رمان جدال بین اسمس و اممس16
-شاید میخواسته مخت مشغول نشه...شایدم بعد از اون عاشقت شد.
-بس کن مینا.
-ببین اون موقع تو یه دختر بچه بودی واونم یه پسر تو اوج تمایلاته مردونش...میتونست هر سوء استفاده ای ازت بکنه.
-حالا من چیکار کنم؟
--به حرفه دلت گوش کن.
-گوش کردم که وضعم اینه.
-بجا این حرفا بیا بریم لباسه خوب بپوش با شلوار ورزشیو تیشرت نشستی اینجا.
-بیام پیرهن بپوشم؟
-نه بابا بیا حداقل استین بلند بپوش.
-ول کن بابا مگه اینا رسمو رسوم به جا اوردن...دارن تو خونه خودشون ازم خواستگاری میکنن!
اون شب بعده شام هرکسی داشت درمورده یه چیز حرف میزد که یه دفعه شوهر خالم گفت
-خب بریم سراغه اصله مطلب.
خندم گرفت...هیچ شباهتی به خواستگاری نداشت...من که با تیشرتو شلوار ورزشی نشسته بودم مانی هم با تیشرته طوسی ویه شلوار جینه مشکی...اخی این حداقل شلوارشو عوض کرده...کاش حرفه مینا رو گوش میکردم...حالم داشت از لباس پوشیدنم بهم میخورد.
اصلا به حرفاشون گوش ندادم تا اینکه بابا گفت
-سحر با مانی برید حیاط حرفاتونو بزنید.
پاشدم...نباید اجازه بدم بیشتر خوردم کنه میدونم چیکارش کنم رفتیم تو حیاطو نشستیم لبه پله.
همیشه پسرا شروع میکنن ولی نخواستم داغون شمو خودم گفتم
-چیه تو فکری؟
-داشتم فکر میکردم چه جوری شروع کنم که تو زحمتشو کشیدی!
سریع گفتم
-مانی من یه معذرت خواهی بهت بده کارم.
-برای چی؟
من دوتا کاره اشتباه کردم.
-چی کار؟
-واسه اینکه بهت زنگ زدمو مزاحمت شدم...درسته یه بار عذر خواهی کردم اما خواستم حضوری هم بگم...ببخش منو که اون مزخرفاتو گفتم.
اخماشو کشید توهم
-کدوم مزخرفات؟
-همون که گفتم دوست دارمو این حرفا.
-خب این کجاش مزخرفه؟
-همه جاش...شرمندتم...من واقعا پشیمونم.
با عصبانیت گفت
-این چه حرفیه میزنی تو؟
سرمو انداختم پایین
-شرمنده...بچه بودم...حالیم نبود...به خدا روم نمیشه تو صورتت نگاه کنم.همش عذاب وجدان داشتم تو راجع به من چه حجوری فکر میکنی!
-یعنی دیگه دوسم نداری؟
-دیونه این چه حرفیه؟معلومه که دوست دار..پرید وسطه حرفم
-من نفهمیدم دوسم داری یانه؟
-دوست دارم...ولی نه مثله قدیم...من فقط حسمو اشتباه گرفته بودم همین.منو میبخشی؟
با ناراحتی گفت
-گناه نکردی که!سحر تو یه تماسه تلفنیو خیلی بزرگش کردی...انقدر به خودت سخت نگیر.
-یه چیزه دیگه بگم؟
-بگو؟
-مهدی دوستت چه جور پسریه؟
-رفیقه شبنم؟بچه خوبیه...ولی فکر نمیکردم تن به ازدواج بده!چهار سال دوستو همکلاسی بودیم...خوانوادشم خوانواده خوبیه...
-من استرس دارم!
-چرا؟
-اگه تو زندگیشون به مشکل بخورن تقصیره منه!
-اولا زندگیه خودشونه دوما مقصر منم نه تو.ولی واقعا برام سواله چه جوری از شبنم خوشش اومده؟
-مثله اینکه یه پیشنهاد بد به شبنم میده که شبنمم فشش میده وتموم میکنه...همونجا خوشش میاد و میفهمه شبنم دختره خوبیه!
-اوه پس عاشقه پاکیش شده!
گفتم
-اره ولی برام سواله چه جوری تلفنی عاشق شدن؟
-همه که مثله تو نیستن!
گفتم
-تیکه میندازی...من امارم پیشت خرابه دیگه.
-سحر تمومش کن...تو دختره پاکی هستی...من هیچ وقت به خودم اجازه ندادم...حرفی از تو بزنم.
سرمو انداختم پایین...
-سما خیره سرم خواستگاریم بودو باید خوشحال بوده باشم...اما داشتم دیونه میشدم...اینکه عشقم جلوم نشسته و من دارم از دوست نداشتنش میگمو اون هیچ اعتراضی نمیکنه داشت داغونم میکرد.خیلی عادی حرف میزدو بیخیال بود.
-پس واسه همین انقدر ازش پری.
-اره...سما اونشب بدترین شبه زندگی بود.
-رفتین تو چی گفتین؟
-هیچی گفتش بگیم...ماهمدیگه رو دوست داریم ولی نه به عنوانه همسر!
-تو گفتی یا اون؟
-من دیگه خودش گفت اگه بگه همه بهش میخندن وقتی رفته خواستگاری بگه ماهمو مثله خواهر برادر دوست داریم.
با ناراحتی گفتم
-سحر به نظرم اشتباه کردی...شاید واقعا میخواستت.
-نه سما...نمیخواست اگه میخواست یه چیزی میگفت.
-بعدش چیشد؟
-هیچی همون شب رفت جنوبو این چند سالم مثله من سرش به درس گرم بود...تا امسال که شما باعث شدین دوباره بهم نزدیک شیم.
-شبنمو مهدی چیشدن؟
لبخند زد
-خوبن یه دختر دارن به اسم ایدا.
-خداروشکر.ولی سحر سعی کن اذیتش نکنی!
-سما تو چرا این حرفو میزنی...منم عینه تو...تو هنوزم سپهرو دوست داری...ولی نخواستنش اذیتت میکنه.تو هم حسای منو داری.
-اره راست میگی.خیلی اذیت میشم سحر...خیلی.
یکم اشک ریختمو براش دردو دل کردم.
که دره اتاقو زدنو مهرا سرشو اوردتو
-بیاین شام دوساعته تو اتاقین!بعد از شستنه صورتمون از اتاق اومدیم بیرون دیدم به ترتیب کنار هم مانی...سیاوش...سپهر...ماهان کنار هم دارن نماز میخونن!!!
لبخندمو نمیتونستم جمع کنم...
چه قدر صحنه قشنگی بود!!!
چه قدر سومین نفری که تو صف بود به دل مینشست...
چه قدر مثله اسمش اسمونی بود...
چه قدر زیبا چشماشو بسته بود وبا خداش حرف میزد...
چه قدرسین هایی که سرزبونی گفته میشد زیبا به گوشم میرسید...
خدایا همیشه سرپا باشه...
خداجونم همیشه سرحال باشه...
من طاقت ندارم حاله بدشو ببینم...
وای...داروهاش!!!
برگشتم سمته مهرا که داشت با عشق به سیاوش نگاه میکردو زدم تو سرش...
انتظار نداشت یه دفعه داد زد
-چته وحشی ترسیدم؟
-مهرا سپهر رفت امپولاشو بزنه؟
-منو زدی اینو بپرسی؟
-بگو دیگه...
-نه بابا تا الان داشت با مانی بازی میکرد.
میشا-اقایون نمازه همگی قبول باشه.
همگی جوابشونو دادن و داشتن سجاده هاشونو جمع میکردن که گفتم
-سپهر تو رفتی امپولاتو بزنی؟
سرشو اورد بالا
-خوبم بابا.
