رمان نیازم به تو ادمه لحظه های دلواپسی قسمت 1

پارسا قبل ازخداحافظی با عزیزوآقاجون جریان مهمونی شبوگفت ویادآوری کرد که شاموخودش سفارش میده که کسی توی زحمت نیفته . بالاخره عزیزبا کلی اصرارقبول کرد.

ازخوشحالی روی پا بند نبودم وخوشحالیم به عزیزوآقاجونم سرایت کرده بود.عزیزبا یه حوله به سراغم اومد وگفت:دخترچقدردورخودت می چرخی؟ برویه دوش بگیر، یه دستی ام به سروگوشت بکش رنگ به رونداری.چشمهاشونگاه کن ببین چطوری گود افتاده !

یه ماچ محکم ازگونه ش گرفتم ووارد حموم شدم.با صدای بلند آوازمی خوندم وخودمومی شستم.صدا م بدک نبود،خودم که خوشم میومد !!

تا دوساعت پیش کاخ آمال وآرزوهاموویران می دیدم والان داشتم برای بله برونم آماده می شدم !

ازحمام دراومدم وموهاموکه خشک کردم رفتم بیرون توی باغ وروی مخده های آقاجون نشستم.عزیزیه چای خوشرنگ برام ریخت.حتی یک لحظه هم لبخند ازروی لبش دورنمی شد.درحال خوردن چای بودم که یکدفعه ازجا پریدم !عزیزبا نگرانی گفت: چی شد ؟

با ناراحتی گفتم :عزیزمن لباس مناسب نیاوردم با خودم.

آقا جون که تازه اومده بود پیشمون گفت:چی شده عزیزم ؟ به چیزی نیازداری؟

- آقا جون با خودم لباس نیاوردم؛حالاچیکارکنم ؟

آقا جون:غریبه که نمیاد دخترم .همه خودین دیگه .

- این چه حرفیه؟ نمی تونم که اینطوری بیام.

آقاجون:اگه اینطوری بیای چی میشه؟

با شیطنت گفتم :آخه پارسا یه وقت پشیمون میشه !!!

آقا جون با صدای بلند خندید.اصولا"شخصیت جدی ای داشت برای همین من وعزیز با تعجب نگاش می کردیم.عزیزدرحال برخاستن دست منوگرفت وبه سمت ساختمون برد وزیرلب غرزد:دختریه وقت خجالت نکشیا !

آقا جون ازپشت سربا صدای بلند گفت:نترس اون پارسایی که من دیدم نمی ذاره ازجات تکون بخوری،دودستی چسبیده ت .

باغرولند گفتم:عزیزچیکارکنم ؟

عزیزنگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت وگوشیه تلفنوبه دستم داد وگفت : اینم غصه خوردن داره ؟ خب هرچی می خوای بگومادرت بیاره.

آروم زدم توی سرم وگفتم :راست می گینا اصلا"به فکرم نرسیده بود...بعد برای اینکه عزیزوحرص بدم گفتم: این نوه تون که برای من حواس نذاشته !

چپ چپ نگام کرد که زدم زیرخنده ...عزیزخودشم خندید وآروم درآغوشم گرفت و با بغض گفت : قربونت برم مادر. الهی خوشبخت بشی.ازدیروزتا حالا صد بارمُردم وزنده شدم وقتی می دیدم جلوی چشمام داری بال بال میزنی وکاری نمی تونستم برات بکنم.همه ش می گفتم : آخه این پسرلنگۀ این دست گلوازکجا می خواد پیدا کنه؟ تعجب می کردم؛آخه ازبچگی تورویه جوردیگه دوست داشت وکسی جرأت نداشت ازگل نازکتربهت بگه.خداروشکرهمه چیزبه خیرگذشت.

محکم بغلش کردم وبه خودم فشردم.درمقابل محبتش حرفی برای گفتن نداشتم.

شمارۀ منزلوگرفتم با سومین بوق مادرتلفنوجواب داد : بله ؟

- سلام مامان جونم.خوبید؟

مادرکه ازصداش دلخوری کاملا"مشهود بود گفت:چه عجب ! تونمی گی دل من شورمیزنه پا شدی رفتی یک کلمه هم خبرندادی کجایی؟

- الهی قربونتون برم، باورکنبد خیلی روم فشاربود.معذرت می خوام.

مادر: حالا برای چی زنگ زدی؟ طوری شده؟

- یه زحمت براتون دارم.لباس زیتونی که پارسا برام خریده بود واومدنی بیارید.

مادر: با پارسا حرف زدی؟

- بله اومد اینجا وخودش باهام حرف زد وگفت که همگی امشب میایید اینجا .

