رمان دالان بهشت (قسمت سی و چهارم)
نفس بریده وگیج به معنای شعر فکر می کردم که چشمم به نگاه پر از حس و درک دکتر که از بالای عینک به چشم هایم خیره شده بود، افتاد. نگاه عمیقی که انگار راز ناگشوده ام را دریافته بود. نرگس آرام توی گوشم گفت:
انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز
خاک بر سرت، آبرویت رفت، همه پته هایت را حافظ ریخت روی آب!!!
از ته دل خندیدم و این شد که من هم شدم مرید حافظ و به قول نرگس، فالگیر قهار.
تازه داشتم به دنیای جدیدم مانوس می شدم و از تلاطم و سر در گریبانی روحی نجات پیدا می کردم. برخلاف من که همیشه برای یاد گرفتن بی میل بودم و احساس می کردم وقت برای یادگیری همیشه هست، نرگس و آزیتا، انگار دنیا دارد به آخر میرسد، همیشه برای یاد گرفتن چیزهای تازه عجله داشتند و حریص بودند. مثل این بود که از زورآزمایی با مغز و توانایی هایشان لذت می بردند. تمایل و شور و شوق و نشاط آنها روی من هم اثر می گذاشت و مرا به جلو می راند. یک موقع به خودم آمدم که دیدم ازسر در آوردن از کارهای مختلف، احساس لذت می کنم و مزه دانستن و لذت یادگیری و مهارت را می چشیدم، لذت شیرین یاد گرفتن و فهمیدن از روی خواست و رغبت، نه اجبار وکراهت.
مثلث دوستی ما به قول نرگس سه تفنگدار بیکار مرا متحول می کرد و زندگی ای دوباره به من می بخشید که دوباره سرنوشت و روزگار سرناسازگاری گذاشت و سومین ضربه تلخ و سخت را بر سرم فرود آورد.
آخرین امتحان های سال دوم بود. دیروقت، حدود نیمه شب بود که با صدای فریادهای وحشتزده مادر که علی و امیر را صدا می زد، از جا پریدم و هراسان خودم را به آنها رساندم. مادر پریشان و گریان بر سر و صورتش می زد و آقا جون همان طور که به پشت خوابیده بود به نظر می آمد چهره اش از تنگی نفس کبود شده است و خرخر می کند. امیرسعی داشت آقا جون را از جا بلند کند و در عین حال با صدای بلند، مرتب صدایش میکرد. بی اختیار، امیر را کنار زدم و دهانم را بر دهان آقا جون گذاشتم و با تمام توان در آن دمیدم. صدای خرخری که در حنجره اش پیچید، امیدوارم کرد. بی خبر از اینکه صدای نفس های خودم را می شنوم، باز با تمام قوا در دهانش دمیدم. مادر زار می زدو امیر سعی داشت با فشارهایی که به قفسه سینه آقا جون می آورد کمک کند، ولی بی فایده بود. امیر انگار زودتر از من به وضعیت پی برد و بیهودگی کارمان را فهمید.چون آقا جون را بغل کرد و با کمک علی سوار ماشین کرد.
به محض این که به بیمارستان رسیدیم، آقا جون را روی برانکار خواباندند و دکتر اورژانس دستش را کاملا بالا برد و محکم روی قلب آقا جون کوبید، روی قلب مهربان و پر از عطوفت آقا جون. قلبم تیر کشید و درد گرفت. دستگاه های شوک را به سینه وصل کردند و جلوی چشم های وحشتزده و هراسان ما به بدنش شوک دادند. یکبار، دوبار، سه بار فایده نداشت. نه غیر ممکن بود، پدر من، آقا جون قوی و قدرتمند من دیگرنفس نداشت، مظلوم و معصوم و استوار، همان طور که زندگی کرده بود، همان طور هم بیصدا، خاموش شده بود. این آقا جون من بود؟! عزیزترین عزیزان من؟! آن که زندگی ام رامدیونش بودم و همه آرامش و آسایش و رفاهم را؟! زیر آن دستگاه ها و بی نفس؟!
آقا جون سکته کرده بود.
جلوی چشم هایم سیاه شد، تصویرها دور و نزدیک و گنگ. انگار جان ذره ذره از تنم بیرون می رفت، زانوهایم خم شد. بی هوش شدم.
با آن که ضربه مرگ خانم جون را چشیده بودم، ولی با همه دردناکی قابل مقایسه با درد از دست دادن آقا جون نبود.
دیگر هیچ چیز به یاد ندارم. صدای فریاد و شیون ها، چشم های اشکبار و مظلوم مادرم و صورت های غرق اشک امیر و علی و دیگران، تصویرهایی مبهم بود که از ته چاهی تاریک می دیدم. و این بار دیگر آقا جون را ندیدم. از عزیزترین موجود زندگی ام بی خداحافظی جدا شدم. درد، فوق طاقتم بود. تازیانه های رنجی عظیم وجودم را در خودش پیچاند و غرق کرد. باور نداشتم که یک دنیا مهر و عاطفه، مظهر هستی و وجود من،امیدم پشتوانه و دلخوشی و مایه سرافرازی و عزتم مثل شمعی بی صدا خاموش شده باشد.هر بار به هوش می آمدم، دلم می خواست، چنگ بیندازم و قلبم را از سینه بیرون بکشم.دیگر برای چه می تپید؟ به عشق و امید چه کسی...
درگذشت ناگهانی و غیرقابل باور آقا جون، برای من با آن روح زخم خورده و حساس و مریض، ضربه ای بود که برای از پا انداختن دوباره ام کافی که هیچ، زیاد هم بود. از مراسم و روزهای اول چیزی به خاطر ندارم. در بی هوشی و بی حسی، مثل جنازهای بین مرگ و زندگی معلق بودم. با سابقه بیماری گذشته ام، دکترها تشخیص داده بودند همان بی هوشی برایم بهتر است. این بود که من جسدی شده بودم با سرمی در دست که با تزریق آرامبخش، گوشه ای افتاده بود. چهره آرام و غمگین آقا جون، بعد از جدایی ام از محمد، از جلوی چشم هایم کنار نمی رفت. چیزی مثل سوهان روحم را می تراشید. اینکه چقدر باعث رنج آقا جون مهربانم شده بودم و او صبورانه تحمل کرده بود و آخر هم با داغی بر دل مثل پرنده ای معصوم و تنها از پیش ما رفته بود، عذابم می داد. چه آرزوها و حرف های ناگفته ای که بین من و این عزیزترین عزیزانم، ناگفته ماند.ندانسته زمان را از دست دادیم، بدون این که بفهمیم آنچه دارد فنا می شود و از بین می رود، دیگر هیچ وقت باز نمی گردد. آقا جون رفته بود، بدون این که حتی توانسته باشم از او به خاطر همه آنچه به من داده بود، تشکر کنم. زندگی ام و همه آنچه داشتم، از او بود که حالا دیگر نبود. رفته بود، در حالی که نگران بود، نگران بچه هایش که یکی از آن ها، من ناخلف بودم که از همه بیش تر باعث عذابش شده بودم.
