تولد مهراد- اردیبهشت 82- تبریز- (قسمت اول)

گاهی دل همت می کنه ولی دست نه! داستان نوشتن خاطرات زایمان من هم برای من چنین چیزی بود.می تونم بگم از همون ۵ سال پیشش،حتی از اون لحظه های وصف ناپذیر انتظار، تا به الآن همیشه خواستم اون لحظه ها رو در جایی ثبت کنم...اما انگار گاهی می ترسی کلمه هایی که برای توصیف چیزی یا واقعه ای انتخاب می کنی قدرت کافی رو نداشته باشند... می ترسی بی ارزش کنی داستان رو با بی کفایتی ات تو چیدن واژه ها کنار همدیگه...اما خود "زایمان" به تنهایی اونقدر پدیده باشکوهی هست که لازم نباشه بگم ابهتش تنها به شدت سختی زایمان یا آسونی اون بر نمی گرده.تولد یک "انسان"،شروع یک "زندگی"... و ...

اما می خواهم برگردم به ۶ سال پیش...به آخرین روزهای نوزده سالگی ام...اردیبهشت ماه ۱۳۸۲ که دوران حاملگی تقریبا" خوب و بی دردسری رو پشت سر گذاشته بودم و شمارش معکوس کم کم داشت شروع می شد...در طول ۹ ماه با وجود اینکه کلی برنامه ها تغییر کرده بود و دیگه همه چیز با هدف اومدن یه مهمون تازه هماهنگ می شد،سعی می کردم تا جایی که ممکنه زیاد به قول معروف شلوغش نکنم و حتی الامکان همه چیز طبق روال عادی پیش بره!ا

لبته این تصویری بود که تو جمع داشتم،اما برای خودم که مطمئن بودم این اولین و تنها پدیده شگفت انگیز زندگی منه همه چیز از لحظه بیدار شدنم از خواب ،طریقه راه رفتن و غذا خوردنم گرفته تا حتی طرز نفس کشیدنم تغییر کرده بود.برخلاف سابق که طرفدار بحث های داغ محافل زنانه نبودم(و الآن هم نیستم) و همیشه با کلکی در می رفتم،اینبار به پای ثابت هر جمع زنانه ای تبدیل شده بودم و با هر کسی که می دیدم بچه داره و باتجربه است،فوری بحث رو داغ می کردم و تا جزئی ترین آمارش رو جویا می شدم!از طرفی کتاب خیلی خوب و مفید "دائره المعارف بارداری و تولد" دیگه خدا و پیغمبرم شده بود و چون توضیحات خیلی دقیق و واضحی داشت در تمام مدت حاملگی از روی این کتاب جزئی ترین مراحل رشد جنین رو دنبال می کردم و هر هفته اندازه دقیق و محل قرار گیریش رو تعقیب می کردم.مطالعه تغییرات،به خصوص در سه ماهه آخر حاملگی اونقدر شگفت زده ام می کرد که به تمام امام و پیغمبر ها و معجزات کشکی شون خنده ام می گرفت...معجزه همینجا بود!تو یه کیسه داخل شکم من!...معجزه ای که نفس می کشید...رشد می کرد...حرکت میکرد...از صداهای خشن می ترسید و جمع می شد...با یک ماساژ یا موسیقی ملایم آروم می گرفت و با ریتم ملایم ضربه های کوچک حواله شکمم می کرد!ضربه هایی که اگر فقط چند ساعت خبری از اونها نبود از شدت نگرانی دیوانه می شدم!

همه چیز خوب پیش می رفت...طبق گفته های کتاب و پزشکم که مدام تحت کنترلش بودم و جمع بندی های خودم،همه چیز برای یک زایمان طبیعی خوب آماده بود...مادرم،که خودش زایمانهای سختی تجربه کرده بود،و اطرافیان اصرار داشتند که زایمان سزارین باشد.همه می گفتند تو که حق ترجیح داری باید اینرا انتخاب کنی...یعنی دیوانگی محض بنظر می آمد که من زایمان طبیعی را انتخاب کنم،آنهم در یک بیمارستان نیمه دولتی!اختلاف هزینه بیمارستانها بخصوص برای یکی دو روز زایمان و برای چنین مسئله مهمی آنقدرها نبود که ملت گمان کنند انتخاب من بخاطر هزینه بوده!کما اینکه بعضی ها هنوز علتش رو می پرسند!

