رمان ملودی زندگی من 17

یک هفته بعد...


هر روز مثل همیشه با روال عادی پیش میره و هیچ اتفاق خاصی نمیفته.وضعیت آرشام تغییری نکرده.فقط منم که احساس میکنم دارم ذره ذره اب میشم.این یک هفته ای که گذشت برام مثل قرن ها بود.وقتی اشک های بی مهابای آرامیس و میدیدم،وقتی زجه زدنای مادرش و میدیدم،وقتی مسخره بازی و شوخی های آیدین که با بغض همراه بود و پشت صدای گرمش غمی پنهان بود،وقتی شب و روز کنارش بود و باهاش حرف میزد و مثل همیشه با جسم بی حرکتی رو تخت شوخی میکرد و از دوران جوونیشون میگفت بلکه تاثیری رو آرشام داشته باشه دلم ریش ریش میشد.مادرش تا وارد بیمارستان شد و منو دید مستقیم سمتم اومد.ترسیدم از اینکه بخواد منو بزنه.چشمامو بستم اما یک آن به خودم اومدم که تو آغوشش سردش جا گرفتم.نگفت که مقصر منم،نگفت که من مسبب بلاهایی که سر پسرش اومده منم،نگفت دور و برشون نباشم و از زندگی پسرش برم بیرون،نگفت...نگفت...نفرینم نکرد..فقط با محبت بی اندازه ش منو آروم میکرد.کنارم مینشست و دلداریم میداد.انگار جای ما دو نفر عوض شده بود.بجای اینکه من باهاش صحبت کنم اون باهام حرف میزد و سعی میکرد از عذاب وجدانم،از نگرانی بی اندازه م،از استرسم کم کنه.تنها چیزی که ازم خواست این بود که امیدم و از دست ندم و برای آرشام دعا کنم.منم کم لطفی نکردم و از ته دل از خدا خواستم که نجاتش بده،از برزخ بیرون بیارتش...
میدیدم که مامانش وقت و بی وقت غیبش میزد.فهمیدم که میرفت تو نمازخونه.اصلا بهش نمیخورد هل نماز باشه.وقتی بعد از خوندن نماز میومد پیشم و میگفت "نمیخوای نماز بخونی؟" قلبم فشرده میشد.سرمو مینداختم زیر و هیچی نمیگفتم.شاید فهمید چی تو دلم میگذره که دست رو شونه م میذاشت و با لبخند نگاهم میکرد و سمت ICU میرفت.خیلی وقت بود با خدای خودم راز و نیاز نکرده بودم و از نماز دست کشیده بودم.چی باید بهش میگفتم؟میگفتم یادم رفته حتی چطور میشه تشهد خوند؟! خودمم خوب میدونم که همه و همه رو به یاد دارم اما و تواناییش و ندارم.از این همه نزدیکی با خدا هراس دارم.میترسم خدا دست رد به سینه م بزنه و منو قبول نکنه اما اینو میدونم که خدا اونقدر بخشنده و مهربونِ که حتی گناهکار و هم میبخشه چه برسه به من که مرتکب گناهی نشدم.شایدم شدم و من حواسم نیست! ازش خجالت میکشم.وحشت دارم از اینکه بهم بگه" حالا که به بن بست رسیدی یادت اومده خدایی داری و اومدی سراغم؟" خدا رو همیشه صدا میزدم اما نزدیکش نمیشدم.آرامیس رو هم همراه مادرش دیدم که برای اقامه نماز میرفتن نمازخونه.زمزمه های مامان تو گوشم خونده شد "دختر گلم نمازمو سروقت بخون تا تو همه کارام موفق باشی،خدا راهگشای هر مشکلیِ" و خیلی نصیحت های دیگه.یا یاد حرفاش بغضم گرفت.من بودم که حرفاشو نادیده میگرفتم و تنبلی میکردم.نه اینکه نخوام و مسخره کنم،نه! فقط تنبلی بود و تنبلی...آرنجمو رو زانوهام گذاشتم و صورتمو با دست پوشوندم.صدای مامان آرشام باعث شد سرمو بلند کنم.از پشت پرده چشمای اشکی نگاهش کردم.
_جانم؟
لبخند گرمی زد و کنارم نشست.دستامو گرفت و رو پاش گذاشت.یا یک دست گوشه چشمامو پاک کرد و گفت:
مامان:قربونت برم چرا گریه میکنی؟
بهم گفته بود منو مامان صدام کن.منم بی چون و چرا پذیرفتم.واقعا برام مثل مامان خودم بود و بهم محبت میکرد.رفتارای دلنشینش منو یاد مامان مینداخت.
لبخند کم جونی زدم.
_هیچی.آرشام چطوره؟دکتر چیزی نگفت؟
به دستم فشاری وارد کرد و گفت:
مامان:میگه هنوز مثل قبله.نه بدتر،نه بهتر!
_خدانکنه بدتر بشه.ایشالا هر چه زودتر حالش خوب میشه.آرشامِ لجبازی که من دیدم دست از این دنیا نمیکشه.مردم و کشورش بهش نیاز دارن.مطمئنم که بالاخره به زودی بهوش میاد.
مامان دستشو رو سرم کشید و موهایی که تو چشم ریخته بود و کنار زد و با لبخند نگاهم کرد.همین لبخند مهربونش بهم آرامش و اعتماد به نفس میده.
مامان:ای جانم.معلومه که خوب میشه.هنوز به آرزوش نرسیده.تا به هدفش نرسه...
آرامیس:چی میگین شما دوتا؟
مامان:هنوز یاد نگرفتی وسط حرف نپری دختر؟
آرامیس: إ مامان!
مامان:یامان!
باز یاد مامان افتادم.دقیقا همینطوری جوابمو میداد.
به روی آرامیس لبخند زدم و با چشم بهش اشاره کردم کنارم بشینه.
مامان:ملودی جان!بهتره تو دیگه بری.تو این چند وقت هم خیلی زحمتت دادیم.پدر و مادرت نگرانتن.درست نیست اینجا باشی.برو عزیزم.
_نه نمیتونم.نمیتونم برم و تنهاش بذارم.اگه من نباشم،اگه اتفاقی براش بیفته من...
آرامیس: ای بابا توهم که همش میری تو فاز هندی! برو خونتون هزار تا کار داریم!
مامان چشماشو گرد کرد و سرزنشگرانه نگاهش کرد.
آرامیس:شوخی کردما!
گونشو بوسیدم و گفتم:
_میدونم عزیزم.
مامان:ملودی منو ببین.
سرمو به سمتش چرخوندم و تو چشمای سیاه و تاریکش خیره شدم.
مامان:عزیزم،کاری از دست تو برنمیاد.تنها کاری که میتونی بکنی اینِ که نا امید نشی و از خدا کمک بخوای سلامتیشو بهش برگردونه.براش دعا کن.منم به اندازه تو ناراحتم،بغض دارم.حتی بیشتر از تو.من مادرشم.از گوشت و خونِ منه.اگه چیزیش بشه من میمیرم ملودی،میمیرم.پسرِ منه،نفسِ منه،برام یه دنیا ارزش داره.با هرنفسِ بچه هام نفس میکشم و جون میگیرم.اگه اونا نباشن من هیچم،منم نیستم.میدونی! زندگی آرشام خیلی ارزشمنده،خیلی برای اینکه به جایی برسه تلاش کرد.حالا بهت میگم چطور و چجوری.میدونم آرشام برای اینکه به تو برسه چقدر تلاش کرد.پسرم عین بابای مرحومش بعضی مواقع یک دنده و لجباز میشه.این مدت ها هم برای بدست آوردن تو،برای داشتن تو یکدندگی کرد.با خودش لجبازی کرد.تو این مدت خیلی بهش سخت گذشت.هر چقدرم ازم دور باشه بازم از تک تک کاراش خبر دارم.پسرم به مرز جنون رسیده بود،به زمین و زمان چنگ میزد و به هر در و دیواری میزد.میدونی چرا؟فکر میکرد تو با پسر عمَت میخوای ازدواج کنی.صدای...
مامان:آرامیس میشه برام یه بطری آب بخری؟
آرامیس انگار فهمید باید بره دنبال نخود سیاه که سریع با گفتن"اوهوم" از جاش بلند شد و رفت.


