رمان درد و احساس
وسط راهرو وایسادم.یکم اطرافو نگاه کردم.دستی به چونه ام کشیدم.
فهمیدم!آشپزخونه!....آره همینه!
با حالت دو رفتم تو آشپزخونه.ناخودآگاه لبخند از فکری که تو سرم بود به لبم اومد.وسایل آشپزخونه بهم چشمک میزدن!
از بین همه اونها چشممو یه چاقوی بزرگ و تیز که بین بقیه چاقوها خودنمایی میکرد گرفت!با همون لبخند رفتم طرف کابینت...
چاقو رو از بین بقیه چاقوها کشیدم بیرون...دستمو آروم روی لبه اش کشیدم...
فلز براقّش بهم حس قدرت میداد...
انگشتمو گذاشتم روی لبه ی چاقو...آروم کشیدم روی انگشتم...خون از انگشتم جاری شد.
قطره قطره روی زمین میریخت...لبخند روی لبم هم لحظه لحظه پررنگ تر میشد!
چاقو رو تو هوا تکون دادم و تو دلم گفتم:فاتحه اتو بخون پدر عزیزم!
روی نوک پا رفتم طرف اتاق.از لای در به داخل اتاق سرک کشیدم...داشت همونجوری که مامانو توی ملافه پیچیده بود شمیم رو می پیچید!
دسته ی چاقو رو تو دستم بیشتر فشردم...چشمامو بستم و نفسمو فوت کردم بیرون...خوب ازین نفسای آخرت استفاده کن!
درو باز کردم و رفتم تو.هنوزمتوجه من نشده بود.آروم رفتم طرفش با هر قدمی که بهش نزدیکتر میشدم چاقو رو بالاتر میبردم.
پشت سرش ایستادم...هیچ استرس و هیجانی نداشتم...انگار آسونترین و بی دغدغه
ترین کار دنیا رو دارم انجام میدم.تو دلم پوزخندی زدم به همه افکار بچه
گونه ام که فکر میکردم چقدر آدم کشتن کار وحشتناکیه!امّا حالا خودم با خیال
راحت و آسوده دارم اینکارو انجام میدم!
روی کاری که میخواستم انجام بدم تمرکز کردم.چاقو رو بردم عقب...با تمام توانم چاقو رو فرود آوردم...
ولی...
ولی یه دفعه برگشت و دستمو تو هوا نگه داشت!نوک چاقو به اندازه یه بند انگشت با اون قلب سنگیش فاصله داشت.
فشار دستمو زیاد کردم...فشار دست اونم روی مچ دستم بیشتر شد!لبامو محکم روی هم فشار دادم...یه قدم جلو رفتم!اونم یه قدم عقب رفت!
از شدّت زوری که میزد دستش میلرزید...منم...با صدایی که از خشم میلرزید گفت:
-حالا دیگه واسه من چاقو کشی میکنی توله سگ؟!!
تو چشمای نفرت انگیزش خیره شدم:
-بسه هر چقدر هوا رو مسموم کردی با نفس کشیدنت.انقدر هوا رو کثیف کردی که
زن و بچه اتو کشتی...توی مردابی که برای برای خودت ساختی خفه اشون
کردی!!ولی دیگه بســــه!!بســــــه!!
نوک چاقو به قلبش نزدیکتر شده بود!!
تو یه حرکت ناگهانی با پاش زد تو ساق پام...آخی گفتم و روی زمین
افتادم!چاقو رو از دستم کشید...با لگد افتاد به جونم!ولی من مثل سنگ روی
زمین افتاده بودم!
بهم لگد میزد و فحش میداد!امّا من نمی شنیدم حرفاشو.آره سنگ شده بودم...روی سنگ هیچی اثر نداره!
انقدر منو زد که خودش خسته شد و دست از سرم برداشت.انقدر تو پهلوم لگد زده
بود که حس میکردم دنده هام رفته تو و جای ریه هامو تنگ کرده...
ذهنم خالی بود...خالی از همه چیز و هیچ چیز...از هرفکری!!
فقط یه حس داشتم!یه حس خیلی شیرین!تک تک ذره های وجودم حسمو بیداد میکردن...و من از شیرینی اون حس لبخندی مهمون لبانم شد...!!
حس شیرین انتقام...!!!
===========
دوباره تکرار صحنه ها...
فرو رفتن بیل به داخل خاک...کشیده شدن جنازه روی زمین...
افتادن جسد بی جون داخل گودال...همون صحنه های نفرت انگیز!!
مطمئنم دفعه ی بعدی اون یه نفر من نیستم که توی ملافه ی سفید در آغوش سرد خاک قرار میگیرم...شک ندارم!!
