رمان وسوسه
وقتي امد ...كسي بهش محل نداد..اهسته رفت و سر جاش نشست...هيچكس ادم حسابش نكرد..
دلم يه جورايي براش مي سوخت..
علت اين همه دل سوختگي و ترحمو نمي دونستم..فقط مي خواستم براش دلسوزي كنم....
شانس اورد رو ميزش ميوه و شيريني بود............وگرنه كي براش مي برد
...هر چند دقيقه يكبار بهش نگاه مي كردم ....سرش پايين بود...گاهي هم براي تنوع به درو ديوار نگاه مي كرد...
اصلا خجالت نمي كشيد ...كلافه بود...صدا ي هياهوي بچه ها كه از تو كوچه ميومد خبر از امدن عروس و دامادو مي داد ...
سريع چادرو رو سرم مرتب كردم و با عجله به طرف در حياط دويدم..اين وسط نفهميدم كفش كي رو پام كردم..فقط فهميدم پاشنش بيشتر از دهن باز من ...موقعه خنديدنه ....
خانوم جون كه اسپند يه دقيقه از دستش نمي يوفتاد ...اونم به طرف در امد .....يه جور بلند كه همه بشنون
خانوم جون - بتركه چشم هرچي نامرد و بي ابروه ...
همه فهميدن كي رو مي گه.... پس لازم نبود دنبال طرف بگردن ..بيچاره حالا قرمز كرده بود .. با نارحتي بلند شدو رفت حياط پشتي ....
خوبه خودش فهميده همه از ش چي مي خوان...موندم امدنش چي بود..هم خودشو عذاب مي داد هم بقيه رو...
اوه خدا...... مهناز رو ......كاش اصلا ارايشگاه نمي رفت .....بدتر از پير كفتارا شده بود..
بيچاره داماد ...امشب به جاي اينكه بره حجله و از زمين و زمان دل بكنه..... بايد يه راست بره دم در جهنم و كفاره پس بده ...
اين دختر از اولم بر و رويي نداشت ......چطور اين شاخ نباتو صيد خودش كرده بماند...البته اين كه گفتن نداره....معلومه ديگه باباي منم كاميون كاميون پول داشته باشه ...پسر هر كله گنده اي پا ميشه مياد خواستگاريم
عروسو با سلام و صلوات بردن كه بشينه سر جاش...محسن همون داماد خوشبخته ..انگار تازه از بند اسارت ازاد شده باشه ..تا دست عروسو داد دست مادرش.... پرواز كرد به سمت مردا..
طفلك از حالا دلش براي دوران مجرديش تنگ شده...
كم كم كه همه برگشتن سر جاشون..... دوباره با چشم دنبالش گشتم ...نبود ...خانوم جون چند بار صدام كرد ...اما من تو باغ نبودم
يعني تو باغ خانوم جون نبودم ....جاتون خالي به جاش ...تو باغ همسايه ديوار به ديوارمون بودم ...كه اونم ازش خبري نبود...
يه نگاه به اين ور.... يه نگاه به اونور ...نه كسي حواسش به من نبود...
طوري كه جلب توجه نكنه با همون چادر گل منگولي سفيدم.... كه از چهار فرسنگي هم داد مي زد مال دختر نرجس خاتونه .....از بين اقايون رد شدم...
البته چه رد شدني بود اين رد شدن......اقايون كه كلا مستفيض شدن و چشمشون به جمال دختر كوچيكه حاج عباس روشن شد...
تا اينجا رو خوب گند زده بودم ...
تازه بوي گندش فرداي عروسي معلوم ميشد......كه مهمون يه فصل كتك بودم
اب كه ديگه از سرم گذشته بود..حالا چه يه وجب .....چه چند وجب ....به گمونم به چند كيلو هم رسيده باشه ...
اما خدارو شكر اونقدر عقلم مي كشيد... كه از طرفي برم كه كسي نفهمه دارم مي رم حياط پشتي
قايمكي طوري كه نفهمه از پشت ستون اجري شروع كردم به ديد زدنش...
