رمان گناهکار 30
-- این کارا واسه چیه؟!..
بی پروا گفتم: فکر کردی با کی طرفی؟!..یه دختر بی کس و بدبخت که هر کار خواستی باهاش بکنی اره؟..عین یه عروسک تو دستات باهام رفتار می کنی که چی؟که مثلا رئیسه منی ومنم نباید جیکم در بیاد چون هیچ کس نیستم جز یه خدمتکار؟!..
--مگه چی شده؟..از اول قرارمون همین بود..
-نه نبود..قرارمون این نبود..قرارنبود منو بازیچه قرار بدی..مکث کردم و بلندتر گفتم: تو قرارمون بوسیدن و بوسیده شدن نبود مهندس تهرانی..
چند لحظه با اخم نگام کرد..کلافه تو موهاش دست کشید..
-- یعنی این موضوع تو رو ناراحت کرده؟..ما تو بغل هم رقصیدیم و تو در همه حال با من بودی..حالا واسه یه بوسه داری اینکارا رو می کنی؟..پوزخند زد و ادامه داد: جالبه..
حرصم گرفت..یعنی اتفاقی که بینمون افتاد انقدر جلوی چشمش طبیعی بوده که داره اینا رو میگه؟!..حرفش برام سنگین بود..
نمی دونم چرا ولی بغضم گرفت..اما اونقدرا سنگین نبود که نتونم حرفامو بهش بزنم..
- به شایان چی گفتی؟!..گفته بودی که منو واسه چی می خوای؟..واسه بهره بردن تو نقشه هات؟..می خواستی منو یه وسیله قرار بدی واسه رسیدن به چیزهایی که می خواستی؟..تموم مدت داشتی منو بازی می دادی..منو نگه داشتی واسه همین کار آره؟..
با صدایی که سعی داشت بلند نباشه تا نتونه بیرون بره گفت: آره..کی چی حالا؟..می خوای چکار کنی؟!..مگه خودت قبول نکردی تا اخرش باشی؟..
- منه خاک بر سر قبول کردم چون از اون دختره ی عوضی متنفر بودم..خواستم این وسط بهت کمک کنم ..
-- مگه غیر از این بود؟..
- تو انگار متوجه نیستی داری چکار می کنی؟..
از کوره در رفت..تموم مدت رو به روی هم گارد گرفته بودیم..
شونه هامو گرفت و پشتمو به سرامیکای سرد چسبوند..جوری که کمرم درد گرفت و اخمام جمع شد..
نگاهه پر از خشمش تو چشمام خیره بود..
زیر لب غرید: من هرکار که بخوام می کنم..اینا رو خوب تو گوشات فرو کن..هیچ چیز وهیچ کس برام مهم نیست..
پوزخند زد..هنوز چشماش لبریز از خشم بود..
-- بوسه که چیزی نیست..من اگر بخوام می تونم بدتر از ایناشم به سرت بیارم..پس به پر و پای من نپیچ و کاری که میگمو بکن..
با عصبانیت دستمو بلند کردم و خواستم بزنم تو صورتش که بین زمین و هوا مچمو گرفت..
تقلا کردم دستمو ازاد کنه ولی فایده نداشت..
به اوج رسیده بودم..از کاراش حرصم گرفته بود و حرفاش اتیشم زد..
خونسرد به تقلاهای من نگاه می کرد..به نفس نفس افتادم..
- خیلی خب..حالا که خودت می خوای ..می دونم باید چکار کنم..
با تموم قدرتم هولش دادم عقب ..کمی که ازم فاصله گرفت به طرف در رفتم..
- همه چیزو به شیدا میگم..میگم که من معشوقه ت نیستم و..
دستمو گرفت و همچین منو کشید طرف خودش که یه دفعه برگشتم و اگه به موقع کنترلم نکرده بود نقش زمین می شدم..
با خشم کنترل شده ای دندوناشو روی هم سایید ..
