یکتا

روزها بی وقفه می گذشتند. با فرنوش دوست شدم. شاید از این راه می شد پی به رابطه ی او و نوید برد.
فرنوش دو ماه قبل از تاسیس آموزشگاه از شوهرش جدا شده بود.
او می گفت:"اون خیلی بیرحم بود،خیلی!خونواده اش هم عین خودش بودند. نمی دونی چه قدر عذابم دادند.دو سال با هم زندگی کردیم چند ماه آخر که فهمیده بود می خوام ازش جدا بشم قصد داشت بچه دار بشیم تا به وسیله ی بچه اسیرم کنه."
سپس گریه امانش نداد و به هق هق افتاد.
سرش را در آغوش گرفتم و گفتم:"دیگه گریه نکن!خدا رو شکر که راحت شدی."
سرش را بلند کرد و گفت:"هنوز راحت نشدم. هنوز هم سرِ راهم سبز می شه و تهدیدم می کنه."
- هیچ غلطی نمی تونه بکنه،ناراحت نباش!
- اگه به نوید...(حرفش را خورد)
- اگه به نوید چی؟!
- اگه به آقای پناهی آسیب برسونه!؟
- نگران نباش،هیچ اتفاقی نمی افته.
- خیلی بده که آدم،بی کس باشه،خیلی بد!
متعجب و غمگین پرسیدم:"تو هیچ کسی رو نداری؟!"
- هیچ کس. پدر و مادرم فوت مکردند و برادر و خواهرم اون قدر نامهبونند که هیچ سراغی ازم نمی گیرند.
- چه جوری تونستی از دست شوهرت و خونواده اش فرار کنی؟!
نور امید در چشمان زیبایش درخشید و با لبخند جواب داد:"به کمک یه دوستِ خوب و مهربون،خیلی دوستش دارم."
آخر وقت به نوید گفتم:"اگه کاری نداری برم که دیرم نشه."
- مگه دکتر نمی یاد دنبالت؟
- قراره خودم برم.
- صبر کن می رسونمت.
- نمی خواد توی زحمت بیفتی،خودم می رم.
- تعارف می کنی؟!
به فرنوش اشاره و من،معنای اشاره اش را نفهمیدم. دقایقی بعد،هر سه داخل اتومبیل نوید جای گفتیم(یعنی هر روز فرنوش رو می رسونه!به فرنوش نمی یاد دختر بدی باشه!)ناگهان جرقه ای در ذهنم به پا کر،آتشی سوزان و ویران گر. فرنوش یک زن بیوه و دختر نبود و وقتی پسری با یک زن بیوه رفاقت کند،یعنی این که...(وای نه،فرنوش نمی تونه!)
وارد حیاط شدم که از تاریکی خانه،دلم گرفت. عمه جون و عالیه به مهمانی رفته بودند و کسی در خانه نبود. چراغ های حیاط را روشن کردم و ناتوان پله ها را پیمودم کلید را داخل قفل چرخاندم و در را باز کردم. با فشار کلید برق،سالن در روشنایی دلچسبی غرق شد. خیلی گرسنه و خسته بودم. شام هم نداشتیم؛چون صبح،کیارش به عالیه گفته بود برایمان غذا درست نکند. به آشپزخانه رفتم و درِ یخچال را باز کردم. یک لیوان شیر و یک عدد شیرینی خوردم. برای رفع خستگی و آرامش روحی به حمام رفتم.
یک ساعت از بازگشتم می گذشت،اما کیارش نیامده بود. کم کم نگرانی وجودم را احاطه کرد. باتلفن همراهش تماس گرفتم،خاموش بود. تلفن مطب را کسی جواب نمی داد. مستأصل و نگران ،مدام قدم می زدم.نمی دانستم چه کنم؟!از شدت نگرانی،گرسنگی را فراموش کرده بودم. در نهایت،طاقت نیاوردم؛قصد داشتم با نیما تماس بگیرم که صدای اتومبیلش را شنیدم. خوشحال نفس راحتی کشیدم. در را باز کرده و جلوی آن ایستادم. با شتاب پله های را دو تا یکی می کرد.
- سلام عزیزم!چرا ای جا ایستادی؟
- چه قدر دیر کردی،از نگرانی مُردم !
- خدا نکنه.
- اینا چیه؟!
- چند ماهه به کسی بدهکارم. امشب می خوام بدهی مو پرداخت کنم.
- به کی!؟
سپس مأیوسانه و ناراحت ادامه دادم:"کیا دوباره می خوای بری؟"
صورتم را بوسید و گفت:"اجازه می دی بیام داخل؟دستم درد گرفت"
کنار رفتم و گفتم:"کیا نرو!فردا هم می تونی بدهی ات رو پرداخت کنی."
بسته را روی میز گذاشت و نایلون محتوی بسته های غذا را به آشپزخانه برد.
- حالا بیا شام بخوریم که خیلی گرسنه ام.
دلخور بودم و نمی توانستم اخمم را پنهان کنم. اشتهایم کور شده بود و با غذایم بازی می کردم. حواسش به من بود و لبخندی که روی لب داشت ثانیه ای محو نمی شد.
- غذات رو بخور!
- خیلی گرسنه بودم،اما دیگه نیستم.
- برای چی؟
- کیا،این انصاف نیست،می خوای بازم تنهام بذاری!
خندید،خنده که نه،قهقهه زد،گفت:"یکتا نمی دونی با این قیافه چه قدر خواستنی می شی."
- اَه،شوخی نکن!
با زهم خندید و گفت:"باشه،باشه. غذات رو بخور،بعد در مورد تنهایی ات یه فکری می کنیم."
باز هم نخوردم.
- دِ بخور دیگه!یکتا ناراحت می شم ها!
شروع به خوردن کردم.
بعد از شام،کنارم نشست و با لحنی شیرین و دوست داشتنی گفت:"چند ماهه بدهکارتم،از وقتی منو پذیرفتی."سپس بسته را مقابل گرفت و گفت:"بازش کن!"
ناباورانه نگاهش کردم. او چه مهربان بود!زندگی جنسی ما،بی نقص بود و زندگی عشقی مان نیز از جانب او بی نقص بود،آن چنان که کم کم مرا نیز به او علاقه مند می کرد.
با انگشتانی سست،کادو را باز کردم. سرویس جواهری زیبا،آن قدر زیبا که مبهوت آن شدم. منی که به جواهر علاقه ای نداشتم.
- کیا،خیلی قشنگه!
- حالا اون یکی رو باز کن!
بسته دیگر بزرگتر و سنگین تر بود. وقتی بازش کردم نه از روی حیرت،که از ذوق بسیار،با شادی گفتم:"کیا ممنون،از این بهتر نمی شد."
بسته پر از کتابهایی بود که قصد داشتم بخرم

