مقايسه انديشه‌هاي زبان‌شناختي فردينان دوسوسور و لوي اشتراوس

سوسور، ساختارگرايي و نظام‌هاي نمادين

نوشتة : ديويد هوارث

ترجمة : نظام بهرامي‌‌كميل

_______________________________

 

چكيده :

اين مقاله به مقايسه انديشه‌هاي زبان‌شناختي فردينان دوسوسور و لوي اشتراوس اختصاص يافته است. در اين راستا سعي مي‌شود موضوعاتي مثل رابطة دال و مدلول، جايگاه اسطوره‌ها در جامعه، نقش سوژه و همچنين انتقادات وارد بر رويكرد ساختارگرايي طرح و بررسي شوند. نشان دادن رابطة ساختارگرايي و نظريه گفتمان و نواقص مشترك آنها از ديگر مباحث اين مقاله است. نويسنده معتقد است بسياري از كاستي‌هاي نظريه ساختارگرايي مثل ذات‌انگاري، عدم به‌كارگيري بينش تاريخي و فراموشي نقش سوژه‌ها در جامعه، در نظرية گفتمان نيز قابل مشاهده است. در پايان سعي شده است مهم‌ترين محدوديت‌هاي نظريه سوسور و اشتراوس و راه‌حل‌‌هاي احتمالي تشريح شود.

كليد واژه: اسطوره، اشتراوس، سوسور، گفتمان، نشانه، مدلول، ساختارگرايي، زبان شناسي

در اين مقاله مشاركت و كمك ساختارگرايان در ”نظريه گفتمان“ بررسي مي‌شود. فردينان دوسوسور، زبان‌شناس سوئيسي، ساختارگرايي را در زبان‌شناسي مطرح كرد. ساختارگرايي عنصراصلي آنچه را كه به ”چرخش زبان‌شناسي“ معروف شد تشكيل مي‌دهد.

اين چرخش در فهم و درك فلسفه و جهان اجتماعي قرن بيستم بسيار مهم است. توجه به مسائل معني و دلالت نه تنها موجب تحقيقاتي در مورد ماهيت خود زبان شد، كه به‌طور كلي موجب گسترش الگو‌هاي زبان‌شناسي به علوم اجتماعي نيز گرديد. ساختارگراها تأكيد مي‌كنند كه تمام كنش‌هاي انساني و تمام نهادهاي اجتماعي همچون نظام‌هاي نمادين عمل، ديده مي‌شوند. محققين علوم اجتماعي روش‌ها و انگاره‌هاي ساختارگرايي را براي توسعه مفاهيم پيچيدة صورت‌‌بندي‌هاي اجتماعي و براي تبيين رويدادهايي مانند انقلاب‌ها و عملكردهاي دولت، بكار بسته‌اند (نك: Poulantzas, 1973; Skocpol, 1979)

در اينجا من بر روشي تمركز مي‌كنم كه در آن نظرية ساختارگرايي منابع مفهومي را براي درك صحيحي از گفتمان فراهم مي‌كند. البته محدوديت‌هاي ساختارگرايي اوليه را در بيان نظام‌هاي اجتماعي كنار مي‌گذارم.

ساختارگرايي و گفتمان:

نظريه‌ ساختارگرا نقطة شروع مهمي را براي گسترش درك صحيح از گفتمان در علوم اجتماعي فراهم مي‌كند؛ زيرا اين نظريه شباهت آشكاري را بين زبان و روابط‌اجتماعي مفروض مي‌دارد. براي مثال ژاك لاكان (1977: 147) ادعا مي‌كند كه ناخودآگاه انسان مثل زبان ساخت‌يافته است وكلود لوي اشتراوس (1977و 1968)، انسان‌شناس ساختارگرا، معتقد است كه روابط‌اجتماعي در جوامع «ابتدايي» را مي‌توان مانند ساختارهاي زباني در نظر گرفت. در اين برداشت، زبان‌ها و جوامع به دليل ساختارهاي منطقي و ويژگي‌هاي مشترك، يكسان تلقي مي‌شوند. اين به معناي آن است كه پديده‌هاي گوناگوني مانند، صورت‌‌بندي‌هاي اجتماعي، ايدئولوژي‌هاي سياسي، اسطوره‌ها، روابط‌خانوادگي، متون و مسابقات كشتي، همگي مي‌توانند همچون نظام‌هاي عناصر مرتبط درك شوند (نك:Barthes,1973). بدون آنكه وارد مباحث عميق انواع گوناگون ساختارگرايي شويم، عناصر منفرد يك نظام تنها هنگامي معنا دارند كه روابط آن اجزاء با ساختار را همچون يك كل بررسي كنيم. اين ساختارها به عنوان ماهيت‌هايي مستقل، خود تنظيم‌شونده و خود تغييريابنده درك مي‌شوند. بنابراين، اين خود ساختار است كه اهميت معنا و كاركرد اجزاء منفرد يك نظام را تعيين مي‌كند (Piaget, 1971: 5-16; Hawkes, 1977: 17-8).

اين به معني آن است كه ساختارگراها به‌دنبال تقليل پديده‌هاي اجتماعي به عوامل جبري و علت‌هاي زيربنايي نيستند و با واقعيت اجتماعي به عنوان تجمع اتفاقي رويدادها و واقعيت‌هاي مجزا برخورد نمي‌كنند. در مقابل، آنها معتقدند كه رويدادها و فرايندهاي غيرمرتبط و غيرقابل توجيه را مي‌توان با ارجاع آنها به يك نظام رسميِ روابط قابل درك ساخت. فرايند كشف نظامي از روابط كه به وسيله آن بتوان مجموعه‌اي اساسي از عوامل را مجزا يا مشخص كرد، بر پايه يك روش تحليل جديد، قابل‌ پيش‌بيني است كه از مطالعة زبان و رياضيات برگرفته شده است. به‌طورخلاصه، اين روش شامل تعريف پديده‌هاي اجتماعي به عنوان روابط بين اجزاء، شكل‌گيري مجموعه‌اي مكمل از جابه‌جايي‌ها بين اين اجزا و تحليل روابط واقعي آنهاست(Levi-Strauss, 1969: 84). به‌طور ساده، اگر قرار بود كه بازي شطرنج را به يك مبتدي بياموزيم، قبل از مشاهده حركت دقيق مهره‌ها در يك بازي واقعي بين دو بازيگر، ابتدا مهره‌هاي مختلف (شاه، وزير و فيل) را به او معرفي مي‌كرديم، سپس كنش و واكنش‌هاي ممكن (حركات، به دام انداختن‌ها و كيش‌كردن) را به او توضيح مي‌داديم.

