جنگ شیر با فیل
جنگ شیر با فیل
گازری (لباس و کهنه شوی ) بود که خری داشت بسیار لاغر وضعیف و شکم خالی که در میان سنگلاخ بی گیاهی زندگی می کرد و روز و شب بی پناه و بینوا بود .چرا که آن جا برای خوردن چیزی جز آب وجود نداشت . در آن حوالی نیستان و بیشه ای بود که شیری در آن بیشه زندگی می کرد و با شکار حیوانات روزگار خود را سر می نمود . روزی از روزها ، شیر (سلطان وحوش) را با فیل نری جنگ افتاد که این جنگ باعث خستگی و زخمی شدن شیر شد .بقدری که دیگر شیر قادر به شکار کردن حیوانات نبود و حیوانات دیگری که از ته مانده سفره سلطان وحوش زندگی می کردند در ماتم فرو رفتند . چونکه دیگر سفره سلطان خالی بود و خود سلطان نیز گرسنه . روزی شیر یک روباه را به حضور خواند و گفت که ای روباه ، با آن مکر و حیله و خوش زبانی که در تو سراغ دارم ماموریتی به تو خواهم داد . برو و خری را برای من صیاد باش و اگر خری در این اطراف و یا گاوی پیداکردی ، آن را به این طرف بکشان و تا من با خوردن آن جان بگیرم و انرژی از دست رفته را باز یافته و به شکار بروم که زندگی من و شما ها نیز تامین می گردد. روباه (مرید ) با خود گفت :شیر ( قطب ) را خدمت بکنم .حیله و افسونگری کار من است . روباه در حالیکه از سر کوه به سوی جوی آب می رفت آن خر مسکین و لاغر را پیداکرد .سلام گرمی کرد و پیش خر رفت .خری که ساده دل و درویش بود . روباه گفت : چطوری در این صحرای خشگ و بی آب و علف ؟خر گفت : اگر در غم هستم و یا بهشت ،قسمت من بوده و من شاکر خداوندم . و دوست را در خیر و شر تشکر می گویم و راضی به رضای او هستم . چونکه قسمت کننده اوست و گله و شکایت کفر است . صبر باید کرد .صبر گشاینده را ه رستگاری است .غیر خداوند ، همه دشمن هستند و با دشمن از دوست گله کردن نیکو نمی باشد . تا دو غم دهد انگبین نمی خواهم . برای آنکه هر نعمت غمی دارد قرین آن . حکایت کرده اند که روزی خر یک هیزم فروشی که در نهایت رنج و مشقت و لاغری در محلی خشگ و بی آب و علف زندگی می کرد آرزوی مرگ خود را می کرد . زیرا هیچ وقت از جو و کاه سیر نمی شد و همیشه گرسنه بود و پشتش از شدت و سنگیی باری که می برد همیشه زخم بود . یک روز مردی که میر آخور شاه بود و آشنائی با صاحب خر داشت به مرد سقا گفت : چرا این خر تو انقدر ضعیف و لاغر است ؟مرد پاسخ داد :از درویشی من که چیزی برای خوردن پیدا نمی کنم .میر آخور گفت :ای مرد ، شما این حیوان را به من بسپارید تا در آخور اسبان تازی به بندم و او را در آخور شاه زورمندش کنم . مرد سقا خر را به میر آخور سپرد و خر به میان آخور سلطنتی بسته شد . خر بیچاره و در مانده در هر طرف اسبان قوی هیکل تازی می دید که خادمانی داشتند که مرتب زیر پای آن ها را تمیز می کردند .خر پوزه اش را بالا کرده و گفت : ای خداوند بزرگ و بخشنده ، مگر من مخلوق تو نیستم ؟با اینکه خرم ، چرا انقدر لاغر و پشت زخم و مردنی هستم ؟ شب ها از درد پشت و درد شکم ،آرزوی هر لحظه مرگ را دارم . و اسبان تازی این چنین خوش و خرم و قوی .چرا من محکوم به عذاب و بلا هستم ؟
چند روزی گذشت ، تا اینکه زمان جنگ شد و وقت کار تازیان پدید آمد .خر درمانده که خود را بد بخت احساس می کرد ناگهان متوجه شد که اسب های به جنگ رفته در حالی که تیر خورده و پریشانند یک یک بر گردانده می شوند و بدن آن ها شکافته می شود و تیر های خون آلوده از بدنشان بیرون کشیده می شود . و پاهایشان بانوار های مخصوص بسته شده است . و همه اسب های برگشته به آخور ، مریض و درمانده هستندو محروح .و وقتی که خر بیچاره این صحنه های الخراش را دید رو به سوی خداوند کردو می گفت : خدایا من به فقر و سلامتی راضی شدم و از آن نوا و راحتی بیزارم و از آن زخم های مهلک .خدایا هر کسی که سلامتی را خواهان باشد در بهشت است . وقتی که روباه این مثل را از خر شنید که خر این چنین به قسمت راضی است غمگین شد و این نظر خر را نه پسندید و گفت :جستجوی روزی حلال واجب است بر همه . چرا که اسباب دنیا خود بخود به سراغ تو نخواهند آمد و طلب شرط است .چنانکه پیغمبر فرمود :درهای رزق و روزی بسته است و در قفل است . جنبش و حرکت شما کلیدی است برای باز کردن درهای روزی و دست یافتن بدان . بدون کلید این در باز نمی شود و نان بدون طلب را خداوند به کسی نمی بخشد .
