رمان لالایـی بیـداری(2)
خواستم از کنارش رد شم برم که اومد جلوم. به ناچار سرم رو بلند و نگاش کردم.
با اون لبخند همیشه پهنش نگام کرد و عینک باریکش رو یکم فرستاد بالا و گفت: بذارید کمکتون کنم شما چرا تو زحمت افتادید کارگرا هستن.
بی اختیار اخمام رفت تو هم و کمی سرم رو کشیدم عقب. سعی کردم حدالمقدور جلوی صورتش نباشم و از یه زاویه ی دیگه ببینمش.
من: ممنونم خودم می تونم ببرم شما به بقیه کمک کنید.
بی توجه به حرف من دستش رو جلو آورد و گرفت اون سر کارتن و تو صورتم گفت: این چه حرفیه؟ خسته میشید بدینش به من.
اخمام بیشتر شد.
جدی گفتم: آقا مهدی خودم می....
مهدی: این چه حرفیه به خدا ناراحت میشم با من تعارف کنید.
اخمام شد یه خط صاف و دستم ول شد. مهدی لبخندش گشادتر از همیشه شد و چرخید و با جعبه رفت بالای پله ها.
لبهام و رو هم فشار دادم و با حرص تو جیبهام دنبال دستمال گشتم.
پژمان: باز آب پاشیت کرد؟
اخمم رو کشیدم سمتش و بی حرف نگاش کردم. یه خنده ای کرد و گفت: تو جیبمه. می تونی برش داری؟
یکم باسنش و متمایل من کرد که یعنی بردار. با همون اخم یه ابروم رفت بالا. چی فکر کرده بود که من دست به جیب مبارک می زنم؟
اما دستمال و می خواستم. نمیتونستمم حرف بزنم. فقط خیره شدم به باسن یه وری شده اش. خودش خندید و رو به السا که تازه اومده بود کرد و گفت: السا خانم اگه میشه این دستمال و از جیب من در بیارین.
یه جورایی دیدن این دوتا که جلوی بقیه چقدر معذب حرف می زنن و رعایت می کنن جالب بود. اونم وقتی که چند بار خودم قربون صدقه رفتناشون و تو این کنج و اون کنج دیده بودم.
السا یه نگاهی به جفتمون کرد و با دیدن اخمای تو هم من یه لبخند گشاد زد و تا تهش و خوند. با خنده رفت سمت باسن و جیب پژمان و بیحرف دست کرد تو جیبش و دستمال در آورد و گرفت سمتم. سریع ازش گرفتم و تند تند صورتم و پاک کردم. بیچاره مهدی پسر خوبی بود ولی نمیدونم چرا به من که می رسید آب پاشیش شروع میشد. یه سلام می کرد و یه پارچ تُف رو صورتم خالی می کرد. یه وقتهایی یاد کلاه قرمزی و آقای مجری می افتادم که مجری مدام کلاه قرمزی و می فرستاد عقب تا کمتر تُفی بشه.
صورتم و که کامل پاک کردم تازه تونستم دهنم و باز کنم و نفس بکشم. هر چند کار این صورت با یه دستمال درست نمیشد باید می رفتم صورتم و میشستم اما خوب تا بالا و تو خونه برسم حداقل می تونستم دهنم و باز کنم.
برگشتم دیدم این دوتا با هم مشغول حرف زدنن. بی حرف راهمو گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
مهدی کارتن و تو خونه گذاشته بود و داشت میومد بیرون.
تا دیدمش یه قدم رفتم بیرون و فقط نگاش کردم.
دوباره لبخند زد و گفت نمیدونستم کجا بزارمش گذاشتم گوشه ی حال. یه متشکرم گفتم و سری تکون داد و رفت. یه نفس راحت کشیدم که دوباره تُفیم نکرده بود.
رفتم تو خونه و یه سره تو دستشویی که صورتم و بشورم.
کل روز و شب و کار کردیم تا تقریباً همه ی واحد ها خونه اشون سر و سامون گرفته بود و میشد حداقل توش خوابید. چون کلاً خونه هامون و تخلیه کردیم.
شب موقع خواب با خستگی دو برابر معمول خوابیدم. چون علاوه بر جمع کردن خونه باید تنبلی های السا و دعواهاش با آرمین و حرص خوردن مامان از دست این دوتا رو که کار نمی کردن و تحمل می کردم و واقعاً برای این کار نیروی بیشتری نسبت به تمیز کاری خونه مصرف کرده بودم.
خوبیش این بود که اتاقمون وسیله ی کمی داشت و زود جمع شد و همین دیدن تمیزیش بهم آرامش داد تا بتونم یه خواب راحت داشته باشم.