مادر: فکرا توکردی؟ مثل قضیۀ رامبد نشه منوسکۀ یه پول کنی؟!

دردل گفتم چه می دونی که من بخاطرهمین شازده به رامبد جواب رد دادم.

گفتم:بله،خیلی وقته که دارم فکرمی کنم.خواهش می کنم یادتون نره.

مادر: خب خدا روشکرکه خودت جواب دادی ونمی تونی بندازی سرمن وپدرت !

خلاصه بعد ازکلی حرف وحدیث خداحافظی کردم .

بلند شدم توی جمع وجوروچیدن میوه به عزیزکمک کردم.

******************

سرشب بود که زنگ حیاط به صدادراومد.به سرعت به سمت دررفتم وبازش کردم.پارسا پشت درایستاده وپویا هم توی ماشین بود...پارسا بعد ازدادن جواب سلام من به پویا گفت :من دروبازمی کنم بشین پشت فرمون ماشینوبیازداخل حیاط .

پویا با گفتن باشه پیاده شد پشت فرمون بشینه. پارسا اومد ازداخل دروبازکنه.ازکنارم که داشت رد می شد دستشوآورد بالا گونه موکشید وآروم گفت:چطوری جیگرطلام ؟

داشتم می خندیدم که پویا سرشوازپنجرۀ ماشین بیرون آورد وگفت: دکترجون فوضولی موقوف ! من نمی دونم آخه شما دکترا مگه قسم سقراط وبقراط نخوردین که هیزبازی درنیارین؟! اونوقت تویکسره داری به آبجی ما ناخنک می زنی ! تا دودیقه تنهاتون میذارم همه ش تن وبدنم میلرزه !!!

پارسا گفت:بی خودی جوش نزن،ازامشب دیگه آبجیت مال منه.

پویا آرنجشوگذاشت روی شیشۀ ماشین وهمونطور که سرش ازپنجره بیرون بود گفت : الهی قربون دختردائیت برم !هروقت آبجی مونو شیش دونگ به نامت زدیم اونوقت ادعای مالکیت بکن !

داشتم فکرمی کردم که منظورپویا ازدختردایی پارسا کیه که تازه دوزاریم افتاد دختردایی پارسا ؛ ساغره...واقعا" که چقدر این پویا خبیث بود !

داشتم می خندیدم که پارسا درگوشم گفت: خوشت اومد آره؟! تا می تونی بخند که نوبت گریه هاتم میرسه...بعد که ازجلوم رد شد چشمک زد...درحالیکه تا بنا گوش سرخ شده بودم بدون گفتن کلمه ای به سمت ساختمون رفتم...

پویا وپارسا غذاها روبه آشپزخونه بردن . توی اتاق بودم که پویا وارد شد ساک کوچکی به دستم داد وگفت: پروا اینومامان داد بدم بهت.

ساک روازش گرفتم ودیدم لباسامه با سشؤاروکیف لوازم آرایش وکفش.هیچ چیزی روازقلم ننداخته بود.زیرلب گفتم الهی قربونت برم که انقدرماهی.

پویا که هنوزایستاده بود گفت:خواهش می کنم قابل نداشت ...نگاش کردم گفتم:منظورم که تونبودی !

پویا:پس اگه میشه بگومنظورت ازماه کی بود؟!

- خب معلومه مامان بود دیگه !

پویا:ای کلک ! من جلوت ایستادم.فکرکنم درظاهربه من گفتی وریاکارانه به مادرگفتی ودراصل وباطنا" منظورت پارسا بوده !

با ژست گفتم:اون که جای خودداره.

پویا:یه وقت خجالت نکشیا ! اصلا"منوآدم حساب نکن.

با خنده گفتم:ایششششششش خجالت دیگه برای چی آخه ؟!

پویا : ایشششششششش چه می دونم ؟ یه زِری زدم دیگه...بعد درحالیکه ازاتاق خارج می شد گفت:ایششششششش چه دوروزمونه ای شده ...والا .

******

بلوزودامن زیتونی ابریشمی که پارسا عید برام خریده بود وپوشیدم.کاملا"جذب تنم بود.دوریقه ش سنگهای زمردی ریزودرخشان داشت.ازهمین سنگها دورکمرش کارشده بود.نسبت به اون موقع لاغرترشده بودم ولی جلوۀ لباس ذره ای کم نشده بود.دامنش درست تا زیرزانووآستینشم کوتاه وتنگ بود.سریع موهاموسشؤارکشیدم وهد بند سنگدوزی شده ای که مادرگذاشته بود زدم .خیلی بهم میومد.چشمهام برق عجیبی میزد.درطی این چند ماه رنگ چشمهام کدرومات شده بود.راست گفتن که وقتی اعصابت آرامش داره چشمها برق می زنن .