گوشه باغچه نشسته بود و به گلاي خشك و بي روح باغ خيره شده بود
از قيافش يه جورايي خوشم ميومد..
هميشه اروم و متين بود...ماماني يعني همون ننه.... ننه ام... گاهي ازش حرف مي زد..مي گفت خيلي پسر با جنم و باعرضه اي بود...هميشه مي خنديدو بيشتر عروسيا مجلس گردون بود...خدا از سر تقصيراتش بگذره ...حالا هم هر چي مي كشه حقشه ....بيشتر بكشه .....كه دل همه از دم خنك بشه..
تو دلم گفتم لابد گور باباش كه تا اخر عمر زجر بكشه...كي به كيه..... بذار فقط دل مردم خنك بشه
....دستاي كشيده اي داشت..چيزي ازش نمي دونستم ...از اولم.....يعني از موقعه اي كه يادم مياد ... همه دربارش بد مي گفتن ....سنشو نمي دونستم و لي بهش مي خورد ،27 ،28 ،29 ..اوه چه مي دونم ....همين دورو برا بود ..
از خونه بيرونش كرده بودن ....
اين عروسيم بلاجبار امده بود ..كبري خانوم ....مادرش ازش خواسته بود كه بياد ...خوب بايدم مي يومد هر چي بود داداش بزرگه ناتني مهناز بود ....
چشماش تو اون تاريكي ديد ه نمي شد..........ديده ام ميشد چه فرقي به حال من داشت ...
اما خجالت اوره ..من از چهره اش خوشم ميومد..نه تنها من..بلكه اكثرا دخترا ي محل ازش خوششون ميومد..همه از قيافش ...ولي هيچ كسي جرات نداشت اين حرف جلوي كسي بزنه ... ..اصلا اوردن اسمش تو اون محله گناه كبيره محسوب مي شد
همه اونو يه ادم بي ابرو مي دونستن
باز ماماني همون ننه ننه ام :
قربون حكمت خدا برم...يكي اخلاش خوبه، كاريه، درس خونده است.... نه بهش برو رو مي ده... نه استعداد ....اما اين چي ؟...چنان برو رويي داده كه استغفرالله ادم دلش مي خواد مدام نگاش كنه ...
هميشه كه به جاهاي خوب حرفش مي رسيد ...ده تا استغفرالله مي گفتو منو مي فرستاد ... پي يه استكان چايي داغ ..كه همون نخود سياه خودمونه
خونه امو از اون خونه قديميا بود....
سن من كه چيزي نبود 18 سال... درست 18 سال ناقابل....
تو خانواده ما رسم بود.... يعني تو فاميل... تو محل ..دختر بايد زود ازدواج كنه.... مخصوصا اگه باباش پولدار باشه كه بدتر ...
لاله كه تو همون 15 سالگي شوهر كرد..و رفت سر خونه زندگيش ... الانم دوتا دختر داره ...
اين دوتا وروجكم وقتي ميان خونمون... بيا بين چه اتيشي مي سوزن...
ولي اقا جون به بچه هاش اصلا محل نمي ده.... اونم فقط به خاطر اينكه پسر نيستن
اخه تو خانواده ما همه عاشق پسرن ...اره ديگه پسر باعث ابروي خانواده... ادامه نسل در حال انقراض و باعث سربلندي خانواده است .......
تازه هر غلطيم كه كرد ...كرد...اشكالي نداره كه......چرا؟.... چون پسره ....
دختر بازي ..عياشي ..سيگار كشيدن ...اينا تازه مي شه حسنش.. چرا ؟...چون پسره ..
اما دختر.... چرا بيشتر از ديپلم بخوني ..تو كه اخر كهنه شور مي شي....پس زر زيادي مي زني كه بري درس بخوني ...
چي دختر فلاي رفته دانشگاه چه غلطا ....آخر و زمون شده به والله..
واي اگه دختري تو محل با يه پسر ديده مي شد ..تا فردا صبحش يا دختره مي مرد يا پسره ...
بماند كه چه حرفا پشت سرشون زده مي شد...
