رمان دختر زشت(قسمت آخر)
جاوید که تا ان لحظه محو تماشای
او بود، لبخندی بر لب نشاند و آرام برایش کف زد.
روزهای پایانی شهریور ماه از راه
رسیدند. و اکنون یک سال از فوت صنم می گذشت. غزل دو ساله شده و شیطنت هایش چند
برابر شده بود و بیتا که بسیار او را دوست داشت از اینکه می دید شمیم چقدر خوب از
او نگهداری می کند بسیار خوشحال و راضی به نظر می رسید و جاوید زمزمه های ازدواج،
با شمیم را برای مادرش رفته رفته از همین موضوع آغاز کرد. دیگر طاقتش تمام شده و می
خواست هر چه زودتر زندگی اش را با شمیم آغاز کند. او تا آن زمان که فکرش را هم نمی
کرد، مادرش مخالفت کند، سعی کرد با دلایل مختلف او را متقاعد سازد اما بیتا راضی
نمی شد. گاهی جاوید از کوره در می رفت و با عصبانیت می گفت:
- اصلا برام نیست که مردم چی فکر
می کنند یا حتی چی می گن..مامان! این زندگی منه... عمر حرفهای مردم... حرفهای مردم
شاید فقط برای یک ماه ازدواج من و شمیم باشه بعدش تموم می شه و من می مونم با شمیم
و یک زندگی که متعلق به خودمونه و فقط به خودمون مربوط می
شه...
و آنقدر گفت و گفت تا بالاخره
توانست او را راضی کند. بیتا گفت:
- جاوید! من شمیم رو دوست دارم.
اون خیلی دختر خوبیه. خیلی زیباست، خیلی دوست داشتنیه، علت مخالفت من فقط تفاوت
طبقاتی ایست که با ما داره، به غیر از این من هیچ مشکلی دیگری در شمیم نمی
بینم....
- من می فهمم شما چی می گید، اما
شمیم هم با ما توی این خونه اشرافی زندگی کرده، چیزی کم نداشته، ندیده نیست، نخورده
نیست، اون با امثال خودش فرق داره...
بیتا در حالیکه با عجله آماده می
شد تا به دفترش برود ، شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- خود دانی!
سپس خداحافظی کرد و از خانه خارج
شد. جاوید که از موافقت مادرش خوشحال و راضی به نظر می رسید، نزد شمیم رفت و او را
هم خوشحال کرد. شب که بیتا به خانه بازگشت شمیم دیگر خجالت می کشید پا به ساختمان
آنها بگذارد و کسی که بیشتر از او خجالت می کشید، محترم بود که احساس می کرد نمنی
تواند با بیتا روبه رو شود. با ناراحتی سرش را تکان داد و رو به شمیم
گفت:
- بالاخره اون چیزی که نگرانش
بودم، اتفاق افتاد دختر! آـخه ما کجا و اون ها کجا. من دیگه با چه رویی به صورت
بیتا خانم نگاه کنم!
شمیم سرش را زیر انداخته و
گفت:
- به خدا، مامان! من همه این ها
رو به جاوید گفتم ولی اون حرف خودش رو می زنه.
محترم دخترش را در اغوش گرفت و
موهای بلند و مواج او را نوازش کرد و بوسید و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده
بود گفت:
- می دونم چقدر دوستت دارهف از
همون اول...از نگاههاش می فهمیدم. حتی قبل از اینکه با صنم ازدواج
کنه...
سپس خندید و ادامه داد:
- همون موقعی که گوش تو رو می
کشیدم و می گفتم زیاد نرو اون طر همین ها رو فهمیده بودم!
شمیم خندید و
گفت:
- خب دلم براش تنگ می
شد.
محترم سرش را تکان داد و در حالی
که می خندید گفت:
- ای ور
پریده!
آن گاه یکدیگر را در اغوش گرفتند.
محترم ارام زیر گوش او گفت:
- قدرش رو بدونوووکاری نکنی پیش
بیتا خانم سرافکنده بشم.
شمیم لبخندی زد و
گفت:
- می دونی چقدر غصه خوردم؟ می
دونی چقدر زجر کشیدم؟ می دونی چقدر اشک ریختم تا به دستش آوردم؟ مگه دیوونه ام
اذیتش کنم؟ عشقمه، همه زندگیمه، دو تا دست دارم، دو تا دست دیگه ام قرض می کنم
وبرای خودم نگهش می دارم....تو دنیا مثل جاوید پیدا نمی شه مامان... بعضی وقتها فکر
می کنم که هنوز همه چیز رویاست! من حتی خودم ر لایق نگاههای عاشقش هم نمیدونم
مامان! نمی دونی چقدر مهربونه...باورت نمی شه چطوری باهام حرف می زنه، نمی دونی چه
حرفهایی بهم می زنه...مامان! می ترسم...می ترسم همه اش خواب و رویا باشه...می ترسم
از دستش بدم....
محترم او را کنار خود شناند و تا
جایی که می توانست نصیحتش کرد. گرم صحبت بودند که صدای کوبیده شدن در اتاقشان آنها
را به خود آورد.
شمیم از جای خود برخاست. در را
باز کرد و بیتا را مقابل خود دید. تپش قلبش تند شد و صورتش گل انداخت. دستهای سرد
شده اش را درهم قلاب کرد و در حالی که سرش را زیر انداخته بود، با صدایی لرزان
گفت:
- سلام، خانم! خوش آمدید،
بفرمایید تو.
بیتا لبخندی زد و با مهربانی سلام
او را پاسخ گفت: ظرف زیبایی را که در ان شیرینی چیده بود را به دست شمیم داد و در
حالی که وارد اتاقشان می شد رو به محترم کرد و گفت:
- محترم! مهمون نمی
خواید؟
محترم به استقبال او آمد و با
دستپاچگی شروع به خوش آمد گویی کرده. پشت سر بیتا جاوید وارد شد و سلام کرد. شمیم
را نگاه کرد و با شیطنت چشمکی زد. یک شاخه رز قرمز بسیار زیبا را که در دست داشت به
طرف شمیم گرفت گفت:
- تقدیم با عشق...خواستگاری به
شیوه مدرن!