مامان:صدای فریاد و ناله هاش و پشت تلفن میشنیدم.آیدین بهم زنگ زده بود که باهاش حرف بزنم اما با رفتارای عجیب آرشام نتونست تلفن و بهش بده.با صدای بلند صداش کرد که بس کنه اما نه تنها فریادش تمومی نداشت بلکه فریادش به نعره تبدیل شد.با شنیدن صداش تنم لرزید.پسر من قوی بود.هیچ وقت این رفتارا ازش سر نمیزد.هیچ وقت دَم نمیزد و تو بدترین شرایط همه چیز و تو خودش میریخت و صداش در نمیومد.اما اون لحظه...نمیتونی درک کنی چه حالی داشتم،حس بدی داشتم وقتی صداشو میشنیدم که خداخدا میکرد و اسمتو صدا میزد.تمام مکالمه هاشون و شنیدم چون آیدین یادش رفته بود تماس و قطع کنه.آیدین بود که به دادش رسید.اون بود که تو گوشش خوند برگرده ایران و بیاد پیش ِ تو و باهات حرف بزنه.آیدین ازش خواست که حرف دلشو بزنه،بگه دردش چیه و انقدر خودخوری نکنه.بالاخره بعد از مدتی که آرشام خودشو پیدا کرد و تصمیم خودشو گرفت آیدین بهش واقعیت و گفت.آیدین فقط میخواست تلنگری بهش بزنه تا به خودش بیاد.گفت که هیچ مراسم خواستگاری در کار نبوده.آرشام خیلی عذاب کشید.دعوای حسابی هم باهم راه انداختن.آیدین میگفت ارزششو داشت که حداقل آرشام سر عقل اومد.درد و رنجی که میکشید از همون فاصله زیاد هم تو وجودم حس میکردم.حتما میگی آیدین از کجا میدونه! بذار بهت بگم...
نفس عمیقی کشید.لباشو تر کرد و ادامه داد.
مامان:آیدین منو مثل مادرش میدونه و منم مثل پسرم.همه چیو برام تعریف کرد.انگار اتفاقی مکالمه تو و پسرعمت رو شنیده.اون هم مسئله رو بزرگ میکنه و میذاره کف دست آرشام.آرشام هم قاطی میکنه و عصبی میشه اما هیچی نمیگه.مثل همیشه خودخوری میکنه.میگفت قبل از اینکه برین با هم دعوا کرده بودین.دقیقا شبش آرشامِ من،آرشامی که از هرچی الکلیجات متنفر بود،تا خرخره میخوره و خودشو با مشروب اروم میکنه.ملودی قشنگم،عزیز دلم،من بچه خودمو خوب میشناسم.اون الکی اینکارا رو نمیکنه.همیشه سعی میکنه خودش و تا جایی که امکانش هست کنترل کنه.ببخش اگه تو مدتی که باهاش رفت و امد میکردی اذیتت کرد و تو رو رنجوند.ببخش اگه مردوارید چشماتو به راه انداخت.آیدین با حرفاش داغونش کرده بود.ضربه بدی بهش خورده بود.نمیتونست باور کنه که داره دختر مورد علاقه شو از دست میده.یهو با اون همه نزدیکی ازش دور میشه و فرسنگ ها ازش فاصله میگیره.هیچ وقت ذهنشو با فکر به دخترا مشغول نمیکرد.اون فقط به فکر رسیدن به درجات عالی بود و شغلش براش از همه چیز مهمتر بود.غیر از آرامیس سر به سر کسی نمیذاشت.با بقیه دخترا با سردی برخورد میکرد و بهشون محل نمیداد.خب تمام این رفتار و حرکاتش به پدرش رفته.کله شق و مغرور در عین حال خوش قلب و مهربون.اما به نظر میاد با تو همیشه کل کل میکرده.درسته؟!
به صورتم دست کشیدم.سیلی از اشک رو صورتم روانه کرده بود.کی اشکم در اومد؟! سرمو بلند کردم و به چهره غمگین با لبخند قشنگش پوشونده شده بود خیره شدم.آرامشی که تو چشم و صورتش دیدم بهم منتقل شد و لبخند رو لبم نشست.
_درسته.مثل خروس جنگی بهم میپریدیم.اما این و میدونستم که باطنش با ظاهرش زمین تا اسمون فرق میکنه.انگار اون چیزی که تو دلش بود و نمیگفت و عکسشو عمل میکرد.
مامان بینیشو بالا کشید و با دستمالی که از تو جیبم بهش دادم اشکاشو پاک کرد و سعی کرد لبخند بزنه.حیف که هنوز نمیدونه ونداد به آرشام صدمه زده...حیف!
آرامیس قدم زنان تو راهرو،با پلاستیک پر از تنقلات نزدیکمون شد و روبرومون ایستاد.
آرامیس:بفرمائید.سفارشتون آماده شده مامان خانوم!
مامانش لبخندی زد و دوتا بطری اب بیرون اورد و یکی رو به من داد.
مامان:آخیش.گلوم تازه شد.مرسی دخترم.
آرامیس با لبخند زیبایی به قشنگی لبخند مادرش زد و با همون چشمای پر از غرور و اعتماد به نفس در عین حال آرامش دهنده ش بهم نگاه کرد.دیدن رنگ چشماش نفسمو تو سینه حبس کرد.چقدر این دو نفر شبیه هم هستن.چهره،رنگ چشم،لبخنداشون،طرز نگاه کردناشون، همه و همه عین هم دیگه ست.خواهر و برادر مو نمیزنن!
آرامیس:من میرم پیشِ آرشام.
سری تکون دادیم و دور شدنشو تماشا کردیم.
مامان:خسته شدی؟تمایلی به شنیدن ادامه حرفام داری؟
نه تنها خسته نشده بودم بلکه کنجکاو شده بودم در مورد آرشام بدونم.من هیچی ازش نمیدونستم.
لبخندی زدم و گفتم:
_معلومه که نه.البته!
مامان چشم رو هم گذاشت تا تمرکز کنه.نفس عمیقی کشید و گفت:
مامان:آرشام آدم خشک و بی احساسی نبود اما کلا ذاتا این شکلی بود.جدی بود و مغرور! پدرش هم هیچ وقت نگاه چپ به دخترا نمیکرد.آرشام از هر نظر منو یاد پدرش میندازه.خنده های خاصش هم مثل باباشه.
تلخ خندید و گفت.
مامان:دخترا پاشنه در و از جا کنده بودن.شاید به خاطر ظاهر یا موقعیت عالی ای که داشت از هر روشی بهش نزدیک میشدن.بذار خلاصه بگم.نگاهش ُ رو تو دیدم.نگاه متفاوتشو شناختم.باباش هم منو همینطور نگاه میکرد.هیچ وقت خواسته و احساسشو بروز نمیداد.خودت باید تشخیص میدادی!خنده،شیطنت،جدیت و عشق و میشه تو نگاهشون پیدا کرد.وقتی تو رو دید فهمیدم که از تو خوشش اومده.عاشقت نبود اما به دلش نشسته بودی.برای اولین بار اون برقی که سال ها منتظرش بودم و میخواستم رو تو چشماش دیدم.منظورم اون روز تو فرودگاهه که دیدمت.تو همون برخورد اول به دلم نشستی.از همون دور وقتی آرامیس در موردت گفت و بهت اشاره کرد و چهره کنجکاوتو دیدم،انرژی مثبت گرفتم و احساس خوبی بهم دست داد.تو هم حتما مثل بقیه متوجه نشدی من مادرشم،نه؟!
تک خنده ای کردم و سرمو به چپ و راست تکون دادم.
_راستش نه.تا دیدمتون داشتم به این فکر میکردم که اون خانوم جوون چه نسبتی با اونا داره.
گونمو نوازش کرد و گفت.
مامان:اون موقع که گفتم عروس گلم از دهنم در رفت.آرزو داشتم دختری مثل تو عروس من بشه.آرامیس همیشه از تو تعریف میکرد.وقتی وانیا و آرامیس سر تو دعوا میکردن از خنده روده بور میشدم.وانیا ندیده بهت حسادت میکرد.واقعیتش اینه که آرامیس در مورد نقشه ای که کشیده بودین تا ونداد و وانیا رو از خودتون دور کنید بهم گفته بود.نمیگم وانیا دختر خوبی نیست اما میدونم که با روحیه آرشام نمیسازه.میدیدم که وانیا هی خودشو بهش نزدیک میکرد و سعی میکرد توجهشو نسبت به خودش جلب کنه.اما این و نمیدونست آرشام با کاراش نمیتونه رامش کنه و برعکس از خودش دور میکنه.آرامیس گفت که ونداد تو رو دوست داره اما اصلا دوست نداشتم تو عروسش بشی.دوست داشتم اگه قراره عروس خانواده ما بشی عروس من بشی نه خواهرم.دشمنی نداریم اما ونداد و وانیا لیاقت شما دو تا رو نداشتن.لیاقت شما بهترین بود و هست.رفتارای خودخواهانه شون به پدرشون رفته.خواهرم خیلی عذاب کشید از دست این دو تا وروجک.
سرمو پایین انداختم و به کفشام نگاه کردم.از حرفاش خجالت کشیدم.فکر نمیکردم در مورد من اینطور فکر کنه.از دست این آرامیس من چیکار کنم؟! الو تو دهنش خیس نمیمونه!حیف که مامانش هنوز نمیدونه ونداد به آرشام صدمه زده...حیف! حداقل در این یک مورد حرفی نزد و سکوت کرد.
مامان:عزیزم خجالت کشیدی؟!صورتت چه گل انداخته.اگه آرشام بهت میگفت چه رنگی میشدی؟!
همراهش خندیدم و بهش نگاه کردم.
_زود قضاوت نکنید.شاید منو دوست نداره و شاید منو مثل آرامیس میدونه.
چشم رو هم گذاشت و لبخندی زد.
مامان:درسته.من که از درونش خبر ندارم.فقط به عنوان مادرش از طرفش نظر دادم.کلا چون مادرا صلاح فرزندشون و میخوان اینطور میگن.دلم میخواست تو رو بیشتر از ارامیس دوست داشت.
_متوجه م چی میگین.خب منم میتونم به عنوان یه برادر بزرگ تر بدونمش و الان هم به خاطر از خودگذشتگی ای که کرد اینجام.
نفس عمیقی کشید و سکوت کرد.