هنوز نشسته بود.....صداي دست زدن و پايكوبي مهمونا راحت به گوش مي رسيد
ولي اون هيچي نمي شنيد ...يهو از جاش بلند شد..ترسيدم خودمو بيشتر پشت ستون قايم كردم ...اروم سرك كشيدم...
رو زمين در حالي كه پشتشو تكيه مي داد به ديوار خشتي نشست و از جيبش يه سيگار در اورد و گذاشت رو لبش .....
شروع كرد به گشتن كبريت يا فندك ..اما به نظر ميومد پيداش نمي كنه ...
دستاش يه لحظه از حركت وايستاد...چشماشو با ناراحتي بست و سيگارو از روي لباش برداشت ..
تو دستش مشت كرد و پرتش كرد طرف باغچه
....همچنان مثل خيره سرا تو جام وايستاده بودم و تماشاش مي كردم..
دوتا دستم رو ستون بود و خودمم چسبيده بودم بهش ..
خواستم دستمو جابه جا كنم كه راحتر ببينمش ...دستمو برداشتم كه يهو برخورد كرد به يه چيزي و صداي بلندي كنار گوشم پيچيد...چشمام گشاد شد.....
ودر حالي كه لبامو گاز مي گرفتم به ظرف افتاده كنار پام نگاه كردم..
- تو ديگه از كجا پيدات شد ..
با ترس به ستون نگاه كردم... كوزه رو با طناب به وسيله ميخي از ستون اويزون كرده بودن ....
حالا به كوزه شكسته شده نگاه مي كردم ...تمام شيره داخل كوزه ريخته بود رو زمين
...زود نشستم و شروع كردم به جمع كردن تيكه هاي شكسته شده ....
-اينو ديگه كي اينجا گذاشته ....اخه جا بهتر از اينجا نبود...
با دست تمام شيره هاي ريخته شده رو داشتم مثلا جمع مي كردم ...دستام چسبنده شده بود...احساس كردم بينيم مي خاره......
حين غر غر كردن و جمع كردن تيكه هاي شكسته شده .... دستمو كشيدم رو بينيم ...كمي چشم چرخوندم ديدم چندتا تيكه ديگه هم جلوتر افتادن ..
همونطور نشسته به طرف اون چندتا تيكه رفتم ...چون نشسته بودم و داشتم جلوتر مي رفتم چادر هم از رو سرم كشيده شد و افتاد كف زمين ...
به كل فراموش كردم اينجا داشتم چيكار مي كردم ..
به اخرين تيكه رسيدم ..دست دراز كردم كه برش دارم ..كه يه دفعه يه جفت كفش سياه و براق جلو چشمام سبز شد...
اب دهنمو قورت دادم ...
با دستاي شيره اي و دماغي كه حتما روش پر شيره بود سرمو اوردم بالا ...
دست راستشو كرده بود تو جيب شلوارشو و به من نگاه مي كرد .....منم كه تيكه هاي شكسته تو دستم ..هاج واج بهش خيره شده بودم ....كه يهو از جام پريدم ...
زبونم بند امده بود..
- س.س.سلام
اب شيره از بين تيكه هاي شكسته شده مي چكيد و تمام لباسمو شيره اي كرده بود...
با ترس و چشماي گشاد شده بهش خيره بودم ...و اونم در كمال ارامش داشت به اين خلقت عجيب غريب خدا نگاه مي كرد....
تازه يادم افتاد كه كيه و من نبايد اينجا باشم ..تيكه هارو از دستم ول كردم ....كه با صداي محكمي به زمين خوردن و تيكه تيكه تر شدن
با ترس و لرز از دهنم پرید
-ببخشيد
و با تمام قدرت به سمت راهرويي كه ازش امده بودم دويدم ...وسط راهرو يادم افتاد چادر سرم نيست ...بدو بدو برگشتم تا چادرمو بردارم ....كه باز ديدمش ..چادر تو دستش بود....
- من فردا شب.....شب اول قبرمه .....مي دونم... مي دونم ....
بدون توجه به نگاههاش .....چادرو از دستش كشيدم و به طرف راهرو دويدم .....