چند ماه گذشت و من در مورد نوید و فرنوش همچنان تردید داشتم. نه می توانستم پبذیرم که آنها... و نه می توانستم به دیده و شنیده هایم بی اعتنا باشم.
شهریور ماه بود و من مانند همیشه ،بی حوصله و پکر از تحمل روزهای تابستای،روزگار می گذراندم.آن شب،نیما و نازنین برای شب نشینی به خانه مان آمدند.
نازنین آهسته پرسید:"بازم با کیارش دعوات شده؟"
سرم را تکان دادم که نه.
- پس چی؟!
- هیچی.
- مطمئنی هیچی؟
- خب آره.
با نگرانی گفت:"یکتا راستش رو بگو!چه اتفاقی افتاده؟"
نمی دانستم چه بگویم. نباید در مورد موضوعی که شک داشتم،حرفی می زدم. گفتم:"مگه منو نمی شناسی؟تحمل بهار و تابستون رو ندارم."
- می شناسمت و چون می شناسمت،مطمئنم اتفاقی افتاده.
- با نوید حرف مون شده.
از حیرت چشمانش گشاد شد.
- مگه می شه؟!
- اختلاف نظر داشتیم.
- سر چی؟!
- یکی از پوسترهایی رو که نوید دوست داشت به دیوار نصب کنه،من دوست نداشتم.
با خنده گفت:"پس هنوز عین بچه گی هاتون تفاهم ندارین."
با اجبار لبخند زدم و گفتم:"بله و عین همون وقت ها،من پیروز شدم."
- چه طور؟!
- باهام تماس گرفت و معذرت خواهی کرد.
صبح روز بعد یک ساعت زودتر به آموزشگاه رفتم،البته فرنوش و نوید هر روز همان ساعت می آمدند و تا آمدن من و بقیه،تنها بودند. آهسته و بی صدا وارد شدم،حتی کفشهایم را درآوردم و دستم گرفتم. صدای خنده شان از اتاق دربسته ی نوید می آمد. احساس انزجار و بی اعتمادی و نفرت،وجودم را به بند کشد.(خدایا چی کار کنم؟بهتره برگردم!)سپس چند قدم به عقب برداشتم،اما بعد ایستادم. باید تمومش می کردم. دیگر تحمل فکر و خیال را نداشتم. با گام هایی سست،به سمت اتاق رفتم و با دستی لرزان دستگیره را فشردم. روبروی هم نشسته و صبحانه می خوردند. شرمنده شده بودم.(خاک بر سر احمقم!)
- ببخشید دیشب یکی از وسایلم رو جا گذاشتم،می خواستم ببینم این جاست.
نوید خندان جواب داد:"چی،کجا جا گذاشتی؟!"
- نمی دونم!
فرنوش خندید و دندان های زیبایش را به نمایش گذاشت.(برای تبلیغ خمیر دندون خوبه!)او زن زیبایی بود!
- نوید می شه یه لحظه بیایی؟
سری تکان داد،چایی اش را سر کشید و رو به فرنوش گفت:"عزیزم من دیگه نمی خورم."سپس از اتاق خارج شد و در را بست.
با خجالت،بریده بریده گفتم:"ن...نوید،...نوید،تو باید..."
دستش را جلوی دهانم گرفت و گفت:"نمی خواد حرف بزنی،می دونم.بهم شک کرده بودی. خیلی وقته متوجه شدم."
هم تعجب کردم،هم حرصم گرفت. برافروخته جواب دادم:"پس چرا هیچی نگفتی،بدجنس!"
با بدجنسی بیشتری خندید.
کلافه پرسیدم:"فرنوش هم متوجه شده؟!"
(نگاه و لحن صدایش ،پر از عشق بود)
- اون پاک و مهربونه،باور کن یکتا!
- متوجه شده یا نه؟!
- متوجه شده بود.
- تا کجا پیش رفتید؟
نگاهش سرشار از خشم شد،جدی گفت:"منظورت چیه؟!فرنوش یه زن پاک و با شرافته،دیگه نشنوم."
- پس چرا!؟
- ما هم دیگه رو دوست داریم. فرنوش تنهاست. یه روز توی پارک دیدمش،خرد و تحقیر شده. دلم برایش سوخت. حسن نیتم را ثابت کردم تا برام درد و دل کنه. بعد هم کمکش کردم تا طلاق گرفت و این جا بهش کار دادم،حتی براش خونه اجاره کردم،حالام...حالام قصد دارم باهاش ازدواج کنم. دیگه هم فکرهای بد نکن.
همراه نفس عمیقی که کشیدم،هر چه شک و تردید و اندیشه های بد بود،از خود دور کردم. گفتم:"ازت معذرت می خوام."
- لازم نیست. تو همیشه دیوونه بودی. از فرنوش عذرخواهی کن!
با دلخوری گفتم:"چه قدر هم هواش رو داری!"
خندید و گفت:"چیه؟حسودیت شد!"
شکلکی درآورده و گفتم:"نه خیر."
به سمت اتاق می رفتم که صدایم زد:"یکتا!"
(به سمتش چرخیدم)
- فرنوش خیلی تنهاست. وجود من به تنهایی نمی تونه تنهاییش رو پر کنه. تنهاش نذار و دوستش داشته باش.
- نیازی به سفارش نبود. حالا معلوم شد کی دیوونه ست.