ظهور درك ساختارگرايانه جامعه با نظرية زباني سوسور آغاز شد، در حالي كه او برداشت متمايزي از گفتمان ارائه نكرده است، اما درست در نقطه آغازين تحقيق ما قرار مي‌گيرد. دليل اين تناقض، كمك روش‌شناختي‌اي است كه او به علوم اجتماعي كرده است. او همچنين امكان به‌كارگيري رويكرد گفتماني را در مورد تحليل‌هاي سياسي و اجتماعي مهيا مي‌سازد. در كنار نويسندگاني چون ماركس، دوركيم و فرويد، سوسور به نقش سيستم‌هاي اجتماعي در فهم جوامع انساني تأكيد دارد. اين تأكيد، شديداً با تمركز روي افراد، رويدادها، حقايق يا فرايند تكاملي با تجربه‌گرايي پوزيتيويستي و رويكردهاي نظري در علوم اجتماعي تناقض دارد(Culler, 1974: Xii) . در مقابل، سوسور به سيستم مشترك دال‌ها كه زبان طبيعيِ ما را شكل مي‌دهد، تأكيد دارد. كلمات، نمادها و ديگر اشكال ارتباطات، نياز به يك مجموعه هنجارها و قوانين مشترك دارند كه انسان آنها را مي‌آموزند و دروني مي‌سازند. او معتقد است كه اين امر، در مورد ديگر اعمال و فعاليت‌هاي انسان مانند بازي، رأي دادن در انتخابات و شركت در نافرماني‌هاي مدني، نيز صادق است. تمام اين فعاليت‌ها معناي خود را كسب مي‌كنند و بنابراين ممكن مي‌شوند، حتي اگر هم شركت‌كنندگان در اين فعاليت‌ها و هم ناظران (مانند دانشمندان علوم‌اجتماعي)، بر روي مجموعه‌اي از قوانين نهادينه‌شده به توافق و يا عدم توافق برسند. به‌طورخلاصه، سوسور به جاي اينكه پديده‌هاي اجتماعي را به عنوان هستي‌هاي مجزا و پراكنده در نظر بگيرد، بر بافت‌هاي اجتماعي فراگيري كه اين فعاليت‌ها در آن اتفاق مي‌افتند و قابل درك مي‌شوند، تأكيد دارد.

نظريه سوسور دربارة زبان:

سوسور در «تدريس زبان‌شناسي عمومي، موضوع متمايزي را دربارة نظريه زبان‌شناختي ارائه مي‌كند. او كار خود را با تمايز گذاشتن بين زبان‌شناسي «هم زماني» و «در زماني» شروع مي‌كند. در ديدگاه اول، زبان به مثابة نظامي از واژه‌هاي مرتبط، بدون ارجاع به زمان در نظر گرفته مي‌شود، در حالي كه ديدگاه دوم به توسعة تكاملي زبان در طول زمان اشاره دارد(Saussure, 1974: 81). سوسور اين دو بُعد را از هم جدا كرده و به بُعد هم‌زماني امتياز خاصي مي‌دهد. اما، اين بدين معني نيست كه سوسور به تغيير زباني بي‌توجه است، زيرا او معتقد است اين تمايز تنها به اين دليل است كه زبان را مي‌توان به عنوان يك سيستم كاملِ «منجمد در زمان» در نظر گرفت كه تغيير زبان‌شناسي با استناد به آن توجيه شود(Culler, 1976: 35-45). بدون به‌كارگيري ديدگاه هم‌زماني، هيچ وسيله‌اي براي ترسيم انحرافات از هنجار وجود ندارد.

دومين كار مهم سوسور را مي‌توان در پيشنهادِ به ظاهر ساده و در عين‌حال انقلابي او ديد كه معتقد بود، «زبان نظامي از نشانه‌ها است كه ايده‌ها را بيان مي‌كند.» زبان به عنوان نظامي از نشانه‌ها (يا به اصطلاحِ سوسور” Langue“) و حامل مجموعه‌اي ضروري از قواعد زبان‌شناسي است كه سخن‌گويان زبان، اگر بخواهند به‌طور معنادار ارتباط برقرار كنند، بايد آنها را رعايت كنند. اين «مجموعه از تصاويرـ واژه‌هاي ذخيره‌شده در ذهن تمام افراد» با كلام (speech) يا گفتار (Parole) كه به عمل سخن‌گفتن فرد اشاره دارد، به شدت در تقابل است(Saussure, 1974: 13-5). براي متمايز كردن زبان از كلام، سوسور: 1. آنچه كه اجتماعي است را از آنچه فردي است و 2. آنچه اصلي است را از آنچه فرعي است و يا كم‌وبيش اتفاقي است، از هم جدا مي‌كند. (1974: 13ـ14). به عبارت ديگر، هر استفادة فردي از زبان (يا كلام‌ـ رويداد) هنگامي ممكن است كه سخنگويان و نويسندگان، نظام اصول اساسي زبان را ياد گرفته و در آن شريك باشند. درست مانند كسي كه مي‌خواهد شطرنج ‌بازي كند و بازي صحيح او مستلزم يادگيري قوانين آن است، شخصي هم كه به زباني سخن مي‌گويد يا مي‌نويسد، بايد نظام قوانين زباني شكل‌دهنده آن زبان را بپذيرد.

عناصر بنيادين يك زبان از نظر سوسور، نشانه‌ها هستند. نشانه‌ها يك صدا يا تصوير (دال) و يك مفهوم (مدلول) را به هم پيوند مي‌دهند. بنابراين نشانه «گربه» شامل يك دال كه صدايي مانند (گربه) و نوشته‌اي به شكل (گربه) و همچنين شامل مفهوم گربه است كه دال آن را تعيين مي‌كند. اصل كليدي نظريه سوسور (1974: 68) به اختياري بودن ماهيت نشانه اشاره دارد؛ يعني هيچ رابطة طبيعي بين دال و مدلول وجود ندارد. به عبارت ديگر، هيچ دليل خاصي وجود ندارد كه چرا نشانة گربه به مفهوم گربه تداعي مي‌شود. اين امر به سادگي يك كاركرد و قرارداد زباني است كه ما از آن استفاده مي‌كنيم.

اما سوسور (1974: 65) ادعا نمي‌كند كه كاركرد زبان فقط براي ناميدن يا اشاره كردن به اشياء در جهان است. اين برداشت نام‌انگارانه از زبان ممكن است اين فرض را در برداشته باشد كه زبان فقط شامل كلماتي است كه به اشياي موجود در جهان اشاره دارد (نك: Wittgenstein, 1972; Harris, 1988)). چنين نگرشي ممكن است به‌طور ضمني بر پيوندي ثابت، اگرچه اختياري، بين كلمات به عنوان اسامي و مفاهيمي كه آنها را بازنمايي مي‌كنند و اشيايي كه در جهان معرفي مي‌كنند، دلالت كند. اما طبق نظر سوسور، معنا و دلالت به‌طور كلي در داخل سيستم زبان اتفاق مي‌افتد. حتي، اشياء مفاهيمي از قبل موجود نيستند، بلكه براي معناي خود، به سيستم زبان متكي هستند. همان طوري‌كه جاناتان كولر (1976: 22) اشاره مي‌كند كلمه انگليسيcattle ]گلة گاو[ دچار تغيير مفهومي وسيعي شده است. در يك دورة زماني، اين كلمه به معني ”دارايي“ به‌طور عام بود، سپس به دارايي‌هاي چهارپايان محدود شد و در نهايت معني گاوهاي اهلي شده را به خود گرفت. به همين ترتيب، زبان‌هاي مختلف به سادگي بر اشياي مختلف اشاره ندارند، اما اصطلاحات كاملاً قابل ترجمه‌اي هستند. به عنوان مثال لوي اشتراوس (1972: 22-17) كلمات فرانسوي”bricoleur “و ” bricolage“ را براي گزارش روشي كه اسطوره‌ها در آن شكل مي‌يابند، به‌كار مي‌گيرد، اما از آنجا كه در زبان انگليسي هيچ معادلي براي اين كلمات وجود ندارد، ترجمه مستقيم آنها مشكل است و آنها به همان صورت فرانسوي خود باقي مي‌مانند. در اين حالت، مي‌توان ادعا كرد كه كلمات در زبان‌ها به جاي اينكه به عنوان برچسب‌هايي براي اشياي از پيش مشخص‌شده عمل كنند، مجموعه مفاهيم و اشياي مخصوص خود را بيان مي‌كنند. (Holdcroft, 1991: 11-2, 48-50)