مامان:بعضیا بهش میگن خودخواهه و تو غرورش غرقه! اما من باور ندارم.غرور داره درسته اما خودخواه نیست.اون خودساخته هست،درسته! خودش بود که به اینجا رسید و دکتر خوش نامی شده البته هنوز مونده تا خودشو نشون بده.با ارزش ترین چیز تو دنیا موفقیت و خوشبختی آرشام ِ.دارم اینا رو بهت میگم که بدونی آرشام با بقیه فرق میکنه.خیلی برای رسیدن به هدفش تلاش کرد و سختی کشید.براش زحمت کشید.از صفر شروع کرد.خودش رو پای خودش ایستاد.پدرش وقتی 14سال بیشتر نداشت از دست داد،تو اوج بالغ شدن! پیمان به خاطر ضربه مغزی جونشو از دست داد.اگه بخاطر وجود بچه ها نبود من خودمو میباختم.من پیمان و عاشقونه میپرستیدم.تو اون شرایط پدرش باید کنارش میبود و راهنمایی و حمایتش میکرد.هیچ کس مثل پدر نمیتونه تکیه گاه خوبی برای فرزند باشه.
اشکاشو پاک کرد و خندید.
مامان:یادش بخیر.وقتی صداش دورگه شد علتشو پرسید.منم هاج و واج نگاهش کردم.این مسائل باید با پدرش به بحث گذاشته میشد نه مادرش! پدر راحت تر میتونه با پسرش در این مورد صحبت کنه تا مادر.مثل دختر که با مادرش در مورد مسائل دوران بلوغ صحبت میکنه...سرتو درد نمیارم.بازم میگم ارشام واقعا درد بزرگی و تحمل کرد اما از پا نیفتاد.زود خودشو جمع و جور کرد و با شرایط وفق داد.وقتی رفت دانشگاه در کنار درس کار پدرش و ادامه داد.نمیخواست کار باباش و نصفه رها کنه.با اینکارش هنوز که هنوزه اسم پیمان رو زبون همه میچرخه.باعث شد اسم پیمان زنده نگه داشته بشه.پژمان، برادر شوهرم کارای پیمان و انجام میداد و درآمدش و به حساب آرشام واریز میکرد.طبق خواسته پیمان! خودش و با کار و درس و موسیقی مشغول میکرد.به قول خودش"دنیا که به آخر نرسیده.بالاخره یه روز همه میمیرن!".با این حرف خودشو قانع میکرد تا به پیمان فکر نکنه.خب اون دوران رو بیشتر با پدرش میگذروند و خاطرات زیادی باهاش داشت و بهش وابسته بود.آرشام در کنار درس و دانشگاهش،کارش رو هم داشت.عاشق پزشکی بود.پدرش همیشه تو گوشش میخوند "وقتی بزرگ شدی باید زبون زد همه بشی و پزشک موفقی برای جامعه بشی".الحمدالله که همینطور شد.سعی و تلاش شبانه روزیش نتیجه داد و PHD گرفت.دلش میخواست جراحی مغز و اعصاب بخونه.منم که حرفی نداشتم.خودش مسئول آینده خودش بود.از 20سالگی فرستادمش کانادا.میخواستم تو ایران چند ترم بگذرونه بعد بره اونجا.برای رفتن هنوز بچه بود.حداقل برای من!دلم میخواست موفقیت پسرمو ببینم.تو امریکا و کانادا اقوام زیاد داشتیم که دورادور ساپورتش میکردن.خودم دیگه برنگشتم امریکا چون خاطرات خوش زندگیمو با پیمان تو ایران گذرونده بودم.نمیتونستم خونه ای که با طراحی پیمان درست شده بود و ترک کنم.پیمان به خاطر من تا 9سال اول مشترک زندگیمون رو تو لس انجلس گذروندیم اما بعد به خاطر پیمان برگشتیم ایران.آرشام هم تا 7سالگی اونجا بزرگ شد.آرشام بی نهایت به پدرش رفته.تو کارش مثل پیمان موفق بوده.مطمئنم تو زندگیش هم موفق و خوشبخت میشه. اگه پیمان تو جاده غفلت نمیکرد و دیرتر حرکت میکرد الان داشت نفس میکشید و به زندگیمون ادامه میدادیم.
باز حس کنجکاویم اومد.دلم برای ارشام سوخت.تو دلم بهش آفرین گفتم.کمتر کسی میتونست انقدر خوب خودشو بالا بکشه با شرایطی که داشت.
_خب...اومــم...میشه بپرسم چه اتفاقی برای همسرتون افتاد؟
دست رو پیشونیش گذاشت و ماساژ داد.
آهی کشید و گفت:
مامان:آره دخترم...تو جاده با سرعت زیاد میروند.آرامیس حالش بد شده بود منم بهش گفتم که اگه میتونه زودتر برسه خونه.متاسفانه انقدر هول شده بود و با سرعت میروند که یه لحظه خودشو تو دل کامیون دید اما چون هول شد فرمون میچرخونه و مسیرش به سمت دره منحرف میشه و...میره ته دره...

