رمان در امتداد باران (16)
از بابا جدا شدم و به طرف كانون رفتم ... مي ترسيدم اتفاقي بيافته و دوباره همه چيز خراب بشه ...
از اونجا كه اومدم بیرون بلاخره پروانه کارآموزی رو در حالی که مهرش هنوز کامل خشک نشده بود و باید باز نگهش می داشتم توی دستم بود .... باید وکالتنامه ها رو تحویل خانم رفیعی می دادم این قراری بود که وقتی پذیرفت وکیل سرپرستمون باشه باهامون گذاشت و گفت باید هر وکالت نامه ایی که پر می کنید و هر کاری که شروع می کنید تحت نظر من باشه .... من و بیتا هم از خدا خواسته قبول کردیم. هنوز انقدر شجاع نشده بودیم که فکر پر کردن این وکالتنامه ها بدون مشورت به سرمون بیافته ... با اینکه تقریبا کارم تموم شده بود اما اصلا انرژی نداشتم هنوز باورم نمیشد که در عرض چند روز زندگیم از این رو به آن رو شده .... امیدوار بودم فرهاد عکس العمل بدی نشون نده ... هر چند خودم هم نمی دونستم که دارم به چه جرمی خودمو محکوم می کنم ... بی حوصله با وجودی که تا خیابون بخارست راه زیادی نبود جلوی اولین تاکسی رو گرفتم و گفتم دربست ....خوشبختانه خانم رفیعی مراجعه کننده نداشت و منشی میانسال و خوشبرخوردش منو به داخل اتاق راهنمایی کرد ... دفعه قبل که رفته بودیم اونجا انقدر استرس داشتیم که فرصت نکردیم درست به اطرافمون نگاه کنیم, اما حالا خوب همه جا رو میدیم ... دکوراسیون دفترش کلاسیک و قدیمی بود و ساده با ترکیب رنگهای کرم و قهوه ایی ... با دیدنم لبخند زد و بلند شد . این تواضعش که جلوی کارآموز بی تجربه ای مثل من از جاش بلند می شد باعث شد در دل ستايشش كنم. باهام با مهربونی دست داد و مبل چرمی قهوه ای روبروی میزش رو نشونم داد تا بشینم ... در حالی که زیر لب تشکر میکردم بسته وکالتنامه ها رو روی میزش گذاشتم و نشستم ...فلاکس کوچک طلایی رنگی رو از کمد پشت سرش در آورد ومشغول ریختن چای شد با تعجب نگاهش کردم ، نگاهم روکه دید لبخند زد :
- تعجب کردی ؟ خوب راستش من اینجا آبدارچی ندارم ! یعنی دوست نداشتم فرد غریبه ایی رو بیارم توی دفتر . این خانم موحدی رو هم که می بینی از همکلاسی های دوران دانشگاهمه ... بنده خدا نتونست تو آزمون کانون وکلا پذیرفته شه ... با اینکه می تونست با مدرکش بره تو یه اداره ای, بانکی ,جایی مشغول بشه اما ترجیح داد که کنارم بمونه الان بیشتر از بیست ساله که با هم کار می کنیم .... هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که بهش بگم برای من یا موکلم یه لیوان چای بیاره دلم نمیخواد غرورش خدشه دار بشه .. اما اونم اصلا به این قضیه توجه نمیکنه و هر وقت مراجعه کننده داریم, خودش رو به سرعت با سینی چای یا شربت می رسونه و بعضی وقتها هم که می بینه دیر رسیده بعدش کلی سرم غر میزنه که چرا مثل خاله پیرزنها جلوی موکل بساط نقل و چای قند پهلوت رو علم میکنی ... فکر میکنند جای وکیل اومدن پیش قهوه چی ...
هنوز حرف خانم رفیعی تموم نشده بود که ضربه کوتاهی به در خورد و خانم موحدی با سینی در دست وارد اتاق شد ... با دیدن فلاکس روی میز و فنجانهای پر از چای اخم ظریفی کرد و خواست از اتاق خارج بشه که خانم رفیعی صداش کرد :
- ژاله جان بیا عزیزم ! خانم اشراقی از خودمونه دیگه ! قراره همکار ما باشه تو این دفتر هرچقدر بخوای میتونی دعوام کنی نیازی نیست بگذاری واسه بعد!
موحدی در حالی که سعی میکرد جلوی خنده اش رو بگیره گفت :
- نفرمایید خانم رفیعی من چیکاره باشم که شما رو دعوا کنم ... فقط خواستم بگم که به این وکیل تازه کار چای کهنه دم نده که اول کاری بخوره تو ذ وقش ...
لبخندی زدم و چیزی نگفتم راستش با اینکه از این مناقشه دوستانه این دو یار قدیمی یه جورایی خوشم می اومد اما انقدر بی حوصله و منگ بود م که دلم می خواست زودتر از اونجا برم بیرون ... بلاخره موحدی بعد از اینکه چای خودش رو جلوی ما گذاشت و فلاکس و فنجانها رو برد از اونجا بیرون رفت .. .. رفیعی با دقت به سکوت من خیره شده بود .. . بلاخره لب باز کرد :
- دوستت یه جزییاتی از اتفاقات این چند روز رو برام تعریف کرده ، اما این ناراحتی که من تو چشمات می بینم خیلی بیشتر از انتقامجویی مسخره یه همکلاسی سابقه ! دوست داری درباره اش حرف بزنی ؟
دوست داشتم ؟ نمیدونم اون لحظه واقعا به خاطر این بود که دوست داشتم حرف بزنم و فرقی نمی کرد جای رفیعی هر کس دیگه ام بود حرف میزدم که لب از هم باز کردم ، یا اینکه رفتار بی تکلف و به دور از هر گونه خودبزرگ بینی این وکیل کهنه کاربود که باعث شد تا حرف بزنم! در تمام طول حرف زدن به خودم می گفتم باران گریه کردی نکردی ها بدون زر زر مثل آدم حرفت رو بزن .. و همه اتفاقات این چند روز رو گفتم فکر می کنم بین حرفام کاملا مشخص بود که حتی بیشتر از نائینی از فرهاد ناراحت و دلگیرم ...حرفام که تموم شدن ته گلوم خشک خشک بود .... فنجون چای یخ کرده رو بدون قند سر کشیدم اما تلخی و گسی اون بیشتر آزارم داد .... وقتی فنجون رو سرجاش برگردوندم متوجه شدم که خانم رفیعی اومده و رومبل کنار من نشسته ... تو دستش جعبه چرم خوشگلی بود که وقتی درش رو باز کرد فهمیدم جعبه سیگاره ... رو به من پرسید :
- اشکالی نداره سیگار بکشم ، احیانا به بوش حساسیت نداری ؟
- نه خودمم گاهی می کشم ...
نگفتم که عهد کردم دیگه نکشم .. همه آرزوم این بود که یکی از سیگارهاش رو بهم تعارف کنه, ذهنم درگیر تنشی بود که با تلقین مسخره ای فکر میکردم حتما چند تا پک و نیکوتین میتونه آرومم کنه ... پاکت سیگارش رو به همراه فندک کوچیک و خوش دستش کنار زیرسیگاری روی میز گذاشت ... آه کوتاهی از سر حسرت کشیدم .
بدون اینکه نگام کنه گفت :
- توقع نداشته باش که به عنوان وکیل سرپرستت بهت سیگار تعارف کنم .... اما جای گذاشتمش که در دسترست باشه !!!
