رمان تشنه آزادی -نوشته محمدرضا عباس زاده -پست های 131-132-133
بیدق سلطنت افتاد کیان را زکیان / سلطنت سلطنت توست که پاینده لواست
نه بقا کرد ستمگر نه به جا مانده ستم / ظالم از دست شد و پایه مظلوم بجاست
زنده را زنده نخوانند که مرگ از پی اوست / بلکه زنده است شهیدی که حیاتش زقفاست
بقیه در ادامه مطلب
پست 131
فرزند حر مي گويد:
-به روي چشم
غلام حر دستش را بالا مي برد:
-من هم هستم ..من هم مي خواهم حسيني شوم ...
حر دستي به كمر غلام مي زند:
-الحق كه دست پرورده مني
سه مرد ..سه بهشتي ارام ارام صفوف لشكر ابن سعد را مي شكافند و جلو مي ايند . در اخرين صف ،اوس مهاجر انها را مي بيند . اوس به حر اشاره مي كند.
-اي سردار بزرگ قصد داري در حمله به حسين پيشقدم شوي ..مي خواهي قدرت خودت را نمايش دهي؟
حر پاسخي نمي دهد ..بدنش مانند بيد مي لرزد ..صداي استخوان هاي تنش به گوش مي رسد ..در استانه كاري مهم است ..تصميمي سرنوشت ساز ...مي داند در تمام عمر انسان ،لحظاتي بس حساس وجود دارد ..لحظات تصميم گيري ...ان هم چه تصميمي ..تصميمي كه با جان و زندگيش ارتباط دارد ..با سعادت و شقاوت ابديش ...
مهاجر كه حالت دگرگون و صورت افروخته حر را مي بيند ،موهايش را چنگ مي زند .
-به خدا سوگند هيچ گاه حال و روز تورا اين گونه نديده بودم ...از حسين و تعداد كم نفراتش ترسيده اي ؟ چرا مي لرزي ؟ من تو را در جنگ هاي زيادي ديده ام ..شجاعت هاي تورا ...اگر كسي از شجاع ترين مردان كوفه سراغ گيرد ..تورا نشانش خواهم داد ..اكنون چرا اين قدر ترسان و لرزاني ؟
حر دستش را بر قبضه شمشير بلندش مي گذارد .
-اي مهاجر،به ذات خداوند قسم ،خود را ميان بهشت و جهنم مي بينم ...اما بهشت را بر مي گزينم
ان گاه تازيانه بر كفل اسبش مي زند و چون باد از لشكر عمر سعد جدا مي شود و به
سمت اردوي حسين پرواز مي كند ..مي داند درنگ جايز نيست و هر لحظه ممكن است جاسوسان ابن سعد از تصميمش باخبر شده با تيري سه شعبه كار او و پسر ش را تمام كنند ..دنبال او جوان دلير و غلام ازاده اش مي تازند ...
سه كبوتر سفيد ..سه مرغ ازاد شده از چنگال هاي سرسخت دنيا ..مي تازند و جلو مي روند ...يكي از ميان لشكر عمر سعد مي گويد:
-حر را ببينيد ..يك تنه به لشكر حسين زده!
بغل دستي اش پوزخند مي زند:
-اما من حالت هجوم در او نمي بينم ..مي بيني كه هرسه تايشان از اسب پياده شده و دست هارا بر سر نهاده اند ..حالت توبه كنندگان و تسليم شوندگان را دارند ..
-راست مي گويي ..گویا ...حر به اردوي حسين پيوست ..واي بر او ...
حسين ،حر و پسرش را مي بيند ..هر سه دست هارا روي سر گذاشته و به سمت او مي ايند ..حر گريه كنان مي گويد:
-پروردگارا به سوي تو بازگشتم ...توبه مرا قبول و گناهم را ببخش ...دل دوستان تورا به ترس انذاختم ...تن و بدن اولاد فاطمه را لرزاندم ..خدايا مرا ببخش ..از رفتار زشت خود پشيمانم ..