صدای هق هقش حواسمو به خودش جمع کرد.الهی!چقدر این زن مقاوم بود..عشق واقعی حتما به عشق پیمان و افسانه میگفتن...بغلش کردم و پشتشو نوازش کردم.



آروم خوشو ازم جدا کرد و بینیشو بالا کشید.
مامان:ببخش که ناراحتت کردم.معذرت میخوام.
_این چه حرفیه.
مامان:خیلی وقت بود این حرفا رو دلم سنگینی میکرد.به کسی غممو نگفتم.همیشه لبخند رو لب دارم اما از درون داغونم.عشق ما مقدس و پاک بود.رفتارای ارشام خیلی شبیه پدرشه و با مرور رفتارای اخیرش منو یاد پدرش انداخت.
از جام بلند شدم و جلو پاش زانو زدم.
_شما به من بگین.هرچیزی که اذیتتون میکنه رو بگین تا خالی شین.من واقعا به عشق شما و همسر مرحومتون غبطه میخورم!
مامان لبخند گرمی زد و گفت:
مامان:مرسی عزیزم.تو خودت منبع آرامشی.وقتی تورو میبینم همه چی یادم میره.
دستشو گرفتم و فشار کمی وارد کردم.چقدر این زن با محبت و خوش قلبه.چه مسئولیت سنگینی تو این چند سال رو دوشش بود...
مامان:بهتره برم به ارشام سر بزنم.بقیه باشه برای بعد.
_منم میام.راستی ممنون که به من اعتماد کردین.
لبخند قشنگش دوباره رو لباش اومد.باشه ای گفت و رفت تو بخش.منم پشت سرش حرکت کردم.
اخ خدا! صورت زردش حالمو خراب کرد...دست رو شیشه گذاشتم و از دور با خط فرضی رو صورتش دست کشیدم.بهوش بیا آرشام! بیدار شو!
بعد از ده دقیقه مامان و آرامیس با صورتی خیس از اشک بیرون اومدن.آرامیس بدون گفتم حرفی به سمت خروجی دوید و با صدا گریه کرد.مامان صورتشو پوشوند.زانو و شونه های مامان میلرزید.
_حالتون خوبه؟
مامان فقط سری تکون داد و سعی کرد قدمی بر داره اما نتونست و در حال افتادن رو زمین بود که سریع زیر بغلشو گرفتم و کمکش کردم رو صندلی بشینه.بطری آب معدنی دستش دادم بلکه کمی بخوره.
چند قلپی خورد.با صدای لرزون و گرفته گفت:
مامان:وقت ملاقات داره تموم میشه.اگه میخوای ببینیش برو.نگران منم نباش.
_مطمئن؟
به نشونه تائید چشم رو هم گذاشت و سرشو به دیوار تکیه داد.جلو دهنشو گرفت که صداش در نیاد.اشک تو چشمام حلقه زد.چقدر زنِ خودداریه! چقدر خوب خودشو کنترل میکنه.اگه من جاش بودم حتما بیمارستان و رو سرم میذاشتم.
آروم در اتاق و باز کردم و وارد شدم.با قدمای کوچیکم بهش نزدیک شدم و کنارش رو تخت نشستم.به صورتش نگاه کردم.چقدر صورتش آب رفته بود! زیر چشماش گود برداشته بود و موهاش آشفته بود.دستای لرزونم و به صورتش نزدیک کردم.آروم رو صورت لاغرش کشیدم.ته ریش دراورده بود و کف دستمو اذیت میکرد اما مهم نبود...مهم خودش بود و خودش.
_آرشام؟میدونستی خیلی بی معرفتی؟
یک قطره اشک از رو گونه م چکید.
_نگو نه چون هستی!دِ آخه بی معرفت چرا الان رفتی تو برزخ؟الان باید بهم در مورد مسئله مهمت بگی.
قطره اشک بعدی از گونه ام چکید.
_چرا بهوش نمیای آرشام؟ مگه نمیخواستی حرف دلتو بزنی؟مگه نگفتی باید حرفتو بهم بگی؟هوم؟
گوله اشک از چشمام سرازیر شدن.
_الان چه وقت خوابیدن بود اخه؟باید بیدارشی.خب؟
گوله های اشک تمومی نداشتن.


