه نگاه میکنم ، دیگه خودمم نمی شناختم . در میزنه
- باران خوبی ؟
- خوبم
- بیا برون ببینم
اوف ، اینو دیگه کجای دلم بزارم . من تو حال خودم نبودم این چرا این جوری میکرد .
موهامو مرتب میکنم و از دستشویی درمی یام بیرون . بردیا به دیوار روبرو تکیه داده
- چی شدی..؟
- خوبم
- کاملا مشخصه خوبی . کجا رفتی این ریختی برگشتی ؟
همونجوری که میرم تو اتاقم میگه :
- هیچ جا
هنوز پامو تو اتاق نزاشته بودم که یاد باراد افتادم . خواستم برگردم که بردیا رو پشت سرم دیدم
مطالب مشابه :
رمان ناعادلانه قضاوت کردم6
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه باران من زود قضاوت کردم ، بد قضاوت کردم
رمان ناعادلانه قضاوت کردم9
رمان ناعادلانه قضاوت بود ، یاد اون روزی که رفت ، پیداش نمی کردم ، یاد اون روز تو
دانلود رمان ناعادلانه قضاوت کردم(جلد 2)
بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان - دانلود رمان ناعادلانه قضاوت کردم(جلد 2) - رمــان
رمان ناعادلانه قضاوت کردم5
رمان ناعادلانه قضاوت گفته بود که یه سر می یاد اینجا ولی همین که در و باز کردم باران و
رمان ناعادلانه قضاوت کردم8
رمان ناعادلانه قضاوت کردم8 وو من چه قدر ناراحت بودم از اینکه می دیدم چی کار کردم با این
رمان ناعادلانه قضاوت کردم7
رمان ناعادلانه قضاوت بریمم داخل حرف می زنیم تا وقتی کلید انداختم و در واحد و باز کردم
رمان ناعادلانه قضاوت کردم3
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم3 رمان ناعادلانه قضاوت کردم3
رمان ناعادلانه قضاوت کردم4
رمان ناعادلانه قضاوت به من اجازه حرف زدن نمی داد چند دفعه صداش کردم تا بالاخره
رمان ناعادلانه قضاوت کردم1
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم1 - انواع رمان های رمان ناعادلانه
رمان ناعادلانه قضاوت کردم2
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم2 امروز بد هوای باران رو کردم
برچسب :
رمان ناعادلانه قضاوت کردم