-- تو غلط می کنی دختره ی احمق..فقط دلم می خواد اینکارو بکنی بعد ببین چه بلایی به سرت میارم..جوری که مثل سگ از کرده ت پشیمون بشی..
-ول کن دستمو..حالا که میگی هر کار بخوای می تونی بکنی منم میگم که بهتره منو دست کم نگیری..
مشکوکانه نگام کرد..
-- حرف حسابت چیه دلارام؟!..
-ولم کن..
-- گفتم حرف حسابتو بزن..چی می خوای؟!..حس می کنم بی دلیل این حرفا رو نمی زنی..
- من از تو هیچی نمی خوام..فقط بذار برم..
-- که بری پیش شیدا و همه ی برنامه هامو خراب کنی؟..
- نــه..
آب دهنمو قورت دادم: منظورم این بود بذار از خونه ت برم..برای همیشه..
چند لحظه بی حرکت زل زد تو چشمام..فکش منقبض شد..
چشمای سرخش رو باریک کرد و گفت: پس بگو..که ازم باج می خوای آره؟!..
-- هر اسمی می خوای روش بذار..من حرفی به شیدا و هیچ کس دیگه نمی زنم به شرطی که بذاری برم..
داد زد: خفه شو تا دندوناتو نریختم تو دهنت..قبلا هم بهت گفتم که تو تا اخر عمرت تو خونه ی من می مونی..مجبوری که بمونی..
- هیچ اجباری تو کار نیست.. اون واسه وقتی بود که پای من وسط این ماجرا کشیده نشده بود..
-- واسه چی داری این کارا رو می کنی؟!..به خاطره یه بوسه؟!..
- اون بوسه ای که واسه تو معمولی ِ واسه من خیلی مهمه..تو حقه اینکارو نداشتی..من شاید خدمتکارت باشم ولی برده ت نیستم..قبل از اینکه زیردستت باشم ادمم..
پوزخند زد و یه قدم بهم نزدیک شد..درست جلوی روم ایستاد..
با لحنی خاص و اروم ولی در عین حال عصبی گفت: چیه؟!..با یه بوسه خودت رو باخت دادی؟!..نکنه می خوای بگی بار اولت بوده؟!..البته این یه مورد بعیده..دختری مثل تو مگه می تونه خودشو در چنین موقعیت هایی کنترل کنه؟!..
دستمو با خشم مشت کردم و باز اوردم بالا تا بزنم تو صورتش که نذاشت و باز مچ دستمو گرفت..
-- می دونی اگه هر کس دیگه ای بود و این حرکت ازش سر می زد به هیچ عنوان زنده از این در بیرون نمی رفت؟!..
- آخرش که یا به دست تو یا به دست شایان کشته میشم پس چرا همین الان کارو تموم نمی کنی؟..
-- کسی نمی خواد تو رو بکشه..اینا یه مشت توهم ِ پوچ و تو خالی ِ که تو داری..
پوزخند زدم..
- هه..مطمئنی؟!..تو شاید نخوای ولی شایان بعد از اینکه به مقصودش برسه همین بلا رو به سرم میاره..شک نکن..
در سکوت فقط نگام کرد..
-- قرار نیست چه الان و چه در اینده اتفاقی بیافته..ولی نمی تونم درک کنم که با یه بوسه خودتو باختی و این قِشقِرِق رو به راه انداختی..
با اون یکی دست ازادم که مشت شده بود زدم به شونه ش و بلند گفتم : من با یه بوسه خودمو باختم ؟!..کی بود که اینکارو کرد؟!..کی ازم کمک خواست؟!..کی برام لباس خرید و بهم یاد داد چکار کنم؟!..کی گفت نقش معشوقه ی منو بازی کن جوری که شیدا شک نکنه؟!..توی نامرد همه ی اینارو بهم گفتی و اینکارا رو کردی..حالا جلوی من وایسادی و دم از چی می زنی؟!..