توی همان روزهای سیاه و تلخ عزا و عذاب و زجر بود که یک روز صدای پچ پچ مانند و ضعیف خاله ام به گوشم خورد. حتی قدرت این که سرم را برگردانم یا چشم هایم را باز کنم نداشتم. می شنیدم و در غرقاب تلخ عذاب غوطه می خوردم. خاله گریه کنان برای کس یا کسانی که من نمی دانستم می گفت:
انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز
خدا بیامرزدش، یک پارچه جواهر بود. حاضر بود خار به چشمش بره، به پای زن و بچه اش نره. خدا شاهده من از چشمم بدی دیدم از حاج عباس بدی ندیدم، هر چی باشه پسر اون مادر بود، شیر پاک خورده بود. الهی بمیرم برای ملیحه. من که خواهرشم جیگرم خونه، خدا به فریاد دل اون برسه.
بعد در حالی که صدایش ضعیف تر می شد، ادامه داد:
غصه مهناز این طورش کرد. والا چیزیش نبود، مثل شاخ شمشاد بود. یک آخ کسی ازش نشنیده بود. طفلک از بس غصه این دخترو خورد، دق کرد آخه...
هق هق کنان ساکت شد و من صدای نرگس را که سعی داشت خاله را آرام کند، شناختم.
ای خدا، چرا بعضی وقت ها دنیای به این بزرگی برای آدم چنان تنگ می شود که جز مرگ نمی تواند آرزویی بکند؟! من عاجز و درمانده حتی دیگر اشک هم نداشتم،مرده ای بودم که تنها نفس، مانع دفن کردنش بود. مغزم می جوشید و داغ می شد و همراه قلبم آتش می گرفت، اما چه سود؟! اعصابم مثل آبی که به نقطه جوش می رسد و بی صدا میشود، به جوش آمد و دیگر از صدا افتادم. نه شیون نه فغان و زاری، نه حتی اشکی که این مصیبت را برایم سبک کند. این بار دیگر چشم هایم هم با من یار نبود.
روزها می گذشت و خانه ما، غرق ماتم و عزا، در سکوتی تلخ، سیاهپوش بود.در تمام آن روزهای شوم هر بار چشم باز کردم، مریم و نرگس و گه گاه آزیتا را می دیدم و با دردمندی باز چشم هایم را نه به روی آن ها، به روی دنیا می بستم. نمی خواستم چیزی ببینم، هیچ چیز و هیچ کس!!!
اما، زندگی معطل درماندگی های ما نیست، می گذرد و در گذر روزها بزرگترین مصیبت ها از تو دور می شوند و متعلق به گذشته. تا هستی و نفس داری،مجبوری دوباره به زندگی برگردی، ببینی و بفهمی و تحمل کنی. درد از بین می رود؟ ازعظمت مصیبت و فاجعه کم می شود؟ نه، درد هست، مصیبت هست، ولی در درون تو، با تو وکنار تو، همراهت می آید و تو به آن عادت می کنی. درد، جزء لاینفک زندگی است، فرار از آن فرار از زندگی است که امکان ندارد.
چنین شد که درد و رنج در دل و جانم نشست و حالا که اشک نبود تا آرامم کند، آدمی دیگر شدم. همیشه عقده دل از دو راه خالی می شود و در مواقع خشم و غم خود را نشان می دهد، یا اشک می شود یا فریاد. از وقتی اشک چشم هایم خشک شد، بغض گلویم تبدیل به فریاد شد. دیگر به جای آن مهناز نازک دل و ظریف که لب برمی چید و بغض میکرد و اشک می ریخت، مهناز جوشی و عصبی نشسته بود. وقتی غصه یا خشم دلم را می فشرد و بغض گلویم را، صدایم به فریاد بلند می شد و پرخاش. وقتی دیگر نه شانه ای بود که تکیه گاهم باشد، نه سینه ای که صورتم را در آن پنهان کنم و نه دستی که به حمایت درآغوشم بگیرد، اشک چه معنا داشت؟!
صدایم از سر بی پناهی بلند می شد و فریادم اعتراضی بود به چشم هایم برای گریه نکردن و پناه نخواستن، برای پنهان کردن ضعفی که دیگر برملا شدنش آرامش در پی نداشت. فقط رنج از دست دادن حامی و تکیه گاه هایی را که روزی دلم به آن ها قرص بود، به رخم می کشید. آقا جون و محمد، تکیه گاه هایی بودند که دیگر نداشتم و حالا تازه می فهمیدم تنها وقت هایی که ضعف مایه آرامش است وقتی است که باعث پناه بردن تو به آغوشی قوی و مطمئن باشد که در پناهت می گیرد و حمایتت می کند، ولی دیگر ضعف برای من مایه آرامش نبود.
وقتی خرد و مریض از جا بلند شدم که نیم ترم عقب افتاده بودم و در تمام
آن روزها مریم و نرگس، که طی این مدت با هم رابطه ای صمیمانه پیدا کرده
بودند، به نوبت پیشم می ماندند تا تنها نباشم. وقتی حالم بهترشد به اصرار
مریم بیشتر من به خانه آن ها می رفتم و به دو دلیل به کمال میل اصرارش را
قبول می کردم. یکی این که از خانه خودمان دور باشم و دیگر این که دوست
داشتم به خانه و محله قبلی نزدیک باشم. دلم برای خانه و کوچه مان پر می
کشید و آرزویم بود بروم و از نزدیک دوباره آن جا را ببینم. ته دلم همیشه
تصور می کردم،اگر جرئت این کار را پیدا کنم، چقدر خوب می شود و شاید بتوانم
خبری از محمد بگیرم.ولی کو جرئت و جسارت رفتن؟!
آن روزها مریم و
اکرم خانم بی اندازه به من محبت می کردند و من توی آن خانه کوچک چقدر احساس
آرامش می کردم.یکی از همان روزها بود که با تردید دل به دریا زدم و گفتم:
چقدر دلم می خواد برم خونه مون را از نزدیک ببینم.