بنابراين در افراطي‌ترين شكل خود، طبيعت اختياري نشانه، پيامدهاي انقلابي را در بردارد. سوسور نه تنها مدعي است كه پيوند بين دال و مدلول اختياري است، بلكه معتقد است كه واقعاً هيچ خصوصيتي وجود ندارد كه مدلول را ثابت نگه دارد (Culler, 1974: 23). دال و مدلول، تنها به‌وسيله روابطشان با دال‌ها و مدلول‌هاي ديگر در يك زبان خاص معنا مي‌يابند. اين ادعا به جاي ديدگاهي واقع‌گرايانه يا ذات‌گرايانه، منجر به درك رابطه‌اي و تعاملي از زبان مي‌گردد. زبان شامل نظامي از اشكال مفهومي و زبان است كه هويت‌هاي آنها به‌وسيله ارجاع آنها به اشياء و جهان تثبيت نمي‌شود، بلكه اين امر توسط تفاوت‌هاي داخلي‌شان صورت مي‌گيرد(Sturrock, 1979: 10). به عنوان مثال «مادر» معناي خود را نه به دليل ارجاع به موجودي خاص، بلكه به دليل متفاوت بودنش از «پدر»، «مادربزرگ»، «دختر» و ديگر واژه‌هاي مرتبط، كسب مي‌كند.

اين بحث با دو اصل ديگرِ نظرية سوسور تركيب شده است. طبق اصل اول، زبان شكل است نه جوهر (عَرض است نه جوهر) و طبق اصل دوم، زبان شامل «تفاوت‌ها بدون واژه‌هاي مثبت» است (سوسور، 1974: 133). اين اصل كه زبان شكل است نه جوهر، با اين ايده كه نشانه فقط يك رابطه اختياري بين دال و مدلول است؛ در تقابل است. اين موضوع، اين نكته را مي‌گويد كه نشانه‌ها فقط دال و مدلول‌ها را به هم پيوند مي‌دهند و در عين‌‌حال ماهيتي مستقل و مجزا دارند. به‌هرحال اين امر تنها تمركزي ‌خواهد بود برآنچه كه سوسور آن را «دلالت» مي‌نامد. دلالت راهي است كه در آن دال‌ها معناي ادبي يك مفهوم خاص را بيان مي‌كنند. چنين رويكردي به‌ اين اصل سوسور اعتنايي ندارد كه زبان همچنين نظامي از اصطلاحات متقابلِ وابسته است كه در آن ارزش هر واژه تنها از حضور هم‌زمان ديگر واژه‌ها حاصل مي‌شود (1974: 114). براي توضيح اين تناقض كه كلمات به جاي يك ايده مي‌نشينند، اما درعين‌حال براي كسب هويت و معنا مجبورند با يكديگر ارتباط داشته باشند. سوسور مفهوم «ارزش زباني» را معرفي مي‌كند. او اين مفهوم را از طريق چند مقايسه معرفي مي‌كند. به عنوان مثال، سوسور زبان را به يك بازي شطرنج تشبيه مي‌كند كه يك مهره خاص، مثلاً شاه، هيچ اهميت و معنايي خارج از بازي ندارد و فقط درون بازي است كه به يك عامل مادي و واقعي كه داراي ارزش است، تبديل مي‌گردد(Saussure, 1974: 110) . به علاوه، ويژگي‌هاي مادي اين مهره؛ اينكه جنس آن پلاستيك باشد يا چوب ، يا شبيه مردي سوار بر اسب است يا خير، مهم نيست. ارزش و كاركرد آن تنها به‌وسيله قوانين شطرنج و روابط رسمي آن با ديگر مهره‌هاي بازي، تعيين مي‌‌شود.

به‌طرز مشابهي، ارزش زباني از دو راه تعيين مي‌گردد؛ از يك سو يك كلمه، يك ايده را بيان مي‌كند (وجود‌هايي كه متفاوت هستند)، درست مانند يك قطعه سنگ يا كاغذ كه مي‌توانند به‌جاي شاه در شطرنج قرار گيرند. از سوي ديگر، يك كلمه بايد در تقابل با كلماتي قرار گيرد كه درست در خلاف آن قرار دارند (وجودهايي كه شبيه هم هستند)، درست مانند ارزش و نقش شاه كه توسط قوانين حاكم بر فعاليت ديگر مهره‌ها، تعيين مي‌شود. به‌طور خلاصه، ارزش يك كلمه تنها به‌وسيله ايده‌اي كه بيان مي‌كند تعيين نمي‌شود، بلكه توسط تقابل‌هاي موجود در نظامي از عناصر كه زبان را تشكيل مي‌دهند، نيز تعيين مي‌شود. در اينجا سوسور (1974 :115) با مثالي از ارزش كه آن را از اقتصاد گرفته است كلمات را با يك سكه مثلاً يك پوند مقايسه مي‌كند. پوند به مقداري از پول دلالت دارد كه مي‌توان آن را با يك كالا مانند بليت اتوبوس معاوضه كرد؛ اما، ارزش پوند به ديگر قلمروهاي پول كه سيستم پولي را شكل مي‌دهد يا ديگر نظام‌هاي رايج پولي مانند دلار نيز بستگي دارد. بنابراين يك پوند، يك دهم ارزش يك ده پوندي را دارد و شايد با 7/1 دلار آمريكا برابري كند كه اين ارزش به نرخ مبادله در يك مقطع زماني مشخص بستگي دارد.

اين مباحث، به اصل نظري نهايي سوسور كه در زبان تنها «تفاوت‌ها بدون واژه‌هاي مثبت وجود دارند» منتهي مي‌شود.

چه دال و چه مدلول را در نظر بگيريم، زبان نه ايده‌هايي و نه صداهايي دارد كه قبل از سيستم زباني وجود داشته باشد، بلكه زبان تنها شامل تفاوت‌هاي آوايي و مفهومي است كه از سيستم منتشر شده ‌است. اهميت ايده يا عنصر آوايي كه يك نشانه دارد، از اهميت ديگر نشانه‌ها كه آن را فرا گرفته‌اند، كمتر است. اما، اين تأكيد بر زبان به عنوان يك سيستم ناب تفاوت‌ها، فوراً تعديل شد؛ همانطور كه سوسور مي‌گويد اين امر تنها هنگامي پايدار مي‌ماند كه دال و مدلول جدا فرض مي‌شوند. اما هنگامي كه اين دو در يك نشانه متحد مي‌شوند سخن گفتن از يك تماميت مثبت كه در حال كاركرد در يك نظام ارزش‌ها است، امكان‌پذير مي‌شود.

وقتي كه ما نشانه‌هاــ واژه‌هاي مثبت‌ــ را‌ با يكديگر مقايسه مي‌كنيم، ديگر نمي‌توانيم از اختلاف سخن بگوييم. بيان ممكن است مناسب نباشد ــ زيرا آنها تنها بر مقايسه دو صدا ــ تصوير به مثلاً پدرو مادر يا دو ايده مانند ايدة پدر يا ايدة مادر، دلالت دارند: دو نشانه، كه هر يك، يك دال و يك مدلول دارند متفاوت نيستند، بلكه تنها متمايزند. مكانيسم كلي زبان كه ما بعداً به آن خواهيم پرداخت، مبتني بر تقابل‌هايي از اين نوع و تفاوت‌هايي آوايي و مفهومي كه به آن اشاره مي‌كنند، است (Saussure, 1974: 121).

