افضل
براي افضل و يک عمر حسرتي که مي خورم
دلنوشته اي از استاد صادق زيباکلام درباره سرنوشت تراژديک دانشجوي نخبه اش
هنوز هر بار که وارد کريدورهاي دانشکده حقوق و علوم سياسي ميشوم و از پلههاي قديمي که از زمان رضاشاه تا به حال خم به ابرو نياوردهاند بالا ميروم، بياختيار احساس ميکنم که افضل را دومرتبه ميبينم. احساس ميکنم عنقريب افضل با پاهاي نيمهفلجش در حالي که دو دستي طارميها را گرفته و دارد به سختي پايين ميآيد با من سينهبهسينه خواهد شد. نميدانم در چشمان نافذ اين جوان ترک که از روستاي کوچکي بين بناب و مراغه ميآمد چه بود که هنوز هر وقت به او و نحوه مرگش ميانديشم ترسي جانکاه با آميزهاي از نااميدي و خشمي فروخورده از نظام آموزشي دانشگاهيمان سراپاي وجودم را ميگيرد.
جزء وروديهاي سال ۷۲بود. انصافاً که چه وروديهايي بودند. هر کدام آيتي از هوش و ذکاوت و شاهکاري از استعداد. درخشانترين استعدادهاي اطراف و اکناف کشور، از کرمان، تبريز، شاهرود، نيشابور، بابل، بندرانزلي، اصفهان... و بالاتر از همه از روستايي بين مراغه و بناب، همانجا که افضل در سال ۵۲متولد شده بود و همانجا هم در يک روز گرفته تابستان ۷۹، خون گرمش بر روي آسفالت داغ کنار روستايشان ريخته شد.
هميشه خدا در دانشکده با کتوشلوار بود. يک کتوشلوار سرمهاي که از بس آنها را پوشيده بود، شسته و اطو زده بود، مثل ورق استيل شده بودند. سال ۷۱ديپلمش را ميگيرد و همان سال در رشته پزشکي قبول ميشود. اما دلش همواره پيشِ علوم انساني بود. در همان نيمههاي راه ترم اول، عطاي پزشکي را به لقايش بخشيد و سال بعد مجدداً در آزمون شرکت نمود و وارد دانشکده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران شد.
با زجر و مشقتي جانکاه راه ميرفت. بعدها فهميدم که در بچگي فلج اطفال ميگيرد و به همين خاطر بود که راه رفتن برايش عذاب اليم بود. هميشه در نخستين جلسه کلاس با يکي، يکي دانشجويانم آشنا ميشوم. از محل تولد و زندگيشان ميپرسم. نوبت به افضل که رسيد گفت از نزديکيهاي مراغه ميآيد. گفتم چه جالب. ميدوني مراغه يک جايگاه مهم در تاريخ معاصر ايران داشته، گفت نه. گفتم پس تو چي ميدوني؟ مراغه محل تولد اصلاحات ارضي بود. نام مراغه، يکي دو سال شب و روز در راديو و تلويزيون و مطبوعات بود. نام مراغه يادآور سالهاي ۴۱و ۴۰، يادآور حسن ارسنجاني، دکتر علي اميني و اصلاحات ارضي است. پرسيد استاد چرا مراغه؟ گفتم اين را تو به عنوان تحقيق پاسخ بده. چون سر کلاس نشسته بود متوجه مشکل پاهايش نشدم. آنچه که توجهام را جلب نمود، گيرايي و برقي از هوش و استعداد بود که در چشمان درشت و زيبايش به چشم ميخورد. چشماني جذاب و نافذ که بهندرت روي بيننده تأثير نميگذارد.