-اهان یعنی دکتر مرض داره که امپول میده.
پاشد
-الان خوبم دیگه نمیخواد.
ماهان-دروغ نگو...تب داری بریم بزن بیا...
سپهر-نمیخواد گیر نده!
سیاوش-پاشو برو حوصله نش کشی ندارم...مسافرتو کوفتمون نکن.
سپهر-نمیخواد دیگه.
مانی چشمک زدو گفت
-سپهر نکنه میترسی؟
سپهر کلافه گفت
-ترس چیه؟
ماهان-پس بریم.
سپهر-خودم میرم میام.
-بچه ها من برم تا خونه خالم اینا نزدیکه اینجاست.
میشا-برو تا قبله شام بیا.
-پس من میرم.
سیاوش-خب با سپهر برو...
-نه خودم میرم.
سپهر-سما وایسا حاضرشم برسونمت.
سحر تو گوشم گفت
-اخی کور از خدا چی میخواد؟
اروم گفتم
-لال مونیه سحر!داد زدم
-نمیخواد سپهر...
سپهر-رو حرفم حرف نزن.
-دستور نده ها...
سپهر-منم داد زدن بلدما.
-ایش خب.
رفتم تو اتاقو حاضر شدم چادرمو انداختم رو دستمو اومدم بیرون...
سپهرم شلوار لیه مشکی با یه پلیور ابی پوشیده بود سویی شرتشم رو دستش بود وسویچشو میچرخوند...
-بریم.
راه افتاد...پسره بیشور بفرما هم نمیزنه.
داشتم کفشامو میپوشیدم
-بچه ها ماداریم میریم چیزی نمیخواید؟
مهرا-نه تا ده خونه باشید شام بخوریم.
-باشه خدافظ.
چادرمو گذاشتم رو سرمو رفتم سمته ماشینم...اوه چه بارونی میومد.
سپهر همونجور که داشت دره حیاطو باز میکرد گفت
-بیا با ماشینه من بریم دیگه...
-نمیخواد میارم.
-سما بیا...سوئیچتم بده سیاوش شاید خواستن برن بیرون.
سریع دوییدم تو وسویچو دادو رفتم بیرون وسواره ماشین شدم.
همونجور که راهنمای راستو میزد گفت کجا میری؟
کمربندمو بستم
-برو سمته لنگرود.
-باش...از تو داشبورد کنترلو میدی؟
دره داشبورد وباز کردمو کنترلو در اوردم ودادم بهش...
ضبطو رو شن کردو تو سکوت رانندگی کرد.
منم چشمامو بستمو به اهنگی که با صدای برف پاکن قاطی شده بود گوش دادم....
سراغی از ما نگیری...
نپرسی که چه حالیم...
عیبی نداره میدونم باعثه این جداییم...
رفتم شاید که رفتنم فکرتو کمتر بکنه...
نبودنم کنارتو حالتو بهتر بکنه...
لج کردم با خودم اخه...
حست به من عالی نبود...
احساسه من فرق داشت با تو دوست داشتنه خالی نبود...
بازم دلم گرفته...
تو این نم نمه بارون...
چشام خیره به نوره چراغه تو خیابون...
خاطراته گذشته منو میکشه اروم...
چه حالی دارم امشب به یادتو زیر بارون...
بازم دلم گرفته...
تو این نم نمه بارون...
چشام خیره به نوره چراغه تو خیابون...
خاطراته گذشته منو میکشه اسون...
چه حالی داریم امشب به یادتو منو بارون...
باختن تو این بازی واسم از قبل مصلّم شده بود...
سخت شده بود تحمله عشقت به من کم شده بود...
رفتم ولی قلبم هنوز...
هواتو داره شبو روز...
من هنوزم عاشقتم به دل میگم بساز بسوز...
رفتم ولی قلبم هنوز...
هواتو داره شبو روز...
من هنوزم عاشقتم به دل میگم
بساز بسوز...
بازم دلم گرفته...
تو این نم نمه بارون...
چشام خیره به نوره چراغه تو خیابون...
خاطراته گذشته منو میکشه اروم...چه حالی دارم امشب به یادتو زیر بارون...
سپهر-کدوم طرف برم؟
-برو راست...
پنج دقیقه بعد جلو دره خونه خالم بودم...پیاده شدم وگفتم
-بیا پایین پنج دقیقه بشین بریم.
-نه نمیخواد یه چرخ میزنم تک بزن بیام دنبالت.
بهتر...زیاد خوب نبود با سپهر برم خونه خالم.
لبخند زدم
-پس هر دفعه بلای جونت زنگ زد بیا.
خندید
-باشه.
زنگو زدمو رفتم تو خونه خالم...اونم عید بودو کلی مهمون داشت خونش.
یه ربع پیششون موندم و سریع پاشدم البته ازم قول گرفت یه روز حتما با بچه ها ناهار یا شام بریم پیشش.
یه تک به سپهر زدمو پنج دقیقه بعد صدای بوقش اومد ومنم بعد از خداحافظی از خالم وکشیدنه لپه تک پسرش دوییدم حیاط.
درو باز کردمو نشستم
-وای چه بارونی خیسه خیس شدم!
خندید
-سلام.
-ایوای سلام...یادم رفت.
راه افتاد.
-رفتی درمونگاه؟
-اره.
-راست میگی؟
-راستشو بگم؟نه!
-چرا؟
-خب نمیخواد...
-سپهـــــــر.
-باشه میریم.
-اصلا داروهات کو؟
-تو جیبه سوییشرتمه!
چشمم خورد به یه درمونگاه شبانه روزی!
-نگه دار.
کنار پارک کردو پیاده شد.
-سوییشرتمو از پشت بده برم.
-کور خوندی...فکر کردی من خرم؟نه داداش خودم باهات میام.
پیاده شدمو سوییشرتشو برداشتم ودادم دستش.
-بریم.
راه افتادو منم کنارش...
چه قدر ارزو داشتم یه دفعه کنارش قدم بزنم...
یه دفعه دیگه کنارش تو ماشین بشینم...
یه دفعه مثل قدیما صداش کنم...
یه دفعه مثله بچگیمون، بدونه دلخوری....
اما الان...چه دیر!!!
الانی که با وجود اینهمه نزدیکی...
کلی از هم دوریم...
کلی فاصله بینمونه...
کلی حرفه نگفته...
کلی اشکای ریخته...
ویه دله شکسته...
ومن بازم باید بگم...دلم...بی تابی نکن...همش زود گذره...همش خوابه...همش رویاست...
دلم...اروم باش...اینی که تو به خاطرش بیتابی میکنی...همونیه که شکوندتت...
همونیه که به دردت اورده...
همونیه که سنگت کرده...
همونیه که هم سردت میکنه...هم گرمت...
سما...دل نبند...خر نشو...به قلبت بگو تند نزنه...
این ادم همونیه که هم باعث میشه ازته دل بخندی...
هم باعث میشه از ته دل زار بزنی...
پس کاری نکن دوباره بشکنی...
پس فکر نکن اون اهنگی که تو ماشین گوش دادی شاید حرفه دلش باشه...
فکر نکن...
این ادم یه دوسته همین...
این ادم یه اشناست همین...
این ادم فقط دوست شوهره رفیقته همین...
پس هیچ فکری نکن.
صدای پرستار اومد وسطه فکرم.
-بله؟
سپهرپلاستیکی که توش سرنگو میدیدم گذاشت رو پیشخونو گفت
-سلام خانوم اومدم این و تزریق کنم.
-سلام...برین داخله اتاقه تزریقات پرستار هست.
