رمان تاوان بوسه های تو-8-

*

فواد و شمیم هم جزئ آخرین مهمونا بودند کلی خودم و به فحش گرفتم چرا کارگری و برای پذیرایی نگرفتم و خودم هم به عنوان میزبان و هم به عنوان پیش خدمت مشغول بودم هر چند کاری نبود ولی از اینکه می دیدم شمیم و سلاله فرنود دوره کرده اند خون خونم و می خوردند فواد از لحظه ورود کنار نشسته بود سینی حاوی شربت و به سمتش گرفتم فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد سینی و روی اپن گذاشتم موسیقی ملایمی در حال پخش بود و شمیم در حالی که لباس دکلته آبی رنگی به تن داشت فرنود و کشون کشون به سمت مرکز سالن می برد...در حال انفجار بودم ...با قدمهای محکمی خودم و به گوشه ای که فواد نشسته بود رسوندم و کنارش نشستم...کار درستی نبود ولی فجیع تر از کار فرنود که نبود ؟ ؟
فرنود به نوعی که نمی تونستم احساسش و درک کنم اون وسط با شمیم مشغول بود ...نگاهم برای لحظه ای با سلاله تلاقی کرد خونسرد نگاهم می کرد از خونسردیش کلافه می شدم فواد از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت : افتخار می دی ؟ ؟ ؟
تنها به تکون دادن سرم به چپ و راست اکتفا کردم...حاظر نبودم به خاطر فرنود بیش از این وجهه خودم خراب کنم ...برای لحظه ای فرنود مقابلم ایستاد و شمیم پشت به من می رقصید ...نگاهش برای لحظه ای توی نگاهم قفل شد...نگاهش به سمت فواد که بغل دستم نشسته بود سر خورد ...با غیض نه ...با حرص نه...با بهت نه...نوع دیگه ای نگاهم می کرد ...نوعی که باعث می شد بغض بدی به گلوم چنگ بزنه ...نگاهم و ازش گرفتم و بغضم و فروخوردم ! ! !
بعد از تموم شدن آهنگ یکصدا از فرنود خواستند ادامه بده به نحو فجیعی احساس غریبی می کردم دختری که خودش و دینا معرفی کرده بود به همراه پسری نسبتا بلندی که خودش و بهنام معرفی کرده بود سلانه سلانه به سمتم اومدند دینا دستمو فشرد و گفت : شما چرا اینقدر پرت نشستی بیا بریم وسط ؟ ؟
به سردی گفتم : نه راحتم ! !
بهنام قدمی جلو تر ایستاد و گفت : تمام زحمتش به عهده شما بوده حداقل تو لذتش با فرنود سهیم باشید ! !
فکری کردم دینا و بهنام و به فواد ترجیح می دادم سری تکون دادم و با لبخندی همراهیشون کردم اوایل سه نفری همدیگر و همراهی می کردیم اما دینا با فرزی کنار کشید و من و بهنام مشغول بودیم
زیاد مایل نبودیم و این از حرکاتم کاملا مشخص بود ! ! !
با فاصله مقابلش می رقصیدم...به نوعی گارد گرفته بودم...بهنام هم چندان پسر هیز و پرویی نبود البته منکر شیطنتش نمی شدم ولی سگش به فواد می ارزید ! ! !
بهنام دستش و به سمتم دراز کرد بی خیال دستش و گرفتم و چرخی زدم سینه به سینه فرنود شدم که مصادف شد با اتمام آهنگ و کف زدن یک صدای جمع ! ! !
هنوز ساکت به هم زل زده بودیم که آهنگ بعدی شروع شد آهنگی که رقص از نوع دو نفری و عاشقانه رو می طلبید ! ! !
فرنود قدمی جلو اومد و دستم و گرفت و دست دیگه اش و دو کمرم حلقه کرد...به طوری که باز همه چیز و از یاد بردم...سلاله رو که لحظاتی پیش به نحو مشکوکی کنارش بود....شمیم و که تا چند دقیقه پیش هم پاش می رقصید...فواد و که با نگاه هیزش براندازم می کرد...حتی بهنامی که تا چند دقیقه پیش همراهم بود !
نگاه ملتمسانه ام و به نگاه خونسردش گره زدم...صادقانه نگاهش می کردم...صادقانه نگاهم می کرد....! دلم برای لحظه ای برای هر دومون سوخت ! ! احساس می کردم درون می لرزم...از درون زار می زنم و لبخند تصنعی به لب دارم !
آخرین چرخمون مصادف شد با اتمام اهنگ و بلند شدن صدای تشویق چندباره جمع...فروریختم ! !
فرنود هنوز دستش دور کمرم حلقه بود قطره اشکی که ناخودآگاه از گوشه چشمم لغزید و با انگشتهای مردونه اش میون راه گرفت ...حلقه دور کمرم تنگ تر شد...صورتش و جلوتر کشید...بوی عطرش غلیظ تر از قبل توی بینیم پیچید... سرم به دوران افتاد...پلکم بال بال می زد برای لحظه ای دنیا مقابلم تیره و تار شد و قبل از اونکه لبهای فرنود روی لبهام فرود بیاد نقش زمین شدم ! ! !
با تکونهای آرومی گوشه چشمم و باز کردم صدایی از بین جمعیت رساتر از همه به گوش می رسید...با هر یغما یغما گفتنش دلم می لرزید ...چقدر قشنگ اسمم و ادا می کرد ! !
برای لحظه ای حس کردم اسمی زیباتر از اسم خودم ..یغما تا به حال به زبونش جاری نشده به آرومی چشم باز کردم نگاهم به نگاه فرنود بود که تو آغوش گرمش فرورفته بودم انگار دنیا تهی بود از هرکسی فقط من بودم و فرنود..من و فرنود ؟ ؟ قابل جمع بستن بودیم ؟ ؟
نگاه نگرانش من و متوجه اطرافم کرد متوجه جمعی که اطرافمون حلقه زده بودند ! ! ! به آرومی تکونی به خودم دادم و نیم خیز شدم و در حالی که شقیقه هامو می فشردم در مقابل سوالهای پیای جمع فقط سری به نشونه مثبت تکون می دادم ! ! !
فرنود در حالی که بلندم می کرد گفت : بهتری ؟؟ می خوای استراحت کنی ؟ ؟ ؟
هنوز گیج می زدم بد نبود ولی در اثر تلاقی نگاهم با نگاه سلاله منصرف شدم ! ! برای لحظه ای صحنه ای که امروز از اون و فرنود دیده بودم به ذهنم هجوم آورد سری از روی عصبانیت تکون دادم و در حالی که لیوان آبی که دینا به سمتم گرفته بود و مشتاقانه می گرفتم گفتم :
نه چیزی نیست...احتمالا فشارم افتاده ! !
فرنود دستش و روی شونه ام گذاشت و به سمت مبل دونفره گوشه سالن هدایتم کرد خودم و روی مبل ول دادم و جرعه جرعه از مخلوط آب و قندم خوردم ! !
سلاله کنارم نشست و با لحن تمسخر آمیزی گفت : اخی چی شدی ؟ ؟
با غیض به سمتش برگشتم فرنود بدون اینکه نگاهم کنه دستم و گرفت و گفت : برو استراحت کن ! !
دستم و پس کشیدم و با تحکم گفتم : حالم خوبه ! ! !
سلاله خندید و گفت : فرنود چی کارش داری افت فشار ناشی از ذوق زدگی بود ! !
نفسمو پر صدا بیرون دادم و برای لحظه ای پلکهامو روی هم گذاشتم دلم می خواست یک کشیده نر و ماده خرجش می کردم دودقیقه که من زبون به دهن می گرفتم شاخ می شد !
لبامو روی هم فشار دادم و دوبار از آب قندم خوردم سلاله سری تکون داد و با شمیم به سمت فواد و دختری که کنارش ایستاده بود رفتند نگاهم و از فواد گرفتم فرنود هم به محض رفتن سلاله کنارم نشست و گفت : چرا نمی ری استراحت کنی ؟ ؟
به سمتش برگشتم و گفتم : برم میدون و خالی کنم ؟ ؟
با غیض گفت : برو استراحت کن ! !
-تا وقتی اون دختره این وسط جولون بده من کنار نمی کشم ! !
با غیض گفت : من بیام ور دلت خیالت راحت می شه ؟ ؟
در حالی که به مهمونا اشاره می کردم گفتم : لابد این امین آبادی ها هم این وسط جفتک بندازند ؟ ؟
با حرص گفت : ذهنت خرابه یغما ! !
-از اثرات زندگی با توئه واگیر داشتی به منم سرایت کرد ! !
آروم بازوم و گرفت و گفت : تا پسر خوبی هستم برو مثل یک دختر خوب تو اتاقت استراحت کن ! !
ایستادم و به سمت دینا و بهنام که تنها غریبه های آشنای این جمع بودند رفتم ! !
بهنام لبخند زنان گفت : آب قنده رو خوردید جون گرفتیدا ؟ ؟
دینا زیر لب غرید و گفت : دست پخت خودم بود ! !
بهنام با لبخندی گوشه لبش گفت : کم کم وقت شوهر کردنته باید فکر جهیزیه ات باشم ! !
هر سه خندیدیم که نگاه خندانم با نگاه اخم آلود فرنود که کنار فواد گوشه سالن ایستاده بود تلاقی کرد ...از اینکه فرنود هنوز هم با اون اتفاقات با فواد کنار می یومد حس خوبی نداشتم...هر چند هنوز نمی دونست فواد قاتل بچه اشه نه من ..