دوباره زندگی سگیمون از سر گرفته شده بود.من هر روز با فکر انتقام روزمو شب
میکردم...انقدر این حس تو وجودم قوی شده بود که مث یه غده ی سرطانی تو
سراسر وجودم ریشه می دوند!
منتظر یه فرصت بودم یه فرصت مناسب برای گرفتن انتقام...از بابا...از اون سه تا رذل نامرد که خواهرمو پر پر کردن!!
هر روز تو اتاقم مینشستم و با مداد روی کاغذ خط های درهم میکشیدم...
ازون روز با بابا راه میومدم هر کاری که میگفت بی چون و چرا انجام میدادم!!برای عملی کردن نقشه ام لازم بود...
شده بودم ساقیش...ساقی اون و هر کثافتی که میومد خونه امون!!
بالاخره منم میشم بازیچه قمار بازی هاشون...همونجوری که خواهر و مادرم شدن!!
میشم شرط بازیشون...یه بازی کثیف...بازی با زندگی آدما...
قمار زندگی...
ولی من نمیذارم...نابودشون میکنم...همه ی اون قماربازایی رو که هرشب با
صداهای کشدارشون به خواب میرم!!جوری نابودشون میکنم که انگار از اوّل هم
وجود نداشتن!!
من آماده ی آماده ام مثل یه شکارچی در کمین شکار...تا شکارم یه حرکت نا به جا ازش سر بزنه تا حکم مرگشو اجرا کنم!!
چه روز محشری بشه اون روز...!!
الاخره روز موعود رسید!روز انتقام!روز گرفتن انتقام خون مامان و شمیم!طعمشو دارم حس میکنم!
روی تخت منتظرم تا اون سه تا رذلم از راه برسن...بابا گفت امشب میان.
میرم جلوی آینه ی قدی...سرتا پامو از نظر میگذرونم!
یه دامن مشکی سیاه جذب تا بالای زانوم که پاهای خوش تراشمو به خوبی نشون
میده...یه تاپ بندی قرمز رنگ...موهای مشکی رنگم مثل فرش ابریشم خودنمایی
میکنه!
زخمام بهتر شده بود ولی هنوز آثارش روی بدنم بود بیشترشو با کرم پودر پوشوندم.
چشمای سیاهم برق میزنه...توی چشمام چراغونیه!
آره واسه جشن امشب چراغونی شده...امشب میشم عروسک خیمه شب بازیتون ولی
نمایش آخر شب پرده ی آخرش نوبت نمایش منه!!تا جشن امشبو به بهترین شکل
تکمیل کنه...
یه شب رویایی براتون میسازم...شبی که تا عمر دارین یادتون نره!
نگاهی به دور تا دور اتاق میندازم همه چی آماده ست.
بالاخره صدای نحس احوال پرسیشونو میشنوم...چند دقیقه بعد بابا صدام میزنه!دستی به لباسم میکشم و از اتاق خارج میشم...
تو راهرو کنار دیوار مشرف به هال می ایستم...توی هال سرک میکشم...همه شون دور میز نشستن و خوش و بش میکنن!
از فکر اینکه اون سه تا نگاه هرزه تا آخر شب روی بدنم میگرده چندشم شد...ولی این چیزا مهم نیست!مهم نقشه ی انتقاممه!
بابا دوباره صدام میکنه...با طمأنینه وارد هال میشم...چشمای کثیفشون که رو بدنم میچرخه عصبیم میکنه ولی به روی خودم نمیارم.
بدون اینکه به اون سه تا نگاه کنم از بابا میپرسم:چی سِرو کنم؟!
لبخندی بهم میزنه و ازشون میپرسه:با چی شروع کنیم؟!
فرامرز دستشو آروم میزنه روی میز و بدون اینکه ازم چشم برداره:
-به انتخاب خانوم خوشگله باشه فرقی نمیکنه ما سلیقه اشونو همه رقمه قبول داریم!
بابا برمیکرده سمتم:هر چی دوست داری بیار!
سرمو تکون میدم و لبخند زورکی میزنم...وارد آشپزخونه میشم...سمت باری که بابا درست کرده میرم!
با انگشتم چونمو میخارونم و به قفسه مشروب ها خیره میشم...قوی ترین مشروب
های بابا رو از قفسه خارج میکنم ...تو یه دستم بطری ودکا اَبسُلوت(vodka
absolut) و توی دست دیگه ام بطری تِکیلا(tequila)!!
