چالش هاي مدرنيسم و پست مدرنيسم

سخنرانی دکتر غلامعباس توسلیSample Image
در مورد مدرنيسم و پست مدرنيسم زياد بحث شده است و شايد بتوان گفت در دو دهه اخير هيچ مفهومي به اندازه اين مفهوم پسا مدرن يا فرا مدرنيسم يا پست مدرنيسم در مطبوعات و مجلات فرهنگي و علمي و اجتماعي و در بستر جامعه مورد بحث قرار نگرفته است و در واقع اين اصطلاحات بسيار تازه و جذاب هستند كه عده زيادي را به خود جلب كرده اند ولي هنوز هم در پرده اي از ابهام مانده اند ، هم به لحاظ برداشت هايي كه از اين لغات و اصطلاحات شده و مي شود و هم به لحاظ مصاديقي كه ما مي توانيم براي آن اصطلاحات پيدا كنيم .
    تمايز بسياري بين كلمه مدرنيته و مدرنيسم و مدرنيزاسيون و به همين ترتيب فرا مدرن و فرا مدرنيته وجود دارد كه اينها غالبا به شكل صحيحي به كار گرفته نمي شود و متاسفانه حتي به جاي هم به كار گرفته مي شوند در حاليكه تفاوت هاي اساسي و مهمي بين آنها وجود دارد . مثلا مدرنيته كه در گذشته آن را با تجدد يكي مي دانستند در يك معنا منعكس كننده  ويژگي هاي عصر جديد است . مدرن به معناي نو و جديد و مدرنيته به معناي قبول هر آنچه نو و جديد است  . عصر جديد و تجدد نزديكترين اصطلاح است به جريان و عصري كه ما در آن زندگي مي كنيم و سابقه اي سيصد ساله دارد  و به آساني نمي توان ويژگي ها و خواص آن را توضيح داد و در چند جمله خلاصه ذكر كرد مدرنيسم مكتبي است كه گرايش اجتماعي ،سياسي ، فلسفي را به مدرنيته توجيه مي كند و يك بينش است .
    به طرفداران حركت عصر جديد مدرنيست مي گويند . اما مدرنيزاسيون كه نوسازي معني شده و شامل تجديد بناي جامعه و صنعتي شدن و … است كه جامعه مي خواهد همه چيز را بسازد ، يعني با ديد جديد و با توجه به ويژگي هاي عصر جديد همه چيز را بنا كنيم . مثلا ساختن دانشگاه هاي جديد و صنايع نو و شهر هاي جديد در فرايند مدرنيزاسيون معني پيدا مي كند . اين امر در مورد هنر مدرن و فرهنگ جديد جاري است . به علاوه چنانكه مي دانيد مدرنيته در برابر سنتي (گذشته ) و مدرنيسم در برابر سنت گرايي قرار مي گيرد .بنابراين مدرنيته پديده ويژگي ها و خصوصياتي است كه عصر ما را به طور كلي مي سازد و مبتني بر سلسله مفاهيمي است كه تغييرات و تحولات عصر جديد را در بر مي گيرد . در مدرنيسم مكتب و بينشي عنوان مي شود كه مي تواند در رشته هاي مختلف تجلي يابد . مثلا ممكن است بگوييم هنر مدرن يا طرفداران هنر مدرن يا معماري مدرن را در بر مي گيرد . در هر حال بايد مدرنيته را بفهميم تا به ‘‘ پست مدر نيسم ’’ پي ببريم . ما همگي در مدرنيته زندگي مي كنيم و از مزاياي آن بهره مي بريم اما ممكن است همگي طرفدار مدرنيته نباشيم . بعضي ها مدرنيته را روح عصر جديد و تجدد مي دانند كه ادامه يافته است . بعضي ها آغاز آن را از اواسط قرن 17 و بعضي انقلاب كبير فرانسه مي دانند و افراد مختلف در اين كه مدرنيته از كي شروع مي شود، نظرات متفاوتي دارند. البته معتقدند كه مدرنيته در واقع به دوره اي اطلاق مي شود كه با پايان قرون وسطا آغاز مي شود. از رنسانس به بعد دراروپا قرون جديد آغاز مي شود كه به تدريج تغيير مهمي در بينش ها و سبك زندگي وشيوة تفكر به وجود مي آيدو ما امروز دو يا سه قرن را با اين روش پشت سر گذاشته ايم و قرن نوزده در واقع قرن تغييرات صنعتي و تكنولوژيك و علوم و تغيير در انديشه و تغييراتي اساسي است . مجموعه اين دگرگوني ها در يك قالب كلي به نام مدرنيته ارائه مي شود . از اين رو دوره مدرن و عصر جديد با تحولات صنعتي و رشد علوم و توسعه شهر نشيني همراه است و نظام سرمايه داري نيز در اين عصر شكل مي گيرد ، اما اين مفاهيم مترادف همديگر نيستند و با هم تفاوت دارند . اما چند نكته ديگر را هم بايد توضيح دهيم :
    كلمه ‘‘ پسا مدرنيسم ’’ اصطلاح جديدي است كه بعضي پس از دهه هاي شصت و هفتاد با انتقادات تند و همه جانبه از مدرنيته آن را مطرح كردند . البته بعضي صاحبنظران از اوايل قرن بيستم آن را به كار مي برند و بعضي معتقدند كه از اوايل قرن نوزدهم افرادي مانند ماركس كه مدرنيته را شديدا” نقد مي كردند به دوره پسا مدرن مي انديشيدند هر چند هرگز او عين اين اصطلاح را به كار نبرد و تنها از فرو پاشي نظام سر مايه داري و آغاز عصر سوسياليزم نام برد ، ليكن فرامدرنيته يا پست مدرنيته اصطلاح جديدي است كه به دو دهه اخير ارتباط پيدا مي كند . منشا اين انديشه در اروپا كشور هايي مانند فرانسه و و آلمان هستند و در آمريكا هم به دنبال آن ، اين نظريه توسعه يافته و عده زيادي به بحث هاي پست مدرنيستي علاقمندشدند و در آن مورد انديشه مي كنند . در فرانسه مدرنيته با عصر روشنگري آغاز مي شود و آن نيمه دوم قرن هجدهم ميلادي است كه افرادي مثل مونتسكيو و روسو هستند . رو شنفكراني كه رو شنگري را آغاز مي كنند و تحول فكري در كل جامعه ، در نظام سياسي و اقتصادي پيش بيني مي كنند. به طور خلاصه مدرنيته غير از اينكه عصري را نشان مي دهد يك نوع خود آگاهي را القا مي كند . كه اساس آن تفكر و انديشه اي است كه ما نسبت به عصر جديد آگاه شويم . اين خود آگاهي خيلي مهم است همان طور كه مي گويند جهان سوم از وقتي شكل مي گيرد كه يك نوع خود آگاهي نسبت به موقعيت عقب افتادگي در جامعه پيدا مي شود . مدرنيته هم وقتي شكل مي گيرد كه ما در واقع به يك نوع خود آگاهي نسبت به عصر جديد مي رسيم . اين موضوع خود آگاهي تاريخي كه توجه به تاريخ و آينده بشري است ، عده زيادي