پارسا وپویا توی حیاط وپیش آقاجون بودن.کم کم سروکلۀ مهمونا پیداشد. پدرومادروساغرازبقیه زودتراومدن . توی اتاق بودم که ساغروارد شد.با یه جیغ خفیف همدیگرودرآغوش گرفتیم.اون بخاطرپارسا تبریک می گفت ومنم بخاطرکوچولویی که توی راه داره که هنوزازراه نرسیده قدمش برای عمه ش مبارک وخوش یمن بوده وهردوسرخوش خنده سردادیم.

ازاتاق خارج شدیم ؛ مادرتوی هال بود تا چشمش به من خورد اومد جلووبا بغض درآغوشم گرفت وتند تند صورتمومی بوسید . طفلی تواین مدت خیلی ازدیدن حال وروزمن افسرده شده بود. دائم خداروشکرمی کرد.می دونستم پارسا روخیلی زیاد دوست داره وبا تمام وجود بخاطراین وصلت شاد وخوشحاله..مشغول شرح جزئیات برای مادربودم «البته با سانسور!» که پدروارد شد.کمی خجالت می کشیدم با اینکه اصولا"خجالتی نبودم . همیشه وقتی بحث خواستگارپیش میومد معمولا" با پدر صحبت ومشورت می کردم ولی نمی دونم چرا انقدرمؤذب بودم. پدربهم نزدیک شد وبعد ازدادن جواب سلامم گفت : چطوری عروس خانم.مبارکت باشه عزیزم...بعد صورتموگرفت بین دستهای مهربونشوآورد بالا زل زد توی چشمهام وگفت: پدرسوخته ازمن خجالت می کشی ؟!

خندم گرفته بود ولی بازم حرف نمی زدم.صورتموبوسید وگفت : خوشبخت بشی. ازخدا می خوام هیچ وقت پشیمونی نده...آروم زیرلب گفتم : الهی آمین.

هرمهمونی که وارد می شد با خوشحالی تبریک می گفت مخصوصا"درسا . توی آشپزخونه بودم که وارد شد جیغ جیغ راه انداخت وگفت : دارم بهت می گما عروسی من دوماه دیگه ست جنابعالی بعد ازمن عروسی می کنی . داشتم می خندیدم که بغلم کرد ودرگوشم گفت:راست بگو پروا بالاخره این ماچ وبوسه روبه داداشم دادی یا نه؟!

با سرخوشی خندیدم . زد توسرم گفت : دخترۀ بی حیا ! الان باید بمیری ازخجالت نه اینکه نیشتوبازکنی !

گفتم: یادته یه باربهت گفتم داداشت بد تیکه ای؟الان برای همون ...دوباره زدم زیرخنده که درسا گفت : پروا ازشوخی گذشته خیلی خوشحالم.خیلی خیلی خوشحالم. پدرومادروکه دیگه نگو.

صورتشوبوسیدم وگفتم ممنونم.منم عاشق همه تونم .مخصوصا"داداشت.

جیغش رفت هوا : بی حیــــــــــــــــــــــــــا !!!

عمووخاله هم منودرآغوش گرفتن وولم نمی کردن که پارسا صدا م کرد برم پیشش.کنارش که رفتم تازه متوجه زن وشوهرجوانی شدم که ایستاده بودن اونجا. پارسا با لبخند گفت :ایشون سیروس خانه وایشونم همسرش شراره...

به شراره نگاه کردم پوست برنزه وچشمهای سبز.روی هم رفته چهرۀ با نمکی داشت وبه دلم نشست.حالا دیگه یه نفس راحت کشیدم چون خطری برام نداره ! به گرمی باهام دست داد وبا لبخند قشنگی که روی لبهاش بود بهم تبریک گفت. با سیروس هم احوالپرسی کردم.قدش کمی ازپارسا کوتاهتربود وهیکل تنومندی داشت.صورت مردونۀ جذاب وچشم وابروی مشکی .موهاش دوسه سانت رشد کرده بود وزیاد سرپا نمی ایستاد.ازهمون برخورداول مهردوتاشون به دلم نشست.

**************

تا موقع شام حرف خاصی زده نشد.بعد ازصرف شام همه بسیج شدن وظرفها روجمع کردن .البته نذاشتن من ازجام تکون بخورم . پدرهم یکسره حواسش به ساغربود وتا می خواست از جاش بلند بشه فوری می گفت :ساغرتوبشین نمی خواد ازجات تکون بخوری وپویا هم ساغرونشوند وخودش بجای اوبلند شد . با اینکارش همه به خنده افتادن آخه پویا اهل این کارها نبود.فربد هم به تقلید ازپویا به پا خواست .

