رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-10-
*
نیما مثل سابق سنجیده و درست تصمیم گرفت، خوشحال بودم از اینکه چنین تکیه گاهی دارم، یه نفر که خوب منو می شناسه، ضعفام و می دونه ، منو باور داره، و همه با ارزشتر اینکه عاشقمه...
ما آدما بعضی از مسائل کوچیک و برا خودمون چنان پیچیده میکنیم که میشه خوره اعصابمون، در حالی که خیلی ساده میشه حلش کرد، مورد شهروزم از همونا بود...
بعد از ظهر حالم اصلا" خوب نبود استرس باعث میشد به هم بریزم، نیما هم کاملا" این موضوع رو فهمیده بود، با حرفاش سعی داشت آرامشو بهم برگردونه، ساعت حدود شش بعد از ظهر بود که بابا و نیما برا خرید از خونه رفتن بیرون، من روی کاناپه دراز کشیده بودم، مامان با دو چائی از آشپزخونه اومد بیرون،
: ندا مامان صبح چی شد؟ چرا حالت بد شد؟ نیما وقتی تو رو دید، نزدیک بود سکته کنه، خیلی ترسید... تلفن افتاده بود، داشتی با کسی صحبت می کردی؟!!!
: نمی دونم، سرم گیج رفت، وااای مامان من اصلا" یادم رفت از نیما بپرسم، مصاحبه چی شد؟
: خیالت راحت، نیما میگفت خوب بوده، قرار شده تو این هفته نتیجه رو بهش اعلام کنن ولی نیما می گفت حله ..
: خدا رو شکر،
برنامه آشپزی تی وی شروع شد ،مامان عاشق آشپزی بود، ولی راستش من زیاد حوصله آشپزخونه رو نداشتم،.....
صدای بسته شدن در خونه به گوشم رسید، به مامان نگاه کردم، اونم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: به این زودی برگشتن، کلی لیست بهشون داده بودم...
مامان رفت به طرف در هال که یکدفعه بابا در و باز کرد و خیلی عصبانی وارد شد..
: نداااا .. ندا کجاست؟؟
صداش از شدت خشم می لرزید، یعنی چی شده بود، مامان پرید جلوی بابا: چی شده؟ با ندا چیکار داری؟ نیما کجاست؟ یدفعه چت شده؟؟؟؟؟؟؟
همون لحظه نیما هم وارد شد: ابا شما خودتون و عصبانی نکنین من باهاش حرف می زنم، سرجام میخکوب شده بودم، چه موضوعی بابا رو اینطوری عصبانی کرده؟ بابا داد زد: ندااااا بیا اینجا ببینم، پاهام بی حس شده بود، به زور از جام بلند شدم و رفتم جلو..
بابا داد زد : ندا اونروز چه اتفاقی برات افتاد؟ کی دنبالت می کرده؟ برای چی ؟ نداااا زود جواب بده و گرنه هر چی دید از چش خودت دیدی...
چشای بابا قرمز بود، عین اونشب که با نیما دعواش شد، بابا داشت می یومد طرف من ، نکنه جلوی نیما منو بزنه، دستم و گرفتم رو صورتم و شروع کردم به جیغ زدن،
مامان بیچاره، خودشو انداخت جلوی من، نیما هم سریع بابا رو گرفت و گفت: بابا اجازه بدین، من خودم حلش می کنم، باااااباااا برین بشینین، من قول می دم تا شب همه چی معلوم بشه،
نیما بابا رو به زور برد تو اتاقش،
صدای فریادش می یومد : نیما ولم کن برم ادبش کنم، من باید بدونم دخترم چیکار کرده...
نیما سریع اومد طرفم، دست منو گرفت و برد تو اتاق ، می خواستم از دستش در برم اما اون در و قفل کرد،
عقب عقب رفتم تا خوردم به دیوار: بابا چی میگه؟ ...من هیچی نفهیمدم، تصادف کردم ، نیمااااا، تو رو خدا تو برو می ترسم دوباره دعواتون بشه...
گریه اجازه نمی داد حرف بزنم، ترسیده بودم، اگه می فهمیدن کار شهروزه و نیما می رفت سراغش چی میشد؟ اگه باهم درگیر بشن... شهروز گفت اگه نیما بره سراغش داعش و می ذاره رو دلم ...نیما اومد طرف من، خیلی عصبانی بود، حالا درست روبروم ایستاده بود، زل زدم تو چشماش: نیمائئئئئی ، من می ترسم، تو که قول دادی اذیتم نکنی، پس هیچی نپرس، تو رو خدا نیما من خیلی می ترسم...
نیما با همون چند کلمه نرم شد، سرمو بوسید و گفت: عزیزززم گریه نکن من که نمی خوام اذیتت کنم، خودت بهم بگو
بعد منو بغل کرد و ادامه داد: من و بابا رفته بودیم فروشگاه ، یه پیرمردی که بابا رو خوب میشناخت، اومد جلو احوالپرسی کرد، بعدم احوال تو رو پرسید و گفت: چند وقت پیشتر یه ماشین دنبالت میکرده، بعد راننده پیاده شده می خواسته تو رو به زور سوارماشین بکنه ،اون از تو پنجره خونه می بینه، می یاد پائین... می گفت: تا رفتم جلو دیدم دخترتون داره فرار میکنه، اون آقاهه هم ترسید و سوار ماشین شد و رفت، ندا به من حق بده، این یعنی چی؟
: دورغ میگه،
: ندا ما که خر نیستیم، همه می دونیم تو تصادف نکردی، راستشو بگو
خیلی ترسیده بودم، خودم محکم فشار دادم به نیما، : نیما نپرس، به خدا چیز مهمی نبوده، تموم شد، دیگه تکرار نمیشه، من نمی تونم بدون تو زندگی کنم
: چه ربطی داره بامن؟...بگو چی شده؟؟؟ جون داداشی،
: باشه میگم ، قسم بخور سر خود کاری نمیکنی، اصلا" قسم بخور هیچ کاری نمی کنی ، به جون مامان نیما یه بلایی سرتو بیاد من می میرم، خیلی دوسسسست دارم...
نیما موهام ونوازش می کرد تا آرومم کنه، بعدم یه نفس بلند کشید و با لحن آرومی گفت: هر جور راحتی، به جون خودت که برام خیلی عزیزی کاری انجام نمی دم که باعث نارحتی بشه
: قول نیما
: قول قول
: نیما راستش این چند وقت شهروز چند بار اومد دم در دانشگاه ، من اصلا" تحویلش نگرفتم، یک بارم اومد که باهام حرف بزنه باهاش دعوا کردم و اون آقای حسینی که ازش تعریف کرده بودم اومد جلو و تهدیدش کرد، برای اون خیلی سنگین تموم شده بود که هم از تو کتک بخوره، هم من ضایعش کنم به همین خاطر به قول خودش می خواست انتقام بگیره، اونروز منواز دم در دانشگاه تعقیب کرده بود... تا تو اون خلوتی فرصت پیدا کرد و اومد سراغم، اون با مشت زد به صورتم، گفت جبران کتکی که بهش زدی ،منم بهش بد و بیراه گفتم، اونم می خواست به زور منو سوار ماشین کنه.... نیما اونو من می شناسم، اگه بخوای سر به سرش بذاری کوتاه نمی یاد، روانیه، حلقه دست منو که دید آتیش گرفت، اون هنوز خیال میکنه من بهش خیانت می کردم ... اصلا" فکرش خرابه، فکر میکنه من بازیش دادم... میگفت می خواد ازدواج کنه، اول اومده با من تسویه کنه... نیما قول دادیا...