عادت دارم که همه دانشجويانم را به اسم کوچک بشناسم. افضل تنها نامي بود که همان بار نخست به يادم ماند. کمتر به ياد دارم که قبلاً دانشجويي ميداشتم که نامش افضل بوده باشد.جلسه سوم چهارم بود که بعد از کلاس در دفتر نشسته بودم و پيپم را چاق کرده بودم که سروکله افضل پيدا شد. آنجا بود که براي نخستين بار متوجه فلج بودن و ناراحت پاهايش شدم. روبرويم نشست و گفت اجازه دارم سؤال کنم؟ با سر جواب مثبت دادم و سؤالش را مطرح کرد. ناراحت شدم از سؤالش. زيرا سؤال خوبي بود و طرح آن به درد کلاس ميخورد. بهش گفتم خوب بود اين سؤال را سر کلاس مطرح ميکردي. سرش را پايين انداخت و هيچ نگفت.
آن داستان يک مرتبه ديگر هم تکرار شد و افضل بعد از اختتام کلاس آمد به دفترم و سؤال کرد. اتفاقاً آن سؤالش هم پرسش خوبي بود. اينبار ديگر با لحني حاکي از خطابوعتاب بهش گفتم که افضل تو چرا سر کلاس صحبت نميکني و پرسشهايت را آنجا مطرح نميکني؟ مثل لبو سرخ شد. چشمان جذاب و مردانهاش را به پايين انداخت. از بخت بد افضل، آن روز، روز زياد جالبي نبود و خلق و خوي من تعريفي نداشت. دلم گرفته بود، خسته بودم و بعد از کلاس دو تا قرص آسپرين قورت داده بودم. افضل را رهايش نکردم. با تحکم و مثل يک آموزگار بداخلاق کلاس اول ابتدايي سرش هوار کشيدم که چرا جواب نميدي؛ چرا سر کلاس حرف نميزني، نميپرسي و ازت که سؤال ميکنم به جاي پاسخ دادن، موزاييکهاي کف کلاس را ميشمري؟ حرف بزن. نميدانم چقدر طول کشيد؛ اما افضل بالاخره حرف زد. با صدايي حزنانگيز و لرزان و شکسته گفت: «بچهها به لهجهام ميخندند؛ حتي يکي از اساتيد به مسخره بهم گفت صد رحمت به فارسي حرف زدن پيشهوري.»
برخلاف تصور خيلي از آدمها، کلاسهاي حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران خيلي هم يکنواخت، سرد و بيروح نيست. اتفاقاً بعضي وقتها چيزهايي توي اين کلاسهاي بزرگ، با سقفهاي بلند و مملو از دوده، سياهي و آشغال اتفاق ميافتد که اگر نويسنده توانايي پيدا شود از آنها ميتواند دستمايه يک نوشته معرکه را بيرون بکشد. گاهي وقتها اساتيد و دانشجويان، سطح اين قبله اميد ميليونها جوان پشت کنکوري که صعود بر اين قله رفيع برايشان غايت و نهايت است را آنقدر پايين ميآورند که آدم براي يک لحظه فکر ميکند اين جمع در حقيقت تشکيل شده از کوپنفروشهاي ميدان انقلاب که براي نهار يا استراحت آنجا جمع شدهاند.
چه کسي ميتواند باور کند در جايي که سرشير علوم انساني مملکت جمع شده به لهجه يک دانشجوي شهرستاني که فارسي را به زحمت و با لهجه غليظ ترکي يا کردي صحبت ميکند، بخندند؟ ولي افضل راست ميگفت و اين بار اول نبود که من با اين مسئله روبرو شده بودم. هميشه به اين تيپ دانشجويان ميگفتم که آنها به خودشان ميخندند، اتفاقاً لهجه شما خيلي هم شيرين است، اصلاً فارسي اصيل همين لهجه شماست و از اين قبيل حرفهاي سادهلوحانه. اما آن روز، روز بدي بود. اصلاً حال و حوصله اين بچهبازيها را نداشتم. خيلي بهِم برخورده بود که به افضل خنديده بودند.