بساط میوه که چیده شد آقاجون بعد ازاینکه همه روبه سکوت دعوت می کرد گفت: ازهرچه بگذریم سخن دوست خوشتراست.بهتره تکلیف این بچه ها رو روشن کنیم کافیه هرچی حرف زدید...همه سکوت کردن که ادامه داد:هم پسر برای خوتونه وهم دختر.این بچه ها درکنارهم بودن غیرازاین سالهایی که پارسا ایران نبود...پویا پرید وسط حرف آقاجونوگفت: که البته آقا پارسا ازاون سردنیا تقریبا"یک روزدرمیون زنگ میزد وآمارپروا روازمن می گرفت.

با این حرف همه به پارسا نگاه کردن وخندیدن ، فقط من بودم که هاج وواج بهش زل زده بودم وعکس العمل نشون نمی دادم. پارسا کنارسیروس ودرست روبروی من نشسته بود وبا لبخند بهم نگاه می کرد. احساس فوق العاده ای داشتم.پس ازاولم منودوست داشته ؟

بالاخره حرفها با شوخی وخنده وصمیمانه زده شد . نه کسی چونه زد، نه کسی سنگ انداخت ونه کسی بدخلقی کرد. پدرومادرها با تمام وجود راضی بودن . عمه با محبت وبغض نگام می کرد وآروم سرشوتکون می داد. ازدوری رامبد خیلی ناراحت بود . مهریه م 110 سکه به نیت آقاامیرالمؤنین تعیین شد.فقط مونده بود موعد تاریخ عروسی . هرکی یه چیزی می گفت...عموروبه پارسا کرد وگفت:پارسا جان خودت روزبخصوصی رودرنظرنداری؟

پارسا داشت تکه ای سیب به دهان می ذاشت که یکدفعه گفت هفتۀ دیگه !

با شنیدن این حرف همه زدن زیرخنده ، فرزاد نامزد درسا گفت: دکترجون بازم دم ما گرم.هشت نه ماهی میشه نامزدم صدا م درنیومده تونیومده گازشوگرفتی می خوای بری؟! پارسا گفت : من یک عمره صبرکردم . بابا زنموبدید برم سرخونه زندگیم.

گونه هام گل انداخته بود وازجسارت پارسا حرص می خوردم .

ساغرآروم کنارگوشم گفت : اوه اوه خدا به دادت برسه ! آتیشش معلومه خیلی تند وتیزه. بیچاره شدی !

- یعنی بیشترازپویا ؟

ساغر: توروخدا پویا روبا کسی مقایسه نکن که تودنیا لنگه نداره...

- شانس آوردی ، اگه شوهرت برادرم نبود حالتومی گرفتم که به شوهرمن تیکه نندازی !

دوباره حواسم معطوف به جمع شد که آقاجون تقویموآورد نگاهی انداخت وگفت:به به ! 27 روزدیگه ولادت مولاعلی ست،اگه موافق باشید ساعت خوش یمن یه.

همه شروع به دست زدن کردن . با خودم فکرمی کردم کمی زود نیست؟! آخه این همه عجله برای چیه؟ هرچند که دوست داشتم زودترازاین همه استرس رها بشم ولی چطوربااین زمان کم وقت کنیم کارهامونو انجام بدیم ؟

تا نیمه های شب صحبتها وبرنامه ریزی ها ادامه داشت وفهمیدم عروسی درسا هم تقریبا"یک ماه بعد ازمنه .

بخاطرموقعیت شغلیه من وپارسا مجبوربودیم ازسرکارکه برمی گردیم دنبال کارهامون بیفتیم.البته من فردا روهم ازمرخصیم مونده بود وقرارشد پارسا با رئیس بیمارستان صحبت کنه وتقاضای انتقالیم رولغوکنه وضمنا" ترتیب استخدام سیروس وشراره روهم درهمون بیمارستان بده.ازاین موضوع خوشحال بودم.دیگه حس می کردم شراره دوست خوبی برام میشه.

موقع خداحافظی به اتاق رفتم تا لباسهاموبپوشم پارسا پشت سرم وارد شد دروبست وبا چند قدم بلند خودشوبهم رسوند، سریع کشید توی بغلش وگفت: توحواست کجاست یک ساعته دارم بهت اشاره می کنم بیای بیرون ؟...با استرس به دراتاق نگاه کردم گفتم :پارسا ولم کن،یه وقت یکی میاد تو.