نیما با مشت زد به دیوار، لباشو با دندون می گرفت، معلوم بود اعصابش خورده
: نیما قول دادیا من بهت اطمینان کردم، بذار این قضیه همین جا تموم بشه، من از این پسره می ترسم، اون خیلی کینه داره...
حالم اصلا" خوب نبود، نیما رفته بود تو اتاق خودش، تحمل استرس و نداشتم، یه قرص مسکن خوردم و روی تختم دراز کشیدم، نفهمیدم کی پلکام سنگین شد و خواب رفتم؟ ...
وااای نیما مرده بود، داشتن خاکش می کردن، اینبار دیگه واقعی بود، مامان.... بابا... حالا من چیکار کنم.... اومدم از روی تخت بلند بشم، سرم گیج رفت و محکم خوردم زمین، چشمام هیج جایی رو نمی دید ، شرع کردم به جیغ کشیدن و خودم زدن: مامان نیمای من مرده، حالا من چیکار کنم، مااااامااان ... چند تا هاله سیاه و دیدم که می یان به طرفم، ... یکی محکم منو گرفت ، دیگه نتونستم موهام و بکشم و بزنم به صورتم، ... ولللم کن لعنتی... خدایا نیماااام کو؟ اون مرده،... دیگه هیچی نفهمیدم..... وقتی به هوش اومدم ، بهم سرم وصل بود، فکر کنم تو اورژانس بودم، سرم به شدت درد می کرد و نفسم بالا نمی یومد، دوباره چشمام و بستم، اینبار که چشممو باز کردم، نیما کنارم بود از بس گریه کرده بود صورتش ورم داشت و چشماش قرمز بود... نای حرف زدن نداشتم به زور گفتم: نیما من کجام ؟؟؟ چی شده؟؟
: بهتری عزیزم، سرمت تموم بشه میریم خونه... چت شده ندائی؟ این چه حال و روزیه که تو داری؟ خدا منو بکشه که با تو....
دیگه نتونست حرف بزنه گریه افتاد، دلم نمی یومد اشکاش و ببینم، قدرتی هم نداشتم که جلوشو بگیرم...
نیما ماجرای شهروز و البته اصلاح شده و اونجوریکه خودش می خواست برای بابا گفته بود، بعدم قانعش کرده بود که فعلا" دست نگه دارن تا به موقع خودش اقدام کنه، بابا خیلی مخالف بود ولی با اصرار نیما کوتاه اومد.
اونشب اونا داشتن شام می خوردن که اون حمله به من دست میده، مامان برا نیما گفته بود که از وقتی اون خودکشی کرده این حالت زیاد به من دست میده، به قول دائی ، همه چیز و نمیشه جبران کرد، روزهای بدی که می گذرونی، کابوسهایی که به ذهنت دعوت میشه، خاطرات تلخ... ممکنه کمرنگ بشه، ولی تو گوشه ذهنت میشینه، یه جرقه کافیه که یادت بیاد وسیستمت کلا" بریزه به هم...
نیما فردا باید برمی گشت عسلویه... از شرکت شوهر خاله پویا بهش زنگ زدن، قرار شد از ابتدای سال مشغول به کار بشه، مرخصیش تموم شده بود، قرار شد برگرده با آقای منوچهری صحبت کنه، وتا یه نفر می یاد، باشه و کارا رو بهش بسپاره و زود برگرده، روزی که می خواست بره ازم پرسید: راستی ندا ماشین من کجاست؟
: نمی دونم بابا از خونه برد بیرون به من نگفت کجا...
: حالا ولش کن وقتی برگشتم ازش می پرسم...چطور برگردم؟؟؟... ندا مواظب خودت باشی، برگشتم باید سرحال باشی
: خیالت راحت، دختل خوبی میشم، حلفاتم گوش میدم
: قربونت برم، اینطوری حرف می زنی دیوونه میشم، ... ندا دلم خیلی برات تنگ میشه
: منم ... خدا کنه زود یکی پیدا بشه، برگردی...
: از این بابت مشکلی نیست، مسعود همکارم هست، می تونم موقتا" کارا رو بسپارم به اون تا یکی پیدا بشه، خدا کنه گیج بازی در نیاره، منوچهری هم که بابا باهاش صحبت میکنه ، حله...
بابا به نیما قول داد تو این مدت زمینه سازی کنه، تا وقتی نیما برگشت ، یه جشن کوچیک برا نامزدیمون ترتیب بدیم ، من باهاشون نرفتم فرودگاه ، مطمئنا" گریه زاری راه می نداختم و اعصاب همه رو می ریختم بهم... چند روزی که اینجا بود، همش به مریض داری و ناراحتی گذشت، البته برای من بودن او یه نعمت بزرگ بود، که برام سلامتی رو به ارمغان آورد، هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود، دلم می خواست داد بزنم، نذارم بره، حالم بد بود، با تمام وجود اون و کم داشتم چطورتحمل کنم...
نیما زودتر از اونی که فکرشو می کردیم برگشت، وضعیت جسمی و روحی من خوب بود، اوضاع خونمون دوباره رو براه شده بود و من از این بابت بارها خدا رو شکر کردم، چند روزی به عید مونده بود ، اونشب همه دورهم شام می خوردیم که بابا ما رو غافل گیر کرد: بچه ها من براتون فکرای خوبی دارم، می دونم از اتفاقاتی که تو این مدت برامون افتاده خسته شدین، ولی برای شروع یک زندگی دوست دارم تموم این وقایع رو فراموش کنین . نیما زیرچشمی به من نیگاه کرد و یه چشمک بهم زد ... دلم ضعف رفت، خدایا .... نمی دونم نیما متوجه میشد با این حرکاتش چطور منو آتیش می زد یا نه ،دفعه قبل که اومد انقدر دلتنگی و حرف و حدیث بود که همش درگیر بودیم ولی اینباراز وقت اومدنش دائم شیطنت می کرد... بابا ادامه داد: منو مادرتون تصمیم گرفتیم شما چند روزی برین شمال،من کلید ویلای دوستمو گرفتم، برین استراحت کنین، خوش بگذرونید، تا من اوضاع و رو به راه کنم، دلم می خواد جشن نامزدیتون و بذاریم برا شب چهارشنیه آخر سال، هم مراسم چهارشنبه سوری باشه، هم مراسم نامزدی، مطمئنا" عکس العمل بعضیا از این دعوت خوشایند نیست، وقتی خیالم از بابت شما راحت باشه، خودم اوضاع رو راست و ریست می کنم، باید بهم قول بدین با کسی در این مورد صحبتی نکنین، موبیالتون خاموش باشه که اگه یه نفر احیانا" خواست در این مورد باهاتون صحبت بکنه نتونه ، من شماره ویلا رو دارم برای تماس... در مورد عقدم هیچکس بجر ما چهار نفر نباید چیزی بفهمه، یه مدت که بگذره من میگم باهم رفتیم محضر و عقد کردیم ... امیدوارم شما هم موافق باشین. راستش من از تصمیم بابا خیلی غافلگیر شده بودم، ترجیح دادم سکوت کنم، نیما گفت: عالیه...چی از این بهتر بابا، ...فقط ببخشیییییین ما با چی بریم؟ ماشین من که نیست؟ بابا یه لبخندی زد: فکر اونشم کردم پسر گلم، راستش وقتی تو نبودی چند بار دیدم ندا میره تو ماشین و گریه میکنه، دلم آتیش می گرفت، به همین خاطر ماشینو بردم بنگاه برای فروش، آخه معلوم نبود تو کی بهش احتیاج داشته باشی ، فقط می خواستم جلوی چشمم نباشه ، با پولش برات یه ماشین صفر کیلومتر ثبت نام کردم، ماشین سه روزه تو نماینگی آماده تحویله، دیروز رفتم برا تسویه حساب ، اینم باشه کادوی من... از خوشحالی نزدیک بود جیغ بزنم، زود رفتم بابا رو بغل کردم و بوسیدم بعدم مامانو، اگه مثل گذشته بود، نیما رو هم می بوسیدم، اما تو اون موقعیت روم نشد، شام و که خوردیم بابا و مامان رفتن برای تماشای تی وی ، نیما اومد سراغ من و تو یه حرکت منو کشوند طرف خودشو بوسید، بعدم یه چشمک زد و رفت پیش بابا اینا، حرصم گرفته بود، می خواستم مثل قبلنا دنبالش برم و تو سر و کله هم بزنیم، اما اون می دونست من جلوی بابا خودداری می کنم ....شبا نیما می رفت اتاق خودش، آخه نمی خواست بابا دلگیر بشه . چند روزی که رفتیم شمال بهترین روزای عمر من بود، بهترین و شیرین ترین... نیما حتی یه لحظه هم ازم دور نمی شد، البته خیلی سر به سرم می ذاشت، ناراحت نمی شدم ولی لجم می گرفت.... روزهای طلائی عمرم رقم می خورد، روزایی که تصورشم نمی کردم، لبخند از روی لبای نیما محو نمی شد ، دائم نوازشم می کرد، برام از آینده روشنمون صحبت می کرد، از آرزوهاش، از خوشبختی که نصیبش شده، از ععععششششق و عشق ....روزی چند ساعت کنار ساحل قدم می زدیم و صحبت می کردیم، هوا عالی بود، گاهی بارون می یومد و ما زیر بارون خیس می شدیم... من با اون کامل شده بودم، دیگه ازاینکه از احساساتم و ارزوهام با اون حرف بزنم خجالت نمی کشیدم، خیلی زود تو ذهنم از داداش تبدیل شده بود به مرد زندگیم ، مرد رویاهام ...از اینکه خدا به من همچین تکیه گاه استواری داده بود ممنون بودم... شاید مسخره باشه، ولی گاهی با خودم فکر می کردم، اگه نیما با یه نفر ازدواج می کرد و می خواست اینطور باهاش گرم برخورد کنه من چه عکس العملی نشون می دادم ، از حسودی دق می کردم ، شایییدم باهاش قطع رابطه می کردم... درست نمی دونم ، ولی هر چی بود قرار نبود برا نیما اعصابی بذارم.... مامان نصیحتم کرده بود نباید زیاد به مردا رو بدی، اما دست خودم نبود، من تسلیم نیما بودم، روزی هزار بار بهش می گفتم خیلی دوستش دارم و بدون اون می میرم... لحظه به لحظه ی اون روزها تو ذهنم حک شده، و هر وقت بی حوصله و دلخورم، سعی می کنم اون روزها رو تو ذهنم مجسم کنم، و عجیب اینکه اون خاطرات برام آرامشی وصف ناشدنی رو به ارمغان می یاره... بابا درست می گفت، ما خسته بودیم از اینهمه جدائی، از اینهمه غصه... سفررویایی بود... نیمای من هیچوقت نتونستم حرف دلم و بهت بزنم، بهت بگم عشق تو پنجره جدیدی رو به روی زندگی من باز کرد، به آفریدگارم نزدیکتر شدم ، اعتماد به نفسم و بهم برگردوند، احساس کردم می تونم.. هستم.. مفیدم.. اهمیت دارم.. می خواستم بهت بگم تموم وجودم تو رو طلب می کنه و با تو جون می گیره، وقتی منو در آغوش می گرفتی گرمای زندگی رو بهم هدیه می دادی، و من با بوی خوش تن تو ناخوشیها رو به دست فراموشی می سپردم، هر بار میگفتی دوستم داری امید رو در دلم می کاشتی ، نگاه تو دلمو پر آشوب و روحم و آروم می کرد ... نیما تو عزیزترینی... من تمام وجودم باور داشتم منو فقط برای شخصیت خودم می خوای و نه برای هیچ چیزدیگه ،من تو رو برای یک عمر زندگی انتخاب کردم، امیدوارم لایقت باشم، امیدوارم تو هم حس کنی خوشبختی، امیدوارم برای همیشه باورم داشته باشی ... با تو عشق واقعی رو شناختم، همون عشقی که تو رو وادار کرد به زندگیت خاتمه بدی تا من زندگی کنم، عشقی که سالها تو دلت نگهش داشتی تا من راحت زندگی کنم... نیییمای عزیز من عاشقانه با تو خواهم ماند و بهترین زندگی رو برات خواهم ساخت.... خواسته های من خلاصه در آرامش تو خواهد بود، من برای خوشبختی تو تلاش خواهم کرد و لحظه ای احساس خستگی نخواهم کرد... تا ابد با من بمان اااای عشق بی همتای من... روزیکه از مسافرت برگشتیم دائی و مادر جون خونمون بودن، مادر جون از خوشحالی اشک می ریخت، و دائی هم مدام با لبخند بهمون تبریک میگفت... بابا ازمون خواست فکر تدارک جشن نباشیم و فقط به خودمون برسیم ، باید برای جشن لباس مناسب تهیه می کردم، از آرایشگاه وقت می گرفتم، خرید حلقه ... همه اینا به کنار، استرس من بیشتر به خاطر رو به رو شدن با اطرافیان بود... روز قبل از جشن نیما ازم خواست بریم سر خاک عمو حسن ... سرخاک نیما خیلی گریه کرد، به حدی که شونه هاش می لرزید ، نمی دونم چرا؟ شاید دلش می خواست باباشم باشه و این روزا رو ببینه، شایدم... تنهاش گذاشتم تا با خودش خلوت کنه ، تحمل گریه نیما رو نداشتم، نیما سر خاک زنعمو نرفت... مامان می گفت : زنعمو خیلی عمو رو اذیت کرده آخرش هم اونو به کشتن داده... نیما مفصل در مورد اون دو تا با بابا حرف زده بود ، از بابا خواسته بود تمام جزئیات رو براش تعریف کنه ، تا واقعیت رو بدونه و نقطه ابهامی براش باقی نمونه... بعدم رفتیم امامزاده، همون امامزاده ای که همیشه همراه مادر جون میرفتیم، خیلی سرحال نبود، زیاد حرف نمی زد، عین وقتی که می خواستیم عقد کنیم، وقتی رسیدیم اونجا باهم رفتیم داخل زیارت کردیم، بعد اومدیم بیرون نشستیم تو حیاط امامزاده.. : ندا برام تعریف کردی اومدی اینجا و منو از خدا خواستی : آره اون روز یه حالی داشتما... خیلی گریه کردم، باورم نمیشد تو مال من بشی، باورم نمیشد یه روز باهم بیایم اینجا ، نیما واقعا" این یه معجزه بود، : درست میگی، منم باورم نمی شد یه روز تو بشی مال من، شریک زندگیم، همدمم، خدا خیلی مهربونه ، : نیما حالت خوب نیست : خوبم ... ندااااا یکم دلهره دارم، یا شایدم دلم گرفته ، شاید اگه با یه نفر دیگه ازدواج می کردم، اینقدر با خودم درگیر نبودم، باورش برام سخته یه عمر بابا و مامان برام هیچی کم نذاشتن، حالا اگه من ناخواسته برات کوتاهی کنم، و یا نتونم خوشبختت کنم، چی به سر او دو تا می یاد؟... دقت کردی بابا تو این مدت چقدر شکسته شده... می دونم براش خیلی سخته ... فکر کن برای ما سخته فردا جلوی همه ظاهر بشیم، اونوقت اون ... کاااش عمو حسنم بود، ندا کاش ... اینطوری بابا اینقدر دست تنها نبود.. نیما بابا رو خیلی دوست داشت، نمی تونست نگرانی بابا رو تحمل کنه، تو این قضیه مامان زیاد درگیر نبود، فوقش یه خورده حرفو حدیث بود اینم تحمل می کرد، ولی بابا داغون بود، حالا به خواهر برادراش چی گفته و چی شنیده هیچکس نمی دونست؟ برای اینکه نیما رو از این حال و هوا در بیارم گفتم : : من مطمئنم هیچکس بهتر از تو نمی تونه منو خوشبخت کنه، بابا خودشم خوب می دونه، در مورد دیگرانم آخرش که چی؟...همه باید این واقعیت و بپذیرن، نیما خدا رو شکر که تو زنده ای و بابا جلوی همه سرفرازه، اون حاضره بیشترازاینا هم حرف بشنوه ولی تو رو داشته باشه، شکسته شدن بابا بیشتر به خاطر اتفاقیه که برای تو افتاد و بعدشم که دوریه تو ... تو نبودی ببینی بابا طفلک تو این مدت چقدر گریه کرد، عین مرغ تو قفس بال بال می زد، شب تا صبح راه می رفت و آه می کشید، خدائیش از وقتی من اومدم عسلویه و خیالشاز بابت تو راحت شد، آرومتر گرفت، باور کن راست میگم، اون هنوزم خودشو نبخشیده، چند بار به مامان گفته اگه بچم از دستم در می رفت حالا باید چیکار می کردم... نیما وقتی اون بلا رو سر خودت آوردی ، وقتی رفتی...آآآآآآآآه... خدا رحم کرد بابا سکته نکرد، حق داری نگرانش باشی ، چون حال و روز اونوقتشو ندیدی ، حالا فکر میکنی حالش بده .... به همه ما خیلی سخت گذشت، .. مطمئن باش بابا قلبا" راضیه نیما دست منو گرفت و بوسید ، بعدم ازتو جیبش یه جعبه خیلی قشنگ بیرون آورد : ندا قابل تو رو نداره این در ازای اون گردنبندی که انداختی تو ضریح، همیشه همراهت باشه یه گردبند خیلی زیبا که روی اون نوشته شده بود ((الله)) : واااای خیلی قشنگه ...مرسییییی، حالا که اینطور شد منم برات کادو دارما، می خواستم بعد از مراسم بهت بدم... بعد از تو کیفم دفترچه حساب پس اندازم و آوردم بیرو ن و دادم بهش : اینم برای تو، نیما دفترچه رو گرفت و نگاه کرد ...اخماشو کشید تو هم و گفت : ندا تو اینهمه پولو از کجا آوردی. :دزدیدددددم.... کااااار کردم آقا... کار... دلم نمی خواست بهت بگم، نگفتم تا غافلگیر بشی، فکر کردی فقط خودت اونجا داری کار میکنی... وقتی هم می گفتم خسته ام یا دلم گرفته، دلداریم می دادی خوب عزیزم برو بیرون ... بخواب ... نمی دونستی بچه داره خودشو میکشه پول در بیاره... البته یه خوردشم وام ازدواج دانشجوئی هست، به اضافه پولایی که خودت برام فرستادی... تازه وام ازدواجمون هم تا پایان فروردین ردیفه... حالا دیدی منم خیلی بی عرضه نیستم... دیگه غششششه نخولیااا....به خدا این مدتی که نبودی خیلی تلاش کردم ، تازه از این به بعدم می تونم ادامه بدم، البته اگه تو موافق باشی، بعدا" در موردش مفصل صحبت می کنیم : من از وقتی تو رو دارم هیچوقت غصه نمی خوردم، در ضمن بار آخرت باشه تو یه جای شلوغ اینطوری حرف می زنیا ، یه وقت دیدی من نتونستم خودم کنترل کنم، فیلم صحنه دار درست شد برای امت.... فینگیلی من.... یعنی می رفتی شرکتی چیزی؟ : نه، بیشتر تو خونه کار می کردم حالا یه روز مفصل برات تعریف می کنم ، اگه اجازه بدی از این به بعد کار کنم می ریم شرکت با آقای حسینی و باباشم آشنا میشیم. : ببینم این حسینی همونی نیست که گفتی با شهروزم دعواش شده ، کیییییه؟ :همکلاسیمه ، نیما حالا که پرسیدی بذار واقعیت و برات بگم ، راستش اوایل زیاد از اون خوشم نمی یومد، از اون بچه مثبتا، تا وقتی سر قضیه تو اعصاب من خیلی خورد بود، اون یه روز منو صدا زد و... ..... نیما نمی دونم تو چطوری برداشت میکنی؟ ولی من مطمئنم دعایی که اون در حق من کرد باعث شد اتفاقی راز بین ما برملا بشه، و ما به هم برسیم... اون حالا برای من یه دوست قابل اعتماده... وقتی به صورت نیما نگاه کردم به یه نقطه خیره شده بود و فکر می کرد، : ندا ما که آدمای خوبی نیستیم، خدا اینقدر به ما لطف میکنه... حالا ببین اونایی که خوبن براشون چه میکنه؟ حتما" باید با حسینی آشنا بشم ، دلم می خواد ببینمش : وااای نیما ساعت و دیدی ، دیرشد کلی کار داریم بریم ... : ندااااا... فقط یه چیز، من بهت صد در صد اطمینان دارم، می دونی که خیلی هم خاطرت برام عزیزه ...وووولی همین جا بهم قول بده هیچوقت بهم دروغ نگی، بهم قول بده باهام بمونی، دلم و نشکنی.. دستای نیما رو محکم گرفتمو بوسیدم: قول میدم نیما، من از وقتی خودمو شناختم همه حرفای دلمو بهت گفتم چه دلیلی داره از این به بعد نگم، توهم قول بده تنهام نگذاری... فکرای بد نکنی، مثل همیشه باهام مهربون باشی، کنارم باشی،... نیما ما خدا رو داریم، مامان و بابا رو داریم، همدیگه رو داریم اصلا" جای نگرانی نیست، حالا بخند... تو رو خدا بخند نیما بهم لبخند زد، چشماش از همیشه زیباتر شده بود، ما در اون مکان مقدس با هم عهد و پیمان بستیم که در راه خوشبختی همدیگه کوتاهی نکنیم. برا فردا هم کار زیاد داشتیم هم استرس، همه مهمونا دعوت شده بودن... به جز اقوام درجه یک، چند تا از دوستای درجه یک مامان و بابا و از طرف منم یلدا و پویا... همه آشنا بودن ولی من نمی دونم چرا اینقدر از رو در رو شدن با اونا واهمه داشتم، بابا سعی داشت سنگ تموم بذاره، از ظهر شروع کرده بودیم به جا به جا کردن وسایل و مرتب کردن خونه، مامان همیشه به خونه می رسید، اما برای این تعداد مهمون باید وسایل اضافه از تو هال و پذیرایی جمع می شد، جای مبلا عوض میشد... ساعت از یک شب گذشته بود، همه خسته بودیم، بابا گفت: دیگه بسه، فردا هم تا عصر وقت هست، مامان اصرار داشت کاری برای فردا نمونه، بلاخره بابایی پیروز شد، یه شام مختصر خوردیم ، مامان و بابا رفتن تو اتاق برای خواب، نیما هم شب به خیری گفت و رفت تو اتاقش، خوابم نمی برد، استرس داشتم، تحمل تنهایی رو نداشتم ،هر چه بادا باد، یواش از اتاقم رفتم بیرون و وارد اتاق نیما شدم، اون بدتر از من بود، نشسته بود رو تختش، تا منو دید اشاره کرد برم کنارش بشینم : نیما خوابم نمی بره : یوااش عزیزم...