برگشت سمتمو سوییشرتشو داد دستم
-اینو بگیر من برم.
همیشه وقتی یکی میخواست امپول بزنه من لرزم میگرفت...
کلا از فضای بیمارستان متنفرم بودم...البته سرم زدنو دوست داشتم...روانی بودم دیگه...
با دسته لرزون گرفتمو گفتم
-صلوات بفرست.
خندش گرفت
-تو چرا استرس داری؟
-اخه درد داره!!!
-بشین الان میام.
رفت تو منم نشستم رو صندلی...و شروع کردم به گفتن ذکری که همیشه ارومم میکرد.
الا به ذکرالله تطمئن القلوب
چند دقیقه بعد اومد بیرون در حالی که پاشو به زور رو زمین میکشید واخم کرده بود.
-اخی چیشده؟
به زور گفت
-درد رابیوفت تا نزدمت همش کاره توِ.
خندم گرفت همش ساره رو میبردم دکتر اینجوری غرغرمیکرد.
-بریم برات سک سک بخرم؟
-سما اذیتم نکن.
سویشرتشو دادم بهش
-بیا بپوش بیرون سرده...سویچم بده من.
به زور دستشو کرد تو جیبه شلوار لیشو سوییچو دراورد.
زیر لب گفتم
-انگار مجبوره شلوار به این تنگی میپوشه...
-شنیدما.
-گفتم که بشنوی.
سوار ماشین شدمو راه افتادم...اونم نشست کنارم.
-خب بریم برات سک سک بخرم.
-سما اذیت نکن.
چقدر اسممو قشنگ میگی...سما فکر ممنوع!
-خدایی مگه چه قدر درد داشت اینجوری میکنی؟
با عصبانیت گفت
-مرتیکه عینه کلاه قرمزی بهم امپول زد!!!
یه ان قیافه کلاه قرمزی وقتی داشت به یه نفر امپول میزد تو کارتونه کلاه قرمزیو پسرخاله اومد جلو چشممو بلند زدم زیر خنده.
-میخندی؟
با لحنه خانوم شیرزاد گفتم
-نخندم؟
سرشو از رو تاسف تکون دادو چشماشو بست.
یه سوالی تو ذهنم بود به زور دهنمو باز کردمو پرسیدم
-سپهر دیشب که حالت بد بود گفتی من اونو نکشتم میشه بگی قضیه چیه؟
کاملا جاخوردنش تابلو بود.
-من گفتم؟
دندرو عوض کردم...
-تو گفتی دیگه!!!
-چیزی نبود!
-بگو نمیخوام جواب بدم.
-نگم بهتره.
-باشه.سر میزهمه تو سکوت نشسته بودنو ماکارونی که میشا ومهرا زحتشو کشیده بودن میخوردن...
یه نگاه به میشا انداختم...به سحرو مانی اشاره کرد.
خواستم حرف بزنم که میشا گفت
-دستم درد نکنه...الهی عروس شم...الهی کربلا برم...مکه برم...مشهد برم...مسجد برم...
همه سرشونو اوردن بالا ولبخند زدن به جز مانی وسحر...
ماهان-خب بابا میگم ترشیدی قبول نمیکنی!!!
میشا-خیر...من خودم نمیرم.
-بله اقا ماهان یه بار گفتم که میشا منتظره من لباس بخرم...وگرنه داماد حاضره!
ماهان-حتما دامادم اون امیریه.
با تعجب به ماهان نگاه کردم...
امیری معاونه بانکی بود که میشا توش کار میکردو خواستگاره پرو پا قرصه میشا بود.
-تو امیری و از کجا میشناسی؟
-پس میشا خانوم نگفتن....من دو ماهه تو بانکه میشا اینا مشغولم!!!
مهرا-وا پس چرا نگفتین؟
میشا بیخیال گفت
-چون مهم نبود.
ماهان با عصبانیت گفت
-بله اصلا مهم نبود...مهم این بود که من امیری و میشناختم.
سپهر-خب حالا بیخیال شین...چرا دعوا میکنین؟
میشا-نه من میخوام بدونم من چرا باید بیام سریع بگم این باب اسفنجی اومده تو بانکه ما؟
سیاوش-میشا زشته مسافرت که جای دعوا وقهر نیست!!!
میشا یواشکی یه نگاه به سحر انداخت...
حالا فهمیدم میخواستن یه کاری کنن مانی وسحر حالیشون شه...من چه گیج شدم!!!
-اصلا تا وقتی این ماهان اینجا باشه من حرف نمیزنم.
ماهان-بهتر دو دقیقه صداتو نمیشنویم.
میشا-سیاوش رفیقتو جمع کن پامیشم میرما...
مانی سرشو اورد بالا حس میکردم رنگش پریده
-بچه ها چه خبره؟
میشا-از ماهان خان بپرس!
مانی-ماهان تو تموم کن.
ماهان-من دیگه تحمل ندارم.
خندم گرفت چه فیلمین اینا...
میشا از رو میز بلند شد
-منم تحمل ندارم.
سحرسکوتشو شکست
-وا میشا!!!
میشا-تمومش کن سحر...
سحر-میشا به خاطر من...
سپهر-بچه ها همین الان تمام دعواها رو میذارین کنار این چه وضعیه؟مانی و سحر یه جور ماهانو میشا یه جور!!!
مانی-من مشکلی ندارم.
سحرم سرشو انداخت پایین
-منم همینطور.
میشا با خنده نشست سرجاش
-منم که کلا از اولش مشکل نداشتم بعد با چشمک به ماهان گفت
-مگه نه همکار؟
ماهان با لهجه گفت
-موشکیل؟من موشکیل ندارم که...خیلی هم عالیه!!!
همه خندیدنو بالاخره یخه جمع شکست.
-خب پاشید سفره رو جمع کنیم!
میشا-من پختم به من چه جمع کنم؟
مهرا-منم همینطور!
-منو سحر جمع میکنیم...بعد یه لبخند زدم به پسرا که داشتن نگاه مون میکردن.
ماهان-مرد که دست به سیاه وسفید نمیزنه...
سیاوش-منم میخوام برم بازنم استراحت.
یه دفعه نمکدونی که دستم بودو پرتاب کردم سمتش که جاخالی داد وخورد به ماهان...
-یه بار دیگه جرات داری بگو...
ماهان دستشو گذاشت رو سرشو گفت
-خواهش میکنم...عیبی نداشت.
سیاوشو سپهرو مانیم فقط داشتن میخندیدن.
مانی-خب ظرفا رو شما بشورید ما سفره رو جمع کنیم.
سحر-نه بابا بد نگذره...شما ظرف میشورید ما جمع میکنیم.
بالاخره با کلی دعوا قرارشد ماهان وسپهر برن ظرف بشورنو منو سحر میزو جمع کنیمو مانی وسیاوشم برن پذیرایی رو مرتب کنن!!!
میشا ومهرا هم که نشسته بودن رو اوپن اشپزخونه ودستو میدادن!!!
ظرف شستنه سپهر وماهان خیلی خنده دار بود...
سپهر چون اصلا از اینکارا بلد نبود خرابکاری میکردو ماهانم با دسته کفی میزد تو سرش...
خلاصه با مسخره بازیه اینا بالاخره همه کنارهم نشستیم تو پذیرایی و شروع کردیم به گل یا پوچ بازی کردن...
این مانی خیلی کلک میزد واعصابه همه رو بهم ریخته بود...
کلا تا گل میوفتاد دستش گمو گور میشد!!!
تا اینکه ماهان قاطی کردو پاشد که یه کتک مفصل بزنتش ومانی هم شروع کرد به دوییدن...