شمیم لبخند شرمناکی بر لب آورد
سرش را بلند کرد و نگاه خجالت زده اش را به چشمان جاوید دوخت، با دستهای لرزانش
شاخه گل را گرفت و تشکر کرد.
محترم که بی اختیار اشک از چشمانش
جاری گشته بود، خم شد تا دست بیتا را ببوسد اما او دستش را کنار کشید. محترم با
مهربانی در اغوش گرفت و گفت:
- اومدم این دختر خانم خوشگل رو
ازت خواستگاری کنم.
محترم از اغوش او بیرون اومد.
اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- بیتا خانم! آخه شمیم لایق
آقا...
جاوید حرف او را قطع کرد و با
لحنی اعتراض آمیز گفت:
- محترم
خانم!!
محترم با شرمنمدگی سرش را زیر
انداخت و دیگر هیچ نگفت. شمیم در حالی که همه حواسش به گفتگوی جاوید و بیتا با
مادرش بود. چهار فنجان از همان چای های خوش عطر و بویی که بیتا عاشقان بد، ریخت و
مقابلشان گرفت.
بیتا گفت:
- اول آبان
چطوره؟
محترم که سخت در فکر فرو رفته
بود، با اشاره شمیم به خود آمد و گفت:
- چی، خانم
جان؟
بیتا خندید و
گفت:
- اینطور که جاوید می گه می خوام
سنگ تموم بگذارم. فکر می کنم یک ماه وقت لازم داشته باشیم تا کارهامون رو انجام
بدیم. الان بیست و نهم شهریورهستیم، فکر می کنم اول آبان جشن رو بگیریم خوب
باشه.
محترم سرش را به زیر انداخت و
گفت:
- هر چی شما بگید خانم
جان!
آن شب جاوید و شمیم از خوشحالی در
پوست خود نمی گنجیدند. هر دو تا صبح بیدار بودند. ان طرف شمیم میان رختخوابش نشسته
و به اینده فکر می کرد و به طرف دیگر چراغ اتاق جاوید روشن بود. از صبح روز بعد
کارهایشان شروع شد. کارهایشان از خرید اینه و شمعدان آغاز و به کارت دعوت برای
میهمانان ختم شد. بهترین جواهرات را برای شمیم خریداری رده و هر چه که خواست برایش
فراهم کردند. خانه ای بزرگ و زیبا در جایی که شمیم دوست داشت خریدند، جاوید و شمیم
هر روز با یکدیگر بیرون رفته و برای خانه ی جدیدشان وسایل می گرفتند و با ذوق و شوق
آنها را می چیدیدند.
زندگی روی خوب خود را به انها
نشان داده و خوشبختی را در لحظه لحظه آن حس می کردند.
انکه در این میان جای مشخصی
نداشت، غزل بود که گاهی نزد بیتا می ماند، گاهی محترم او را نگاه می داشت. گاهی
جاوید و اکثر اوقات شمیم که تلاش می کرد برای او جای یک مادر خوب و مهربان را پر
کند.
آبان 1381
او که اکنون در یکی از بهترین
آرایشگاه های شهر انتظار جاوید را می کشید، باز دیگر سر تا پای خود را در ایینه
برانداز کرد و لبخند رضایتمندانه ای بر لب نشاند. بی نهایت زیبا شده، طوری که خودش
هم از این همه زیبایی به وجد آمده بود. موهایش بسیار ساده پشت سرش جمع شده و کلاه
گرد و بسیار کوچکی را به شکلی کج روی موهایش قرار داده بودند. برلیان زیبایی میان
سینه ی سفیدش می درخشید. دستکشهای بلند تا زیر آرنجش آمده و برای لباسش حکم آستین
را داشتند و دامن پر چین لباس، کمر باریکش را نمایان تر ساخته بود. آرام دستی روی
کلاهش، گردنبد زیبایش و لباسش کشید. نمی توانست باور کند که این همان شمیم چند ساعت
پیش هست یا حتی شمیم چند ماه پیش، شمیم که هنوز جاوید را نداشته و حسرت یک قطره از
عشق بی کران او را می خورد.
صدایی او را به خود
آورد:
- خانم امینی! آقای داماد، پشت در
منتظرتون هستند.
مات و مبهوت اطرافش را نگاه کرد.
خانم امینی؟ من را می گویند، خانم امینی؟ لبخندی زد دامن بلندش را کمی به طرف بالا
جمع کرد و به سمت در رفت. دستهایش یخ کرده بودند. آرام در را باز کرد و قامت بلند
جاوید را فرو رفته در کت و شلوار مشکی دامادی
مقابل خود دید. چقدر ان چهره
مهربان را دوست داشت. نگاه گرم او در بند بند وجودش نشست. دستهای سرد شده ی شمیم را
در دست های گرم خود فشرد و در چشمهای درشت و مشکی او که جذابیت فوق العاده ای یافته
بودند، خیره شد. دستش را زیر چانه ی او گذاشت و گفت
- ای کاش فروغ فرخزاد بود و یک
شعر هم برای داماد خوشبخت می گفت....تو رویاهام هم چنین عروسی نمی
دیدم....
شمیم لبخندی زد و
گفت:
- فردا صبح که خیری از این ارایش
ها نیست هم همین ها رو می گی؟
جاوید که محو او بود، لبخند
اطمینان بخشی زد و گفت:
- بدون این ارایش ها و این لباست
هم دیدمت! بو این رو برای کسانی بو که فقط امشب تو رو می بینند، نه به من که همه
جوره دیدمت و پسندیدم.
شمیم لبخند شرمناکی زد و سرش را
به زری انداخت.