منم بیخوابی زده به سرم، خوب کردی اومدی یواش گفتم: نیما از بابا می ترسی بیای تو اتاق پیشم بخوابی نیما منوکشوند طرف خودش: ترس چیه ، نمی خوام خدای نکرده بابا دلگیر بشه، اون هنوزم منو تو رو به چشم خواهر و برادر نگاه میکنه، هواسش به رفتار منو تو هست،....خدا کمک کنه زود میریم خونه خودمون، اونوقت ببینم کی از کی می ترسه....وشروع کرد به قلقلک دادن من.. : ااا نیماااا نکن ... داد می زنما.... نیماییی فکر میکنی فردا همه چیز خوب پیش بره، نکنه عمه ها چیزی بگن، وااای سعیدم می یاد.. : نمی دونم ، خودمم یه کم نگرانم، البته نه ازبابت خودم، بیشتر به خاطر تو، اونا جلوی من چیزی نمیگن می دونن دو برابر تحویل می گیرن، اما در مورد تو و مامان قضیه فرق میکنه : حرفای اونا برای من مهم نیست، تازه همش می چسبم به تو، تو قول بده عصبانی نشی ، نکنه همه چیز و خراب کنی...همش می ترسم عمه به مادرجون متلک بندازه، یا به بابا یه چیزی بگن،... نیما کاش تو انقد خوب نبودی که اونا چشمشون دنبالت باشه... می ترسم ، از عصبانیت تو و بابا .... وگرنه اونا که همیشه به من متلک می پروندن، مخصوصا" این ستاره و سمانه همش به من میگن تپلم ،کوتاهم و آرایش بلد نیستم ...حالا که دیگه هیچی ... نیما لپ منو فشار داد و با خنده گفت : الهی من قربون تو برم، خودتم می دونی این حرفا الکیه... حالا من هیچی اگه تو بد بودی چرا سعید دیوونت شده، چرا شهروز ولت نمی کنه... اونا از حسودیشون اینار و میگن... من از تو خیالم راحت باشه، دیگه نگرانی ندارم... از من خیالت راحت می دونی بلدم چطور حرف بزنم که نه سیخ بسوزه نه کباب...ندا فکر کن!!.... من و تو ... نامزد!!.... خودمم نمی تونم هضم کنم ، وای به حال دیگران... نمی خواستم ادامه بدیم بیشتر دلشوره پیدا می کردیم : نیما یادته پارسال چهارشنبه سوری نبودی، از صبح انقدر گریه کردم، وقتی مهمونا اومدن دلم گرفته بود، بهم زیاد خوش نگذشت، باور نمی کردم سال دیگه هم کنارم باشی... هم شوشوی من .. بعد هم گردن نیما رو گرفتم و بوسیدمش نیما هم منو بوسید و گفت: اومدی اینجا شر نشو برام، یا بگیرآروم بخواب یا اینکه هر چی دیدی از چش خودت دید،... نییییگا کن چشاشوووووو : باشه نیما بذار پیشت بخوابم ، دیگه هیچی نمیگم، تنهایی تا صبح خوابم نمی بره ساعت سه بعداز ظهر و نشون می داد، از حموم اومدم بیرون ، خونه آماده بود، من دیگه باید می رفتم آرایشگاه، نیما از حیاط اومد تو هالو گفت: ندا زود باش آماده شو، دیر میشه، عجله کن سریع رفتم تو اتاق ، داشتم روسریم و سرم می کردم، که شنیدم بابا داره در مورد بساط مشروب با نیما صحبت میکنه، حرصم گرفته بود، فوری نیما رو صدا زدم :نیمااا ، داداشی بیا کارت دارم نیما وقتی وارد اتاقم شد، لپاش گل انداخته بود : ندا چرا جلوی بابا بهم میگی داداشی؟ بابا مسخرم کرد، ااااا : حالا مگه چی شده... نیگا چه خجالتم کشیده... ببیییین یه چیزی ازت بخوام نه نمیگی : مگه میشه قبول نکنم ،هرچی بگی قبول : ببین نیما حرفای ملا رو که بهت گفتم، اون گفت باید به خاطر این لطف خدا بهتر زندگی کنیم، جون من دور مشروب و خط بکش، من دوست ندارم تو دیگه از این چیزا بخوری :همممین ، ما حالا گفتیم عروسمون ازمون چی می خواد!!!! من که بدون خوردنم از عشق تو مستم، دیگه چه کاریه، باشه خیالت راحت.. لپم و کشید و ادامه داد: چششششم خانومم ...نمی خورم، نه امروز نه هیچوقت دیگه، خوبه ... ببین خواسته تو برآورده شد، اماااا خواسته من مونده، چشمکی بهم زد و گفت: نباید نه بیاریا... نیما راس ساعت هشت اومد دنبالم، چقدر خوش تیپ شده بود، با اون کت و شلوار خیلی عوض شده بود، نزدیک ماشین وایسادم تا خوب نگاش کنم: نیییما چه بهت می یاد، چیکار کردی تو!! : واااای ندا خیلی خوب شدی، از همیشه خوشکلتر شدی، خوشبحال من که عشقم تا این حد خوشکلو خانومه، اگه دست خودم بود تا ابد وای می ستادم و نیگات می کردم : راست میگی، خوب شدم، ...تو رو دیدم اعتماد به نفسم افتاد پائین : تو بدون آرایشم قشنگی ولی خدائیش خوب درستت کرده، بیا بریم بابا تو راه دو بار بهم زنگ زد، مهمونا اومدن، بذار خودم در ماشین و برات باز کنم، نگی رمانتیک بازی بلد نیستم.. دم در خونه نفسم در نمی یومد، زانوهام قدرتشو از دست داده بود، نیما دستمو محکم گرفته بود، و تقریبا" منو با خودش می کشوند، همین که وارد شدیم صدای جیغو دست بلند شد، همه مهمونا به احترام ما از جاشون بلند شدن، ما هم شروع کردیم به خوش آمد گویی، باورم نمی شد، عمه ها و عمو خیلی گرم ما رو تحویل گرفتن، حتی ستاره و سمانه، الهام با شوهرش اومده بود، سعید کت و شلوار مشکی پوشیده بود و البته مثل همیشه زیاد خورده بود، دائی و زن دائی یک تیپی زده بودن که نگو، مادر جون راه به راه قربون صدقه ما می رفت .. مامان دو نفر و آورده بود برای پذیرایی، ولی رنگ به روش نبود، برعکس همیشه خیلی از لباس و آرایش من راضی بود و از سلیقم تعریف کرد ، گروه ارکست هم کارشو شروع کرد، همه سعی داشتن تو اون مهمونی سنگ تموم بذارن، حسابی می رقصیدن و مجلسو گرم می کردن، یلدای بی معرفت نیومد، گفت چون مهمونی خصوصیه روش نمی شه بیاد... نیما در تمام مدت دست منو محکم گرفته بود و مواظب بود کسی نتونه تنها منو گیربیاره، وقتی برا رقص رفتیم وسط مهمونا دور ما جمع شدن و دست می زدن، مجلس گرمی بود، خدا رو شکر هیچ اتفاق ناخوشایندی نیفتاد ... عمه مهوش انگار نه انگار که با ما حرفش شده... نیما دور و ور مشروب نرفت و به قول خودش همینطوری هم کلش چنان گرم بود که خسته نمیشد، همه چیز خوب پیش رفت ... عالی...