بنابراين در نظريه رابطه‌اي و صوري زبان كه سوسور از آن حمايت مي‌كند، هويت هر عامل، محصول تفاوت‌ها و تقابل‌هايي است كه توسط عوامل سيستم زباني به‌دست مي‌آيد. سوسور اين تصوير را در سطوح دلالت ــ روابط بين دال‌ها و مدلول‌ها ــ و با توجه به ارزش اصطلاحات زباني مانند كلمات نشان مي‌دهد. دال‌هاي شفاهي در سطح واج‌ها، متمايز مي‌شوند. بنابراين، واج/پ/ در تقابل با ديگر واج‌ها، مانند/ب/، /ل/، در كلماتي مانند ”بار“، ”دار“ و ”خار“ مشخص مي‌شود. جدا از جايگزيني ديگر واج‌ها، واج/ب/ مي‌تواند با تركيب با ديگر واج‌ها كلماتي را بسازد؛ مانند كلمات ”بام“، ”باد“، ”بالا“ . همچنين، دال‌هاي نوشتاري يا به قول زبان‌شناسان «حروف» ، به‌وسيله تقابلشان با ديگر حروف در نوشته‌هايمان، شناخته مي‌شوند. تا هنگامي كه ما مي‌توانيم بين حرف «د» و ديگر حروف تمايز قائل شويم، مي‌توانيم بخوانيم و از نوشته‌ها معنا دريافت كنيم. به‌طرز مشابهي، براي درك معني كلمه‌اي مانند «مادر» ما بايد سيستم اصطلاحات مربوط به خانواده مثل، «پدر»، «مادربزرگ»، «دختر» و غيره را بفهميم، زيرا كه در تقابل با آنها «مادر» قابل تشخيص است. اين امر در مورد رنگ نيز صادق است؛ رنگ صورتي هنگامي هويت مي‌يابد كه مثلاً از رنگ قرمز، آبي و قهوه‌اي تشخيص داده شود. .(Wittgenstein, 1977)

بنابراين زبان، شامل تفاوت‌ها و روابط است. تفاوت بين دال‌ها و مدلول‌ها، هويت‌هاي زباني‌ را خلق مي‌كنند و روابط بين نشانه‌ها به شكل‌گيري رشته‌اي از كلمات مانند عبارات و جملات منتهي مي‌شود. با توجه به اين، سوسور (1974: 7ـ22) يك تقسيم‌بندي مفهومي ديگري را با عنوان جانشيني و هم‌نشيني «نظم‌ ارزش‌ها» در زبان معرفي مي‌كند. اين دو نظم، بر اين امر استوارند كه كلمات ممكن است در يك توالي خطي (عبارات و جملات) تركيب شوند يا اينكه كلمات غايب با كلمات حاضر در يك توالي زبان‌شناختي ويژه جايگزين شوند. به عنوان مثال، در يك جمله مانند «گربه روي پادري نشست» هريك از واژه‌ها معني خود را در ارتباط با كلمات قبل و بعد از خود دريافت مي‌كند. اين نظم هم‌نشيني (syntagmatic) زبان است. اما، كلمات ديگري مي‌توانند جايگزين هريك از كلمات اين جمله شوند. گربه مي‌تواند با «موش»، «خفاش» يا «پشه» جايگزين شود و «پادري» مي‌تواند با «فرش»، «ميز» يا «كف‌زمين» جايگزين گردد. اين همان چيزي است كه سوسور آن را نظم جانشين (associative) زبان مي‌نامد. و از روشي كه در آن نشانه‌ها در حافظة انسان با يكديگر تركيب مي‌يابند مشتق مي‌شود. (Harris, .1988: 124)

طبق نظر سوسور، اصول نظم جانشيني و هم‌نشيني در تمام سطوح زبان مشهود است. اين امر، از تركيب و جانشيني واج‌هايي مختلف در كلمات تا نظم كلمات در جملات و گفتار گسترش دارد. بنابراين سوسور با استفاده از اصول مشابه و يكساني كه بيان مي‌كند هم مي‌تواند روابط درون سطوح مختلف زبان را تحليل كند و هم مي‌تواند روابط بين سطوح مختلف را بررسي نمايد. اين مطلب جنبة ساختارگرايي نظريه او را شكل مي‌دهد و يكي از نقاط ارجاع كليدي براي توسعة روش‌شناسي ساختارگرايي در علوم اجتماعي و انساني را فراهم مي‌كند. ما هم‌اكنون به اين موضوع خواهيم پرداخت.

جامعه به عنوان سيستم نمادين:

كلود لوي ـ اشتراوس (1963: 33 ) در تلاش براي توسعه تحليل ساختاري از پديده‌هاي مردم‌شناسانه، زبان‌شناسي ساختاري را به علوم اجتماعي تعميم مي‌دهد. او چهار روش را كه زبان‌شناسي ساختاري مي‌تواند علوم اجتماعي را نوسازي كند، معرفي مي‌كند. اين اصول توجه را به سمت مطالعة پديده‌هاي زبان‌شناسي آگاهانه به مطالعة زيرساخت‌هاي ناآگاهانه جلب مي‌كند. يعني، به‌جاي اينكه به واژه‌ها به عنوان واحد‌هاي مستقل تمركز كند، بر روابط بين آنها تأكيد دارد و مفهوم سيستمي از عناصر را معرفي مي‌نمايد و قصد دارد قوانين عمومي را يا از طريق استقراء يا قياس منطقي كشف كند. در اين راستا، لوي‌ـ اشتراوس (1987: 15)، الگوي زبان‌شناسي سوسور را براي مطالعة جوامعي كه به عنوان نظم‌هاي نمادين پيچيده درك شده‌اند به كار مي‌برد. هر فرهنگي ممكن است به عنوان يك منظرة كلي از سيستم‌هاي نمادين انگاشته شود كه در بالاترين سطح آن مي‌توان، قوانين ازدواج، روابط اقتصادي، هنر، علم و مذهب را يافت. بنابراين او به‌دنبال آشكار ساختن ساختارها و روابط زيربنايي تفكر و تجارب انساني است كه واقعيت اجتماعي را شكل مي‌دهند .(Coward & Ellis; 14-5)

طرح لوي‌ـ اشتراوس بر دو فرضيه استوار است. اول اينكه، ساختارهاي عميقي وجود دارند كه شالودة فعاليت‌هاي مختلف در هر جامعه را تشكيل مي‌دهند و مي‌توانند مشخص و مطالعه شوند (Levi-Strauss, 1968: 187). علاوه براين، اگرچه آنها در زير پديده‌هاي سطحي قرار دارند، اما اين ساختارها در زبان، اسطوره‌ها، نظام‌‌هاي طبقه‌بندي مانند توتميسم، آشپزي، رمزهاي لباس (dress code)، رفتارها و سُنن مشهودند. اشتراوس حتي از اين پيش‌تر رفته و اين‌گونه مي‌پندارد كه شناسايي يك ساختار زيربنايي مشترك از روابط براي تمام جوامع امكان‌پذير است. اين امر، به اين دليل است كه قوانين تغييري وجود دارند كه محققين را قادر مي‌سازد، همبستگي‌ها و هم‌ارزي‌ها را بين پديده‌هاي نمادينِ به ظاهر مجزا، پيدا كنند؛ درست مانند امكان در نظرگرفتن ساختارهاي دستوري مشترك بين زبان‌هاي مختلف(Lévi-Strauss, 1977: 18-19). به منظور ارزيابي رويكرد ساختارگرايي اشتراوس و براي بررسي پيدايش درك ويژة او از گفتمان، اجازه دهيد توضيحات او را به ترتيب در مورد توتميسم و اسطوره مورد توجه قرار دهيم.