از سردی بطری مور مور میشم...پوزخندی گوشه لبم نقش میبنده بطری هارو میزنم بهم:«به سلامتی نفس آخرتون»
بطری هارو میذارم روی میز وسط آشپزخونه جام های شرابم کنارش توی سینی
میذارم.دستمو میبرم زیر میز...یکی از جاساز های بابا برای موادش بود...دستم
کیسه ی موّاد رو لمس میکنه!از زیر میز میکنمش...
مشروبی براتون سرو کنم تا عمر دارید طعمش زیر دندوناتون باقی بمونه!
توی همه جام ها مخلوطی از ودکا و تکیلا و هروئین میریزم...یه مرگ کاملاََ طبیعی...
سکته ی قلبی...بر اثر زیاده روی در مصرف مشروبات الکلی و مواد مخدر!
یه جام هم برای خودم میزارم ولی فقط با ودکا پرش میکنم!
سینی رو برمیدارم از آشپزخونه خارج میشم...سرگرم بازیشون شدن.جلوی میز می ایستم...نگاهشون مثل خنجر روحمو زخمی و آزرده میکنه...
جام هارو کنار دستشون میذارم.روی صندلی که برام گذاشتن میشینم.جامم برمیدارم و کمی مشروبو مزمزه میکنم...
تلخی و تندی اش برام آشناست...خیلی آشنا...طعم زندگی ایه که دارم توش دست و پا میزنم!
با صدای یکیشون از فکر میام بیرونو و بهش چشم میدوزم:
-سعید جون این عروسکتو تا حالا کجا قایم کرده بودیش؟!
بابا با نگاهی مغرور و لبخند رو لبش:همین دور و ورا!!جای دوری نبوده!
-پس از بد اقبالی ما بوده که ایشونو زیارت نکردیم!
هر سه با هم بهم نگاه میکنن...زیر نگاهشون معذّب میشم...سرمو میندازم پایین.
با دستی که روی بازوم قرار میگیره انگار جریان برق از بدنم رد شده!سرمو
میارم بالا و به چشمای خمار فرامرز نگاه میکنم.لبخند کج و کوله ای میزنه:
-اگه قول بدی دختر خوبی باشی شب رویایی رو برات میسازیم!و بعد هر سه شون میخندن!
دستشو با دستم پس میزنم...همه نفرتمو تو چشمام جمع میکنم با نیشخند میگم:مثل همون شب رویایی که برای خواهرم ساختی نه؟!
کم کم لبخند از روی لباشون محو میشه.
فرامرز:خواهرت تقصیر خودش بود اگه انقدر وحشی بازی در نمی آورد...
با عصبانیت حرفشو بریدم:در حقش لطف میکردین و نمی کشتینش نه؟!!
دهن هر سه شون باز میمونه...مات نگاهم میکنن...اونی که مقابلم نشسته با من من :مَ...مَگه مرده؟!!
دستمو مشت میکنم و فشار میدم!
- نه پس فکر کردی از زیادت لذّت ذوق مرگ شده بود پس افتاده بود!!
فقط شوکه بهم خیره شدن!بابا پا در میونی میکنه و بحثو عوض میکنه:
بچه ها بخورید مشروباتونو شما که هیچی نخوردید!
همه اشون یه ضرب مشروبشونو میخورن!
خوشحال از عملی شدن نقشه ام لبخندی میزنم که جز خودم کسی متوجهش نمیشه!
بعد از یه ربع چهره اشون ملتهب شده...دونه های عرق روی صورتشون نشسته!
فرامرز-وایی چقدر اینجا گرمه!
-آره بابا پختم!
من-الان پنجره رو باز میکنم...بلند شدم و پنجره هارو باز کردم...
راهمو به سمت اتاق کج میکنم...
بابا-کجا میری؟!
بدون اینکه برگردم:تو اتاقم یه کار کوچیک دارم الان میام!منتظر جوابش نشدم و به طرف اتاق رفتم!
آرامش عجیبی وجودمو فراگرفته بود...در اتاقو میبندم...دستامو از هم باز میکنم و یه دور دور خودم میچرخم...
با خودم زمزمه میکنم:
پرده ی آخر نمایش با اجرای شبنم و حضور افتخاری عزرائیل!
صدای آه و ناله اشون بلند میشه...گوشمو به در میچسبونم.
چقدر هارمونی دلنشین و لذّت بخشیه...با تمام وجودم صداشونو گوش میدم غرق در آرامش میشم!
آره درد بکشید...باید جون بکنید!ذرّه ذرّه....
آروم آروم...زجرکش بشید!
لباسامو عوض میکنم و ساک به دست میرم توی هال.
همه اشون دارن روی صندلی بال بال میزنن!پوزخندی میزنم و با صدای بلندی میگم:
امیدوارم شب رویایی تون با حضور فعّال جناب عزرائیل در صحنه تکمیل بشه!!سلام منو به شیطون برسونید برام از جهنم کارت پستال بفرستید!!