اما بیمارستان نیمه دولتی...همیشه وقتی گذرم به بیمارستانها می افتاد بخش زایمان بیشتر از بخشهای دیگه توجهم رو به خودش جلب می کرد.همیشه مکثی میکردم در مقابل ورودی این سالنها که معمولا" صداها (یا عربده ها؟!)ی عجیب و غریبی از اون تو می اومد و یک عده از مادر و خواهر و مادرشوهر و پدر آینده و ...حیروون و ویلون با بی تابی و انتظار در مقابلش بی هدف به در و دیوار خیره می شدند و قدم می زدند...دلم می خواست بنشینم و تا آخر این ماجراها را دنبال کنم! اتاقی است بنام "اتاق انتظار زایمان" که هر چه از جذبه های آن برایتان بگویم کم گفته ام!البته جذابیت آن زمانی است که شما یکی از آن منتظر ها نباشید! اگر در جستجوی یک زایمان طبیعی تمام عیار هستید یکی از بیمارستانهای نیمه دولتی را با یک اتاق انتظار زایمان به شما پیشنهاد می کنم!

<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

این خصلت آقایونه که معمولا" دوست دارند در هر فرصتی از خاطرات سربازیشون تعریف کنند و خانمها از خاطرات زایمانشون! اینها به تنهایی شاید باشکوهترین پدیده های زندگی زن و مرد باشند و اگر هم به شکلی حماسی اتفاق افتاده باشند که دیگه...! جزئیات زایمان طبیعی تا جایی که غیر ارادیه و بیشتر از همه تغییراتی که در بدن رخ میده اونقدر حیرت آوره که من به شخصه حیفم می اومد که با یک برش۱۲ سانتی و چند بخیه سر و ته قضیه رو هم بیارم و چنین پدیده شگفتی رو به شکل یک جراحی ساده تموم کنم.اگر طبیعت من رو به شکل یک زن آفریده بود و اگر قدرت متولد کردن یک انسان به وجود من بخشیده شده بود بایستی این آغاز فصل جدیدی از زندگیم به عنوان یک زن رو هرچه زنانه تر به انجام می رسوندم...

تصمیمی که گرفته بودم در واقع طبیعی ترین و منطقی ترین راه بود.زایمان طبیعی با تمام درد و زجر و انتظاری که می تونست داشته باشه و در واقع تمام شیرینی و هیجان تولد یک انسان هم به همینها بود.درد کشیدن و به خود زجر دادن فضیلت نیست.نباید باشه! اما تمام اینها اگر مراحل طبیعی تولد یک انسانه،بنظر من باید به شیرینی اون رو به جون خرید...

بگذریم...بالاخره تصمیم گرفته شد و پزشک و بیمارستان هم تعیین شدند و زمان دقیق زایمان طبق گفته پزشک۱۰ تا ۱۵ اردیبهشت تخمین زده شد.هفته های آخر حاملگی معمولا" دردهای غیر منتظره سراغ آدم می آید.یعنی از شست بایتان گرفته تا گوش و فک و حتی موی سرتان درد می گیرد!!! آرامشتان را حفظ کنید...سعی کنید به این باور برسید که در این دنیا همه چیز به همه چیز ربط دارد! به همین سادگی!در هفته ها و روزهای آخر دردهای شدیدی شبیه دردهای پریودی اما از نوع بیچاره کننده اش سراغم می آمد.تا جایی که در کتاب خوانده بودم این دردها طبیعی بود .مادرم می گفت تازه این که درد نیست...دارد قلقلک می دهد!اصلا" خدای روحیه دادن است این مادرم!