عزیز بانو و پژمان خندیدن و آیدینم با لبخند یه ماچ گنده از رو لپ سونیا گرفت و رو به عزیز بانو گفت: بله عزیز جان این خانم کوچولو میشه زن من از الان بهم قولش و داده. پژمان با خنده گفت آی آی سونیا خانم ببین چه زود بی وفا شدیا. تو که می خواستی زن من بشی. پس چی شد؟ سونیا اخم غلیظی کرد و صادق گفت: خاله السا گفت اگه یه بار دیگه بگم زنت میشم چشمام و در میاره و زبونم و می بره. گفت پژمان برای اونه و عموی من.
فقط دوست داشتم این بچه ی فضول دهن لق و بگیرم ببرم با اون خاله ی آبرو برش دوتاییشون و سیر بزنم. اما نمیشد. برای همینم بی حرف فقط اخم کردم و به سونیا چشم غره رفتم.
مگه میشد عزیز بانو و پژمان و این پسره رو جمع کرد بس که می خندیدن. پژمان که انگار با این حرف سونیا دلش غش رفته باشه همچین از تو بغل آیدین گرفتش و بغلش کرد و فشارش داشت که بچه جیغش در اومد.
هر چند من شک دارم این بغل سهم سونیا بوده باشه بیشتر مطمئن بودم اگه می تونست می رفت السا رو این جوری می چلوند که سرش با یه بچه هم دعوا می کنه.
دیگه نتونستن ادامه حرفشون و بگن چون از تو آلاچیق صداشون کردن. می خواستم سونیا رو بگیرم یه نیشگون حسابی از پاش بکنم تا دیگه بلبل زبونی نکنه. بچه ی بی حیا.
اما دریغ چون اینا که رفتن این فنچولم با خودشون بردن. اشکال نداره جاش شب السا و نیشگون می گیرم.
بابا با مردای ساختمون تو آلاچیق نشسته بودن.
سمت چپ بابا آقا محمد نشسته بود شوهر مرضیه خانم. ساکن یکی از واحد های طبقه ی پنجم. آقا محمد مکانیک بود و مرضیه خانم خانه دار. حدود 10 سالی میشد که ازدواج کرده بودن اما طفلی ها بچه نداشتن. یعنی هنوز بچه دار نشده بودن. هیچ کدومم مشکلی نداشتن ولی خوب هنوز قسمتشون نشده بود. آدم های خوب و مهربونی بودن. مرضیه خانم یه جورایی مشکل گشای خانواده هائیه که بچه ی کوچیک دارن و نمی تونن تنهاشون بذارن. مثل خانواده ی صماعی. آقا سهیل و فاطمه خانم که اونا هم طبقه ی پنجم میشینن. یه جورایی هر دوشون شاغلن. آقا سهیل برق کاره و فاطمه خانم هم تو خونه خیاطی می کنه کارشم خیلی خوبه من که به شخصه مانتوهامم فاطمه خانم می دوزه. وقتی سرش خیلی شلوغه سامان 6 ساله و سلاله ی 10 سالش و می ذاره پیش مریضه خانم. واقعاً با محبت ازشون مراقبت می کنه مثل یه خاله ی واقعی. حتی وقتی شیوا خانم زن آقا فرشاد همسایه ی طبقه ی دوم از دست دوقولوهای 8 ساله اش فرهاد و فرزین کلافه میشه مرضیه خانم به دادش می رسه. کلاً برعکس من رابطه ی خیلی خوبی با بچه ها داره. واقعاً از ته دلم دعا میکنم خدا هر چه زودتر بهشون بچه بده چون واقعاً مادر عالی ای میشه. سمت راست بابا علی آقا پدر پژمان نشسته بود و کنارش یه آقایی که نمی شناختم ولی از ظواهر پیدا بود پدر همین پسره است همسایه ی جدیدمون. کنار این آقا جدیده هم احمد آقا نشسته بود که عجیب بود. چون شنبه بود و ایشونم که استاد دانشگاه بودن ادبیات تدریس می کردن و بودنشون این ساعت روز تقریباً 2 ظهر تو خونه عجیب بود. حالا مریم خانم زنش و بگی یه چیزی شنبه ها مدرسه نداشت. مریم خانم معلم زبان بودن تو مقطع دبیرستان. خودم و کج کردم به سمت دخترها که شراره داشت براشون بلبل زبونی می کرد و السا هم یه گوشش این ور بود و یه گوشش همراه چشمهاش سمت پژمان و زیر زیرکی بهش می خندید. کنارشونم مینا دختر خانواده ی مینایی همین احمد آقا اینا و مهرانه دختر آقا وحید و مهناز خانم نشسته بود. مینا 20 ساله و دانشجوی رشته ی عمرانِ. رو به مینا گفتم: مینا بابات چرا خونه است؟ مینا با خنده گفت: ناراحتی بگم بره تو خیابون وایسه. امروز کلاسش صبح بوده فقط. آهانی گفتم. اومدم رومو برگردونم که چشمم خورد به مهدی که از تو آلاچیق خیره شده بود بهم. بی اختیار اخم کردم. خوشم نمیومد کسی بهم خیره بشه. مهرانه خواهر مهدی بود یه خواهر 11 ساله هم داشت به اسم مهین که با بچه ها مشغول بازی بود. مهرانه لیسانس مدیریت داشت و الان برای ارشد درس می خوند. تا کنکور بده هر چند بیشتر پی بازیگوشی بود تا درس. کشیک می داد ببینه کی کجا میره باهاش بره تا از زمان درس خوندنش کم بشه. مهدی هم حسابداری خونده بود و توی یه شرکت کار می کرد. باباشون قنادی داره خودشون شیرینیها رو درست می کنن و انصافاً هم خیلی خوشمزه می پزن. من که فقط از اونا شیرینی می خرم. مهرانه اینا طبقه ی سوم می شینن. پژمان اینا هم طبقه ی سوم می شینن. یه برادر بزرگتر از خودش داره به اسم پیمان که یه دو سالی میشه که ازدواج کرده. علی آقا نظامی بوده و الان بازنشسته است و با بابا دوتایی سرشون و تو بنگاه ها گرم می کنن. هر دو زبون قالب کردن خونه و ملک رو به ملت دارن. پژمان کامپیوتر خونده و با دوستش یه شرکت زدن. شهرزاد اینا طبقه ی چهارمن. 2 سال از من کوچیکتره و 25 سالشه ولی خیلی صمیمی هستیم. پرستاری خونده و تو بیمارستان کار میکنه. مامانش شهناز خانم ماماست. آقا شهیادم تو صدا و سیما کار می کنه. یه خواهر 6 ساله به اسم شیما و یه برادر 14 ساله به اسم شهرام داره که با آرمین می گرده. چشم چرخوندم دیدم اون خانمه که اون روز اومده بود خونه سرکشی و من و شراره رو به هیچ انگاشته بود کنار دیگ بزرگ آش ایستاده و با مامان اینا حرف می زنه. کنارشم یه دختر 14-15 ساله بود که سرش و انداخته بود پایین و به همه جا و مخصوصاً آرمین نگاه می کرد. سریع چرخیدم سمت آرمین. اونم با این که مشغول حرف زدن بود اما هر چند دقیقه یه بار یه نگاه به دختره می انداخت و یه لبخندی هم می زد. یادم باشه شب حالشو بگیرم. آدم با همسایه هاش تیک و تاک نمی کنن مخصوصا وقتی کم سن و سال باشن. نگام که به دیگ آش افتاد تازه یادم اومد که این آش چه وقته است؟ اصلا ماها برنامه ی اش نداشتیم. دوباره کج شدم سمت شراره و گفتم: شراره کِی قرار شد آش درست کنید؟ شراره حرفش و قطع کرد و چرخید سمتم و گفت: مژگان خانم اومد به مامان پژمان گفت برای خونه ی جدیدیه نذری داره باید آش درست کنه. دیگه مهناز خانمم گفته چون روز اولیه که اینجا جا گیر شدیم با کمک همه یه دیگ بزرگتر آش می پزیم شگون داره. دیگه همه از 8 بیدارن و به کوب کار می کنن. خیلی از کارهاشم دیشب خودشون انجام داده بودن. اون دختره که اونجاست و میبینی؟ دختر مژگان خانمه، آیدا. بزار برم صداش کنم یکم ازش اطلاعات بگیرم. از جاش بلند شد و رفت و بعد یکم حرف زدن دست دختره رو گرفت و آوردش وسط جمع دخترا نشوندش و گفت: بچه ها این آیدا خانمه باهاش آشنا شین. یعنی من بگم این شراره احتمالا یکی از کس و کاراش تو ساواکی بخش جاسوسی چیزی بوده دروغ نگفتم. در عرض 5 دقیقه کل زندگی دختره رو بیرون کشید. آقا علیرضا یه باشگاه بدن سازی داشت. خودش و پسرش مربی بدنسازی بودنو پسرش تربیت بدنی خوند بود. خود آیدا عضو تیم ایروبیک بوده و مامانشم مربی باشگاه تو زمانهایی که باشگاه زنونه بوده. بوی پیاز داغ تازه کل حیاط و برداشته بود و واقعاً آدم رو به هوس می انداخت جوری که منی که زیاد اهل آش نبودم خیلی دلم می خواست