جوانان بني هاشمي و سربازان حسين كوچه مي دهند تا حر به سوي حسين رود همه انها با چشماني تر و لب هايي باز به اين صحنه بي نظير نگاه مي كنند ..لحظات پرشكوهِ بازگشت يك بنده گناهكار به سوي الله ..عده اي طاقت نمي اورند و با صداي بلند گريه مي كنند ...نزديك حسين، حر ناله اي مي زند و خود را به قدم هاي امامش مي افكند ..صورت بر خاك مي گذارد و طلب عفو مي كند ...ان قدر مي گريد كه خاك هاي زير صورتش نمناك مي شوند ...
حسين خم مي شود ...سر حر را از روي خاك بلند مي كند ...با دست خاك هارا از سر و صورت حر پاك مي كند ...سرش را مي بوسد و مي گويد:
-حر سر از خاك بر دار كه اكنون به خوب راهي امده اي ..الحق كه به شايستگي نامت را حر گذاشته اند ..سر بر دار اي ازاده كه سرافرازتريني ...سرت را بلند كن كه سر هاي سربازان خدا همواره بلند است ...
لشکریان عمر سعد با ديدن صحنه توبه ی حر جا مي خورند ..او كم كسي نيست ..سردار پر اوازه ابن سعد با چشماني گريان خود را زير قدم هاي حسين مي افكند و طلب بخشش مي كند ..ابن سعد به شمر مي گويد:
-نبايد اجازه مي داديم حسين سخن بگويد ..ديري نخواهد پایید كه يكي يكي ، سرداران و سربازان ما به سوي حسين روند و مارا تنها بگذارند ..كلامش نافذ است، چون كلام رسول الله
شمر پوزخند مي زند:
-نبايد اين قدر جنگ را عقب مي انداختي ..اگر زودتر جنبيده بودي اين اتفاق شوم نمي افتاد ...
پست 132
ساعت نه صبح روز عاشورا
ابن سعد به خود مي پيچد با چهره اي سياه شده از غضب نعره مي كشد:
-اي «دريد» پرچم و علمت را جلوتر بياور...
غلامش دريد علم بزرگ را در صف جلو مي اورد و فرزند عمر نيز زير علم قرار مي گيرد ...عمر سعد از پسرش «حفص» تير و كمان مي گيرد ..تيري بر چله كمان مي گذارد و فرياد مي زند:
-اي مردم كوفه ،پير و جوان همگي نزد امير عبيدالله شهادت دهيد كه من جنگ را اغاز كردم ..اول كسي كه به سمت حسين تير انداخت من بودم ...
ان گاه اردوي حسين را نشانه مي گيرد و با پرتاب تير ، جنگ را به طور رسمي اغاز مي كند ...
از دل ياران حسين يكي فرياد مي زند:
-بله ما شهادت مي دهيم ،اول كسي كه در اين صحرا ،ميل جهنم كرد تو هستي ...
خشم ،پره هاي بيني عمر را مي لرزاند و جهره اش خون مي اندازد ...فرياد مي زند:
-ياران حسين را تيرباران كنيد ..تيراندازان به پيش ...
سربازان ابن سعد با چهره هاي سياه سوخته و برزخي شان جلو مي ايند ..تيراندازان بني اميه ...گوساله هاي سامري ...ان گاه باران تير بر حسين و يارانش مي بارد، ..گويي هزاران حشره در اسمان پرواز مي كنند ..از بس شمار تيراندازان و تعداد تيرها زياد است ...اسمان ابی به خاطر پرتاب بي امان تيرها و زیادی انها سياه مي شود ..عده اي از ياران حسين زخمي مي شوند ...
حسين همه را مي بيند ..به يارانش فرمان مي دهد :
-هيزم هاي درون خندق پشتي را اتش بزنيد ..
اتش از پشت خيام حسين بر مي خيزد ..شمر به حسين مي گويد:
-مي بينم كه بر اتشِ دوزخ پيشي گرفته اي قبل از ان كه ما تورا داخل جهنم بفرستيم
حسين شمر را نفرين مي كند و او را مشركي پست و خوار مي شمارد...