بالاخره شب دوازدهم اردیبهشت احساس کردم که فواصل دردها شکل منظم تری گرفته.از صبح آنروز دردهای شدیدی به سراغم می آمد ولی در کمتر از ده دقیقه آرام می شدم و یکی دو ساعت بعد دوباره شروع می شد.وقتی میدانی که درد قرار است زود تمام شود،به هر سختی هم که باشد،تحملش آسان می شود!چاره اش فقط اینست که قدم بزنی و نفس عمیق بکشی تا تمام شود...و دو ساعت بعد ... و یک ساعت ... و نیم ساعت بعد دوباره شروع می شد.این دردها با تمام درد بودنش نوعی شیرینی هم داشت.بالاخره آنهمه انتظار داشت تمام می شد.هیجان اینکه بالاخره به مقصد رسیده ای و بارت را زمین می گذاری...مثل لذت و غرور ۵ دقیقه مانده به افطار...مثل آخرین صفحه،آخرین سطر از یک رمان...بالاخره به انتهای راه و به شروع راهی تازه رسیده بودم.اما باز همان قانون همیشگی حاکم بود...به آخرش که می رسی زمان می ایستد انگار...دقایق، ثانیه ها کش می آیند...

تصمیم گرفته بودم تا وقتی فاصله دردها به ۵ دقیقه نرسیده به بیمارستان نروم.چون شنیده بودم که بعد از بستری شدن دیگر شانس خلاصی نداری! در ضمن همان فواصل پنج دقیقه ای هم برای بهره گیری از تجارب بیمارستانی کافی بود!چون بعد از آن معمولا" دست کم دو ساعتی تا زایمان زمان داری.حالا من بودم و درد و ساعت دیواری! با شروع هر درد دور تا دور سالن پذیرایی مادرم را رژه می رفتم و هر چه درد شدیدتر می شد تند تر راه می رفتم و تایم می گرفتم!تمام دردهای آن روز را که با فاصله های نامعین می گرفت و چند دقیقه بعد رها می کرد با شوخی و خنده برگزار کردم تا اینکه ساعت ۹ شب شد و به طور غیر منتظره ای این یکی گرفت و دیگر ول نکرد!

حالا بعد از آنهمه شوخی و مسخره بازی مگر می شد به اهل بیت فهماند که بابا به پیر به پیغمبر این یکی دیگر کاملا" جدی است!!! خلاصه به هر دست و پا زدنی بود جدیت قضیه را نشان دادم و راهی بیمارستان شدیم.از خانه تا بیمارستان چیزی حدود بیست دقیقه راه بود و خدا می داند که این بیست دقیقه برای من به اندازه بیست ساعت گذشت...تمام وحشتم از این بود که در راه فارغ شوم و تمام نگرانی ام از این که نمی دانستم چکار باید بکنم.درد طوری در تمام اعضای بدنم می بیچید و نفسم را بند می آورد که فکر می کردم این بایستی همان درد معروف زایمان باشد.یعنی بدتر از این هم ممکن است؟!غافل از اینکه...

این تازه شروع علائم درد زایمان بود...هیجان اینکه شروع درد می توانست پایان رنج بارداری و مهمتر از آن پایان انتظار باشد اوج تسکینم بود.هرچه می رفتیم مسیر طولانی تر می شد انگار...راننده آژانس یک چشمش به من بود که به خودم می پیچیدم و اشک می ریختم و پایش به پدال گاز که بیشتر و بیشتر فشارش می داد...بالاخره وارد حیاط بیمارستان شدیم و همینکه می خواستم از ماشین پیاده شوم و مادرم و مسعود در تدارک ویلچر برایم بودند در نهایت تعجب فهمیدم هیچ اثری از درد باقی نمانده!یعنی مسخره تر از این نمی شد!

براحتی پیاده شدم و راه افتادم...چشمهایم را پاک کردم و تکانی به خودم دادم و یک آن چشمم به صورت متعجب راننده افتاد که لابد گمان می کرد همه اینها فیلم بوده و شوکه شده بود.خنده ام گرفت.راننده منتظر ماند و ما رفتیم داخل...و بخش زایمان با همان تصویر همیشگی...همه چیز در یک لحظه گل و بلبل شده بود!مادرم وضعیتم را برای دکتر شرح داد.خانم دکتر جوان سر تا پایم را ورانداز کرد و لبخندی زد که از هزار تا فحش ناموسی بدتر بود و گفت:حالا حالاها وقت داری! این حرف رسما" دیوانه ام کرد! انگار مطمئن بودم یا اینطور می خواستم که تا چند ساعت کار فیصله پیدا کند.