معتقدند كه براي اولين بار هگل اين خود آگاهي تاريخ و مدرنيته را مطرح كرده است و اوست كه مي خواهد يك بينش كلي و عام و جهان شمول را نسبت به تاريخ جهان و انسان و وضع موجود بشر و آينده انسان مطرح كند ، و مخصوصا در اين زمينه ذهنيت عام را جانشين مجموعه مصاديقي مي كند كه در مدرنيته ( تجدد ) وجود دارد . بنابر اين عده زيادي مدرنيته و عصر جديد را در نظريات هگل و بحث ذهنيت او مطرح مي كنند . او براي اولين بار خود آگاهي نسبت به انسان و ابعاد كلي ذهن انسان را مطرح مي كند . پس در مدرنيسم چيزي كه مهم است و بايد بحث كنيم اين است كه در حقيقت مدرنيته به صورت يك كل و يك مجموعه واحد و يك تماميت و مجموعه اي منسجم و به هم پيوسته مد نظر قرار مي گيرد و هر چند به ظاهر اجزاي پراكنده اي مدرنيته را به وجود آورده است كه ممكن است تضاد هم داشته باشند ، ولي همه اين اجزا در يك چارچوب واحد و كليت در نظر قرار مي گيرند . بنابر اين بر مدرنيته نوعي ذهنيت و حقانيت حاكم است . نوعي ذهنيت كه براي افرادي كه در آن قرار دارند مشترك است و يك بينش عام را در جوامع بشري تبيين مي كند . مدرنيته يك صبغه اروپايي دارد و عمدتا” خود آگاهي هم بيشتر در فرانسه و آلمان جاري مي شود . در فرانسه با عصر روشنگري و در آلمان با ديدگاه هاي وبر و كانت و بخصوص وبر است كه عصر جديد را در آلمان و اروپا تحليل كرده است كه تاريخ خاص اروپا را در بر مي گيرد . در همين اشاره مي كنيم كه روايتي كه از مدرنيته در نظريات هگل مطرح مي شود حالتي تاريخي دارد و فرا تاريخي نيست . در حقيقت مجموع مدرنيته نه تنها عصر جديد را مشخص ميكند بلكه پيش از عصر جديد را و تمام تحولات بشريت از ابتداي حيات و روند حركت و تحولات را مشخص مي كند . در حقيقت در اينجا بشريت به عنوان يك كل و مجموعه واحد و منسجم تاريخي در نظر گرفته مي شود . اين را بعدا” پست مدرنيست ها تحت عنوان روايت تاريخي ياد مي كنند . يا يك شق روايتي از مدرنيته از آن اسم مي برند . در فرانسه هم به دنبال نظريات روشنگران و روشنفكران كه مربوط به قرن هجده ميلادي است روح مدرنيته آشكار مي شود . از اوايل قرن نوزده مي بينيم كه تحولات سياسي ، اجتماعي و اقتصادي زيادي پيش مي آيدكه اينها به طور عمده تاثير حضور جامعه شناسي است . ظهور جامعه شناسي خود يكي از پديده هاي مدرن است و در همين حال يك ضرورت عصر جديدو مدرنيته است  ، براي اينكه آن خود آگاهي كه مي خواهد جامعه سنتي به خود پيدا كند و محيط خود را درك كند از يك نوع خود آگاهي جامعه شناسانه سر چشمه مي گيرد ، به عبارت ديگر در آلمان محور و حركت اصل درك مدرنيته و ذهنيت حاكم بر تاريخ از فلسفه نشات مي گيرد و بنيان فلسفي دارد كه بعدا هم در روان شناسي آلمان منعكس مي شود . در فرانسه درك اجتماعي و درك مدرنيته بر عهده جامعه شناس ها گذاشته شده ، به همين دليل جامعه شناسي از مونتسكيو به بعد كه پيشگام است تا سن سيمون و كنت و دوركيم و ماركس و وبر كه از بنيانگذاران مي باشند عمدتا” برداشت خاصي از مدرنيته دارند و اينها بخصوص دوركيم و وبر و ماركس كه سه ستون اصلي جامعه شناسي معاصر را تشكيل مي دهند هر كدام وجه خاصي از مدرنيته را مورد بحث قرار داده اند و مدرنيته يكي از محور هاي اصلي بحث آنها بوده است . ماركس يك روح كلي را بر مدرنيته حاكم مي داند و آن طبقه سرمايه دار و نظام سرمايه داري جديد است . دوركيم به اين جنبه اهميت كمتري مي دهد و عصر جديد را در محور صنعت گرايي و توسعه صنعت مي بيند و پيامد هاي صنعتي شدن كه مخصوصا” در تقسيم كار و آنچه تمايز و تفكيك خوانده مي شود ، ملاحظه مي كن . در نظر دوركيم هم مدرنيته يكپارچه است و بر گرد يك محور اصلي مي چرخد و آن چيزي جز صنعت گرايي و صنعتي شدن نيست . ماكس وبر نيز براي مدرنيته يك محور اسلي مشخص مي كند و آن رشد عقلانيت است . آنچه در نظر وبر تحولات عصر جديد را در بر گرفته و بوجود آورده و در همه زمينه ها رشد يافته عقلانيت است . در عصر جديد حتي نظام سرمايه داري هم بر بنياد راسيو ناليزم و عقل گرايي بنا شده است يعني همه چيز به سمت عقلانيت و منطقي شدن پيش مي رود . وبر عقيده دارد كه در عصر جديد عقلانيت در همه چيز نفوذ كرده است . وبر يكي از مظاهر نظام عقلاني را توسعه بوروكراسي مي داند و رشد نظام هاي عقلاني و تخصصي و تا جايي كه اين عقلانيت در روابط اجتماعي و هنر هايي نظير موسيقي و هنر نقاشي نفوذ كرده است و موزيك هم حاوي نت هاي منظم و منطقي است . پس اين صاحبنظران مدرنيته را نفي نكردند بلكه سعي كردند محور و مفهوم عام و همه جانبه و يكپارچه اي را براي مدرنيته در نظر بگيرند . اسپنسر هم به اين گروه ملحق مي شود و او هم همچنان مدرنيته و عصر جديد را در تفكيك يا تجزيه تقسيم كار مشخص مي كند و تيپولوژي جامعه را به صورت دوگانه سنتي – صنعتي و علمي – مذهبي تقسيم مي كند و كل بشريت را يكپارچه مي بيند . بحث زيادي هست كه مفهوم جامعه در اينجا چيست و برداشت آنها از جامعه چگونه است . مي توان گفت در نظر برخي مثل كنت جامعه كل بشريت است كه در طول تاريخ شكل پيدا كرده است . اسپنسر تمام بشريت را در نظر گرفته ولي در نظرات وبر و دوركيم عمدتا” با جامعه اي سر و كار داريم كه دولت – ملت (Nation – state )ناميده مي شود . اين مفهوم ‘‘ دولت – ملت ’’ يكي از توليدات عصر جديد است . در گذشته چنين سابقه اي و جود نداشته است و ما دولت – ملت به مفهوم امروزي نداشته ايم . دولت ملي دولتي است