توتميسم و اسطوره:

تحليل‌هاي لوي‌ـ اشتراوس از پديده‌هايي مانند توتميسم و اسطوره از اهميت خاصي برخوردارند. اين تحليل‌ها ما را قادر مي‌سازند تا دو جنبة اساسي تبيين ساختارگرايانه او در مورد جامعه را بررسي نماييم و در همين حال تكامل مفهوم متمايز گفتمان را در نزد او شرح دهيم. به‌طور عام، توتميسم اساساً به رابطة بين يك حيوان يا گياه (توتم) و افراد و گروه‌هاي در حال زندگي در يك جامعه اشاره دارد. توتميسم همچنين، بر محدوديت‌هاي حاكم بر روابط بين انسان‌ها و توتم‌هاي آنها و نيز آداب و اعمال خاصي كه در مورد توتم‌ها شكل يافته‌اند، اشاره دارد. در برخي موارد، اعتقادات توتمي بيان مي‌كند كه برخي توتم‌ها، اجداد گروه‌هاي ويژه‌اي از مردم هستند .(Sperber, 1979: 30)

يكي از اهداف اصلي لوي‌ـ اشتراوس در تحليل خود از توتميسم، رفع «توهم توتمي» بود. به عقيدة اشتراوس چنين توهمي، دانش سنتي دوران او را دربارة توتم شكل داده است. اين رويكرد، بر آن است كه توتميسم مخصوص «مردمان بدوي» است كه توانايي تفكر انتزاعي را نداشته‌اند. بنابراين، رويكرد توتميسم به‌طور اساسي، نيازهاي عملي را برطرف مي‌كرد يا به عنوان منبع مذهب كاركرد داشت و چيزي بيش از مرحله‌اي از تكامل انسان در سفر به سوي تمدن را نشان نمي‌داد. لوي‌ـ اشتراوس (711:1969) نشان مي‌دهد اين توهم نتيجة تلاش مردم‌شناسان غربي است كه مي‌خواهند مرز بين جوامع «بدوي» و «متمدن» را براساس اين ايده كه جوامع بدوي نسبت به جوامع غربي متمدن به طبيعت نزديك‌ترند ترسيم نمايند.

تفسير ديگر لوي‌ـ اشتراوس بر تمايل جهانشمول انسان به طبقه‌بندي و سازمان‌دهي جهان در يك الگوي معنادار متمركز است. او روشي را كه جوامع مختلف، پديده‌هاي توتميك را براي اهداف خاصي تنظيم و استفاده مي‌كنند، بررسي مي‌كند. او همچنين به دنبال رمزگشايي قدرت دلالت‌كنندگي آنها براي مردم اين جوامع و همچنين كساني كه آنها را مطالعه مي‌كند، است (Pool, 1969: 16) در برابر كساني كه به دنبال يك تعريف جوهري از توتميسم يا يك پديده مجزاي كشف شده در طبيعت (ذات‌گرايي يا رئاليسم) هستند، لوي‌ـ اشتراوس (1969 :17)، سؤال مي‌كند كه چرا و چگونه انسان‌ها خود را با حيوانات و گياهان هويت مي‌بخشند. چرا اين پديده‌هاي طبيعي براي متمايز ساختن گروه‌هاي مختلف درون جامعه استفاده مي‌شوند. او همچنين مي‌خواهد مطمئن شود كه اين برساخت‌ها چه چيزي را در مورد ذهن و تجربة انسان به‌طوركلي به ما مي‌گويند. اين دو هدف او را مجبور مي‌سازد كه به سطح زيرين حقايق گمراه‌كنندة بالقوه و توهم ايدئولوژيكي حركت كند تا مجموعه‌اي از روابط سيستماتيك و عقلاني كه پديده‌ها را به روش خاصي نظم مي‌دهد، بيابد. او به جاي اينكه به پديده‌هاي اجتماعي يك ماهيت توتميك غلط را تحميل كند و سپس به‌دنبال تبعيض آنها به‌طور ناقص باشد، با تجزيه توتميسم به سيستم‌هاي مختلف روابط نمادين شروع مي‌كند(841:1969). او معتقد است كه حيوانات و گياهان به اين دليل كه شبيه انسان هستند توسط مردمان بدوي انتخاب نمي‌شوند، بلكه به اين خاطر انتخاب مي‌شوند كه آنها شامل سيستم‌هايي از واحدهاي مختلف هستند؛ درست مانند جوامع انساني كه شامل گروه‌هاي خويشاوندي مختلف هستند.

بنابراين، بازنمايي‌هاي توتميك، ابزار پيوند و همبسته كردن اين دو سيستم تمايز هستند. اين شباهت‌ها نيستند بلكه تفاوت‌ها هستند كه به يكديگرشبيه‌اند. بدين‌ترتيب، از يك سو، حيواناتي وجود دارند كه از يكديگر متفاوت‌اند چرا كه هر يك به گونه‌اي متمايز تعلق دارند و از سوي ديگر انسان‌هايي نيز وجود دارند كه از يكديگر متفاوت‌اند كه اين تفاوت ناشي از جايگاه‌هايي است كه آنها در جامعه اشغال مي‌كنند. در نتيجه شباهت از پيش‌فرض‌شده توسط بازنمايي‌اي توتميك در بين اين دو سيستم تمايزات است (Lévi-Strauss,1969: 149-50). به‌علاوه اين بازنمايي‌هاي توتميك، اختلافات از پيش موجود را بيان يا بازتاب نمي‌كند، بلكه آنها را شكل مي‌دهد. جوامع بدوي در تلاش براي خلق همبستگي بين گروه‌هاي انساني و حيوانات نيستند، بلكه از اختلافات بين حيوانات استفاده مي‌كنند كه خودشان را متمايز سازند. همان‌طوري‌كه لوي‌ـ اشتراوس (1969 :21-61 ) مي‌گويد: «گونه‌هاي طبيعي نه به اين دليل كه براي خوردن خوب هستند، بلكه به اين خاطر كه براي فكركردن خوب‌اند، انتخاب مي‌شوند.»

در اين حالت، طبقه‌بندي توتميك، ابزاري را براي گروه‌هاي انساني مهيا مي‌كند تا خودشان را از ديگران متمايز سازند. لوي‌ـ اشتراوس، به جاي اينكه بازنمايي‌هاي توتميك را يك ويژگي خاص جوامع بدوي محسوب كند، آن را به عنوان كاركردي از يك تمايل جهانشمول براي طبقه‌بندي و سازماندهي جهان مي‌بيند كه به وسيلة آن اختلافات بين گروه‌ها و درون‌گروه‌ها مشخص مي‌شود. درست مانند، دولت‌ـ ملت‌ها كه پرچم‌ها و علائم خاصي را براي تمايز خود برمي‌گزينند، مردمان بدوي نيز گياهان و حيوانات ويژه‌اي را براي نشان دادن آنها به عنوان گروهي خاص و بي‌همتا، انتخاب مي‌كنند.

تبيين ساختاري لوي‌ــ اشتراوس (1968: 1208) از اسطوره‌ها، شباهت بنيادين مشهود در داستان‌هاي بسيار متنوع اسطوره‌اي در جوامع شناخته‌شده جهان را بررسي مي‌كند. اسطوره‌ها، داستان‌هاي فانتزي تكرار شده‌اي در مورد سرچشمه‌هاي جهان طبيعي، ماوراي طبيعي و فرهنگي تفسيرهاي مقدس و مذهبي ارايه مي‌دهند. او معتقد است كه اسطوره‌ها را نمي‌توان به طور مجزا درك كرد؛ يعني نمي‌توان اسطوره‌ها را براساس آنچه در جوامع مختلف بيان مي‌شود شناخت. در مقابل، درست مانند سوسور كه يك سيستم زيربنايي زبان (langue) را در زير عمل اتفاقي گفتار مفروض مي‌داند، لوي‌ـ اشتراوس (1968 :2101)، معتقد است كه اسطوره‌ها بايد در ارتباط با مجموعه‌هايي از تمايزات و تقابل‌ها كه بين اجزا شكل‌دهندة آنها وجود دارند،درك شوند.