بخورمش. کم کم آش حاضر شد و ما دخترا قبل از اینکه صدامون کنن و نشون بدن که داریم تنبلی می کنیم خودمون رو سنگین نگه داشتیم و رفتیم کمک و کاسه های آش رو حاضر کردیم. مامان اینا تو کاسه آش می ریختن با سینی کاسه های پر شده رو می بردیم پیش مامان شراره شهناز خانم و اون روشون کشک می ریخت و بعدم مهناز خانم روشون رو با پیاز داغ و سیر داغ تزیین می کرد. بوش آدم رو مست می کرد. من و السا و شراره سینی به دست رفتیم سمت مردا تا بهشون آش بدیم. همیشه از دولا شدن و چیز تعارف کردن بدم میومد. خدا رو شکر که اینجا مجبور نبودم خم شم می تونستم دستم و پایین نگه دارم تا خودشون بر دارن. تو سینیم 4 تا کاسه ی آش بود که داده بودم به بابا اینا و سینیم خالی شده بود. برگشتم برم که دیدم السا کنار پژمان اینا گیر کرده و پژمانم با حرکت آهسته دستش رو میبره سمت کاسه ی آش، خیلی ضایع بازی بود. اخم کردم. خواستم برم سمتش تا بهش تشر بزنم که بفهمه کجاست و تو چه موقعیتیه، چشمم خورد به پسره آیدین که سونیا از بغلش تکون نخورده بود و هنوز داشت براش بلبل زبونی می کرد. این بچه هم این پسره رو ول نمی کرد دو زار آش بخوره. آروم با اخم رفتم سمتشون و بین راه سینی آشم رو دادم دست شراره که تازه آش هاش رو پخش کرده بود. از کنار السا رد شدم و آروم با آرنج کوبیدم تو پهلوش که قدِ خم شده اش صاف شد و بدون اینکه کل بدنش رو بچرخونه سرش رو چرخوند و یک نگاهی بهم کرد که با اخم و اشاره ی چشم بهش فهموندم که بره و اینجا واینسته. کنارش خم شدم سمت سونیا که بغل پسره مو قشنگ بود و گفتم: سونیا جان از بغل آقا بیا بیرون می خوان آش بخورن. تا دستم و بردم سمتش که بگیرمش همچین مثل کنه چسبید به گردن پسره که فکر کنم همون لحظه یه مسدودی نای پیدا کرد. سونیا: نمی خوام می خوام پیش خوآن بمونم. با هم آش بخوریم. با حرص دندونامو رو هم فشار دادم اخمم بیشتر شد بچه پررو از الان آویزون پسراست معلوم نیست دو روز دیگه بره مدرسه چی کارا که نمی کنه. بی آبرویی نیاره برامون؟ آروم دستم و بردم زیر یه بازوش و با تحکم گفتم: سونیا جان زشته بیا بریم بهت آش بدم بعدش برگرد. یه نوچ بلندی و کش داری گفت: نـــــــــــــــــــچ من می خوام با خوآن بخورم. زیر لب گفتم: ای تو روح هر کی این سریالها رو درست می کنه. این بچه به این نون و ماست پایین بیا نبود. تحکمم و زیاد کرد و با چاشنیه جدیت رو بهش گفتم: سونیا .. همچین نگاهم و به چشمهاش دوختم که خود به خود دستش شل شد و لبهاش جمع و آماده ی گریه. دوباره خم شدم بغلش کنم که این بار زیبای خفته گفت: کاریش نداشته باشید بذارید بمونه با هم آش می خوریم. نگاه جدیم و دوختم بهش و گفتم: مزاحمتون نمیشیم شما راحت آش تونو بخورید. چشمهاش و نمیدیدم اما از صداش پیدا بود که احتمالاً ابروهای اونم زیر اون موهاش گره خورده. جدی و محکم گفت: بذارید بمونه. خیلی دوست داشتم ضایعش کنم. معنی نداشت تو کار من دخالت می کرد. این دخالت بی موردش باعث شده بود سونیا حس کنه با وجود یه حامی می تونه با زور کارش رو از پیش ببره. چون به محض اینکه دید این پسره گفت بمونه حلقه ی دستش و سفت تر کرد و چشمهاشم همراه دهنمش جمع کرد و ریزه ریزه شروع کرد به گریه کردن. کلاً تحمل گریه ی بچه رو ندارم. میره رو اعصابم. واقعاً درک نمی کنم وقتی بدون گریه هم می تونن کارهاشون رو انجام بدن آخه چرا جیغ و داد و اشک؟ رو به پسر گفتم: ممنونم اما لطفاً دخالت نکنید. این بار سفت تر دست سونیا رو گرفتم و با قدرت بیشتری کشیدمش. همچین گردن پسره رو چسبیده بود که گردن اون بدختم کشیده شد سمت جلو. پژمان و السا هم خیره شده بودن به بحث و کلنجارهای ما. پژمان: خوب بذار مونه ما بهش آش میدیم. من: پژمان جان بهتره پیش خودمون بخوره اینجا اذیت می کنه. پژمان: خوب مراقبشیم. گریه ی سونیا بیشتر شد. بهش نگاه کردم. خم شدم و آروم دم گوشش گفتم: عزیزم ساکت باش وگرنه می دونی چی کارت می کنم. دهنش و جمع کرد و به حالت بغض نگام کرد و گفت: خاله نمیشه بمونم؟ من: اگه همون اول لج نمی کردی شاید اجازه می دادم اما چون گریه کردی نه. پژمان: یعنی راه نداره؟ رو به پژمان گفتم: نه باید یاد بگیره با لج چیزی رو بدست نمیاره. برگشتم که بازم با زور از بغل اون پسره بکشمش بیرون که پسره رو به سونیا گفت: خانم خوشگله شما برو آشتو بخور تموم که شد بدو بیا اینجا پیش من باشه؟ منم آشم رو می خورم و منتظرت می مونم، خوب؟ یه لبخند ملیحم چاشنی حرفاش کرد. مونده بودم که چرا یهو تغییر موضع داد. اما هر چی که بود باعث شد سونیا گره ی دستهاش و از گردنش شل کنه و همون جور که میومد بغل من گفت: پس من زود آش می خورم میام باشه؟ آیدین آروم گونه اش و کشید و یه باشه گفت. دیگه موندن بیشتر درست نبود. رو به السا گفتم: آش آقا رو بده بریم. با حرف من به خودش اومد و سریع آخرین کاسه ی آش تو سینیش رو به آیدین داد و دنبال من راه افتاد. آروم گفتم: خدا من و بکشه از دست شما خواهر و خواهر زاده ی آبرو بر خلاص شم. دوتایی چسبیدین به این پسرا ولشون نمی کنید. اینم شد زندگی. با اخم غلیط رفتم سمت مامان و سونیا رو دادم بهش. دیگه حتی بوی آشم به هوسم نمی انداخت. رفتم کیفم رو برداشتم و از غفلت بقیه استفاده کردم و تند رفتم تو ساختمون و خودمو رسوندم به خونه. آنقدر خسته و کلافه بودم که به محض در آوردن لباسهام پریدم تو حموم و بعد یه دوش 5 دقیقه ای با موهای خیس افتادم رو تخت السا.
مطالب مشابه :
رمان لالایی بیداری(1)
رمــــان ♥ - رمان لالایی بیداری(1) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 349 - رمان لالایــی بیـداری aram-anid
رمان لالایـی بیـداری(2)
رمان لالایـی بیـداری(2) خواستم از کنارش رد شم برم که اومد جلوم. به ناچار سرم رو بلند و نگاش
رمان لالایی بیداری(3)
رمان لالایی بیداری(3)-: پاشو ببینم. اه چندش حالمو بهم زدی کی گفته با موهای خیس بخوابی رو تخت من.
رمان لالایی بیداری(6)
رمان لالایی بیداری(6) در با صدای قیژی باز میشه. هلش میدم و وارد میشم. مثل همیشه با لبخند.
رمان لالایی بیداری 26
رمان لالایی بیداری 26. کل خونه در حال جنب و جوشن. مامان مدام نگرانه که نکنه یه چیزی کم باشه یا
رمان لالایی بیداری 17
رمان لالایی بیداری 17. بدون کلام سری تکون داد. اومدم از کنارش آروم رد شم و برم تو خونه که با یه
رمان لالایی بیداری 24
رمان لالایی بیداری 24. از تاکسی پیاده میشم و در و میبندم. از سر کوچه کمی خرت و پرت می خرم و راهی
لالایی بیداری..
دنیای رمان - لالایی بیداری - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران
رمان لالایی بیداری 25
رمان لالایی بیداری 25-: آیدین جان 4 روز تحمل کردی 4 دقیقه که چیزی نیست. سری تکون داد و آهی کشید و
رمان لالایی بیداری قسمت اخر
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان لالایی بیداری قسمت اخر - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو
برچسب :
رمان لالایی بیداری