اگر می فهمید ؟ ؟ مسلما باز متهمم می کرد بی اونکه ذره ای به خودش زحمت بده حرفای من و بشنوه ...با اخم نگاهم و ازش گرفتم ...
همونطور که بهنام و دینا رو همراهی می کردم زیر چشمی فرنود و می پاییدم که دختر ریز نقشی خودشو بهش رسوند و زیر گوشش چیزی گفت و فرنود هم با کمی مکث سری تکون داد و از خونه خارج شد و لحظاتی بعد با چند جعبه مهرموم شده برگشت و وارد آشپزخونه شد متعجب نگاهش می کردم که همون دختر و پسر دیگه ای به سمت آشپزخونه رفتند و فرنود زیر لب چیزی بهشون گفت انگار که امر و نهی می کرد و به دنبالش بی توجه به من که چهار چشمی به حرکاتش زل زده بودم به سمت جمع چند نفره گوشه سالن رفت موسیقی ملایمی در حال پخش بود و گوشه گوشه سالن چندتا جمع چند نفره تشکیل شده بود ! ! !
دینا که نگاه متعجبم و دید دستم و گرفت و به سمت خودش برگردوند و گفت : به چی زل زدی ؟ ؟ نگو که اهلش نیستی ؟ ؟
چشمامو گشاد کردم ولی زود خودم و کنترل کردم و گفتم : نه زیاد ! ! !
بهنام : زیاد و کمش مهم نیست مهم اینکه که اهلش باشی ! !
حالا که متوجه محتوای اون جعبه ها شده بودم مضطرب نگاهم داخل جمع می چرخوندم بعید می دونستم تو این جمع کسی اهلش نباشه ! ! !
چند لحظه بعد با دینا و بهنام گوشه ای نشستیم دینا متواضعانه حرف می زد و بهنام هم هر از گاهی خوشمزگی می کرد لحظاتی بعد همون دختر ریز نقش سینی به دست با لیوان های حاوی مشروب برگشت به سمت بهنام و دینا تعارف کرد و دینا به سمت من اشاره کرد که دختر ابرویی بالا داد و گفت : فرنود گفته به خانمشون تعارف نکنم...واسه حالشون گفتن ! !
دینا متعب نگاهم کرد و لیوانی برداشت و گفت : به فرنود بگو این خلاف ادبه ! !
لیوان از دینا گرفتم ودوباره داخل سینی گذاشتم و گفتم : اگه فرنودم این بی ادبی و نکرده بود من اهلش نبودم ! !
با رفتن دختر دینا متعجب گفت : حیف شد ! !
-حیف منم ! !
خندید و که زیر لب گفتم : این چیزا با گروه خونیم نمی خونه ! !
دینا سری تکون داد و خودش مشغول شد نگاهم و تو جمع چرخوندم اکثر لیوان به دست بودند نگاهم به سمت فواد کشیده شد با نگاه مخمورش بهم زل زده بود نگاهم از فواد به روی فرنود که لیوان به دست کناری ایستاده بود سر خورد در حالی که با بغل دستی اش که پسر بوری بود در حال صحبت بود هر از گاهی ازش می نوشید ! !
نگاهم و ازش گرفته بودم دوباره صدای جمع بلند شد و هجوم جمع به وسط سالن ولی انصافا هیچ کس مست مست نبود هر کس خودش و رعایت کرده بود و از این بابت خدا رو شکر کردم ! !
خدا رو شکر بعد از شام دیگه جونی برای کسی نمونده بود و همه راهی شدند و من موندم و فرنودی با چشمهای خمار ! ! !
موسیقی هنوز در حال خش بود چرخی وسط سالن زدم در حالی که ظرف میوه رو از روی میز برمی داشتم با افتادن سایه ای روم برگشتم فرنود بود ساکت نگاهم کرد خواستم از کنارش رد بشم که اجازه نداد ظرف میوه رو با ملایمت از دستم کشید و روی میز گذاشت ...
آب دهنم و به سختی فرو دادم قدمی جلو اومد و دسته از موهام و پشت گوشم گذاشت ...قدمی به عقب برداشتم که با میز برخوردم با لحن ملایمی گفت : نترس...کاریت ندارم !
-می خوام استرحت کنم ! !
در حالی که از کنارش می گذشتم دستم و گرفت و به سمت خودش کشید و با غیض گفت : اون موقع که گفتم برو استراحت کن واسه من جفتک می انداختی و با اون بهنام بی همه چیز هر و کرتون به پا بود ! !
ساکت به چشمهاش زل زدم سرش و خم کرد تو فاصله چد سانتی متریم دستم و به عضلات سینه اش فشردم وسعی کردم به عقب هلش بدم که با لجاجت گوشه لبم بوسید ! !
با بغض کنارش زدم و گفتم : برو استراحت کن ...حالت خوب نیست ! !
گره کراواتش و شل کرد و گفت : بهتر از همیشه ام ! !
دوباره به سمتم اومد اینبار با نیروی مضاعف به عقب هلش دادم و عصبی گفت : فقط واسه من نه...واسه شوهر قانونیت ؟ ؟ ؟
-می فهمی چی می گی ؟ ؟
با غیض گفت : اون موقعی که با اون عوضی ...
میون کلامش پریدم و گفتم : آدم عوضی عوضی می طلبه خوراک خودتند ! !
فرنود : می دونم دلت از کجا پره...خیله خوب بپرس جواب می دم ! !
ساکت نگاهش کردم که با صدای بلندی گفت : بپرس ؟ ؟
-تو که می دونی می خوام چی برسم جواب بده ؟ ؟
نچ نچی کرد و گفت : پاسخ به شرط پرسش ! !
-نیازی به پرسش نیست شنیدن کی بود مانند دیدن ! ! !
با غیض گفت : اون چیزی که تو دیدی...
میون کلامش پریدم و گفتم : خطای دیده ؟ ؟
با غیض به سمتم هجوم آورد در حالی که بازوهام و محکم گرفته بود گفت : واسه من جفتک چارگوش ننداز یغما دارم باهات راه می یام ! !
-راه میای ؟ ؟ بعید می دونم شما که فقط این وسط بالانس می زنی ! ! !
تکونی بهم داد و گفت : یغما رو اعصاب من یورتمه نروو ! ! !
حصار دستاشو شکستم و گفتم : می شه این قدر منم ...منم نکنی ؟ ؟
از لابه لای دندونای قفل شده اش گفت : تو هم می شه برای جلب توجه من دست نذاری روی نقطه ضعفای من ؟ ؟ ؟
پوزخندی زدم و گفتم : ضعف تو ؟ ؟ ضعف تو اینکه به همه عالم و آدم بدبینی ...اینکه فکر می کنی هم عالم به من نظر دارند ! ! !
پوزخندی زد و گفت : همجنسامو می شناسم ! ! !
-جنس مرغوب تو که همتا نداره ! !
فرنود : جنس اون عوضیایی که دور و برت می پلکند از منم مرغوب تره ! ! !
نمی دونم چرا از لحنش اشک تو چشمم حلقه زد کتشو از روی دسته مبل برداشت و با شتاب از خونه خارج شد...روی زمین زانو زدم...بس بود...به خدا بس بود...زار زدم خدایا چه مرگم شده بود ؟ ؟ ؟
زار می زدم و زیر لب فرنود و سلاله رو به فحش گرفته بودم بعد از لحظاتی با رخوت از جا بلند شدم و به حمام پناه بردم وان و پر کردم ...دیگه نای اشک ریختن نداشتم....نگاهم وبه وان پر از آب دوختم ای کاش تموم می شدم !!!!!
روز بعد با رخوت بیدار شدم دستی لابه لای موهام بردم و با چشمهای نیمه بازم اطرافم و برانداز کردم سکوت خونه حکایت از نبود فرنود بود آروم از اتاق خارج شدم به همه جا سرک کشیدم ولی اثری از فرنود نبود ! ! !
میلی نداشتم ولی ناچارا چایی دم کردم و بعد از صبحانه کوتاهی مقابل تی وی به انتظار فرنود نشستم دلم عجیب هوای خونه رو کرده بود تماسی با اهالی خونه گرفتم ظاهرا مراسم پرنوش و یحیی نزدیک بود اونقدر مشغول فرنود بودم که خانواده مو از یاد برده بودم فرنود شده بود تمام زندگییییییییییییییم ! !
زیاد شلوغ نبود ولی در نبودش خونه به طرز وحشتناکی ساکت بود دمغ نگاه بی هدفم و به صفحه تی وی دوخته بودم بی اونکه چیزی از فیلمی که در حال پخش بود متوجه بشم ! !
فرنود حتی برای نهار هم برنگشت من هم میلی به نهار نداشتم و ترجیح دادم وقتم و با خواب پر کنم راهی اتاق شدم سرم به بالشت نرسیده بود چشمام گرم شد ! ! !
وقتی بیدار شدم از فضای تاریک اتاق خوف کردم خونه ساکت تر از قبل بود سکوت شب هم بهش اضافه شده بود سلانه سلانه به سمت کلید برق رفتم باز به همه جا سرک کشیدم ولی نبود ...فرنود نبود...نه اثری نه خبری ....! ! !
دیگه کم کم داشتم نگران می شدم فرنود که کینه شتری نبود حداقل با حالت قهر بر می گشت به سمت تلفن رفتم و همراهش و گرفتم صدای کسی که گفت خاموش است باعث شد قلبم فروبریزه به زحمت خودم و به مبل رسوندم سرم و بین دستام گرفتم بغضم در حال انفجار بود باورم نبود فرنود اینقدر برام مهم شده بود که من منی که اشک ریختنم انگشت شمار بود حالا در شرف اشک ریختن بودم ! ! !