ان گاه به ياران خود مي گويد:
-ياران من ..خداوند شمارا رحمت كند ...مرد و مردانه در جهاد في سبيل الله ثابت قدم باشيد ...عاقبت همه ما شهادت در راه خدا خواهد بود ..اما هرگز تن به ننگ و خواري نخواهيم داد ...اين تيرها كه به سمت ما مي ايند پيام اوران مرگند ...اما مرگي با سعادت ... پيش به سوي جهاد ...
با صدور حكم جهاد توسط حسين بن علي ،تيراندازان اردوي حسيني تيرهاي خشم و غضب الله را بر چله كمان مي گذارند و به سمت لشكر عمر سعد پرتاب مي كنند ..لشكريان شيطان ... و اين اغاز نبردي جاويدان بر عليه ظلم و ستم است ...از يك سو شياطين تير مي اندازند و از يك سو ياران محمد رسول الله ...حسین با همه مال و جان و ناموس و اهل بیت خود به میدان امده ...همه چیزش را برای احیای دین محمد رسول الله در طبق اخلاص نهاده و به خدا تقدیم کرده ،اما لشکر ابن سعد ،با خاطر جمعی از تعداد زیاد نفرات و مهمات ..در حالی که مال و ناموس شان در محل امن و امانی است ..هروله کنان برای خوش خدمتی بوزینه پرستان حسین را تیرباران می کنند ...
تيراندازان عمر هشت هزار نفر هستند و تيراندازان حسين پنجاه نفر ...اسمان كربلا سياه شده و يكي يكي عاشقان شهادت در خون خود مي غلتند ...
ماه بني هاشم ..ياس خوش قد و بالاي ام البنين و علمدار خون خدا ...علم را بالا مي برد ..لشكر حسين زير علم مي ايند ابوالفضل بر قلب لشكر مي زند و دنبال او دهها نفر از شجاعان بني هاشمي و اصحاب حسين چون شير به سمت ان روباهان شب پرست يورش مي برند ..گردو خاك بلند مي شود ..زمين زير سم اسب ها مي لرزد ..شمشير بلند و باريك عباس بن علي گردن هارا مي شكافد و دست توانايش در هوا خطي از خون و نفرت بر عليه ظلم و ستم رسم مي كند ..بي ترس ..بي واهمه و با تمام وجود شمشير مي زند ..شجاعت علي مرتضي در بازوهايش موج مي زند و قد و قامتش در ميان لشكر سرخ پوش ابن سعد از همه بالاتر است ..با سپر سينه هاي كافران را درهم مي كوبد ..استخوان هاي كودك كشان و شكنجه گران زمان خود را در هم مي شكند ..انان كه به خاطر لذت هاي دنيا دست به هر جنايتي مي زنند ..از بستن اب به روي بچه هاي خردسال تا مثله كردن انسان ها براي عيش و نوش زودگذر دنيا ..يكي نعره مي كشد:
-اين مرد شجاع كه اين همه سر و دست را بر زمين مي افكند كيست؟
ديگري پاسخ مي دهد:
-او عباس بن علي است ..فرزند حيدر...
-به خدا قسم ..اين همه دلاوري و شجاعت را جز در علي نديده بودم ...
نمايشي از غضب و خشم مقدس حيدر كرار و خيبر شكن ...خون كافران بر سروصورت ابوالفضل مي پاشد و او تكبير گويان،در میان رگبار تیرهای زهرالود ، مي جنگد و جلو مي رود ..علي اكبر دست كمي از او ندارد ..برادران عباس ..فرزندان عقيل ..چنان شجاعتي از خود نشان مي دهند كه دشمن انگشت حيرت بر دهان مي گزد ...
زهير ميمنه لشكر را به حركت مي اورد ..اين دلاور مرد غيور ...چون صاعقه اي مرگبار بر سر سربازان كفر پيشه فرود مي ايد ..حبيب بن مظاهر ميسره را به سمت منافقان مهمان كش هدايت مي كند ..جوي خون زير سم اسبان راه مي افتد ..پا و سر و جسدهاي زيادي بر خاك فرو مي غلتند ...
پست 133
اتش تيغ هاي سوزنده ياران حسين خرمن توخالي و كرم زده عمر سعد را مي سوزاند و نابود مي كند ..نبردي عظيم در دشت كربلا براه افتاده و فريادهاي تكبير و نعره هاي مستانه ...در هم اميخته است ..صداي چكاچك شمشيرها ..شيهه اسبان ..ناله مجروحان و فريادهاي اخر مقتولان همه جارا پر كرده است ...