اينطوري نمي تونستم برم تو عروسي ....چادرو رو سرم كشيدم و قبل از اينكه ديده بشم از در حياط زدم بيرون و به طرف خونمون دويدم ..كه لباسامو عوض كنم ....تمام راهو دويده بودم و داشتم نفس نفس مي زدم ..به در خونمون رسيدم ....
-بخشكي شانس يه كليد هم ندارم ....
اينم از مزيتاي دختر بودن بود ...دخترو چه به كليد داشتن ...
.مي دونستم كسي خونه نيست چندبار درو تكون دادم كه معجزه اي رخ بده و در باز بشه .....اما دريغ از يه تكون ناچيز
-نه خدا جون..... تو هم مي خواي ادبم كني به دادم برس ....
به دو طرف كوچه نگاه كردم كسي نبود..خوشبختانه همه براي جشن عروسي دختر حاج فتاح رفته بودن ...كمتر كسي تو كوچه ديده مي شد
- هدی جون چاره اي نداري....... براي حفظ ابروي دخترا اين اولين قدمه....
چادرو دوركمرم جمع كردم و محكم بستمش... دستاي چسبناكمو رو ديوار كشيدم كه كمي خاكي بشن ... حداقل انقدر چسبنده نباشه ..كمي هم تو اين كار موفق بودم ..... از در فاصله گرفتم..... دستامو بهم مالوندم ..
در خونمون از اون در بزرگا بود...... منو هميشه ياد دروازه هاي كاروانسرا ها مي نداخت ..البته نه به بزرگي اون ولي بي شباهتم نبود..سليقه اقا جون بود يگه ..
پامو رو دستگيره بزرگ در گذاشتم و با دستام برجستگی های تزیئنی درو گرفتم و خودمو كشيدم بالا ...حالا بين زمين و هوا بودم.....
دوباره دو طرف كوچه رو ديدم كسي نبود..نفسي كشيدم و باز رفتم بالا ....به لبه ديوار رسيدم ...نفس كم اورده بودم ....
پاهام طرف كوچه و نصف بدنمم طرف حياط ..مي خواستم پاي راستمو بكشم بالا ... تا بتونم راحت برم....
نيفتي
-يا قمر بني هاشم ...اين صداي كيه؟ ...همونطور خم شده و در حال جون دادن....برگشتم ببينم كيه...
قلبم آمد تو دهنم.....(نه ..مرگ مادرت از اينجا برو .....)
پاتو بكش بالا الان مي يوفتي
تو دلم ممنون نه اينكه كله خرم حاليم نيست بايد پامو بكشم بالا ...... عقل كل دارم همين غلطو مي كنم ..
.اما چادرو چون محكم دور خودم بسته بودم ....نمي تونستم پامو تكون بدم.... هي پام وسط راه كم مي يورد ..عاجزي از سرو صورتم مي باريد ....
اين اولين بارم نبود ......كه از اين كارا مي كردم......ولي اولين باري بود كه داشتم كم مي يوردم ....هر وقت که دزدکی با الهه به بازار می رفتیم کار همین بود..... قایمکی از در بالا می رفتمو و با کمک درخت توت تو حیاط خودمو می رسوندم به اتاقم ....چند بارم خانوم جون مچمو گرفته بود..ولی شانس اورده بودم که به اقا جون چیزی نگفته بود ...
برگشتم و بهش نگاه كردم ....
به دو طرف كوچه نگاه كرد... كتشو در اورد و پرتش كرد داخل حياط ... مثل من از در امد بالا و خودشو كشيد بالا ....خيلي راحت به لبه ديوار رسيد ...نگامون بهم افتاد...
مگه درو ازت گرفتن ؟
پريد تو حياط ....
برگشت طرفم
نردبونتون كجاست ..؟
.با دست به گوشه حياط اشاره كردم ....سريع نردبونو اورد ....
به ديوار تكيه دادو خودش امد بالا ....
مي توني خودتو بكشي بالا ...؟
سرمو تكون دادم ..
يكم تلاش كن ...
حرصم در امد....
-.مي تونستم كه تا كي اين كارو كرده بودم ...