دیگر وقتش رسیده بود که از استعدادهای نهفته ام بهره بگیرم.هر طور شده باید بستری میشدم و بقیه ماجرا در اتاق پرماجرای انتظار زایمان می گذشت.می ترسیدم همه چیز آنقدر خوب پیش برود که فرصت نباشد یک ساعتی در آن اتاق پر رمز و راز بمانم! این تنها فرصتم بود!پیچ و تابی به بدنم دادم و عربده ای کشیدم به نشانه اینکه دوباره همان درد کذایی شروع شده و دیگر خودم هم باورم شده بود و نمی توانستم سرپا بایستم...بلافاصله پرستارها آمدند و من را روی تخت خواباندند و همان خانم دکتر عقده ای(!) آمد سراغم برای معاینه.راستش را بخواهید هنوز هم لبخند شیطنت آمیزش را یادم هست و چشمک ریزش را در حالیکه داشت معاینه ام می کرد و دوبار ازم پرسید:مطمئنی درد داری؟!گفتم دارم می میرم! آرام در گوشم گفت:بلند شو دختر جان هر وقت دردت شروع شد بیا.هنوز خیلی مانده تا زایمانت....یعنی رسما" و علنا" آب شدم از خجالت و تمام مسیر برگشت را فکر کردم که این از کجا فهمید؟!اصلا" این از کجا می تونست بفهمه؟حسی رو که داخل نرون های من در گردشه... این که درد دارم یا ندارم...از کجا؟!!...

ادامه دارد

 

قسمت اول خاطرۀ تولد مهراد کوچولو رو خوندید. ذهرۀ عزیز(مامان مهراد) قبلاً این خاطره رو در وبلاگشون نوشته بودند و به ما حق کپی برای نوشتن این خاطره در اینجا رودادند و من هم از اون موقع در نوبت ارسال قرارد داده بودمش. ممنون ذهره جان.

قسمت دوم و پایانی این خاطره هم فردا منتشر میشه.

 

پی نوشت:  مامان آلای عزیز زحمت کشیدند و قالب وبلاگ روطبق نظراتی که قبلاً برای بهتر و شکیل شدن قالب وبلاگ داده شده بود ، به این صورتی که میبیند تغییر دادند. ممنونم مامان آلا جان که میدونم با اینهمه کار و مشغله چقدر زحمت کشیدی. دوستان هم اگر نظری دارند بفرمایند چون ایشون طبق تصمیمات قبلی میخواهند که قالب وبلاگ "نی نی به به " رو هم به این صورت تغییر بدند. 


مطالب مشابه :


عکسهایی از مراحل زایمان انسان

کلبه من - عکسهایی از مراحل زایمان انسان - همه چیز از همه جا




خرما دارویی برای زایمان آسان(ودلیل علمی سفارش خرما به حضرت مریم از طرف خدا)

اسلام وعلم - خرما دارویی برای زایمان آسان(ودلیل علمی سفارش خرما به حضرت مریم از طرف خدا) -




تولد مهراد- اردیبهشت 82- تبریز- (قسمت اول)

وبلاگ زایمان بگم ابهتش تنها به شدت سختی زایمان یا آسونی اون بر نمی گرده.تولد یک "انسان




عکس هایی از زایمان طبیعی!!!!!!

تبسم زندگی - عکس هایی از زایمان طبیعی!!!!! - اجتماعی فرهنگی انسان و زندگي برو




برتری زایمان طبیعی نسبت به زایمان سزارین

زایمان طبیعی انسان از همان ابتدا اعضای تشکیل یافته در جنین را وادار می‌کند تا از مسیری




رشد و نمو جنین

زایمان فیزیولوژیک (زایمان ملایم و آسان - رشد و نمو جنین در 12 هفتگی:شکل یک انسان کامل را




تأثیر ورزش بر زایمان آسان تر

تأثیر ورزش بر زایمان آسان تحرک بدنی در طول روز کاهش یافته ،سلامتی انسان به مخاطره




عوامل موثر بر درک درد زایمان(1)

زایمان فیزیولوژیک (زایمان ملایم و آسان - عوامل موثر بر درک درد زایمان(1) - زایمانی ایمن برای




برچسب :