برخلاف انتظارم، اکرم خانم و مریم خیلی راحت گفتند.
خوب، بیا بریم.
از خونسردیشان جا خوردم و باشک پرسیدم: بریم؟!
اکرم خانم گفت: آره مادر،پاشو، الان منم می خوام برم دکمه بخرم. پاشو با هم بریم.
از حیرت دهانم باز مانده بود،گفتم: آخه، اون جا....
ساکت شدم. اکرم خانم بالبخندی محو گفت: عیبی نداره، دیگه خونه اون ها اون جا نیست.
آه از نهادم بلند شد. آنجا نیستند؟! رفته اند؟ کی؟! در حالی که هیچ کدام اسم آن ها را به زبان نمی آوردیم و با اشاره و غیرمستقیم صحبت می کردیم، اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم ، پرسیدم: از این جا رفتن؟! کی؟!
خیلی وقته.
چطور؟! حاج آقا که می گفت هیچوقت این خونه رو نمی فروشه؟!
ای بابا، تا حالا کی تونسته هر جور که دلش می خواد زندگی کنه، که حاج آقا بتونه؟ بعد از اون قضیه، محترم خانم دیگه این جا بند نشد. بچه هایش که هر کدوم رفته بودن یک طرف. واسه دو نفر آدم هم خوب، این جا خیلی بزرگ بود. یک سال بعد از رفتن پسرشون – اسم محمد را نمی آورد –اون هام از این جا رفتن.
دوست داشتم بپرسم کجا رفته اند، اما رویم نمی شد. به سرنوشت تلخی که هر کداممان پیدا کرده بودیم، حتی حاج آقاو محترم خانم که بالاخره مجبور شده بودند از خانه ای که آن قدر دوست داشتند، دوربشوند، فکر می کردم که اکرم خانم گفت:
خوب اگه می آی، پاشو دیگه،اگه نمی آی هم که من برم.
و من رفتم. بعد از چهار سال،چه حالی داشتم. زانوهایم می لرزید و ضربان قلبم چند برابر شده بود. وقتی سر کوچه مان رسیدیم، نفسم دیگر به شماره افتاده بود. فکر می کردم چندین سال این جا راه رفت و آمد آقا جون بوده، چه شب ها که از روی این کاشی ها خسته برگشته و صبح ها با امید رد شده و گذشته و رفته. خودم را به یاد می آوردم و زمانی که برای اولین بار همراه مادرم از این کوچه گذشته و به مدرسه رفته بودم. چقدر ظهرها که از مدرسه برمی گشتم،وقتی دیگر راهی تا خانه نمانده بود، با ذوق و شوق از لابه لای این درخت های تناور دویده بودم. روز عقدم به یادم می آمد و اوقاتی که همراه محمد توی این کوچه رفت وآمد کرده بودم. روزی که خانم جون را بر سر دست از همین کوچه برده بودند و....
آن قدر تصاویر سریع از جلوی چشم هایم رد می شد که جلوی پایم را نمی دیدم. چانه ام می لرزید و مثل کسی که ازسرما بلرزد، بدنم را رعشه ای بی امان گرفته بود. تا وسط کوچه رفتم، نتوانستم بیشتر بروم.
لرزان در حالی که با حسرت به در خانه مان و خانه محمد نگاه می کردم، ایستادم. افسوسی کشنده وجودم را له می کرد،کاش هنوز خانه مان آن جا بود و پشت آن در خانم جون و آقا جون نفس می کشیدند. کاش،هنوز زری توی خانه شان بود و محمد هنوز برایم محمد آقا بود و این بار اگر، از سرقضیه آغاز می شد من ارزش همه چیز را می دانستم و با چنگ و دندان حفظش می کردم. وای که اگر هنوز پشت آن درها، عزیزهای من بودند، اگر زمان به عقب برمی گشت و من بازآقا جون را داشتم و محمد را...
طاقتم تمام شد، رو برگرداندم و در حالی که در دلم خودم را لعن و نفرین می کردم، بی اختیار اندیشه ام به زبان روان شد و جویده جویده گفتم: خدا لعنتت کنه. منظورم به خودم بود، خودم که ...
ولی صدای اکرم خانم که به اشتباه فکر کرده بود من محمد را نفرین می کنم، دستپاچه مرا از عالم برزخی که تویش گیر افتاده بودم، بیرون کشید.
مادر نفرین نکن، اونم جوون مردمه!
گیج وحیران گفتم: نه، من اونو...
باز حرفم را قطع کرد و گفت:می دونم، می دونم دلت می سوزه، ولی مادر، من اینو فهمیدم، همیشه هم به همه می گم،دلتون که می سوزه، دعا کنین، نفرین نکنین که شر نفرین اول از همه یقه خود آدمو میگیره.
بالاخره هم اکرم خانم نگذاشت توضیح بدهم. باور کرده و مطمئن بود که منظورم محمد بوده و این بهانه ای شد که برای عبرت من، داستان زندگیشان را بگوید. داستان زندگی نزدیک ترین دوستم را که من فقط به همین اکتفا کرده بودم که پدرش چند سال پیش فوت کرده و مادرش سرپرستشان بوده. آخ حالم از خودم به هم می خورد، چرا توی این دنیا غیر از خودم و دنیای خودم، هیچ کس،حتی نزدیک ترین دوستم برایم مهم نبود؟!
اکرم خانم با مظلومیت برایم تعریف می کرد و از سختی دنیا می گفت و این که جز صبوری راهی برای تحمل نیست و لابه لای حرف هایش هر از گاهی صحبت را به محمد می کشید تا به خیال خودش من را دلداری داده باشد. خبر نداشت چه آتشی به دلم می زند وقتی که می گوید – حالا بازم، تو زودفهمیدی! هنوز بچه ای، سنی نداری، تازه اول راهی. پدرت هم که خدا رحمتش کنه تا وقتی بود، خودش مثل کوه پشتت بود. حالا هم که رفته، نام نیکش برایت مونده که یک دنیاست.مادر، بیخودی خود خوری نکن، غصه نخور، منو می بینی؟ پاسوز همین غصه خوردن های بی خودیم شدم که الان مثل پیرزن های هفتاد ساله، صاحب هزار درد و مرض شدم. کار خوبی هم نکردم.