* * * * * *

روزهایم رنگ و بوی دیگری گرفته بودند. وجود فرنوش،خریدهای هر روزه،پیاده روی های غروب که نوید را خشمگین می کرد و مرا به خنده وامی داشت.برایم جالب بود که نوید غیرتی می شد و نسبت به فرنوش حس مالکیت داشت و فرنوش مظلوم و مطیع بود!
نوید با خشم در حالی که سعی داشت صدایش تبدیل به فریاد نشود،او را توبیخ می کرد:"گفته بودم دلم نمی خواد بعد از تاریک شدنِ هوا توی خیابون باشی،درسته؟"
صدای فرنوش آنقدر آهسته بود که نمی شنیدم.
- مگه هر شب،خودِ بی همه چیزم نمی رسونمت. پس این پیاده روی دم غروب چیه؟هان؟
دیگه نتوانستم طاقت بیاورم،در را باز کردم و گفتم:"چیه،مظلوم گیر اوردی؟من می برمش،حالا داد بکش!اگه جرأت داری داد بکش!"
- یکتا دخالت نکن!
- ساکت.(سپس ادایش را درآوردم)یکتا دخالت نکن. این بیچاره هیچی نمی گه،تو هم خوب می تازونی!
فرنوش دستم را گرفت و آهسته زمزمه کرد:"یکتا جون برو. نوید عصبانیه،یه چیزی می گه ،ناراحت می شی ها."
بلند جواب دادم:"غلط کرده!هر چی هیچی نمی گم."
نوید از اتاق خارج شد . رو به فرنوش گفتم:"وسایلت رو جمع کن،کیارش که اومد دنبالم،توام می رسونیم."
- وای نه!
- برای چی نه!؟
- نوید،نوید چی؟!
- ولش کن!از بس لی لی به لالاش گذاشتی،پررو شده. زود باش.
- نه نمی یام.
- آخه برای چی؟
- اگه با شما بیام...می یاد خونه و ...
- می یاد خونه چی؟
(سکوت کرد و به زمین خیره شد)
- ببینم نکنه نوید روت دست بلند می کنه!؟
- وای نه!فقط فریاد می کشه.
- که اون هم تقصیر خودته(سپس فکری کردم)اصلاً امشب خونه نرو. می برمت خونه ی خودمون. بذار بی خبر بمونه تا ادب بشه.
- نه یکتاجون،دوست ندارم اذیت بشه.
- برات متاسفم!اما من،این آقای پررو رو آدم می کنم.
نوید در اتاق کناری نشسته بود و آبدارچی برایش شربت می برد. با خشم مقابلش نشستم.آبدارچی پرسید:"خانم درخشان،شربت میل دارید؟"
- نه ممنون.
آبدارچی که رفت گفتم:"نوید خان،ازت انتظار نداشتم."
- پاشو برو نذار یه چیزی بهت بگم.
- اگه جرأت داری بگو.
سکوت کرد.
- امشب فرنوش می یاد خونه ی ما،یعنی می برمش.
- فرنوش بیخود کرده!
بلند شدم و با بی قیدی گفتم:"بی خود یا با خود،می برمش."
- یکتا داری کلافه ام می کنی.
پشت سرم از اتاق خودش آمد و با تحکم به فرنوش گفت:"اگه جایی بری خودت می دونی."
- میره،می برمش.
- فرنوش اگه پات رو بیرون بذاری خودم می کشمت.
کیارش که آمد. تیو اتومبیل ماجرا را برایش تعریف کردم و او گفت:"عزیزم نباید دخالت می کردی."
- اِ، فرنوش هیچی نمی گه،اونم هی دستور می ده.
- خب شاید فرنوش ناراحت نمی شه.
- اِ ، یعنی چی؟مگه میشه ناراحت نشد!
- عزیز دلم! فرنوش خیلی خانومه و ناراحت نمی شه.
گر گرفتم و گفتم:"یعنی من خانوم نیستم!؟"
لبخند زد و به گونه ای ماهرانه قائله را ختم کرد وگرنه دعوای مان می ش