با اخم خوشگلی گفت:خب بیاد ! دیگه نمی تونی اززیرم....ببخشید اززیرش دربری !

بهش چشم غره رفتم.کاملا" مشخص بود عمدا"حرفشواشتباهی زد.با خنده محکم توی بغلش فشارم داد وداشت قربون صدقه م می رفت که یکدفعه دراتاق بازشد وپویا ظاهرشد.تا چشمش به ما خورد اومد وسط اتاق ایستاد وگفت :لا اله الاالله ..! آخه من ازدست شما دوتا چه خاکی توی سرم بریزم ؟! آخه بابا این یکماهم دندون سرِجیگربذارید نمی میرید که ؟! اونوقت اسم منه بدبخت بد دررفته واین پارساء کوفتی فقط منتظریه فرصت که آبجیه منوخفت کنه.

همینطورغرمیزد ومن وپارسا هم می خندیدیم.

پارسا گفت: پویا خیلی عجیبه ! چطوریه که هرموقع منوپروا تنها میشیم فقط سروکلۀ توپیدا میشه ؟!

پویا نگاه بامزه ا ی به پارسا انداخت وبا خندۀ شیطانی گفت: آخه من همهش دارم زاغ سیاتونوچوب میزنم !

رفتم جلوش ایستادم ویه دفعه بغلش کردم وگفتم: پویا معذرت می خوام...من خیلی عذاب کشیدم.خیلی خیلی...دیگه بغض مجالم نداد واشکام آروم روی صورتم سُرخورد...کمی خم شد به صورتم نگاه کرد وگفت: اِاِاِ...داری گریه می کنی.الهی داداش قربون چشمات بشه.روی موهاموبوسید.احساس شیرینی داشتم ازاینکه برادرم دوست ورفیق ومهمترازهمه پشت م بود.پارسا اومد کنارمن وپویا ایستاد وبازوموگرفت وآروم ازبغل پویا بیرون کشید وگفت: داداش بهت قول میدم ازخواهرت همونطورکه خودت گفتی مثل یه جواهرگرانبها محافظت کنم.بعد بدون رودرواسی ازپویا دوباره منودرآغوش گرفت.

پویا برای اینکه جوروعوض کنه گفت: چه بغل بغلی راه انداختیم.اصلا"حالا که اینطوری شد منم میرم دختردائیتوبغل می کنم .تازه یواشکی ماچشم می کنم. ازاون مـــاچــــــاهـــــــا ...!

ازاتاق رفت بیرون.به پارسا نگاه کردم . با یه حرکت دستهامو انداختم دورگردنشویه بوسۀ محکم ازگونه ش گرفتم ... می خواست عکس العمل نشون بده که صدای مادرازبیرون اومد که برای رفتن صدا م می کرد...پارسا با افسوس نگام کرد وگفت : تشریف ببرید.بذارعروسی کنیم ببینم دیگه کی می خواد توروازدستم نجات بده . . .



دستموروی صورتش کشیدم وگفتم : بمیرم برات . بزودی همه چیزدرست میشه.

به سمت ماشین می رفتیم یادآوری کرد که صبح آماده باشم بریم آزمایش خون.

سرموتکون دادم وازهم جدا شدیم.

بعد ازماهها اون شب خواب آروم وشیرینی به سراغم اومد.

*****

صبح زود که بیدارشدم دوش گرفتم وحسابی سرحال شدم.حاضروآماده بودم که پارسا اومد دنبالم.سوارماشین شدم ؛سلام دادم.با لبخند زیبایی جوابموداد وگفت :مثل اینکه زود بیدارشدی .

- چطور؟

پارسا:آخه سرحال وشنگولی .

- دلیل داره پسرعمو .

با نیش بازگفت:می دونم عزیزم ، بخاطرمنه !

ابروهامودادم بالا وگفتم: نخیر! بخاطراینه که امروزوخونه امو وقتی آزمایش دادیم شما تشریف می بری بیمارستان بیگاری ومنم برمی گردم خونه لا لا !!!

پارسا : اِاِاِاِ...اینطوریه ؟!

- بله با اجازتون .

ماشینوراه انداخت وگفت :لازم به ذکره که بنده امروزدررکابتونم.با هم می ریم خرید،البته اگه دوست نداشتی وخواستی بخوابی ، من ازخدامه !

- چرا ازخداته ؟

پارسا :برای اینکه منم میام پیشت می خوابم ! حالا خوددانی !

با خنده گفتم: منصرف شدم ، خرید وترجیح میدم.