كه بر بنيادعنصر شهروندان يك ملت استوار است و در چارچوب سياسي و جغرافيايي در جوامع مختلف شكل مي گيرد . بنا براين مفهوم جديد دولت – ملت يا دولت ملي در فرانسه ، ايتاليا و آلمان به تدريج شكل مي گيرد . بنا بر اين افرادي مثل وبر و دوركيم و ساير جامعه شناسان كلاسيك وقتي از جامعه صحبت مي كردند و مي خواستند آن را منطبق با و ضعيتي كه تطبيق پيدا مي كند بكنند همان كلمه ( Nation- state )را به كار بردند. دليل ديگري كه در اين زمينه مي توان ذكر كرد اين است كه اساسا” جامعه جديد موضوع اصلي جامعه شناسي است . چون جامعه شناسان اغلب مي خواستند جامعه شناسي را  به سمت جامعه جديد و تحولات عصر جديد هدايت كنند و تحول و تغييرات عصر حاضر را مورد سنجش و تجزيه و تحليل قرار دهند . تونيس در گزل شافت و گمن شافت ( درباره اجتماع و جامعه ) مي گويد در حقيقت اجتماع سنتي يك اتا ناسيون يا دولت ملي نيست ، اما جامعه حالت ملي و سراسري و سياسي دارد و حالت نژادي و قومي و گروهي ندارد . بنابر اين در نظريات اين جامعه شناسان ما با دو مفهوم سر و كار داريم كه اگر آن دو مفهوم درست مورد توجه قرار نگيرند معناي جامعه شناسي خود را از دست مي دهند . چنانكه حتي افرادي مثل پارسنز وقتي از نظام اجتماعي و سيستم اجتماعي صحبت مي كنند باز منظورشان نظام در معنا ي انتزاعي است ، ولي وقتي به واقعيت بر مي گردند اجتماع جامعه اي يا واقعيت جامعه را بيان         ساخته است ، در آينده جامعه بي طبقه سوسياليستي به وجود خواهد آمد و تمام مشكلات جامعه از بين مي رود . مسئله طبقات حل مي شود و افراد بشر در كمال راحتي زندگي خواهند كرد . پس ملاحظه مي كنيم كه ما با ديد ويژه اي نسبت به نظام سرمايه داري و مدرنيته و مجموعه آنچه در عصر جديد بوجود آمده نگاه مي كنيم و در پايان عصر جديد زوال بشريت آغاز مي شود . اشپنگلر مي گويد جامعه غرب به اوج خود رسيده و از اين پس به سمت اضمحلال و انحطاط پيش خواهد رفت . جامعه غرب از نظر او به پيري رسيده و دوره بعدي دوره انحطاط و اضمحلال است . اما ديدگاه هاي نيچه با ديد گاه هاي اشپنگلر مقداري فرق دارد . اساسا” شيوه ها و روش هايي كه در جامعه شناسي در باره غرب مطرح شده ، اين روند ها را نمي پذيرند و در واقع مدرنيته را تمام شده تلقي مي كنند ، به همين دليل بعضي معتقدند كه ، مدرنيته عصري است كه از آن عبور كرده و به عصر جديدي رسيده ايم ، هر چند بعضي  كه نسبت به مدرنيته بدبين هستند تمدن غرب را در يك سراشيبي انحطاط و اضمحلال مي بينند ولي تنها به يك چيز همچنان معتقدند و آن اينكه تنها راه نجات بشريت در گسترش علم است ، يعني فقط راه علم را باز مي گذارند و محوريتي براي علم قائلند كه با آن راه نجاتي براي بشريت قائل مي شوند . پس آنها نمي خواهند گذر از مدرنيته به پسا مدرنيسم را بپذيرند ولي در درون مدرنيته چيز هايي را انتخاب مي كنند كه فكر مي كنند آنها مي توانند به انسان كمك كنند . پس ما در مجموعه نظرات جامعه شناسان و فلاسفه و ساير نظريه پردازان ديد گاهي را مي بينيم كه مدرنيته را به صورت بهترين دنياي ممكن كه بشر به دست خودش براي خودش ساخته و نسبت به آن خود آگاهي دارد ، ميبينيم . دنياي توليد و مصرف و صنعت كه فرد در آن زندگي مي كند .
    ديگر متفكراني مانند سن سيمون ، كنت و پارسنز حداقل به يك نوع سيانتيزم عقيده دارند ، يعني اصالت دادن به علم و اينكه علم راه حل همه مشكلات را فراهم خواهد كرد . بنابر اين در آينده هر چه مشكل داشته باشيم علم مي تواند پاسخگو باشد و از گرفتاري و رنج ما را نجات دهد . اين تصوير مجملي است كه ما از مدرنيته داريم . مطلب ديگر اينست كه مدرنيته يك پديده محلي ، منطقه اي و صرفا” اروپايي نيست . اين درست است كه مدرنيته منشا اروپايي دارد و در تحولاتي كه در ارو پا رخ داده مدرنيته جاي خود را بيشتر باز كرده ولي نبايد اين مسئله را انكار كرد كه مدرنيته يك انعكاس جهاني پيدا كرده است . مدرنيته با افكار و انديشه ها و نوآوري و ابداعات و تغييرات و تحولاتي كه در صنعت و تكنولوژي بوجود آمده و در تغييراتي كه در انديشه هاي مختلف در زمينه هاي سياسي و فرهنگي رخ داد، به تدريج مرز هاي اوليه خود را درنورديده و در سراسر جهان به عنوان يك چشم انداز مطلوب و ارزشمند بشري پخش شده است . ماهم حتي در ايران در اوايل حكومت قاجار حدود 200 سال پيش اثرات آنرا در جنگ هاي ايران و روس ملاحظه مي كنيم ، كساني را كه صحبت از تجدد و نوگرايي مي كنند مي خواهند خود را با عصر جديد تطبيق دهند ، مي بينيم . براي اولين بار عباس ميرزا براي دستابي به دانش جديد ، 5 دانشجوي ايراني را به انگليس اعزام مي كند كه علوم جديد را فرا بگيرند و يا امير كبير در 1262 هجري قمري دارالفنون را براي آموزش علوم جديد تا سيس مي كند و مشروطيت ما نزديك فرايند طولاني مبارزه با استبداد قاجار است كه مي خواهد شيوه ها و روش هاي جديد اداره مردم سالاري را در جامعه پياده كند . بنا بر اين از ابتداي قرن نوزدهم بخصوص پس از فتوحات ناپلئون و توسعه استعمار ما به صورت هاي مختلفي شاهد توسعه مدرنيته در ايران بوده ايم . به همين دليل از ابتدا مخالفين زيادي هم در برابر ورود مدرنيته به جامعه حضور داشته اند كه مقاومت مي كرده اند و كساني را كه مدرنيست و تجدد گرا هستند مورد تمسخر قرار مي گيرند و با شعر و نثر فرهنگ جديد اروپا و مقلدين آنرا به تمسخر مي گرفتند و اينها را تحت عنوان فرنگي مآب نام مي برند.