خر گفت : آن ازضعف توکل است والا کسی که جان داد نان نیز می دهد. جمله موجودات را خداوند رزاق روزی می دهد و قسمت هر کدام را به پیشش می گذارد . هر کس که صبر کند ، روزی به سراغش می رود و تمام رنج تلاش هائی که می کنی از بی صبری توست .روباه گفت : آن توکل که تو می گوئی نادر است و کمتر کسی در توکل ماهرست . و کسی که بدنبال چیز کمیاب می گردد از نادانی اوست .چنانکه پیغمبر فرموده است که گنج در قناعت است ولی هر کسی مگر می تواند به این گنج دست پیدا کند . حد خودت را بشناس و بر بالا مپر تا نیفتی در پستی های شور و شر . . . . خر گفت : این را بر عکس می گوئی .متوجه باش که شور و شر در طمع است و هیچکس از قناعت در زحمت نمی افتد و از حریصی نیز هیچکس سلطان نمی شود .همچنانکه تو عاشق رزقی .رزق نیز عاشق رزق خوار است . خر ادامه می دهد که با این حکایت که زاهدی از حضرت پیامبر شنید که رزق یقین به سوی رزق خوار می آید اگر بخواهی یا نخواهی .آن مرد زاهد رفت بیابان و در نزدیک کوهی خوابید که به بین چگونه رزق به سوی او خواهد آمد . تا اینکه از قضا، کاروانی گمشده از آن جا می گذشت ،آن پیر مرد زاهد را کاروانیان خفته یافتند .پنداشتند که سکته کرده و یا مریض است و چگونه از دشمن و گرگ و جانوران وحشی نمی ترسد که این چنین خوابیده است .آمدند و دست بر سر وروی او زدند و او هم چنان خوابیده بود و چیزی نمی گفت . رفتند نان آوردند و در دیگی غذا آوردند تا بزور در دهان او بریزند .مرد زاهد دهان خود را باز نکرد .رفتند و چاقوئی آوردند و به زور دندان هایش را گشاده و شوربا در دهان او می ریختندو پاره نان ها را به زور در دهان او می کردند . و زاهد یقین کرد که هر کس صابر و صبر کننده باشد ،روزی به سوی او راحت و خوش می رود .روباه گفت : این حکایت ها را رها کن و به دنبال کسب برو .خداوند دست داده است تا کرای کنی .کسبی انجام بده که اینخود کمک به یاران است .چرا که همه کارها از یکنفر بر نمی آید .و به شراکت و اتحاد است که دنیا پا بر جاست . خر گفت : من بهتر از توکل به خداوند کاری را نمی دانم در هر دو عالم . خلاصه اینکه بحث بسیار بین خر و روباه رد و بدل شد . هر دو خسته شدند . روباه گفت :ماندن و زندگی کردن در یک صحرای خشک و لم یزرع احمقی است .دنیای خداوند بسیار بزرگ است .از این جا به سوی مرغزار نقل مکان کن و آنجا به چریدن مشغول باش و از جویباران آب گوارا بنوش .مرغزاری سبز مانند بهشت که در آنجا سبزه ها تا کمر بلند هستند .خوش به حال حیوانی که به آن مرغزار برود که شتر در میان سبزه هایش گم می شود . هر طرفش چشمه ای روان است . و حیوانات در آنجا مرفه و در آمان هستند .خر بقدری خر بود که نمی گفت تو که از آنجا می آیی چرا انقدر ضعیف و نزاری ؟ ! کو نشاط و فربهی و فر تو ؟ اگر داستان بهشت بودن آن مرغزار دروغ نیست ، پس چرا چشمت از آن بهشت مخمور نیست ؟ این گدا چشمی و این نا دیدگی از گدائی و بد بختی تو ست . اگر از چشمه آمده ای پس چرا خشگی ؟ و اگر از ناف آهو هستی پس کو بوی مشگ تو ؟! از آن همه که می گوئی ، هیچ نشانی در تو نیست . خر دو سه جمله با روباه بحث کرد ولی چون مقلد بود فریب روباه را خورد . او قدرت درک و بینائی نداشت .حرص خوردن آن چنان ذلیلش کرد که زبون روباه شد . روباه بالاخره بر خر غالب شد و ریش او را گرفت و با خود به سوی محلی که شیر در آن محل زندگی می کرد برد .