پس ببخش راهي جز اين ندارم ...
فكر كردم مي خواد بازوهامو بگير
داد زدم ......نههههههههههههه
چته؟
تو نامحرمي نمي توني به من دست بزني ..
يه لحظه گنگ نگام كرد ..
اما من كه...
ادامه نداد...بعد از کمی مکث
يعني مي خواي تا صبح اينجا اويزون باشي ؟
-درست حرف بزن
نفسشو داد بيرون ..خوب چيكار كنم؟
-نمي دونم ...
تو كه نمي دوني چرا نمي زاري من كارمو بكنم ...
-هر كاري مي خواي بكني بكن.. ولي به من دست نزن ...
مي دوني الان يكي از اينجا رد بشه چي مي شه ...
- گفتم که فقط به من دست نزن ....
خيل خوب من مي رم تو هم هر كاري كه دلت خواست بكن ...
رفت پايين كتشو از روي زمين برداشت كمي تكونش داد ..و .به طرف در رفت
-كجا؟
کلافه سرشو به سمت من چرخوند
چيه..... كمك كه نمي خواي ....نمي زاريم برم ...؟
-من كي نذاشتم بري....برو ..چه خودشم تحويل مي گيره
خيلي زبونت درازه ....
بهش زبون درازي كردم .و با تمسخر .
-بگو ماشالله
سرشو با تاسف تكون داد و به طرف در حركت كرد
اگر ولم می کردو می رفت بد بخت می شدم..فقط کافی بود یه نفر منو تو این وضعیت می دید ...پس ناچار شدم صداش کنم
-هوي من اينجا چيكار كنم ..خسته شدم ....
سرشو اورد بالا
نه تنها زبونت درازه .....خيليم بي ادبي
جوابشو ندادم..دختر بي ادبي نبودم ..اما براي ايني كه اينجا بود ارزش قائل نبودم.... فقط بخاطر گفته هاي ديگران
كمي نگام كرد ...معلوم بود خندش گرفته
كتشو پرت كرد رو سكوي كنار در ...و از نردبون امد بالا....كسي ازطرف كوچه متوجه حضورش نمي شد ..چون زياد بالا نيومده بود
شاخه درخت توتو کشید سمتم..
سعی کن اینو بگیریو خودتو بکشی بالا ...
واقعا جونی تو تنم نمونده بود ...دست دراز کردم...
سر شاخه رو گرفتم ....نمی دونم چرا انقدر خسته شده بودم ...
تلاش کردم خودمو بکشم بالا ...اما پاهام اویزون بود و نمی تونستم تکون بخورم ...
تو اخرین لحظه دست دیگه امو بلند کردم که شاخه رو بگیرم ولی ....
اون یکی دستمم از شاخه جدا شد و بدنم کشیده شد به سمت کوچه ...
تنها كلمه اي كه اون موقعه مي تونست از حنجره طلايم بزنه بيرون
-یا جده سادات........خودت بهم رحم كن
سریع خودشو کشید بالا و چنگ انداخت به بازوهام ....
- ترو خدا نذار بيفتم.....
عرق سردي كه رو پيشونيم بود...خبر از زجري بود كه داشتم مي كشيدم ...
.اون بيچاره هم بدتر از من .....هم مي خواست ديده نشه هم منو نگه داره ....تمام صورتش قرمز شده بود ....
سعي كرد يه كم بياد بالاتر ..كه من كشيده شدم به سمت پايين
داد زدم
- ولم نكن ديونه.... الان ميفتم كف كوچه
چشماشو بست و منو با تمام قدرت كشيد به سمت خودش ..
چشمامو بسته بودم ....اولين باري بود كه يه مرد نامحرم بهم دست مي زد...
قلبم كه داشت ركورد مي زد
(بايد تعداد ضربان قلبمو تو كتاب ثبت ركوردا(گينس ) ثبت كنم ...)
كمي كه منو كشيد بالا تونستم پامو بيارم رو ديوار و راحت خودمو جمع جور كنم ..
سرم پايين بود ..
- ديگه ولم كن ..