              به هر حال  تجدد از مرزهاي كشورهاي صنعتي  فراتر رفت و هر چه زمان گذشت كشورها علاقه بيشتري احساس مي كنند كه نياز  به چنين  نظامي  دارند  ابزارها و وسايل و امكانات و صنعت و ما شين آلات و سطح زنـدگي وتوسعه و  شهرسـازي و صنعت همراه با  نـوسازي گسترش مي يابد  و شكل تازه اي به خود مي گيرد و از الگوهاي مدرنيته پيروي مي كند . بنا بر اين مدرنيته نه فقط به صورت يك انديشة عام بلكه به صورت يك كنش اجتماعي جهاني در مي آيدو  در سراسر جهان رواج مي يابد و سؤال طرح مي كند و اين خاص كشور ما نيست بلكة همة كشورهاي آسيايي و آفريقايي  با اين مسئله برخورد مي كنند كه آنجا هم به دنبال اين هستند كه زندگي خود را “مدرن” كنند و علوم جديد را اخذ كنند به تكنولوژي دست يابند  و شهرها را تجديد بنا كنند. و از انواع و اقسام وسايل بهداشتي،آموزشي،تفريحي استفاده كنندو در واقع كمتر كسي است كه منكر اين باشد كه از دستاوردهاي مدرنيته نبايد استفاده كرد.. در ايران هم در  بسياري از روستا ها  مي بينيم كه تلويزيون رنگي و يخچال و اتو مبيل رواج يا فته و ملاحظه مي كنيم كه مدرنيته در كمتر از يك قرن از بعضي جهات به اجبار و از بعضي جهات به اختيار خود، در  سراسر ايران گسترش يافته و آثار آن درهمه جا  نفوذ پيدا كرده است .  اين امواج راديويي و ماهواره ها ست كه بدون خواست افراد در كانون خانواده و به تك تك افراد در دورترين نقاط مي رسد و  كافي است كه يك راديوي ترانزيستوري يا تلويزيون يا وسايل ماهواره اي  داشته باشند، تا با اين  دستگاه كوچك كه در هر جايي  با قيمت  كم تهيه مي شود و در دسترس است مي توانند دورترين امواجي را كه از سراسر دنيا مخابره مي شود دريافت كنند و همراه آن اطلاعات، اخبارتوليدات  فرهنگي بيايد و برود . پس  درست است كه مدرنيته از جايي شروع شده و چارچوب نظري معيني را دنبال كرده و تحت تاثير يك سري تغيير و تحولات جهاني  بوده كه در اروپا رخ داده و به جا هاي ديگر نفوذ كرده ولي به تدريج مي بينيم كه مدرنيته يك پديده جهاني  و براي همه دنيا مسئله آفرين  شده است. نه فقط خود مدرنيته زندگي مصرفي و توليدي و تقسيم كار را به وجود آورده بلكه در واقع پيامدهاي مدرنيته و آسيب هايي كه در اثر مدرنيته به وجود آمده همان روند را طي كرده است.  درست است كه اگرما منحني آمار را  رسم كنيم  آسيب ها ي اجتماعي  افزايش يافته و در كشور هاي صنعتي  رقم طلاق خيلي بالا رفته ولي در كشورهاي آسيايي مثل ما نيز  رقم طلاق روند صعودي داشته و درست است كه به آن حدكشور هاي صنعتي  نمي رسد ولي ميزان آن بسيار  بالاست يعني آداب و  سنن  جوامع  سنتي هم تغيرات بسياري كرده بنابراين پيامدهاي نامطلوب  مدرنيته نيز كم و بيش به همه جا سرايت كرده است بنا بر اين مدرنيته و پيامدهاي وابسته به آنرا  به اجبار يا اختياردر سراسر دنيا و در تمام نقاط جهان از آسيا و آفريقا و آمريكاي لاتين و مناطق شهري و  روستايي  ملاحظه مي كنند  و همه كس به دنبال تمدن جديد و مدرنيته به حركت در آمده است .بنابراين آسيب هايي هم كه در اثر مدرنيته بر جامعه ها وارد شده  از هر نوعي كه باشد ممكن است دامن كشورهاي نيمه مدرن و غير مدرن  را هم بگيرد. مثلا ايدز كه خيلي دنيا از آن مي ترسد و در آمريكا زياد است بلافاصله در آفريقاي جنوبي رايج مي شود و دومين كشور در دنيااز حيث گسترش اين بيماري  است و فردا هم ممكن است در  افغانستان و پاكستان و جاهاي ديگر هم توسعه يابد  كه اين از پيامدهاي نا مطلوب مدرنيته است كه بسيار هم فراگير شده است. بنابراين وقتي از مدرنيته صحبت مي كنيم مجموعه حركت و جرياني راكه در سراسر جهان در ابعاد مختلف ذهني، فكري، صنعتي، توليدي و مصرفي نفوذ كرده و همه جا رخ داده مد نظر داريم پس اگر بحث از مدرنيته مي رود نبايد تصور كرد كه اين بحث ما نيست و مي توانيم از كنار آن آهسته عبور كنيم ولي دامن ما را هم مي گيرد. بنا براين خيلي زود اين افكار و موضوعات به جاهاي ديگر نفوذ مي كند و افكار و انديشه ها و شيوه هاي زندگي و روش ها وارد زندگي ما نيز شده بدون اينكه ما خواستار آن باشيم در  روزنامه ها و مجلات  اين سوال مطرح مي شود كه واقعاجريان چيست و معني اين الفاظ و اصطلاحات كه در همه جا رايج شده را بايد در كجا پيدا كرد اينهادرفرايند مدرنيته  نهفته است اما مسئله اين است كه كشورهايي مثل ما و كشورهاي درحال توسعه  دو راه دارند .
1ـ واقعا خواهان توسعه  مدرنيته باشند و بخواهند  از آن بهره برداري و استفاده كنند.
2ـ بخشي ازمدرنيته را برحسب نيازها و ارزش هاي خود گزينش كنند وبخش ديگر را كنار بگذارند .
در حقيقت تلاش زيادي در كشور ما مي شود كه مدرنيته را به خوب و بد تقسيم كنند :
1ـ چيزهاي مفيد و سودمندكه در زندگي ما به كار مي رود يعني تكنيك وعلم وافكارومباحث دانشگاه وصنعت كه همه ازان استفاده مي كنند.