صدای فریاد اونا با قهقهه ی من قاطی میشه و با لبخند از اعماق وجودم از
خونه خارج میشم!شیرینی انتقام روحمو نوازش میکنه و غرق در خوشی و لذّت
میشم.
سوز سردی که به صورتم میخوره از شور و التهابم ذره ای کم نمیکنه! صدای کفشم روی برف های دست نخورده پیاده رو سکوت شب رو میشکنه!
نیم ساعتی بود که تو خیابونا پرسه میزدم...به اطراف نگاهی میکنم اون سمت خیابون یه پارک میبینم.
ساکمو تو دستم جابه جا میکنم و راه میوفتم.وسط خیابون صدای کشیده شدن چرخ
ماشینی توجهمو به خودش جلب میکنه...نور چراغش چشممو میزنه...سرجام میخکوب
میشم!
ماشین با سرعت به طرفم میاد...پاهام به زمین چسبیدن...
صدای ترمز ماشین تو گوشم میپیچه...روی زمین پرت میشم...
احساسا میکنم دنده هام خورد شده...خس خس میکنم...گرمای خونو روی صورتم حس میکنم!
از درد چشمامو میبندم...صدای پا میشنوم...
مرد با صدایی نگران:ای وای خاک بر سرم شد!چه گلی به سرم بگیرم؟!!
مرد دوّم:این داره میمیره ببریمش بیمارستان شر میشه...بیا بریم!
-نه!شاید زنده بمونه!!
مرد دوّم با صدای عصبی:مگه کوری نمیبینی چقدر خون ازش رفته...زودباش تا کسی ندیدتمون بریم!!
صداها مبهم و ناواضح میشد...و بعد تاریکی مطلق!!
با نوازش دستی روی صورتم چشمامو به آرومی باز میکنم.همه جام درد میکرد.سرم سنگین بود.گلوم خشک شده بود.
نوازشش همچنان ادامه داشت.صدای نجواگونه ی زنی رو شنیدم...متوجه نمیشدم چی میگه!
چشمام تار میدید و میسوخت...چندبار پلک زدم که شقیقه هام تیر کشید.از درد چشمام پر اشک شد...دیدم واضح تر شده بود.
چشمامو به آرومی چرخوندم...یه زن کنارم نشسته بود.چهره ی مهربونی داشت...لباش تکون میخورد به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود.
سرمو تکون جزیی دادم که بهم نگاه کرد.با دیدن چشمای بازم روم نیم خیز شد
سعی کردم خودمو عقب بکشم که دست و کمرم درد گرفت...اخمام رفت توهم و
همونجوری به زن نگاه کردم.
دستشو گذاشت روی گونه ام:بالاخره چشماتو باز کردی؟!تو که منو جون به سر کردی دختر!
این دیگه کی بود؟من کجام؟با گنگی بهش نگاه کردم که دوباره به صحبتش ادامه داد:
نمیدونی چقدر ترسیدم تو اون وضعیت وسط خیابون افتاده بودی!کلی خون ازت رفته بود...تو این یه هفته فقط دعا میکردم چشماتو باز کنی!!
بهت زده نگاهش کردم!من یه هفته بیهوش بودم!؟؟
با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:شما کی هستید؟اینجا کجاست؟!
با دستش وشگونی از لپش گرفت و گفت:وایی ببین حواس واسم نمونده!من ماه منیرم...اینجام خونه امه!
پس اون ماشینی که بهم زده بود فرار کرده بود!
دوباره صداش از فکر بیرونم آورد:من برم به آقای دکتر خبر بدم به هوش اومدی!بعد از کنارم بلند شد و رفت.
آقای دکتر؟!دکتر دیگه کیه؟!با کنجکاوی به اطرافم نگاه کردم.خونه کوچیک و
نقلی بود.تخت خوابم گوشه ی خونه بود.وسایل خونه با سلیقه چیده شده بود و
خونه رو بزرگتر از اندازه ی واقعیش نشون میداد.
داشتم خونه رو دید میزدم که گردنم خارش گرفت.خواستم گردنمو بخارونم که دستم
به یه چیزی خورد...چند لحظه مکث کردم و دوباره دست زدم.این چیه دور
گردنم؟!!!
خواستم با کمک دستام بازش کنم که دیدم دست راستم تکون نمیخوره!با بدبختی
سرمو سمت دستم چرخوندم...با دهن باز به دستم نگاه میکردم!!دستم تا کتف توی
گچ بود!!