.سريع از من جدا شد .....
و رفت پايين منم اروم رفتم پايين ....
از خجالت قرمز كرده بودم... چادرو از دور كمرم باز م كردم ...و اوردم بالا که رو سرم بندازم ....
برگشتم طرفش.....ديدم وايستاده و منو نگاه مي كنه
- خوب برو ديگه
كتشو از روي زمين برداشت ....
به طرف در رفت ...ولي يهو ايستاد
كتشو رو سكوي كنار در گذاشت و برگشت تو حياط....
به خاطر حرفايي كه دربارش مي زدن ازش ترسیدم....
ياد خديجه افتادم .
.اره بابا من كه نديدم ولي از يه منبعي كه مو لا درزش نمي ره شنيدم .....خيلي نامرده... به دختر مردمم رحم نكرد...بي شرف با ابروي دختره بازي كرد......مي دونسته كيا تو خونه تنهاست...
- چرا نمي ري برو ديگه ..چيكار داري؟
می تونست راحت ترسو تو چشمام بخونه ....به سمت نردبون رفت و برگدوندش سرجاش ......
بازم حرف خديجه ...
يه مار خوش خط و خاليه كه نگو....اول انقدر با احترام با طرف برخورد مي كنه كه حسابي طرف خام ميشه ...بعدم اون نیش وا موندشو مي زنه ....
كتشو برداشت خواست درو باز كنه که باز به طرفم برگشت .......نگراني اينكه كسي بياد و يا اينكه بخواد بلايي سرم بياره ...نفسمو بند مي يورد
نزديك بود اشكم در بياد
- برو ديگه مگه كري؟ چيه هي برو بر منو نگاه مي كني؟
...چيه منتظر طعمه اي ....؟
انقدر ادم بي ابرو كردي بس نيست.....
بايد منم يكي از اونا باشم ...برو بيرون كثافت ..... بي ابرو ...
دستامو مشت كرده بودم و با نفرت هر چه تمام بهش مي توپيدم...
اما حتي يه اخمم به گوشه لبش نيورد ...
نمي خواستم اين حرفا رو بهش بزنم ولي ترس كه اين چيزا حاليش نيست .....
اروم به طرفم داشت ميومد....
- اي خدا......هدی مي مردي اون چاكو بد مصبو مي بستي... ببين وحشيش كردي.... الانه كه كار دستت بده ...
از ترس پاهام سست شد و رو زمين نشستم ..حالا بالاي سرم بود...
دستامو گذاشتم رو صورتم و شروع كردم به گريه ..
- تو رو به قران قسمت مي دم باهام كاري نداشته باشي ...
غلط كردم هرچي گفتم ...با من كاري نداشته باش ...اصلا به من چه که تا حالا چيكار مي كردي و چيكارا مي كني ...
- تو رو خدا من هنوز بچه ام ..صدتا ارزو دارم ...
با صداي بلند زدم زير گريه ... كه صداي بسته شدن در امد ..
دستامو از جلوي چشام برداشتم ..اون رفته بود ..نفسمو با راحتي دادم بيرون ..چشمم خورد به گردنبند سنگينم كه كنارم گذاشته بود..
دست كشيدم به گردنم .....زنجيرش پاره شده بود .....گردنبندو اوردم بالا... لابه لاي زنجير و كمي روي پلاك شيره اي شده بود...
نكنه اون موقعه از گردنم افتاده .
اين چرا يهو رفت ....
به در بسته نگاه كردم........ با پشت دست اشكامو پاك كردم و تا مي تونستم تو دلم به خديجه بدو بيراه گفتم كه با حرفاش ترسو انداخته بود به جونم ....
اما كمي احساس غرور مي كردم..
فكر مي كردم با ايستادگي و مقاومتم جلوي يه ادمو خطرناكو گرفتم و اون در برابر م نتونسته كاري كنه ....و خلع سلاح شده (زهي خيال باطل )
از روي زمين بلند شدم .....وارد خونه شدم ....
ديگه اين لباس ...برام لباس نمي شد ....دستامو زير اب گرفتم ..
