شعر هايي درباره ي امام زمان
اشعار زیبایی درباره ی امام زمان
دلم قرار نمى گيرد از فغان بى تو سپند وار زكف داده ام عنان بى تو
ز تلخ كامى دوران نشد دلم فارغ زجام عشق لبى تر نكرد، جان بى تو
چو آسمان مه آلوده ام ز تنگ دلى پر است سينه ام از اندوه گران بى تو
نسيم صبح نمى آورد ترانه شوق سر بهار ندارند بلبلان بى تو
لب از حكايت شب هاى تار مى بندم اگر امان دهدم چشم خون فشان بى تو
چو شمع كُشته ندارم شراره اى به زبان نمى زند سخنم آتشى به جان بى تو
ز بى دلى و خموشى چو نقش تصويرم نمى گشايدم از بى خودى زبان بى تو
عقيق سرد به زير زبان تشنه نهم چو يادم آيد از آن شكرين دهان بى تو
گزاره غم دل را مگر كنم چو امين جدا ز خلق به محراب جمكران بى تو
فغانستان
نامة شوق مرا از سَر بگير اي قلم مثل كبوتر پَر بگير
جامة خود را از شوق او بدر جمكران ميآيد آن زيبا پسر
آنكه من آرام جان ميگويمش جمعهها در جمكران ميجويمش
مينويسم نامهاي از اشك و آه تا شبي در جمكران ريزم به چاه
چون چراغ مهدي اينجا سوخته جمكران را شمع او افروخته
جملة ما شيعيان ديوانهايم جمكران شمعست و ما پروانهايم
ميدمد چون كورة آهنگران در دل هر شيعهاي يك جمكران
شيعه شوق جمكران دارد به سَر شيعه يعني جمكران دَر بدر
از گل نرگس ز بس مَستيم ما روز و شب در جمكران هستيم ما
شيعه چشمش دائماً سوي در است جمكرانِ شيعيان چشمِ تر است
شيعيان در جمكران زاري كنند در پي مهدي عزاداري كنند
شيعيان گر اين مصايب ميكشند انتظار يار غايب ميكشند
حلقة چشم آر به در داريم ما يار غايب از نظر داريم ما
چشم ما دلدادگان سوي قم است جمكران اين سيل اشك مردم است
ده خبر از مهدي موعود ما جمكران اي كعبة مقصودِ ما
جمكران ما در تو ميگرديم جمع اشك ميريزيم بر گِردت چو شمع
نالة ما را شنيدي جمكران؟ منجي ما را نديدي جمكران؟
جمكران يك دم به صحرا كن نگه لشكر دلدادگان آمد زره
جمكران بنگر كه ياران آمدند با شهيدان، سربداران آمدند
جانب صحرا نظر كن جمكران مهدي ما را خبر كن جمكران
جمكران اي ديدة بيخواب ما آه، آه اي كوچة اربابِ ما
جمكران! مردم ز سوز اشتياق عطر دلبر ميدهد طاق و رواق
رفت آن آرام جان چون از بَرم جمكران ديدي چه آمد بر سرم
با دل اميدوارم آمدم جمكران با كوله بارم آمدم
تا ببينم روي دلبر جمكران آمدم يكبار ديگر جمكران
باز چون اشكي به راه افتادهام جمكران در پيچ و تاب جادهام
جانب تو اشكريزان آمدم جمكران افتان و خيزان آمدم
جمكران از دور ميبينم تو را باز غرق نور ميبينم تو را
عاشقان را چشمكي از او بزن اي چراغ جمكران سوسو بزن
وه چه مشتاقم به سويت جمكران عاشقم بر جستجويت جمكران
دوستان اين جمكرانِ خوب ماست آه اينجا خانة محبوب ماست
از چراغ كوچة دلدار ما جمكران نزديك شد ديدار ما
ديگر آري در دلم تشويش نيست يكقدم تا جمكرانم بيش نيست
جمكران شكر خدا گويم تو را ميفتم بر خاك و ميبويم تو را