صبح یکی از روزهای پاییزی بود. خوا سرد شده و بر از آمدن زمستان می داد. از خواب که بیدار شدم،کیارش کنارم نبود. پتو را تا زیر چانه ام بالا کشیدم و زیر آن مچاله شدم.(کیارش کجاست؟)
دلم نمی خواست از تخت و پتو جدا شوم. (امروز قراره برم آموزشگاه،می تونم چند دقیقه بیشتر توی رختخواب بمونم.)ناگهان حس کردم حالت تهوع دارم. با شتاب به سمت دستشویی دویدم،اما اتفاقی نیفتاد. دقایقی بعد کیارش با نان تازه وارد شد.
- گل من،بیدار شدی؟
در حالی که به سمت آشپزخانه می رفتم،جواب دادم:"بیدارم"
- صبح بخیر ،عشق قشنگم!
بی حوصله گفتم:"صبح بخیر!"
به روی خودش نیاورد،گفت:"بشین برات چایی بریزم."
برایم چایی ریخت،لقمه درست کرد و حتی مجبور به خوردنم کرد. بعد هم مرا به آموزشگاه رساند.
باز هم صدای نوید می آمد. معلوم نبود این بار به چه چیزی گیر داده بود.
با صدای بلند داد زدم:"فرنوش،فرنوش جون،کجایی؟"
نوید به جای او جواب داد:"پیش منه،صبر کن!"
پشت در ایستادم. نیاز ینبود گوش بایستم،صدای نوید به حد کافی بلند بود.
- خوشم نمی یاد این مانتو رو بپوشی.
باز هم صدای فرنوش شنیده نمی شد.
- چشه،چش نیست،خیلی تنگه. دیگه نمی خوام تنت ببینمش. مگه بهت پول ندادم مانتو بخری؟
و صدای فرنوش که نشنیدم.
- با یکتا رفتی اینو خریدی؟فرنوش دیگه داری دیوونه ام می کنی!باید هر چه زودتر تکلیف مون رو روشن کنم تا این قدر سر خود عمل نکنی.
فرنوش از درِ اتاق خارج شد،داخل رفتم. نوید ناراحت و خشمگین قدم می زد،میان موهایش چنگ می زد و مدام آه می کشید. مانند کسی که در تنگنا قرار گرفته باشد.
- نوید یه دقیقه بشین!
گیج و متحیر نگاهم کرد. گویا متوجه حضورم نشده بود.
- باهات کار دارم.
مقابلم نشست.
- چرا فرنوش را این همه اذیت می کنی؟آخرش از دستت فرار می کنه ها!
- نگو،نگو،منو نترسون. بدون اون می میرم.
- برای چی اذیتش می کنی؟!
- کلافه شدم،داغونم،دیگه تحمل ندارم.(سرش را میان دستانش گرفت)
- تحمل چی رو نداری؟!
- من،من عاشق فرنوشم،دیگه نمی تونم دور از اون زندگی کنم.
- این که کاری نداره!با پدر و مادرت صحبت کن،بعد هم یه جشن و تموم. فرنوش هم همین رو می خواد.
- می دونم،اما پدر و مادرم...
- پدر و مارت چی؟
- اگه راضی نشن!؟
- بریا چی راضی نشن!؟ فرنوش ،خوشگل و خانومه.
- فرنوش ،یه زن بیوه هم هست. در ضمن خانواده ای نداره.
حقایقی برایم آشکار شد. حقایقی جانگداز و تلخ ،به تلخی زهر! به عقیده ی من و نوید ،این موضوع ،ایرادی نداشت،اما اشخاصی چون ما کم بودند. شاید به تعداد انگشتان دست!
- می خوای چی کار کنی!؟
- نمی دونم،دارم دیوونه می شم.
- درکت می کنم،اما با گیر دادن به فرنوش،بدتر همه چیز خراب می شه. بیچاره شب و روزش،اشک ریختنِ...
ناگهان حس کردم محتویان معده ام به سمت گلویم می آید،با شتاب به دستشویی رفتم. نوید و فرنوش،پشت در دستشویی با نگرانی مدام صدایم می زدند.
نوید می گفت:"یکتا ،چی شد!؟"
فرنوش:"یکتا جون،خوبی؟!"
خارج که شدم،فرنوش کمکم کرد بنشینم.
نوید گفت:"می خوای بری خونه؟"
- نه،نه،خوبم.
چند روز آینده را حالت تهوع نداشتم و خوشحال بودم که بیمار نشده ام. تا این که نازنین خبر داد باردار است. غمی گران،قلبم را فشرد و له کرد. هرگز به این موضوع فکر نکرده بودم!آن قدر ترسیده بودم که همان روز به آزمایشگاه رفتم. شب،دوباره حالم بد شد،خیلی بد. کیارش ناراحت و نگران،بدن بیجانم را که حتی توان ایستادن و راه رفتن نداشت،در آغوش گرفت و روی تخت گذاشت.
- امروز چیز فاسد نخوردی؟
بی رمق،جواب دادم:"هیچی."
موهایم را کنار زد،صورتم را بوسید و گفت:"استراحت کن!حالت خوب می شه."
از ترس داشتم خفه می شدم. من بچه نمی خواستم،گر چه کیارش عاشق بچه بود!
صبح روز بعد،اولین کارم گرفتن جواب آزمایش بود و با شندین جوابش دلم می خواست فریاد بکشم و دنیا را ویران کنم. بی هدف در خیابان ها قدم می زدم و در دل به کیارش فحش می دادم. تلفنی با مدرسه تماس گرفتم و بهانه ای تراشیدم. حوصله ی مدرسه را نداشتم. هوا سرد بود و برگ های خشک و زرد زیر پایم خش خش می کردند. نه از قدم زدن در آن هوا،نه از صدای خش خش برگ ها لذت نمی بردم. مانند فردی که در بن بست اسیر شده و خودش را به در و دیوار می کوبد،بی هدف از این خیابان به آن خیابان می رفتم.
(باید چی کار کنم؟!بچه نمی خوام،نمی خوام!)
ظهر به خانه برگشتم. قرار بود برای ناهار پایین برویم و شب هم خانه ی مادر دعوت داشتیم. پس از حمام کردن،پایین رفتم. عمه جون با همان محبت خاصش از من استقبال کرد.
بی حوصله و درمانده و کلافه بودم. آن قدر که به ظاهر شنونده ی صحبت های عمه جون بودم بی آن که متوجه کلمه ای از آنها باشم.
کیارش شاد و سرحال وارد شد و از همان جلوی در فریاد زد:"صاحبخونه مهمون نمی خواید؟سلام!"
عمه جون گفت:"سلام پسرم،خسته نباشی."
با انزجار نگاهش کردم و از روی اجبار جواب سلامش را دادم. گیج و مبهوت نگاهم کرد،اما در حضور عمه جون ،حفظ ظاهر کرد.
بعد از ناهار،عمه جون طبق عادت قصد داشت استراحت کند. از ما هم خواست پایین استراحت کنیم.
- اگه اجازه بدید،برم بالا کمی کار دارم.
- هر طور راحتی دخترم!
بی توجه به کیارش،با عمه جون خداجافظی کردم.
(لحظاتی بعد،خشمگین آمد)
- دوباره چی شده؟یکتا...!با هم قهریم،حرف مون شده و خبر ندارم؟!این رفتار یعنی چی؟!
با خشمی ویرانگر،مقابلش ایستادم و گفتم:"قراره حرفمون بشه،دعوامون بشه و حتی..."
- حتی چی؟!حرف بزن!
- حتی،ترکت کنم.
یک دست را به کمرش زد و دست دیگرش عجولانه و عصبی میان موهایش فرو رفت.
- بازم دیوونه شدی!!
جواب آزمایش را توی صورتش پرت کردم و گفتم:"بخون تا متوجه بشی چه دسته گلی آب دادی."
با نگاهی خیره که میان من و جواب آزمایش در حرکت بود،بهت زده خم شد و آن را برداشت. بعد از دقایقی،لبخند عمیقی مهمان چهره اش شد. نتوانستم تحمل کنم و فریاد زدم.
- گفته بودم بچه نمی خوام،نگفته بودم؟
با آرامش گفت:"ساکت!صدات می ره پایین."
- به جهنم!بذار همه بفهمند حالم ازت بهم می خوره.
- خب،حالا می گی چی کار کنم؟کاریه که شده.
باید تخلیه ی احساسی می شدم. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد کوسن روی مبل بود،آن را محکم به سمتش پرت کردم. کوسن،به سینه اش خورد و افتاد.
- باید یه فکری بکنی!من،بچه،نمی خوام،می فهمی؟
با آرامشی که گویا هیچ چیز نمی توانست منهدمش کند،جواب داد:"می فهمم ،اما کاری ازم ساخته نیست."
- این چیزا حالیم نمی شه. منو زودتر از شر این مزاحم راحت کن!
اخم کرد. دوباره حالت تهوع به سراغم آمد. وقتی به سالن برگشتم،با مهربانی گفت:"برو استراحت کن!"
انگشتم تهدید گرانه او را نشانه گرفت،گفتم:"یه فکری برای فاجعه ای که مسببش بودی،بکن!وگرنه خودم یه کاریش می کنم."
- باشه،حالا برو استراحت کن تا بعد.
قصد داشت کنارم روی تخت دراز بکشد،پرخاشگرانه گفتم:"از این اتاق برو بیرون!"
آهسته و در سکوت ،اتاق را ترک کرد.
عصر وقت رفتن،سراغ کمد لباسم رفتم تا کت و دامن مشکی ام را بپوشم،اما سر جاش نبود. حوصله نداشتم دنبالش بگردم،تصمیم گرفتم بلوز یقه هفت مشکی و دامنش را بپوشم،اما آن را هم نیافتم. هیچ کدام از لباسهای مشکی رنگم نبودند!خشمگین فریاد کشیدم:"کیارش!"
در آهسته باز شد.
- بله خانمی بفرمایید.
- اَه،باهام اینجوری حرف نزن!
- چشم
- لباسهام کجاست؟!
- توی کمدت
- لباس مشکی هام.
- برای چی می خوای،خدای ناکرده کسی فوت کرده؟
- آره آرزوهام
- جمعشون کردم. نمی خوام لباس مشکی بپوشی.
- اول این که بی خود کردی و دوم تو کی باشی!؟
ملتمسانه نالید:"یکتا،عزیزم،گلم،خواه ش می کنم روزهای قشنگمون را زشت نکن!"
لجوجانه حرفم را تکرار کردم:"لباس مشکی هام کجاست؟"
چهره اش از خشم سرخ شد،گفت:"نمی دونم." سپس از اتاق خارج شد.
بی رمق روی صندلی نشستم. بی حال تر از آنب ودم که دنبال لباس ها بگردم. بنابراین بلوز و دامن قهوه ای که هنوز در کمد بین لباسهایم بود،پوشیدم.
دیرتر از همه رسیدیم. خاله گیتی ،ناراحت به نظر می رسید،دخترش هم همین طور،نوید هنوز نیامده بود!
مادر که در آشپزخانه تنها شد،کیارش نزدش رفت و مادر نوید،کنارم نشست.
- یکتا جون!
- بله خاله جون؟
- اگه یه چیزی بپرسم حقیقت رو می گی؟
- بله!
- فرنوش را که می شناسی؟
- منشی آموزشگاست.
- درسته،چه جور زنیه؟(چه تاکیدی روی کلمه زن داشت!)
- دختر خوبیه.
- دختر نیست،مگه نمی دونی؟!
خونسرد جواب دادم:"یه بار ازدواج کرده و جدا شده،اما خیلی خانومه."
- می دونی نوید چه قصدی داره؟
- یه چیزهایی گفته.
کلافه و عصبی گفت:"نوید دویوونه شده،پسره ی احمق!زنیکه قاپش رو دزدیده،باهاش حرف می زنی؟"(جمله ی آخر را با درماندگی بیان کرد)
- چشم اما...
باز هم حس کردم حالت تهوع دارم و به سمت دستشویی دویدم. دنیا و رویا از پشت در صدا می زدند:"یکتا در رو باز کن!یهو چی شد؟!"
صدای نسرین اضافه شد:"حالش خوب نیست؟"
زد دایی شهین گفت:"یکتا بیا بیرون ببینم چی شده!"
کیارش گفت:"چیزی نیست. غذایی که خورده با معده اش سازگاری نداشته،نگران نباشید."
(خدا را شکر حرفی نزده دلم نمی خواست کسی بدونه