بیش از این نتونستم مانع ریزش اشکام بشم اشکهای بی دریغم با سرعت روی گونه ام فرود می اومد ...دلم در حال مالش رفتن بود ...اعتنایی نکردم ...گرسنه بودم و نبودم ! ! !
مگه می شد می شد در نبود فرنود با این شرایط به فکر خورد و خوراکم باشم چندین چند بار شماره اشو گرفتم ..خاموش ...خاموش ! !
با حرص گوشی و به سمتی پرت کردم که در اثر تماس با پارکتها دل و روده اش نقش زمین شد عصبی لبمو می جویدم و طول سالن و طی می کردم ...عصبی بودم و نگران...نگران عصبی...عصبی نگران ! هم بغض داشتم هم حرص اونقدر طول و عرض سالن و طی کردم که سرگیجه گرفتم چندین بار باهاش تماس گرفتم ولی باز خاموش ...
به سمت اتاق رفتم دستی به روتختی کشیدم دروغ چرا هم نگران بودم و هم دلتنگ لباسم و با لباس خواب مشکی ساده ای که بلندیش تا بالا زانوم بود عوض کردم موهای لختم و از حصار گل سرم و آزاد کردم ...سرم و داخل بالشت فرنود فرو کردم عطر ورساچه اش تا عمق جونم نفوذ کرد باز اشکم سرازیر شد سرم و بین بالشت بیشتر وبیشتر فرو کردم پیش خودم هم کم آورده بودم...قایم می شدم ..قایم می کردم ... اشکهایی از صدقه سر فرنود ...از خودم قایم می کردم ! !
روی تخت نیم خیز شدم ولی نه نه من با خودم روراست بودم این تنها افتخارم در زندگی بود حالا پس ابایی هم نداشتم از اشک ریختن ...ابایی نداشتم از اینکه پیش خودم اعتراف کنم حسم نسبت به فرنود خیلبی پررنگ تر شده ...ابایی ندارم که داد بزنم و بگم دوسشششششششش داررررم ! !
اینبار گریه ام شدت گرفت با صدایی که از شدت گریه می لرزید زمزمه کردم ...دوسش دارم...دوسش دارم ...فرنود و دوست دارم و شاید چیزی بیشتر از دوست داشتن ! ! !
از آینه مقابلم خودم و برانداز کردم شونه های ظریفم در حال لرزش بود لبهای نازکم پیای می لرزیدند موهای لخت و عسلی رنگ اطرافم پخش شده بود...رنگ صورتم چیزی مابین زرد و قرمز بود ...
زردی حاصل از نگرانی و سرخی حاصل از فشار این قطره های داغ ! ! !
اونقدر اشک ریختم که نفهمیدم چه زمانی از حال رفتم احساس می کردم چیزی روم چمباته زده وحشت زده چشم باز کردم و اطرافم و برانداز کرده بود وسط تخت دونفره بی هوش شده بود و مردی که سرش و داخل شکمم فرو کرده بود ...بوی عطر فرنود توی فضا پیچیده بود با نگرانی موهاشو نوازش کردم که شونه هاش شروع کرد به لرزیدن ...
مو به تنم راست شد به زحمت روی تخت نیم خیز شدم و فرنود و بلند کردم سرش و پایین اندخته و بود شونه های لرزونش حکایت از اشک ریختنش می داد با دستهای لرزونی چونه اشو گرفت و بالا آوردم با نمایان شدن پلکهای خیسش چار ستون بدنم لرزید ! !
به زحمت لبهامو تکون دادم و با من من گفتم : چی..چی شده ؟ ؟
فرنود سریع شونه های لرزونم و در آغوش گرفت و سرش و روی شونه چپم گذاشت و گفت : چرا یغما ؟ ؟
-چی شده ؟ ؟
با صدایی که از گریه می لرزید گفت : چرا بی کسی ...چرا سهم من بی کسیه ! ! !
-تو بی کس نیستی فرنود ! !
فرنود : بودم یغما دارم بی کس تر از قبل می شم ! ! !
دستای لرزونم و دور بازوهاش حلقه کردم چرا از اشک ریختنش چندشم نمی شد ؟ ؟ مگه نه اینکه معتقد بودم مرد نباید زار بزنه ؟ ؟ ؟
به زحمت گفتم : فرنود تو را خدا ؟ ؟ ؟
خودش ازم جدا کرد و گفت : تورج داره می میره ! ! !
احساس ضعف شدیدی کردم و به دنبالش هجوم توده ای به گلوم که باعث شد بازوهای فرنود و کنار بزنم و با حالت دو خودم و به روشویی برسونم ! !
پیاپی عق زدم معده ام کامل تخلیه شده بود طعم تلخی آزارم می داد دهانم و شستم و به زحمت از کنار فرنود که تکیه اش و نگران به چارچوب داده بود گذشتم خودم و روی تخت ول دادم نگاهم به مقابلم خیره بود ! ! !
فرنود کنارم روی تخت دراز کشید و نگاهش و به سقف دوخت اشکهاش بی صدا روی گونه هاش می لغزیدند به دست بی رمقم تکونی دادم و با انگشت اشاره ام اشکاش و گرفتم و این مقدمه ای بود تا فرنود دوباره به آغوشم پناه ببره اونقدر محکم بغلم کرد که احساس کردم استخونای بدنم در هم شکست ! !
سرش و داخل شونه بی رمقم فرو کرده بود پیاپی از زمین و زمان شکایت کرد چیزهایی که معنی و مفهومش برام قابل درک نبود حالم زار تر از این حرفها بود که بخوام بهش دلداری بدم ولی نه نباید نباید اجازه می دادم تو خلوت خودش فروبریزه ! !
فرنود : یغما من بی تورج چی کار کنم ...اون حکم پدرم و داره ...
با صدای ضعیفی گفتم : نمی میره ! !
فرنود : می میره یغما می میره ...تومور مغزی از نوع پیشرفته اش...می میره ...
-نه ..نمی میره..
فرنود : بی کس تر از اینی که هستم می شم ! !
-تو بی کس نیستی ...من ...من همیشه کنارتم ! !
بدن بی رمقم و بیشتر به خودش فشرد سرم و لابه لای موهاش فرو کردم و بی صدا اشک ریختم ...
پتوی فرنود و مرتب کردم و نگاه خسته امو به صورت مردانه ولی معصومش دوختم تو خواب از یه بچه هم معصوم تر می شد و این دوچندان دوست داشتنیش می کرد دستی به روی پلکهاش کشیدم ظاهرا خواب بود یا نه بهتر بگم از حال رفته بود بعد از دو سه روز بی قراری بالاخره پلکهاش روی هم افتادند سرم و روی بالشتش گذاشتم نگاهم و به سقف تاریک اتاق دوختم فکرم به دو روز پیش پر کشید که لعیا خانم برای بردن تورج خان به خارج از کشور برای معالجه داوطلب شده بود می فهمیدم فرنود چه قدر دوست داشت همراهیش کنه ولی غرورش ...دوری چند ساله شون باعث می شد صمیمتش و پنهان کنه !!!
می فهمیدم چقدر دوست داره حین خداحافظی برادرش و برادرانه در آغوش بکشه ولی نکشید چقدر ازش خواستم ولی نمی تونست به خودش خیلی فشار آورد ولی نشد ....
می دونستم اگه تورج خان بمیره حسرت آغوشش تا ابد به دلش می مونه ولی به خودم نهیب زدم نمی میره ...دعا می کنم ...نذر می کنم نه به خاطر تورج خان برای فرنود فرنودی که این روزا متوجه شدم با همون پرونده سیاهش بی نهایت دوسش دارم !!!!!
غلتی زدم و پشت به فرنود خوابیدم تو دلم خدا خدا می کنم به تموم چیزهایی که بهش اعتقاد دارم قسمش می دم ...فرنود بارها ازم خواسته براش دعا کنم ...ولی ته دلم روشنه نمی دونم چرا حس می کنم این اتفاق یه حکمتی داره !!!!
با لبخند محوی پلکهام روی هم می یفته که با تکونهایی با شتاب چشم باز می کنم عرق سردی روی تنم نشسته روی تخت نیم خیز می شم ...آب دهنم و به سختی فرو می دم ...نگاه هراسونم و به فرنود که مقابلم نشسته می دوزم !!!
دستی لابه لای موهاش فرو می بره و می گه : یغما ؟؟
با صدای ضعیفی می گم : جانم ؟؟؟
فرنود : فکر می کنی تورج زنده بمونه ؟؟؟
عرق یشونیم و می گیرم و می گم : کابوس دیدی ؟؟
سری به نشونه مثبت تکون می ده خودم برای به آغوش کشیدنش داوطلب می شم کنارش می خزم دستامو دور بازوهای مردانه اش حلقه می کنم و سرم و به شونه مردنه اش تکیه می دم و زیر لب می گم : من دلم روشنه فرنود !!!
با صدای لرزونی می گه : براش دعا کردی ؟؟؟
جوابی نمی دم زیر لب زمزمه می کنه : دعای تو گیرا می شه یغما ...دعاش کن !!!
سرش و به سرم تکیه می ده زیر لب زمزمه می کنه : اگه تورج بمیره منم ...
میون کلامش می پرم و می گم : نه نمی میمیره !!!!
نمی خواستم جمله اش و کامل کنه از تصورش تمام تنم مور مور می شه لبم و محکم می گزم فرنود من و داره چرا باور نمی کنه ؟؟؟ بعضی وقتا به فرنود حسودیم می شه !!!!
خودم و ازش جدا می کنم بی هیچ حرفی طاق باز دراز می کشه کنارش می خزم سرم و روی بازوی بازش می ذارم ریتم نفسهای منظمش تسکینم می ده آروم با توکل به خدا پلکهامو روی هم می ذارم !!