ساعتی بعد هنگامی که دست در دست
یکدیگر پا به سالن نهادند، صدای همان پچ پچ هایی که بیتا را رنج می داد فضا را پر
کرد اما حق با جاوید بود. عمر حرفهای مردم انقدر کوتاه بود که خیلی زود میان صدای
بلند موزیک گم گشت و ساعتی بعد برای همیشه تمام شد. و این زندگی جاوید و شمیم بود
که لحظه به لحظه جان می گرفت و با عضق بی نهایت آغاز می شد.
آن شب غزل را به دست محترم سپرده
و دست در دست یکدیگر قدم به خانه شان گذاشتند و صبح زود بعد برای ماه عسل راهی سفر
شدند.
حضور غزل بین محترم و بیتا
سرگرمشان ساخته و سبب می شد آنها که هر دو از دوری جاوید و شمیم رنج می بردند کمتر
احساس ناراحتی کنند. هر چند که خود غزل هم گاهی بهانه اینها را، مخصوصا شمیم را می
گرفت و گریه سر می داد. آن گاه محترم و بیتا او را سرگرم می کردند و می گفتند پدر و
مادرش به زودی بازگشته و او را با خود به خان شان می بردند. مدتها بود که غزل دیگر
شمیم را به عنوان مادر خود می شناخت واو را مامان صدا می کرد.
خیلی زود روزهای خوش ماه عسلشان
به پایان رسید و به خانه شان بازگشتند و این بار غزل هم برای همیشه به جمع دو
نفرشان برای همیشه پیوست.
رفته رفته پاییز طلایی خود را به
زمستان سرد و برفی می سپرد و شهر رخت سفید بر تن می کرد. ان شب آسمان به شدت می
بارید و زمین ها یخ زده بود. شمیم و جاوید همچون بقیه مردم خانه نشینی را بر بیرون
رفتن ترجیح داده و در منزل مانده بودند. غزل خوابیده و سکوت کسل کننده ای ر فضا
حاکم بود. شمیم همچون همه ی وقت های دیگر که حوصله اش سر رفته و کسل می شد، روبروی
جاوید که روی صندلی کنار شومینه نشسته وجدول حل می کرد، زانو زد و
گفت:
- جاوید!
- جانم!
- برام ویولن می
زنی؟
جاوید سرش را از کنار صندلی
برداشت و در همین حال پرسید:
- چی بزنم
عزیزم؟
شمیم کمی فکر کرد و با ذوق خاصی
گفت:
- جان مریم!جاوید لبخندی زد و آنگاه شروع به نواختن کرد و شمیم محو او شد. قطرات درشت
باران که آرام بر شیشه می خوردند گویی او را تشویق می کردند و همزمان شعله ی آتش،
میان شومینه و هم نوا با ساز او آرام می رقصید.
جان مریم به پایان رسید و شمیم
داشت برای درخواست آهنگ بعدی فکر می کرد که زنگ در به صدا درآمد. از جایش برخاست و
پس از لحظاتی در را باز کرد. جاوید پرسید:
- کی بود؟
شمیم که تا آن لحظه خیلی
دلش گرفته بود، با خوشحالی آشکاری پاسخ داد:
- مامانم و مامانت!
جاوید هم
خوشحال شد. سازش را کنار گذاشت و همراه شمیم به استقبال آنها رفت. محترم در حالی که
دختر و دامادش را می بوسید گفت:
- من و بیتا خانم اینقدر دلمون گرفته بود ...
دوتایی داشتیم از تنهایی می مردیم!
بیتا خندید و گفت:
- آره! راست می گه!
امشب از اون شب های بلند و دلگیره، آسمون هم که یک نفس می باره، به محترم گفتم بلند
شو بریم بچه هامون رو ببینیم، دلمون باز بشه!
جاوید آنها را دعوت به نشستن کرد و
شمیم در حالی که پالتوهایشان را به جالباسی می زد، گفت:
- خیلی کار خوبی کردید.
اتفاقاً ما هم حوصله مون سر رفته بود.
آنگاه کنار بیتا نشست و ادامه داد:
-
من که خیلی بی برنامه ام ... واقعاً روزها و شب های کسل کننده رو پشت سر می
گذارم.
بیتا گفت:
- خب، این همه کلاس ... یک کلاسی که دوست داری برو.
شمیم
پاسخ داد:
- اتفاقاً کلاس زبان ثبت نام کردم.
جاوید ادامه داد:
- البته به
نظر من بد نیست، برای کنکور امسال کمی هم بیشتر درس بخونه.
بیتا با خوشحالی
گفت:
- مگه کنکور شرکت کردی؟
شمیم گفت:
- بله ... امیدوارم که قبول
بشم!
جاوید گفت:
- اگر خوب بخونی صددرصد قبول می شی. تو استعدادت خوبه. یادمه
همیشه نمره هات بالا بود.
محترم گفت:
- آره! واقعاً حیف شد. شمیم سه چهار سال
رو از دست داد. اگر همون موقع که قبول شده بود، می رفت الان لیسانسش رو گرفته بود
... قاسمِ ذلیل شده نگذاشت!
شمیم که تصور می کرد جاوید با یادآوری قاسم ناراحت
خواهد شد، به سرعت نگاهش را به طرف او چرخاند. جاوید هم که همین تصور را راجع به
شمیم کرده بود، رو به او لبخندی زد و گفت:
- اشکالی نداره عزیزم، ماهی رو هر وقت
از آب بگیری تازه ست. حالا هم دیر نشده ... خودم کمکت می کنم. شک ندارم که تو قبول
می شی. اگر درس و دانشگاه داشته باشی دیگه حوصله ات هم سر نمی ره.
سپس از جایش
برخاست و برای آوردن چای به آشپزخانه رفت. وقتی که او در آشپزخانه بود، شمیم با
لحنی اعتراض آمیز با مادرش گفت:
- مامان! چقدر بهتون سفارش کنم که اسم قاسم رو
جلوی جاوید نیارید. من می دونم که چقدر روی این موضوع حساسه، به روی خودش
نمیاره.