برای استراحت به اتاقم رفتم. حوصله ی کسی را نداشتم. اما دقایقی بعد نازنین آمد.
- یکتا چت شده؟!
نیم لبخندی تحویلش دادم و گفتم:"انگار مسموم شدم."
- مطمئنی؟!
- خودت خوبی؟
- یعنی خفه شم،باشه. بله خوبم.
- چند وقته دیگه به دنیا می یاد؟
- هشت ماه دیگه. چه خوب می شد تو هم حامله می شدی.
- چرا؟!
- بچه هامون هم سن و سال می شدند و چه خوب تر می شد که هم جنس می شدند.
- دیگه چرا!؟
- برای این که مثل من و تو،با هم صمیمی بشن.
- دیوونه شدی،چون من هیچ وقت بچه دار نمی شم.
- تو دیوونه ای!کیارش عاشق بچه است. نمی بینی چه طور پسر نسرین را بغل می گیره و باهاش بازی می کنه؟
- به من ربطی نداره که اون عاشق بچه است.
- ببخشید پس به زن همسایه مربوط می شه.
- نازنین حالم خوب نیست.
- باشه می رم.
دلم می خواست تنها باشم،تو یک جزیره ی دور افتاده،یک جزیره ی متروک...اصلا دلم می خواست می مردم!
در روی پاشنه چرخید و هیکل پر قدرت و چهار شانه ی او توی چهارچوب قرار گرفت.
- نخوابیدی عزیزم!
غلت زدم و پشت به او کردم. کنارم نشست و دستش را روی شانه ام گذاشت.
- بهتر شدی؟
- تنهام بذار!
- می خواستم بگم اگه دوست داری دو سه روز پیش مامان بمون!
- که چی بشه؟
- همین جوری،مگه دوست نداری؟
- کاش زودتر از دست این مزاحم خلاص می شدم،هم چنین از دست تو!
- این حرفا دیوونه ام می کنه. چرا دوباره شروع کردی؟
با خشم به سمتش برگشتم و گفتم:"نمی دونی چرا!؟"
مستاصل بود،گفت:"نمی دونم!"
- از بس ابلهی!...تقصیر خودته که شروع کردم.
با لحنی سراسر اندوه گفت:"داشتن بچه از من تا این حد تلخ و دردناکه!"
- برو تنهام بذار!
- آخر شب آماده شدم تا با کیارش بروم که مادر گفت:"یکتا نمی مونی؟"
- فردا باید برم آموزشگاه ،وسایلم را نیاوردم.
- خب مادر،نرو!
خندیدم و گفتم:"مگه می شه،خونه ی خاله که نیست!"
- با نوید تماس بگیر بگو نمی ری.
- نمی شه مامان. بعد از آموزشگاه می یام،خوبه؟
- باشه،برو به سلامت و بیشتر از همیشه مراقب خودت باش!
(پس کیارش به مامان گفته)
به خانه که رسیدیم،گفتم:"توی اتاق خواب می خوابی؟"
با تاسف نگاهم کرد و با لحنی پر غم جواب داد:"نباید بخوابم؟"
- بخواب،من جای دیگه می خوابم.
- یکتا،خواهش می کنم تمومش کن!
لحن کلامش جوری بود که دلم گرفت،بدجوری گرفت و غم درونم تبدیل به قطره های اشک شد،با بغض نالیدم:"تو شروع کردی،من تمومش کنم؟به کی بگم بچه نمی خوام."
به سمتم آمد و سرم را در آغوش گرفت. با لحنی سرشار از محبت پرسید:"برای چی بچه نمی خوای؟"
سکوت کردم و اشک ریختم.
- بگو عزیزم،شاید بتونم کمکت کنم.
- هنوز با خودم کنار نیومدم،هنوز نتونستم ،هنوز نتونستم زندگی و مزخرفاتش رو بپذیرم. حالا چه طور با یه موجود دیگه که قراره وارد این زندگی بشه،کنار بیام؟
- مطمئنی علتش همینه؟
دوباره سکوت کردم. آهی کشید و موهایم را بوسید.
- بهش فکر نکن!تا دو سه روز دیگه همه چیز درست می شه.


* * * * *

داخل آموزشگاه حالم بدتر می شد. از بوی رنگ،دچار حالت تهوع می شدم و حس می کردم از بوم و قلمو بیزارم. باید تلاش می کردم کسی متوجه نشود،زیرا مانع آمدن به آموزشگاه می شدند.
از دستشویی که بیرون آمدم،فرنوش پرسید:"دوباره حالت بد شد؟"
- نه چیزیم نیست.
لبخند زد و با شادی گفت:"ناقلا نکنه خبریه و به ما نمی گی؟!"
خندیدم،خنده ای که از گریه غم انگیزتر بود.
نوید صدایش زد و او خودکاری که در دستش داشت روی کاغذ رها کرد و رفت. حسی در وجودم طغیان کرد و با شتاب به سمت کاغذ هجوم آوردم.
فرنوش چند دقیقه پیش با این کاغذ و خودکار کلنجار می رفت.