_باید چشماتو باز کنی.باید! مثل همیشه با اخمای گره زده بهم نگاه کنی و بگی مشکلی داری؟
این اشکای لعنتی هی جلو دیدمو میگرفتن.
_باید چشماتو باز کنی و بهم اصرار کنی که باهات حرف بزنم.
اشکام تازه راه خودشونو پیدا کرده بودن.
_چرا حرف نمیزنی؟چرا ساکتی؟تمایلی به شنیدن حرفام نداری؟به خاطر من نه، به خاطر خواهرت چشماتو باز کن.به خاطر مادرت که داره از غصه دق میکنه اما داره تو خودش میریزه.
صدای گریه م بلند شد.دستمو از رو صورتش برداشتم و جلو دهنمو محکم گرفتم.به زور نفس عمیقی کشیدم و دوباره نگاهش کردم.دیدنش سخت بود..حرف زدن با جسم ساکن سخت تر بود...
_آرشام حال مادرتو میفهمم.چون خودم عذاب کشیدم و همش تو خودم ریختم.مامانت صداش در نمیاد اما از درون داره خودخوری میکنه.میدونی چقدر بده؟اینطوری داره به خودش اسیب میرسونه.
با پشت دست اشکای مزاحمو پاک کردم.
_الان وقت لجبازی نیست.چشماتو باز کن بعد هرچقدر خواستی لجبازی کن.باشه؟
اشک تمام صورتمو در بر گرفته بود.دستمالی هم پیدا نمیشد.مجبور شدم با استین سوئیشرتم دماغ و صورتمو پاک کنم.بیخیال تمیزبازی و نظافت شدم...
دستمو رو دست سردش گذاشتم و گفتم:
_میفهمی آرشام؟تو...تو باید چشماتو باز کنی.اگه چشماتو باز کنی دیگه هیچ چی از خدا نمیخوام.اگه تو همینجور بخوابی من عذاب وجدان میگیرم.توروخدا چشماتو باز کن.باز کن...
بریده بریده نفس کشیدم.
_اگه بیدارشی قول میدم بهت حرف دلمو بگم.قول میدم...قول مردونه! میدونی الان یاد چی افتادم؟
غمگین با کمی چاشنی تلخ خندیدمو گفتم:
_یاد داستان زیبای خفته! من همون زیبای خفته ام که تا قبل از دیدنت تو خواب عمیقی فرو رفته بودم.من بودم که نمیخواستم از خواب بیدار بشم و با واقعیت روبرو بشم.اما من،دختر شهر قصه، وقتی توی شاهزاده رو دیدم از خواب بیدار شدم.اون موقع که تو وارد شهر قصه من شدی،خواب نبودم فقط داشتم زیرچشمی نگاهت میکردم اما باز خودمو به خواب زدم.اما بعد از مدت ها فهمیدم که شاهزاده جذاب و مغرور قصه منو مجذوب خودش کرده...
احساس کردم دستم تکونی خورد.دستمو از رو دستش برداشتم.دقیق شدم اما هیچ حرکتی از دست و بدنش ندیدم.هی...منم توهم زدم.
دماغمو بالا کشیدم و گفتم:
_میدونی اخر قصه چی شد؟ پسر لجباز و مغرور قصه دختر شهر قصه رو شیفته خودش کرد و ترکش کرد.نزدیک دختر بود اما دور...شاهزاده مهربون قصه تو خواب عمیقی فرو رفت...حالا که شاهزاده تلاش کرد چشمای زیبای خفته قصه رو باز کنه و بهش واقعیت و نشون بده خودش رفت تو خواب عمیق...جای اون دوتا عوض شد...حالا زیبای خفته شهر پریا داره التماس از خدای پریا میخواد که به شاهزاده بگه چشماشو باز کنه چون شاهزاده قصه پسر یکدنده و لجبازی بوده و میخواست به دخترک نشون بده که لجبازتر از اون هم تو شهرقصه پیدا میشه...اما اینو نمیدونست که با اینکارش داره زیبای خفته رو از بین میبره و وجودشو به اتیش میکش...میکشه..
با ناباوری به دستی که زیر دستای داغ من بود نگاه کردم.داشت تکون میخورد.سعی داشت انگشتاشو تکون بده.اشکای تازه نم گرفته م شدت پیدا کرد و با خروش از چشمام خارج شدن.به دستگاه نگاه کردم.ضربان قلبش رفته بود بالا.خدایا یعنی میشه؟!...
با بهت بهش نگاه کردم و با خنده مخلوط از حیرت و خوشحالی گفتم:
_آرشام؟بیداری نه؟
نباید مکث میکردم.با دو سرمو از اتاق بیرون بردم و پرستار صدا کردم.چند پرستار و مادر و آرامیس اومدن طرفم.
مامان:یا خدا!بلایی سر پسرم اومده؟
خندیدم و گفتم:
_نه.انگار داره بهوش میاد؟
یکی از پرستارها گفت:
_چه خبره؟چی شده؟
_اون..دستشو..دستشو تکون داد...دیدم...ضریان قلبشو دیدم...ضربانش بالا رفته بود.
پرستارا با شنیدن حرفم سریع وارد اتاق شدن و چکش کردن.آرامیس جلو دهنشو گرفت که جیغ نکشه.مادرش هم هی خداخدا میکرد و دعا میخوند.
پرستار اولی گفت:
_این که هیچ تغییری نکرده! مثل قبله!
پرستار دومی هم دوباره چکاپ کرد.برگشت سمتمو با اخمای درهم و با تعجب گفت:
_آره.شرایط جسمی مثل قبله.مطمئنید؟
با بهت نگاهشون کردم.یعنی چی؟منظورشون اینه که من توهم زدم؟
_معلومه.انگشتاشو آروم داشت حرکت میداد.تو دستگاه هم قلبش تپش پیدا کرده بود.
پرستارا نگاهی رد و بدل کردن و دوباره به من نگاه کردن.نکنه فکر کردن من دیوونه شدم؟!
_دارم راست میگم.خودم دستشو لمس کردم.تکون دستشو احساس کردم.
آرامیس بغلم کرد و بدون حرفی اشک ریخت.
مامان هم با نگرانی و چشمای قرمزش به آرشام نگاه کرد.
پرستار اولی گفت:
_لطفا برید بیرون.وقت ملاقات هم تموم شده.
مامان و آرامیس دستمو گرفتن و تلاش کردن منو ببرن بیرون اما من خودمو محکم رو زمین نگه داشتم تا تکونی نخورم.من باید ثابت میکردم.دستش تکون خورد.
_من دیدم.با چشمای خودم دیدم.دارین اشتباه میکنین.دروغ میگین.برین به دکتر بگین بیاد.
آرامیس گریه میکرد و سعی داشت جلو دهنمو بگیره.
آرامیس:هیــــش!ملودی توروخدا...
مامان:عزیزم میدونیم تو راست میگی.فقط آروم باش.
بلند گفتم:
_نه! تا نگن آرشام بهوش اومده آروم نمیگیرم.میگم خودم دیدم.
پرستار و آرامیس و مامان منو به زور از بخش کشوندن بیرون.تعادلی نداشتم.محکم خودمو از بینشون بیرون کشیدم و با دو از ساختمون خارج شدم.وسط محوطه ایستادم.رو زانوهام خم شدم و نفس عمیقی کشیدم.دلم نمیخواست ازش جدابشم.اون حرفای منو شنید.حرفای منو درک کرد مگه نه خدا؟آره شنید.آرشام تو شنیدی.بگو که شنیدی.اگه نشنیدی چرا دستاتو تکون دادی؟!بیدار شو و ثابت کن که من توهم نزدم.چشماتو باز کن آرشام...خدایا دارم دیوونه میشم.کمکم کن...