2ـ آنچه در نظر ما ضد ارزش و خلاف اخلاق و انديشه ما است كه اين  در ارزشهاو تغييرهاجداي از  مدرنيته نيست بلكه در بطن ان پديدار  شده است .اين ارزشها وابسته به خود مدرنيته است نه اينكه چيزجدايي باشد اكثر مسايل نامطلوب جامعه صنعتي در پيوند با خود مدرنيته ايجاد شده .مثلا در اثر توسعه صنعتي مهاجرت به وجود آمده مهاجرت مستمري از روستا به شهرو حالا اگر جايي بخواهد صنعتي شودولي مهاجرت راحذف كند وصنعتي شدن را كه سودمند است مي خواهد بپذيردولي پيامد آن را كه مهاجرت از روستا به شهرو توسعه شهر هاي شلوغ است را مي خواهد نپذيرد . بسياري ازمفاسد و آسيب هاي ديگر از اين مسئله خيلي مهمتر است .مثال ديگر ، خانواده در نظام صنعتي به تدريج به سمت خانواده هسته اي مي رود يعني از خانواده گسترده تبديل به خانواده تك فرزندي مي شود اين از مقتضيات تقسيم كار است .وقتي زن در بيرون خانه كار مي كند ديگر خانه آن حالت قبلي را نمي تواند داشته باشد  بنا بر اين در رابطه با نظام صنعتي تحول در خانواده هم به وجود مي آيد و گريزي  از آن نيست و امروزه صحبت از فرو پاشي خانواده در جوامع صنعتي است . اگر ما فكر كنيم ميتوانيم نظام صنعتي را قبضه كنيم اما خانواده همان نظام گسترده پدر سالاري باشد و دست نخورده بماند امكان پذير نيست . امروزه در جوامع صنعتي خانواده صورت عجيبي پيدا كرده بسياري از خانواده هايكنفري يا دونفري است ويا دو نفر از يك جنس هستند . مشكلات بسياري به وجود آمده كه در اثر تغييراتي است كه در ارزشها ي كشور هاي صنعتي به وجودآمده است ودر خانواده ها هم اين تغييرا ت در اثر صنعتي شدن به وجود آمده است .بنابر اين در كشورهاي غيرصنعتي و جهان سوم نيزپيامدهاي مدرنيته و توسعه صنعتي فراگير است وبسيار مشكل است كه ما بتوانيم بخشي را گزينش كنيم و بخشي را نپذيريم .مثلا در ابعاد اجتماعي وسياسي بتوانيم جمهوريت و قانون اساسي را بپذيريم اما توسعه احزاب سياسي را كنار بگذاريم جمهوريت ازدستاورد هاي عصر جديد است  چرا كه اساسا همه معتقدندكه حكومت استبدادي بايد جاي خود را به  مردم سالا ري و نظام جديد بدهد و حكومت بايد مردمي باشدوهمه مردم بايد در سرنوشت خود مشاركت فعال داشته باشندتا بتوانند در مسائلي كه در جامعه رخ ِمي دهد احساس وظيفه كنندو نقش داشته باشند وعمل كرده ومفيد واقع شوند. ما نمي توانيم نظام سنتي پدرسالاري را ملاك قرار دهيم و بر اساس آن پيامد هاي پست مدرنيته را نفي كنيم . پس مي بينيم كه صور مختلفي از مدرنيته خواه ناخواه وارد زندگي اجتماعي ما شده و ميشوددر پايان قرن بيستم ما شاهد جريان تازه اي هستيم وآن گذر از مدرنيته ونويد يك عصر ديگر ويك دوران ديگر مي شود : عصر پسا مدرن ( پست مدرنيته ) .    
            كلمه پست مدرنيسم را به ‘ پسا مدرن ’ معني كرده اند .در فارسي گاهي فرا مدرنيسم يا فراتجدد معني ميكنند درمراحل نهايي  صنعت ميگويند جامعه فراصنعتي ، يعني دوران بعد از صنعت .درمورد توسعه نهايي  صنعت وضع مشخص است يعني جامعه آنقدر پيشرفت ميكند كه جامعه انفورماتيك  مي شود. يعني انفورماتيك و اينترنت و كامپيوتر جاي هر چيز ديگر را مي گيرد .بنابر اين جامعه فرا صنعتي جامعه اي است كه مثلا تافلر در موج سوم خودش يا در جابجا يي قدرت آن را توضيح داده است. ما در آينده ديگر با اينكه صبح تا شب در اداره باشيم سر وكار نخواهيم داشت وكامپيوتر ودستگاه هاي مختلف واينترنت ما را به همه جامتصل مي كند وما اگر بخواهيم كارخانه اي راه بيندازيم حتي ميتوانيم كارخانه را در صفحه اي تلويزيوني كه جلوي ما است ببينيم وطرز كارش را كنترل كنيم .باآمدن اينترنت و كامپيوتر جامعه اطلاعاتي شروع مي شود كه باعنوان جامعه فرا صنعتي از آن نام مي برند .تافلر در جابجايي قدرت مي گويد كه در آينده ماحتي به اسكناس هم احتياج نخواهيم داشت و در عصر اطلاعات پول امروزي از بين مي رود و كافي است يك كارت ويك شماره داشته باشيم وهرپولي از هر جا بخواهيم  را جابجا كنيم .بنا بر اين در جامعه فرا صنعتي همه چيز از دستاوردهاي صنعت به بهترين وجه ممكن در جهت رفاه افراد جامعه  به كار گرفته مي شود جامعه فرا صنعتي جامعه اي است كه صنعت به صورت گذشته خود وجود نخواهد داشت وجاي آن را ارتباطات و اطلاعات  ومبادله از راه دور بر اساس نشانه ها و علايم خواهد گرفت وعلامت ونشانه جاي هر چيز ديگر در اين زمينه را پرخواهد كرد. درجامعه فرا صنعتي  صنعت به اوج خود رسيده است وصنعت ديگر  در معناي كلاسيك آن وجود ندارد  وما وارد عصر جديدي شد ه ايم كه فرا صنعتي است اما اين بامعناي فرا مدرن وفرا مدرنيسم متفاوت است . در اين معنايي كه ما به كار مي بريم نيست و جهان صنعتي  دنباله مدرنيته و در درون مدرنيته اتفاق مي افتد و مدرنيته ادامه مي يابد . فرا يند مدرنيته است كه به يك جامعه صنعتي منجر مي شود وجامعه جديد را شكل مي دهد و تا وقتي صحبت از پسا مدرن يا پست مدرنيسم ميكنيم ، بايد آن را نشانه پايان يك عصر و آغاز عصر ديگر ي بدانيم .