مراسم رد و بدل شدن حلقه ها با شکوه خاصی برگزار شد مامان بابا یه دستبند خیلی قشنگ بهم کادو دادن، نیما هم که سنگ تموم گذاشته بود، یه سرویس طلای زیبا.. البته من اصلا" انتظارشو نداشتم، خدائیش همشون برام سنگ تموم گذاشتن.... وقتی می خواستیم عکس بگیریم، سعید دستشو انداخت دور گردن من، می خواستم خفش کنم ، نیما هم متوجه شده بود و زیر لب بهم میخندید .. وقتی ستاره نیما رو بغل کرد و بوسید من از شدت حسادت یک لگدی به پای نیما زدم که تا چند روز بعد جاش کبود شده بود، حقش بود... تو اون مراسم چند تا دختر دیگه هم بودن، اومدن دست دادن روبوسی کردن، اما این ستاره چنان نیما رو در آغوش گرفته بود که انگار دوست پسر چند سالشه ، البته نیما هم خیلی بدش نیومده بود ، به من یه چشمک زد منم تلافیشو سر نیما درآوردم... اصلا" فکرشم نمی کردم نامزدی ما به این راحتی از طرف بقیه پذیرفته بشه، بعد از شام گروه ارکست یه آهنگ ملایم و اجرا می کرد برای پایان مراسم و رقص دونفره، من و نیما هم رفتیم وسط، چراغا رو کم نور بود، وقتی دستای نیما رو گرفتم و سرمو گذاشتم روی سینش بغضم ترکید، دیگه باورم شده بود نیما مال منه ، بعد از این همه سختی و جدایی روزگار وصل از راه رسید بود، وقتی سرم و بردم بالا تا نیما رو ببوسم متوجه شدم صورت اونم خیسه، ... آره اونم گریه می کرد... نیما ممنون که دوستم داری، ممنون که ارزش اشکاتو دارم، ممنون که کینه ها رو دور ریختی، ممنون که روحرفت موندی و پشتمو خالی نکردی، ممنون که همه حرفات راست بود.... چه زود شش سال گذشت و الآن که خاطراتمو مرور میکنم باورم نمیشه اینقدر دور شده باشم از اون زمان، پنج ماه بعد از مراسم نامزدیمون طی یه جشن مفصل به قول معروف راهی خونه بخت شدم، با موافقت نیما تو شرکت بابای آقای حسینی مشغول به کار شدم، و باجدیت کارم و شروع کردم، با تشویق نیما و راهنمائیهای آقای حسینی سال بعد فوق لیسانس قبول شدم... البته آقای حسینی همون سال با رتبه خیلی خوب قبول شد... این خبر مثل توپ تو فامیل پیچید ... کار و بار نیما هم خیلی خوب بود، مدیر عامل هم از کارش راضی بود و هم اینکه بهش اطمینان داشت به همین خاطر بعد از گذشت یک سال پست نیما شد مدیر بازرگانی ... ....ماجرا از این قراربود که شرکت نیما قرار بود یه تعداد زیاد کامپیوتر و موبایل وارد کنه، نیما هم شده بود مسئول کنترل کیفیت، بعد از رسیدن اولین محموله نیما رفت گمرک برای تائید کالا، بعد از بررسی متوجه میشه مشخصات کالا با قرارداد مطابقت نداره، بعد از تماس با شخص ارسال کننده اون یه جورایی بهش می فهمونه اگه صدات در نیاد یه پورسانت عالی بهت میدم، بعدم بهش میگه با این مشخصاتم مشکلی پیش نمی یاد خیالت راحت، ولی نیما بلافاصله مدیر عامل و در جریان می گذاره و معامله فسخ میشه، مدیر عامل به نیما گفته بود اگه این کالاها وارد و تو بازار داخلی پخش میشد، امکان داشت شرکت و به جرم وارد کردن کالای تقلبی پلمپ کنن ، از اون به بعد رئیس شرکت به نیما الطفات خاصی پیدا کرده بود، و برای انجام معاملات خارجی حتما" اون و همراه خودش می برد، خوشبختانه نیما زبان انگلیسیشم قوی بود و اینم تو پیشرفت کارش تاثیر بسزائی داشت... بعد از اتمام تحصیلاتم و گرفتن مجوزهای لازم کارم تو شرکت خیلی خوب شد، چون حق امضائم داشتم، آقای حسینی دکتری قبول شد به همین دلیل نمی تونست نقشه ها و مدارک و تائید کنه، واین زمینه ای شد برای اینکه کار من ارزش بیشتری پیدا کنه و من بتونم جا بندازم که به صورت پاره وقت کار بکنم ولی حقوق کامل بگیرم، چند ساعتیم تو دانشگاه تدریس می کردم، بعد از یه مدت تونستیم یه آپارتمان جمع و جور برای خودمون بخریم ... اوضاع خوب پیش میرفت، حالا یه آپارتمان شیک و قشنگ برای خودمون خریده بودیم ، درآمدمون خوب بود....فقط یه موضوع نیما اصلا" با بچه دار شدن موافق نبود، و این تنها مشکل و دغدغه من بود، دلیل خاصی نداشت فقط هر وقت حرف بچه می یومد وسط اون اخم و تخم می کرد و می گفت: ندا حرفشو نزن، خواهش میکنم، من از اول زندگی بهت گفتم ، حرفشو نزن، ... دیگه صدای مامان و بابا هم دراومده بود، جالبم این بود که هیچکس به نیما هیچی نمی گفت، همه سرمن غر می زدن، مادر جون که کارش شده بود هفته ای یک بار به من زنگ بزنه و هی منو نصیحت بکنه، مامانم همش میگفت: من و بابات که هستیم خودمون بچتو نگه می داریم، مامان بیچاره خیلی بهم کمک می کرد ، هفته ای یکی دو روز از صبح می یومد خونه ما و کل خونه رو برام زیرو رو میکرد، نهارم برام آماده می کرد، هفته ای دو روزم که اونجا بودیم... تا اینکه طاقتم تموم شد و بهشون گفتم نیما اصلا" راضی نمیشه، فرداش مامان، بابا و دائی و مادر جون اومدن خونمون و کلی با نیما صحبت کردن، اما اون یک پا وایساد و گفت نه الآن وقتش نیست... از نیما بعید بود اینقدر یکدندگی کنه ولی هر چی بود دیگه اونا دست از سر من برداشتن... وضعمون خوب بود من هفته ای دو روز دانشگاه آزاد کلاس گرفته بودم، کار تو شرکتم خوب پیش می رفت، آقای حسینی که حالا برامون یه دوست خوب و قابل اطمینان بود دکتری می خوند ، ازدواج کرده بود و یه دختر خیلی خوشکل داشت به اسم نرگس... سمانه و ستاره ازدواج کرده بودن، البته ستاره واقعا" بد شانسی آورد، تو یه پارتی با یه پسره گیر افتاد و تو کلانتری مجبور شد به عقدش در بیاد، البته بینشون یه چیزایی گذشته بود که نمیشد انکار کرد، پسره جنون داشت اینقدر این ستاره رو آزار داد و کتک زد که اون مجبور شد درخواست طلاق بده، مکافات اونجا بود که ستاره باردار شد و مجبور بود تا زمان زایمان صبر کنه ، با التماس عمه