از خودم شرمنده شدم که تا چند ثانیه قبل فکر میکردم ، میتونم جلوش راحت سیگار بکشم، یه لحظه یادم رفته بود که اون قراره استادم و راهنمام باشه ... چیزی نگفتم و اون بعد از سکوت کوتاهی گفت :
- زندگی ات یه جورایی شبیه زندگی منه ... البته شبیه که نه! اما از جنس زندگی منه .. شاید یه روز برات گفتم اما مطمئنم که نمیتونم همه اش رو برای هیچ کس تعریف کنم ، همه اونچه تو این بیست و پنج سال بهم گذشته ... همونطور که تو همه اش رو برام نگفتی ... من از ته نگاهت می تونم به راحتی اینو بخونم که همه اونچه اینطور پریشونت کرده رو نگفتی ....
خواستم چیزی بگم که دستش رو تکون داد و گفت :
- نه مهم نیست .... می دونم که مهمترین ناراحتی ات الان رفتار همسرته ... برات قابل درک نیست و نمیتونی تاییدش کنی . توقع داری کنارت باشه ازت حمایت کنه و از موفقیتت خوشحال باشه .... خواسته ات کاملا منطقیه .... اما اینو در نظر بگیر که الان اونچه تو ذهن اون میگذره چه درست باشه چه نادرست و خواسته اش چه منطقی باشه چه غیر منطقی کاملا با تصورات تو فرق میکنه . دنیایی که الان داره توش دست و پا میزنه .. تصاویری که الان تو سرش می چرخه همه اش با اونچه تو توقع داری باشه فرق میکنه . باید بهش فرصت بدی حرف بزنه .... نه اینکه بری ازش بخوای حرف بزنه ...سکوت کن خیلی زود به حرف میاد و میگه که دردش چیه که حرف حسابش چیه ..
- و اگر خواسته اش اون چیزی نبود که من توقع دارم یا بتونم براش برآورده کنم چی ؟
رفیعی آه عمیقی کشید و گفت :
- اسمت باران بود دیگه درسته ؟
- بله
- باران جان ! به این ذهن بکرت حسادت میکنم ! این سوالت نشون میده که تو هنوز معنی درست زندگی مشترک رو هم نمیدونی ... من بهت نمیگم چیکار کن ... این تویی که باید تصمیم بگیری و میدونم که خیلی زود وقتش میرسه که تصمیم بگیری ... فقط صبر کن تا خودش به حرف بیاد .... تو جامعه ما زن بودن کار سختیه ، زن شاغل بودن کار خیلی سخت تریه و از همه اینا سختر زندگیه زناییه که شغلی رو دارن که همسراشون دوست ندارن اون شغل رو داشته باشن ... حتی اگر به زبون نیارن!
- اما فرهاد هیچ وقت نگفت که با شغل من مخالفه اون قبل از ازدواج به من قول داده بود که کمکم میکنه به آرمانهام برسم ..
- گفتم که حتی اگر به زبون نیارن ! امیدوارم که حدس من اشتباه باشه اما میدونم که به زودی سر یه دو راهی خیلی مهم قرار میگیری !
وقتی از دفتر رفیعی بیرون اومدم چیز زیادی دستگیرم نشده بود از حرفاش، اما غم سنگین صداش رو می تونستم کاملا حس کنم و انعکاسش هنوز تو گوشم تكرار مي شد ....
به بابام گفته بودم که میرم خونه ... از این بلاتکلیفی خسته شده بودم ... با وجود ضعفی که این روزها مدام دامنگیرمه به خونه یه سروسامونی دادم و یه شام سبک بار گذاشتم .... ساعت از ده گذشته بود وفرهاد هنوز نیومده بود .... تمام این مدت رو بی هدف روی مبل به برنامه های مسخره تلویزیون ذل زده بودم بدون اینکه چیزی از اونا بفهمم . وقتی نگاهم برای بار هزارم به ساعت افتاد دیگه نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و گوشی رو برداشتم و با خونه مادر فرهاد تماس گرفتم ... صدای مادر فرهاد تلخ و یخ زده مثل همیشه تو گوشی پیچید ... سلام کردم ، جوابم رو نداد ، حالش رو پرسیدم ، جوابم رو نداد ، بلاخره با بغض پرسیدم :
- از فرهاد خبر ندارید ؟
- فکر میکردم حالا دیگه من باید خبرش رو از تو بگیرم ... مگه شوهر تو نیست ؟ چطوره که خبرش رو تو از من میگیری ؟
حالا دیگه تو صداش خشم و تمسخر بود با خودم فکر کردم خوبه حداقل دیگه یخ زده نیست صداش ...
- من به خاطر اتفاقاتی که افتاده متاسفم!
باز با خودم فکر کردم " برای چی متاسفم ؟ برای اینکه شوهرم اومده و جلوی یه آدم روانی عقده ایی از زنش دفاع کرده و حالا مثل بچه ها قهر کرده "
صدای پوزخند تلخی از اون طرف گوشی به گوشم رسید :
-اشکال نداره حالا دیگه زن و شوهر هر دو سابقه دارین زندگی خوبی می تونی داشته باشین !
اشکام انگار منتظر یه تشر یه تلنگر یه طعنه بودن که یهو سرازیر شدن و روی صورتم سرخوردن ...
- منظورتون چیه ؟
- یعنی تو نمیدونی منظورم چیه ؟ اینکه سابقه دار بودی و زندان رفتی و چند روز بازداشت بودی و خانواده ات ازت بی خبر بودن به اندازه کافی مفتضحانه هست که نخوای سابقه دار شدن فرهادم به اون اضافه کنی ...
- من سابقه دار نیستم ! یه مشکل تو دانشگاه بود که خیلی زود تبرئه شدم !
- عجب ! چه فرقی میکنه ؟ همینکه سه روز گم و گور شدنت رو و توی بازداشتگاه بودنت رو از ما مخفی کردی کافیه دیگه نیاز نیست دروغ دیگه ای بهش اضافه کنی!
چشمام از اشک می سوخت اتاق دور سرم می چرخید حوصله نداشتم به حرفای زنی گوش کنم که در تمام این چند ماه بعد از ازدواجمون هرگز نقش یه مادر مهربان رو برای فرهاد و یه مادرشوهر صمیمی و فهمیده رو برای من بازی نکرده بود و حالا طلبکارانه از من آبروی نریخته ی پسرش رو طلب میکرد:
- فرهاد خودش از ابتدا در جریان همه چیز بوده ! من تبرئه شدم ! دلیلی هم نیست که بخوام به شما دروغ بگم ... اگر فرهاد اونجاست بهش بگید که بیاد خونه چون من برگشتم خونمون!
- من هیچ چیز از طرف تو به فرهاد نمیگم ... و مطمئنم که اونم دلش نمیخواد برگرده خونه پیش تو ....!
- شما مشکلتون با من چیه ؟
- من از همون اول هم از تو خوشم نمی اومد .... برخلاف قیافه پخمه و احمقی که داری فکر کنم اینو فهمیده باشی که هیچ وقت دوست نداشتم تو عروسم باشی .... تو که هیچی نداری نه زیبایی نه ثروت نه خانواده ای با موقعیت اجتماعی بالا و حالا فهمیدم آبرو هم نداشتی ...!
- به احترام اینکه مادر فرهاد هستید جواب توهین هاتون رو نمیدم .... فقط واگذارتون می کنم به خدایی که حاضره و ناظر ...