گوشه چشمم و باز کردم فرنود و کنارم ندیدم سریع از خواب پریدم روی تخت نیم خیز شدم پتویی که روم کشیده بود و کنار زدم موهام و از روی صورتم کنار زدم و راهی سالن شدم خونه ساکت بود...نگاهم و سرتاسر سالن چرخوندم اثری از فرنود نبود به تمام نقاط خونه سرکشی کردم نبود که نبود !!!
در حالی که دستم و لابه لای موهای آشفته ام فرو می بردم نگاهم به ساعت دیواری دوختم ساعت 11 ظهر و نشون می داد باید با لعیا خانم تماس می گرفتم الان دیگه تورج خان عمل شده بود نگاه نامطمئنم و به تلفن دوخته بودم می ترسیدم ...می ترسیدم تماس بگیرم و امیدم ناامید بشه همین حینی که با خودم کلنجار می رفتم صدای تلفن بلند شد به سمتش کشیده شدم صدای لرزون لعیا خانم توی گوشم پیچید دستم روی سینه ام گذاشتم و به زحمت روی زمین نشستم و با صدای لرزونی سلام دادم ولی سکوت کرده بود صدای نفسهای بلندش و می شنیدم آب دهنم و به سختی فرو دادم و صداش کردم :
-لعیا خانم ؟؟
اینبیار با صدای بلندی زد زیر گریه قلبم فروریخت چهره فرنود مقابلم ظاهر شد سرم به دوران افتاده بود با صدای مرتعشی باری دومین بار صداش کردم :
-لعیا خانم ؟؟؟
لعیا خانم میون گریه خندید و گفت : به فرنود بگو قربونی یادش نره ؟؟
نفس راحتی کشیدم و در حالی که اشکی که از گوشه چشمم لغزیده بود و با پشت دست پاک می کردم گفتم : خدا رو شکر ...فرنود نمی دونه ؟؟؟
لعیا : مگه خونه نیست ؟؟؟
-نه بیدار شدم نبود !!!
لعیا : ایرادی نداره الان باهاش تماس می گیرم بهش می گم !!!
سریع گفتم : نه ! !
لبمو به دندون گرفتم و بعد از یه مکث به نسبت طولانی گفتم : دوس دارم خودم این خبر و بهش بدم !!!
خندید و گفت : خوش باشید !!!
-مممنونم ...خداحافظ !
گوشی و قطع کرم و بدون معطلی شماره فرنود و گرفتم ولی خاموش بود گوشی به دست وسط سالن ایستاده بودم و مشغول تفکر !!!!! من به عنوان همسر فرنود باید می دونستم مواقعی که دلگیره کجا می ره ؟؟؟ کجا آرم می شه ؟؟؟ ولی متاسفانه اونقدر به هم نزدیک نبودیم که تمام عادتاشو بشناسم !!!!
فکری کردم مطمئنا کنار سلاله و امثالش نبود اونقدرا هم عوضی نبود !!! تا اونجایی که اطلاع داشتم فعلا جز من کسی و نداشت و از این فکر لبخند محوی نشست رو لبم ...جز من ؟ ؟ ؟
فقط من و داشت نه خواهری نه برادری نه مادری جرقه ای در ذهنم زده شد خواهر و بردارش ؟؟؟ مادر و پدرش ؟؟؟ جز من یاد اونا رو هم داشت ...بشکنی زدم وقتی خودشون نباشند مزارشون که هست !!!
آدرس مزار فردین و داشتم پدر بعد از اون اتفاق تو تمام مراسم فردین البته به صورت یک فرد ناشناس شرکت کرده بود !!!
یک راست راهی حمام شدم و بعد از یک دوش کوتاه یک دست لباس ساده پوشیدم و با آژانسی که گرفته بودم راهی شدم ...
درطول راه چند شاخه گل رز سفید هم خریده بودم در حالی که ناخنهای به نسبت بلندم و داخل ساقه هاش فرو می کردم قدم به قدم نزدیک می شدم ...از لابه لای چند درخت گذشتم کنار مزار فردین مردی پشت به من نشسته بود قلبم دیوانه وار به سینه می کوبید نمی دونستم به خاطر خبری خوشی بود که حاملش بودم یا دوباره دیدن فرنودی که همسرم بود و یا هر دو ؟؟؟
سری از روی تاکید برای خودم تکون دادم و لخندم و جمع کردم و آرم تر قدم برداشتم بی هیچ حرفی کنارش نشستم بدون اینکه سرش و بلند کنه گفت : از کجا فهمیدی اینجام ؟؟؟
شاخه های گل و روی سنگ قبر پخش کردم و گفتم : کار چندان مشکلی نبود !!!
ساکت سری تکون داد زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم : نمی خوای با لعیا خانم تماس بگیری ؟؟؟
با نگاه هراسونی سر بلند کرد لبخند ضعیفی زدم و گفتم : نکنه می ترسی ؟؟؟
با غیض گفت : آره خیلی بیش از اون چیزی که تو باورت بگنجه !!!!
ایستاد موهاشو کشید و گفت : ازت توقع ندارم درک کنی چون همیشه سایه خانواده بالای سرت بوده !!! نمی فهمی ...نمی دونی بی کسی چه دردی داره !!!!
-قبلا گفتم تو بی کس نیستی من هستم ...هنوز هستم !!!!
با صدای نسبتا بلندی گفت : تو جای خودت ولی هیچ کس نمی تونه جای تورج و جای یک پدر و برای من پر کنه !!!!
-آره جای خالی بعضی چیزا هیچ وقت پر نمی شه !!!!
پوزخندی زد و گفت : الان اومدی چیو به رخم بکشی ؟؟؟؟ این که جای تورج هر لحظه ممکنه خالی بشه ؟؟؟؟ اینکه منه بی کس و کار فقط تو رو دارم ؟؟؟؟ که فقط تویی که پناهمی ؟؟؟؟ اومدی خودتو به رخم بکشی ؟؟؟
-داری اشتباه می کنی ...می دونم باورم نداری !!!! ولی یادت باشه درسته همیشه سایه خانواده بالای سرم بوده ولی روزی که پامو گذاشتم توی خونه ات امید داشتم پناهم تو باشی ...تویی که برام خط و نشون می کشیدی و تهدیدم می کردی ...تویی که ذره ای وفاداری ازت ندیدم ...تویی که بعد از چند ماه زندگی هنوزباورم نداری ...ولی من داشتم از همون اول باورت داشتم باورت کردم که تو جایگاه همسرت قرار گرفتم !!!
در حالی که لبشو می جوید نگاهش و ازم گرفت و به سمت دیگه ای سوق داد مقابلش ایستادم کیفم و روی شونه ام جابه جا کردم و گفتم : من هیچ وقت از اتفاقاتی که برام می یفته ابایی ندارم ...از بیانشونم ابایی ندارم ...ابایی ندارم که بگم دوس داشتم خودم بهت خبر سلامتی برادرت و بدم !!!