دوتاشون میدوییدن دور خونه وماهم به مسخره میگفتیم
-موش بدو گربه تو رو نگیره...
یه دفعه مانی وایساد...
دستشو گذاشت رو سینه اش...
چشماشو بست...ماهان رسید بهشو یه دونه زدپس گردنش که مانی افتاد رو زانوهاش...
همه سکوت کردیم...
ماهان با ترس نشست کنارشو گفت
-مانی خوبی؟
به نفس نفس گفت
-اره...بعد به زور خواست پاشه که ماهان دستشو کشیدو بلندش کرد...
سحر با صدای لرزون گفت
-مانی چیشد؟
مانی با رنگی پریده برگشت سمته سحرو گفت
-نفسم بند اومد هیچی...بعدم رفت سمته اتاقو گفت
-الان میام.
همه برگشتنو به ادامه بازی رسیدن...پسره خل دو دقیقه دویید نفسش گرفت...بچه ننه!!!
از پله های شیطان کوه بالا میرفتیمو نفس نفس میزدیم...چادرمو تکون دادم
-هه...ه...وای مردم!!!
سپهر-اووووف چندتا پله داره؟
ماهان دستشو گذاشت رو زانوهاش تا نفس بگیره
-فکر کنم هزارتا بود!!!
مهرا-اره منم شنیدم حدوده هزارتاست...
سیاوش-اخه بگو مرض دارین این همه راه از اینجا میاین بالا تا برسین به تله کابین؟
میشا-ببین حرف راستو باید از بچه شنید...سیاوش حرفه خوبی زدی!!!
سیاوش-میشا کتک لازمیا!!!
عصبی دستشو زد به کمرش
-زبون نداری چرا میخوای از زورت استفاده کنی؟
سپهر-وای میشا تموم کن...
مهرا-کاره خوبو اون مانیو سحر کردن که پایین موندن.
میشا-به جانه خودم این مانی مشکوکه...
مهرا-منم حس میکنم میخواست یه چیزی به سحر بگه والکی بهونه کرد که حالم خوش نیست.
-ولی من حس کردم واقعا حالش خوش نبود...دیشب دیدی داشت حالش بد میشد!!!
ماهان-به شما چه اخه بیاین بریم سوار این تله کابینه بدبخت شیم.
رفتیمو یه کابین گرفتیمو شیش تایی سوار شدیم دخترا یه سمت پسرا یه سمت...
وقتی راه افتاد مهرا جیغ زد
-وای سیاوش چه خوشگله؟
از طرفه خودم بیرونو نگاه کردم واقعا زیبا بود...واقعا حس میکردی تو یه تیکه از بهشتی...
خدایا هزار مرتبه شکرت...
هزار مرتبه شکر برای...نفس هام...برای خوشیم...برای خوشیه دوستام...برای سلامتیشون...برای حاله خوبشون...
شاید مهرا فقط تو ماها خیلی خوب بود...اما بازم برای ما خیلی خوب بود...
خیلی...
همین بودن کنارهممون...همین خوش بودنمون...ممنونت خدا...
سیاوش-واقعا اینجا میشه نفس کشید!!!
سپهر-خیلی سرسبزه ها...
ماهان-چند مترفاصله داریم با زمین؟
-فکر کنم حدود صدمتر هست!!!!
میشا دستمو فشار داد برگشتم سمتش...رنگش پریده بود وچشماشو بسته بود.
خندم گرفت
-من میگم تو چه ساکتی!!!نگو ترسیدی..اخی.
ماهان-بابا چشماتو باز کن هیچی نیست.
میشا با لرز گفت
-ن..نمیتونم...الان میوفتیم!!!
همه بلند بلند خندیدن...
سپهر-واقعا چشماتو باز کنی میوفتیم؟
سیاوش-چیزی نیست بابا رو زمینیم...فقط صد متر بالاتر...
میشا با حالته گریه گفت-نگو سیاوش...
-بیاین اسم بازی...
مهرا-اره اول من سیاوش...
میشا چشم بسته گفت
-شیما...
-اریا...
ماهان-ارش...
سپهر-شمیم...
میشا بازم باهمون چشمای بستش گفت
-سپهر شمیم کیه؟
همه خندیدنو سیاوش گفت
-مهرا...
-ایش...
مهرا-امیر سیاوش...
صدای داده همه رفت بالا
سپهر-بابا حالمونو بهم زدین شما...
ماهان-مهرا چه اسمایی بلدی؟
مهرا-سیاوش...امیر سیاوش...عمو سیاوش...داداش سیاوش...اقا سیاوش...بابا سیاوش...دای...
ماهان-خسته نشی یه وقت...خاله سیاوش و عمه سیاوش یادت رفتا...
بالاخره با مسخره بازی های اینا اومدیم پایینو رفتیم پیشه مانی وسحر...
تو یه مغازه صنایع دستی بودیمو همه داشتیم سوغاتی میخریدیم...
چشمم خورد به یه لباس محلی که خیلی ناز بود...
یه پیرهن قرمز با استینای چین دار ویه دامن مشکیه پرچین که پایینش با چند رنگ قرمزو ابیو سبزو زردو نارنجی...نوار دوزی شده بود رو پیرهنشم یه جلیقه مشکی که نوار دوزی طلایی داشت قرار داشت...
خیلی شبیه لباس محلی بود که خودم برای خودم و بچه ها دوخته بودم...
داشتم خوب مدلشو نگاه میکردم که سپهر وایساد کنارم
-خوشگله بخرش!
-نمیخوام خودم مثله همینو دارم.
-از اینجا خریدی؟
-نه خودم دوختم!
با تعجب گفت
-خیاطی بلدی مگه؟
-اره...
-جالب شد...نمیدونستم.
-تو چی میدونی؟
سریع از کنارش رد شدمو رفتم پیشه بچه ها...
مهرا-سما اون لباس محلیه رو دیدی؟
-اره دیدم.
-مثله ماله ماست.
میشا-اوهوم قیمتشو دیدی؟هفصد هزار تومن.
-دیگه گرونه دیگه...ولی ما که دوختیم چهارتاش هفتصد تومن تموم نشد...خدایی حال کردم.
ماهان-شما هم از این لباسا دارین؟
میشا-اره سما برای هرچهارتامون مثله هم دوخته!!!
سیاوش-مردونشم برا ما بدوز.
-چشم پولشو بده...وقت بگیر بدوزم.
سیاوش اخم کرد
-خب میدم بیرون برام میدوزن دیگه!!!
-برو بده...میدادی هم کارتو ساله دیگه تحویل میگرفتی چون حالا حالاها وقت ندارمو سفارش قبول نمیکنم.
-خب بابا بریم ناهار بخوریم؟
-بریم.
ظرفه پیتزامو فرستادم جلو...
-وای من دیگه جاندارم!!!
مهرا نالید-وای گفتی چرا تموم نمیشد؟
یه نگاه به پسرا انداختم...از بس که گندن همشو خوردن!!!
سیاوش دست انداخت تو ظرف مهرا ویه پر از پیتزاشو برداشتو گفت
-خودم میخورم.
-بابا از دسته شما تکون میخورم میگم ایییییش...ویییییییش.
مهرا-از حسودیته خواهر.
-بازم بگم سیاوش چه عتیقه ایه؟
مانی-بچه ها بریم قایق سواری تو استخر لاهیجان؟
-من که پایم!
بعد از موافقت دو تا قایق گرفتیمو پسرا باهم ودخترا هم باهم نشستن داخلش.
مهرا وسحر شروع کردن به پازدنو منو میشا فقط نظاره کردیم.
اون سمتم ماهانو سیاوش داشتن پا میزدن.
راه افتادیم مهرا هم به قوله خودش راننده بود.