محترم با ناراحتی گفت:
- به خدا اصلاً حواسم نبود، مادر!
بیتا
خندید و گفت:
- حالا که گفته شده و تموم شده، خودتون رو ناراحت نکنید. از به بعد
حواستون جمع باشه.
با آمدن جاوید حرفشان را عوض کردند. آن شب ساعتی را به گفتگو
نشستند و شام را دور هم صرف کردند و سپس آخر شب با روحیه ای مضاعف از یکدیگر
خداحافظی نمودند.
از روز بعد شمیم به تشویق و کمک جاوید شروع به خواندن درس هایش
کرد. روزها و ماه ها به سرعت گذشتند. بالاخره روز کنکور فرا رسید. او با اعتماد به
نفس بالایی که آن را مدیون جاوید بود، امتحانش را برگزار کرد. و پس از مدتی جاوید
با خوشحالی خبر قبول شدن شمیم در رشته مدیریت را به او داد.
از خوشحالی در پوست
خود نمی گنجید. آن شب به مناسبت شنیدن خبر قبولی اش میهمانی کوچکی برگزار کرد و
برایی مهیمان هایش میز شام رنگارنگی چید.
مدتی بعد دانشگاهش شروع شد. دیگر او
خود را سرگرم درس و تحصیل نموده و اکثر اوقات، غزل کوچکش را به دست محترم می
سپرد.
* * *
فصل بیست و یکم
اکنون سه سال از ازدواج
آن دو می گذشت. جاوید هنوز همچون پروانه گرد همسر و دخترش می چرخید و هر آنچه آنها
می خواستند برایشان فراهم می کرد و شمیم دیگر آن شمیم گذشته نبود. لباسهای فاخر می
پوشید و میهمانی های بزرگ برگزار می کرد. از روزی که قدم به دانشگاه گذاشته، دوستان
زیادی اطرافش را گرفته و دیگر حتی احساس تنهایی هم آزارش نمی داد.
دیگر مثل
گذشته ها به غزل توجه و رسیدگی نمی کرد و جاوید این اجازه را به خود نمی داد که در
این باره به او تذکر بدهد چرا که می دانست او مادر واقعی غزل نیست و مسئولیت خاصی
در قبال او بر گردن شمیم نمی باشد. هرچند وظیفه ی انسانی او حکم می کرد که جای خالی
مادر را برایش پر کند لیکن او به وظیفه ی انسانی اش هم توجهی نداشت و جاوید که او
را اینگونه می دید، سعی می کرد خودش خلاءهای عاطفی دختر پنج ساله اش را پر
کند.
آن شب وقتی که به خانه بازگشت، هنوز صدای بلند خنده های دوستان شمیم به گوش
می رسید. آنها پس از آمدن جاوید کم کم خداحافظی کردند و آنجا را ترک نمودند. وقتی
که آنها رفتند، جاوید کنار شمیم آمد و گفت:
- شمیم جان! اینها کی هستند دور خودت
جمع کردی؟!
شمیم شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- دوست هام!
- می دونم
دوستهات هستند ... منظورم این بود که چرا اینها؟! با این قیافه های عجیب و غریب و
رفتارهای زننده؟! عزیزم! شخصیت تو خیلی بالاتر از این حرفهاست. تو می تونی دوست های
بهتری داشته باشی ...
شمیم با بی حوصلگی گفت:
- تو همیشه پاپیچم می شی ... از
همه ی کارهام ایراد می گیری ... با این برو ... با اون نرو ... این رو بپوش ... اون
رو نپوش ... این جا برو ... اون جا نرو ... این کار رو نکن ... اون کار رو بکن
...
جاوید کمی جدی تر شد و گفت:
- از کارهات ایراد می گیرم، به خاطر اینکه
ایراد دارند.
شمیم پوزخندی زد و با لحنی کنایه آمیز گفت:
- قبلاً می گفتی!
ایراد می گیرم، چون دوستت دارم!
- هنوز دوستت دارم. مثل همیشه ... حتی بیشتر از
گذشته ... اگر دوستت نداشتم برام مهم نبود که داری چه کار می کنی ...
شمیم با
عصبانیت گفت:
- اگر دوستم داشتی، اجازه می دادی هر کاری که دلم می خواد انجام
بدم و اینقدر به پر و پام نمی پیچیدی.
آنگاه به اتاق رفت و در را محکم به هم
کوبید. آنقدر محکم که غزل از خواب پرید و صدای گریه اش بلند شده، جاوید او را آرام
کرد و سپس باز به دنبال شمیم رفت. وارد اتاق شد و کنار او نشست. دست او را در دست
گرفت و گفت:
- نمی شه همون شمیم گذشته ها باشی؟ همون شمیمی
که ساده لباس می پوشید و این همه رنگ و روغن به صورتش نمی زد. همون شمیمی که ساده
بود، مهربون بود، صبور بود ...
آهی کشید و ادامه داد:
- همون شمیمی که جاوید
رو دوست داشت ...
شمیم دست او را کنار زد و گفت:
- هر وقت که جاوید مثل گذشته
ها شد و همون جاویدی شد که کاری به کار شمیم نداشت، اون موقع شمیم هم صبور و مهربون
می شه!
جاوید با عصبانیت از جایش برخاست و گفت:
- کاری بهت نداشته باشم؟!
فکر کردی بی غیرتم؟
شمیم صدایش را بلند کرد و گفت:
- پس لابد اون موقع ها که
کاری بهم نداشتی، بی غیرت بودی!
- نخیر! اون وقت ها شما هنوز خودت رو گم نکرده
بودی.
- گذشته ی من هر چی که بوده باشه، مهم اینه که حالا من زنی هستم با کلی
ثروت و دارایی.