اینا رو با صدایی که همه تلاشم رو میکردم تا بغض توش مشخص نشه و گریه کردنم لو نره گفتم و گوشی رو گذاشتم .... نمیدونم چقدر گریه کردم چند ساعت اما همونجا روی مبل بیهوش شدم .... نخوابیدم ...بیهوش شدم ... تازگی ها فرق بین خواب و بیهوش شدن رو خوب می فهمم ...
صبح روز بعد با صدای در چشمامو باز کردم .. ضربان قلبم شدت گرفت ... مسخره است که با وجود همه بی مهری های فرهاد بازم مشتاقانه امیدوارم بودم اون پشت در باشه و خودم رو تو آغوشش رها کنم ...دلم برای امنیت مردانه آغوشش تنگ شده بود ... دلم برای همه لحظه های با هم بودنمون تنگ شده بود .... چشمام رو بستم به امید اینکه صدای چرخیدن کلید رو توی در بشنوم ... اما صدای زنگ دوم باعث شد از جا بلند شم و به انتظار احمقانه ام پوزخند بزنم ....در که باز شد فرید رو پشت در دیدم ... سلام کرد و از جلوی در کنار رفتم ...
- زنداداش چیکار کردی با خودت چرا صورتت انقدرپف کرده ؟ چرا چشمات انقدرقرمزه ... رنگ شده مثل میت!
- چیزی نیست فرید جان نگران نباش !
- چطور چیزی نیست ؟
نمی تونستم بیشتر از این رو پا بمونم فرید هم متوجه شد سریع بازوم رو گرفت و بعد از اینکه منو روی کاناپه نشوند ... به سرعت به سمت اشپزخونه رفت و برام یه لیوان آب قند درست کرد .... لیوان رو از دستش که گرفتم متوجه لرزش دستام شد .. دستش رو روی دستم گذاشت و کمکم کرد که تا کمی از مایع شیرین توی لیوان رو بخورم .... چقدر نیاز به دلسوزی داشتم .. بغض لعنتی من بازم ترکید ، شوری اشکم با شیرینی آب قند طعم عجیبی داشت ... فرید کلافه از جاش بلند شد و تو هال کوچیک ما شروع به راه رفتن کرد ...بلاخره خودمو کنترل کردم و ازش پرسیدم :
- فرهاد خونه شماست ؟
روبروم ایستاد و گفت :
- آره!
- نمی خواد بیاد خونه!
- نمیدونم زن داداش ! با هیچ کس حرف نمیزنه!
آه عمیقی کشیدم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم . صدای فرید رو از خیلی نزدیک خودم شنیدم ...
- زن داداش من اومدم تا ازت معذرت بخوام بابت حرفایی که مامانم بهت زد... میدونم که عذر خواهی من جبران حرفای اونو نمیکنه اما ازت میخوام به دل نگیری ... مادر من از وقتی من یادم میاد به خاطر همین اخلاقش و زبون تلخش هیچ دوستی نداشت و فامیل هم معمولا تحمل رفتارش رو ندارن .... راستش گاهی فکر میکنم یه جورایی به تو حسادت میکنه!
- به من ؟ به چی من حسادت میکنه ؟
- چرا انقدر به خودت کم لطفی میکنی ! مامان من، وقتی با بابام ازدواج کرد تازه دیپلم گرفته بود .. چند سال پشت سر هم سعی کرد که کنکور بده و بره دانشگاه اما قبول نمیشد .... تا اینکه تصمیم گرفت بره تو اداره بابابزرگم که اون موقع تو دارایی کار میکرد مشغول بشه .. اما انقدر بی دقت و بد کارش رو انجام داد که خیلی زود عذرش رو خواستن ... وقتی هم که خواست بره جای دیگه سرکار دیگه بابا نگذاشت ... اونا مدام سر این موضوع با هم بحث کردن و بابا گفت که دلش میخواد بچه دار بشن ، چون مامان به بهانه فعالیت اجتماعی میگفت که نمیخواد حالا حالاها به اين موضوع فكر كنه ... تا اینکه بلاخره با اصرارهای بابا ،مامان فرهاد رو حامله شد .... وقتی فرهاد به دنیا اومد مامان افسردگی گرفت .. و حتی وقتی هم حالش بهتر شد هیچ وقت درست به فرهاد توجه نکرد , هنوز هم تا بحثی پیش میاد بهش سرکوفت میزنه که تو باعث شدی من تو زندگی اجتماعی ام پیشرفت نکنم ... در حالی که قبل از به دنیا اومدن فرهاد مامان کلا تو تمام تلاشهاش شکست خورده بود ... وقتی اینا رو بابا برام تعریف میکرد تازه دلیل اینهمه کشمکش بابا و مامان رو فهمیدم ... بابا از رفتار ظالمانه مامان با فرهاد عصبی میشد و این جانبداری اش بیشتر مامان رو کفری می کرد .... حتی به دنیا اومدن من هم باعث نشد مامان سرپیکان سرزنش هاش رو به طرف من بگیره ... البته از رفتارهایی که گاهی از دستش در میرفت متوجه می شدیم که فرهاد رو خیلی دوست داره .... اما انگار دیگه به رفتاری که داشت عادت کرده. تو خونه ما مدام مامان و بابا در حال تحقیر همدیگر بودن و فرهاد همیشه یا سرزنش می شد, یا حس می کرد که وجودش باعث این همه دعوا و درگیری توی خونه است ... تا بلاخره دبیرستان رو تموم کرد ... باورت نمیشه باران مامان حتی تو اون دوران هم با فرهاد مثل یه پسربچه خطاکار رفتار می کرد ... اما فرهاد با قبول شدن تو دانشگاه کلا راهش رو از خانواده جدا کرد . وقتی می خواستین ازدواج کنید مامان خیلی مخالفت كرد . یه جورایی انگار تازه متوجه کوتاهی های که درباره فرهاد کرده شده بود و میخواست جبران کنه .. با ازدواج کاملی که بهش تحمیل می کنه ... اما فرهاد زیربار نرفت .... وقتی دیدمت تازه فهمیدم که چرا فرهاد انقدر مصره که با تو ازدواج کنه .... تو نقطه مقابل مادر منی ... آرومی ،اصلا اهل بحث کردن،غر زدن و اعتراض نیستی . با قلبت تصمیم می گیری و همه زندگی ات رو روی احساست بنا کردی ...اما در عین حال خیلی سرزنده ایی و مهربون .... مثل یه رود آروم که از وسط یه جنگل رد می شه دنبال هدف خودت میری, اما بی صدا و همونطور هم با مهربونی هات به اطرافیانت زندگی می بخشی ....اینا رو نمیگم که مامان و یا فرهاد رو توجیه کنم ... فقط میخوام شرایط رو برات روشن تر کنم تا شاید بتونی ببخشیشون ... شاید فرهاد ترسیده از اینکه آرامشی که بخاطر به دست آوردنش با تو ازدواج کرد حالا در معرض خطره ... به نظر من بهتره یه چند روزی بگذاری تنها باشه ... بعد خودش حتما میاد دوباره خونه ...