-مهرا از قصد برو بزن بهشون بخندیم
-الان.
سریع رفتیم کوبوندیم به قایقشون که سر سپهر کوبیده شد به لبه قایقو اخش رفت بالا...اونا اومدن که جواب بدن...با تموم قدرت دنده عقب زدیمو رفتیم عقبو به همشون خندیدیم.
ماهان-هوی خانوما وایسین کروکی بکشیم!
میشا-ما خودمون پلیس باهامون بود کشید شما مقصرید.
سپهر-خانوما دیه سرمن چی؟
سحر-طبق همون دلیل بودن پلیس باهامون ما دیه هم نمیدیمو رد میشیم.
مانی-بدبخت اون پلیستون اگه بیوفته دسته ما.
خشمگین نگاش کردم که ترسیده گفت
-ما از این شانسا نداریم.
بعد ازقایق سواریه فوقه شیرینمون اومدیم پایین که مهرا گفت
-وای بچه ها حالت تهوع دارم!!!
میشا انگشته اشارشو اورد بالا وگفت
-انگشت بندازم تو حلقت؟...بالا بیاری خوب میشیا!!!
قیافمو جمع کردم
-اََه میشا حالمونو بهم نزن.
مهرا-فکر کنم زیاد غذا خوردم!
با اخم نگاش کردم...
سحرم برگشتو نگامو دید مثله من نگاش کرد...
یه دفعه پسراهم با اخم به سیاوش نگاه کردن!!!
مهرا با ترس گفت
-چرا اینجوری نگاه میکنید؟
-تو چرا باید حالت تهوع داشته باشی؟
با بهت گفت
-خب غذا زیاد خوردم دیگه.
میشا-سرخودتونو شیره بمال...
سیاوش-شماها چتونه؟
ماهان-سیاوش...ما چی بگیم بهت؟
سپهر-ما جوابه عمو خاله ورو چی بدیم؟
مانی-وحتی جواب کسرا!!!
مهرا داشت اشکش درمیومد
-چیشده؟مگه ما چیکار کردیم؟
دیگه داشت خندم میگرفت...ولی با اخم گفتم
-دیگه میخواستین چیکار کنین؟
سپهر داد زد
-من الان باید بفهمم دارم عمو میشم!
یه دفعه همه گی زدیم زیر خنده!!!
مهرا دستشو گذاشت رو قلبش
-بمیرید الهی بیشورا جون دادم
سیاوش زد تو سره سپهرو گفت
-بی تربیتای چلغوز.
سپهرم خندیدو گفت
-وا تو چرا به خودت گرفتی؟
ماهان-سیاوش نکنه!!!
سیاوش-خفه شو...مهرا حالت خوبه؟
مهرا خودشو لوس کردو گفت
-والله اینا انقدر منو بد ترسوندن من دردم یادم رفت...الان خوبم.
-خب پاشید تشریف ببریم ویلا...
مهرا-میشه من با سیاوش بیام؟
سحر-یعنی میخوای پسرا بیان این ماشین؟
مهرا سرشو به معنای تایید تکون داد.
سحر-اما باید دوتا سرخر تحمل کنی چون جا نداریم.
مهرا-خب تو ومانی با هامون بیاین.
سحر-من حاله چرتو پرتا تونو ندارم.
میشا-منم حالم بد میشه!
-ولی من هستم.
سپهر-منم هستم.
ماهان-پس سوییچتو بده من ما با هم بریم.
سیاوش راننده شدو مهرا هم نشست کنارش...منو سپهرم نشستیم عقب.
ماهان راه افتادو ماهم پشته سرش...
سیاوش-بچه ها پایه این بپیچیم بریم بگردیم؟
-پس فکر کردی برای چی شما دوتا عتیقه رو تحمل کردم...چون هوسه فالوده اخته ای کرده بودم.
سپهر-منم میخواستم برم بگردم دیگه.
مهرا-پس بریم یه جا فالوده بخوریم.
سیاوش-سما خانوم با اجازه ما یه اهنگ بزاریم بخونه.
لبخند زدمو...سیاوش ضبتو روشن کردو یه اهنگی که همیشه گوش میدادم شروع به پخش شد...
هرشب دله من کارش اینه...
جلو عکسات میشینه...
واقعا کار هرشب اینه یه بار به عکست نگاه کنم.
میدونم راهی نیست غیراز تنهایی...
اره هیچ راهی نیستو باید تحمل کنم.
دنیام شده تاریکو تیره...
داره قلبم میمیره...
اخه امشب باز حس کردم اینجایی...
امشب کنارمی...ولی ازم دوری...خیلی.
گریه ی هرشبه من شده عادت تنهاییم...
عشقتو تو دله من شده باعثه رسوایی...
خدا شاهده روم نمیشه تو چشمای بچه ها نگاه کنم...
همه قضیه مارو میدونن ومنم که خورد شدم...
منم که رسوام...
منم که پس زده شدم...
وای از تنهایی...
قلبه دیونه ی من هنوزم دوست داره...
ومن هنوزم دیوانه وار دوست دارم.
همدمه گریه ی من شبو این درو دیواره...
وای از تنهایی...
شاید دیگه از یادت رفتم...
دارم از پا میوفتم...
ولی باز قلبه من اروم نمیشه...
تنهام غمه تو باز دوباره
اره غمتو هنوز تو دلمه...
هنوز یادمه چه بلایی سرم اوردی!!!
تو دلم پا میذاره تو که رفتی اون میمونه همیشه...
اره چند روز دیگه بازم میریو چند سال نمیبینمت.
هرکی میبینه منو میگه از دنیا سیره...
تقصیر چشمه تو بود دله من بی تقصیره...
هنوزم میگم تقصیر تو بود...
از زندگی سیر شدنم تقصیر تو بود.
عاشق شدنم نقصیر تو بود.
وای از تنهایی...
خسته ی خسته منم...
دیگه طاقت ندارم...
کاش بدونی عزیزم هنوزم دوست دارم...
تو واسه من دنیایی...
بعد از خوردن یه فالوده اخته ایه خیلی خوش مزه نشستیم تو ماشین که مهرا گفت
-بچه ها بریم فروشگاه خرید کنیم...میشا اسمس زده که تو خونه وسیله کمه وما هم بریم خرید.
جلو دره فروشگاه پیاده شدیمو سیاوشم رفت تا ماشینو پارک کنه...
چادرمو درست کردمو کیفمو میزون کردم رو دستم
-خب بریم تو؟
مهرا-صبر کن سیاوش بیاد.
چهارتایی حرکت کردیم داخل و سپهر سریع یه چرخ برداشت.
مهرا گوشیشو گرفت سمته سیاوشو گفت
-بیا اینا رو که میشا نوشته بردارید منو سما هم میریم یه چرخ بزنیمو خوراکی برداریم.
سیاوشو سپهر رفتنو منو مهرا هم رفتیم سمته قفسه ها داشتم با دقت به شامپوها نگاه میکردم...همیشه عاشق دید زدن شامپو بودم...
خلم دیگه!!
مهرا-سما با سپهر چه طوری؟
-چه طور باید باشم؟
-چیزی نگفته حرفی نزده؟
-نه.
-چیزی شده؟
-اره...
-چی؟
برگشتم سمتش دوباره عصبی شده بودم...
-یعنی نمیدونی بودنش چه بلایی سرم میاره؟
سرشو انداخت پایین.