-- اون کاره من جزو نقشه نبود ولی باید انجامش می دادم..اینکار برای من یه جور تیر ِ خلاص محسوب می شد برای خرد کردن شیدا که خب دیدی بهترین راه همین بود..
- به چه قیمتی؟!..علاوه بر غروره شیدا غروره منم خرد کردی هیچ می فهمی اینا رو؟!..انقدر اطرافتو دخترای مغرور و ریلکس پر کردن که نمی تونی درک کنی بین اونایی که دست زدن به تن و بدنشون براشون یه امر عادیه دختری هم پیدا میشه که با یه بوسه جسم و روحش درهم می شکنه و حس می کنه به بازی گرفته شده..من از اوناش نیستم اقا..من دلارامم..دختری که می دونه اطرافش پر از گرگه ولی هیچ وقت نمی خواد و نمیذاره که یه بره باشه واسه دَریده شدن اونم توسطه امثاله شماها..
تموم مدت تو چشمام خیره بود و حرفی نمی زد..
برگشتم از در برم بیرون که نذاشت..می دونستم چی می خواد..
همونطور که پشتم بهش بود گفتم: بذار برم..من مثل بعضیا بی معرفت نیستم که بخوام با دو کلوم حرف و یه کاره نابجا غروره کسی رو خرد کنم..نترس..شیدا از دهنه من حرفی نمی شنوه..ولی کار منم با شما تمومه..از همین الان..
دستمو ول کرد..بی معطلی دستم رفت رو دستگیره..
قلبم گرفته بود و جوشش اشک رو تو چشمام حس کردم..لبامو گاز گرفتم تا سرازیر نشن..
داشتم با قفل کشتی می گرفتم..چون دستام می لرزید کنترلی روی حرکاتم نداشتم..
آرشام بی هوا جلوم ظاهر شد و شونه ش رو به در تکیه داد..سرمو بلند نکردم..موهام ریخته بود تو صورتم و سرمو خم کرده بودم..
اون احساسی که اول تو قلبم داشتم عین حباب ترکیده بود و حالا حس می کردم وجودم خالی شده..
-- نگام کن..
نگاش نکردم..
-- دلارام با تو بودم..گفتم نگام کن..
لحنش جدی و محکم بود..سرمو بلند کردم..نیمی از موهام صورتمو پوشونده بود..با نوک انگشتم بردم پشت..
-- اولین بارت بود؟!..
نگاهه متعجبم تو چشمای شفاف و شیشه ایش در گردش بود..
-چی؟!..
--بوسه !!..
سرمو زیر انداختم..به موهام دست کشیدم و سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..
--یعنی تو تا به الان با هیچ مردی نبودی؟!..
باز خواستم جلوش گارد بگیرم که با اخم گفت: ازت سوال کردم..پس فقط جوابمو بده..
-معلومه که نه..اصلا چرا باید اینا رو به شما بگم؟!..
-- چون من رئیستم..
با حرص زیر لب گفتم: کِی میشه دیگه نباشــــی..
نشنید..یا اگرم شنید به روی خودش نیاورد..
--از موضوعه امشب همونطور که قبلا هم گفتم پیش هیچ کس حرفی نمی زنی..درضمن من به کسی باج نمیدم..راه های بهتری اَم برای بسته نگه داشتن دهن ِ تو بلدم..پس هوای خودتو داشته باش که پاتو کج نذاری..
جوابشو ندادم و نگامو ازش گرفتم..
همیشه می خواست تهدیدم کنه..
دستگیره رو کشیدم و درو باز کردم ..خواستم برم بیرون که یکی با عجله جلوم ایستاد..نگاش که کردم دیدم ارسلان ِ..
لبخند نصفه نیمه ای تحویلش دادم..ولی لبخند رو لبای اون پررنگ شد ..
نگاهش یه جوره خاصی بود..سنگین و نافذ..