و ستاره دادگاه موافقت کرد ستاره بره خونه مادرش و جدا از هم زندگی کنن ، ولی پسره دورادور زهرشو می ریخت ... خوب یادمه وقتی می خواستم بریم به دیدن ستاره نیما یه پلاک خیلی بزرگ گرفته بود برای کادوی زایمان، یکم تعجب کردم ولی به روی خودم نیووردم، بابا هم طلا گرفته بود، تعجب من وقتی بیشتر شد که فهمیدم اسم دخترشو گذاشته بود لادن و عمه با آب و تاب تعریف می کرد که این اسمو از مدتها پیش در نظر داشتن و یه نفر که براشون خیلی عزیزه و نمی تونه بچه دار بشه این اسمو دوست داشته و اونا تصمیم گرفتن برای اینکه اون خوشحال بشه اسم دخترشونو بذارن لادن، من سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم ، وقتی نیما و بابا اومدن تو اتاق ستاره ، عمه لادن و داد به نیما و نیما چندین بار دستای اون کوچولو رو بوسید، زیر چشمی به مامان نگاه کردم متوجه شدم مثل لبو قرمز شده، با خودم میگفتم الآن سکته میکنه ولی مامانم مثل همیشه به روی خودش نیوورد، وقت برگشت به خونه هر دو تامون سر درد شده بودیم و هر کدوم سعی می کردیم دیگری متوجه نشه این موضوع اعصاب منو به هم ریخته بود و باعث شد دیگه به نیما مثل همیشه اعتماد نداشته باشم... سمانه ازدواج کرده بود شوهرش خوب بود، البته جوری که عمه تعریف می کرد، من که شک داشتم راست بگن ، چون سمانه هیچوقت رنگ به صورتش نبود... الهام یه پسر داشت و زندگی خوبی رو می گذروند، سعیدم ازدواج کرده بود و یکی پسر و یکی دختر داشت، خانوم خوبی نصیبش شده بود ولی سعید سر به هوا بود و قدر نمی دونست به همین خاطرم چند بار خانومش قیدش و زده بود ولی باز به خاطر بچه ها بر می گشت و زندگی می کرد البته عمه بی مهری و هوسبازی سعید و از چشم من می دید ، می گفت دل پسرشو شکستم و به همین دلیل سعید با زندگی لج کرده، به قول بابا برای بدیهای اون دنبال بهانه می گشتن ... یلدا و پویا هم صاحب یه پسر شده بودن و از وقتی بچش به دنیا اومد درهای رحمت به روش باز شد و پدر پویا یه خونه بزرگ براشون گرفت و سندشو زده بود به اسم پدرام پسرشون ، تازه هر روزم دعوتشون می کرد و خلاصه کلی بهشون حال می داد... فقط من بودم که بچه نداشتم، البته تعریف از خود نباشه زندگیمون از همشون بهتر بود، هم از لحاظ مالی و هم از لحاظ پیشرفت درسی و کاری ، تازه نیما بالاتر از گل به من نمی گفت، هر روز علاقش به من و زندگیمون بیشتر میشد ... ولی از وقتی بچه ستاره رو با اون اشتیاق بغل کرد و اون حرفا رو از عمه شنیده بودم ، باهاش خیلی سرد برخورد می کردم ، با خودم فکر می کردم شاید علت اینکه نمی خواد من بچه دار بشم اینه که ... از این فکر همه بدنم گر می گرفت، حتی یکی دو دفعه حمله عصبی بهم دست داد، عین وقتی که نیما خودکشی کرده بود، راستش از اون موقع هر وقت خیلی رو اعصابم فشار می یومد یا اینکه مریض میشدم و تب می کردم این حالت بهم دست می داد، این یادگاری عشق بود برای من، باورم نمیشد اون عشق سوزان سرد بشه، نمی تونستم تو چشمای نیما نگاه کنم می ترسیدم چیزی رو ببینم که نباید ببینم، بهش نزدیک نمی شدم می ترسیدم بوی تنش عوض شده باشه، روحم بیمار شده بود ، شایدم زیادی بهش وابسته شده بودم، دائم به خودم سرکوفت می زدم ، کاش اینقدر زحمت نکشیده بودم... کاش اینقدر برای به دست آوردنش نمی جنگیدم... کاش تو زندگی اینقدر صبوری نمی کردم... کاش اینقدر دوسش .... بعضی وقتا کارم به جایی می رسید که لباساشو بو می کردم که بوی عطر زنونه نده، یا موبایلشو چک می کردم... داشتم دیوونه میشدم، ناگفته نماند که مامان هم دست کمی از من نداشت، بیچاره هزار جور نذر و نیاز کرده بود نیما راضی بشه بچه دار بشیم، از سوال پرسیدناش می فهمیدم می خواد آمار نیما رو بگیره اون بیچاره بیشتر از من نگران بود. نمی دونم چرا زندگی با آدما مهربون نیست؟ چرا ما باید دائم بترسیم ؟ چرا دائم باید بجنگیم؟ ... نیما مرتب ازم می پرسید که چرا عوض شدم؟ چرا...چرا؟؟؟ از این چراهاش حالم به هم می خورد ، حتی می خواست منو ببره دکتر اعصاب و روان... اون ترم عصرها هم کلاس گرفتم و روزایی رو هم که کلاس نداشتم تو شرکت اضافه می موندم ، حوصله خونه رو نداشتم، منی که برای یک ساعت اضافه کاری شرکت و می ریختم به هم حالا خیلی راحت می موندم شرکت، این باعث تعجب همکارام شده بود ... نیما از این همه کار کردن من راضی نبود، مدام غر می زد و تحدید می کرد که اگه اینقدر کار کنم و از زندگیمون فاصله بگیرم اجازه نمیده ادامه بدم ،... برای من نظر اون اصلا" مهم نبود، فقط می خواستم ازش دور باشم، در کنار او بودن عذابم می داد، نمی دونم چرا همش فکر می کردم دیگه متعلق به من نیست، یا کامل متعلق به من نیست، هر چه قدرم اون سعی می کرد این فاصله رو کمتر کنه اوضاع بدتر میشد، اون دائم باهام حرف می زد، از سرکار باهام تماس می گرفت برام پیام می فرستاد، ولی من در جواب پیامش می نوشتم اینو کی برات فرستاده؟؟ اون پیام و ... دست خودم نبود همش فکر می کردم ستاره باهاش در تماسه و این پیامای قشنگم اون براش می فرسته، آخه هر بار موبایلشو چک می کردم پیامی که برای من فرستاده بود تو اینباکس نبود فقط تو قسمت ارسال بود، منم مطمئن میشدم که پیام دریافتی رو پاک کرده... فکر می کردم روزهای قشنگ زندگیم تموم شده و خزان تو راهه، داغون بودم... هر وقت نیما بهم نزدیک میشد و باهام صحبت می کرد عصبی میشدم، دیگه کارش به جایی رسیده بود برای اینکه شبا قهر نکنم و روی مبل نخوابم بهم دست نزنه، بوسم نکنه باهام حرف نزنه... می دونستم صبرش تموم میشه و میره با مامان و بابا صحبت میکنه ، اونوقت مامان به حسابش می رسه و تکلیف منم روشن میشه. من شروع کرده بودم، من برای به دست آوردنش جنگیده بودم، برای تموم کردنش اون باید پیش قدم میشد... اصلا" به خودم نمی رسیدم، از عمد خونه رو به هم می ریختم، شام درست نمی کردم، اگه مامان بهم سر نمی زد و خونه رو سرو سامون نمی داد واقعا" نمیشد تو اون خونه زندگی کرد. هر سال جشن تولد منو نیما خیلی مفصل برپا میشد، همه فامیلم دعوت میشدن، اما امسال هیچ خبری نبود، روز تولد نیما من از عمد تا ساعت 8 شرکت موندم، مامان چند بار بهم زنگ زد و گله کرد که چرا تولد نگرفتم؟ چرا سر کارم؟ منم در جواب فقط گفتم حقشه...حقش همینه... مامان سر بسته بهم گفت اگه مشکلی هست باید زود حل بشه و نباید میدون بیفته دست بقیه، می فهمید دارم جا خالی میکنم می دونست دلم از دست نیما گرفته... هر وقت می خواست از تو لاک خودم بیام بیرون به یه چیزی برخورد می کردم که پشیمون میشدم، یه بار عمه زنگ می زد و ازش احوالپرسی می کرد، وقتی نیما با اون حرف می زد و شوخی می کرد می خواستم خفش کنم، یه بارم نیما از زبونش در رفت و گفت : ندا تازگیا لادن و دیدی چقدر خوشکل شده، دیگه داشتم دیوونه میشدم ،دلم خیلی گرفته بود. یه روز با خودم فکر کردم همه چیز و فراموش کنم ،برای نیما گل گرفتم و زودتر از روزای دیگه اومدم خونه ، از پشت در خونه صداهایی به گوشم خورد، توجه نکردم ، با کلید خودم در و باز کردم و رفتم داخل، همه بدنم یخ کرد، عمه مهوش و همه مهری با شوهرو بچه هاشون اونجا بودن،ستاره یه آرایشی کرده بود که نگو، نیما هم داشت بهشون چایی تعارف می کرد، تا منو دید خندید و سلام کرد، گیج شده بودم، اینا اینجا چیکار می کردن؟ من که دعوتشون نکرده بودم؟ به زور باهاشون سلام و احوالپرسی کردم و به بهانه عوض کردن لباس رفتم تو اتاق... نیما هم پشت سر من اومد..: ندا معلومه چته؟ زشته چرا جواب سلام ستاره رو ندادی؟ : خفه شو نیما، اینا اینجا چیکار میکنن... من نباید بدونم چرا اینا اینجان : ندا به خدا منم نمی دونستم، تازه رسیده بودم خونه که اینا رسیدن ، شانس آووردیم مامان صبح اینجا بود وخونه رو مرتب کرده بود، و گرنه آبرومون می رفت. : دروغ نگگگگگو.. میگگگگم اینا اینجا چیکار میکن، برو بهشون بگو برن خونه... نیما درمونده بهم نگاه می کرد بهم نزدیک شد، دستشو گذاشت رو دهنم : ندا تو رو خدا آرومتر زشته، بذار برن هر چی خواستی بگو ، هر کاری خواستی بکن، به خدا چند بار به گوشیت زنگ زدم که بهت بگم اینا اومدن گوشیت خاموش بود... به مامانم زنگ زدم، قرار شد زود بیاد اینجا دستشو زدم کنار و هولش دادم عقب، از شدت عصبانیت تمام بدنم می لرزید : نیما برو بیرون نمی خوام ریختتو ببینم ... برو هیچی نمیگم برو... بعدم به حسابت می رسم جلوی روش گلای دستمو انداختم تو سطل زباله و گفتم : من خر و بگو خواستم ... گریه افتادم، یعنی تمام تصوراتم درست داره از آب درمی یاد، کنار تخت نشستم، نیما خواست بیاد پیشم ولی با شنیدن صدای زنگ در خونه سریع رفت بیرون، صدای مامان و بابا روشنیدم داشتن احوالپرسی می کردن، ترجیح دادم یه خورده تو اتاق باشم تا آروم بگیرم بعد برم بیرون، از تو صحبتاشون فهمیدم اومدن برای تولد نیما، عمه میگفت: دیدیم یک هفته از تولد نیمام گذشت هیچ خبری نشد، تصمیم گرفتیم با آبجی سر زده بیام و غافلگیرتون کنیم، داداش ممدم دیگه باید پیداش بشه.... یه لباس مناسب پوشیدم رفتم بیرون، مامان و بابا اومدن جلو و منو بوسیدن، مامان دقیق می فهمید من چه حالی دارم، فکر کنم به بابا هم یه چیزایی گفته بود ، چون بابا خیلی هوامو داشت و سعی می کرد کنارم باشه، اونا برای نیما کادوهای خوبی گرفته بودن، سعید کروات آورده بود، عمه ها بلوز و شلوار گرون قیمت، ... ستاره عطرآورده بود، وقتی کادوشو باز کرد خواستم بلند جلو همه بگم عطر جدایی می یاره ها، ولی پشیمون شدم زشت بود جلو همه، ازته دل هنوزم دلم برای ستاره می سوخت، هنوز جای شکنجه های شوهرش رو دستش بود... شاید من در اشتباه باشم، نکنه دلشو بسوزونم... چقدر من خر و احمق بودم، برای رقیبم دلسوزی می کردم، حتما" نیما براش جبران میکنه، بدون اینکه متوجه بشم صورتم از اشک خیس شد، سریع رفتم تو آشپزخونه، از یه طرف احساس گناه می کردم، که چرا بدون اینکه مطمئن باشم اینطوری قضاوت می کنم، از یه طرفم دلم برای خودم می سوخت که چرا باید کارم به اینجا بکشه ... وقتی همه رفتن بدون اینکه خونه رو جمع و جور کنم رفتم تو اتاق خواب درم از پشت قفل کردم، نیما خیلی در زد و
مطالب مشابه :
عشق وسنگ 4
♥ رمان رمان رمان ♥ - عشق وسنگ 4 با صدای آیلین یه ذره خودمو جمع و جور کردمو
رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-8-
رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-8- - رمان من بود، به صدای داشت، اما عشق رنگ و روي
رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-11-
رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-11- صدای قلبم و به ترسیدم احساست همیشگیت نسبت به من عشق
رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-12-
رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-12- - رمان,دانلود رو گرفتم،نیما با صدای رمان عشق به
رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-7-
رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-7- - رمان,دانلود كن تا ببيني معجزه عشق صدای ملا رو
رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-2-
رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-2- - رمان چقدر فاصله بين عشق تلویزیون روشنبود و صدای
رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-10-
رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-10- صدای بسته شدن در خونه به شده، از ععععششششق و عشق
رمان عشق وسنگ 2-69
رمان عشق وسنگ 2-69 - همه مدل رمان را در باز کردم صدای خنده ی رمان عشق من(جلددوم)
برچسب :
رمان صدای عشق جلددوم