اما در مقايسه با نظريه زبان‌شناسي سوسور، لوي‌ـ اشتراوس (1968 : 211) سطح سومي از زبان را در مورد اسطوره معرفي مي‌كند؛ در حالي كه گفتار و زبان به ترتيب، با زمان غيرقابل برگشت و قابل برگشت همخواني دارند؛ گفتار، تركيب اتفاقي كلمات در يك زمان خاص و زبان، سيستم هميشه حاضري است كه گفتار را ممكن مي‌سازد؛ اما اسطوره‌ها، سطح پيچيده‌تري از زبان را شكل مي‌دهند كه خصوصيات گفتار و زبان را با هم ادغام مي‌كنند. اين امر به اين دليل است كه اسطوره‌ها فقط در زمان و مكان خاصي گفته نمي‌شود بلكه كاركرد جهانشمولي از سخن گفتن با تمام مردم در تمام جوامع را ايفا مي‌كنند (Lévi-Strauss, 1968: 210). بنابراين اسطوره‌ها را نبايد با گفتار و زبان اشتباه كرد، زيرا آنها به يك نظم برتر و پيچيده‌تر تعلق دارند و اجزاي اصلي آنها، واج‌ها، تكرار واژ‌ه‌ها، حروف (grapghemes) يا بيان ‌تك‌واژه‌ها (sememes) نيستند. در مقابل، آنها بايد در «سطح جمله» قرار داده شوند، كه لوي اشتراوس (1968: 211) آن را «واحدهاي شكل‌دهندة خام» (gross constituent units) يا رگه‌هاي اسطوره‌اي (mythemes) مي‌نامد و تلاش مي‌كند تا روابط بين اين اجزا را كشف كند. در تحليل او از اسطوره‌هاي خاص، اين واحدها به‌وسيله تجزية اسطوره‌ها به كوچك‌ترين جملات ممكن و تعيين ميثيم‌هاي (رگه‌هاي اسطوره‌اي) مشترك كه به ترتيب شماره‌گذاري مي‌شوند، به‌دست مي‌آيند. همان‌طوري كه او خود مي‌گويد، اين امر نشان خواهد داد كه هر واحد شامل يك پيوند با ديگر گروه‌هاي ميثيم است.

اما براي تمايز راحت‌تر اسطوره‌ها از ديگر جنبه‌هاي زبان و براي توضيح اين حقيقت كه اسطوره‌ها، هم پديده‌هايي هم‌زماني (بدون زمان) و هم درزماني (خطي) هستند، بايد گفت كه ميثيم‌ها، تنها ارتباط ساده بين عناصر نيستند، بلكه ارتباط بين دسته‌اي از عناصر به هم پيوند يافته‌اند، كه بعد از تمايز به يكديگر مربوط شده‌اند، لوي‌ـ اشتراوس (1968 : 12ـ211)، مي‌تواند اسطوره‌ها را در سطح هم‌زماني و درزماني تحليل كند. او مي‌تواند روابط هم‌ارز را كه در درون يك داستان در نقاط مختلف در روايت اتفاق مي‌افتد، مشاهده و برقرار ‌كند. در عين‌حال همچنين قادر است كه دسته‌هاي روابط و روابط بين آنها را مشخص ‌كند. بدين‌ترتيب، او مي‌تواند اسطوره‌ها را هم به عنوان روايت‌هاي سطحي و هم به عنوان مجموعه‌اي زيربنايي از اجزاي مرتبط بي‌زمان در نظر بگيرد.

با مشخص شدن اين مسائل روش‌شناختي، هدف اصلي لوي‌ـ اشتراوس (2301:1968) بررسي كاركرد اسطوره‌ها در جوامع مختلف و به‌طور عام‌تر تشخيص نقش آنها در تفكر انساني در جوامع است. اين بدين معني است كه او بايد انواع مختلف روابط موجود بين گروه‌هاي اسطوره‌اي مرتبط را بررسي كند تا به «قوانين تغيير» كه روابط بين آنها را تنظيم مي‌كند، پي ببرد. به عبارت ديگر، او بايد ساختارهاي بي‌زمان و جهانشمولي را كه بر توليد و تغيير بي‌پايان اسطوره‌ها در جوامع و فرهنگ‌هاي مختلف حكمراني مي‌كنند، كشف كند؛ زيرا اين ساختارها تلاش مي‌كنند كه دركي از موجوديت انسان ارائه كنند.

ساختارگرايي ساختارشكن:

ساختارگرايي نقش بسيار مهمي در درك ما از زبان و سيستم‌هاي اجتماعي داشته است. نظرية زبان سوسور به‌طوركلي بر نقش قاطع معنا و دلالت در ساخت زندگي انسان تأكيد دارد. به‌ويژه، توسعه الگوي زبان‌شناسي سوسور به درون مجموعه‌هاي گسترده‌تر از روابط و فعاليت‌هاي اجتماعي، توسط لوي‌ـ اشتراوس، به اين معني است كه خود جامعه مي‌تواند به عنوان نظامي نمادين درك شود. در اين نظريه به جاي اين فرض كه جامعه به عنوان محصول تعاملات فردي يا توسعة نمادين روح انساني و يا محصول قوانين زيربنايي توليد اقتصادي است، بر مجموعه‌هاي در حال تغيير نشانه‌ها و رمزها كه فعاليت‌هاي مختلف اجتماعي را ممكن مي‌سازد، تأكيد مي‌شود.

در اين حالت، ماركسيست‌هاي ساختاري مانند لويي آلتوسر (1969)، (1970)، ايتين باليبار (1970)، نيكولاس پولانزاس (1973) و مانوئل كاستلز (1977) الگوي ماركسيستي كلاسيك از جامعه را كه در آن، پايه اقتصادي، روساخت‌هاي سياسي و ايدئولوژيك را تعيين مي‌كرد، با توسعة برداشتي از جامعه به عنوان مجموعه‌اي به‌هم پيوسته از اجزا و مواد، مورد بازنگري قرار دادند. اين ايده‌ها منابع مفهومي قدرتمندي براي آشكار ساختنِ ضعف‌ تحليل‌هاي ذات‌گرا، پوزيتيويستي و طبيعت‌گرايانه از جامعه را فراهم مي‌كند و در عين حال روشي ابتكاري براي تحليل سياسي و اجتماعي را ممكن مي‌سازد. آنها همچنين ابزارهايي را براي توسعة نظريه و درك متفاوتي از گفتمان خلق مي‌كنند.

با وجود اين، مشكلاتي در مورد الگوي كلاسيك ساختارگرايي وجود دارد. با تأكيد براين نكته كه نظام‌هاي اجتماعي، معناي اجتماعي را تعيين مي‌كنند، خطر جايگزيني انسان‌گرايي رويكردهاي موجود با شكل‌ جديدي از ذات‌گرايي براساس اولويت دادن به ساختاري كامل و ثابت وجود دارد. اين انگاره، فراهم ساختن توضيحي كافي از تاريخمندي نظام‌هاي اجتماعي و همچنين نقش عوامل اجتماعي در به‌وجود آوردن چنين تغييري را مشكل مي‌سازد. به عبارت ديگر، آرزوهاي انقلابي سوسور و لوي‌ـ اشتراوس اغلب با مباحث و انگاره‌هاي خودشان، تضعيف مي‌شود. اما به جاي اينكه كل مسئله را دور بيندازيم به نقد ساختار‌شكنانه از ساختارگرايي كه توجه را بر نقاط ضعف ساختارگرايي جلب مي‌كند، نياز داريم. چنين نقدي توجه را به كشف امكاناتي جلب مي‌كند كه به‌وسيله منطق‌هاي استدلالي موجود كه پارادايم ساختارگرايي را شكل مي‌دهند، از بين رفته‌ است، جلب مي‌كند.