در تمام مدتی که حرف میزد من ساکت بودم و به این فکر میکردم که فرهاد چقدر عذاب کشیده ... و مادرش چقدر خودخواه بود و فرید چقدر عاقلانه حرف میزنه خیلی بیشتر از سنش .... فرید بعد از تموم شدن حرفاش دیگه زیاد نموند ... اصرار کرد که همراهش برم دکتر ، اما من این مدت انقدر بوی الکل و مواد ضدعفونی درمانگاه و بیمارستان به مشامم رسیده كه حس می کنم یه بار دیگه اگر گذرم بیافته همچين جاهايي اخرین روز زندگیمه ... وقتی فرید رفت خیلی فکر کردم ... دلم برای فرهاد بیشتر از همیشه سوخت ... فرهاد یه عمر با این تصور یا توهم زندگی کرده بودکه مادرش از او متنفره و حالا با ازدواج با من که مطمئن بودم بزرگترین اشتباه زندگیشه !!!باید مدام این فکر توی ذهنش باشه که من دوستش ندارم و کس دیگه ای رو بیشتر از او دوست دارم . حالا دلیل خیلی از رفتارها و خودخواهی های فرهاد رو می فهمیدم . اما هنوز نمیتونستم به خاطر اینکه به من اعتماد نداشت درکش کنم . یه جورایی انگار بعد از حرفای فرید آرومتر شدم . انگار یه خورده این پازل بهم ریخته مغزم سروسامون گرفته. عصر همون روز فرهاد بهم تلفن کرد و گفت یه چند روز بهش فرصت بدم و منم بی هیچ اعتراضی قبول کردم . سعی کردم حداقل همون زنی باشم که اون به امید داشتنش باهاش ازدواج کرده بود مهربون صبور ، تو این مدت هر روز همراه بیتا به دفتر رفیعی می رفتیم و پرونده های قدیمی اش رو مرور می کردیم قرار شده که از بعد تعطیلات عید نورزو آموزش رسمی رو درباره مراحل دادرسی شروع کنیم و تا اون موقع فعلا باید فقط با شکل و ظاهر کار آشنا بشیم شبها هم یا بیتا می اومد پیشم یا پونه ... یه شب هم ساسان و مهتاب اومدن اما ساسان اخر شب رفت و مهتاب موند پیشم . حضور مهتاب خیلی آرومم می کنه . اون دقیقا همون زنیه که فرهاد ارزوش رو داره صبور و ساکت و مهربون حتی یه بار ازم نپرسید که چرا فرهاد رفته و چه مشکلی با هم داریم ....... و بلاخره امروز فرهاد تماس گرفت و گفت که شب میاد خونه امیدوارم واقعا آرومتر شده باشه .. امیدوارم بتونیم این قایق شکسته رو به ساحلی برسونیم تا بازسازیش کنیم ....
21 بهمن
کف پاهام داره از درد می ترکه .. امروز خیلی راه رفتم راه رفتم که دیوونه نشم راه رفتم که فکر کنم راه رفتم که تصمیم بگیرم .... دیشب فرهاد که اومد خونه ... بی حرف پریدم تو بغلش و سرم رو تو گودی گردن و شونه اش فرو کردم .. دلم براش خیلی تنگ شده بود برای بوی تنش برای لمس بودنش ... فرهاد هم هیچی نمیگفت فقط بی حرف موهامو و سر شونه هام رو نوازش میکرد ... باورت میشه همدم دیشب کاملا بی هیچ حرفی گذشت .. فرهاد با دلتنگی منو در آغوش کشید ... امیدوار بودم که حداقل امشب نخواد تا رابطه داشته باشیم دلم میخواست بیشتر بهم عشق بده و من تو بغلش همه ناراحتی ها و دلتنگی هام رو فراموش کنم ... اما انگار فرهاد هیچ وقت فرق بین نیاز روحی و نیاز جسمی رو تشخیص نمی ده .... صبح که بیدار شدم اولین چیزی که به چشمم خورد صورت فرهاد بود در حالی که دستش رو زده بود زیر سرش و موهای حموم رفته اش به پیشونیش چسبیده بود، به من نگاه می کرد . با لبخند بهش نگاه کردم ... از چشماش خوندم که آماده حرف زدنه بلند شدم و خیلی سریع یه دوش کوچولو گرفتم و بعد صبحونه رو حاضر کردم . فرهاد هنوز هیچی نمی گفت .. وقتی بلاخره صبحونه هم تو سکوت خورده شد دیگه نتونستم طاقت بیارم بهش گفتم :
- فرهاد چرا هیچی نمیگی ؟ نمیخوای باهام حرف بزنی ؟
برای لحظاتی حس کردم فرهاد صداش رو گم کرده اما بلاخره صدای گرفته و قشنگی رو شنیدم و متوجه شدم که چقدر دلم تنگ شده بود برای تن صداش ...
- خیلی گیجم باران ... نمیدونم چی بگم .. نمیدونم از کجا شروع کنم ... اما قبل از اینکه حرف بزنم یه سوال داره دیونه ام میکنه تو تمام این مدت که ازت دور بودم این سوال مثل بختک روی روحم سنگینی میکرد!
- بپرس فرهاد هر سوالی بپرسی قول میدم صادقانه بهش جواب بدم
فرهاد از روی صندلی بلند شد و کلافه توی هال شروع به راه رفتن کرد .... نگران بودم از چیزی که میخواست بپرسه ....
- تو ... تو .. واقعا تو اون سه روز که بازداشت بودی فقط با بازجوهای زن سر و کار داشتی ... یعنی هیچ مردی ازت بازجویی نکرد ؟ هیچ مردی شکنجه ات نکرد ؟ یا اینکه ... یا اینکه!
دیگه نگذاشتم حرفش رو ادامه بده .. خدا لعنتت کنه نائینی خدا لعنتت کنه ...
- فرهاد به جون بابام به جون پونه, من هیچ بازجوی مردی تو اون سه روز ندیدم همه کسایی که باهاشون سر و کار داشتم زن بودن ..
کیف چرمی که براش خریده بودم از دیشب هنوز روی مبل بود دست برد داخل اون ویه قرآن کوچیک در آورد!
- قسم بخور به این قرآن!
باورم نمی شد .... چه چرخ و فلکی این روزگار من که تا کمی کم میارم سریع زمین و زمان رو دور سرم می چرخونه .... از روي صندلي اپن بلند شدم به طرفش اومدم قرآن رو گرفتم و روي مبل نشستم ،نشستن كه نه فرو افتادم ...
قرآن رو.. بوسیدم ... روی چشمام گذاشتم و بعد بین دوتا دستم گرفتم .
- به این قرآن قسم میخورم که من هیچ مردی رو تو اون سه روز تو بازداشتگاه ندیدم تحت هیچ عنوانی!
حالم داشت از خودم بهم میخورد ... از این خفتی که داشتم بهش تن می دادم از این بازی مسخره ایی که فرهاد راه انداخته بود و مجبورم میکرد توش بازی کنم . میخواستم قرآن رو بهش برگردونم که گفت :
- نه باران دست نگهدار میخوام یه سوال دیگه هم ازت بپرسم !
چشمامو محکم بستم و آهی کشیدم و بعد گفتم :
- بپرس!
- تو منو دوست داری؟
به سرعت چشمامو باز کردم تو نگاه فرهاد همون پسر بچه کوچیک ترسیده ای رو دیدم که از مادرش عشق طلب میکنه و سرزنش دریافت میکنه ...