منتهي بيشتر از همه از دست خودِ افضل عصباني بودم. گفتم افضل ببين، همه شما شهرستانيها يک اصل و نسبي لااقل داريد. مثلاً تبريز، کرمان، شيراز يا رشت، دويست سال پيش، پانصد سال پيش هم براي خودش جايي بوده، فرهنگ و تمدني داشته، ولي ميشه به من بگي تهران دويست سال پيش کجا بوده، چي چي بوده؟ من بهت ميگم تهران چي بوده، يک دهکوره بوده که تا قبل از اينکه آقامحمدخان آن را پايتخت کند، نه در هيچ نقشهاي موجود بوده و نه هيچ نامي از آن نزد مورخي، تذکرهنويسي و يا در سفرنامهاي بوده. يک اصفهاني، يک تبريزي و يک شيرازي ميتواند بگويد من کي هستم، تاريخم چيست، از کجا آمدهام و کي بودهام. اما تهرانيها چي؟ اجداد ما تهرانيها احتمالاً يک مشت ماجراجوي فرصتطلب بيريشه و بياصل و نسب بودند که وقتي آقامحمدخان، فرمانده نظامي و پادشاهشان تصميم گرفت در روستاي کوچکي در دامنه البرز به نام تهران رحل اقامت بيافکند، آنها هم با او ماندند. آنان که اصل و نسب و جاي درست و حسابي داشتند در پايتخت بينام و نشانِ جديد نمانده و به مناطق خود بازگشتند. اين را يک نفر که پدر و مادرش از جايي به تهران مهاجرت کردهاند و خودش در تهران متولد شده به تو نميگويد. اينها را کسي دارد به تو ميگويد که مادرش مال بازارچه نايبالسلطنه، پدرش مال محله «خانيآباد» و خودش وسط «بازارچه آب منگل» متولد شده. يعني قديميترين محلات تهران.
ولي واقعيت آن است که ما نه ستارخان داشتيم، نه باقرخان، نه حيدرخان عمواوغلي، نه شيخ محمد خياباني، نه ثقةالاسلام و نه شهريار. شماها صد سال پيش يونجه خورديد اما مقاومت کرديد و تسليم استبداد محمدعليشاه نشده و مشروطه را مجدداً به همه ايران بازگردانديد. و باز شماها در بهمن ۱۳۵۶زماني که آدمها توي دلشان هم هراس داشتند که از گل بالاتر به رژيم شاه بگويند، قيام کرديد و تبريز را عملاً چندساعتي گرفتيد. کي به کي بايستي بخندد؟ شماها بازار تهران يعني مرکز ثقل اقتصاد کشور را قبضه کردهايد. هر بازاري که سرش به تنش ميارزد ترک است. يک سوپرمارکت، يک خواروبارفروشي، در هيچ کجاي تهران پيدا نميشه که مال ترکها نباشه. رستورانها، کافهها، پيتزاپزيها، چلوکبابيها، ساندويچيها و... همه ترک هستند. مصالحفروشها، ابزارفروشها، لوازم يدکيفروشها، پيچ و مهرهفروشها يکي پس از ديگري ترک هستند. آذريها بدون شليک يک گلوله تهران را نه تنها گرفتند، بلکه خوردند. نوش جانتان، چون عُرضه داريد و پشتکار. اما ما تهرانيها چي؟ هيچ چي، برو دم ميدان انقلاب ببين همه مسافرکشها، کوپنفروشها و آسمانجلها همه بچههاي تهرانند. برو راهآهن ببين مسافرکشها که براي شوش، بهشتزهرا، پل سيمان، ميدان خراسان و انقلاب داد ميزنند همه لهجههاي دِبش تهروني دارند. نه يک کرماني، نه يک اصفهاني، نه يک ترک و نه يک رشتي ميانشان نميبيني. شما ترکها بازار و اقتصاد تهران را قبضه کردهايد، بچههاي تهران هم خطوط مسافرکشيهاي تهران را قبضه کردهاند. بلندپروازترين بچههاي تهران سر از گاوداري و خوکدوني در ژاپن درآوردهاند و آنجا عمله شدهاند. که تازه مدتي است آنجا هم ديگر راهمان نميدهند. در خلال حرفهايم چند تا ديگه از دانشجويان هم آمده بودند و با من کار داشتند. همانجا ايستاده بودند و آنها هم گوش ميکردند. اتفاقاً يکي دوتا از آنها دختر بودند و بچه تهران. از آن تيپهايي که آدم فکر ميکند مال ناف واشنگتن، پاريس يا لندن هستند.
