راز عشق /1/
در قسمت زنانه داشتم شربت تعارف می کردم ، که مادرم آمد و گفت:«بدو بیا اینجا مهتاب..»
سریع سینی را زمین گذاشتم و به سرعت دنبال مادرم رفتم.
_برات خواستگار پیدا شده گل دختر.
_چی؟
_یه خانومی اومد پیشم و گفت پسرش از تو خوشش اومده.از مهمونای اون طرفی ان.
_خب..
_حالا نظرت چیه؟اصن تو کی رفتی قسمت مردونه؟
گفتم:«داوود گوشیشو میخواست که از ظهر تا حالا دستم مونده بود منم رفتم گوشیشو بدم که مث اینکه این آقا پسره گلوش پیشم گیر کرده.آره؟»
_دقیقا.
_حالا مادر من من که هنوز این شاپسرو ندیدم.بذار ببینمش اونوقت نظرمو درموردش بهت میگم.
_باشه پس میرم به مادرش بگم مهمونی تموم شد بیاد ببینتت.
با حسرت گفتم:«من که چشمم آب نمیخوره.خواهر هیجده سالم داره عروس میشه.من هیچی.ترشیدم رفت»
_یعنی چی؟بسه بسه.برو دیگه.
یکهو در بین مهمان ها چشمم به خاله راحله افتاد که معلوم بود تازه آمده و داشت کتش را در می آورد.سریع به سمتش رفتم و گفتم:«سلام خاله...چطورین؟»
_ا سلام مهتاب جون.چطوری خاله؟
_خوبم مرسی.کتتونو بدید برم توی جارختی سالن آویزونش کنم.
_نه نمیخواد زحمت بکشی عزیزم.
_چه زحمتی خاله.
_راستی این آقا دوماد سامان خان خیلی خوبه ها.این خواهرت عجب بلایی بود و ما نمی دونستیم که یه همچین پسر خوب و گلی رو تور کرده ها.
خاله راحله بیست و نه سالش بود و هنوز ازدواج نکرده بود.
گفتم:«از ما که گذاشت دیگه راحله.»
_نه بابا چه حرفیه.حالا تو که از من شیش سال هم کوچیکتری.به موقع اش تو هم ازدواج میکنی.
_تا ببینیم چی میشه.
با خوشحالی کتو ازدست خاله ام گرفت و به جارختی آویزونش کردم.به بخت خواهرم که تازه تابستون هجده سالش تمام شده بود،فکر می کردم.چه قدر زود داشت ازدواج می کرد و از پیشمان می رفت.
سامان بیست و چهارسالش بود و اتفاقا پسر بدی هم نبود.خوش پوش و مهربان بود ولی من خیلی از او خوشم نمی آمد.به دلایلی...
شاید چون پدر و مادرم از آن اول موافق ازدواج این دو نبودند من هم دیگر دوست نداشتم خواهرم با همچین آدمی ازدواج کند.
اصلا من نمی دانستم چرا سامان که دانشجوی پزشکی بود حاضر شده با خواهر من که رشته ی مخابرات می خواند،ازدواج کند.
قضیه خیلی مشکوک بود.سامان یک پژوی 206 داشت و خانه ای هم در صادقیه اجاره کرده بود که در آنجا زندگی کنند.خواهرم من همیشه می گفت که عاشق سامان است و سامان صدبرابر بیشتر عاشق خواهر من.ولی حتی عشق این دو نیز بوی عشق حقیقی نمی داد.
پدرم مخالف سرسخت این ازدواج بود که یک روز نامه ای نظرش را 180 درجه تغییر داد.پدرم با خواندن نامه طوری تغییر کرد که همان شب با ماندانا صحبت کرد و گفت می گذارد با سامان ازدواج کند.
پدرم می گفت از خانواده ی سامان خوشش نمی آید.راست می گفت.پدر سامان ده سال در زندان بوده و مادرش هم سه سال.سابقه ی خوبی نداشتند و نمی گفتند جرمشان چه بوده که به زندان رفته اند به همین دلیل پدرم خوش بین نبود.
حالا من خیلی دلم می خواست بدانم که در آن نامه چه چیزی ذکر شده بود که اینقدر توانسته بود حال پدرم را دگرگون کند.
همین طور که شربت را تعارف می کردم و لبخندی به لب داشتم یک دفعه یکی از مردها بی اجازه وارد سالن زن ها شد و داد زد:«دارن حمله می کنن...فرار کنین.»
یک دفعه غوغایی در سالن به وجود آمد و من خودم را به ماندانا که با چهره ای برافروخته ایستاده بود و تماشا می کرد رساندم و گفتم:«چی شده مانی؟»
ماندانا فقط گفت:«نمی دونم.»
و زد زیر گریه و گفتم:«حالا بیا مانتوتو بپوش بریم.»ولی نمی دانستم که خیلی دیر شده.
کل سالن تخلیه شده و بود و فقط 7 نفر در سالن مانده بودند که چهارمرد چهارشانه وارد شدند و داد زدند:«همتون سر جاتون وایسین.»
_شما واسه چی اومدین اینجا؟گمشین.
این صدای ماندانا بود که با گریه نعره می زد و جیغ می کشید.
او را نگه داشتم و گفتم:«ماندانا چیزی نگو از قیافه هاشون معلومه..»
که یک دفعه احساس کردم مرد چهار شانه ای از پشت دستم را گرفت و من را روی زمین خواباند و ...
ادامه دارد...
مطالب مشابه :
رمان هاي زيبا و خواندني
رماني عاشقانه و زيبا كه اميدوارم از خواندن آن مودب پور ، ماندانا معيني ، رمان ماندانا
رمان کژال
♪♥☺ dooob ☺♥♪ - رمان کژال - مهربانی و خنده و دوستی (زندگی) - ♪♥☺ dooob ☺♥♪
رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 10 )
رمان رمــــان ♥ - رمان از اون جایی که ماندانا اجازه نمی رمان به بهانه ی درس خواندن
رمان عشق و مانیا4
رمان ♥ - رمان عشق و مانیا4 ماندانا:پریا من بهترین دوست مادرتم ،نوه عمه ی مادرت پریا:
رمان کسی پشت سرم آب نریخت-2
دنیای رمان ولی این حقش نیست که ماندانا بره عذرخواهی به قصد درس خواندن آمده بود پایین
راز عشق /1/
دنیای رمان - راز عشق /1/ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و
سفر به دیار عشق (2)
دنیای رمان ماندانا: به سرم رافردا را مردم از خواندن این تذکره هامی فهمند نه نفهمید
برچسب :
خواندن رمان ماندانا