سرمة چشمِ جهاني جمكران كوچة آن دلستاني جمكران
فكر بيحاصل عذابم ميدهد جمكران آيا جوابم ميدهد
احياي نيمه شعبان
چشمههاي نور را ازديده جاري ميكنيم
تا بيائي جمعهها را بيقراري ميكنيم
در شقايقزارها با اشك سرداران عشق
ردّ پاي خستهات را مشكباري ميكنيم
لحظههاي غيبت را در چراغتان دل
تا طلوع آفتابت گه شماري ميكنيم
با كبوترهاي عاشق درركاب آسمان
لحظههاي ديدنت را ماندگاري ميكنيم
در حضور سبزت اي سرگرمي آدينهها
كوچههاي شهر را آيينه كاري ميكنيم
نام زيباي تو را با واژههاي بكر و ناب
گه چو دريا بيكران گاه آبشاري ميكنيم
جمكراني ميشويم و در زلال ندبهها
تا ظهور دولتت اختر شماري ميكنيم
نرگستان ميشود هر جمعه سمت چشمهها
تا به يادت باغ دل را آبياري ميكنيم
نيمه شعبان تو را با تو غزل اي نوح عشق
در نيستان قلم از ديده جاري ميكنيم
تا سپيده سربرآرد از گريبان فلق
همچو حامد تا سحر شبزندهداري ميكنيم
كعبه دل
پاى كوبان ز پى نغمه تار آمدهام
دست افشان بسر كوى نگار آمدهام
بهر آن نيم نگه با دل زار آمدهام
حاصل عمر اگر نيم نگاهى باشد
جان فزايد كه در اين فصل بهار آمدهام
باده از دست لطيف تو در اين فصل بهار
به هواى رخ آن لاله عذار آمدهام
در ميخانه گشائيد كه از مسلخ عشق
باز رستم، ز پى ديدن يار آمدهام
جامه زهد دريدم رهم از دام بلا
به صفا پشت و سوى شهر نگار آمدهام
به تماشاى صفاى رخت اى كعبه دل
"امام خميني(ره)"
خراب حور گردم!
نه چنان به گرد كويت، من ناصبور گردم
كه گر آستين فشانى، چو غبار دور گردم!
من خسته در فراقت به كدام صبر و طاقت
به ره فراغ پويم، ز پى حضور گردم؟
مَهل آن كه خاك سازد اجلم به ناتمامى
تو بسوز همچو شمعم كه تمام نور گردم
من اگر به خلد يابم زتو جنس آدمى را
زقصور طبع باشد كه خراب حور گردم
به نياز همچو (اهلى) سگ مى فروش بودن
به از آن كه مست بارى زمى غرور گردم
ماه مهربوي
رايحه اي ببويمت، نرگس خوب روي من |
بگذار تا بجويمت ، اي همه جستجوي من |
راز دلم بگويمت ، اي همه گفتگوي من |
غم ز دلم برون كنم ، با سخنان گرم تو |
مهر تو را به جان خرم اي مه مهرپوي من |
عطر محبت تو گر ، بر ورق دلم زنم |
خون جگر ، خبر كند قصه مو به موي من |
دل به اميد تو زنم ، جان به هواي تو كنم |
تا دل من شاد كني ، راوي قصه گوي من |
قصه ايي از خودت بگو يا زنسيم يا صبا |
گريههاي بيامان
باز از تو مي نويسم ، اي تمام هستي جهان
از تو مي نويسم اي مسافر دل جهان
شعله شعله آتشي به پاست در درون من
تند و پرشتاب هر چه مي رود جلو زمان ...
از خودم سوال مي كنم هميشه : از زمين
تا شما چقدر فاصله است ، چند كهكشان ؟!
تا شما كه مويمان سپيد شد به راهتان
تا شما كه فرش راهتان شده است آسمان
روزهاي هفته كارمان شده است انتظار
عصرهاي جمعه بغض گريه هاي بي امان ...
جمعه هم گذشت و تو نيامدي و من هنوز
از تو مي نويسم اي تمام هستي جهان
ولاي مهدي
چه خوش است من بميرم به ره ولاي مهدي!