"من سردم است
این جا هوا سرد است
این جا آسمان همیشه مه گرفته است
این جا باکره های فرشته خو همه مه شب اند
و قلبهای مهربان اسیر جاده های حسرت
این جا به لطف عشق های مصنوعی
باغ و بوستان تهی از عطر گل هاست
بو یتعفن بی وفایی،صداقت را به لجن کشیده
و ناله ی باکره عرش را لرزانده
عرش را لرزانده!؟
چه عرشی،چه لرزشی،چه تفکر بی هویتی!
باکره هیچ نوری ندیده
شهر پر ز نگاه ملتمس گل های پژمرده و ناله های سوزناک بی گناهان تبعیدیست
کبوتر اسیر تاریکی و محکومی ابدیست
من سردم است
من با پالتو پوست سیاهم
و دستکش های سیاه چرمم
زیر آوار سرما دفن شده ام
خورشید از آسمان شهر گریخته
و کبوتر در قصر یخی مرده
همه ی شهر با گودال سیاه قضاوت گور باکره است
و زندانبان در دژ مستحکم فولادی
تکیه بر شمشیر خون آلود قدرت،غرق عشرت و شهوت...
من سردم است
در سیاهی شب قلب یخی شهوت شهر را تصرف کرده
و در رگ ها جای خون،شهوت جاریست
و ما،ما باکره های بی گناه تبعیدی سردمان است"

چنان غرق در شعر شده بودم که متوجه بازگشت او نشدم.
- خانم فضول چی کار می کنی؟
با وحشت کاغذ را روی میز پرت کردم.
از ته دل خندید و گفت:"مجرم ترسو!"
متعجب پرسیدم:"فرنوش،شعر می گی؟!"
- تو چی فکر می کنی؟
- لوس نشو!حوصله ندارم.
- شعر که نمی شه گفت،ولی کاغذ سیاه می کنم.
- دیوونه این خیلی قشنگ بود. نکنه تمام شعرهایی که شاعرش ناشناس بود و نوید خطاطی کرده،کار توئه؟
لبخند زد و با تکان سر ،جواب مثبت داد.
با شادی فریاد زدم:"آفرین!می تونی یه کتاب چاپ کنی!"
- نوید هم می گه،اما به نظر خودم قابل چاپ نیستند.

- تو یه دیوونه ای،اما نوید عاقله و این کار را می کنه.


* * * * *

حوصله ی پند و اندرز مادر را نداشتم،اما باید می رفتم.
او با شادی بغلم کرد و گفت:"حالا دیگه من غریبه شدم!"
- خدا نکنه مامان خوبم،برای چی!؟
- هر دختری حامله یم شه،بعد از شوهرش به مادرش می گه. اون وقت من باید از کیارش بشنوم!
- چیز مهمی نبود.
- برای من بچه دار شدن تو،مهم ترین و شادی بخش ترین اتفای دنیاست.
- من این بچه رو نگه نمی دارم.
لبش را گاز گرفت و گفت:"دیگه این حرفو نزن!"
- جدی می گم،بچه نمی خوام.
- بس کن یکتا!ناشکری نکن!
تا عصر من گفتم و مادر گفت. هیچ کدام کوتاه نمی آمدیم. تا این که تلفن زنگ زد. از نحوه ی صحبت کردن مادر متوجه شدم خاله گوهر،دوست صمیمی مامان جون است.
در حالی که گوشی را می گذاشت گفت:"خاله گوهر بود،قراره بیاد تهران."
خوشحال شدم. خاله گوهر را دوست داشتم. او بوی مامان جون را می داد.
- کی می یاد؟
- فردا برای ناهار می رسه.
- آخ جون!
- برای امشب چی دوست داری درست کنم؟
- دیگه مزاحم نمی شم،می رم خونمون.
- از کی تا حالا با هم تعارف داریم؟
خندیدم ،گفتم:"نه ،آخه..."
حرفم را قطع کرد و گفت:"اخه نداره. به کیارش تلفن می زنم بیاد. در ضمن شب هم بمون،مگه نمی خوای پیش خاله گوهر باشی؟"
مثل همیشه پدر نبود. مادر می گفت؛رفته مسافرت!
باران می بارید و من که عاشق بو و صدای باران بودم،کنار پنجره ی باز اتاقم نشسته بودم و چکه های آب که از روی شاخه ها سُر می خوردند و روی زمین می ریختم تماشا می کردم.(فردا جمعه س؛چه خوب!)
حس می کردم نه توانایی رفتن به مدرسه را دارم و نه آموزشگاه.(کاش زودتر از دست این مزاحم خلاص می شدم!)
کیارش که آمد،هم چنان کنار پنجره بودم. در را بست و وارد حیاط شد. با نگرانی گفت:"یکتا پنجره را ببند. سرما می خوری."
شانه بالا انداختم و سکوت کردم. چند دقیقه بعد،وارد اتاقم شد و پنجره را بست.
- عزیزم سرما می خوری.
(حوصله اش را ندارم. کاش نمی آمد!)
- دوست دارم سرما بخورم،به کسی هم ربطی نداره.
- از چیزی ناراحتی؟!
- از تو ،داری دیوونه ام می کنی.
- برای چی عزیزم؟
- لازمِ بازم بگم بچه نمی خوام؟
دستش را روی شانه ام گذاشت و روبرویم قرار گرفت. کت کتان سفید و شلوار جین پوشیده بود. مثل همیشه،خوش پوش!(چه قدر بهش می یاد!)
- می خوای فردا با نازنین و نیما بریم بیرون؟هر جا دوست داشته باشی.
- نه خیر،فردا خاله گوهر می یاد.
چشمانش برق زد،گفت:"چه خوب!"
آخر شب ،قبل از خواب با عجز گفت:"یکتا!"
- بگو.
- من...من خیلی ،خیلی دلم بچه می خواد.
داشتم منفجر می شدم،صدایم بالا رفت،گفتم:"کیار..."
دستش را جلوی دهانم گرفت و گفت:"مامان،بیدار می شه. زشته!"
دستش را عقب کشیدم کوشش کردم،صدایم اوج نگیرد،گفتم:"همین که اسیر تو شدم،برای هفت پشتم کافیه."
با لحنی غم آلود گفت:"تو اسیر من شدی!!"
- کیارش نمی خوام نقش یه مادر را بازی کنم،از بچه بدم می یاد. بچه به مثابه ی زنجیریه که به دست و پای زن ها بسته می شه تا همیشه زندانی باقی بمونند. می خوام آزاد باشم.
- تو آزادی،باور کن!براش پرستار می گیرم. تو فقط بهش محبت کن.
- دیگه حرف نزن،چون یادم می ره خونه ی مامانیم و داد می زنم.