به اينه نگاه كردم ..لحظه كشيدن منو به طرف خودش به ياد اوردم ..گر گرفتم..
- اگه كسي مارو مي ديد چي؟نكنه كسي ما رو ديده باشه.
.اخ اگه اقا جون بفهمه سرمو بدون بسمل دم حوض مي بره..اب دهنمو قورت دادم..
.اقا جون خيلي بداخلاق بود .... يادم نمي یومد حتي يه بار تنها باهاش حرف زده باشم..
اين هميشه خانوم جون بود كه از طرف بچه ها باهاش حرف مي زد ..البته حرفامون كه نه...خواسته ها و نيازي ماديمون ...
اونم به صلاح ديد خانوم جون ..
وگرنه 70 درصد خواسته هامونم به گوش اقا جون نمي رسيد ...
باز يادش افتادم..
- پسره پرو چه خيره خيره هم به من نگاه مي كردم...
به چهره خودم تو اينه نگاه كردم دستمو گذاشتم زير چونم و به چپو و راست صورتمو حركت دادم...
-حالا خيلي حوري بهشتي هستي كه فكر مي كني بهت خيره شده ...
سرمودر حالي كه لبامو كج و كوله مي كردم از تاسف براي خودم تكون دادم...دوتا مشت اب زدم به صورتم ....
از كمد يه دست لباس برداشتم و مشغول پوشيدن شدم..
هنوز بهش فكر مي كردم ....يهو عين ديونه ها بلند زدم زیر خنده ..... و يهو خندمو قطع كردم ....
-خوب كه چي اونم يه ادمه ديگه.... مثل بقيه ادما ....
فقط يكم ..يكم ...نامرده ....البته يكمم در عين نامردي خوشگله ....نه خوشگل چيه ..همه هم اينو بت كردن ..كجاش خوشگله ..
-هدی خره ...ادم كه به يه پسر سفيد رو چشم سياه ...خوش هيكل با موهاي مشکی نمي گه خوشگله ..
خاك تو سرت با اين سليقه ات ..بگذريم اون...يه نامرده ...
اره يه نامرد....ديگه كلمه اي در خور وجودش پيدا نمي كنم كه بگم...
اره اون يه نامرده كه من حقشو درست گذاشتم كف دستش ....
حتي نفهميد چطوري ضربه فنيش كردم....
افرين هدی تو مايه افتخار اين محلي ..حيف كه كسي قدرتو نمي دونه..حيف
چادرمو سرم كردم ...در حال بستن در به دو طرف كوچه نگاه كردم ....هنوز نگران اين بودم كه كسي مارو ديده باشه ....
با قدماي شل به طرف خونه حاج فتاح رفتم ...
تا خانوم جون منو ديد به طرفم امد و زود منو كشيد زير يكي از درختاي حياط و تا مي تونست گوشمو پيچوند( احتمالا 360 درجه اي چرخون ..)
-اخ اخ
خانوم جون - باز سرتو انداختي پايين كجا رفتي؟
-خانوم جون توروخدا ولم کن..... اي گوشمو كندي
. خانوم جون -..مگه بهت نگفتم يه امشبي رو مثل خانوما رفتار كن و ور دستم بمون
-حالا مگه چي شده خانوم جون...؟
خانوم جون - امشب انقدر به اين اون گفتم همين اطرافي كه همه شك كردن که اصلا تو عروسي باشي
- خوب به من چيكار دارن ...؟
خانوم جون - هدی نمي فهمي يا خودتو زدي به خريت دختر
خانوم محبي از سر شب همش حالتو مي پرسه می خواست دو كلام با عروس اينده اش حرف بزنه
-چي عروس اينده اش
حالا كي هست اين عروس بدبخت اينده ؟
خانوم جون - هدی باز خودتو زدي تو كوچه لودگي
- خانوم جون تو رو خدا با من از اين شوخيا نكن
چادرو رو سرم كشيدمو خواستم از كنارش رد بشم ..بازومو محكم گرفت و به طرف خودش كشيد ..
- واي خانوم جون بهمم بگي وایستا....به جون اوني كه دوسش داري وايميستم....ديگه چرا انقدر بازومو فشار مي دي...