           كلمه پست يعني مدرنيته را پشت سر مي گذاريم وتمام مي كنيم و  دوران جديدي را شروع مي كنيم . از اينجا نكته مهمي  استنباط مي شود و آن اينست كه درمرحله پست مدرنيسم يك نوع ضديت با مدرنيسم احساس مي شود يعني پست مدرنيسم  دنباله مدرنيسم  نيست و بلكه پايان عصر مدرنيسم  و سقوط مدرنيسم است از اين ديدگاه مدرنيته دوره اش پايان يافته ،عمرش به سر آمده و همانطوري كه عمر قرون وسطي پايان يافته بود و با رنسانس عمرش تمام شد و عصر جديد آغاز شد،عصر جديد هم تمام مي شود  و چيزي متباين و متفاوت و حتي متضاد با آن به وجود خواهد آمد. اين مسئله مهمي است كه در حقيقت ما با دو مفهوم سر و كار داريم از يكسو نقد  مدرنيته است و اينكه مدرنيته اعتبار خود را از دست داده است و دوم اينكه عصر جديد ي آغاز مي شود اين عصر جديد چيست و چه ويژگي هايي را شامل مي شود و به چه درد مي خورد . تنها چيزي كه مي تون گفت اين است كه مدرنيته پايان يافته اما معلوم نيست كه چه چيزي جانشين آن شده است . در پسا مدرنيسم اعتماد نسبت به مدرنيته و دستاورد هاي آن از بين رفته ،تفكيك و تمايز و تقسيم كار و تخصص و پيشرفت خطي در عصر فرا مدرن معني ندارد . DEDIFFRENTIATION يعني ضد تخصص،ضد تقسيم كار ،آنچه تركيب و تمايز بوده تبديل به ضد تفكيك وتمايزمي شودو مفهوم آن اينست كه آنچه در مدرنيته رخ داده مثل تقسيم كار يكي از مهمترين دستاورد هاي جوامع مدرن بوده ولي در فرا مدرن ديگر يك ارزش نيست ، تكامل معنا ندارد و همه چيز نسبي است بايد توجه كنيم كه  قبل از مدرنيته  تفكيك و تمايز وجود نداشته است.هنر و علم مذهب همه بر يك محور  و يك بنياد تعريف مي شده و هيچ چيز از هم تفكيك پذير نبوده ولي در عصر جديد   تفكيك وظايف و تقسيم كار توسعه يافته است. پسا مدرن يك نوع بر گشت به گذشته است و ما بايد مدر نيته را دور بزنيم و به زماني برگرديم كه خيلي چيز ها مفهوم خود را از دست داده اند و يا خواهند داد. سه تز اصلي كه مدرنيسم و پست مدرنيسم را از هم جدا مي كند به طور خلاصه عبارتند از:
       1ـ تز دگرگوني فرهنگي: مدرنيزاسيون يك فرايند تمايز فرهنگي است و مي گويد كه فرهنگ ها از هم جدا مي شوند و با هم متفاوت هستند در حالي كه پست مدرنيسم يك فرايند ضد تمايز فرهنگي است(CULTURAL (DEFFRENTIATION
       2ـ تز نوع فرهنگي: نوع فرهنگي در واقع حاصل فرماسيون فرهنگي كه در عصر جديد مورد قبول و اقع شده است و گفته مي شود كه مدرنيسم يك فرماسيون ‍گفتماني است يعني همه چيز در قالب گفتمان شكل مي گيرد در حاليكه پست مدرنيسم يك فرماسيون فرهنگي تصويري (FIGARITIVE) و علامتي و نشانه اي است.
       3 –تز قشر بندي اجتماعي :(كه مربوط به كشور هايي مثل ما مي شود )يعني توليد كنندگان و مخاطبان اصلي فرهنگ مدرنيستي و پست مدرنيستي طبقات در حال زوال و طبقات در حال ظهور را به صورت بخشي، شكل مي دهد. طبقاتي كه درگذشته بودندو رو به زوال مي روند و از بين مي روندوطبقات جديدي جاي آنها را مي گيرند .بنا بر اين مي توانيم بگوييم پست مدر نيسم دنباله يا پيامد مدرنيسم نيست پست مدر نيسم را عده اي رد مدر نيسم مي دانند و يا انتقاد بر مدر نيسم و برخي دنباله مدر نيسم . هابر ماس مدرنيته را پروژه ناتمام مي داند . آنتوني گيدنز آنچه را كه پست مدر نيسم خوانده  شده است را پيامد هاي مدر نيته مي داند . در واقع اصل پست مدرنيسم در جوامع اروپايي از هنر شروع شده  و بعد به جامعه شناسي مي رسد ولي قبل از آن پست مدرنيسم  سپهرخاصي را در بر گرفته بود  به تدريج يك مفهوم كلي و عام شدو مثل خود مدرنيته  مفهومي مي شود كه مسايل علمي و فرهنگي واجتماعي همه را به صورت كلي در بر مي گيرد واين تغيير را همه جا ملاحظه مي كنيم .ميشل فوكو مي گويد دانش ها از نو تركيب شده اند و  ما دانش خاص نداريم ودانش به قدرت تبديل شده و قدرت بر انسان  چيره مي شود  و انسان دوباره زير دست و پاي علم توأم با قدرت دست وپا مي زند . فوكو در بحث هاي زيادي كه درمورد تيمارستان ها و زندان ها دارد مي گويد تمام علوم جديد به شكل  بهره گيري از قدرت است و براي اينكه افراد را در چارچوبي قرار بدهد كه مطيع محض علم با شد . او علوم جديدي مثل پزشكي را زير سوال مي برد . چون معتقد است پزشكي هم به قدرتي تبديل شده كه انسان رابه بند خود كشيده است . او علوم انساني مثل روانشناسي و جامعه شناسي را زير سوال مي برد زيرا عقيده دارد كه اينها دارند به قدرت و سلطه  كمك مي كنند سابقا از راه هاي خشن براي فشار بر مردم استفاده مي شد ولي امروزه روان شناس ها به كمك امده اند و راه هاي بسيار ظريفي را  به صاحبان سر مايه آمو خته اند كه افراد را به خواست خودشان  وادار كند كه عليه خود شهادت دهد اين كار را مي توان در تبليغا ت رواني ملا حظه كرد.
          در پست مدرنيسم نه فقط زندگي ظاهري و ايده ها و ارزش ها و افكار زير سوال مي رود بلكه خود علوم هم زير سوال مي رود و همه چيز نسبي است . در مدرنيسم به نوعي نسبي گرايي مي رسيم كه بر همه چيز و همه جا حاكم است و ما براي اينكه خود را با مدرنيته سا زگار كنيم هر چيزي را در جاي خود همراه با يك ايمان و اعتقاد مي ديديم مثلا به علم پزشكي و ساير علوم ،به تكنولوژي و تخصص ايمان وجود داشت  ،اينها را براي جامعه مطلقا مفيد مي دانستند  ولي از ديد گاه پست مدر نيستي نه فقط اين اعتقاد كاسته شده بلكه زير بناي  اصول حاكم بر مدرنيته در هم مي ريزد و همه چيز نسبي مي شود هرچيزي حالات مختلفي پيدا مي كند و از حالت كلي و محوري خارج مي شود .  