جاوید فریاد زد:
- خب این دارایی ها رو کی بهت داده؟
شمیم
با صدای بلندتر پاسخ داد:
- هر کسی می خواد داده باشه! برام مهم نیست! اصلاً دلت
می خواد بگم که کی بهم داده؟ همه رو تو دادی ولی مهم اینه که حالا همه شون به نام
من و برای من هستند. تحصیلاتم رو هم از تو دارم. اما اون هم برام مهم نیست. مهم
اینه که چند وقت دیگه مدرک توی دستمه!
هیچ چیزی به اندازه ی ناسپاسی انسان ها،
دل را نمی سوزاند. احساس می کرد قلبش می سوزد. بغض گلویش را فشرد. نمی توانست باور
کند که شمیم خوب و پاکش را گم کرده است. او را در اتاق تنها گذاشت. در آن سرمای
اسفندماه به حیاط رفت و روی پله ها نشست. آنقدر از درون آتش گرفته و می سوخت که
بادهای سرد زمستانی هم خنکش نمی کردند.
ساعتها با خود اندیشید. به روزهای گذشته
و سالهای گذشته فکر کرد و اینکه چقدر شمیم تغییر کرده است. سه سال از آغاز زندگی
مشترکش با او می گذشت و در این سه سال آنقدر شمیم عوض شده بود که جاوید گاهی حس می
کرد دیگر او را نمی شناسد و از اینکه او را فرسنگها دورتر از خود می یافت، دلش
فشرده می شد.
بیتا که هنوز تصور می کرد جاوید عاشق صنم بوده است، گاهی که او را
افسرده می دید فکر می کرد از دوری صنم رنج می برد و محترم همچون گذشته کارش فقط
نصیحت کردن شمیم بود. نصیحت هایی که اگر روزگاری اثر داشتند حالا دیگر بی اثرِ بی
اثر بودند.
و جاوید از این عشق بیمارگونه ی خود نسبت به شمیم بعد از این همه
تغییری که کرده بود، در عجب بود و بارها با خود گفت: اگر خونم را در شیشه کند باز
هم او را دوست خواهم داشت.
از صبح تا شب روزی هزار بار به جاوید می گفت:
-
جاوید! بریم خارج زندگی کنیم.
جاوید می خندید و با تعجب می گفت:
- خارج؟!
مثلاً کجا؟! قرقیزستان خوبه؟!
شمیم عصبانی می شد و با جدیت می گفت:
- نه!
مثلاً آلمان، انگلیس، فرانسه ...
اما جاوید باز به حرف او می خندید و می
گفت:
- آخه برای چی؟ مگه ما تو زندگیمون چیزی کم داریم؟ چرا باید بریم خارج
زندگی کنیم؟ آدم باید برای هر کاری یک دلیلی داشته باشه. برای مسافرت هر جای دنیا
که بخواهی می ریم ولی برای زندگی، بهترین جا وطن آدمه.
شمیم عصبانی می شد و می
گفت:
- تو اصلاً باکلاس نیستی!
و جاوید هر چه می خواست به او بفهماند که به
قول او کلاس آدمها، همان فرهنگ بالای آنهاست و فرهنگ چیزی نیست که با خارج رفتن به
دست بیاید، «نمی رفت میخ آهنین بر سنگ!» و به این ترتیب فقط نیمی از مشاجرات آن دو
بر سر همین مسأله بود.
به هر حال روزها و شب ها می گذشتند. شمیم بدخلقی می کرد و
جاوید همچنان منت او را می کشید. طرز لباس پوشیدن شمیم و میهمانی هایی که بدون توجه
به جاوید در آنها شرکت می کرد، او را رنج می داد.
آن روز باز هم قرار بود شمیم
در یکی از این میهمانی ها شرکت کند. بار دیگر خود را در آیینه برانداز کرد و سپس
عزم رفتن نمود. اما جاوید مقابل او ایستاد.
شمیم با بی حوصلگی گفت:
- باز چی
شده؟!
جاوید با خونسردی گفت:
- کجا می ری؟
- می دونی که دوره داریم. این
هفته نوبت ماراله. برو اون طرف می خوام برم. دیر شده ...
جاوید دستهایش را دو
طرف چارچوب در گذاشت و مانع رفتن او شد. شمیم با عصبانیت گفت:
- جاوید! می دونی
که باید برم، پس برو کنار ...
نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی می کرد با او
بلند حرف نزند، گفت:
- لباست رو عوض کن، بعد برو.
شمیم که گویی می خواست سر
او را شیره بمالد، گفت:
- آرایشم رو کمرنگ می کنم، به جاش لباسم رو عوض نمی
کنم!
جاوید هم با خونسردی پاسخ داد:
- آرایشت رو کمرنگ می کنی، لباست رو هم
عوض می کنی.
شمیم عصبانی به طرف کمدش رفت. با حرص لباسهایش را عوض کرد و در حالی
که دستمال نم داری را روی صورتش می کشید از خانه خارج شد. وقتی که وارد خانه مارال
شد، صدای موسیقی اولین چیزی بود که به گوشش خورد و بعد از آن صدای مارال و دوست
دیگرش سحر که به استقبالش آمدند. سحر با تعجب شمیم را برانداز کرد و گفت:
-
شمیم! مگه اومدی مجلس عزا! چرا آرایش نکردی؟
و مارال در ادامه حرف او گفت:
-
این چیه پوشیدی؟! مگه می خوای نماز بخونی!
و بعد شروع کرد با صدای بلند خندیدن.
شمیم که در اثر معاشرت با آنها در جمعشان مثل خود آنها حرف می زد،گفت:
- خفه شو!
می دونی که جاوید گیر می ده!
سحر با بدجنسی گفت:
- تازه خبر نداره که تو
مهمونی هامون چه خبره!
شمیم با ناراحتی گفت:
- اگه بفهمه خودشو می
کشه!
مارال گفت:
- آخی! چه شوهر خوبی، تازه اگر بفهمه خودش رو می کشه
...