هنوز از شوک درنیومده بودم که صدای ماه منیر توجهمو جلب کرد.به سرتا پاش
نگاه کردم.بلوز دامن محلی تنش بود و شال خوش نقش و نگاری روی سرش انداخته
بود...قد کوتاه و هیکل تپلی داشت.چهره اش سبزه بود با چشم و ابروی مشکی!بهش
میخورد 40-45 سالش باشه.با لبخند مهربونی به طرفم میومد...
-الان به آقای دکتر زنگ زدم...تو راهه داره میاد...
به حرفاش اهمیتی ندادم و با صدای گرفته ای گفتم:آب!
صورتشو به صورتم نزدیک کرد و گفت:چی گفتی؟!
دوباره تکرار کردم:آب!!
سرشو تکون داد و گفت:نه بذار آقای دکتر بیاد معاینه ات بکنه شاید آب برات
خوب نباشه!چشمامو گرد کردمو بهش نگاه کردم با خودم گفتم:ای درد و دکتر!ای
مرض و دکتر!ای دکتر بمیره!!اَه هی برای من دکتر دکتر میکنه انگار پسر
پیغمبره!!
میدونستم اصرارم بی فایده ست برای همین حرفی نزدم...
نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای زنگ دراومد...چشمامو باز کردم...
ماه منیر با ذوق از جاش بلند شد و با حالت دو خودش رو به در رسوند.این چرا اینجوری میکنه؟!انگار کی اومده؟!
پوغی کردم و سرمو تو بالش فرو کردم و دوباره چشمامو بستم.
صدای گفت و گوشون رو شنیدم ولی چشمامو باز نکردم...صداشون بالای سرم رسید...
-ماه منیر اینکه چشماش بسته ست!
-نه پسرم تا حالا باز بود...دخترم خوابی؟!چشماتو باز کن آقای دکتر تشریف آوردن!
هی دکتر دکتر میکنه!یه دکتر میگه صدتا دکتر از بقلش میریزه!حالا انگار چه تحفه ا...
همزمان با افکارم چشمامو باز کردم...نگاهم روش میخکوب شد...چشمام از حدقه زد بیرون!!
این دکترهــــــــــه!؟؟
این به زور 24 سالش میشه که!!همینجور بهش زل زده بودم که اخم کرد و کنارم روی تخت نشست.
به صورتش نگاه کردم...چهره ی جذاب و مردونه ای داشت.شبیه اون پسرهای دخترنمایی که گاهی اوقات میومدن خونه امون نبود.
به اجزای صورتش خیره شدم...پوست سفید داشت.ابروهای پر و کشیده ی مشکی...موهای مشکی لخت و براق که دسته ایش روی پیشونیش ریخته بود.
چشمای درشت و خوش حالت عسلی...نه نه!سبز بود...وایی نمیدونم یه چیزی بین
این دوتا!بینی خوش فرمی داشت و برخلاف بیشتر مردا روش کوهان رشد نکرده بود.
لبای درشت و مردونه ای که به قرمزی میزد...اخم بین ابروهاش جاخوش کرده
بود.سرش تو کیفش بود و من با خیال راحت جزء جزء صورتشو از نظر میگذروندم.
اصلاََ بهش نمیومد دکتر باشه...به هیچ وجه!!
همیشه تصورم از دکتر یه پیرمرد مو سفید که جلوی موهاش ریخته با چهره ای
مهربون و عینکی روی بینی بود امّا حالا این مردی که جلوم نشسته بود با
تصورم از زمین تا آسمون تفاوت داشت!
یه پسر جوون با چهره ای جدی و جذاب جلوم بود!این کجا و اون کجا!!!
صدای ماه منیر باعث شد چشم ازش بردارم:
ماه منیر:من برم برات چایی بریزم
با لحن محکمی گفت:نه ممنون!زحمتت میشه!
ماه منیر با لبخند:نه پسرم چه زحمتی الان برات میریزم تو این هوا میچسبه! و به طرف آشپزخونه رفت.
آشپزخونه اش یه اتاق کوچیک بود که به جایی که ما بودیم دید نداشت.
بالاخره دل از کیفش کند.یه چراغ قوه و گوشی پزشکی و یه ساک کوچیک توسی رنگ
تو دستش بود.با اون یکی دستش در کیفشو بست و پایین کنار تخت گذاشت.
اوّل با چراغ قوه تو چشمام نور انداخت.انقدر نورش قوی بود که اشک تو چشمام
جمع شد.چراغ قوه رو کنار گذاشت و گوشی رو برداشت.گذاشت تو گوشش...دستشو روی
شکمم گذاشت.نمیدونستم چیکار میخواد بکنه...با کنجکاوی بهش خیره شده بودم
که دستشو برد زیر بلیزم!