سروجان بها ندارد كه كنم فداي مهدي
همه نقد ِ هستي خود ، بدهم به صاحب جان
كه يكي دقيقه بينم رخ دلگشاي مهدي
چه كنم چه چاره سازم كه دل ِ رميده ي من
نكند هواي ديگر به جز از هواي مهدي
نه هواي كعبه دارم ، نه صفا و مروه خواهم
كه ندارد اين مكان ها به خدا صفاي مهدي
من دل شكسته هر دم، به اميد در نشستم
كه مگر عيان ببينم ، قد دلرباي مهدي
دل من تپد به سينه ، به اميد روزگاري
" كه گذشت گاه محنت" ، شنوم ز ناي مهدي
به گداييش " فصيحي"، همه فخر مي فروشم
كه ز پادشاست برتر به جهان، گداي مهدي
بي سرو ساماني
اي خدا آگهي از بي سر و
ساماني ما
از
غم روز و شب و درد و پريشاني ما
اي خدا رحم نما بر غم و
بدبختي ما
صبح
كن اين شب طولاني و ظلماني ما
صاحب كن فيكون امر نما
از كرمت
تا
دمد صبح و رود اين شب طولاني ما
گشته ايم همچو گله طعمه
ي گرگان پليد
لطف
كن باز فرست صاحب رياني ما
غرقه در دامن طوفان
حوادث شده ايم
نوح
ما را بفرست در شب طوفاني ما
همه جا آتش نمرود بپا
گشته خدا
كو
خليلت كه كند ختم پريشاني ما
قبطيان در همه جا تخت
خدايي زده اند
اي
خدا باز فرست موسي عمراني ما
همچو موريم لگد مال
سپاه دشمن
كو آن
ياور پر مهر سليماني ما
از يهود آتش فتنه است
بپا در عالم
بار
ديگر بفرست عيسي روحاني ما
جاهليت به جهان بار دگر
برگشته
منتي
كن بنما رهبر قرآني ما
ما همه معترفيم برستم
وغفلت خويش
بپذير
از كرمت عُذر و پشيماني ما
ديگر از ديدن عصيان و
ستم خسته شديم
بهر
ياري بفرست «مهدي» نوراني ما
قلب انوار بود در طپش
ديدن او
ديگر
اظهار نما ياور پنهاني ما
زمان ما بي امام نيست
بارها ديده بودمت
آن چنان كه آب را در آب
و آسمان را در آبي
و سبز را در عشق
غبار ، آينه را تهمت بست
و گرنه
زمان ما بي امام نيست
كجايي كه ديدارت محض است
پاهايمان خشك است و دست هايمان بي تكليف ؟
درختان برگ ريزان دوري تواند
و قرن هاست كه ايستاده اند
تا جمالت را زانو زنند.
شاخه ها ، سلامتي ات را هر لحظه در قنوت اند
بيابان ها ، فراق تو را ترك خورده اند
و خروش مي كنند درياها اضطراب دوري ات را.
زمين آينه دار حضور توست
تا عظمتت را بر كهكشان ها ناز برد.
فراموشي ، هديه دشمنان توست
تا بشريت را به خنده فريب دهند.
ما چراغاني مي كنيم يادت را
تا پادشاه شهر كوران بداند
كه چشم هايمان را فرشي ساخته ايم
تا هر چشمي چراغي باشد بر مقدم ظهور تو
كتاب مبين
در سرى نيست كه سوداى سركوى تو نيست
دل سودا زده را جز هوس روى تو نيست
سينه غمزدهاى نيست كه بىروى و ريا
هدف تير كمانخانه ابروى تو نيست
جگرى نيست كه از سوز غمت نيست كباب
يا دلى تشنه لعل لب دلجوى تو نيست
عارفان را ز كمند تو گريزى نبود
دام اين سلسله جز حلقه گيسوى تو نيست
نسخه دفتر حسن تو، كتابى است مبين
ور بود نكته سربسته، به جز موى تو نيست
ماه تابنده بود، بنده آن نور جبين
مهر رخشنده به جز غرّه نيكوى تو نيست
خضر عمرىست كه سرگشته كوى تو بود
چشمه نوش، به جز قطرهاى از جوى تو نيست
نيست شهرى كه زآشوب تو، غوغايى نيست
محفلى نيست كه شورى زهياهوى تو نيست
(مفتقر) در خم چوگان تو گويى، گوييست!