- دوستت دارم فرهاد ! به همین قرآن قسم دوستت دارم خیلی زیاد خیلی بیشتر از اونچه فکر میکنی
- حتی بیشتر از صدرا ؟
انگار یه لحظه جهان دور و برم خفه شد ... انگار همه ذرات و اتمها از تکاپو افتادند ... خدایا این چه وضعیتی بود که توش گیر کرده بودم ... چی باید جوابش رو می دادم ؟ باید فکر میکردم .. بعد از مدتها به صدرا فکر می کردم .... احساس من به صدرا دوست داشتن نبود ... یه جور ستایش مطلق بود ... عشق بود ... یه جور پرستیدن موجودی بود که فکر میکردم کامل و بی نقصه ... خدایا صدرا برای من خیلی وقته که تموم شده .... اما یه نماده توی زندگی ام یه نماد که باعث شد بفهمم ارمانم چیه ... یه نماده که بتونم توش خودم رو بسنجم ... صدرا برای من تموم شد اما یه خاطره عزیزه ... چطور به فرهاد بگم که آدم نمیتونه با یه خاطره به کسی خیانت کنه ... چطور اینو بهش بگم ... چطو ر بگم که این قیاس اصلا از اول هم باطله چون نوع و جنس احساس فرق می کنه .... فرصت نداشتم که توضیح بدم ... به قلبم رجوع کردم من هرگز صدرا رو دوست نداشتم ... هميشه اونقدر عاشقش بودم كه فرصت دوست داشتنش رو پيدا نكردم. هميشه آرمانهام رو در وجودش ديدم ... ياد جمله ايي كه از شريعتي خونده بودم افتادم ....
عشق زیبائی های دلخواه را در معشوق می آفریند و دوست داشن زیبائی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد.
عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن.
اره من هيچ وقت صدرا رو دوست نداشتم ... نه اون دوست داشتنی که از جنس دوست داشتن فرهاد بود ...
- حتی از اون هم بیشتر دوستت دارم! ..
این جوابی بود که دادم و قرآن را در دستم بیشتر فشردم از خدا خواستم که اون توجیح منو برای این جواب قبول کنه ... از خدا خواستم قبول کنه .. هر چی باشه اون خدا ست و بیشتر از بنده عصبی و غمگینی مثل فرهاد, منو درک میکنه ....
فکر میکردم دیگه خلاص شدم و میتونم ادامه بحث رو توی یه روال منطقی پیش ببرم که فرهاد تیر آخر رو زد:
- چقدر طول كشيد که جواب بدی ! جواب مردی که همسرته .... نه ...هیچی نگو .. حالا فقط میخوام بدونم اونقدر دوستم داری که کار وکالت رو برای همیشه فراموش کنی ؟
زبونم بند اومده بود فرهاد ديگه نگاهم نمي كرد نميدونستم كه اين فرار از نگاه من به خاطر شرمندگيه يا دلخوري .... دلم ميخواست همون لحظه بهم بگه كه داره شوخي مي كنه و ميخواسته ببينه عكس العملم چيه اما فرهاد خيلي جدي سرش رو پايين انداخت بود و ذل زده بود به نوك انگشتاي پاهاش ...
با صدايي كه از ته چاه در مي اومد گفتم :
- قرار ما اين نبود فرهاد ؟ چرا داري منو بازي ميدي چرا داري آزارم مي دي ؟
فرهاد با چهره ايي كه شايد بيشتر شبيه ماسك بود تا يه صورت واقعي گفت :
- خودم يادمه چه قراري داشتيم با هم تو فقط جواب سوال من و بده .... !
سكوت كردم .. فرهاد با صدايي كه رفته رفته بلند تر ميشد گفت :
- پس دوست داشتنت فقط تا همينقدره كه بخواي زندگي ات رو بفروشي به كاري كه توش فقط قراره تحقير و توهين نسيب بشه !
- چه توهين و تحقيري فرهاد كي گفته كه وكالت شغليه كه ...
- لازم نيست كسي بگه ... من دلم نميخواد زنم وارد كاري بشه كه مجبور باشه با امثاال نائيني سر و كله بزنه .... تا اونم بياد واسه من از جزييات شكنجه زنم تو بازداشتگاهي كه خدا ميدونه توش چه خبر بود بگه .... دلم نميخواد ...
- نائيني يه موجود بيماره يه موجود عقده ايي! فكر مي كني از اينطور آدمها چقدر زياده كه من من بخوام باهاشون مدام برخورد داشته باشم ؟
- زياد ... اندازه موهاي سرت !اينو فكر كنم خودت هم فهميدي !
- اگر زياد هم باشن !امثال شاكريان هم هستند كه بتونم بهشون اعتماد كنم !
ابروهاش رو بالا برد و گفت :
- واقعا ابله و ساده ايي ! فكر مي كني شاكريان خيلي آدم خوب و قابل اعتماديه ... تو از كجا اونو مي شناسي ... چطور مي خواي تو رو با اينهمه سادگي و حماقت بفرستم ميون يه گله گرگ!
كلافه از جام بلند شد و روبروش ايستادم :
- حرف آخرت رو بزن اينايي كه داري ميگي بهونه است !
فرهاد هم بلند شد سويچ ماشين رو از روي اپن برداشت و گفت :
- حرف اخرم اينكه نميخوام با هيچ جايي كه تو رو ياد اون پسره احمق از خود راضي مي اندازه در ارتباط باشي با هيچ جايي كه امثال نائيني توش بخوان منو اينطور بي غيرت نشون بدن ....
- فرهاد تو همه اينا رو مي دونستي! تو همه اش رو قبول مي كردي !
در حالي كه به سمت در مي رفت گفت :
- آره مي دونستم ! اما تا وقتي حرفاي نائيني رو نشنيده بودم نمي دونستم معني يه مرد بي غيرت بودن چيه .... حالا هم حرف آخر من اينه ... ديگه خود داني !
- و اگر قبول نكنم !
- و اگر قبول نكني بايد راهمون رو از هم جدا كنيم ... من ميرم هر وقت تصميم گرفتي خبرم كن !
بعد از گفتن اين حرف در رو بهم كوبيد و رفت ... منم نتونستم بمونم تو خونه حس مي كردم در و ديوار داره روي سرم آوار ميشه .... بعد از اينكه فرهاد ديشب اومد و اونطور بي تاب منو در آغوش كشيد ,چه خوش خيال بودم كه فكر مي كردم همه چيز تموم شده .... حالا حس آدمي رو داشتم كه ازم سو استفاده شده بود و بعدش داشت بهم ظلم مي شد ... نميدونم چقدر تو خيابونها راه رفتم ... انقدر كه حس كردم ديگه پاهام مال خودم نيست ...
دلم مي خواست برم دفتر پيش خانم رفيعي ،اون از كجا مي دونست كه بايد خيلي زود انتخاب كنم و سر دو راهي بمونم . اما يادم اومد كه امروز تعطيله... بدون اينكه فكر كنم شماره موبايلش رو گرفتم ... برام فرق نمي كرد كه چيكار ميكنه ،كه الان كنار خانواده اشه .... مي دونستم كه يه دختر داره عكسش رو روي ميز كارش ديده بودم ... البته خودش مي گفت عكس خيلي قديميه اما بيشتر از اين برامون از زندگي خصوصي اش نگفته بود .... بعداز شنيدن سه تا بوق كوتاه صداش توي گوشي پيچيد ... وقتي باهاش حرف زدم بدون اينكه حرف اضافه ايي بزنه يا چيزي بپرسه آدرس خونه اش رو داد و گفت كه برم اونجا ... از جاي كه بودم خيلي دور بود ... درست يادم نيست ماشيني كه دربست گرفتم چي بود تاكسي يا شخصي پرايد يا پژو ... فقط نيم ساعت بعد جلوي در آپارتمان زيبايي توي يكي از خيابونهاي فرعي نياورن داشتم به برچسبهاي روي زنگ نگاه مي كردم ... كه با صداي مرد نسبتا جواني به خودم اومدم .. لحنش محترمانه بود و اين منو آروم مي كرد تو اون لحظه ...