صدایی که از پشت اومد باعث شد سرمو کمی به طرفش حرکت بدم اما به همون حالت قبل ایستادم.
آیدین:ملودی؟
سکوت کردم و حرفی نزدم.
جلوم ایستاد.شونه هامو گرفت و منو بالا کشید.با ناراحتی نگاهش کردم.
_من دیوونه م؟
آیدین:چـی؟
_من عقلمو از دست دادم؟
آیدین:چی شده ملودی؟
_من توهم زدم؟خُل شدم؟
سمت دیگه رو نگاه و پوفی کرد.
آیدین:درست حرف بزن بفهمم چی میگی.
_من،من دیدم.دیدم قلبش ضربان گرفت.
کمی شونه هامو تکون داد.
آیدین:میگی چی شده یا نه؟
لبامو تو دهنم فرو بردم و چشمامو بستم و سرمو پایین انداختم.
با صدای آروم و ملایم صدام کرد.
آیدین:ملودی؟
_هوم؟
آیدین:خواهر کوچولوی من داری گریه میکنی؟!
سکوت کردم.بدون حرفی سرمو رو شونه ش گذاشتم و بی صدا اشک ریختم.ناخواگاه میریختن،دست خودم نبود!
_آیدین...
آیدین:جونم؟بگو جون به لبم کردی.
_آیدین،من...من دیدم آرشام دستاشو تکون داد.حسش کردم.وقتی باهاش حرف میزدم ضربان قلبش رفته بود بالا.به پرستارا گفتم.آیدین گفتم اما باور نکردن.گفتن هیچ علائمی نداشته.میدونی یعنی چی؟یعنی این که من دیوونه شدم،توهم زدم.همین و میخواستن بگن نه؟!
پشتمو نوازش کرد.
آیدین:این چه حرفیه؟تو سالمِ سالمی.اونی که دیوونه ست اون آرشامِ که خودشو زده به خواب و تا ما رو دق نده بیدار نمیشه.
دستامو از زیربغلش رد کردم و رو شونه هاش گذاشتم و بهش فشار کمی وارد کردم.
_خسته شدم.تا کی میخواد بخوابه؟حتما باید منو داغون کنه؟چرا نمیبینه که داغونم کرده؟دیگه تا کجا؟این همه عذاب تو این مدت بَسم نبود؟اخه اون دیوونه،اون پسرکِ مغرور....
دیگه بریده بودم.تا خرخره ظرفیتم پر شده بود.تاحالا انقدر فشار رو دوشم نبود.خسته شدم از این بار سنگینی که رو دوشمه.خسته شدم از بس باید تو خواب آرشامو ببینم.پس کی میخواد بیدار بشه؟! لعنتی....
آیدین:آروم باش.گریه کن تا سبک بشی.اگه تو خودت بریزی میدونی که عوارض بدی داره.
من حتی اون عوارض بد رو هم پشت سر گذاشتم.در ظاهر افسرده نشدم،کسل نشدم،نشکستم اما از درون....چرا شکستم،خورد شدم....
بعد از چند دقیقه از آغوشش بیرون اومدم و سمت ابخوری رفتم و صورتمو آب زدم.آیدین هم پشت سرم اومد.
آیدین:یه خبرایی دارم.شاید خوب و شاید بد!
صورتمو با سوئیشرتم خشک کردم و بهش نگاه کردم.
_چه خبری؟
آیدین:رفته بودم اداره آگاهی.
با کنجکاوی نگاهش کردم.
_خب؟
دو دستش و تو موهاش فرو کرد.تو حرکات و چهره ش کلافگی موج میزد.
آیدین:پرونده هنوز بسته نشده.میدونی که! رفته بودم پیگیری کنم ببینم به کجا کشیده شد.نتونستن ونداد و گیر بیارن.
_وای،نه!
آیدین:قاچاقی از کشور خارج شده.با وانیا فرار کرد!
شوکه نگاهش کردم.چی گفت؟!
_چــــــــی؟!
آیدین:یواش دختر.پرده گوشم پاره شد!
_بگو آیدین.ماجرا چیه؟
آیدین:اول اینکه جایی که گروگان گرفته بودنت رو پیدا کردن.ماشینتو آوردم.
_مرسی.خب؟دومیش؟
آیدین:خانوم کلاغه بهم گفته بود وانیا قصد پاشیدن اسید رو تو داشت.ونداد هم که کلا اوضاعش خراب بود و جرم سنگینی داشت.میترسید که بره زندان و دست پلیس بهش برسه.بخاطر همین دوتایی از کشور خارج شدن.
_بله آرامیس!خب...خب به وانیا چه ربطی داره؟
آیدین:فکر میکنی با اون کاری که کرد آرشام زنده میذاشتش؟!
بدون هیچ حرفی نگاهش کردم و فقط سرمو به طرفین تکون دادم یعنی " نه ".
آیدین:میدونی بیشتر دلم برای مادر و پدرشون میسوزه.بیچاره پدر و مادرش!
_مسلما تربیتشون درست نبوده که اینجور بار اومدن البته پلیدی تو ذات هر دو تاشون بود.به خاطر همین این شکلی شدن و به این روز افتادن که بخوان از کشور خودشون فرار کنند!
آیدین:هی...
سری از تاسف تکون دادم و شروع کردم به قدم زدن و اکسیژن تازه گرفتن از این هوای مطبوع.
آیدین:ملودی؟
دستامو پشتم حلقه کردم.بهش که کنارم ایستاده بود نگاه کردم.
_بله؟
آیدین:نمیتونم تو رو تو این حال و روز ببینم.یعنی هیچ کس نمیخواد.تو دقیقا یک هفته ست اینجایی و نه غذای درست و حسابی خوردی و نه به خودت رسیدی.از کار و زندگیت هم افتادی.تا چند وقت دیگه باید بری سر درس و دانشگاهت.کلاس بیرونت چی؟فکر اونا رو نکردی؟! به خدا آرشام راضی نیست تو خودتو اینجور عذاب بدی.حواست هست داری از خودت دور میشی؟! اصلا به فکر خودت نیستیا!
حرفی نزدم و اجازه دادم حرفشو تا اخر بزنه.جوابی نداشتم که بدم.چون هر چی میگفت حقیقت محض بود!
آیدین:بهت یه پیشنهاد میدم،حق رد کردن هم نداری.گفته باشم!
از حرکت ایستادم.با پاشنه لژدار کتونی به سمتش چرخیدم.
_بگو!
خیلی کوتاه و مختصر...!
آیدین:من یه خونه ویلایی خارج از شهر کنار دریا دارم.میری اونجا چند روز استراحت میکنی.چون اگه بهت بگم برو خونه قبول نمیکنی.مثل روزای قبل! بعد که سرحال شدی برمیگردی تهران.هوم؟
_نه! تهران نه،نمیرم.
آیدین بازدمشو محکم بیرون فرستاد و دست به جیب،طلبکارانه نگاهم کرد.
آیدین:میری.
_نِ...می...رم!
آیدین:خیلی لجبازی.اه اه.هر دو مثل هم کله شق!
دستی تو موهاش کشید و گفت.
آیدین:خیله خب.رفتن و که میری اما برنگرد تهران.برگرد اینجا.کروکی ویلا رو هم تو ماشینت گذاشتم.حرفی دیگه نمیمونه..تموم؟
_تموم.
آیدین:آفرین.حالا بیا یه بوس بده عمو!
با همون چهره جدیش بهم نگاه میکرد.دستاشو از جیبش بیرون اورده بود و از هم،با فاصله باز کرده بود.بالاخره بعد از مدت ها تونست لبخند واقعی و عمیقی به لبم بیاره.
_دیوونه.
آیدین:نصف دُمت بیرونه!
خندیدم.نه خنده تلخ....نه خنده مصنوعی...خنده ای باز...خنده ای از ته دل...خنده ی با صدا...
کلید و تو دستم گذاشت و با ژست خاص و دست به جیب از پله ها بالا رفت و وارد ساختمون شد.به دسته کلید تو دستم نگاه کردم.من باید میرفتم.من به این استراحت نیاز داشتم.نیاز داشتم تا خودمو پیدا کنم.نیاز داشتم تا کمی از آرشام و فکر بهش دور باشم و به فکر خودم باشم.تا خودم خوب نباشم اون هم خوب نمیشه.مثل این میمونه که میگن تا خودتو دوست نداشته باشی کسی رو هم دوست نداری...میرم.میرم که با ملودی همیشگی برگردم.خودم از خودم خسته شدم.باید برم استراحتی به افکار درگیر و آشفته ام بدم تا آروم بشم.از درون آروم بشم.دسته کلید و تو مشتم گرفتم و به آسمونی که برعکس روزای دیگه آفتابی بود چشم دوختم..باید میرفتم،باید برم و میرم...پس....پس من رفتم....