ديگر به ياد ندارم چه گفتم، فقط ميدانم ساکت که شدم هيچکدامشان نماندند و بدون آنکه حرفي بزنند رفتند. گفتم، آن روز حال و حوصله درستي نداشتم.
آن حرفها حداقل فايدهاي که داشت افضل را به من نزديکتر کرد. در آن ترم و ترم بعدش که افضل با من درس داشت، اقلاً هفتهاي يک بار ميآمد پيشم. پر از سؤال بود. پر از ابهام بود. پر از سرگشتگي بود. يک روز به اتفاق چند نفر ديگر از بچهها در حالي که بحث ميکرديم از دانشکده آمديم بيرون. تا سر چهارراه فاطمي با من آمدند. آنجا افضل روي لبه حوضچه مقابل پارک لاله ديگه نشست. طبق معمول کتش تنش بود و خيس عرق شده بود. گفت استاد به عمرم اين قدر پياده نرفته بودم. دستاشو محکم بر روي پاهايش ميفشرد. آشکارا درد ميکشيد. بحث آن روزمان از توي کلاس شروع شد. افضل ميگفت که استاد شما همه آنچه را که در دبيرستان به ما آموخته بودند بردهايد زير سؤال. عصارهي آنچه که ما در دبيرستان از تاريخ ايران ياد گرفته بوديم آن بود که هر مشکل و بدبختي که در مملکت ما اتفاق افتاده، خارجيها کردهاند. شما درست عکس اين را ميگوييد و به ما نشان ميدهيد که هر بدبختي که به سر ما آمده نهايتاً ريشه در عملکرد خود ما ايرانيها داشته و اساساً خارجيها کارهاي نبودهاند و ما دچار يک جور توهّم و ماليخوليا در مورد خارجيها هستيم. مشکل ديگري که شما براي ما ايجاد کردهايد آن است که خيلي از شخصيتهايي را که به ما آموخته بودند، پست، پليد، خائن، وابسته، مزدور و خراب هستند، شما به نوعي تبرئه ميکنيد و در عوض خيلي از خوبها را با مشکل برايمان مواجه ساختهايد. بالاخره اين وسط ما بايستي به حرف شما گوش کنيم يا به حرف وزارت آموزش و پرورش، صدا و سيما و به حرف تاريخ رسمي؟
بحثمان از آنجا شروع شد که گفتم به حرف هيچکداممان، بلکه ميبايستي به عقلتان رجوع کنيد. خودتان فکر کنيد، تجزيه و تحليل کنيد، استدلالها و تحليلهاي مرا بچينيد کنار همديگر و مال ديگران را همينطور، ببينيد کدام منطقيتر است؛ کدام داراي انسجام و منطق دروني هست؛ و کدام بيشتر به دلتان مينشيند. حرف ديگرم به افضل آن بود که دانشگاه اساساً يعني جايي که براي آدم سؤال طرح ميکند، پرسش بوجود ميآورد.
استادي که نتواند در شاگردش سؤال ايجاد کند براي لاي جرز خوب است. استادي هم که تصور کند پاسخ همه سؤالات را ميداند و بحرالعلوم است، آنقدر بيسواد و بيمايه است که حتي نتوانسته سؤالات را هم به درستي بفهمد. چون خيلي از سؤالات پاسخي ندارند. کار علم و عالم به دنبال پاسخ رفتن است و نه لزوماً به دست آوردن پاسخ.