بدون اینکه منتظر عکس العملش باشم در مقابل نگاه بهت زده اش از کنارش می گذرم بی حوصله تر از همیشه وارد خونه می شم کوچکترین بهانه ای ممکنه باعث انفجارم باشه مثل یک انبار باروت در انتظار یک شعله حتی کوچیک !!!
صدای همراهم بلند می شه نگاهم و به صفحه تمام لمسش می دوزم شیفته است ولی اونقدر درگیر فرنودم که حوصله هیچ احدی و ندارم حتی اگه شیفته باشه همراهم و خاموش می کنم و دوباره داخل کیفم هدایت می کنم چیزی از درون نهیبم می زنه که داغون شدی ...وا دادی ...ولی حسی دارم که نوید یه وادادگی اساسی بهم می ده ...سری به نشونه منفی تکون می دم هنوز وا ندادم ...کامل وا ندادم ....
بلند می شم و به کارهای روزمره ام می رسم جارو می کشم ...گردگیری می کنم...حتی آشپزی ...ولی فرنود برای نهار برنمی گرده وا نمود می کنم منتظرش نیستم فقط وانمود می کنم چون خواست قلبم یه چیز دیگه است !!!
بعد از نهار یکی از فیلمهای فرنود و می ذارم روی کاناپه ال مانند قهوه ای مقابل تی وی لم می دم یکی از کوسنهای سبز و بغل می گیرم و نگاه به ظاهر بی تفاوتم و به صفحه تی وی می دوزم ولی می دونم پشت این بی تفاوتی چه طوفانی به پاست !!!!
با بالا رفتن تیتراژ به خودم می یام ولی حرکتی نمی کنم نگاهم و به صفحه سیاه تی وی می دوزم از اون فاصله زنی و توش می بینم زنی که محتاج دوست داشته شدنه ...محتاج محبت ...نه از هر ننه قمری نه از فرنودش ...از اونی که فرماندهی قلب سرکشش و به عهده داره !!!!
هوا به نسبت تاریک شده و من هنوز تو اون کاناپه قهوه ای فرورفتم هنوز همون کوسن سبز مربع مانند و تو آغوشم گرفتم نگاه بی رمقم به مقابل خیره شده زنگ خونه به صدا در می یاد اعتنایی نمی کنم با صدای چرخیدن کلید داخل قفل عکس العملی نشون نمی دم جز فرنود کسی کلید نداره پس مسلما خودشه !!!
صدای قدمهاشو می شناسم بوی عطش بیشتر از همیشه احساس می شه چند لحظه سکوت و بعد روشن شده لوستر بالای سرم همچنان بی تفاوتم !!! مقابلم لحظه ای مکث می کنه دسته گل لیلیومی و به دست داره مقابلم روی زمین زانو می زنه مکثی می کنه از مکثهای پیایش می فهمم منتظر عکس العملی از جانب منه ولی من به جبران تمام بی تفاوتی هاش همچنان بی تفاوتم !!!
دسته گل و به سمتم می گیره بی هیچ حرفی آروم پسش می زنم نفس صدا داری می کشه و دستی لابه لای موهاش فرو می بره می خواد دستم و لمس کنه پس می کشم بی میل تر از اونی هستم که فکرشو بکنید !!!
احساس می کنم کاسه صبرش در حال لبریز شدنه ولی همچنان سعی در کنترل خودش داره از اینکه به خاطر من داره به خودش زحمت می ده کمی از ناراحتی صبحم و کمرنگ تر می کنه !!!!
می خواد حرفی بزنه می زنم تو برجکش بی تفاوت می ایستم و به سمت اتاق می رم می ایسته و می گه : حداقل این دست گل و بگیر از گل فروشی پدرت خریدم !!!!
می ایستم پشت بهش ایستادم روی پاشنه پا می چرخم دست گل بی تفاوت ازش می گیرم و با لحن خشکی می گم : فقط به خاطر پدرم !!!
لبخندی گوشه لبش نقش می بنده می خواد ادامه بده منتظر نمی مونم گلا رو بو می کنم دوباره به سمتش می گیرم وارد اتاق می شم قدمهاش تند می شه سریع در و می بندم اون همچنان در و فشار می ده و من مانع می شم نهایتا دست گل و لای در می ذاره و من در و می بندم دیگه نایی برام نمونده همونجا می شینم و به دسته گلی که بین در مونده نگاه می کنم دسته گل و داخل می کشم و تکیه ام و به در می دم احساس می کنم فرنودم تکیه اشو به در داده با لحن آرومی صدام می کنه خودم و بیشتر به در می چسبونم برای دومین بار صدام می کنه : یغما ؟؟
جواب نمی دم ادمه می ده : توقع ندارم در و به روم باز کنی ولی توقع دارم حال صبحم و درک کنی کم نیست یغما !!!!
همچنان تکیه ام و به در دادم با دستش تقه ای به در می زنه و می گه : اگه ازم بپرسند یغما یعنی چی می گم ...صبور... می گم تیکه گاه !!!
گوشام و تیز می کنم این فرنوده که داره ین حرفا رو به زبون میاره مست نبود مطمئنا یعنی توی هشیاری به اختیار خودش داره این حرفا رو می زنه ؟؟؟
فرنود : دیدی گفتم دعای تو گیرا می شه ؟؟؟
باز سکوت می کنم می گه : نمی خوای حرفی بزنی ؟؟؟
-چرا !!!اونقدری ازت دلخورم که با یک دسته گل و چند تا غلط کردم رفع نمی شه !!!
لحنش مهربون می شه لحنی که در فرنود خیلی نادره : چطوری رفع می شه ؟؟؟؟
-فرنود می فهمی تو به من توهین کردی ...اینکه من و باور نداری کم توهینی نیست !!!!
چند لحظه سکوت کرد بعد هم صدای همراهش بلند شد و دوباره سکوت و صدای همراهش عصبی مشتی نثار در کردم و گفتم : جواب بده سلاله خانم نباید بیش از این منتظر بودند !!!
تقه ای به در زد و گفت : تو نگران اون نباش دندون گرد تر از این حرفهاست !!!
با غیض گفتم : فرنود خیلی گستاخی !!!
فرنود : خودت پاش و می کشی وسط ؟؟؟
-می خوام بخوابم برو !!!!
شب به خیری گفت و رفت به همین راحتی !!!
با مشت های گره کرده و قدمهای محکمی راهی حمام شدم دوش آب سرد و تا انتها باز کردم شاید سردی آب می تونست داغی درونم و کم کنه !!!!