یواش یواش از گذشته هایش میگفت و نصیحتم می کرد. او هم دنیا را با عینک تجربه های خودش می دید و می شناخت و قضاوت می کرد. می گفت که پانزده سالگی ازدواج کرده و همراه شوهرش که خویشاوندشان هم بوده از یزد به تهران آمده. آقا یحیی که کمک راننده تریلی بوده، چند سال قبل ازازدواج در تهران زندگی می کرده. بعد که با اکرم خانم ازدواج می کند چقدر تلاش میکند تا اکرم خانم راحت باشد. از زندگی خوبشان می گفت و علاقه ای که به شوهرش داشته و این که خدا خیلی زود مهتاب را به آن ها می دهد و پشت سرش مریم را. تعریف می کردکه:
آن قدر دلم به یحیی و بچه هایم خوش بود که خدا شاهده، سراغ خانواده ام را هم نمی گرفتم. تا بچه ها کوچک بودن که شب و روزم وقف اون ها بود. به خاطر تنها نموندن یحیی واسه زایمون هام هم حاضر نشدم برم یزد، می گفتم یحیی راننده بیابونه، وقتی می آد باید خونه ش گرم باشه و چراغ خونه ش روشن. کم کم خدا بهمون نظر کرد، وضعمون بهتر شد و یحیی خودش راننده تریلی شد. بچه هام که جون گرفتن، منم خیاطی رو شروع کردم که هم سرم گرم باشه و هم بشم کمک خرج. اتفاقا کارم زود هم رونق گرفت. پولش را خدا شاهده دریغ از یک جفت جوراب که برای خودم بخرم، همه رو جمع می کردم، برای روز مبادا. تا بالاخره هفت هشت سال طول کشید، پول هامونو روی هم گذاشتیم و این خونه رو خریدیم. آقا یحیی خونه روبه نام من کرد و تازه بازم می گفت اکرم، یعنی یه روز می شه من محبت های تو روجبران کنم؟! ولی مادر انگار شیطون این حرف رو شنید و زود زود اون روز رو رسوند. دوسه سال از خونه دار شدنمون گذشته بود که کم کم یحیی عوض شد. اول هفته ای سه شب،بعد دو شب می اومد و بعد هفته ای یک شب و یواش یواش طوری شد که ماهی دو دفعه هم به زور می آمد. اونم چه اومدنی، مثل دشمن می اومد و به یک بهونه، مرافعه راه می انداخت و می رفت. آخر سر، وقتی پی جو شدم که ببینم قضیه چیه، فهمیدم سرم هوو آورده، اونم فکر می کنی کی؟ یک زن بیوه با سه تا بچه که خدا گواهه نه از من خوشگل تر بود نه جوون تر که اقلا بگم از من سر بوده دلش رو برده. وای که از روزی که فهمیدم قضیه چیه، انگار مار و مور توی قلبم ریختن. آخه اصلا مگه همه ش چند سالم بود؟! هنوز سی سالم هم نشده بود. یک سال خوراکم شده بود اشک و آه. آقا یحیی هم که نمرده، ماتم مارو گرفته بود و پیداش نبود. خدا می دونه مرگ برای زن راحت تره تا تحمل هوو. منم که دیگه داشتم دیوونه می شدم، سرناسازگاری گذاشتم، که یا من و بچه هام یا اون. میدونی چی گفت. صاف و ساده گفت، اون! منم دلم سوخت. بدجوری دلم سوخت. خدا نکنه آدم از ته دل آه بکشه و دلش بسوزه. دلم به جوونیم و سختی هایی که کشیدم، به غربتی که تحمل کردم و دم نزدم، به خوشی هایی که به خاطر اون به خودم حروم کردم، به نخوردن ونپوشیدن و نخواستن هام که زندگیمون رونق بگیره، سوخت و از ته دل آه کشیدم و یک کلمه، فقط یک کلمه گفتم: ایشاالله همون طور که جیگر من و این دو تا بچه رو ناحق خون کردی، خدا جیگرت رو خون کنه.
اشک از چشم اکرم خانم چکید وادامه داد:
انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز
رفت و یک ماه نشده بود که برایم خبر آوردن توی راه تبریز تصادف کرده.
گریه اش شدت گرفت، معلوم بودکه بعد از سال ها شوهرش را بخشیده و برای آن آقای یحیای باوفا که می شناخته، اشک می ریزد. بدی ها را فراموش کرده بود، و مثل همه دل های کریم و عاشق که همیشه در نهایت می بخشند، چون از کینه خودشان هم رنج می برند و عذاب می کشند، گناه او رابخشیده بود.
کمی که گریه اش آرام گرفت،ادامه داد:
هیچی مادر، با یک نفرین، جیگرخودمو دوباره خون کردم. آقا یحیی آن قدر تکه تکه شده بود که حتی نشد غسلش بدن. رفتو من موندم و این دو تا بچه، که هنوزم که هنوزه دارم می سوزم و می سازم. خلاصه مهناز جون، نه خودخوری کن، نه نفرین. چون زبونم لال مادر، هر دوش آخر یقه خود آدمو می گیره. برو خدا رو شکر کن که زندگی پهن نکرده بودین. حالا من نمی دونم چی باعث ناراحتی شد، ولی هر چی که بود، همین قدر که زود عقلت رسید، جای شکر داره. من به مادرت هم گفتم، حالا محمد، مرغ آسمونی هم که بوده، وقتی به دلت نیفتاده، همین بهترکه حالا گفتی نه و تموم شد و رفت. چون مادر، هرچی به دل قشنگ باشه به چشم هم قشنگه، هرچی هم که به دل آدم نباشه، حور و پری هم که باشه باز پیش چشم آدم بی ارزش می شه و یک عیبی داره.
بی چاره اکرم خانم نمی دانست و خبر نداشت که همه درد من از همین است که آنچه از دست داده ام، به دلم خوب که هیچ، بهتر از بهترین ها بود و نقشی که بر دلم حک شده بود از جلوی چشم هایم کنار نمی رفت.