به آزمایشگاه رسیدیم وبعد ازگرفتن فیش روی صندلی نشستیم.خیلی شلوغ بود.داشت چرتم می گرفت.هرکی می رفت داخل با یک پنبه به دستش خارج می شد.چند نفرکه گریه می کردن ! حالا انگارشمشیرخوردن !

منشی سانتال مانتال صدامون کرد.رفتیم سمت ورودی آزمایشگاه که روبه پارسا با صدایی که کاملا" مشخص بود عمدا"ظریف کرده گفت:شما که ازآمپول نمی ترسید؟!

پارسا کمی نگاش کرد وگفت : خانم درسته که ما سواد درست وحسابی نداریم ولی دیگه انقدری حالیمون هست که درد آمپول آدمونمی کشه !

دختره با عشوه گفت: اختیاردارید.بهتون نمیاد کم سواد باشید !

حرصم دراومد وآروم به پهلوی پارسا زدم که متوجه شد وگفت:عزیزم بروتوی اون اتاق کارت تموم شد بشین روی صندلی تا منم بیام.

چپ چپ به دختره نگاه کردم وازکنارش گذشتم. وارد اتاق شدم وروی صندلی نشستم پرستاراومد تورنیکه رودوربازوم بست وبا لبخند گفت: آماده ای؟ درد نداره زود تموم میشه !

خنده م گرفته بود.انگاربا یه بچه داره حرف میزنه.کارش که تموم شد گفت:دستتو روی این پنبه فشاربده تا خونش بند بیاد.سرمو تکون دادم وبدون کلمه ای حرف خارج شدم.همزمان با من پارسا هم بیرون اومد.با اون تیپ وقیافه وهیکل خیلی تو چشم بود.یه تی شرت کرم رنگ اندامی پوشیده بود با شلوارجین قهوه ای سیر و

کفشهای نخودی نوبوک.کمربند پهن چرم قهوه ای هم بسته بود. تقریبا" تمام نگاه ها به سمتش بود . جلواومد وگفت: چطوربود،درد که نداشت؟!

آروم به بازوش زدم وگفتم : بس کن توهم وقت گیرآوردیا ،من کی گفتم ازآمپول می ترسم آخه ؟

یکی ازپرستارها اومد ویه برگه به دست پارسا داد وگفت : رسید آزمایشتونو

فراموش کردید... پارسا برگه روگرفت وداشتیم به سمت خروجی حرکت می کردیم که یه دفعه یکی با صدای بلند گفت: دکترکاویان ؟!

به عقب برگشتیم که چشممون به یه مرد میانسال افتاد. به نظرم آشنا میومد تا منودید گفت:اِ...!! خانم پرستارشماهم که اینجایین.

تازه یادم افتاد...همسریکی ازبیمارهایی بود که پارسا چند ماه پیش سرشوعمل کرده بود . یه آن همه داشتن مارونگاه می کردن.زیرچشمی به منشی نگاه کردم که دیدم هاج وواج با دهان بازبه ما خیره شده.

پارسا دستی به شونۀ مرد زد وگفت:حال همسرتون چطوره آقای محبی؟

آقای محبی با نگاه قدرشناسی به پارسا نگاه کرد وگفت : ازوقتی اون غدۀ مزاحموازسرش درآوردید دیگه احساس سبکی می کنه.خدا خیرت بده پسرم زندگی همسرموبهش برگردوندی.

پارسا با لبخند گفت :ما کاره ای نیستیم.مرگ وشفا دست خداست. خداروشاکرباشید. حالا اینجا چیکارمی کنید؟ نکنه قصد تجدید فراش دارید؟!

هرسه خندیدیم که گفت : نه دکترجان،دخترودامادموآوردم.الانم داخلن.بعد به من نگاهی کرد وگفت: پ

س شما با خانم پرستارقصد ازدواج دارید؟

پارسا با لبخند به من نگاه کرد ودستشوانداخت دورشونه م وگفت:بله دیگه.انقدررفتم واومدم تا بالاخره راضی شد!

چند تا ازدخترهایی که نزدیک بودن همچین به من نگاه کردن که انگاربه تماشای یه دیوونه نشستن ! حتما" باخودشون می گفتن این دیگه چه خل وچلیه که برای همچین پسری طاقچه بالا می ذاشته !

آقای محبی با لبخند مهربونی گفت :دخترم این آقا دکترما ازاون جنسهاییکه توی هیچ جالنگه شوپیدا نمی کنید .

پارسا بالبخند تشکرکرد و به سمت خروجی می رفتیم که مجددا" کسی پارسا روصدا کرد .برگشتیم دیدیم که دوتا دکتروسه تا پرستاربه سمت ما اومدن ودکتری که میانسال بود وریش پروفسوری داشت روبه پارسا گفت : من درست شنیدم ؟ خانم ضیاعی گفتن شما پزشک هستید ؟!