دستمو بردم زیر چونشو سرشو اوردم بالا
-تو خبر داشتی میادو هیچی نگفتی...بعدم مریضیشو اون ابرو ریزی...حالا هم که معلومه قرصاشو نخورده که حالش خوبه گند نمیزنه به حاله ما!!!چیکار داری میکنی با من مهرا؟
-سما من خودم وسطه راه سیاوش بهم گفت...بعدم مریضیشم ما فقط رفتیم بیرون همین اگه ابرو ریزیم شد به خاطره حاله خودته....الانم اخلاقه خوبش به خاطر رفتاره خوبه خودته...چند سال پیشم بهت میگفتم سما تو خوب رفتار کن...اونم خوب رفتار میکنه...گفتم یانه؟
-گفتی...من خوبم رفتار کردم ولی اون چیکار کرد...گذاشت همه بهم حرف بزنن...خودش گند زد به زندگیم...بعدشم کشید کنارو داداشش شد خاطرخوام.
سرشو تکون داد
-نمیدونم سما...فقط اینو میدونم تو هنوزم دوسش داری واسه همینم داری اذیت میشی!!!
-اره دوسش دارم مهرا...ولی داغونم نبینمش بهتره برام و الان دارم اذیت میشم...خسته شدم ازش.
دستشو گذاشت جلو دهنشو گفت
-هییییییی اونجا رو ببین.
برگشتم سمته جایی که نشون میداد میخواستم از خنده غش کنم!
سیاوش دستشو گذاشته بود رو سبدو هل میداد وسپهر از هر قفسه ای یه چیز مینداخت تو سبد...بعدش دوتایی میدوییدن سمته یه قفسه دیگه.
واقعا مثله دو تا پسر بچه بودن با اون هیکلاشون.
مهرا با عصبانیت رفت جلو و سیاوش تا مهرا رو دید گوشیشو دراوردو گفت
-سپهر ماکارونی!!!
سپهرم که هنوز مارو ندیده بود گفت
-وایسا پوشک بچه بردارم.
صدامو صاف کردمو با حالت نظامی گفتم
-شما دارین چیکار میکنین؟
سپهر سریع صاف وایساد وگفت
-پوشک بچه برمیداریم.
مهرا-ما ازتون چی خواسته بودیم؟
سیاوش-که هر چی خواستیم برداریم.
-اهان اونوقت پوشک بچه واسه کی میخواین؟
سپهر که خندش گرفته بود گفت
-ماهان!!!
مهرا دست به سینه گفت
-سیاوش ازتو انتظار نداشتم.
سپهر-دستت درد نکنه ابجی!!!
سیاوش-اخه همیشه از بچه گی ارزومون بود که این کارو بکنیم حالا هم که فروشگاه خلوت بود جون میداد واسه این کار.
-شما ارزوتون پوشک بچه بخرید؟
سپهر-نه...ارزومن بود بریمو با چرخ تو فروشگاه بدوییمو همه چی برداریم.
سرمو تکون دادم وگفتم
-همه چی هم برداشتین نه؟
سپهر با پرویی تمام گفت
-نه یه سریع لوازم بهداشتی بود مخصوص خانوما...گفتی شما بیاین بگین کدومشون خوبه!!!
هر لحظه سرخ تر میشدم بی حیای بیتربیت.
-خیلی بی تربیتی.
مهراهم خندش گرفته بود و روشو برگردوند تا کسی خندشو نبینه!!!
صدامو بردم بالا
-همین الان تمام وسایلو می برین سرجاش می ذارین و فقط اونایی که میخوایم وبرمیدارین.
سیاوش-شماهم بیاین باهم بریم.
-سوییچو بده ما میریم تو ماشین شما هم سریع میاین.
مهرا هم وسایلی که خودمون برداشته بودیم داد دسته سیاوشو گفت
-اینارم حساب کنین.
با مهرا راه افتادیمو اول یواشکی نگاشون کردیم که داشتن وسایلی که نمیخواستیمو جا میدادن سرجاشونو بعد رفتیم تو پارکینگ ویکم تو ماشین نشستیم.
-پایه ای بپیچونیمشون؟
-قاطی نکن.
-نه بابا میخندیم بریم؟
چشمک زد
-بریم!
ماشینو روشن کردمو از پارک در اومدم همون موقع سپهر وسیاوش اومدن بیرون وتو دستشون پراز خرید بود.
رفتم کنارشون دو تایی رفتن که وسایلو بزارن تو صندوق پامو گذاشتم رو گازو د برو که رفتیم.
صدای داد جفتشون دراومده بود
مهرا سرشو از شیشه برد بیرونو گفت
-شب خوش اقایون.
سیاوش داد زد
-دستم بهتون برس...
بقیه حرفاشونو نشنیدمو گاز دادمو رفتیم ویلا...
بعد از رسیدنمو بچه ها گیر دادن که کجا بودین ما هم براشون تعریف کردیم که چیکار کردیم...وقتی سیاوشو سپهر رسیدن تو خونه...
سیاوش خریدارو گذاشت جلو درو دویید سمته مهرا که مهرا هم با خنده فرار کرد تو اتاق...
مانی خندید
-خوب شد دیگه...
ماهان-معلومه که خوب شد سیاوش رفت استراحت!
ولی سپهر بی خیال اومد داخلو رسید بهم گفت
-دارم برات.
ناهار با دوستات بیا اینجا شبم میریم عروسی.
این خالم بدتراز مامانه فقط دستوری حرف میزنه!!!
-مرسی خاله جون فقط ناهار میایم.
-همین که گفتم شب عروسیه خواهرشوهرمه... خیره سرم دارم کل کل میکنم باتو!
-اخه بچه ها روشون نمیشه.
-غلط کردن هشت نفرید دیگه؟
-اره...مزاحم نمیشیم خاله.
-زر نزن ناهار منتظرتونم خدافظ.
صدامو بردم بالا
-بچه ها فردامون پرشد!!!
سیاوش-کجا میریم؟
-خالم دعوتتون کرد ناهار خونش.
مانی-مزاحم نمیشیم سما خودت برو بعداز ظهر بیا.
سرمو تکون دادم...
-قضیه همینجاست بعد از اونم عروسی دعوت شدیم.
ماهان-اخ جون من عاشق عروسیه شمالیام...قاطی.
میشا-دلتو صابون نزن سما اینا با اینکه قاطیه عروسیشون ولی حجاباشون کامله!!!
سپهر-مگه کسی خواست بره.
-مسخره بازی در نیارین خالم دعوتتون کرد.
سحر-سما ناهارو میایم ولی عروسی زشته کجا بیایم؟
-خودتون دارید میگید عروسیه شمالیا...نمیشناسیشون...مهمون نوازن...از تو خیابونم ادم میاد عروسیشون.
سیاوش-راست میگه اینو!!!خودم به چشم دیدم...داشتیم رد میشدیم دیدیم عروسیه...یه دفعه دعوتمون کردنو ماهم رفتیم تو!
مانی-ولی اخه مزاحم میشیم.
-تمومش کنید دیگه میریم.
همون موقع گوشیم زنگ خورد مامان بود
-جانم مامان؟
-سما فردا عروسی رفتی از طرفه منم کادو بده ها...خیره سرم دختر داییمه!!!
اخه شوهر خالم پسر دایی مامانم بود.
-چشم کادو میدم...خوبین؟ماهم خوبیم.
-از صدات معلومه خوبین!مراقبه خودتون باشید خدافظ.
حتی نذاشت خدافظی کنم.
سحر-خب ما لباس چی بپوشیم؟
میشا زد تو سرش
-راست میگه لباس مجلسی نداریم!
مهرا-ببخشیدا میشا خانوم میخوای اون تیکه پارچه هاتوبپوشی؟
میشا-نه خره حداقل یه لباس خوشگل میاوردیم!
یکم فکر کردم...
-شما لباس محلیتون باهاتونه؟
مهرا-من اوردم گفتم میریم جنگل عکس میگیریم.