- با كي كار داشتين خانم ؟
از لباسي كه پوشيده بود متوجه شدم كه سرايدار اونجاست
- مهمان خانم رفيعي هستم !
- خواهش مي كنم تشريف داشته باشيد ...
و به داخل بازگشت و بعد از گذشت شايد سي ثانيه با احترام منو به داخل و سپس به طرف آسانسور راهنمايي كرد بعد از باز شدن در آسانسور خم شدو دكمه هشت رو فشرد ... چقدر خوب بود كه مجبور نبودم كاري بكنم حتي به اندازه بالا آوردن دست و فشار دادن دكمه آسانسور ....
در چوبي قهوه اي رنگ واحد نيمه باز بود ... مردد كمي پا به پا كردم و تا خواستم به در ضربه اي بزنم پشت در ظاهر شد ... پيراهن ساتن مشكي ايي شبيه كيمونو هاي ژاپني ها پوشيده بود كه آزاد و خنك به نظر مي رسيد با زمينه سرمه ايي و گلهاي قهوه اي نسبتا درشت .. با خوشرويي منو دعوت كر د كه وارد خونه بشم ... آپارتمان نسبتا بزرگ روشن و دلبازي بود ... درست مثل فضاي دفتر كارش اينجا هم دكوراسيون كلاسيك و قديمي داشت البته با تلفيقي از رنگ سبز مغز پسته اي و طلايي و مبلمان طرح لويي ....... با انبوهي از گياهان آپارتماني و مجسمه هاي عتيقه كه زير بعضي هاشون يه پلاك طلايي كوچيك معرف اسم شخصيتي بود كه اون مجسمه رو ازش ساختن ... روي مبلمان مخملي سبز رنگش نشستم و خودش هم دقايقي بعدبا فلاكس طلايي درست شبيه همون كه توي دفتر بود و سيني حاووي فنجان و بيسكوئيتهايي كه بعد از خوردنشون فهميدم زنجفيلي هستند برگشت ...روبروم نشست .. چاي در سكوت خورده شد .. يادم نيست چي پرسيد راستش ديگه حوصله حاشيه رفتن و گفتن از حرفايي كه دردي ازم دوا نميكنه رو ندارم ... حتي اگر يادم باشه ... فقط ديدم كه دارم حرفاي فرهاد رو براش تعريف مي كنم و اون در سكوت گوش ميده بدون اينكه سر تكون بده ... در انتهاي حرفام ازش پرسيدم :
- شما از كجا مي دونستيد كه بايد به زودي تصميم بگيرم ؟
- براي اينكه من بيست و پنج سال پيش تو موقعيت تو قرار گرفتم ...
با تعجب نگاهش كردم ...
- و شما كدوم رو انتخاب كردي ؟؟
لبخندي زد و گفت :
- فكركنم كاملا مشخص باشه !
- ببخشيد خانم رفيعي يادم رفته بود يه لحظه كه شما سالهاست وكيل هستيد !
- نه فقط به خاطر اون باران جان ... در ضمن لطفا منو وقتي توي خونه ام هستي نازنين صدا كن !
- پس چي ؟
- به خاطر سكوت و خلوت اين خونه به خاطر تنهايي من ...
چيزي به ذهنم نميرسيد كه بگم ... درمونده نگاهش كردم و اون برام تعريف كرد ... كه سالها قبل با پسرعموش ازدواج ميكنه دوستش داشته اونقدركه ميخواست سكان زندگي رو كاملا به دستش بپسره ... اون زمان آزمون كانون وكلا برگزار نميشد .. اما بعد ازازدواج اونا يكهو دوباره آزمون برگزار ميشه ونازنين كه دو سه سالي بوده ليسانس حقوقش رو قاب كرده و به ديوار زده بود... تصميم ميگيره تو اين آزمون شركت كنه ...همسرش كه از بين حرفاش فهميدم اسمش ايرج بوده اول هيچ مخالفتي با اين قضيه نميكنه ونازنين تو آزمون قبول ميشه ... حتي تو دوره كارآموزي هم ايرج عكس العمل خا صي نشون نميده اما وقتي بلاخره كارآموزيش تموم ميشه و تصميم ميگيره كه كارش رو به صورت مستقل شروع كنه يهو ايرج ساز مخالف ميزنه و بعد از كلي بهونه گيري و كج خلقي بهش ميگه كه نميتونه با كارش كنار بياد و ازش ميخواد كه اگر ميخواد كار كنه بره تو يه دبيرستان دبير بشه و قيد وكالت رو براي هميشه بزنه ... خيلي با خودش مي جنگه و سعي مي كنه كه ايرج رو راضي كنه ... اما ايرج به هيچ عنوان زير بار نميره ... اون زمان دوره جنگ و شلوغي كشور بود و ايرج دوست داشت تو خونه خودش آرامش داشته باشه .. خودش يه تاجر خورده پا تو بازار تهران بو و تفكراتش درست از جنس همكاراش تو اون زمان ...
حتي خانواده هر دو طرف هم از ايرج جانبداري كردن .... اما نازنين طاقت نياورد و قيد همه چيز رو زد .از ايرج جدا شد و با ارث كوچيكي كه از باباش بهش رسيده بود يه خونه اجاره كرد و كارش رو شروع كرد ... همه باهاش قطع رابطه كردن .... اون زمان زن مطلقه ايي كه شاغل باشه و تنها زندگي كنه چندان فرقي با يه زن خيابوني از ديد مردم نداشت و اين باعث منزوي تر شدنش شد ... بدتر اينكه بعد از يه ماه از جدايي اش متوجه ميشه بارداره ... دخترش رو به دنيا مياره ... هفت سال با عشق بزرگش ميكنه اما بعد از تموم شدن هفت سال ايرج كه دوباره ازدواج كرده بود مياد و الهه رو ازش جدا ميكنه .. و در نهايت همراه خانواده ي جديدش بدون اينكه چيزي بگه از ايران خارج ميشن ... حالا رفيعي مونده بود يه دنيا تنهايي ...كه نمي دونست چطور بايد پرش كنه .... وكيل موفق و نامداري شده بود ... اما تن صداش انعكاس تنهايي تلخي رو به گوش مي رسوند كه منو از هميشه مضطرب تر و خسته تركرد ...
وقتي حرفاش تموم شد بعد از چند دقيقه سكوت ازش پرسيدم :
- يعني شما ميگين كه بايد از شغلم بگذرم و فرهاد رو انتخاب كنم ؟
- نه باران من به تو هيچي نمي گم ... شايد اگر من باز برگردم به اون سالها همين راه روا نتخاب كنم ... روحيه من كلا با سازگاري با آدمهاي خودخواه جور در نمياد ... اما من نازنينم و تو باران!! .. تصميم من با تصميم تو خيلي فرق مي كنه ... تو بايد با توجه به شرايط خودت و همسرت و خانواده ات تصميم بگيري ...
نازنين منو تا شب اونجا نگه داشت .. دست پختش مثل خودش عالي و بي نقص بود . .. چقدر دلم ميخواست در آينده يكي بشم شبيه اون ...