عمر سعد در حالي كه به رشادت ها و نبرد علي اكبر نگاه مي كند به شمر مي گويد:
-فرزند حسين و برادرش، عباس ..اين دو را مي نگري ...اگر همين گونه جلو بروند ...تعداد كشته هاي ما از صد تن هم بيشتر خواهد شد ..در عجبم ..اين همه تهور و قدرت از كجا سر چشمه مي گيرد!
شمر ريش سرخش را مشت مي كند:
-انان خون دليري و شجاعت محمد و علي در تن دارند ..اري ...گويي علي مرتضي به ميدان امده و در حال نبرد با ماست ...
عمر مي گويد:
-هيچ ترس و وحشتي از مردن ندارند ..بي مهابا بر قلب لشكر مي زنند ..در عجبم از اين دل هاي بيباك ...
شمر مي خندد:
-در عوض ياران بزدل و ترسوي ما ...با چشمان وحشت زده و ترسان از جلو انها مي گريزند و پشت همديگر پنهان مي شوند ...
عمر با پوزخند مي گويد:
-بگذار تمام توان و نيرويشان را به كار گيرند ..اين به نفع ماست ..ديري نمي گذرد ...در اثر شدت گرما و عرق كردن، اب بدن هايشان تمام مي شود ..تشنگي انهارا از پاي در خواهد اورد ..
-اري ..هرچه بيشتر تقلا كنند و بجنگند ، به نفع ماست ...
شمر به عمر مي گويد:
-ان جوان كم سن و سال ..او كيست ؟ شمشيرش كه بالا مي رود و بر فرق ياران ما مي خورد ..برق و صاعقه از كلاهخود ها مي جهد و چون خيار تري ...سربازان مارا دو نيم مي كند ..چنان ضرب دستي را نديده بودم تا كنون ...
عمر سعد عرق هاي پيشاني اش را پاك مي كند.
-او قاسم بن حسن است ..نوجواني سيزده ساله كه توسط حسين، اموزش ديده ...انتقام خون دل هايي كه به حسن بن علي چشانديم را مي گيرد ...شجاعت اين نوجوان مراهم به وحشت انداخته است
شمر كمي فكر مي كند:
-اما ابوالفضل ..او به اين سادگي ها كشته نخواهد شد ..در جنگيدن همانندي ندارد ..علمدار است و پشت همه به او گرم ..بايد با حقه و نيرنگ اورا بكشيم ..محال است در يك جنگ برابر او مغلوب شود!
عمر ريش شمر را مشت می کند.
-الحق كه در نامردي بي نظيري ...اري به گمان من ..كشتن علمدار حسين اسان نخواهد بود ..پرچمدار رشيدي دارد حسين، كه هيبت و شجاعتش دلها را اب مي كند ...
شمر ریشش را نجات می دهد.
-حبيب بن مظاهر را نگاه كن ...با شمشير پهن و بلندش بر كمر سربازان ما مي زند و انهارا از كمر دونيم مي كند ..از پيرمرد موسپيدي چون حبيب ..اين همه بيباكي و قدرت بعيد است ..
-اري به خدا راست مي گويي ..من هم رمز قدرت و توان حبيب و زهير را نمي فهمم ...
عمر مي خندد.
-ياران ما براي درهم و دينار شمشير مي زنند و ياران حسين براي الله ..رمز نيروي انان و بيباكي شان در همين است ...
شمر مي گويد:
-اما ...تشنگي و اين گرماي بي امان ..همه را چون بره ی روي اتش كباب خواهد كرد ..اندكي صبر كن ...
در اوج نبرد ، ناگهان فريادهاي الله اكبر قاسم بن حسن توجه علمدار را به خود جلب مي كند ...شش سرباز ..شش سواره دورتادور قاسم را گرفته اند و از چپ و راست براو نيزه و شمشير مي زنند ..قاسم با شمشير و سپر حملات انان را دفع مي كند ...خشم حيدري ابوالفضل سرباز مي كند ..