محدوديت‌هاي نظرية سوسور:

الگوي زبان‌شناسي سوسور بسياري از عقايد ما در مورد زبان را به چالش مي‌كشد. او فرض‌هاي ما مبني بر اينكه كلمات تنها به اشياي موجود در جهان اشاره مي‌كنند يا اينكه آنها، افكار درون ما را بيان يا بازنمايي مي‌كنند، يا وجود پيوند ثابتي بين كلماتي كه ما استفاده مي‌كنيم و ايده‌هايي كه آن كلمات بيان مي‌كنند را رد مي‌كند. در مقابل او معتقد است كه نشانه در زبان‌شناسي اختياري است و زبان شكل است نه جوهر. زبان شامل تفاوت‌ها است و نه واژه‌هاي مثبت (و نه شباهت‌ها). پيامدهاي بالقوه طرح سوسور انكار قطعي اين نگرش است كه زبان نظامي شفاف از نشانه‌ها است كه ما به طرز مشخص و معلوم آن را استفاده مي‌كنيم تا ايده‌هايمان را تبادل كنيم. اين طرح همچنين انكار تكان‌دهندة توانايي‌هايمان در نويسنده بودن براي تمايلات و اميال‌مان است.

به‌هر‌حال اين پيامدهاي بالقوه به‌طور كامل شناسايي نشده‌اند. مي‌توان چهار نقد اساسي به نوشته‌هاي سوسور وارد ساخت. او رابطة همانندي بين دال و مدلول معرفي مي‌كند كه با يكديگر نشانه را شكل مي‌دهند. او معناي نشانه‌ها را در الگويي ضروري تثبيت مي‌كند. او ايده سوژه خودمختار زبان را در ذهن دارد و همچنين او قادر نيست دركي ماندگار از گفتمان را توسعه بخشد. بگذاريد اين نقدها را دقيق‌تر بررسي كنيم. اولاً، تصور سوسور (1979 :67) از نشانه، جدايي دقيق بين دال و مدلول را قدرت مي‌بخشد و تعادلي يك به يك بين اين دو جنبه از نشانه برقرار مي‌سازد. او به‌جاي درهم آميختن دال مادي (صدا يا تصوير) و مدلول ايدئال (مفهوم) ــ چيزي كه بايد منطقاً از ديدگاه سوسور مبني بر اينكه زبان به‌طور خالص صوري و رابطه‌اي است پيروي كند ــ اين دو جنبه را به دو هويت متمايز تقسيم مي‌كند و سپس آنها را در خودِ نشانه بازتركيب مي‌كند. اين جداسازي به ‌اين معنا است كه يك مدلول بدون يك دال، مي‌تواند وجود داشته باشد و به عكس. از يك سو، اين نكته راه را براي ايده‌ها باز مي‌كند كه در ذهن جا داده شوند و بنابراين قبل از زبان شكل يابند كه در اين حالت، تنها هنگامي كه ايده‌ها بايد بيان يا تبادل شوند، مجبور خواهند بود به‌وسيله دال‌ها در زبان بيان شوند. از سوي ديگر چنين نگرشي بر آن است كه دال‌ها تنها ماهيت‌هاي مادي و محسوس هستند كه به‌طور كلي عاري از استنباط يا تصوري بودن هستند، در اين حالت، صحبت از مادي بودن دال‌ها، منجر به يك ماترياليسم ساده‌انگارانه مي‌شود.

اين پارادوكس‌ها (تناقضات) دو ادعاي سوسور را مبني بر اينكه اولاً زبان شكل است و نه جوهر و ثانياً زبان شامل تمايزات بدون واژه‌هاي مثبت است را تضعيف مي‌كند. براي شروع، او دال و مدلول را اين‌گونه جدا مي‌سازد كه يكي مادي و ديگري معنوي است. اين نكته از نظريه خود وي پيروي مي‌كند كه اگر كسي سعي كند تا يك مدلول ناب را تعيين كند، او تنها، ديگر دال‌ها را پيدا مي‌كند. به عنوان مثال، پيدا كردن معني يك كلمه در فرهنگ لغت، تنها با توانايي تشخيص كلمه (دال) و همچنين فهم معني‌هاي (مدلول‌ها) كلمات ديگر، امكان‌پذير مي‌شود. به همين شكل، تنها راه تمييز بين دال‌هاي مختلف، تشخيص تفاوتي است كه مادي نيست بلكه ذهني است. تمايز بين «مرگ» و «مرد» فقط تفاوت بين «گ» و «د» نيست، بلكه اين تمايز به‌وسيله معناي اين كلمات نيز تعيين مي‌شود. به‌طور خلاصه نتيجه‌گيري منطقي از سيستم نظري سوسور، محو كردن تمايز بين دال و مدلول است تا نقطه‌اي كه ديگر هيچ تمايزي جديوجود ندارد.

به‌علاوه، سوسور به يك مجموعه مواد (گفتار يا صدا) بر ديگري (نوشتار يا تصوير) در درون قلمروي خود دال امتياز مي‌بخشد. بنابراين، او نه تنها دال را از مدلول جدا مي‌سازد، بلكه سهواً به موضوعات آوايي (كلام) نسبت به موضوعات گرافيكي (نوشتار) امتياز مي‌دهد. اين نكته تفاوت مادي ديگري را در زبان معرفي مي‌كند كه براي دريدا نقطة ورود خوبي براي خوانش ساختارشكنانه سوسور محسوب مي‌شود (1976و1981 الف). همان‌طوري كه دريدا خاطرنشان مي‌كند، امتيازدهي سوسور به گفتار نسبت به نوشتار، معادل همان اولويتي است كه در تفكر متافيزيكي غربي از آغازش براي صدا و كلام وجود داشته است. بنابراين هم نوشتار در مقايسه با گفتار در درجه دوم قرار دارد و هم عناصر دال، نسبت به مدلول در درجه پايين‌تري قرار دارند. البته خوانش ساختارشكنانه دريدا، اين تقابل‌هاي دوگانه را تغيير مي‌دهد و مفهوم جديدي از نوشتار (arch-writing) را فراهم مي‌سازد، كه سخن يا مفاهيم را برتري نمي‌بخشد. در مجموع اين مشكلات به نقش مبهم نشانه در نظريه سوسور و به‌طوركلي در تفكر غربي اشاره مي‌كند. نشانه براي بازنمايي ايده‌هايي است كه در جاي خود، اشياء را در جهان معرفي مي‌كند. بايد گفت در حالي كه يك جنبه از نوشته‌هاي سوسور با تأكيد بر اين واقعيت كه زبان نظامي مستقل از تقابل‌هاست و به دليل نسبت دادن اهميتِ برابر به دال و مدلول، تفكر سنتي را به چالش مي‌كشد؛ در عين حال، سوسور مفاهيم و ذهن انساني را برتري مي‌بخشد.