سحر در ادامه حرف او گفت:
- آره بابا! بازم خوبه تو رو نمی کشه!
مارال
گفت:
- شوهرت مثل مردهای عهد قجر فکر می کنه! تو چطوری با اون زندگی می
کنی؟!
شمیم در مقابل حرفهای آنها سکوت کرد و به فکر فرو رفت.
آنگاه مارال او
را به اتاق خودش برد. مقابل میز آرایش نشاندش. رژ لب او را پررنگ کرد و تا زیر
ابروهایش را براق کرد. شمیم اعتراض کرد و گفت:
- مارال! نکن تو رو خدا! جاوید
دوست نداره ...
سحر با صدای بلند خندید و گفت:
- خَره! حالا کو
جاوید؟!
مارال گفت:
- من اگر جای تو بودم، لباسم رو هم میاوردم اینجا عوض می
کردم!
سحر با مسخرگی ادای شمیم رو درآورد و گفت:
- نگو تو رو خدا! جاوید
ناراحت می شه!
آنگاه هر سه شروع به خندیدن کردند و به همین ترتیب شمیم پاک و
معصوم جاوید از دستش می رفت، بدون اینکه او قادر باشد جلوی از دست رفتنش را
بگیرد.
چهارشنبه ی آخر سال بود و از هر گوشه و کناری سر و صدایی به گوش می رسید.
آن شب جاوید پس از پشت سر گذاشتن یک ترافیک سنگین، خسته و نالان به خانه بازگشت.
هنوز صدای ترقه ها در سر و گوشش می پیچید.
غزل با خوشحالی به طرفش دوید. او
با مرهبانی دخترش را در اغوش کشید و پرسید:
- مامانت
کجاست؟
- نمنی دونم!
- نمی دونی؟ مگه خونه
نیست؟
غزل با صدای کودکانه ی خود پاسخ
داد:
- نه!
اخم هایش درهم رفت . نزد ریحانه
خانم خدمتکار خانه رفت و پرسید:
- شمیم کجا
رفته؟
- بچه رو سپردند دست من...با
دوستهاشون رفتند چهارشنبه سوری.
جاوید با عصبانیت
گفت:
- چهارشنبه سوری؟ این موقع شب؟ با
دوستهاش؟ حداقل صبر می کرد من میومدم همگی با هم می رفتیم...
با شنیدن صدای زنگ تلفن، حرفش را
قطع کرد و به طرف تلفن رفت. گوشی را برداشت. صدای یکی از دوست های شمیم را از ان
طرف خط شنید. او که بسیار هراسان و وحشت زده به نظر می رسید،
گفت:
- آقای امینی!
سلام...شمیم...شمیم...یعنی چیزی نشده! ففقط...مثل اینکه...مثل اینکه یک طرف صورتش
سوخته...بچه ها برنش بیمارستان....
گوشی تلفن هنوز در دست لرزان
جاوید قرار داشت. رنگش مثل گچ دیوار، سفید شده بود. احساس می کرد از درون خالی
شده... ریحانه با دیدن حال و روز او با عجله به طرف تلفن دوید و گوشی را از دستش
گرفت.
صدای دوست شمیم را شنید که داشت
می گفت:
- آقای امینی! صدای من رو می
شنوید؟
ریحانه پاسخ
داد:
- ایشون حالشون خوب نیست خانم!
اگر چیزی هست به من بگید.
دوست شمیم همه چیز را برای او
توضیح داد و بعد از گفتن اسم و ادرس بیمارستان گوشی را قطع کرد. جاوید با عجله دکمه
های پیراهنش را بست و بارانی اش را دوباره بر تن کرد. غزل را به دست ریحانه سپرد و
خود به بیمارستان رفت. همه ترسش از این بود که نکند حقیقت چیزی بیش از ات باشد که
دوست شمیم می گفت.
وقتی که به بیمارستان رسید و شمیم
را دید که صحیح و سالم روی تخت نشسته استف ناخودآگاه اشک شوقش سرازیر شد. دوست شمیم
درست گفته بود. یک طرف صورت او به شدت سوخته بود و حالا پانسمان شده بود. شمیم از
شدت ناراحتی اشک می ریخت و پشت سر هم می گفت:
- جاوید! زشت شدم، جاوید! زشت
شدم.
جاوید سر او را بر سینه اش چسباند
و موهایش را نوازش کرد و به ارامش دعوتش کرد. و او که حالا همچون شمیم گذشته ها
جاوید را دوست می داشت، یک لحظه دست او را رها نمی کرد. سراغ غزل را
گرفت:
جاوید گفت:
- همون جایی که تو سپردیش و
رفتی!
- یعنی پیش ریحانه
خانم!
و جاوید به علامت تایید سرش را
پاین آورد. لحظاتی سکوت بینشان برقرار شد و ان گاه جاوید
پرسید:
- دوستهات کجا
رفتند؟
شمیم در میان گریه
گفت:
- بی انصاف ها! خودشون این بلا را
سرم آوردند ، هر چند می گفتند قصدشان شوخی بوده و نمی دونستند که اینطوری می شه،
اما هیچ کدومشون پیشم نموندند.
جاوید با لحنی ملامت بار
گفت:
- بهت نگفتم دوست خوب برای خودت
پیدا کن؟
شمیم سرش را زیر انداخت و
گفت:
- جاوید سرزنشم
نکن.
- می خوام اشتباهات رو یادت بیارم
که دیگه تکرار نکنی.
شمیم که همچنان گریه می کرد، دست
او را فشرد و گفت:
- تکرار نمی
کنم....
مدتی گذشت و پانسمان را از روی
صورتش برداشتند. نیمی از زیباییش را به خاطر ان چروکهای چندش آور ه یک طرف چانه و
گونه اش را فرا گرفته بودند از دست داده بود.