رمقی برای سشوار کشیدن نداشتم بلیز شلوار راحتی پوشیدم و بی اونکه موهامو خشک کنم زیر لحاف خزیدم صبح با بدرن دردی حاصل از سرما خوردگی چشم باز کردم گلوم به طرز فجیعی سوزش داشت آب دهنم و به سختی فرو می دادم در و باز کردم راهی سالن شدم فرنود رفته بود بی رمق داخل مبل تک نفره ای فرورفتم و لکهامو روی هم گذاشتم به ثانیه نرسیده بود صدای تلفن بلند شد با رخوت بلند شدم و به سمتش رفتم شماره ناشناس بود !!!
-بله ؟؟
صدای فواد توی گوشم یچید : قبل از اینکه قطع کنی بگم کار واجبی دارم !!!
-با صدای خش داری گفتم : چی ؟؟؟
فواد : هنوزم می خوای سلاله رو از زندگیت بندازی بیرون ؟؟؟
سرگیجه داشتم کف دستم و به پیشونیم تکیه دادم و گفتم : بیشتر از همیشه !!!
فواد : پس بیا به این آدرسی که می گم !!!
-چرا باید حرفت و باور کنم ؟؟؟؟
خندید و گفت :چاره ای نداری اگه همین طوری یش بری کار ناتموم تو رو سلاله تموم می کنه !!!
از تصور چهره فاتحانه سلاله کنار فرنود خونم به جوش اومد از بین دندونهای قفل شده ام گفتم : آدرس ؟؟؟
بعد از نوشتن آدرس که حوالی جنت آباد بود بدون خداحافظی گوشی و قطع کردم مانتو شلوار معمولی پوشیدم و با رنگ و رویی پریده با آژانس راهی شدم !!!
طول راه چندبار پشیمون شدم ولی نه شاید اگه دیشب با فرنود تماس نگرفته بود ...شاید اگه فرنود این قدر ریلکس در موردش حرف نمی زد...شاید اگه فواد هشدار نمی داد ...الان چشم بسته راهی نمی شدم !!!
مقابل ساختمونی با نمای مشکی پیاده شدم به ظاهر ساختمون سه چهار واحدی بود طبق آدرسی که فواد داد زنگ چهارم و فشار دادم در بدون پرسش و پاسخ باز شد با اتیاط وارد شدم و در و نیه باز گذاشتم کمی تسکینم می داد با قدمهای نامطئنی از پله ها بالا رفتم نگاهی به ورقه مچاله شده داخل چنگم انداختم من به چه حکمی به فواد اطمینان کرده بودم ؟؟؟؟
روی پاشنه پا چرخیدم دوسه پله ای که پایین رفتم صدای باز شدن در و به دنبالش صدای فواد که گفت : پشیمون شدی ؟ ؟ ؟
دستهامو مشت کردم از کی باید می ترسیدم ؟؟؟ نه باید پای خودم پای زندگیم می ایستادم روی پاشنه پا چرخیدم و گفتم : اینجاست ؟؟
خندید و وارد خونه شد در همچنان باز بود نفس عمیقی کشیدم و با قدمهای محکمی وارد شدم و در و بستم سرکی کشیدم ساختمون به نسبت بزرگی بود با رنگ آمیزی کرم قهوه ای چرخی داخل خونه زدم سکوت خونه آزارم می داد دروغ چرا از نبود سلاله ترسیدم !!!
برگشتم فواد پشت سرم ایستاده بود هینی کشیدم و دستی که به سمت قلبم رفت لبهامو به زحمت تکون دادم و گفتم : کجاست ؟؟؟؟
خندید و در حالی که لیوان آب پرتقالی به سمتم می گرفت گفت : فکر نمی کردم این قدر زود گول بخوری ؟؟؟
لیوان و ازش گرفتم سری به نشون بخور تکون داد و تکیه اش و به اپن داد بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : برای چی منو کشوندی اینجا ؟؟؟
فواد : به همون دلیلی که چند ماهه من و گذاشتی توی خماری !!!!
لیوان و روی میز گذاشتم و گفتم : بببخشیسد ولی من باید برم ممکنه فرنود برگرده خونه !!!!
راهم و سد کرد و گفت : تو نخوای فرنود نمی فهمه ؟؟؟
با غیض از کنارش گذشتم دستم و گرفت و به سمت خودش کشوند با غیض پسش زدم و به سمت در دویدم باز راهم و سد کرد و گفت : کجا به این زودی تازه اومدی ؟؟؟
با صدایی که از ترس و عصبانیت می لرزید گفتم : نری داد می زنم !!!
خندید و گفت : اینجا جز من و یه پیر زن و پیر مرد که بعید می دونم بیخ گوششونم داد بزنی متوجه بشن کسی زندگی نمی کنه !!!
کیفمو به سینه اش کوبیدم و گفتم : عواقب کارت و می دونی ؟؟؟؟
فواد : من کارم و بلدم !!!
-حالم از حرفات به هم می خوره برو کنار !!!!
ابرویی بالا داد و گفت : و اگه نرم ؟؟؟
ساکت در حالی که خون خونم و می خوردم نگاهش کرد همونطور که به سمتم می یومد و من عقب عقب می رفتم به مبل چرم مشکی برخوردم ناچارا نشستم دستاشو روی دسته های مبل گذاشت و گفت : کار خوبی نکردی فریب من و نخوردی ؟؟؟
-تو مریضی فواد !!!
فواد : وقتی دست می ذارم روی یه دختری طاقت نه شنیدن و ندارم ...ولی تو مجبورم کردی نازتو بکشم....مجبورم کردی چند ماه الافت بشم ....فکر کردی عاشقتم ؟؟؟
از حرف خودش ریسه سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت : نه خانومی فقط رفتم تو نخت همین !!!!
صورتشو به صورتم نزدیگ کرد دستام آزاد بود کشیده محکمی نثارش کردم باعث شد صاف مقابلم بایسته سریع به عقب هلش دادم و راهی تراس شدم تو اون لحظه هیچ چاره ای نداشتم تکیه ام و به نرده های تراس دادم مقابلم با چشمهای به خون نشسته ای ایستاده بود با صدای لرزونی گفتم : بیای نیومدی ؟؟؟
فرنود راست می گفت : تو گرگی ...دله ای ...اما کو گوش شنوا !!!
ساکت نگاهم کرد پوزخندی زدم و گفتم : فرنود ذاتش آدمه اما تو از ریشه خرابی ...مریضی ...مریض روانی !!!
به سمتم اومد انشگشتم و به نشونه تهدید بالا آوردم و گفتم : بیای جلو خودم و می ندازم پایین خونم گردن خودته ...