آن روز گذشت و من به مرور ودر گذر زمان و آشنا شدن با سرگذشت آدم ها به این نتیجه می رسیدم که تمام زندگی هامثل داستان است. داستان های جورواجور، بعضی پرهیجان و پرفراز و نشیب، بعضی آرام ودرگیر سکون و روزمرگی و بعضی مثل خواب های آشفته و پریشان. ولی آنچه مسلم است، درتمام زندگی ها یک چیز با شدت و ضعف هست، و آن، فرسایش و رنج است که جز لاینفک تمام زندگی هاست و برخورد آدم ها با این جزء همیشگی، متفاوت است. بعضی دوست دارندخودشان قهرمان داستان زندگیشان باشند. آن ها آدم های موفقی هستند که به هر قیمتی،داستان را مطابق میلشان عوض می کنند و جلو می روند. رنج می کشند، اما از آن مثل صیقل روح استفاده می کنند، نه وزنه ای به پا برای درجا زدن. ولی بعضی ها ترجیح میدهند که سیاهی لشکر داستان زندگیشان باشند. برای همین در مسیر زندگی، جا به جا،قهرمان های مختلف پیدا می شوند و زندگی آن ها را نقش می زنند و می روند و معلوم است که وقتی آدم سیاهی لشکر باشد، باید به فرمان قهرمان ها گردن بنهد و تسلیم شرایط باشد و همین باعث می شود که مرارت و رنج این ها بیش از دیگران باشد.
و به این نتیجه می رسیدم که اگر آدم ها، تمام سعی شان را بکنند که به جای سیاهی لشکر، قهرمان اصلی داستان زندگیشان باشند، تمام داستان ها، اگرچه با سختی و رنج و فراز و نشیب، اما بدون شک پایانی دلنشین خواهد داشت که کم ترین حسن آن این است که دیگر لااقل آدم از خودش گله ای ندارد.
این حقایق را آرام آرام میفهمیدم و از سیاهی لشکر بودن خودم حالم به هم می خورد و تمام توانم را به کار می بستم که از آن حالت منفعل به در آیم. چشم هایم گرچه دیر به هر حال داشت به روی حقایق باز می شد. این بود که روزی که تنها، سرخاک پدرم رفته بودم، قول دادم، به پدرم قول دادم و با خودم عهد کردم که گذشته را جبران و دل پدرم را شاد کنم. زار زنان بابهترین پدر دنیا، درد دل کردم و عذرخواهی. خیلی تلخ است که به جای پدرت، پدری که سال ها کنارت بوده و تو قدر لحظه ها را نشناخته ای و بی ثمر از دستشان داده ای، به سنگی سرد و سخت و تیره، چنگ بیندازی و زار بزنی، صدایش کنی و جواب نشنوی.
آن روز تا نزدیک غروب شیون کردم و به خاکی که باور نداشتم پدرم را در
دلش پنهان کرده باشد، چنگ انداختم و تمام آنچه را که خیلی زودتر باید
اعتراف می کردم، مویه کنان و درمانده گفتم و آنقدر اشک ریختم که دیگر حرفی و
اشکی باقی نماند و دلم آرام گرفت و قلبم بعد از مدتها از زیر آوار نجات
پیدا کرد و یاد این حرف محمد افتادم که می گفت: - بالاخره یکنفر باید به
آدم حقایقی را که نمی دونه بگه.- راست می گفت، من توی بازگویی درد دلهایم
به پدرم، حقایقی را که مدت ها قبل باید می فهمیدم، تازه فهمیدم. گرچه
دیر،ولی به هر حال فهمیدن بهتر از هرگز نفهمیدن است.
همان شب بود
که خسته و بی حوصله از سردردی که امانم را بریده بود، روی تختم دراز کشیده
بودم که نرگس به سراغم آمد. مثل همیشه سرحال و شوخ بود. گفت که با آزیتا می
خواهند اسم شان را در کلاس خوشنویسی بنویسند و منتظرند که حال من بهتر
شود. از سر بی حوصلگی گفتم: من، فعلا حال کلاس اومدن ندارم.
نرگس انگار اصلا حرفم را نشنیده باشد، گفت:
راستی دکتر ابهری یک کلاس حافظ شناسی توی دانشگاه ادبیات گذاشته که عمومی است، ما هم می تونیم بریم.
دوباره با بی اعتنایی گفتم: گفتم که من حالش رو ...
نگذاشت حرفم تمام شود، پرخاش کنان گفت: مهناز، این اداها را از خودت در نیار. این همه راه نیومدم که ناز جنابعالی رو بکشم یا ازت اجازه بگیرم. اومدم که بهت بگم از این هفته به بعد برنامه ات چیه، پس خودتو لوس نکن. دهن منو هم باز نکن، لطفا.
در حالی که بلند می شد، گفت: در ضمن جمعه هم کوه یادت نره.
با خونسردی داشت از در بیرون می رفت که با حرص گفتم: من بهت گفتم که نمی آم ...
در را بست روبه من و با عصبانیت گفت:
اولا که پاشو مثل آدم بشین و حرف بزن، برای من ادای بدبخت های بی دست و پا را در نیار، دوما که تو غلط کردی، مگه دست توست؟ چه مرگته که نمی آی؟ این جوری می خوای به بابات ثابت کنی که واقعا غصه داری و به خودت ثابت کنی که بچه خلفی هستی و خوب عزاداری میکنی؟! آره؟! خوب، بسه دیگه، بابات متوجه شدن، از خودت هم می تونی متشکر باشی که...
حرفش را بریدمو گفتم: معلومه تو چته؟! مگه زوره، نمی خوام بیام. می خوام به بدبختی خودم بمیرم،به تو چه مربوطه؟!
نرگس یکدفعه آدمی دیگر شد، با چشم هایی از حدقه درآمده و لحنی که تا حالا نه از او دیده بودم ونه باورم می شد که اصلا داشته باشد، به طرفم پرخاش می کرد و من ناباورانه نگاهش میکردم. حرف هایش را جویده جویده می زد و به زور سعی می کرد، صدایش را پایین نگهدارد.
بدبختی؟! تواصلا می دونی یعنی چی؟! یک عمر راحت و آسوده زندگی کردی، هر چه خواستی حاضر و آماده بوده، هر کاری دلت خواسته کردی، نگذاشتن آب توی دلت تکون بخوره مبادا در یمانی از چشم هایت بریزه!!! تا بوده که خونواده ات برات غش و ضعف کردن و بعد هم شوهرت، که اونم آخر سر به قول خودت، بازم از خریت تو گذاشت رفت. وقتی هم رفت، اونجوری رفت که مبادا کسی به خانم طعنه بزند. کی تا حالا به تو از گل نازک تر گفته؟!تا حالا کی طعم بدبختی رو چشیدی؟ کی گفته، بدبخت ها دست و پاشونو رو به قبله درازمی کنن تا بمیرن؟! بی چاره، تو چه می دونی بدبختی یعنی چی؟ اگه می دونستی، هر دفعه با یک تلنگر، این طوری مثل جنازه رو به قبله نمی خوابیدی ...