خانوم جون - الان باهام مي ريم پيش خانوم محبي
با اخم لبامو جمع كردم و به ابروام حالت دادم كه مثلا اخم كردم
-نمي خوام بيام
خانوم جون - بي خود... حرف نزن ..اقات ديگه حرفاشونو زدن ..كار تموم شده ..اخر هفته ميان
- چي ...يعني همه ي اين حرفا واقعي بود
خانوم جون - نه خاله بازي بود ..پس چي
- ولي من كه پسره رو نديدم .... نمي دونم كي هست ..اصلا من ازشش خوشم مياد يا نه
خانوم جون - تو هنوز نفهميدي هرچي اقات بگه همونه
لاله رو نديدي .....مثل دختراي حرف گو ش كن هرچي اقات گفت ..گفت چشم... الانم از زندگيشم راضيه
-بايدم راضي باشه ..نباشه هم مجبور باشه با دوتا بچه ديگه وقت نمي كنه به راضی بودن يا نبودن فكر كنه ...
خانوم جون - هدی كاري نكن رسيده ايم خوه گلايتو به اقات بكنم ...
ساكت شدم و خانوم جون دستمو كشيد و به طرف يكي از اتاق رفتيم ...هنوز بازوم تو دست خانوم جون بود كه چشمم بهش افتاد...بهم نگاه مي كرد ...
.بهش چشم غره رفتم ...خواستم براش زبون در بيارم ولي تو اين جمعيت نمي شد ..پس رومو كردم يه طرف ديگه ...
احساس مي كردم به يه طلا فروشي متحرك امدم ...زنا انقدر از خودشون طلا اويزون كرده بودن كه هر كدوم براي خودشون يه طلا فروشي سیار بودن ...
چطور با اين وزنه ها راه مي رن ....بيچاره شوهراشون..چقدر كيسه هاشون بايد تا الان شل كرده باشن
.....خانوم محبي رو قبلا تو خونه فاطمه خانوم كه دوره قران گذاشته بود....ديده بودم .....چهره اش مهربون بود....اينم يه چند كيلويي از خودش اويزون كرده بود.....
خانوم محبي تا مارو ديد لبخندي زد....اما حتي به خودشم يه زحمت نداد كه كمي تكون بخوره
انگار داشتن كنيز زر خريدشو براش مي بردن و اونم با سر خوشي به كنيزش نگاه مي كرد...
خانوم جون - خانوم محبي اينم هدی جون
به به هدی خانوم ...حال شما ..فكر مي كرديم ديگه امشب نتونيم شما رو ببينيم ...
فقط لبخند زدم كه خانوم جون با دست به پشتم زد كه بنال و سلام كن
-سلام
سلام به روي ماهت عروس گلم ...
(در اين سن عقل حاكم نيست و فقط حرفاي كه به سر زبونت مياد بيشتر حكمراني مي كنه)
-من كه عروستون نيستم
خنده از روي لباش ماسيد و اروم به مادرم نگاه كرد...
با نگاهي كه خانوم جون بهم كرد ياد كمربند اقاجون افتادم ....
هول کردم
-با اجازتون بچه ها منتظر من هستن
و بدون كوچكترين حرفي از ا
مطالب مشابه :
رمان آتش دل (قسمت دوم)
آينه وسط نگاهي به راننده هاي بي حوصله پشت سرم انداختم و دوباره به چراغ جلوي پله ها پي
"جديد" لیست کامل خريد جهيزيه عروس و لوازم منزل
چراغ مطالعه چراغ مبل راحتی زمینی جلوي نمادهاي خاص كه روي كيبورد پيدا نميشن عدد+alt.
رمان وسوسه
وگرنه كي براش مي ولي هيچ كسي جرات نداشت اين حرف جلوي كسي بزنه غرق چراغ است
رمان آتش دل ۲
آينه وسط نگاهي به راننده هاي بي حوصله پشت سرم انداختم و دوباره به چراغ جلوي پله ها پي
برچسب :
چراغ جلوي پي كي