مثل برق گرفته ها تو جام پریدم و دستشو پس زدم...
نفس نفس میزدم...با ترس بهش خیره شدم و اون با تعجب بهم نگاه میکرد!
بریده بریده گفتم:چیکار داری میکنی؟!
عصبی گفت:هیچی میخواستم لباستو بشورم!!خوب معلومه میخواستم معاینه ات کنم این چه سؤالیه!!؟
اینبار نوبت من بود اخم کنم:از روی لباسم میتونی معاینه کنی!!
بدجوری نگاهم کرد که از ترس حرفی که زدم زبونمو گاز گرفتم...
-حرفتو نشنیده میگیرم..در ضمن بار آخرت باشه تو کار من دخالت میکنی؟فهمیدی؟!
انقدر لحنش آمرانه بود که ساکت شدم و فقط سرمو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم.
-دراز بکش!!
مثل بچه های حرف گوش کن تو جام دراز کشیدم.گوشی رو تو گوشش تنظیم کرد و
دستشو از زیرلباسم برد تو..سرمای فلزش اذیتم میکرد ولی جرأت نداشتم حرفی
بزنم.
ماه منیر با سینی چای اومد...سینی رو روی عسلی کنار تخت گذاشت و با لبخند رو به دکتر گفت:من برم شام درست کنم!
حرفی نزد و سرشو تکون داد.ماه منیرم دستی به شالش کشید و دوباره رفت تو آشپزخونه.
گوشی رو کنار گذاشت و ساکی رو که از تو کیفش درآورده بود برداشت.زیپشو باز
کرد...یه چیزی از توش درآورد شبیه همون گوشیش بود ولی یه چیزایی اضافه
داشت.
پارچه ای که بهش وصل بود رو دور دستم بست...گوشی رو گذاشت تو گوشش...یه چیز
ساعت مانند که به سیم گوشی وصل بود رو تو دستش گرفت با اون یکی دستش یه
چیز سیاه دوکی شکل!!
شروع کرد دوک رو فشار دادن...احساس کردم از زیر پارچه به دستم فشار میاد.
بعد از چندبار فشار دادن دست برداشت و پیچی که به ساعته وصل بودو پیچوند.
دستم بدجوری درد گرفته بود با ناله و بلند گفتم:دستم درد گرفت!!ول کن دستمو!!
قیافه اش غضبناک شد.گوشی رو از گوشش درآورد:نمیتونی دو دقیقه ساکت بشی فشارتو بگیرم؟!!
گیج پرسیدم:چه ربطی داره؟!چرا شقایقی رو به گودرزی ربط میدی؟!!
تو یه حرکت غافل گیر کننده روم خیمه زد که از ترس تا جایی که میتونستم توی تخت فرو رفتم.با چشمای گشاد نگاهش میکردم.
نفساش به صورتم میخورد..کلافه ام کرد:بکش کنار هیکلو!!
چشماشو ریز کرد و صورتشو نزدیکتر کرد...زیر لب غرید:یه کاری نکن اون زبون درازتو مثل دست و پات از کار بندازم!!
نمیدونم چرا نمی خواستم جلوش کم بیارم.یه جور حس سرکش تو وجودم زبونه میکشید.با زبون تند و تیزش آتیش حسمو سرکش تر میکرد.
اگه بابا این حرفا رو بهم میزد لال مونی میگرفتم...ولی جلوی این
نه!نمیخواستم فکر کنه آدم ضعیف و ناتوانیم...فکر کنه بی عرضه و بی زبونم!
هنوز تو همون حالت بود.نگاه سرد و بی تفاوتم رو دوختم تو چشمای آتیشی و عصبانیش...زبونمو درآوردم و با انگشتم بهش اشاره کردم:
اینو میبینی؟!گنده تر از تو نتونست از کار بندازتش تو که عددی نیستی...آتیشی تر شد...نفس نفس میزد!!
پوزخندی زدم:بذار ماه منیرو صدا کنم آب بیاره بریزه تو موتورت یه وقت آمپر نسوزونی دکی!
یکم نگاهم کرد.بعد چند ثانیه عقب کشید.دیگه ازون عصبانیتش خبری نبود.حالت چشماش یه دفعه عوض شد...
پوزخندی زد و گفت:ببینم تو عضو باشگاه نیستی؟!
هان؟!این چی گفت؟باشگاه؟!چه ربطی داشت؟
با تعجب پرسیدم:باشگاه؟چه باشگاهی؟!!
پوزخندش پررنگ شد درحالیکه داشت گوشیشو تنظیم میکرد گفت:باشگاه چاخانیسم
ها!! بهم زل زد و ادامه داد:آخه زیادی هارت و پورت میکنی و لاف میزنی!!