*****

از جاده خاکی گذشتم و وارد کوچه پهن شدم.دوباره به کروکی ویلا آیدین که برام کشیده بود نگاه کردم.200متر جلوتر باید میرفتم.فرمون و سمت راست چرخوندم و جلو در ترمز زدم.با ریموتی که تو داشبورد گذاشته بود در و باز کردم.در هنوز کامل باز نشده بود که من وارد شدم.مسیر باریک و طولانی رو باید طی میکردم تا به خونه برسم.وقتی مسیر رو طی کردم وارد حیاط عظیمی شدم.ماشین های مدل بالایی وسط حیاط پارک بود.آیدین چقدر ماشین داشت و من خبر نداشتم! ماشینُ گوشه ای پارک کردم و از ماشین پیاده شدم.در رو که بستم و سرمو بلند کردم چشمم به ماشین های پارک شده خورد.با دقت به مدل ماشین و پلاک نگاه کردم.سرجام خشکم زد.درست میبینم؟!این ماشینا اینجا چیکار میکنند؟! حتما اشتباه گرفتم اما نه!امـکان نداره!لکسوس شاسی بلند بابا،سونوتا عمو رضا،بی ام دبلیو کاوه،بنز ِ مهبد.همه مال اقوامِ من بود اما چطور ممکنه؟! یعنی واقعا توهم زدم؟به خستگی مفرط اینجوری شدم حتما! از پله ها بالا رفتم و در ِ قفل شده رو باز کردم.حتما من پلاکارو بد دیدم اما ماشینا که همون بود! پس چطور کسی نیست و در قفله؟! شاید رفتن لب دریا.اما اصلا چرا اومدن اینجا؟!چرا آیدین حرفی نزد؟! چرا مامان و بابا چیزی بهم نگفتن؟!اوف...
خونه به اندازه کافی تاریک بود،منم که از بیرون اومده بودم بیشتر تاریک میدیدم.در و بستم و چند قدم جلو رفتم.یکدفعه چراغا روشن شد و جیغ و دست زدنای جمعیت جلو روم بلند شد.چشام از حدقه در اومد.اینجا چه خبره؟!
مامان اومد جلو و بغلم کرد.
مامان:ملودی!دلم برات یه ذره شده بود.دختره ی بی معرفت.نمیگی من از نگرانی میمیرم؟
شک زده گفتم:
_قضیه چیه مامان؟
ازم جدا شد و کنار بابا ایستاد و مثل بقیه شروع به دست زدن کرد.
_تولد،تولد،تولدت مبارک.
با تعجب بهشون نگاه کردم.چی؟تولدم؟امروز چندم بود؟تو چه ماهی بودیم؟وای همه چی از دستم در رفت.حتی نمیدونم امروز دوشنبه ست یا سه شنبه!
ملینا و مهبد کنارم ایستادند.ملینا سفت بغلم کرد و گونه هامو بوسید.
ملینا:خواهر گلم تولدت مبارک.
نوبت عمه، عمو، زن عمو،کامیار، گلنوش، گلناز و کاوه شد.همه یکی یکی و نوبتی منو تو اغوششون میفشردن و میچلوندن!
عمه:فدات بشم دختر نازم.تولدت مبارک باشه عزیزم.ایشالا صد و بیست سال زنده باشی.
_مرسی عمه.
گلنوش با شیطنت اضافه کرد.
گلنوش:ایشالا شوهر نسیبت بشه.ما که مثل تو از این شانسا نداریم یهو یه شوهر خوشتیپ و پولدار و اصلا همه چی تموم گیرمون بیاد.خدا شانس بده! خوبه میخواستی صبر کنی تا موهای ملینا مثل دندوناش سفید بشه.
پس همه خبر داشتن.کار،کاره ملینا بوده.دهن لقِ به تمام معنا!
کامیار نگاه بدی بهش انداخت که گلنوش ساکت شد و با لبخند نگاهم کرد.به روش لبخند زدم.دوست نداشتم اطرافیانمو ناراحت کنم پس باید خوب باشم و نشون بدم که خوشحالم.
_خب ما اینیم دیگه! تو اگه عرضه داشتی یکی برای خودت پیدا میکردی!
گلنوش:نه که تو پیدا کردی! خدا دو دستی تقدیمت کرد از بس خرشانسی.ما که از این شانسا نداریم.
خندیدم و حرفی نزدم.
_گلناز؟کاوه جان؟فسقلِ من کجاست؟
گلناز:کوروش خونه مادرشوهرمه.گفتم تو راه اذیت میکنه تهران باشه بهتره.
از اینکه نیومد ناراحت شدم.دلم برای بلبل زبونی و شیطنتاش تنگ شده بود.
بابا دستشو دور شونه م گذاشت و گفت.
_دختر خوشگلِ من چطوه؟
سمتش چرخیدم و بغلش کردم.
_بهتر از این نمیشم بابا.مرسی که برام جشن گرفتین.نیازی نبود.
مامان:اتفاقا خیلی هم لازم بود.تو این یک هفته که گذشت همش تو بیمارستان بودی.بیمارستان حال ادمو بد میکنه.فکر نکن همینجوری بهت اجازه میدادم بری و یک هفته اس و پاس اونجا بمونی فقط به خاطر تو و بابات و کسی که دوستش داری گذاشتم بمونی وگرنه محال بود بذارم تو اون محیط تک و تنها بمونی اونم بدون پدر و مادرت.
بابا:سیمین! الان وقتِ این حرفا نیست.ملودی جان برو پیش بقیه.
_باشه.
حق با مامان بود.میدونستم که اجازه نمیده من بمونم اونجا اونم برای کسی که نمیشناختنش اما انگار بابا اطمینان خاطر داده بود و بهش گفته بود که ارشام و میشناسه.پدرش دوست بابا بود دیگه! اگه به ارشام اعتماد نداشت اجازه نمیداد خودش دست به کار بشه و بیاد ازم خواستگاری کنه و منم بعد از اتفاقی که براش افتاد بمونم پیشش.میدونستم که همه این کارا رو بابا انجام داده.چون کسی جز بابا نمیتونست!
گلنوش و ملینا انقدر جیغ جیغ کردن و وسط رقصیدن که من جاشون خسته شدم.هی جیغ میکشیدن و اصرار داشتن برم براشون برقصم.نه که خیلی من توان داشتم و سر حال بودم،به خاطر همین! سعی کردم خستگی و اتفاقات اخیر و حداقل تو این چند ساعت از یاد ببرم و بشم همون ملودی شاد و سرزنده نه این ملودیِ پکر! مثل همیشه در اخر جشن با کامیار رقص دو نفره اجرا کردیم.این دفعه تانگو رقصیدیم.دل و دماغِ سالسا و اسپانیایی و چاچا یا سامبا نداشتم.واقعا شرایط و حسش رو هم نداشتم.از نظر روحی ضربه خورده بودم و با این کاراشون هم نمیتونستن تیکه های خورد شده روحمو جمع کنند و به حالت اول برش گردونند.
عمو شاهرخ:وقت کیک بریدن و کادو گرفتنه!
ملینا:عموجون انگار شما بیشتر ذوق و اشتیاق برای باز کردن کادو دارین نه؟!
همه خندیدن.عمو نگاهم کرد و لبخند زد.
عمو:چرا که نه! من و ملودی هم نداریم دیگه.کادو ها رو نصف نصف میکنیم.چطوره ملودی؟
قبل از اینکه دهن باز کنم گلنوش جواب داد.
گلنوش:إ زرنگین؟من جوونم،کار ندارم،پول ندارم حداقل من با ملودی شریک میشم بلکه چیزی گیرم بیاد و بتونم باهاش کارای مفیدی انجام بدم.
کامیار زد پس کلش و گفت:
کامیار:لازم نکرده.تو فقط ساکت بشین اینجا و دم به ساعت نطقتو باز نکن.
از کار و لحن کامیار خنده م گرفت.همه از کارش شاکی شدن اما بعد خندیدن.چقدر سریع رنگ عوض کرد و آروم شد!اصلا هیجان و شیطنت قبلش و نداشت.کنارم نشسته بود.تا چشمش بهم افتاد چشمکی بهش زدم و گفتم:
_چیه؟چته؟امروز آرومی؟
آروم جواب داد.
کامیار:مراعاتِ حالتو میکنم بانو! تو ناراحت باشی منم ناراحتم.تو درد بکشی منم درد میکشم.
مشکوک بهش نگاه کردم.مطمئن بودم داره الکی میگه.
_به من دروغ نگو پسرِ خوب.من هرکی رو نشناسم تو یکی رو که خوب میشناسم.
کامیار از جاش بلند شد و رفت بیرون.بدون هیچ حرفی! وا چش شد؟!
عمه:کامیار؟کجا میری؟
قبل از اینکه در و ببنده گفت.
کامیار:فکر کنم دوربین و جا گذاشتم.میرم بیارم!
گلنوش:دوربین که اینجاست.
کامیار با حرص گفت.
کامیار:منظورم موبایلم بود.
در و بست و رفت بیرون.به گلنوش که دمق شده بود نگاه کردم.نکنه کامیار به خاطر ردِ درخواستش ازم ناراحت شده بود؟! نه بابا این قضیه که مال خیلی وقت پیش بود.اما نگاه غمگین و متاسف گلنوش یه چیز دیگه میگفت.گلنوش لبخند به لب اورد و کنارم نشست.مثلا من نفهمیدم ناراحته!خیلی خوب تونست ناراحتیشو از چهره ش محو کنه.
گلنوش:بدو کیکتو بِبُر مردیم از گشنگی.میدونی چند ساعته منتظرتیم؟!
_از کی؟
گلنوش:خیلی وقت نیست.از دیروز اینجاییم.
_کی بهتون ادرس اینجا رو داد؟!
گلنوش:خوبه خودت جواب سوالتو میدونی.معلومه دیگه آیدین خان.راستی آیدین خیلی خوشتیپ و جذابه.چهره جدی و خشنی داره اما چشماش یه چیز دیگه رو نشون میداد.برق شیطنت تو چشمای سیاهش موج میزد.
_اوه اوه!چقدر خوب انالیزش کردی.پس خوردی پسره ی بیچاره رو که!
گلنوش:حیف شد که رفت وگرنه درسته میخوردمش.
_نه بابا.وسط گلوت گیر نکنه یه وقت؟مواظب باش اخه زیادی درشته.
گلنوش:نگران نباش.خودم به اونشم فکر کردم.
دستمو که به پشتیِ مبل تکیه داده بودم به سرش زدم و گفتم.
_خجالت بکش.یکم حیا کنی بد نیست.
خندید و حرفی نزد.از دست این آیدین! پس بگو چرا انقدر اصرار داشت بیام اینجا.فکر همه جارو کرده بود و همه رو دعوت کرده بود برای روحیه سازی من!
با صدای اعتراض جمعیت سمت کیکی که عکسم روش افتاده بود رفتم.چقدر کیکش ناز شده بود.نگار داشتم خودمو تو اینه میدیدم!کیک ُبریدم و شمع 24سالگیمو فوت کردم.چه زود دو سال گذشت.دو سالی که پر از پستی و بلندی بود و من به هر زحمتی ازش گذشتم.دو سال از آشنایی من و آرشام میگذشت.دو سال!زمان کمی نبود!برای پا گذاشتن رو غرورمون هم زمان کمی نبود!برای کنار اومدن با خودمون هم زمان کمی نبود! اما ما بودیم که تعیین کردیم زمانش کمه و به دقایقی که هر لحظه از زندگیمون میگذشت توجهی نکردیم.مقصر ما بودیم! نه زمانه...کاشکی اون هم اینجا بود.جات اینجا خالیه آرشام.خیــــلی!دوباره چهره زدرش جلو چشمام اومد.محکم چشمامو بستم تا از بین بره.آرشام،اگه چشماتو باز میکردی و دست از لجبازی برمیداشتی میتونستی تولد دختری رو ببینی که بعد از 2سال اسیر خودت کردی...
با بی میلی کنارشون نشستم و عکس گرفتم.کادو همه پول نقدی بود.نوبت به کادو مامان و بابا بود که همه اصرار داشتن بدونن چیه.
گلنوش:عمو؟عمو جون بگو کادوتون چیه؟
بابا خندید و گفت:مگه باید کادو هم میگرفتیم؟
گلناز:إ عمو باید میگرفتین دیگه!
عمو شاهرخ:اذیت نکن شاهین.کادو رو بده بیاد ما خیلی کنجکاو شدیم.
مامان:براش کادو نگرفتیم.
گلنوش:خب راست میگن دیگه.همیشه براش تولد میگرفتن اما کادو نمیددن غیر از نقدی!
بابا سیبی تو دهنش گذاشت و گفت.
بابا:آره عمو.تولد براش گرفتیم یعنی کادو تولدش دیگه.
مامان و بابا رو سفت بغل کردم و بوسیدمشون.
_بهترین هدیه تولدم شما هستین.فقط شما باشین.من غیر از این هیچی نمیخوام.
میدونستم که مثل همیشه چیزی برام نگرفتن و بهم تبریک گفتن.هیچ وقت هم چیزی ازشون نمیخواستم.فقط وجودشون برام مهم بود.بقیه همیشه زحمت کادو رو میکشیدن و بابا و مامان هم زحمت به پا کردن جشن تولد.به عنوان کادو تولد هم محسوب میشد!
_بهترین هدیه خدا به من شمایین و من هیچی ازتون نمیخوام.فقط سلامتی شما رو میخوام.
دوباره صدای جیغ و دست و هورا بالا گرفت.
مامان:قربونِ دختر گلم.
_خدا نکنه.
ملینا بغلم کرد و زیر گوشم گفت.
ملینا:ملودی نمیدونم خوشحال شدی یا ناراحت.گرفتن تولد نظر کامیار بود که یه ذره از این حالتی که هستی بیرون بیای.درسته که آرشام صدمه دیده و تو وضع بدیه و تو نگرانشی اما یکم نگران خودت هم باش.تو آینه به خودت نگاه کردی؟دیدی اصلا هیچ شباهتی به ملودیِ قبل نداری؟ همه از این قضیه ای که پیش اومده در جریانند و خیلی هم متاثر شدن و ناراحتن اما خودت هم میدونی که همه لبخنداشون مصنوعیه و به خاطر تو دارن نقش بازی میکنند.به خاطر خوشحالیِ تو.میخواستم تغییر روحیه بدن بهت.اما انگار اصلا روت اثر نداشت.ما میدونستیم که موقعیت خوبی برای گرفتن تولد نیست اما تو برامون چاره ای نذاشتی.اینکارو برای خودت انجام دادیم.یکم به فکر خودت باش.
تو اغوشش کمی منو


مطالب مشابه :


فروش کلیه پکیج های رباتیک آراد و ارسال در ۲۴ ساعت

زمان به دست شما برسد.ضمن اینکه هزینه پستی هم کمتر در نظر خرید ربات کوچولوی من




رمان غرب ... وحشی ِ آرام 7

مطب به شدت باز شد وکریستینا دختر کوچولوی های پستی پائین کوچولوی من




رمان ملودی زندگی من 17

خواهر کوچولوی من داری دو سالی که پر از پستی و بلندی بود و من به هر زحمتی ربات مترجم




رمان گل عشق من و تو (قسمت اخر)

رمان گل عشق من و تو خرید ارزان تازه گرفتمت کوچولویِ تو بغلیم




برچسب :