وقتي رسيدم خونه نزديك يه ساعت فقط توي حموم پاهام رو زير اب گرم ماساژ مي دادم اما هنوز هم بهتر نشدم ... الان هم كه دارم مي نويسم باز اون لرز لعنتي به سراغم اومده ... نميدونم چرا اينطوري شدم ...
۷اسفند روز وكيل مدافع
سلام همدم ...
سلام كه نه يعني خداحافظ...
چون شايد ديگه هيچ وقت نيام سراغت .... همدمم ....
آخرين شبي كه اومد سراغت رو يادت هست 22 بهمن .. اون شب خيلي فكر كردم ... اشك ريختم و فكر كردم تا اينكه بلاخره تصميم رو گرفتم ... انقدر حالم بد بود كه نمي تونستم از جام بلند بشم ... به فرهاد تلفن كردم . انگار اونم منتظر تلفنم بود با وجودي كه ساعت پنج صبح بود با اولين بوق گوشي رو برداشت فقط تونستم بگم :
- فرهاد بيا حالم هيچ خوب نيست ....
و اين بار وقتي بهوش اومدم فرهاد كنارم نشسته بود و دستام رو تو دستاش فشار ميداد اما چشماش بسته بود ... نگاهش كردم ... تصميمم رو گرفته بودم ديگه اشك بي اشك ... به سختي لب باز كردم
- چقدر ريشهات بلند شده فرهاد ....
چشماشو باز كرد ... نگاهم كرد و با لبخندي گنگ گفت :
- منكه ديروز صبح از پيشت رفتم يعني اون موقع نديده بودي اينا رو
- نه .. انقدر دلم براي خودت تنگ شده بود كه ...
دستم رو بي صدا بالا برد و بوسيد ... چشمامو بستم و نفس عميقي كشيدم
- من تصميمم رو گرفتم فرهاد
- بگذار بعد درباره اش حرف ميزنيم الان استراحت كن
- نه ميخوام الان بگم ...
- ......
- من اون چيزي كه ميخواي رو بهت ميدم ... از كاركردنم ميگذرم ... و ازت ميخوام اين بار ديگه زير حرفات نزني و پشتمو خالي نكني ....
فرهاد ناباورانه نگاهم مي كرد ... باورش نميشد .. همونطور كه خودم باور نميكردم ... بي حرف خم شد و پيشوني ام رو بوسيد ... و من اشكم رو خفه كردم ... احساس انزجاري كه تو اون لحظه به خودم و اون داشتم رو خفه كردم ... جلوي خودم رو گرفتم كه پسش نزنم ... كه با نفرت نگاهش نكنم ... كه با نفرت خودم رو لعنت نكنم ...
وقتي برگشتيم خونه فرهاد ديگه هيچي نگفت تو اين مدت زندگي خيلي عادي گذشت ... حتي بابا اينا هم به طور ضمني كارم رو تاييد كردن ... دلم ميخواست سرشون داد ميزدم كه اگر شما حمايتم مي كرديد هرگز از آرمانهام دست نمي كشيدم . ....
گاهي با خودم فكر ميكردم اگر منم مثل نازنين سهم الارثي داشتم كه باهاش بتونم زندگي ام رو از نو بسازم شايد تن به اين خواست فرهاد نمي دادم ... اما من خسته ام ... خسته از جنگيدنم ... دلم براي فرهاد مي سوزه كه همه عمرش رو با احساس تلخ نفرت مادرش زندگي كرده ... دلم ميخواد بهش خوشبختي بدم همونطور كه يه روز تو همين دفتر به تو قول دادم كه فرهاد رو خوشبختش كنم ... نازنين كارم رو تاييد نكرد اما بهم ايراد هم نگرفت، تنها كسي كه گريه كرد ضجه زدو ازم خواست بيشتر فكر كنم بيتا بود ... حتي ساسان و مهتاب هم يه جورايي سكوت كردن .. اما من چيكار مي تونستم بكنم . اگر مي رفتم دنبال ارزوهام با وجدانم چيكار مي كردم . با گذشته فرهاد با اون پسر بچه معصومي كه از اولين حقوق انساني اش محروم شده بود و اين انصاف نبود با همه بدقولي هاش باهمه بي معرفتي هاش منم بخوام دلش رو بشكنم ... يه جورايي انگار اونم برام شبيه ضحي شده بود ....
همدم فرهاد خوشحاله ... دوستم داره ... اروم شده .. و من سعي ميكنم نقش خوشبخت بودن و شدن رو خوب بازي كنم ... بايد با تو خداحافظي كنم ... تو اين دفتر از صدرا گفتم از عشق او نوشتم فكر مي كنم بودنت كنارم يه جورايي نميگذاره رها بشم و دل به اين زندگي ببندم . ميخوام بدمت دست بيتا اون ازت نگهداري ميكنه ... دعا كن برام همدم .. دلم برات تنگ ميشه ... درسته كه از پيشم ميري اما قول ميدم هر شب قبل از خواب باهات حرف بزنم . خوب كه گوش كني, مي شنوي حتما .....
اين شعر صالحي رو با همه احساسم به تو تقديم ميكنم! همدم به تو كه همدمم بودي .. دوستم بودي .. و سنگ صبورم بودي ..
خداحافظ...
خداحافظ پرده نشین محفوظ گریه ها
خداحافظ عزیز بوسه های معصوم هفت سالگی
خداحافظ گلم ؛ خوبم ؛ خواهرم
خلاصه هرچه همین هوای همیشه ی عصمت!
خداحافظ ای خواهر بی دلیل رفتن ها
خداحافظ...
حالا دیدار ما به نمی دانم ان کجای فراموشی
دیدار ما اصلا به همان حوالی هرچه باداباد
دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده اند.
پس با هر کسی از کسان من از این ترانه محرمانه سخن مگوی
نمی خواهم ازردگان ساده بی شام و بی چراغ
از اندوه اوقات ما با خبر شوند!
نه...
دیگر فراقی نیست
حالا بگذار باد بیاید
بگذار از قرائت محرمانه نامه ها و رویاهامان شاعر شویم
دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده اند
دیدار ما به همان ساعت معلوم دلنشین
تا دیگر ادمی از یک وداع ساده نگرید
تا چراغ و شب و اشاره بدانند که دیگر ملالی نیست!
حالا می دانم سلام مرا به اهل هوای همیشه عصمت خواهی رساند.
یادت نرود گلم
به جای من از صمیم همین زندگی
سرا روی چشم به راه ماندگان مرا ببوس!
دیگر سفارشی نیست
تنها ؛ جان تو و جان پرندگانی پربسته یی که دی ماه به ایوان خانه می ایند
خداحافظ !
صدرا به سرعت چند صفحه بعد را ورق زد هيچ نشاني ديگر از نوشته اي نبود .. نه نمي توانست داستان اينطور پايان يافته باشد ..اين انصاف نبود . باران نبايد اينطور تسليم ميشد .
- چرا باران چرا اينكار رو با زندگي ات كردي !
لحظه اي به خود آمد و به ياد آورد كه باران حالا در ميان كارزار نيست و تنها و افسرده در آن آسايشگاه لعنتي شب را به روز مي رساند .. از خودش شرمنده شد وقتي ديد خوشحال است از اينكه باران هنوز در آن خانه وبرده مطيع فرهاد نيست .. از خودش شرمنده شد . با صداي نويد به خود آمد كه ظرف كوچكي شامل ساندويچ سردي را مقابلش نهاد :
- بسه ديگه دست از سر اين نوشته ها بردار ....