خونم به جوش اومده بود.بدجور عصبانیم کرد.تا اومدم جوابشو بدم صدای ماه منیر مانعم شد!!
با لبخند به ماه منیر نگاه میکنه:هنوز معاینه ام تموم نشده!
ماه منیر در جوابش لبخندی میزنه و لیوان چایی رو توی دستش جا به جا میکنه و روی مبل مقابل تخت میشینه.اونم مشغول معاینه اش میشه.
یه ربع بعد کیفشو گذاشته بود روی تختو وسایلشو میذاشت توش.نامرد از عمد
موقع معاینه روی کبودیامو فشار میداد منم روح خودشو هفت جد و آبادشو مورد
عنایت ویژه قرار دادم!!
حالا وقتش بود حالشو بگیرم..به نیم رخش خیره شدم:آقای دکتر میتونم یه سؤال بپرسم؟!
انقدر لحنم مظلوم بود که دست از کارش کشید و با کنجکاوی گفت:بپرس
ماه منیر چاییشو میخورد و نگاهش بین ما دوتا در گردش بود.
لبخند خبیثی زدم و پرسیدم:شما احیاناََ ازنوادگان دکتر احمدی نیستی؟!(کسانی
که نمی دونن دکتر احمدی از معروف ترین شکنجه گر ها و درواقع کار تموم کن
های ساواک بوده)
از حرفم چشماش گرد شد.با صدای خنده ماه منیر هر دو بهش نگاه کردیم.از خنده
صورتش سرخ شده بود و تمام بدنش میلرزید...به دکتر نگاه کردم...
با اخم غلیظی بهم زل زده بود.دستاش مشت شده بود معلوم بود داره حرص میخوره.لبخند پیروزمندانه ای بهش زدم.
حقته!!تا تو باشی با من در نیوفتی!
قیافه امو مظلوم کردم و گفتم:آخه معاینه اتون بیشتر شبیه شکنجه بود...اشکال نداره بالاخره خون اون مرحوم تو رگاتون جریان داره...
شلیک خنده ی ماه منیر به هوا رفت اینبار منم همراهیش کردم.
بین خنده هاش بریده بریده گفت:و..وایی دختر تو چقدر بانمکی...مردم از خنده!!
در جوابش لبخندی زدم و به دکتر خیره شدم...عصبانی بود به شدّت...اگه بگم از چشماش آتیش میبارید دروغ نگفتم.
ماه منیر با ته خنده گفت:ناراحت نشو پسرم شوخی کرد باهات!چاییتو بخور سرد شد!
نگاهشو به لیوان چایی دوخت...چشماش یه دفعه برق زد.لبخندی روی لبش نقش بست لبخندی که لبخند رو از روی لبم محو کرد.
با همون لبخند رو کرد به ماه منیر:نه ماه منیر ناراحت نشدم...بچه ست دیگه!
از حرصم پوست لبمو میجویدم...مطمئن بودم تا تلافی نکنه دست بردار نیست.آروم
خم شد لیوانو برداشت.نیم نگاهی بهم کرد...دوباره همون لبخند!!
نمیتونستم بفهمم تو سرش چی میگذره..نگاهی به کیفش کرد که کنارش روی تخت بود.
با اون یکی دستش در کیفو باز کرد و دستشو داخل کیف کرد...چایی از لیوانش روی زمین ریخت.
سریع لیوان صاف کرد و تند تند گفت:ای وای ببخشید...حواسم پرت شد!!
ماه منیر لیوانشو گذاشت رو عسلی و گفت:اشکال نداره الان میرم پارچه میارم و بلند شد و رفت!!
سرشو چرخوند طرفم دستشو دوباره کرد تو کیفش:که من نوه ی دکتر احمدیم آره؟!پس بذار یه چشمه از هنرامو نشونت بدم...
یه جعبه ی کوچیک از تو کیفش در آورد آروم درشو باز کرد یه چیزی از توش
درآورد تا به خودم بجنبم پرتش کرد روم...احساس کردم یه چیزی داره رو بدنم
راه میره...
با دستم بهش دست زدم چندشم شد..م..مارمولک!!!
چشمام گشاد شد جیغ بنفش کشیدم و تو دستم گرفتمش و پرتش کردم یه جای دیگه...داشتم نگاه میکردم کجا پرتش کردم که سر و صورتم سوخت!!
انقدر شوکه بودم که هیچ عکس العملی نتونستم نشون بدم...نگاهم به لیوان خالیه توی دستش کشیده شد و بعد به چهره خندونش!!