يكي از مسائلي كه در پست مدر نيسم مورد سؤال قرار گرفته روايت تاريخي گري است ،روايت تاريخي گري آن روايتي بود كه بر حسب آن جهان از يك روند تاريخي منسجم پيروي مي كند  ،دوره بندي هايي وجود دارد و اصولي بر اين دوره بندي ها حاكم است .هر دوره جانشين دوره بعدي مي شود و بشر مي تواند ويژگيهاي دوره آينده را پيش بيني كند در اين ديد گاه  تاريخ بشر يكپارچه است و همه چيز به صورت خطي پيش مي رود و بشر بر روي آن حركت مي كند.اين مسئله در جامعه شناسي هم خيلي مورد سؤال قرار گرفته بود. بطور كلي پسامدرن ها موضوع تكامل گرايي را كه يكي از ويژگي هاي عصر جديداست ،مورد سوال قرار مي دهند و معتقد به زوال   مدر نيته هستند ،يعني معتقدند نه تنها تكاملي وجود ندارد بلكه تكامل معنا ندارد  در دوره  آينده شايد حتي به سمت انحطاط برويم ،هيچ وقت نبايد دنبال جامعه موعود باشيم كه در آينده از آن برخوردار خواهيم شد به هيچ چيز نمي توان اعتماد كرد و ما در حالتي به سر مي بريم كه بايد نسبي فكر كنيم .فوكونه فقط نسبت به علوم طبيعي و پزشكي و علوم انساني بدبين و مردد است بلكه همه چيز را نسبي مي داند و يك نوع برگشتي به عقب دارد ،نظرات فوكو حالت نهيليستي دارد حالتي كه هيچ چيز ثابت و مطلق نيست .در پست مدرن ،مدرنيته شكاف برميدارد ولي امر مطلوب ديگري كه جاي آن را بگيرد پيش نيامده است چون همه چيز نسبي است و نمي توانيم اظهار نظر كنيم كه چه چيزي خوب و چه چيزي بد است ،هر چيزي در جاي خود مي تواند خوب باشد حتي نمي توانيم قانوني وضع كنيم وآنرابپذيريم وما ميبينيم كه در نظريه پست مدرنيسم نسبي گرايي و عدم انسجام و يكپارچگي را تا مرحله اي پيش مي برد كه منجر به سرگرداني مي شود.
     پس از پست مدرنيسم بايد دو برداشت داشته باشيم :
       فراراز مدرنيته و انتقاد از آن  كه نظام سرمايه داري و نظام پولي و حتي نظام علمي  نظام هاي مطلوب نيست بلكه نظام هاي  سلطه است  ولي بخش ديگراينست كه در پست مدرنيسم ،چه امر اثباتي وجود دارد يعني به چه  چيزي مي توانيم تكيه كنيم و چه چيزي را مي توانيم بپذيريم .در اينجا پست مدرنيسم  همه چيز را درست و نسبي مي داند و يك تكثر وتعددوتنوع و نسبيت را قبول دارد . برخلاف نظر ماركسيست ها و فرانكفورت هايي كه عصر مدرنيته را مورد انتقاد قرار مي دهند ولي خواهان تغيير و تحول در مدرنيته هستند  در عين حال معتقد به حركتي به سمت آينده هستند و آينده را بهتر مي دانند ،اما آن را جدا از آنچه در مدرنيته اتفاق افتاده نمي دانند .درنظريات ماركس اين مسئله ملاحظه مي شود كه به دنبال آزادي و آگاهي بشر سر انجام همه چيز عقلاني و انساني مي شود اما در نظريات پست مدرنيستي اينطور نيست و ما به دنبال پي آمد هاي مشخصي نيستيم ،پست مدرنيسم به يك معنا نوعي ضد عقلانيت  است .از اين لحاظ ما مي بينيم كه افراد برجسته و صاحبنظران در اين زمينه بحث كرده و آن را مورد انتقاد قرار ميدهند .صاحبنظران بزرگ و معروفي در  جامعه شناسي  مثل  آنتوني گيدنز ويامكتب فرانكفورتي ها مانند  هابر ماس نقد هاي عميقي نسبت به مدرنيسم ارائه كرده اند ،اماهر كدام به سر انجام متفاوتي رسيده اند .گيدنز معتقد است كه آنچه به نام پست مدرنيسم خوانده مي شود پيامد خود مدرنيته است .او عقيده دارد اگرمدرنيته خوب فهميده شود ،خواه ناخواه به سمتي حركت مي كند كه پست مدرنيست ها از آن به نام دوره ديگري ياد مي كنند . بايد به ماهيت مدرنيسم پي ببريم تا بتوانيم پست مدرنيسم را درك كنيم . از نظر او در عصر جديد ماهيت مدرنيته درست تعريف نشده است ،او ماهيت مدرنيته را در چند چيز مهم خلاصه مي كند :اولا مدرنيته از نظر او همان چيزي است كه ما اسم آن را دولت –ملت گذاشتيم و پايان دادن به عصر قبيلگي وعصر قوميت ها و رسيدن به اينكه كشور ها بر پايه هاي محكمتري استوار شوند .
           دومين چيزي كه در مورد مدرنيته كمتر گفته شده آن چيزي است كه گيدنز آن را جدايي اززمان و جدايي  از مكان نام مي نهد ،تحولي ايجاد شده كه از زمان و مكان فرا تر رفته است ،پيامد هاي مدرنيته به زمان و مكان خاصي اختصاص ندارد ،علم و فن و هنر و فراورده هاي صنعتي و توليدي مدرنيته از حالت محلي خارج شده و حالت سراسري پيدا كرده و جهاني شده و همه در فكر اين هستند كه از دستاورد هاي مدرنيته به نحوي استفاده كنند از اين رو مدرنيته لا مكان است ،و از لحاظ زمان ،زمان جديدي در مدرنيته شكل گرفته و آن اينست كه بشر زمان را در نورديده و زمان حالت مجرد پيدا كرده است ،در گذشته زمان و مكان به هم پيوند داشت به اين معني كه اگر مي خواستيد زمان رابدانيد بايد به مكان خاصي ارجاع مي كرديم و زمان خود به نفسه چيز مستقلي نبود و از زماني كه ساعت مكانيكي به وجود آمد مفهوم زمان پيدا شد.ساعت مكانيكي ما را از درك مكاني زمان بي نياز كرد و زمان به طور كلي حالت جهاني پيدا كرد ،تمام بانك ها ساعت مشخصي شروع و در ساعت مشخصي كار رابه پايان مي برند. زمان ها هماهنگ مي شوند وقتي در آستانه سال 2000هستيم و هزاره سوم شروع مي شود يك سلسله نگراني هايي در سراسر دنيا وجود دارد كه مي گويند كامپيو تر ها در سراسر دنيا يكباره متوقف مي شوند چون مي گويند كامپيو ترها روي 1900 تنظيم شده اند و صفر آخر را نخواهند توانست بخوانند و متوقف مي شوند ،اگر فرض كنيم بعضي كشور ها از كامپيو تر كم استفاده مي كنند ،ولي هواپيما ها بانك ها و چيز هاي ديگر هم همه مختل مي شوند پس زمان از حالت معمولي خارج شده و حالت جديدي پيدا كرده است . سومين مسئله از جا كندگي است كه مفهوم مهمي است مفهوم انتزاعي و مفهوم كلي كه با گذشته هيچ ارتباطي ندارد .