سحر-برای منم اینجاست.
میشا-منم دارم.
-پس با لباس محلییامون میریم.
میشا لبخند زد
-چه جالب تو عروسیه شمالیا لباساشونو بپوشیم.
سیاوش-وجالب تر چهارتاتون شبیه هم شید!!!
سحر-وای تا حالا نشده بود هرچهارتا لباسامونو بپوشیم وکنارهم باشیم.
ماهان-ما چی بپوشیم کت شلوار نداریم که؟
سپهر-تیپه اسپرت میزنیم خوبه دیگه!!!
ماهان-اوهوم خوبه...
**************************************
رو مبل نشسته بودم و داشتم به خیاری که دستم بود دِلار(یه سبزیه محلی که به نمک سبزم مشهوره) میزدم!!!
خاله-خب سما دوستاتو معرفی کن.
خیارمو گذاشتم تو پیش دستیو پاشدم واز کنارم شروع کردم معرفی
-این مهراست وکناریشم همسرش اقا سیاوش....
خاله-خوشبخت شین الهی.
-میشا...
پاشد
-مخلصه شماییم خاله!!!
-سحر...
سرشو انداخت پایینو رفتم بعدی...
-اقا مانی پسرخاله سحر...
خاله-ماشالله چه بهم میاین.
خندم گرفت و رد شدم
-اقا سپهر...دوسته اقا سیاوش وپسره خاله شیرین دوسته مامان.
سپهر پاشد...
خاله-بشین بچه تو واقعا پسره شیرینی؟
سپهر-اینطور میگن.
ماهان-خاله جسارت نشه ولی شما چقدر شبیه خاله زهرا حرف میزنین!!!
خاله-زبون نریز!!!
میشا-خب نخود مغز فکرکنم یه نسبتی باهم دارن.
سپهر-خب خاله سهم فش امروزمونو بدین ما بریم.
خاله-پررونشو.
همه خندیدن...واقعا خاله ومامان مثله هم بودن هرکسیو دوست داشتن ضایعش میکردن.
-ودر اخر اقا ماهان...دوسته اقا سیاوشو اقا سپهر!!!
ماهان دستشو گذاشت رو سینشو سرشو تکون داد.
رسیدم به خاله
-اینم خاله گلو گلابم...خاله فهیمه...خاله کوچیکم...که این اقا پسر تپله که اسمش کوشاست و هفت سالشه پسرشه!!!
کوشا با اخم پاشدو گفت
-خوشبختم!!!
همه یه لبخند زدنو خاله گفت
-واقعا خوش اومدین شوهرم خونه مادرشه بالاخره یکم سرش شلوغه مثلا عروسیه خواهرشه.
مهرا-واقعا شرمنده شما هم سرتون شلوغ بود ما مزاحمتون شدیم!!!
خاله-این چه حرفیه عروسی خونه داماده با ما کاری ندارن شوهره منم دنباله کارای خودشه!!!
خاله پاشدو همه باهم سفره پهن کردیمو ناهارخوش مزه خاله که فسنجون و ابکی بود خوردیم(ابَکی یه خورشت بسیار خوش مزه گیلانیه).
بعد از ناهارونماز که بازم نتونستم بخونم...خاله با کلی عذر خواهی رفت خونه مادر شوهرشو به ما گفت از خودمون پذیرایی کنیمو حاضر شیم ساعت هفت بریم عروسی!!!
مهرا وسحر داشتن ظرف میشستنو منو میشا داشتیم اشپزخونه رو مرتب میکردیم که مانی اومد اشپزخونه
-خانوما چیزی نمیخواین؟
مهرا-جایی میرین؟
مانی-اره داریم میریم بیرون یه چرخی بزنیم تا شیش میایم خونه!!!
مهرا-نه چیزی نمیخوایم برید به سلامت.
روسریمو سرم بستم جوری که ریش ریشاش ریخت رو پیشونیم...
عطرمو زدمو برگشتم سمته بچه ها
-خوبه؟
مهرا-وای یعنی ماهم اینجوری شدیم؟
میشا-نه من که لباس کردی تنمه...سحرم لباسه سربازی...خب احمق جون معلومه که مثله این خله شدیم!
چادرمو برداشتم وانداختم رو دستم
-خب بریم.
سحر-سما تو که حجابت کامله لباسم که انقدر گشاده هیچ جامون معلوم نیست دیگه چادر نذار...
-رفتیم عروسی برمیدارم الان تو خیابون که نمیشه با این لباس رفت.
چهارتایی از اتاق اومدیم بیرون از چیزی که میدیدم دهنم باز مونده بود...
مانی وسیاوشو سپهر وماهان چهارتایی با یه تیپ وایساده بودنو با لبخند نگامون میکردن!!!
یه شلوار لیه تنگه مشکی...یه پیرهنه سفید با یه جلیقه مشکی روش و کراوات مشکی ویه کلاه شاپو...
واقعا جذاب شده بودن!!!
صدای میشا از هپروت بیرونم اورد
-ای تو روحتون!!!
ماهان-فکرکردین فقط خودتون بلدین تیپ بزنین؟
سیاوش-ولی چقدر بهتون میاد...
سپهر قیافشو جمع کرد
-ولی ابروی مارو میبرین؟
مهرا-چرا اونوقت؟
سپهر-چون ما چهارتا پسره جنتلمن داریم با چهارتا دختر دهاتی میریم عروسی.
میشا-گمشو پرو خیلی دلتون بخواد.
سیاوش با عشق به مهرا نگاه کردو گفت
-دلمون که میخواد.
سحر-جمع کنین بابا بریم.
مانی-ولی واقعا خیلی جالب وبامزه شدین!!
دامنو یکم گرفتم تو دستمو راه افتادم واقعا راه رفتن با اون دامن بهم حسه خوبی میداد حسه لباس عروس...
چون واقعا دامنش سنگین بود و هشت متر پارچه داشت...
راه افتادیم مهرا وسیاوش با مانی وسحر تو ماشینه من!!!
ومنو میشا وماهانم با ماشینه سپهر...
چهارتا دخترا باهم وپسراهم پشته سرمون وارد حیاط شدیم...
نگاه همه برگشته بود سمتمون...
حیاط چراغونی بودو صدای اهنگ بالا بود از دره ورودی به جایگاه عروسو داماد یه جاده فوق خوشگل درست کرده بودنو انتهای جاده چندتا پله میخوردو به پیسته رقص میرسیدی ودراخر به عروسو داماد!!!
مهموناهام دو طرف این جاده باریک بودن...
سرمو گرفتم بالا وراه افتادم به طرفه عروسو داماد و بقیه هم پشته سرم بعد از تبریک به عروسو داماد همگی رفتیم سره یه میز نشستیم.
وگفتیمو خندیدیم...
تو این فاصله هم تمام فامیلای مامان اومدن سمتو به خودمو دوستام خوش امد گفتن...
راضی بودن تو صورته بچه ها معلوم بودو همه لبخند میزدن.
بعد از شام عروسو داماد خواستن به جایگاه بیان که خاله اومد سمتمون
-دخترا پامیشید یه کاری کنین؟
-چیکار؟
پاشید چندتا سبده گل میدم دستتون وقتی عروسو داماد دارن میان شما بریزین سرشون!!!
یه نگاه کردم دیدم همه لبخند میزنن...پاشدمو گفت
-باشه خاله!!!
منو میشا یه سمت جاده ومهرا سحر یه طرف بودنو وقتی عروسو داماد اومدن از جاده برن ما چهارتا از سبد گلهارو میریختیم سرشون...
بعدشم که رسیدن به پیسته رقص خواننده ازشون خواست که هنر نمایی کنن وما چهارتا نشستیم...