چرخ با آن عظمت نيز به جز كوى تو نيست
كى رفته ايى...؟!
كى رفتهاى زدل، كه تمنا كنم تو را؟!
كى بودهاى نهفته، كه پيدا كنم تو را؟!
غيبت نكردهاى، كه شوم طالب حضور
پنهان نگشتهاى، كه هويدا كنم تو را
با صدهزار جلوه برون آمدى، كه من
با صدهزار ديده تماشا كنم تو را
بالاى خود در آينه چشم من ببين
تا با خبر زعالم بالا كنم تو را
مستانه كاش! در حرم و دير بگذرى
تا قبلهگاه مؤمن و ترسا كنم تو را
خواهم شبى، نقاب زرويت برافكنم
خورشيد كعبه، ماه كليسا كنم تو را
گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من
چندين هزار سلسله در پا كنم تو را!
طوبى و سدره، گر به قيامت به من دهند
يكجا فداى قامت رعنا كنم تو را
زيبا شود به كارگر عشق، كار من
هرگه نظر به صورت زيبا كنم تو را
گلزار زندگى
دل را زبيخودى سر از خود رميدن است
جان را هواى از قفس تن پريدن است
از بيم مرگ نيست كه سر دادهام فغان
بانگ جرس زشوق به منزل رسيدن است
دستم نمىرسد كه دل از سينه بركنم
بارى علاج شوق، گريبان دريدن است
شامم سيهتر است زگيسوى سركشت
خورشيد من برآى كه وقت دميدن است
سوى تو اى خلاصه گلزار زندگى
مرغ نگه در آرزوى پر كشيدن است
بگرفته آب و رنگ زفيض حضور تو
هرگل در اين چمن كه سزاوار ديدن است
با اهل درد شرح غم خود نمىكنم
تقدير قصه دل من ناشنيدن است
آن را كه لب به جام هوس گشت آشنا
روزى «امين» سزا لب حسرت گزيدن است
ايام هجران رو بپايان مي رود
غم مخور ايام هجران رو بپايان مي رود
اين خماري از سر ما مي گساران مي رود
پرده را از روي ماه
خويش بالا ميزند
غمزه را سر ميدهد غم از دل و جان مي رود
بلبل اندر شاخسار گل
هويدا ميشود
زاغ با صد شرمساري از گلستان ميرود
محفل از نور رخ او
نورافشان ميشود
هر چه غير از ذكر يار از ياد رندان ميرود
ابرها از نور خورشيد
رخش پنهان شوند
پرده از رخسار آن سرو خرامان ميرود
وعده ديدار نزديك است
ياران مژده باد
روز
وصلش ميرسد ايام هجران ميرود
مطالب مشابه :
شعر درباره ی امام زمان
اس ام اس امام زمان; شعر درباره ی امام زمان. ۸۹/۱۰/۳۰ - | نظرات: نویسنده: نازنین
شعری زیبا درباره ی امام زمان عج
برچسبها: شعر درباره ی امام زمان, شعر زیبا درباره ی امام
شعر امام زمان
شعر امام زمان درباره وب. با سلام اگر به گوشه ی چشمی نظر كنی اِی
شعر ترکی درباره امام زمان
یا امام زمان ادرکنی و لا شعر ترکی درباره امام
شعر ی ربارهی امام زمان
امام زمان (عج) - شعر ی ربارهی امام زمان - درباره ی امام زمان.
شعر هايي درباره ي امام زمان
اشعار زیبایی درباره ی امام زمان. دلم قرار نمى گيرد از فغان بى تو
شعر درباره ی انتظار امام زمان
+نوشته شده توسط رضا محمــــدی در یکشنبه دوازدهم بهمن ۱۳۹۳ و ساعت 10:27 |
اینم شعر مرحوم آقاسی درباره امام زمان که خیلی طرفدار داره
اینم شعر مرحوم آقاسی درباره امام زمان که خیلی هر که نشناسد امام مایه ی آسایه
برچسب :
شعر درباره ی امام زمان