من متعجب و حیران فقط توانستم بگویم – نرگس؟! – باورم نمی شد، نرگس این طوری، با این لحن نیشدار و تلخ حرف بزند. برای همین فکرم درست کار نمی کرد تا کلمات را ردیف کنم.بریده بریده گفتم: تو که نمی دونی ...
دوباره حرفم را برید:
انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز
من می دونم،خوب هم می دونم. چون خودم کشیدم و اونچه رو هم نکشیدم اندازه موهای سرم دوست و رفیق دارم که شرح بدبختی هاشون رو شنیدم، ولی تو چی؟! الان سه ساله منو می شناسی،اصلا به ذهنت خطور کرده از زندگی من سوال کنی؟! وقتی این قدر توی خودت غرقی،معلومه یک باد که به سرت بخوره فکر می کنی دنیا رو طوفان کن فیکون کرده! اگه تو هم...
یکدفعه گریه اش گرفت، رویش را برگرداند، دستش را جلوی صورتش گرفت و گریه کرد. گریه ای آن قدرسوزناک و مظلوم که دل آدم را ریش می کرد.
آن شب نرگس پیش من ماند و من ناباور و گیج با یک داستان زندگی دیگر، داستان یکی از عزیزترین کسانم آشنا شدم. پرده ای دیگر از جلوی چشم هایم کنار رفت و ما بیش از پیش به هم نزدیک شدیم.
برایم تعریف کرد که:
پدر و مادرش دختر عمو – پسر عمو بوده اند و پدرهایشان از خان های سرشناس دزفول که از بچگی ناف بچه هایشان را به نام هم بریده بودند. با این که پدرش، صابر، دوازده سال بزرگتر بوده، ولی وقتی اولین دختر و تنها دختر خانواده عمویش، یعنی مادر نرگس به دنیا میآید، دو تا برادر با هم توافق می کنند که آن دختر، که اسمش را اختر گذاشته بودند،همسر صابر شود. بالاخره سال ها می گذرد، ولی وقتی اختر خانم تازه دوازده سالش بوده، پدر نرگس عاشق دختر یک سرهنگ که از تهران به دزفول منتقل شده بوده، می شود و جنگ توی خانواده های دو تا برادر شروع می شود. بی چاره اختر خانم که خودش بچه بوده و چیزی نمی فهمیده ولی عمویش و پدرش سر به مخالفت با آقا صابر برمی دارند. آقاصابر به هر کاری از خواهش و التماس گرفته تا توی رو ایستادن تن در می دهد تا پدرش را راضی کند، ولی موفق نمی شود. برای همین قهر می کند و از آن شهر می رود. شش ماه بعد به این امید که پدرش و عمویش سر عقل آمده باشند برمی گردد، ولی دوباره همان آش و همان کاسه بوده. آقا صابر که بدون رضایت پدرش و پشتوانه پول و اسم و رسم ثروت او نمی توانسته رضایت پدر آن دختر را هم جلب کند، درمانده می شود و دوباره به التماس می افتد. اما پدرش تنها کاری که می کند، مجبورش می کند با اختر ازدواج کند. آقاصابر هم با این امید که بعد از ازدواج سهم زمینش را از پدرش بگیرد، بالاخره تن به ازدواج می دهد و از قرار خیال داشته بعد از گرفتن زمین ها و به نام شدن رسمی آنها، بدون این که واقعا همسر اختر خانم شده باشد، از او جدا شود. منتها پدربزرگ که به قول خودش از او زرنگ تر بوده، وقتی پی می برد که رابطه زناشویی بین آن هابرقرار نشده از زیربار این که سهم صابر را بدهد شانه خالی می کند و بالاخره آن قدر صابر را تحت فشار قرار می دهند که به قول نرگس، انگار پدرش را پای دار بفرستند، به زور می فرستند توی حجله و از بخت بد، اختر خانم حامله می شود. نرگس می گفت و اشک می ریخت:
مادر بی چاره ام فقط چهارده سالش بود که من رو حامله شد. آقا بزرگم، بهانه دستش افتاد که بچه که دنیا اومد، برای مژدگانی زمین ها را به نامش می کنم. مثلا خیال می کرد، داره بابام رو سر عقل می آره و خوشبختی مادرم رو تضمین می کنه. غافل از این که با سرنوشت چندین نفر به خاطر کوتاه فکریش بازی می کنه. خلاصه، من به دنیا اومدم، در حالی که پدرم حاضر نبوده حتی یک نگاه به من و مادرم بکنه. هر چه پدرم این جوری رفتار میکرد، عوض این که پدربزرگ سر عقل بیاد، بیش تر قضیه را کش می داد و این طوری من شش ساله شدم. در حالی که مهناز، باورت نمی شه یک بار بغلم نکرد یا صدام نزد و حتی یک نگاه بهم نکرد. آقا بزرگ نفهم به جبران پدرم من و مادرم را عزیز می کرد و احترام می گذاشت، ولی من ته قلبم همیشه آرزوی این را داشتم که مثل همه بچه ها روی پای پدرم بشینم نه پدربزرگم. کشش خونی یک چیز غیر قابل انکاره، منم با بچگی ام با اینکه هیچ توجهی از پدرم نمی دیدم، کشش عجیبی نسبت به اون مردی که همیشه اخمو و بی تفاوت از کنارم می گذشت و فقط می دونستم که پدرمه بدون این که هیچ علامتی از سمت اون ببینم، داشتم. این میون بزرگ ترهای احقم، برای این که مثلا مهر پدری رو در دل پدرم بیدار کنن، مرتب به من کار یاد می دادن. اون باباته، صداش بزن، برو جلو، روی پاش بشین، برو بوسش کن، بگو بابا دوستت دارم، کفش هایش رو جفت کن، برایش آب ببر و ...
من مثل یک خونه شاگرد هر کاری می کردم غیر از این که صداش کنم، از اخم هایش می ترسیدم و هیچ کس نمی فهمید که من با وجود بچگی، چه رنجی از این وضع می برم، از این که مجبور بودم محبت رو از پدرم گدایی کنم. بالاخره تدبیرهای هیچ کس راه به جایی نبرد. آقا بزرگ که از زمین ها برای پابندی و اسارت بابام استفاده می کرد همچنان حاضر نشد سهم پدرمرا بده و این شد که وقتی من شش ساله بودم و مادرم بیست ساله، پدرم سر به نیست گذاشت و رفت.
از جا پریدم:رفت؟! مزخرف نگو نرگس، به همین راحتی؟!