از جیغم ماه منیر از آشپزخونه پرید بیرون دکتر با دیدن ماه منیر لبخندشو
جمع کرد و با نگرانی رو به ماه منیر گفت:چیزی نیست ماه منیر داشتم از تو
کیفم موبایلمو درمی آوردم بانداژم باهاش افتاد بیرون روش فکر کرد مارمولکه
جیغ زد!
ماه منیر نگاه نگرانشو بهم دوخت :پس چرا سر و صورتت خیسه؟!
از فرط عصبانیت نفس نفس میزدم...تا اومدم جوابشو بدم پیش دستی کرد و گفت:یه دفعه از جاش پرید خورد به لیوان چاییم چایی ریخت روش!!
-صورتت میسوزه؟!با لبخند زورکی به ماه منیر گفتم:نه ماه منیر زیاد داغ نبود!
نفس آسوده ای کشید و گفت:خوب خدا رو شکر من برم حوله بیارم صورتتو خشک کنی!
دوباره با همون لبخند حرص درآرش بهم خیره شد...
-چی شد؟!اوف شدی کوچولو؟!میخوای فوتت کنم؟!
انقدر عصبانی بودم که درد و دست و پام یادم رفته بود یا بهتره بگم نادیده گرفته بودمش!!
تو چشماش زل زدم:میدونی من هیچ کاریو بدون جواب نمیذارم؟!
یه تای ابروشو داد بالا و با نیشخند:جدی؟مثلاََ میخوای چیکار کنی؟!!
بدون اینکه چشم ازش بردارم دستمو دراز کردم سمت عسلی و سینی رو برداشتم و با تمام قدرتم کوبوندم تو صورتش...
درد بدی تو کمرم پیچید که روی تخت افتادم...صدای آخش با صدای برخورد سینی
به صورتش قاطی شد...صدای خیلی بدی داد فکر کنم دماغش خورد شد!!
چشمامو بسته بودم که یه دفعی سینی از دستم کشیده شد چشمامو باز کردم و بهش
نگاه کردم...با دیدن قیافه اش پقی زدم زیر خنده...واقعاََ دیدنی شده بود
دماغش سرخ شده بود...
خیلی عصبانی بود...با اومدن ماه منیر خنده امو جمع کردم...اونم با چشمش برام خط و نشون کشید!
لیوانو گذاشت تو سینی و گذاشتش روی عسلی.ماه منیر حوله رو بهم داد.
-خوب ماه منیر من دیگه باید برم.
-کجا مادر؟شام درست کردم!
-نه دیگه دیرم شده باید برم..
-باشه مادر
هر دو به طرف در رفتن...حوله رو روی صورتم انداختم.
کمرم هنوز درد میکرد ولی احساس سبکی میکردم.انگار جدالم با اون یه جورایی خشممو تخلیه کرده بود.
چشمامو بستم با یادآوری قیافه اش و دماغ قرمزش خنده ی کوتاهی کردم.
با خودم گفتم:من جلوی هر کی کم بیارم جلوی تو یکی عمراََ کم بیارم!خودت اینجوری خواستی!پس بچرخ تا بچرخیم دکی جون!!
مطالب مشابه :
تکست آهنگ گیتار کولی
نریم / مثه 2 تا کرم ابریشم ، که آروم رو هم ول یه کم میشن / شیطونی ولی کرم من بیشتر تکیلا اسم
تکست کل آلبوم جدید محمد رضا شــــایع با حضور حــــصین ★ کـــــــــرم ★
★♫♪تکست دونی♫♪★ - تکست کل آلبوم جدید محمد رضا شــــایع با حضور حــــصین ★ کـــــــــرم ★ -
تکست آهنگ جدید شایع با نام کرم
rap - تکست آهنگ جدید شایع با نام کرم - - rap. این انتقام بابامه که ته تکیلا میکرد شنا قورتش
پست دوم رمان شماره تلفنت را دارم
که همیشه خیلی خوش هیکل بودی.""من و خوش هیکل؟به فکر افتاده ام یه کرم کدو تکیلا و آب گوجه
رمان شماره تلفنت رو دارم-2
·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· - رمان شماره تلفنت رو دارم-2 - صلوات برا سلامتي امام زمانو فراموش
رمان لپ های خیس و صورتی 3
ببینین تا الان من اروم بودم این هی کرم میریزه .کرم که چه عرض کنم مار - چرا تکیلا
لپ های خیس و صورتی3
بـــاغ رمــــــان - لپ های خیس و صورتی3 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
رمان درد و احساس
زخمام بهتر شده بود ولی هنوز آثارش روی بدنم بود بیشترشو با کرم پودر از ودکا و تکیلا و
برچسب :
تکیلا کرم