اشک هایش تمامی نداشتند و علی رغم
رفتار خوبی که جاوید در برابرش نشان می داد، احساس می کرد که دیگر واقعا دوستش
نخواهد داشت، در حالیکه حقیقتا اینگونه نبود و این مساله انقدرها که شمیم فکرش را
می کرد برای جاوید آزار دهنده نمی نمود. او فقط برای خود شمیم ناراحت بود که به
خاطر ای موضوع بسیار افسرده شده و بیش از حد خود را اذیت می
کرد.
غزل روزهای اول از شمیم می ترسید
و از او فاصله می گرفت اما با دلگرمی های پدرش کم کم همچون گذشته به او نزدیک
شد.
محترم در خفا اشک می ریخت و در
حضور شمیم از بی اهمیتی این موضوع برایش می گفت و دلداری اش می داد. و بیتا سخت به
دنبال پزشکی حاذق می گشت تا صورت شمیم را به خوبی جراحی پلاستیک کند. بالاخره کسی
که تحقیقات و نگرانی او را پایان داد، محمد سام بود که به او پیشنهاد
داد:
- دکتر جهان! برادر دوست...صنم!
شماره تلفنش رو دارم.
بیتا فورا این خبر را به جاوید
رساند. ابروان او درهم گره خورد از فرهاد خوشش نمی آمد. اما به قول بیتا، چاره
نداشتند. او بهترین جراحی بود که انها سراغ داشتند و به وسیله ان می توانستند، شمیم
را خوشحال کنند. این بود که جاوید پذیرفت و در اولین فرصت همسرش را نزد او
برد.
دکتر جهان با دیدن او لبخندی عصبی
و بلندی سر داد و با این کار تعجب جاوید را برانگیخت اما از انجا که او فرهاد را
خوب می شناخت به این رفتار او اهمیتی نداد و بدون مقدمه اصل مطلب را که همان مشکل
شمیم بود، برای او توضیح داد وش میم تمام مدت از خجالتش سکوت کرده و سرش را زیر
انداخته بود.
مدتی بعد او را در بیمارستان
بستری کرده و دو مرحله عمل جراحی روی پوست او انجام دادند. هنگامی که او را مرخص می
کردند و جاوید برای رداخت صورت حساب به قسمت حسابداری بیمارستان رفته بود، دتر چهان
به شمیم سفارش کرد که تا سه ماه، هفته ای یک بار به مطب او مراجعه کند تا دوره
درمانش کامل شده و دیگر کوچکترین اثری از سوختگی روی پوستش باقی نماند و شمیم که از
جراحی اش بسیار راضی به نظر می رسید با خوشحالی دستور او را پذیرفت و خداحافظی
کرد.
هنگامی که شمیم از بیمارستان خارج
شد و در اتومبیلشان نشست، دکتر جهان نزد جاوید رفت و مدتی به او خیره
شد!
جاوید که مشغول مرتب کردن محتویات
جیب پیراهنش بود، سرش را بلند کرد و با تعجب او را نگاه کرد. ان گاه فرهاد در حالی
که هنوز نگاه نفرت بار خود را به او دوخته بود، گفت:
- دزد سر گردنه....ازت
متنفرم!
جاوید پوزخندی زد و با لحنی
تمسخرآمیز گفت:
- دل به دل راه داره آقای دکتر،
اما می شه بفرمایید چی از شما زددیم ه چنین نسبتی به من می
دید؟
فرهاد پس از مکثی طولانی
گفت:
- دوبار عاشق شدم، هر دو بار تو
عشقم را ازم دزدیدی...اول صنم و بعد شمیم..
جاوید با عصبانیت
گفت:
- اسم شمیم رو بدون پسوند
نیار...
سپس پشتی را به او کرد و رفت. چند
قدم بیشتر نرفته بود که دوباره سرش را ب طرف او چرخاند و گفت:
- در ضمن اقای دکتر، عشق یک بار
بیشتر اتفاق نمی افته...کسی تا حالا دوباره عاشق نشده! پس در صحت عشقت شک
کن...
آن گاه از ان جا خارج شد و به
شمیم پیوست.
یک هفته گذشت و شمیم از جاوید
خواست که او را نزد دکتر جهان ببرد. اما جاوید قاطعانه مخالفت کرد و
گفت:
- این همه دکتر پوست! می ریم پیش
یکی دیگه.
شمیم با سماجت
گفت:
- جاوید! دکتر جهان من رو جراحی
کرده،خودش هم گفته که هفته ای یک بار بیا....
جاوید با عصبانیت حرف او را قطع
کرد و گفت:
- خودش غلط کرده! دکتر جهان..دکتر
جهان...دیگه حالم از این اسم به هم می خوره.
شمیم عصبانی شد و
گفت:
- چرا قبل از جراحی حالت از این
اسم به هم نمی خورد؟
- حالا بهم می خوره...اشکالی
داره؟
آن گاه با عصبانیت از خانه خارج
شد و شمیم بدون توجه به مخالفت او راهی مطب دکتر جهان شد. یک هفته گذشت و شمیم باز
هم پس از یک مشاجره شدید با جاوید بی توجه به حرف او برای با دوم نزد جهان رفت. او
شمیم را به نشستن دعوت کرد و آن گاه موذیانه گفت:
- چرا چشمهات پف کردند؟ گریه
کردی؟
شمیم سکوت کرد و هیچ نگفت. جهان
ادامه داد:
- نکنه از دست ججناب مجنون گریه
کردی؟
شمیم سرش را تکان داد و
گفت:
- دوست نداره بیام
اینجا!
- چه بی فرهنگ! آدم جلوی دکتر
رفتن زنش رو که دیگه نمی گیره/
- خیلی
متعصبه.
- قبلا اینقدر تعصبی
نبود.
سپس چرخی با صندلی اش زد و در
میان خنده گفت:
- خب! می دونی...علتش اینه که تا
حالا خارج زندگی نکرده...مردهایی که اون جا زندگی کرده باشند، این رو می دونند که
بناید به خانم شون سختگیری کنند!