نرگس سرش را به علامت تایید تکان داد.
دوباره بهت زده گفتم: کی برگشت؟
دیگه برنگشت!
هاج و واج گفتم: نرگس، من خودم باباتو دیدم شبیه خودته، خودم دیدمش.
صبر کن میفهمی. بابام یک روز رفت و دیگه برنگشت. سه سال تمام همه جا را دنبالش گشتن. هر کس یک چیزی می گفت:
یکی می گفت رفته خارج، یکی می گفت با همان دختره که دوست داشته فرار کرده، یکی می گفت خودشوکشته و ...
خلاصه امید آقابزرگم که ناامید شد، دق کرد و از غصه مرد. ولی چه فایده؟! مرگ اون نه برای من باباشد نه برای مادرم شوهر نه برای بابای بی چاره ام زندگی. یک سال بعد، عمویم صادق،همان که تو دیدی، با مادرم ازدواج کرد. عمو دو سال از مادرم بزرگ تره و می دونی چی از همه تلخ تره؟ این که از بچگی مادرم رو دوست داشته و خودش می گه تصمیم داشته هیچوقت ازدواج نکنه. بی چاره اونم مثل من و پدرم و مادرم بدبخت افکار احمقانه یک عده دیگه شده. خلاصه وقتی من ده ساله بودم با مادرم ازدواج کرد و چون توی اون محیط کوچک و با اون حرف و سخن ها و آنچه گذشته بود زندگی براشون سخت بود اومدیم تهران.
عمو صادق هیچوقت از هیچ محبتی به من فروگذار نکرده و تا حالا به من – تو – نگفته، کارهایی که برای من کردند نه اون نه مادرم، برای سه تا بچه دیگه شون نکردند، ولی من هیچ وقت احساس آرامش یا خوشبختی نکردم.
من که دهانم باز مانده بود، گفتم: پس برای همین به بابات می گی، خان عمو؟!
نرگس خندید وگفت: خوب آره، مگه تو چی فکر می کردی؟
فکر می کردم تو مثل همه، یعنی همیشه که همین طوری به همه حرف می زنی، با بابات هم شوخی می کنی.
دیوونه، آدم با باباش شوخی داره؟! اونم توی اسمش؟!
راست می گفت،بی طاقت پرسیدم: بالاخره بابات چی شد؟!
زهرخند تلخی زد و گفت:
انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز
باورت می شه،الان بیست و پنج سالمه ولی از همون شش سالگی یعنی نوزده ساله، هنوز چشم به راهم؟!همیشه توی ذهنم تصور می کنم بالاخره یک جا، یک گوشه این دنیای بی در و پیکر، یکروز بابام رو پیدا می کنم. اون وقت اون سندهای لعنتی را که بابام به خاطرش در به در شد و حالا به نام من است، بهش می دم. همیشه فکر می کنم یعنی اون هنوز ما رو یادشه؟! اصلا یاد ما می افته؟ ممکنه یک روز خودش بیاد دنبالم؟
من با سادگی گفتم: حالا لااقل شانس آوردی، عمویت جای اونو برایت گرفته.
نرگس با نگاهی عصبی گفت:
اشتباه می کنی،آدم عمویش رو به عنوان عمو، خیلی دوست داره، نه جای باباش. مادرش رو هم جای مادر،نه جای زن عمو.
من با تحیر پرسیدم: یعنی چی؟
یعنی این که،از عمویم، از مادرم و از خودم بدم می آد. دلم برای بابام که به خاطر من در به درشده می سوزه و از مادر و عمویم و حتی خودم، شاید باورت نشه، انگار کینه به دل دارم، حرصی ام.
آخه چرا؟ من نمی فهمم چی می گی؟
تو که هیچی،خودمم نوزده ساله نمی فهمم چه مرگمه. عمویم باهام مهربونه. اگه اون با مادرم ازدواج نکرده بود معلوم نبود چی میشد؟ شاید اصلا یک آدم عوضی با مادرم ازدواج میکرد و من به در به دری و بدبختی می افتادم ولی با این همه، هنوز نتونستم قبول کنم که عموی من جای پدرمه و شوهر مادرم. یا خواهر و بردارهام که این قدر دوستشون دارم.آخه خیلی مسخره س که تو با کسی هم خواهر باشی، هم دختر عمو، نه؟! وای نمی تونم بگم توی سرم چی می گذره. فکرهایی که شب و روز مغز منو می جوه گفتنی نیست و بیش ترین بدبختی سر اینه که، نمی تونم تکلیفم را با خودم روشن کنم. یعنی بالاخره ببینم ازاین ها بدم می آد یا دوستشون دارم، ناراضی ام یا راضی، می تونم ببخشم یا نه؟ درعین حال دلم هم براشون می سوزه، برای مادرم که گناهی نداره، برای عمویم که اونم گناهی مرتکب نشده و برای خودم که یک عمره لای منگنه موندم و هنوز نتونستم تصمیم بگیرم.
یکدفعه به سمت من چرخید و گفت: حالا، فکر کن این بدبختیه یا اونی که تو بهش می گی بدبختی؟ تو یک عمر با یک پدر مهربون که اون طوری عاشقانه دوستت داشته زندگی کردی و بعد جلوی چشمت، با همه سختی ولی بالاخره دیدی که رفت، فوت کرد و تمام شد. درسته دلت میسوزه، سخته، دردناکه، ولی نه به اندازه این که ندونی پدرت مرده س یا زنده، اگر زنده س در چه وضعی زندگی می کنه، نکبت یا خوشبختی؟ و اگه مرده چطوری مرده، به مرگ طبیعی، یا خودشو کشته یا اصلا کشته شده؟ از اون طرف همیشه حسرت نگاه پرمحبتی که بدونی نگاه پدرته به دلت مونده باشه، نه نگاه عمویت یا پدربزرگت و ... وای مهناز،خیلی وقت هاست که از تمام کس و کارم نفرت دارم، حتی از مادرم. همیشه فکر می کنم،وقتی این قدر اکراه و سر باز زدن بابام را دید، چرا مثل یک تکه خمیر توی دست این و اون صبر کرد و صدایش در نیومد؟ اگه اونم از خودش یک وجودی نشون می داد اگه مخالفت کرده بود، اگه وقتی منو حامله شد، یکجوری منو از بین برده بود و اگه ...