یه ببخشید گفتم و از جلوی در رفتم کنار..قبل از اینکه بره تو آرشام پشت سرم بیرون اومد..ارسلان با تعجب و لبخند ِ کجی که روی لباش داشت نگاهش بین من و آرشام در رفت و امد بود..
شرمم شد..سرمو انداختم پایین..مطمئنم با دیدن این صحنه فکرای خوبی تو سرش نیومده..
-- دستشویی زنونه و مردونه ست؟!..
آرشام اخم کرد و جوابشو نداد .. بازوی منو گرفت..البته اینبار نه با خشونت بلکه با آرامش..خواستم دستمو بکشم ولی جلوی ارسلان نمی شد..
ارسلان خندید و زیر گوش آرشام جوری که منم بشنوم گفت: چه جای خلوتی واسه مُعاشقه گیر اوردین..نه خوشم اومد..معلومه این مدت خیلی تغییر کردی..
با قهقهه رفت تو دستشویی و من به وضوح صورت سرخ شده از خشم آرشام رو دیدم که دندوناشو روی هم سایید و زیر لب غرید: رذل ِ بی همه چیز..
از این حرفش تعجب کردم..
ارسلان حرف خوبی نزد و لابد برای همین آرشام عصبانی شد..
نگاهه ارسلان برام خوشایند نبود..حس نمی کردم نگاش به هوسبازی عموش باشه ولی گرما ونافذ بودن نگاهه ارسلان بهم حس خوبی نمی داد..بهش می خورد مغرور و زیرک باشه..
درست برعکسش در مقابله آرشام ..که اصلا چنین حسی رو نداشتم..نگاهه اونم برای من گرما داشت و نفوذه چشماش خاص بود..به طوری که اذیتم نمی کرد..
شیدا رو تو سالن ندیدم..تا وقتی که آرشام بهم گفت شیدا دیگه تو مهمونی نیست و رفته..
اره خب دیگه جای موندن نبود..باید می رفت..می موند که چی بشه؟!..اینجوری دیگه مجبور نبودم نقش معشوقه ی این مرد مغرور و خودخواه رو بازی کنم..
ولی منکر اینم نمیشم که هر وقت کنارم می ایستاد و یا نزدیکم می شد انگار یکی احساساتمو قلقلک می داد..یه جوری می شدم که برام عجیب و نو بود..
شام تو محیطی اروم صرف شد..بعد از اون هم مهمانها عزم رفتن کردن ولی آرشام به درخواست شایان موند و منم مجبور شدم کنارش باشم..
حس خوبی نداشتم..
یعنی شایان ازمون چی می خواد؟!..
شاید کارش فقط با آرشام ِ..
ولی نه..خودش گفت که اخر مهمونی شماها بمونین باهاتون کار دارم..
پس لابد با منم کار داره..
توقسمت مهمونخونه نشسته بودیم..آرشام کنارم بود ..هر دو سکوت کرده بودیم..اون عمیقا تو فکر بود و من هم مدام از روی استرس پامو تکون می دادم و انگشتامو تو هم گره می زدم..
تا اینکه شایان به همراه ارسلان وارد سالن شد..
ادامه دارد...
مطالب مشابه :
رمان گناهکار 30
سلام از اینکه به دنیای رمان اومدین خوشحالیم.بهترین رمان هارو میتونین اینجا پیدا کنین
قرارنبود 2
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - قرارنبود 2 - میخوای رمان بخونی؟ دنیای فیلم و رمان.
قرارنبود 1
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - قرارنبود 1 - میخوای رمان بخونی؟ دنیای فیلم و رمان.
قرارنبود 10
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - قرارنبود 10 - میخوای رمان بخونی؟ دنیای فیلم و رمان.
قرار نبود قسمت28(قسمت آخر)
رمان دنیای این روزای
برچسب :
دنیای رمان رمان قرارنبود