همه برامون دست زدن...اونم به خاطر لباسه متفاوتی که پوشیده بودیم...
وگرنه ما کار خاصی نکرده بودیم...
از اوله مجلس هیچ کدوم حتی پسراهم برای رقص نرفتن!!!
واقعا عروسیه زیبایی شده بود...
اواخر مجلس بود که سحر گفت
-مانی پاشو یکم ترکی برقص برامون.
مانی-نمیخواد سحر...
-مگه بلدی؟
مانی-بلدم ولی الان حسش نیست!!!
سحر-پاشو دیگه...
ماهان-پاشو بریم منم میخوام برقصم.
سیاوش-اصلا پاشین بریم وسط دیگه!!!
سپهر اولین نفر پاشدو بقیه هم پاشدن البته مانی به زور رفت...
خواننده اعلام کرد که این چهارتا عتیقه میخوان هنر نمایی کنن واهنگه ترکی زد...
ما چهارتاهم تکیه دادیم به صندلیمونو با لذت به رقصه حرفه ایشون نگاه کردیم...
واقعا توپ میرقصیدنو سعی میکردن هماهنگ برقصن موفقم بودن...
یکیشون که یه حرکتو میرفت سه تای دیگه هم همون حرکتو میرفتن...
نگاه دخترای مجلسو میدیم که دنبالشونه...یادم باشه رفتم خونه حتما اسفند دود کنم برامون...
چون واقعا جذاب شده بودن!!!
حالاهم که با رقصشون ترکوندن...
رسید به رقصه پا و چهارتایی باهم برگشتن سمته ما وشروع کردن تند تند پشته پازدن...
قیافه مانی داشت کبود میشدو وسط رقصه پاکشید بیرونو رفت ته باغ!!!
سحر-وا جنی شد پسره!!!
مطمئن بودم یه جای کار میلنگه!!!
ولی سکوت کردم تا زمان همه چیو مشخص کنه.
اهنگ تموم شدو سه تاشون اومدن سرجاشون شروع کردیم به دست زدن
-حالا خوبه به زور فرستادیمتون وسط.
مهرا-خیلی عالی بود.
سحر-افرین بهتون.
میشا-بد نبود.
اونا هم بالبخند جوابمونو دادن.
مانی با رنگی پریده اومد نشست سرجاش
سحر-کجا رفتی؟
مانی-گوشیم زنگ خورد رفتم بیرون.
ماهان-یه دفعه کشیدی بیرون ترسیدم.
سپهر-منم ترسیدم اخه نفس نفس میزدی!!!
سیاوش-کبودم شده بودی...حالت خوبه؟
چندتا سرفه کرد
-اره بابا خوبم.نفسم گرفت خب بکوب پاکوبیدم.
مطمئن بودم خوب نبود...
چون چند دقیقه یه بارم دستشو میکشید به سینشو نفسه عمیق میکشید ولی کسی حواسش نبود جزء سحرکه با نگرانی خیره بود بهش!!!
بعد از گذاشتن حنا توسط عروسو داماد به کفه دستامون وپاسخ به تشکرشون از هنر نماییهامونو شاد کردنو به یاد موندنی کردنه مجلس راه افتادیم سمته ویلا.سحر با یه اسفند دود کن که دود میکردو توش اسفند جلز ولز میکرد از اشپزخونه اومد بیرونو گفت
-بترکه چشمه حسودو بخیل!!!
ماهان-سحر پوله خورد ندارم.
سحر-خب تراول بده!!!
سپهر-سحر بیا من دارم بیا سراغه من که حتما چشمم میزنن!!!
مانی پاشدو داشت میرفت بیرون که سحر دویید سمتش
-بیا بابا چشم میخوریا...
مانی شروع به سرفه کردو بریده بریده گفت
-ب...برش...او..ن..ور
سحر رفت جلو گفت
-وا چت شد؟
مانی نشست رو زمینو چنگ زد به سینش وسرفه های وحشتناکش ادامه داشت.
سپهر پاشدو دویید سمته مانیو داد زد
-کوری مگه بکش کنار وامونده رو...
ولی سحر خشک شده بود وبا بهت داشت به مانی که نفسش بالا نیومد نگاه میکرد.
دوییدم سمته سحرو کشیدمش کنارو اسفندو دادم به میشا
-گمو گورش کن.
سیاوش داشت سینشو ماساژ میداد ومیگفت
-اروم نفس بکش...مانی اروم...
اما مانی به زور وبا درد نفس میکشید...مهرا سحرو که بهت زده بود کشید تو بغلشو گفت
-سحر...سحر...چیزی نیست
سپهر داد زد
-ماهان ماشینو روشن کن حالش بده!!!
ماهان دوییدو سیاوشم با سپهر مانیو که کبود شده بودو از خونه کشیدن بیرون.
برگشتم سمته سحرو مهرا
-سحرمانی چشه؟
با بیحالی گفت
-نمیدونم!!!
دوییدم تو اتاق چادرمو برداشتم وکیفمم با سویچ چنگ زدمو همونجورکه میدوییدم بیرون گفتم
-من میرم بیمارستان!!!
رسیدم...ماشینه سپهر حرکت کردو رفت بیرون...
رفتم سمته ماشینم
سیاوش داد زد
-تو کجا میری؟وایسا منم بیام.
-نه تو بمون پیشه دخترا!!!
یه دفعه میشا از خونه دویید بیرون
-وایسا حداقل من باهات بیام!!!
سوییچو چرخوندم که میشا همونجور که دکمه های مانتوشو میبست نشست تو ماشین!!!
-گوشیه ماهانو بگیر ببین کدوم بیمارستان میرن!
زنگ زدو پرسید ده دقیقه بعد اونجا بودیم.
ورفتیم تو اورژانس...
ماهانو سپهر دیدم که تو راهرو وایسادن
-چیشد ماهان؟
-بردنش تو اون اتاق...
-نگفتن چشه؟
ماهان به معنای نه سرشو تکون داد...
همون موقع دکتر از اتاق اومد بیرونو همه هجوم بردیم سمتش!!!
سپهر-چیشد؟
ماهان-حالش خوبه؟
دکتر-شما نمیدونین دود براش سمه...فعالیت زیاد براش مرگه؟
-دکتر مگه چشه؟
متعجب گفت
-خبر ندارین؟
-نه دکتر
-چه نسبتی باهاش دارین؟
-ما دوستاشیم
مطالب مشابه :
نرم افزار های آموزشی مقطع ابتدایی
سوم دبستان میشا آموزش کامپیوتر و دانلود; آگهی رایگان,درج آگهی
مسابقات قهرمانی انفرادی شطرنج آسیا ویتنام 2012
حساس استاد بین المللی "میشا موهوتا" و استاد بزرگ "ژو ژائو دانلود رایگان کوشا جافريان
رمان جدال بین اسمس و اممس16
دانلود فیلم جدید وضعیه؟مانی و سحر یه جور ماهانو میشا کوشاست و هفت سالشه پسرشه!!! کوشا
اسامی پسر و دختر
☀ کهکشان عشق ☀ در این وبلاگ هر بیننده با هر سلیقه ای ء مطالب جالب و آموزنده را مشاهده می کند.
قسمت سی یکم رمان جدال بین اس ام اس و ام ام اس
وضعیه؟مانی و سحر یه جور ماهانو میشا و هفت سالشه پسرشه!!! کوشا با دانلود آهنگ
هر کسی میخواد معنی اسمشو بدونه بره ادامه مطلب...
بزرگی، بزرگ شمردن، صاحب حشمت و جلال بودن کوشا، ساعی، جهد کننده میشا : مخفف همیشا
برچسب :
میشا و کوشا دانلود رایگان