-نامردهاي بي ايمان ..شش نفر به يكي...
با لگد بر سينه حريفش مي كوبد ...اسب و اسب سوار روي زمين مي غلتند ..ان گاه به تاخت به سمت قاسم مي رود ...نزديكي ان مهاجمان، عنان اسب را به سمت بالا مي كشد ..اسب روي دوپاي خود بلند مي شود و بر روي سوار و صاحبش مي جهد ...مهاجم و اسبش ،با خاك زمين يكي مي گردند ..ان گاه با سپر فرق يكي از حرامي هارا له مي كند و با دو ضربه شمشير دونفر ديگر را به ديار عدم مي فرستد ...بقيه فرار مي كنند...
-عباس امده کمکش ..اين ابوالفضل است ...
شانه قاسم زخمي شده ...عباس به او مي گويد :
-زحمت عميق است يا سطحي؟
-سطحي است ،عموجان...
-پس بجنگ ..
-مي جنگم تا همه شان را به جهنم بفرستم.
عباس لبخند مي زند و بار ديگر به دل لشكر مي زند ..بي هيچ واهمه اي ...به هر طرف حمله مي كند ،به جاي مقابله و ايستادگي فرار و عقب نشيني مي بيند:
-بزدل هاي ترسو ..مگر شما به جنگ فرزند فاطمه نيامده ايد ..بايستيد تا مزه جنگ را به تن و جانتان بچشانم ...
عمر سعد كه مي بيند تلفات زيادي داده و هر لحظه ممكن است روحيه سربازان ضعيف شده و تن به شكستي خفت بار دهند فرمان توقف حمله را مي دهد ..دو لشكر به جاي اول خود بر مي گردند و بار ديگر روبروي هم صف مي بندند ...از لشكر حسين بيست و شش هفت نفر بيشتر نمانده ..همه شان هم زخمي و تشنه اند ...پنجاه و چند نفر از كبوتران حرم حسيني ، در اين يورش به شهادت رسيده اند ..اين نبرد به "حمله اول" مشهور است ...
ادامه دارد ..
قسمت های قبلی را از لینک زیر بخوانید:
تشنه آزادی ..نوشته محمدرضا عباس زاده
مطالب مشابه :
کویر تشنه
رمان بسیار زیبای کویر تشنه نویسنده: مریم اولیایی شرح پشت جلد کتاب: سعی کن هیچوقت عاشق نشی.
کویر تشنه-قسمت1
رمان کویر تشنه نویسنده: مریم اولیایی از هفت هشت سالگی یادم می آید هر وقت سر خاک پدر می رفتیم
کویر تشنه-قسمت19
*بهترین رمان های عاشقانه ی ایرانی* - کویر تشنه-قسمت19 - رمان های عاشقانه ی ایرانی و هر آنچه شما
کویر تشنه-قسمت13
*بهترین رمان های عاشقانه ی ایرانی* - کویر تشنه-قسمت13 - رمان های عاشقانه ی ایرانی و هر آنچه شما
رمان تشنه آزادی -نوشته محمدرضا عباس زاده -پست های 131-132-133
همه چیز در باره قصه و داستان - رمان تشنه آزادی -نوشته محمدرضا عباس زاده -پست های 131-132-133 - آموزش
رمان بگذارامین دعایت باشم(14)
رمــــان ♥ - رمان بگذارامین دعایت باشم(14) صیام تو بغلم جم میخورد و من هنوز هم تشنه خواب بودم.
33 سایه
رمان خانه - 33 از طرف دوتامون واقعیه واقعیه بود نشون از این داشت که واسه ی هم تشنه ایم یهو به
شب نیلوفری 11
رمان خانه - شب نیلوفری 11 - من تشنه ام باران، تشنه تر از همیشه. می دونی چند ماه
سایه35
رمان خانه خیلی تشنه م بود کمی اب خوردم که صدای ارکس بلند شد لطفا حلقه بزنین نوبت
شب نیلوفری 3
رمان خانه اما نه، این بارانی نبود که وجود تشنه او را سیراب می کرد.این باران تشنه
برچسب :
رمان تشنه