    مثلا چيزي مثل پول به صورت يك نماد جهاني و همگاني در آمده است كه با آن هم مي توان تجارت كرد و هم هر معامله اي را انجام داد . اين معاملات با يك نماد صورت مي گيرددر واقع پول يك رمز بيشتر نيست . يكي از جامعه شناس هايي كه روي اين مسئله كار كرده زيمل است .زيمل كتابي به نام فلسفه پول دارد كه در اين كتاب نقش پول را به صورت وسيعي مطرح كرده و نشان داده كه پول به كلي از محدوديت هاي گذشته خود خارج شده و به صورت يك نماد انتزاعي در آمده و پشت اين نماد اعتباري است كه جوامع براي آن قائلند ،همه اين اعتبار را قبول دارند و پول را رد و بدل مي كنند .
    چهارمين مورد تخصصي شدن است ، به دنبال نماد پول ما نماد تخصص را داريم .مدرنيته يك طرفش اعتبار است و همه چيز براساس اعتبار مي چرخد ، از دورترين نقاط دنيا يك فكس دريافت مي كنيد كه فلان چيز را بفرست و شما مي فرستيد و قبضي دريافت مي كنيد كه از فلان شماره فلان مقدار پول دريافت كنيد ،بنا بر اين ،اين مسئله اعتبار جهاني دارد . تخصص هم به صورت اعتبار در آمده ،در دنياي گذشته مردم به افراد اعتماد مي كردند ،در عصر جديد افراد به تخصص و مارك تكيه مي كنند ،به اين دليل كه فلان فرد در آن جا كار مي كندو به خاطر مهارت و تخصصي كه در آنجا به كار گرفته شده ،ما در دنيايي زندگي مي كنيم كه اعتبار و اعتمادي براي تخصص ها قائليم . در سراسر جهان تخصص ها اهميت خاص و ويژه اي دارند ما به همه چيز اعتماد داريم چون مي دانيم يك متخصص آن را ساخته ولي نمي دانيم چه كسي آن را ساخته  است .اعتبار در تخصص ها نفوذ كرده و خود تخصص ها به صورت اعتباري جهاني در آمده و هر كشوري و هر جامعه اي به پشتوا نه اعتبا ر ي كه در زمينه تخصص ها  دا رد مي توا ند جنس خو د را  بفرو شد و يا سرمايه گذاري كند و يا سرما يه بپذيرد ،دنياي جديد دنياي رد وبدل شدن اعتبارات ا ست ،پول و تخصص جا بجا مي شوند ولي ا عتبا ري كه در پشت آن ا ست در سرا سر جها ن پخش مي شود و مورد پذ يرش قرار مي گيرد ، بنا بر اين بعضي كشور ها ممكن است موقتا“ پول نداشته با شند ولي اعتبارات آنان بالا ست و به خاطر اين اعتبارات بالا مردم آن كشور ها مي توا نند بهترين زندگي را       دا شته با شند . بنا براين ما مي بينيم كه تمام زندگي مدرن از اين تخصص ها  و اعتبارات ناشي از اين تخصص ها بهره مي گيرد و به حيات خود ادامه مي دهد .
           پنجمين مسئله باز بيني و باز انديشي است :در عصر مدرن هيچ چيز تمام شده تلقي نمي شود و از همان ابتدا براي هر كا ري كه ا تفاق ا فتاده باز بيني و باز ا نديشي منظم صورت مي گيرد نه فقط صنعت بلكه علم هم بر اساس باز انديشي مدام و نوسازي  و پيشرفت عمل مي كند ،علم هم پايان يافته تلقي نمي شود و دائما“در موردش باز انديشي  مي شود .در عصر مدرنيته مفهوم باز انديشي در تمام اركان زندگي نفوذ كرده و باعث شده افراد هم دائما“دنبال نو آوري و نوگرايي باشند .همه چيز نو را مي خواهند بخرند نه براي اينكه نو است بلكه براي اينكه “باز انديشي“شده است .در هر كار جديد دستگاهي به كار رفته كه در دستگاه قبلي به كار نرفته و در اين چيز جديد نو آوري وجود دارد .مدرنيته كاملا“شامل يك مفهوم وسيع باز انديشي مي شود . گيدنز مي گويد آنچه را كه ما تغيير در  مدرنيته مي دانيم از خود مدرنيته  جدانيست بلكه پيامد آن است  و همان چيزي است كه از طريق باز بيني و باز انديشي و تجديد نظر از ابتدا  در مدرنيته داشته ايم و چيز تازه اي نيست پس خود مدرنيته است كه دارد باز انديشي مي شود و اگر چيز نادرستي داشته باشد بازنگري مي كند و به سمت ديگري مي رود .پس پسا مدرنيسم به عقيده گيدنز به اين معنا كه قطع مدرنيته باشد نه درست است و نه مطلوب . درست نيست چون ما چيز تازه اي ارائه  نكرده ايم و مطلوب نيست براي اينكه اين خود پيامد مدرنيته است و باز انديشي مدرنيته است كه مي تواند به ضد مدرنيته تبديل شود !
            هابر ماس از بزرگترين انديشمندان معاصر است كه هنوز هم زنده است و حدود پنجاه سالي است كه قلم مي زند و درزمينه هاي مختلف بخصوص مدرنيته كتاب و مقالات و آثار مهمي را منتشر كرده .هابر ماس در سخنراني كه در 1980تحت عنوان“ تاريخچه تجدد“ يا “طرح ناتمام تجدد “ در يك مجمعي كه قرار بود جايزه آدرنو را دريافت كند ،تشكيل شده بود طرح خود را از مدرنيسم و پست مدرنيسم مطرح كرده كه به نام طرح ناتمام تجددناميده مي شود .همانطوري كه گيدنز طرح پيامد مدرنيسم را مطرح مي كند ،هابر ماس هم طرح ناتمام تجدد را مطرح مي كند .از نظز هابر ماس تجدد پايان پيدا نكرده و مدرنيته همچنان ادامه دارد .بعد از اينكه تاريخچه تجدد را مي گويد عقيده دارد كه متجدد از ابتدا به كسا ني گفته مي شد كه مي خواستند تغييري نسبت به قرون وسطي بوجود آورند و امروز هم به كساني كه مي خواهند تغيير بنياني در مدرنيسم ايجاد كنند پست مدرنيست مي گويند ، اما تاكيد هر دو آنها بر اصالت مدرنيته است نه پست مدر نيته ، بر خلاف فوكو و دريدا و ديگران كه مدرنيته را تمام   شده تلقي ميكنند .


مطالب مشابه :


نقش روابط عمومي در پيشگيري از فساد و تخلفات اداري

عده اي كنترل و نظارت را چيزي شبيه به بررسي كارت حضور و مزاياي خود مرز بين خوب




چالش هاي مدرنيسم و پست مدرنيسم

ما همگي در مدرنيته زندگي مي كنيم و از مزاياي آن تدريج مرز هاي يك كارت ويك




فصلي نو را در تغذيه آغاز كنيم

،به دنیای حرفه و فن خوش آمدید کار و فناوری، تحقیق، اقدام پژوهی، مقالات آموزشی و تربیتی




برچسب :