آن گاه بسیار موذیانه
افزود:
- اشکالی نداره، باهاش مدارا
کن...بیچاره خیال می کنه که خیلی دوستت دارخ.
شمیم سرش را بلند کرد و
گفت:
- یعنی شما می گید دوستم
نداره؟
- نمی دونم ولی خودم من شخصاً
...اگر کسی رو دوست داشته باشم اجازه می دم هر طوری که دلش می خواد زندگی کنه... هر
کاری که خوشحالش می کنه و دوست داشته باشه که انجام بده، مانعش نمی شم! ولی خب...
شاید اون فکر می کنه معنی دوست داشتنه که آدم چهار دستی معشوقش رو بچسبه و مواظب
باشه که گربه ها نبرنش!
آن گاه با صدای بلند خندید و
گفت:
- خب! جوجو کوچولو، صورتت
چطوره؟
و به این ترتیب دکتر جهان رفته
رفته شمیم را به جان جاوید انداخته و زیرکانه او را به طرف خود می
کشید.
حالا دیگر شمیم چنان از زیبایی ها
و خوبی های المان برای جاوید تعریف می کرد که گوی از کودکی در ان جا بزرگ شده
است!
و جاوید که از ملاقات پنهانی او
با دکتر جهان بی اطلاع بود، از این همه تغییر ناگهانی او در فکر مانده و هر چه برای
او توضیح می داد و سعی می کرد قانعش کند که در زندگی کنونی شان چیزی کم ندارند، بی
فایده بود.
او بهانه می گرفت. دکتر جهان طوری
مغزش را شست و شو داده بود که حالا دیگر همسرش را سر تا پا نقص و عیب می دید هر چه
جاوید به او محبت می کرد با راه انداختن یک مشاجره طولانی محبتش را پاسخ می
گفت.
محترم و بیتا از دست او عاصی شده
بودند اما جاوید همچنان از خود صبر و استقامت نشان می داد و تصور می کرد که می
تواند شمیم گذشته را برگرداند. اما او حالا انقدر به دکتر جهان نزدیک شده بود که
دیگر او را فرهاد خطاب می کرد و روزی نبود که با او ملاقات نداشته
باشد.
فریبا خواهر فرهاد که یک بار به
طور اتفاقی مکالمات ان دو را شنیده و از روابطشان مطلع شده بود، یک روز با فرهاد
حرف زد به او گفت:
- فرهاد! از خر شیطون بیا پایین،
خودت خوب می دونی...دکترها جوابت کردند. جطور دلت می می یاد با شمیم باشی در حالی
که از این موضوع بی خبره؟ تو اینطوری شمیم را از بین می بی...
و فرهاد با خونسردی پاسخ
داد:
- شمیم برام مهم نیست! برام فرقی
نمی کنه که چه بلایی سرش میاد!
فریبا پوزخندی زد و با طعنه
گفت:
- چی برای تو
مهمه؟
فرهاد در حالی که به دور دست خیره
شده بود، سیگارش را در زیر سیگاری فشرد و گفت:
- جاوید...ازش
متنفرم...
- تو به اون حسودیت می
شه....
- از آزار دادنش لذت می رم. نیم
گذارم آب خوش از گلویش پایین بره...می دونی فریبا! اون بدون شمیم می میره و من می
خوام شمیم رو ازش بگیرم...برای همیشه....
آن گاه همچون دیوانه ها با صدای
بلند شرع به خندیدن کرد و میان خنده گفت:
- فکرش رو بکن...چند وقته دیگه می
شنوه که شمیم مرده...اون لحظه قیافه اش دیدن داره!
فریبا با عصبانیت
گفت:
- تو سادیسم داری فرهاد! تو یک
بیمار روانی هستی...خیلی پستی فرهاد...خیلی...
همان طور که هنوز خنده بر لبهایش
بود، خیلی خونسرد گفت:
- نه ببین! خیلی هم پست نیستم! من
می تونستم با یک بی احتیاطی بیمارم رو به جاوید انتقال بدم ولی این کار رو
نکردم!
و بعد دوباره
گفت:
- البته، نه! بهتره که برای این
کارم منتی بر سر اون نگذارم، چون واقعا دلیلش این نبود که دلم براش بسوزه علتش فقط
این بود که ترسیدم زودتر از شمیم بمیره و نباشه که بدبخت شدن عشقش رو
ببینه!
آن گاه با صدای بلند خندید .
فریبا با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
- دیوانه!
او چند بار تصمیم گرفت که زند
شمیم رفته و قبل از اینکه دیر شود، همه چیز را راجع به برادرش به ا و بگوید اما
فرهاد او را تهدید کرد که اگر چنین کاری را انجام بدهد، مهم ترین راز زندگی اش را
نزد شوهرش فاش خواهد کرد. بنابریان او هم سک
مطالب مشابه :
پنجره
رمــــــان زیبــا - پنجره - - رمــــــان زیبــا زندگي شايد همين باشد يك فريب ساده و كوچك
رمان مسابقه ی عاشقم کن(قسمت اخر)
رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان مسابقه ی عاشقم کن(قسمت اخر) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه
رمان یک قدم تا عشق(قسمت پنجم)
رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان یک قدم تا عشق(قسمت پنجم) - بهترین وبلاگ رمان
رمان دختر زشت(قسمت آخر)
رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان دختر زشت(قسمت آخر) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه
رمان کتایون (6)
رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان کتایون (6) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه رمان هوس و
رمان هواتو از دلم نگیر
رمان عاشقانه تا از چک هاش برگشت خورده نمیتونه تخلیه کنه بره ضرر و زیانم از ودیعه اش کم
رمان قصه ی عشق تر گل (4)
رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان قصه ی عشق تر گل (4) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه
رمان هواتو از دلم نگیر
رمان ♥ - رمان هواتو از دلم نگیر نمیتونه تخلیه کنه بره ضرر و زیانم از ودیعه اش کم
برچسب :
رمان ودیعه