پارسا سرشوکمی خم کرد وگفت : ما شاگرد شما هستیم . دکتردستشودرازکرد وگفت : من دکتراکرمی هستم ازملاقاتتون خوشبختم.

پارسا بااو ودکتردیگه دست داد وگفت : ممنون ، بنده هم همچنین .

دکتراکرمی روبه پارسا گفت : میشه بپرسم تخصصتون چیه؟

پارسا : مغزواعصاب وستون فقرات .

دکتر: داخلی دیگه ؟!

پارسا با کمی تأمل گفت:نخیردکتر.جراح هستم.

هر پنج تاشون با دهان بازبه پارسا خیره شده بودن که دکتراکرمی سکوت وشکست وگفت: ولی شما که خیلی جوان هستید .

پارسا با لبخند گفت : لطف خدا شامل حالم شده .

خلاصه بعدازاینکه دکتراکرمی کارت ویزیت پارسا روگرفت وبرای هردومون آرزوی خوشبختی کرد تا جلوی راه پله ما روبدرقه کرد.

با هم بیرون اومدیم .توی ماشین که نشستیم گفتم: خوب اسم آقای محبی یادت مونده ها ؟

باخنده گفت :توجه کردی که چی گفت ؟

با تعجب گفتم:منظورت کدوم حرفشه؟

با خندۀ کنترل شده گفت:همون که گفت جنسم خوبه دیگه ! فقط نمی دونم ازکجا فهمید جنسش خوبه؟! باورکن تا حالا نذاشتم کسی نگاش کنه ! معلومه که جنس شناسه ها.

با دهان بازنگاش کردم.داشتم ازخجالت توی صندلی فرومی رفتم زیرلب گفتم:پارسا خجالت بکش ، خیلی بی تربیتی !

با خنده گفت : عادت می کنی عزیزم !!!

**************

رسیدیم جلوی یه مرکزخرید.بعد ازاینکه ماشینوپارک کرد پیاده شدیم.به کنارم اومد دستموگرفت وبطرف ورودی پاساژ حرکت کردیم.اول به یک طلافروشی رفتیم.بعد ازاینکه فروشنده چند سینی حلقه روی میزچید حلقۀ پهن با نگین های برلیان انتخاب کردم.همیشه انگشترپهن وترجیح می دادم واصلا"انگشترظریف دوست نداشتم. پارسا هم حلقه موپسندید. حلقۀ پارسا هم سفید ومثل مال من پهن بود وچند تا نگین ریزبصورت مورب روش داشت.خیلی قشنگ بود.یه دست ست جواهرم برام خرید وتأکید کرد که قبل ازعروسی ازش استفاده نکنم ومخصوص عروسیه.

ازاونجا خارج شدیم وارد یه بوتیک شدیم .اکثرلباسهاش قشنگ بود.یه پیراهن قرمزکوتاه تنگ یقه یونانی که یک آستین نداشت وروی سرشونۀ چپش ازپارچۀ خودش یک پاپیون تعبیه شده وسنگدوزی بود وازهمون سنگها سمت راست کمرش هم بود. ازفروشنده خواستم بده بپوشمش.به اتاق پرورفتم وبعد ازاینکه به تن کردم پارسا روصدا کردم اومد . دروبازکردم.یه کم نگاه کرد ازبالا تا پایین.روی قسمتهای بازش مکث کرد وگفت: خیلی بهت میاد،ولی خیلی بازه پروا همه جات ریخته بیرون!

با اخم گفتم:ولی من ازش خوشم اومده.

وقتی دید قیافه م درهمه گفت:باشه به شرطی که تومجالس مختلط نپوشی .

لباسودرآوردم دادم دستش .

ازاتاق پروکه خارج شدم پارسا روبروی خانم فروشنده ایستاده بود وروی میزروبروش یه لباس سفید بود.کنارش رفتم ولباسوکشیدم جلو.یه دست کت ودامن سفید بود.کتش یقه دار وزیرش یه سارافن توری خوشگل بود.خیلی شیک وخوش دوخت والبته پوشیده بود.

متوجه من شد وگفت ؟ خوشت میاد ؟

دوباره لباسونگاه کردم وگفتم : آره خیلی شیکه...لبخند زد وبه فروشنده گفت :اینم برمی داریم.

ازمغازه که خارج شدیم وبه مغازۀ لباس زیررسیدیم طبق معمول تابلوی < ورود ،آقایون ممنوع > به درورودی نصب بود.