ساکت قدم به قدم نزدیک می شد پلکهامو روی هم گذاشتم شرافتم و به هیچ چیز نمی فروختم ...مامان دوست دارم...بابا عاشقتم...فرنود من و بببخش ....
با صدای فریاد آشنایی چشم باز کردم و نگاهم و به پایین دوختم فرنود بود تک تک اجزای بدنم لرزید ...فرنود بود ....فاتحه ام و خوندم ....
چشم غره ای از اون پایین حواله ام کرد و سریع به سمت ساخت دوید فواد دندون قروچه ای کرد و سریع به سمت در رفت و قبل از اینکه زنگ به صدا در بیاد در و باز کرد فرنود به محض ورود به سمتش خیز برداشت یقه اشو چسبید و گفت : کار خودتو کردی نه ؟؟؟
آدم نیستی رو هر چی من دست می ذارم دست درازی می کنی ؟؟؟
فواد نفسش و پر صدا بیرون داد و پلکهاشو روی هم گذاشت فرنود تکونی بهش داد و در حالی که به دیوار می چسبوندش گفت : مگه بهت نگفتم دورش و خط بکش ؟؟؟؟ مگه نگفتم بی خیالش شو ؟؟؟ گفتم یا نه ؟؟؟ گفتم روزگارتو سیاه می کنم نگفتم ؟؟؟
یقه اش و ول کرد و کشیده ای نثارش کرد و گفت : دیگه نه اسمم و بیار نه اسمت و می یارم !!!
سریع به سمت من که تو چارچوب در تراس ایستاده بودم خیز برداشت چند لحظه با عضلات منقبض شده نگاهم کرد و دستم و کشید و کشون کشون پله ها رو پایین رفت در ماشین و باز کرد قبل از اونکه هلم بده خودم سریع سوار شدم ماشین به سرعت از جا کنده شد....
نگاهم و بین نجره و صورت فرنود می چرخید سکوت کرده بود ...ظاهرا جو آروم بود ولی غافل از اینکه این آرامش قبل از طوفانه ....
در خونه رو باز کرد و به داخل هلم داد به سمت در چرخیدم ولی فرنود نیومد داخل در و قفل کرد و ظاهرا رفت هاج و واج وسط سالن ایستاده بودم تکلیفم مشخص نبود می دونستم تا خودش و تخلیه نکنه دست بردار نیست پس باید منتظریک سونامی می موندم....
ساعت حول و هوش یازده بود و فرنود هنوز برنگشته بود حتی جرات نکرده بودم باهاش تماس بگیرم تی وی و خاموش کردم و به سمت اتاق رفتم حالم به مراتب وخیم تر از صبح بود سرگیجه و درد گلوم بیشتر شده بود ...از نیومدن فرنود مطمئن بودم لباسم و با لباس خواب ساده و سفیدی که یقه ی گردی داشت عوض کردم ....
از آینه خودم و برانداز کردم گل سرم و برداشتم و روی میز توالت گذاشتم ...صندلهای قرمز پاشنه تختم و کناری گذاشتم ...هنوز که هنوز هیچ تمایلی به فرنود نداشتم بعد از سقط بچه و بی تفاوتی هاش نسبت بهش گارد گرفته بودم و ترجیح می دادم چند وقتی ازهم دور باشیم هر چند تمام تلاشم و می کگردم مردم و حفظ کنم ولی فقط قصد حفظش و داشتم دروغ چرا از دوباره باهاش بودن می ترسیدم ...
از تماس کف پاهای تب دارم با پارکتهای سرد سالن تنم مور مور شد به سمت یخچال رفتم خواستم بطری آب و بردارم ولی نبود با صدایی که گفت : نگرد نیست... سریع برگشتم فرنود روی کاناپه لم داده بود و از زیر نگاه مخمورش براندازم می کرد ...قدمی عقب رفتم ...آروم خندید ...
دستشو به سمت دراز کرد این به این نشونه بود که بهش نزدیک بشم...آب دهنم و به سختی فرو دادم زیر لب آروم گفت : بیا ؟ ؟ ؟
با نگاه هراسونی براندازش کردم بعید می دونستم حال طبیعی داشته باشه اینبار با صدایی که از عصبانیت می لرزید گفت : بیا ؟؟؟؟
قدم به قدم بهش نزدیک شدم ...خدایا هوامو داشته باش... دستم و کشید کنار خودش نشوند صاف کنارش نشسته بودم دستشو دور گردنم حلقه کرد سرشو کنار گوشم آورد و گفت : امروز خونه فواد چی کار داشتی ؟؟؟
احساس کردم سوزش گلوم چند برابر شد سرش و نزدیک تر آورد و با صدای خشداری گفت : با پای خودت رفتی ؟؟؟
پس اونقدرها هم مست نبود یا این مسئله اینقدر براش ررنگ بود که تو مستی هم به یاد داشت با صدایی که می لرزید گفتم : نمی دونستم خونه اونه !!!!
انگار داشت از زیر زبون یک دختر 7.8 ساله حرف می کشید : پس رفتی چی کار ؟؟؟
-برای تو !!!
خندید و گفت : دو پهلو حرف می زنی !!!
دستشو محکم تر دور گردنم حلقه شد حرم نفسهای داغش ...بوی مشروبش و حس می کردم...سرگیجه ام شدت گرفته بود ...ستش و آروم از دور گردنم باز کردم و با حالت دو راهی اتاق شدم قبل از اینکه در و ببندم وارد شد عاجزانه با نگاه ملتمسی تو چشمای تب دارش خیره شدم ....
کتشو و روی تخت گذاشت چند دکمه بالا پیراهناسرت و سفیدش و باز کرد و من داخل دیوار مچاله شده بودم در حالی که زیر چشمی نگاهم می کرد به سمتم اومد حتی هیچ رمقی نداشتم تا بلکه مثل روزای اول از زیر دست و پاش فرار کنم حالم زارتر از این حرفها بود ...تک سرفه ای کردم چونه ام و گرفت و بالا آورد و گفت : آخی سرما خوردی ؟؟؟
فقط سری به نشونه مثبت تکون دادم نزدیک تر شد اونقدر که بوی عطرش غلیظ تر از همیشه توی بینیم پیچید ...
با صدای لرزونی گفتم : فرنود بذار برم ؟؟؟
فرنود : داری التماس می کنی ؟؟؟ روزای اول تو آسمونا سیر می کردی !!!!
-اون روز سرم باد داشت ...بذار برم خسته ام حالم خوب نیست !!!!
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت : استراحت باشه برای بعد !!!
از تماس لبهای سردش با لبهای تب دارم قطره اشکی از گوشه چشمم روی گونه های تب دارم لغزید....