شیر گرسنه وقتی که روباه و خر را از دور دید حمله را شروع کرد .خر از فاصله دور شیر نر گرسنه ای را دید که شتابان به سوی آن ها می آمد و بلا درنگ پا به فرار گذاشت .شیر زخمی هر چه تلاش کرد نتوانست خود را به خر برساند و خر از این مهلکه جان سالم بدر برد .روباه که شیر را خسته و درمانده و شرمگین دید گفت : ای شیر بزرگ ،چرا صبر نکردی که شکار با پای خود به کمینگاه شما بیاید ؟ شیر عذر خواست و گفت که : فکر نمی کردم که انقدر ناتوان و ذلیل شده باشم که نتوانم خری را از فاصله دور شکار کنم . به هر حال از تو خواهشی دارم که دوباره دست به کار شده و او را بر گردانی تا کارش را بسازم . روباه شرمگین با مکر دیگر خود را آماده فریب دادن مجدد خر بیچاره کرده و بسوی خر رهسپار گردید . خر که روباه را دید گفت : برو، برو و از چشم من دور شو و از پیشم برو ای دشمن جان من تا نبینم روی زشت تو را . آن خدائی که ترا بدبخت آفرید ، این روی زشت را هم بتو داد . آنچه که من امروز از هول و هراس دیدم ،اگر طفل می دیدی پیر می گشت . ای روباه من به تو چه کرده بودم که با من چنین کردی ؟روباه که اوضاع را چنین دید گفت : دوست بسیار عزیز ، آن صحنه ای را که تو دیدی ،سحر و جادو ئی بیش نبود .من یادم رفته بود که بتو بگویم که ممکن است یک چنین صحنه ای به نظرت بیاید .آن شیر نبود بلکه خیالی بود ه بشکل شیر آمده بود . آن وهم و خیال تو بود والا من برای تو دوست صادقی هستم که ریاو تزویری در کارم نیست . از خیال زشت خود بر من منگر .اگر دوست مشفقی خواست دوست خود را امتحان کند نباید دوست به او بد گمان باشد . آنچه که تو دیدی طلسمی بیش نبود .هیچ می دانی که عالم وهم و خیال طمع و ترس ،رهرو سالک را سدی عظیم است. بالاخره مکر دوباره روباه در خر کارگر افتاد و خر با خود اندیشیدکه یا یک بار می خورم سیر می شوم و یا اگر حرف های روباه مکر و فریب باشد ، می میرم و راحت می شوم که این زنده بودن هم با این فقر و بدبختی به درد نمی خورد . حرص کور و احمق و نادان نموده و مرگ را بر احمقان آسان می سازد . کسی که جان جاویدان ندارد ، جرات او برای مردن از احمقی است . بالاخره ، روباه خر را تا پیش شیر برد و شیر با یک حمله او را از هم درید و چون تشنه شد به آبخور رفت و تا شیر بر گردد روباه دل و جگر خر را خورد .شیر بر گشت و گفت که دل و جگر این خرکو ؟ روباه پاسخ داد : اگر این خر دل و جگر داشت که دوباره پهلوی تو نمی آمد .
نتیجه اینکه :
چون نور دل نباشد ، دل مفهومی ندارد .چون روح نباشد ، این کالبدها چیزی جز آب و گل نیست . آدمی آن است که جان داشته باشد .
مطالب مشابه :
جنگ حیوانات
دنیای وحش - جنگ حیوانات - نوشته شده در پنجشنبه ۱۵ مهر۱۳۸۹ساعت توسط امیر برغانی|
جنگ جهانی اول؛ حیوانات جنگی
گوناگون - جنگ جهانی اول؛ حیوانات جنگی - تصاویر گوناگون خبری و مناظر چشم نوازو زیبای طبیعت به
دربارهٔ تصویر حیوانات در فیلمهای برسون
جنگ داخلی. هرآنکس که در جنگ داخلی موضع گیری نکند، آماج رسوایی خواهد شد و از هر حقی در برابر
سگ باکسر!!!!!!!!!!!!!
حیوانات خانگی - سگ باکسر!!!!! از اولین نژاد آن در شکار خرس و از نسل دوم در جنگ با
جنگ شیر با فیل
افق روشن - جنگ شیر با فیل - خاطرات ، داستان ، قصه ، حکایت ، شعر ، مطالب درسی دوره ابتدایی
برچسب :
جنگ حیوانات