بی حوصله گفتم:پارسا نیازی به این لباسا نیست.من ازاینا زیاد دارم.

پارسا:اتفاقا"بهتره درمورد این لباسا حریص باشی ! هرچقدرم داشته باشی کافی نیست !

- منظورت چیه ؟

پارسا : توهرلباسی که تنت باشه من اینارومی بینم !

تمام تنم داغ شد. با حرص گفتم:وقتی حسابی توی خرج انداختمت حالت جا میاد !

با پررویی گفت : از هیچ چیزی دریغ نکن.من دراینجورمواقع واقعا"سخاوتمندم.

چپ چپ نگاش کردم . با لبخند زل زده بود به چند تا لباس خوابی که پشت ویترین بود.خدا به داد من برسه ازدست این.چطورمی تونستم دربرابرجسارتش ایستادگی کنم.

وارد شدم ازدیدن لباسهای زیروخواب رنگارنگ به وجد اومدم.هرکدومو که می دیدم ، تن خورشوتجسم می کردم وبا خودم فکرمی کردم پارسا خوشش میاد یا نه ؟

حسابی خرید کردم وهرکدوموکه چشمم می گرفت برمی داشتم.بعد ازخرید ازفروشنده فاکتورگرفتم وازمغازه خارج شدم.جلوی یه مغازه دیگه ایستاده بود به کفشها نگاه می کرد.رفتم فاکتوروگرفتم جلوش وگفتم:دکتربفرمائید این چوب خط بنده ست.

به فاکتورنگاهی انداخت وگفت:همین ؟! رنگ طلایی وقرمزوفراموش که نکردی ؟! من روی این دوتا رنگ خیلی حساسم !

مونده بودم چی بگم.واقعا" کم آورده بودم.یه جوری نگام می کرد حس می کردم چیزی تنم نیست !

بالاخره پولوازش گرفتم وسریع وارد مغازه شدم ویه لباس خواب طلایی خواستم وفروشنده یه خوشگلشوبرام ازتوی میزانتهای مغازه آورد وگفت:اینا گل اجناسمه.به شما برازنده ست.واقعا"م قشنگ بود.

ازبوتیک خارج شدم ووسایلهارودادم دست پارسا.بدون اعتراض گرفت وگفت : بقیۀ خریدهاروبه بعد ازناهارموکول کنیم.

با غرولند گفتم:آخه این همه عجله برای چیه؟ مگه بقیۀ روزاروخدا ازمون گرفته که یکروزه می خوای همۀ کارهارو انجام بدی ؟!

به سمت ماشین حرکت کردیم که خریداروبذاریم توی ماشین وبرای ناهاربریم . دستموگرفت وگفت:عزیزدلم با شغلی که من وتوداریم چاره ای جزاین نداریم.مخصوصا"من که گاهی تا نیمه های شبم مجبورم بمونم بیمارستان.روزای دیگه ام تازه غروب برمی گردیم خونه ، خسته وکوفته وخیابونای شلوغ وپرترافیک؛ کارمون پیش نمی ره . می دونم خسته ای ؛ ولی کلی کارمون جلومیافته.

فکرکردم دیدم راست میگه.درسته غرمی زدم ولی ازاینکه درکنارش بودم احساس دلپذیری داشتم


مطالب مشابه :


رمان لحظه های دلواپسی9

.به منزل که رسیدم سریع دوش گرفتم وبعد ازخوردن شام مختصری آماده شدم بلوزودامن سفید




رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 1

بلوزودامن زیتونی ابریشمی که پارسا عید برام خریده بود وپوشیدم.کاملا"جذب تنم بود.دوریقه ش




رمان نیازم به تو ادمه لحظه های دلواپسی قسمت 1

بلوزودامن زیتونی ابریشمی که پارسا عید برام خریده بود وپوشیدم.کاملا"جذب تنم بود.دوریقه ش




رمان لحظه های دلواپسی 2

بعد ازچند دقیقه با وسواس یک بلوزودامن ابریشمی زيتوني رنگ زیبا یی روکه کاملاً جذب بدن بود




رمان اعتراف در دقیقه 90 - 2

مامان پاپیچم نشه به سمت اتاقم رفتم مانتوم روکندم وتوکمدگذاشتم بلوزودامن مشکیم روپوشیدم




رمان لحظه های دلواپسی...15...

به منزل که رسیدم سریع دوش گرفتم وبعد ازخوردن شام مختصری آماده شدم بلوزودامن سفید




رمان لحظه های دلواپسی5

بعد ازچند دقیقه با وسواس یک بلوزودامن ابریشمی زيتوني رنگ زیبا یی روکه کاملاً جذب بدن بود و




برچسب :