یک عمره من بااگر و شاید و اما زندگی کردم. تا مرز دیوونگی رفتم و برگشتم و آخرم بی فایده و توی همه این سال ها از اون جا که ناخودآگاه از خونه فراری بودم، با مردم و اجتماع جوش خوردم و دوست شدم و این ارتباط ها و دوستی ها و شنیدن دردسرهای دیگران بوده که منو سرپا نگه داشته و هربار با شنیدن درد دل هاشون به خودم نهیب زدم که درد من اصلادرد نیست، خودم توی سر خودم زدم و خودم رو توبیخ کردم و دوام آوردم. اینه که حالا از دست تو که این جوری خودتو باختی کفرم در اومده. اصلا از همه کسانی که تا یکخورده زندگی بالا و پایین می شه، خودشو رو ول می کنن نفرت دارم. از آدم هایی که فقط بلدن مثل شیر برنج ولو بشن ...
با دست اشاره ای با نمک به من کرد و شروع به شوخی و حرف های بامزه زدن کرد. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش آن حرف ها از دهان همین آدم بیرون آمده بود. وقتی تعجب را توی چشمهایم دید یا شاید هم فکرم را خواند، با سادگی و لحنی بامزه گفت:
انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز
چیه؟! توقع داری حالا تا قیامت من روضه بخونم تو سینه بزنی؟! بسه دیگه من درد دل هام رو کردمو سبک شدم. تو هم اگه عقل داشته باشی، که من شک دارم، درس گرفتی. از اون گذشته چون من شوخی می کنم دلیل نمی شه که توی دلم غم نباشه. بی چاره همه که مثل تو بلد نیستن فوری قنبرک بزنن یا ولو بشن! خیلی وقت ها آدم ها حرف می زنن که در حقیقت حرف نزده باشن و خیلی ها هم می خندن فقط برای این که گریه نکرده باشن، متوجه می شی؟! یا بازم توضیح بدم؟!
بعد در حالی که شکلکی خنده دار در می آورد گفت:
پاشو، پاشو،این قدر قیافه هالوها رو به خودت نگیر، تو اگه یکخورده مغز توی کله ت بود، بایدخیلی پیش تر از این ها به فکر می افتادی که دوستت به عنوان یک آدم، حتما برای خودش یک غصه هایی داره. نه این که حتی یک بار سوال نکردی هیچ، فکرتم مشغول نشده، اونم هیچ، تازه این قدر راحت می گی من فکر می کردم چون به همه شوخی داری به بابات می گی خان عمو! آخه آدم این قدر خنگ؟!
در حالی که خودش هم از خنده من می خندید، اضافه کرد:
هرهر و زهرمار،بایدم بخندی، اگه خنگ نبودی که تا حالا فهمیده بودی غیر از تو هم آدم های دیگه ای توی این دنیا هستن و اون وقت سرتون رو از لاک مبارکتون آورده بودین بیرون تا بلکه چشم های کم سوتون چهار قدم دورتر را ببینه ...
راست می گفت،حالا دیگر این قدر شعور پیدا کرده بودم که درستی حرف هایش را بفهمم و قبول کنم. پس این بار هم دست در دست دوستم گذاشتم و برای راه افتادن به او تکیه کردم. چون باتمام وجود به این نتیجه رسیده بودم که راست می گفت: دیگر شیر برنج بودن کافی بود.یاد شعری افتادم که آزیتا همیشه می خواند: چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.چشم های من هم، اگر چه دیر و توسط دیگران و به زور شسته شد ولی به هر حالت وی جور دیگر دیدن به فریادم رسید. با این که از لحاظ جسمی در رنج بودم، ولی سعی می کردم روحم را قوی کنم و به تلاش وا دارم.
با آزیتا و نرگس دوباره همپا شدم و توی هر کلاسی که می شد، سر کردیم و گرچه نرگس همیشه به خنده می گفت: - از ما بالاخره، چه آش شله قلمکاری در می آد، فقط خدا عالمه – ولی من در سایه رفاهی که پدرم برایم باقی گذاشته بود توانستم برای فرار از گذشته هایم به جای دست و پا زدن در بدبختی به شناختن دنیاهای تازه پناه ببرم و در این مسیر به موفقیت و مهارت هم دست پیدا کنم. یکی از آن موفقیت ها، یاد گرفتن رانندگی بود که من هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم، ولی بالاخره با تشویق نرگس و آزیتا یاد گرفتم و برخلاف انتظار خودم و دیگران راننده قابلی هم شدم. دیگر برای آن که به قول نرگس سر از همه کارها در آوریم، وسیله هم داشتیم و خلاصه رفته رفته ارتباط گسترده و فعالیت و همراهی با نرگس و آزیتا، خواه ناخواه بدون این که حتی خودم هم بفهمم م
مطالب مشابه :
حرکات نمایشی با تریلی-مسابقه تریلی با هواپیما
دانلود کلیپ و عکس و از وینا : - حرکات نمایشی با تریلی-مسابقه تریلی با هواپیما - :
دختر هشت ساله ایرانی بازیگر هالیوود/عكس
، هشجین، هشتجین ، به گزارش خبرنگار ورزشي كافي شاپ ، بازيگر خردسال ايرانی تریلی (Full Version)
قرار نبود 2
- په نه په کردمش لا تریلی الانم روح خودمه که جلوتون لم داده رمان ايرانی
ضوابط طراحی رستوران
سرویس ، صندلی مخصوص اطفال ، ظروف مختلف سرویس ، گلدان برای گل ، تریلی های ايرانی سایت
آجر هبلکس
یک تریلی 9 پالت بزرگ برابر 35/28 متر مکعب را حمل می نماید. انجمن معماران و شهرسازان ايرانی
رمان عشقه (قسمت اول)
به اینکه تشریف ببرند زیر تریلی بعد هم آن دنیا دانلود سريال ايرانی وضعیت
لطایف الحکایات
ضبط نمیتونه بزاره اون رفیقش می زنه تو سرش میگه ای گیج این نوار مال تریلی ايرانی برن چون
رمان دالان بهشت (قسمت سی و چهارم)
کم کم خدا بهمون نظر کرد، وضعمون بهتر شد و یحیی خودش راننده تریلی ايــرانــی
اطلاعات مالیاتی شخصی و بیزینسی برای کانادا سال 2014 -بخش دوم
رانندگان تراک/تریلی www . update. 1bn .eu ليست وبلاگهای به روز شده بر اساس پينگ يک ايرانی و
رمان غیره منتظره
- نه عزیز دلم اینبار حواسم جمع بود به موقع فهمیدم زدم کنار تریلی رد شد رمان ايرانی
برچسب :
تریلی ايرانی