ثانياً، سوسور با اين اعتقاد كه هويت نشانه، محصولي از نظام كلي ارزش‌هاي زباني است، معناي نشانه‌ها را در يك سبك جبري تثبيت مي‌كند. به كلام ديگر، در حالي كه سوسور تأكيد دارد كه اجزاي يك زبان، رابطه‌اي هستند و بنابراين براي معنا يافتن به يكديگر وابسته‌اند، نظام كلي زباني را به عنوان يك سيستم دقيقاً كامل معرفي مي‌كند. اين گفته به اين معني است كه نظام‌مند بودن اساسي نظام زباني، معناي هر واژه را در يك زبان خلق مي‌كند(Benveniste, 1971: 47-8) . اين امر به شكل جديدي از ذات‌گرايي ساختارگرايانه منتهي مي‌شود كه در آن، سيستم اجزاي متمايز به جاي اينكه به عنوان اشياء، كلمات يا افراد انگاشته شود، به عنوان يك شيء كاملاً ساخته شده در نظر گرفته مي‌شود. به‌طور خلاصه، سوسور به زبان به عنوان محصول نگاه مي‌كند تا به عنوان يك فرايند توليد. او هيچ توضيحي در مورد شكل‌گيري فعال و تاريخي بودن ساختارها ندارد و اين احتمال را در نظر نمي‌گيرد كه ساختارها يا سيستم‌ها ممكن است مبهم يا متناقض باشند.

ثالثاً، سوسور ايدة سوژة خودمختار را كه خارج از سيستم زباني قرار دارد، در ذهن دارد. نظريه او، حول نقش مركزي كه سوسور به كاربران زبان‌‌ ــ سوژه‌هاي انساني ــ نسبت مي‌دهد، مي‌چرخد. اين سوژه‌ها قبلاً وجود داشتند و خارج از سيستم زباني هستند. او سخنگوي انساني را به عنوان عامل يا مكانيسم اصلي معرفي مي‌كند كه نشانه را به ايده‌ها و نهايتاً به واقعيت پيوند مي‌دهد. بنابراين نوشته‌هاي او مملو از ارجاعات به «ذهن انسان» و وضعيت روان‌شناختي «سخنگويان» است. براي مثال سوسور در بحثش در مورد روش‌هاي تحليلي هم‌زماني، معتقد است كه هم‌زماني فقط يك ديدگاه دارد و آن نيز «سخنگو» است و كل روش‌اش شامل جمع‌آوري شواهد از سخنگويان است. براي دانستن اينكه يك چيز به چه ميزان واقعيت است، تعيين ميزان حضور آن در اذهان سخنگويان، لازم و كافي است(Suassure,1979: 90). بدين‌ترتيب، او ميل خود به امتيازبخشي شكل بر جوهر را برهم مي‌زند و آن مرزبندي تندي را كه مي‌خواهد بين زبان و گفتار(Parole, langue) داشته باشد، تضعيف مي‌كند. طبق نظر سوسور، نظام صوري و ذاتي زبان بايد مستقل از هر عمل گفتاري اتفاقيِ بيان‌شده توسط كاربرانِ فردي زبان باشد. اين امر هدف متمايز او از نظريه زبان‌‌شناسي را فراهم مي‌سازد. اما، نقش محوري منتسب به ذهن انسان و كاربران زبان، اين تقسيم‌بندي بنيادي را محو مي‌كند و در ادامه بسياري از نتايجي كه سوسور به‌دنبال آنهاست را از بين مي‌برد.

نهايتاً، سوسور برداشت كامل و همه‌جانبه‌اي از گفتمان ارايه نمي‌كند. هرچند او معتقد است كه گفتمان شامل زنجيره‌هاي زباني بزرگ‌تر از يك جملة ساده است، اما هيچ ابزاري را براي تحليل ساختاري آنها ارائه نمي‌كند. اين امر به اين دليل است كه سوسور (1974 : 1125) جمله‌ها و سيستم‌هاي جمله‌ها را به عنوان نمونه‌هاي گفتار و نه زبان طبقه‌بندي مي‌كند. بنابراين سوسور نظرية خود را به تقابل كاذب بين زبان به عنوان نظام كلي نشانه‌ها و گفتار به عنوان محصولي از «آزادي فردي» هر كاربرِ زبان، محدود مي‌كند. اين تصميم نظري بدين معني است كه، ساخت يافتن جمله‌ها و روابط بين جمله‌ها به خلاقيت خودجوش سخنگويان نسبت داده مي‌شود و بنابراين در خارج از محدودة يك رويكرود ساختاري رسمي قرار مي‌گيرد. بنابراين گفتمان نمي‌تواند به عنوان يك سيستم منظم واحدهاي مرتبط و متمايز تحليل شود؛ زيرا سوسور به برداشتي قدرتمند از ذهنيت انساني، تكيه مي‌كند. به علاوه، چون تئوري گفتمان در علوم اجتماعي، به‌طور پايه‌اي با بررسي سيستم‌هاي در حال تغيير و مجادله‌اي گفتمان سروكار دارد، به‌كارگيري نظريه سوسور بدون تعديل برخي از فرضيات كليدي آن بسيار مشكل است.

نتيجة كلي اين مشكلات مفهومي به يك چيز مبهم مي‌انجامد. پيشروي‌هاي سوسور به‌سوي يك نظرية زبان رابطه‌اي و غيرذات‌گرايانه، كه مي‌تواند مستقل از عمل گفتار فردي تحليل شود، به گِل نشسته است، زيرا او معتقد است كه هم نشانه و هم سوژه/ ذهن انسان را مي‌توان به عنوان موجوديت‌ها يا سوژه‌هاي شكل‌يافته در نظر گرفت. اين واقع‌نگري، تصوير ساكني از دلالت و معنا را كه در برتري‌بخشي سوسور به جنبة هم‌زماني زبان نهفته است، تقويت مي‌كند. بنابراين زبان به عنوان يك نظام كلي از تفاوت‌ها ديده مي‌شود كه به ‌رغم موقتي‌بودنش ثابت است. اين ايده كه زبان و دلالت به عنوان محصول بي‌پايان و نامعين معني‌هاست، مطرح مي‌شود؛ اما در نهايت متوقف مي‌شود. همان‌طور كه منتقدين راديكال‌تر مانند دريدا معتقدند، اين امر محصول ورود سوسور به سنت فكري متافيزيك غربي است كه نقش خرد و تفكر انساني را بر اتفاقات كاربرد زبان و مكان اولويت مي‌بخشد. اكنون ما بايد استلزامات اين پيچيدگي‌ها را براي تحليل ساختاري گفتمان در علوم اجتماعي به‌طور عام در نظر داشته باشيم. كار لوي‌ـ اشتراوس ما را با تناقضات بيشتري روبه‌رو مي‌سازد، زيرا او الگو‌هاي ساختاري غيرقابل انعطافي را بر پديده‌هاي تجربي تحميل مي‌كند كه به آنها به عنوان چيزي ذاتاً پيچيده و از نظر تاريخي اتفاقي، نگاه مي‌كند. براي شروع، او با تأكيد بر ويژگي نمادين تعام


مطالب مشابه :


پيشگيري از حساسيت

mohsen azad - پيشگيري از حساسيت - قـــــــــــــــــارچ شناســـــــــــــــــــــی




طراحی دکوراسیون داخلی هتل

ولي وجود پادري براي تميز كردن كف كفش كردن وسايل ساخت بدهیم درست است که یک




دكوراسيون و چيدمان ورودي

پادري كلكسيوني از وسايل و لوازم مورد علاقه خود درست به هر حال براي زيباتر كردن




مقايسه انديشه‌هاي زبان‌شناختي فردينان دوسوسور و لوي اشتراوس

(حركات، به دام انداختن‌ها و كيش‌كردن) است، اما درست در روي پادري نشست» هريك




برچسب :