سرم و عقب کشیدم و گفتم : فرنود سرما خوردم واگیر داده !!!!
پیشونی کوتاهشو به پیشونی کشیده ام چسبوند و گفت : یعنی به فکر منی ؟؟؟؟ توقع داری باور کنم ؟؟؟
-فرنود ؟؟؟
قبل از اینکه لبهاش روی گونه ام فرود بیاد گفت : من پوست کلفت تر از این حرفهام !!!
داشت زجر کُشم می کرد ....اشکهام آروم سرازیر شدند خودم و آروم ازش جدا کردم دستهای مردونه اش و روی گونه هام لغزوند و گفت : تو غصه نخور ...حیفی واسه غصه خوردن !!!!
دوباره به سمتم مایل شد دستامو به سینه اش تکیه دادم و با فریاد خش داری گفتم : ولم کن حیووووووووووووون !!!!
خندید تمام توانم و توی پاهام ریختم با از مقابلش گذشتم ولی فرز تر از اونی بود که فکرش و بکنم مقابلم سد کرد اینبار با لحن التماسی گفتم : فرنود جان بذار برم ؟؟؟
با لبخندی گوشه لبش گفت : تا چند دقیقه پیش حیووون بودم ؟؟؟ حال جون خرجم می کنی ؟؟؟
دستممو گرفت و به سمت خودش کشید و گفت : بگو حیووون ؟؟؟ بگو ؟؟؟
با تمام توانم فریاد زدم : حیوووووووووون ؟؟؟
احساس کردم نیمه راست صورتم سوخت....بله کشیده ای که بی رحمانه نثار صورتم کرد ...بی رمق توی بغلش افتادم ...دیگه تابی برای مقاومت نداشتم هق هق کنان تسلیمش شدم ....
صبح با بدن دردی شدیدتر از روز قبل چشم باز کردم کتفم درد می کرد درد شدیدتری تو ناحیه دل و کمرم چرخ می زد ...دهنم خشک شده بود...
چشمامو به زحمت باز نگه داشتم روی تخت نیم خیز شدم ...لباس خواب سفیدم و که کنارم بود پوشیدم هیچ تمایلی نداشتم خودمو توی آینه نگاه کنم آینه عجزم و به رخم می کشه...تسلیم شدنمو ...تمام هق هق هام که هنوز تو گوشم می پیچه ...تمام التماسهایی که تو گوشم زنگ می زنند ... بدون اینکه موهای آشفته ام و کنار بزنم بدون کفش راهی سالن شدم اصلا برام مهم نبود فرنود کجاست اون دیشب بی رحمی و در حق من تموم کرد بلایی که سرم آورده بود قابل بخشش نبود حقی که حیووون بود ولی همچنان خواهان زندگی با این حیووون بودم !!!
بطری شیر و از یخچال در آوردم مهم نبود فرنود دم زده مهم نبود ...هیچ چیز مهم نبود...تهی بودم از هر حسی ...
همچنان به پاکت شیر روی میز چشم دوخته بودم که در باز شد و فرنود قبراق وارد شد پشت اپن ایستاد بسته ای روی ان گذاشت و گفت : اینا مال توئه !!!
بی توجه بهش راهی اتاق شدم دستمو از پشت کشید دستشو با خشونت پس زدم از تماس دستش تنم مور مور می شدم وجودم یخ می زد....
مقابلم ایستاد و گفت : زندگی کردن با حیووونی مثل من کار سختیه یغما !!!
با انزجار به چشمهاش زل زدم نگاهش وکلافه ازم گرفت و گفت : هنوزم می خوای پای زندگیت بایستی ؟؟؟
ساکت نگاهش کردم شاید می فهمید سکوت علامت رضاست....دستمو محکم گرفت و به سمت آینه قدی سالن برد در حالی که سعی می کردم دستاشو پس بزنم با تحکم گفت : آروم باش کاری باهات ندارم !!!<


مطالب مشابه :


رمان قرعه به نام سه نفر 5

رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود مخصوص موبایل,رمان به در انداختم یکی




رمان قرعه به نام سه نفر 7

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان بودی اره؟ چار دیواری اختیاری؟ فکر




رمان تاوان بوسه های تو-8-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان خودم و بیشتر به در می چسبونم برای




رمان گلبرگ – 3

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه دانـلـــــــود رمــــ رمان گمشده ای در عشق




آقای مغرور ،خانم لجباز 12

قصــــر رمـــــــان . برای این لباس تنگ شده معمول پرید وسط عشق کردنای من!ولی




قسمت 15 و 16 و 17 قلب شیشه ای

این وبلاگ منبعی برای انتشار داستان های من می باشد همچنین در کنار رمان های خودم رمان عشق




برچسب :