مثل همیشه خاله گوهر با یک دنیا آرامش،مهربانی و گره گشایی آمد. ناهار را در محیطی شاد و صمیمی خوردیم،اما بعد از ناهار حالت تهوع به سراغم آمد و مجبورم کرد به اتاقم بروم و استراحت کنم.دلم نمی خواست لحظه ای از با خاله گوهر بودن را از دست بدهم.
صدای مادر را می شنیدم که می گفت:"کجا پسرم،امشب هم بمون!"
- ممنون مامان،باید برم.
(یعنی می خواد بریم خونه!؟!)
در باز شد و او وارد شد.
- بیدار شدی گلم؟باهام کاری نداری؟
- کجا؟!
- خونه کمی کار دارم.
- می خوای بری خونه؟!
- با اجازه ی شما عزیزم.
- اول اینکه به من چه و دوم،من نمی یام.
- تا هر وقت دوست داری بمون.
(یعنی چی؟!!کیارش که تحمل دوری ازم را نداشت!! چی شده؟!)گفتم:"تا وقتی خاله گوهر اینجاست،می مونم. دلم نمی خواد تو رو هم ببینم."
خونسرد جواب داد:"باشه،چشم!"
سپس مرا بوسید و رفت.دلخور شدم.(یعنی دیگه دوستم نداره؟!)
آن شب،خاله گوهر در اتاق من خوابید و تا دیروقت صحبت کرد. در واقع به سفارش مادر و کیارش عمل کرد.
روی تختخواب نشسته بود،با نگاه نافذی پرسید:"از شوهرت راضی هستی؟"سپس دستش را جلو آورد و دستم را گرفت و با مهربانی لبخند زد. نگاه کاوشگرش نیز لبخند می زد و مهربان بود. عین نگاه مامان جون!
- مرد خوبیه.
- بله مرد خوبی به نظر می رسه و عاشق توئه،اما تو چی راضی هستی؟
بی شک با این سوالات هدفی را دنبال می کرد.
- اون مرد خوب،مهربون،فهمیده و متعهدیه.
- عمه اش چی؟
- ماهه،خوب و مهربون مثل مامان. خیلی هم دوستم داره.
- پس هیچ مشکلی نیست؟
لبخند زدم و دسِ آزادم را روی دستش گذاشتم و گفتم:"مگه قراره مشکلی باشه؟"
- دوستش داری؟
این بار خندیدم و گفتم:"خاله گوهر دارید بازجویی می کنید؟"
- نه دخترم!چند شب پیش،مهرانگیز(منظورش مامان جون بود) به خوابم اومد،نگرانت بود.
با یاد مامان جون،اشک در چشمانم حلقه بست.
- اِ ،اِ ، گریه می کنی!
(قطرات اشک فرو چکیدند)
- نه گریه نمی کنم (سپس لبخند زدم)
- مهری می گفت حامله ای. مبارک باشه. مامان کوچولوی من!
سرام را پایین انداختم و سکوت کردم.
- خوشحال نیستی؟
سرم را تکان دادم که نه.
- آخه چرا؟!
با بغض جواب دادم:"نمی دونم"
- دکتر رو دوست نداری؟
- تا قبل از اینکه متوجه بشم حامله ام ،دوستش داشتم ،اما حالا...
- دوستش نداری؟
- خاله!من بچه نمی خوام.
- می دونی مهری چه قدر نگرانته،همین طور شوهرت؟
با لجاجت گفتم:"بچه نمی خوام."
- مهری،تو را از بقیه بچه هاش بیشتر دوست داره. مهرانگیز هم توی نوه ها،تو را بیشتر از بقیه دوست داشت. یه جورایی نور چشمی اش بودی. اون سالی که مریض شدی،یادته؟مهرانگیز پیشم بود. وقتی فهمید مریضی،خودش رو به آب و آتیش زد تا بلیط برگشت گیر آورد. شبم تا صبح از نگرانی نخوابید. مدام می گفت؛معلوم نیست چه بلایی سر بچه ام اومد. تن اون خدابیامرز رو توی گور نلرزون.
مکث کرد و دستی روی موهایم کشید سپس ادامه داد:"مهری،آرزو داره بچه ات رو ببینه."
(چه گیری کردم!)
روز بعد همراه خاله گوهر و مادر به گوزستان ،سر مزار مامان جون رفتیم. کیارش فقط یک مرنبه تلفن زد و به دیدنم هم نیامد!
سایرین از آمدن خاله گوهر خبردار شدند و به دیدنش آمدند.
صبح روز شنبه،حالم خراب تر از آن بود که بتوانم مدرسه بروم. وقتی کیارش دنبالم آمد،گفت:"با این حالِت کجا؟خودم با مدیر مدرسه تماس می گیرم."
مخالفت نکردم. نه توانایی مخالفت داشتم،نه توانایی رفتن به مدرسه. حدود ساعت یازده،خاله گیتی با چهره ای آشفته و نگران آمد و تا وقت ناهار ،همراه خاله گوهر در اتاق مادر صحبت کردند. می دانستم در مورد نوید است.
عصر که خاله گیتی رفت،از خاله گوهر پرسیدم:"در مورد نوید صحبت می کردید؟"
با تردید نگاهم کرد و گفت:"تو هم می دونی؟!"
- بله تازه فرنوش هم می شناسم. خیلی ماهه،نمی دونم علت مخالفت خاله گیتی اینا چیه؟
- مطمئنی فرنوش دختر خوبیه؟!
- اگه باور نمی کنید،فردا همراهم به آموزشگاه بیایید.
- چند وقته می شناسیش؟
- یک سال بیشتره. خاله گیتی از شما خواست نوید را منصرف کنید؟
- آره خیلی نگرانند.
- نگرانی شون بی مورده. بهتر از فرنوش گیرشون نمی یاد. فردا ،آموزشگاه می یایید؟
- صد در صد!