بدون توجه به او موبايلش را بيرون آورد و به دنبال شماره پونه گشت . حتي براي لحظه اي به ساعت نگاه نكرد كه از يازده گذشته بود ...
- سلام خانم اشراقي
- سلام آقاي ثابت حالتون خوبه
- ممنون ... ببخشيد خانم اشراقي كه دير وقت مزاحمتون ميشم من الان دفتر باران را خوندم و تموم شد ... يعني هيچ نوشته ديگه ايي ازش نداريد ...
پونه تعجب كرد از درد عميق صداي صدرا ،از اينكه باران را باران خوانده بود نه خواهر او يا خانم اشراقي از اينكه بي تابانه دراين موقع شب به دنبال ادامه نوشته هاي باران مي گشت ...
- الو خانم اشراقي هستين پشت خط؟
- بله ...ببخشيد .. ميخواستم بگم يه فايل كوچيك ازش هست توي لب تاپش اما خيلي طولاني نيست اگر بخواهيد ...
- حتما برام فردا بياريدش !
- باشه حتما!
- شرمنده از مزاحمتم ..
- خواهش ميكنم
- شبتون خوش و خدانگهدار
- خدانگهدار
نويد با تعجب نگاهش مي كرد . يعني چه چيز توانسته بود دوست خونسرد وجذاب او را چنين آشفته كند . ياد سوالي افتاد كه در بدو ورود از او پرسيده بود يعني صدرا عاشق شده بود . اين فكر تا مدتها بعد از اينكه صدرا ساكت و مغموم كافه را ترك كرد در ذهنش مي چرخيد و ناخودآگاه او را به خنده وا مي داشت !
صدرا بدون اينكه به اتاق دكتر بينا برود مستقيم به سمت اتاق باران رفت ... با احتياط از شيشه در به درون اتاق نگريست . باران بيدار بود و تكيه داده به بالش روي تخت به بيرون خيره شده بود . صدرا دلش مي خواست برود و او را در آغوش بگيرد نه بعنوان كسي كه دوستش دارد يا هر احساس ديگري, تنها به عنوان كسي كه بايد تحت حمايت قرار بگيرد تا اينهمه شكننده و تنها به نظر نرسد . شايد اگر صداي شماتت آميز دكتر بيتا را از پشت سرش نمي شنيد همينكار را مي كرد ...
شرمنده از نگاه دکتر گریخت و سر به زیر انداخت :
- سلام !
- سلام آقای ثابت ؛ کم مونده بود همه برنامه های من رو بهم بریزید ...
صدرا کلافه سرش را تکان داد و گفت :
- ببخشید دکتر ! اما خوب کاش حداقل می دونستم برنامه اتون چیه ؟ باران قراره تا کی تو این وضعیت بمونه ؟
برعکس پونه دکتر بیتا اصلا تعجب نکرد ... !
لحظاتی بعد داخل اتاق دکتر نشسته و چشم به دهان او دوخته بود ... دلش میخواست چیزی بشنود چیزی که خوشحالش کند ... خسته بود از خواندن آنهمه اندوهی که حالا ذره ذره در جانش نشسته بود ... دلش میخواست دکتر به او بگوید باران در بهترین شرایط ممکن به زودی از بیمارستان مرخص میشود و به دنبال زندگی خویش می رود ... صدایی مزاحم باز از دورن سرش پرسید :
- بهترین شرایط ممکن چیه ؟ با فرهاد بودن یا تنها بودن ... برگشتن به سمت زندگی با همون عشق عجیب غریبی که به تو داره یا برگشتن سر زندگی که برای حفظش از آرمانهاش هم گذشت ....
چشمانش را محکم بهم فشرد چه فرقی میکرد باید تنها به این امید می ماند که باران از این تخت و فضای سرد لعنتی بیمارستان رهایی پیدا کند .
- خوب صدرا جان .. ببخشید که با اسم کوچیک صدا میزنمت اینطوری فکر میکنم راحتتر بتونیم با هم ارتباط برقرار کنیم !
با ژست قشنگی دستهایش را تکان داد و با لبخند گفت :
- خواهش می کنم ! مسئله ای نیست . لطفا ادامه بدید !
بینا لبخند کمرنگی زد و با خود اندیشید این وکیل جوان با این ظاهر آراسته کت و شلوار مارکدار و بوی ادلکن دلنشین نیز ذهن آشفته ایی دارد . نگران بود شاید کمک خواستن از او در این شرایط چندان کار درستی نباشد .. اما بلاخره تردیدهایش را کنار زد . در آن لحظه به تنها چیزی که باید فکر میکرد این بود که بیمارش را از این وضعیت رهایی بخشد ...
- پونه به من گفته که شما دفتر خاطرات باران رو خوندید این خیلی کار منو راحتتر میکنه برای حرف زدن با شما و کمک خواستن ازتون ... البته اگر خودتون مایل باشید که به باران کمک کنید ؟
صدرا به سرعت بدون فکر کردن، بدون سنجیدن، بدون حساب کتاب کردن، گفت :
- البته که میخوام کمکش کنم ! فقط بگید که چه کاری از من برمیاد ؟
- خوبه که شما انقدر مشتاق هستید این حستون رو تحسین می کنم .. خوب میخوام اینو بدونید که وضعیت الان باران نتیجه یه سری شوکهای روحی گوناگونه که مدام و در طی زمانهای مختلف و به دست ادمهای مختلف بهش وارد شده .. و همینطور احساسات سرکوب شده ایی که بر اثر فروخوردن خشمهاش نسبت به ادمهای مختلف بوده ...
- فقط همین ...
- متوجه منظورتون نمیشم ؟
- خوب یعنی فقط به خاطر یه سری شوک و سرکوب خشم این مدت طولانی رو اینجا بستری بوده !
- آقای وکیل تو کارهای حقوقیتون هم همینقدر سریع به نتیجه می رسید ؟
لحنش شماتت بار بود و صدر از خودش خجالت کشید. از اینکه انقدر راحت می خواست جوابی بشنود تا خودش را از عذاب وجدانی که دامنش را گرفته بود رها کند .
- متاسفانه شوکهایی که به باران وارد شده هر کدوم به تنهایی می تونسته یه آدم معقول
مطالب مشابه :
69 روزای بارونی
رمان ♥ - 69 روزای بارونی - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 185-رمان ارمغان باران.
رمان در امتداد باران (19)
رمان خانه - رمان در امتداد باران (19) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق
رمان در امتداد باران (36)
رمان خانه - رمان در امتداد باران (36) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق
رمان در امتداد باران (9)
رمان خانه - رمان در امتداد باران (9) - رمان دبيرستان عشق(fereshte 69) رمان دنيا پس از دنيا
رمان در امتداد باران (20)
رمان خانه - رمان در امتداد باران (20) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق
رمان در امتداد باران (1)
رمان خانه - رمان در امتداد باران (1) - رمان دبيرستان عشق(fereshte 69) رمان دنيا پس از دنيا
گناهكار 69 و 70
رمان خانه - گناهكار 69 و 70 - رمان مانع(باران كرمى و SaRgArDuN_A) رمان من يه پسرم(kiana007)
رمان در امتداد باران (16)
رمان خانه - رمان در امتداد باران (16) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق
برچسب :
رمان باران 69