* * * * *

خاله گوهر،فرنوش را دید و با من هم عقیده شد. حالا نوید امیدوار بود؛زیرا خاله گوهر در مجاب کردن دیگران مهارت داشت. او یواش یواش،مرا نیز متقاعد می کرد. با گریه ها و التماس های مادر و صحبتهای خودش و خرید هر روزه که شامل لباس نوزاد می شد. کیارش حضوری کمرنگ داشت. گویا تبانی کرده بودند!
سرانجام ،خاله گوهر،پدر و مادر نوید را مجاب کرد و در مدت دو هفته،نوید و فرنوش با برپایی جشن عروسی با شکوهی ،زندگی مشترکشان را شروع کردند.
مدت یک ماه همراه خاله گوهر،خانه ی مادرم بودم و با رفتن او،من نیز به خانه ام برگشتم.چه روزهای سخت و طاقت فرسایی بود. نازنین ،هیچ مشکلی نداشت و به آسانی کارهای شرا انجام می داد،اما من حوصله ی انجام هیچ کاری را نداشتم. از خانه ،لوازمش،بویش و حتی خود کیارش بدم می آمد. او اصرار داشت تا به دنیا آمدن بچه،کارم را کنار بگذارم و من مثل همیشه لجبازی می کردم تا این که حال جسمی و روحی ام ،بدتر شد. دچار افسردگی دوران بارداری شدم و به پیشنهاد کیارش،به خانه ی مادر رفتم. همه خوشحال بودند به جز من! توانایی تدریس در آموزشگاه و مدرسه را نداشتم و همین امر سبب شد خانه نشین شوم.
مادر با ذوق و شوق سیسمونی می خرید و کیارش هم قصد داشت در ویلا،اتاق مخصوص برای بچه آماده کند.(چه سر خوش اند!)
از این که موجودی زنده در وجودم شکل می گرفت،حس گنگی داشتم. خوشحال بودم یا غمگین،نمی دانم! فقط این را می دانم که دیگر هیچ گاه پذیرای چنینی دورانی نخواهم بود.
فرنوش مدام به دیدنم می آمد. زندگی در کنار نوید،سبب شادی فراوانش شده بود. مدتی که در کنارم بود،کوشش می کرد مرا شاد کند،اما دیدار هیچ کس مرا شاد نمی کرد. احساس خستگی و فرسودگی،بیچاره ام کرده بود.
کیارش،شادِ شاد بود و اصرار داشت جنسیت نوزاد را بداند،ولی من نمی خواستم.
نوزادِ نازنین که دختری خوشگل و ناز بود،به دنیا آمد. صبح روزی که قرار بود به دیدنش برویم،همراه کیارش نزد دکتر رفتیم. برایم سونوگرافی نوشت.(دکتر،زنِ دکتر پویا از دوستان صمیمی کیارش بود) و پس از انجام معاینات پزشکی گفت:"دکتر مهرافروز،به احتمال 99 درصد،خانم شما باید سزارین بشه."
کیارش نگاهم کرد و سکوت کرد.
رو به دکتر گفتم:"چه بهتر!"
- بهتر که نه،چون زایمان طبیعی بهتره. اما در شرایطی لازمه سزارین انجام بشه. شما جواب سونوگرافی را بیارید بعد.
نوزاد ما هم دختر بود. شادی کیارش،صد برابر شده بود و مدام می گفت؛فدای تو و دختر خوشگلم بشم.(چه طور می تونه این قدر خوشحال باشه؟!شاید به دلیل اینکه نه دردی تحمل می کنه و نه عذابی!)
نازنین از بیمارستان به خانه ی دایی جهانگیر آمده بود. ما هم به آن جا رفتیم. دایی جهانگیر با شوق و لذت خاصی نازآفرین(دختر نازنین) را بغل گرفته بود. ته دلم غصه دار شد. نوید و فرنوش هم ان جا بودند.
کیارش طاقت نیاورد و با شوق گفت:"بچه ی ما هم دختره."سپس خندید و ادامه داد:"نیما،از دختر تو ،خوشگل تر می شه ها!"
نیما گفت:"آرزو بر جوانان عیب نیست. کیارش خان،دخترم تکه،توی دنیا تا نداره؛چون به مامانش رفته."سپس با عشق به نازنین نگاه کرد.
کیارش گفت:"محاله مامانمش به پای مامان دختر من برسه!"
نیما سیبی برداشت و او را نشانه گرفت. دایی جهانگیر ،نازآفرین را در آغوش فرنوش گذاشت و گفت:"دخترهای منو، با هم مقایسه نکنید. چون هر دوشون حرف ندارند."
(چه قدر دایی جهانگیر دوست داشتنیه!)
شکمم بزرگ شده بود،نه آن قدر که از خودم بیزار شوم،ولی باز هم برایم خوشایند نبود. نه روز آرامش داشتم و نه شب. بی قرار و کلافه بودم و دعا می کردم هر چه زودتر راحت شوم.
نازنین یک سال مرخصی گرفته بود و با عشق بخه نوزادش می رسید و از مادر شدنش لذت می برد.


* * * * * *

دو هفته قبل از زایمانم،وقتی کیارش پرسید؛از بیمارستان می یاید خونه ی خودمون؟نمی دانم چرا به یکباره دلم گرفت!
از بیمارستان همراه موجودی کوچک بازمی گشتم که قرار بود مراقبش باشم و حمایتش کنم. در توانم نبود!دوباره چشمانم ،بارانی شد.
- اِ، اِ،دوباره گریه؟!کاش می دونستم برای چی تند تند گریه ات می گیره!
سپس اشک هایم را پاک کرد و ادامه داد:"می خوای برگردی این جا؟"
با بغض جواب دادم:"درسته"
- تا کی؟نزدیک به هشت ماهه خونه ی خودمون نیستی.
آهی کشید و ادامه داد:"توی این مدت،حتی سیر نگاهت نکردم."
تلفنش زنگ زد.(صدای شخصی که پشت خط بود،زنانه بود!)
- علیک سلام خوبی؟
- قرار نبود بیام!(چه قدر با او صمیمی بود)
- چی کار کرده؟!
- اومدم.
پریشان و دستپاچه رو به من گفت:"باید برم کاری نداری؟"
سرم را تکان دادم که نه و او رفت،با عجله و بدون خداحافظی!(تازگی ها تغییر کرده،یه جوری شده!)
تا نیمه شب خبری از کیارش نبود،تا این که تماس گرفت و گفت،خانه ی خودمان رفته است. با خود فکر کردم شاید دروغ گفته باشد،به هر حال او یک مرد بود و در این مدت نیازش برطرف نشده بود

ادامه دارد...


مطالب مشابه :


رمان یکتا- موبایل

دنیای رمان - رمان یکتا- موبایل - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی آخر سال تحصیلی بود. قرار بود بعد از تعطیل شدن مدرسه




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی بعد ازظهر روز جمعه بود. مثل همیشه من و مادر تنها بودیم.




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی سرانجام روزی را که کیارش انتظارش را می کشید،فرا رسید و من




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی دوباره نشست و ناباورانه گفت:"مطمئنی؟!" - آره بلند شو!




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی سه روز به جشن عروسی نسرین مانده بود. من و نازنین قصد




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی روزها بی وقفه می گذشتند. با فرنوش دوست شدم.




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی همان شب به شهر خاله گوهر رفتم. خوشحال بودم که نزدش می روم




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی حوصله هیچ کاری را نداشتم،حتی مطالعه!هر چه به تاریخ عروسی




برچسب :