کمکم علاقمندش کرده بودم به سير تحولات سياسي در ايران. هر بار که دنبالم لنگ ميزد و از اين طرف دانشکده به آن طرف ميآمد، احساس ميکردم يک «شاگرد» بالاخره براي خودم پيدا کردهام. انصافاً که استعداد داشت. بعد از ليسانس در دانشکده خودمان فوق ليسانس قبول شد. شروع فوق ليسانسش مصادف با تحولات دوم خرداد شد. مثل خيلي از دانشجويان ديگر، براي نخستين بار به مسايل ايران علاقمند شده بود. چند بار پرسيد «*حالا استاد شما فکر ميکنيد واقعاً خاتمي بتونه کاري بکنه؟*» هميشه از زير پاسخ اين سؤالش شانه خالي ميکردم. يک روز به طعنه بهم گفت، فرض کنيد منم تلويزيون و دکتر لاريجاني هستم، بهم جواب دهيد. خيلي بهم برخورد. چون يک موي افضل را به صدتا تلويزيون نميدادم. با خنده بهش گفتم «خراب شه اين دانشکده که بعد از ۵سال تحصيل علوم سياسي هنوز نتوانسته به تو ياد دهد که اوني که قرار است تغيير دهد، اوني که ميتونه کاري بکنه، خاتمي نيست بلکه تو هستي و نه خاتمي.
مدتي رفت تو نخ ترجمه. مُصر بود که آثار غربي را ترجمه کند. يکي، دوتا ترجمه کرد که انصافاً خوب بود. براي آدمي که به عمرش هرگز پاي به کلاس انگليسي کيش، تافل و «قانون زبان» نگذارده بود، خيلي خوب انگليسي ميفهميد. بعضي جملات و پاراگرافها را مشکل داشت و از من ميپرسيد. با آن لهجه غليظ ترکياش وقتي انگليسي ميخواند غوغا ميشد. بالاخره رأيش را زدم و نگذاشتم برود دنبال ترجمه. بهش ميگفتم افضل، تو اگر ميرفتي سوربن، آکسفورد، هاروارد و منچستر، يک کسي ميشدي من ميخواهم که تو فکر کني، از خودت نظر بدهي؛ از خودت انديشه، ايده و فرضيه بدهي. نميخواهم فقط هنرت اين باشد که صرفاً بگويي ديگران چه گفتهاند. اينکه بتواني افکار افلاطون، ارسطو، لاک، هابز، ميل، روسو، هابرماس و فوکو را به فارسي ترجمه کني، خوب است و فيالواقع، خيلي هم خوب است. اما اين کارها را خيلي کسان ديگر هم ميتوانند انجام بدهند و انجام دادهاند. اما کار بهتر و بنياديتر، کاري که ما در اين ۶۰، ۷۰سال که دانشگاه داشتهايم، کمتر عُرضه و توان انجام آن را داشتهايم، توليد فکر و انديشه و نقد و نظر و تجزيه و تحليل از جانب خودمان بوده است. اين کاري است که تو و امثال تو رسالت انجام آن را داريد.
سرانجام آن لحظهاي که همه عمرم انتظارش را کشيده بودم، بعدازظهر روز ۲۴دي ۷۷، نزديک ساعت ۲اتفاق افتاد. اين فقط من نبودم که شيفته افضل و آن همه استعداد، هوش، قدرت تحليل و درکش شده بودم. اساتيد ديگر هم به تعبيري او را کشف کرده و شناخته بودند. خيلي دلم ميخواست که افضل مرا به عنوان استاد راهنماي پاياننامهاش انتخاب ميکرد و آن روز بعدازظهر افضل آمده بود که پيرامون پاياننامهاش با من صحبت کند. درست مثل دختر يا زني که مدتها در انتظار پيشنهاد ازدواج و خواستگاري مرد مورد نظرش به سر برده باشد، سعي کردم هيجانم را از پيشنهادش مخفي کنم. مِنمِنکنان گفتم من و تو به اندازه کافي با هم کار کردهايم و بهتر است براي رسالهات با يک استاد ديگر کار کني. من هم کمکت ميکنم. حال يا به عنوان استاد مشاور يا همينجوري. در پاسخم گفت استاد اجازه هست بنشينم و قبل از آنکه چيزي بگويم نشست. بعد گفت «آقاي دکتر زيباکلام اجازه دارم يک چيزي را بگويم»؟ هيچ وقت افضل بهم «دکتر زيباکلام» نگفته بود.
اين اولين بار بود. گفتم چي ميخواهي بگي؟ گفت ميخواهم پاسخ حرفهاي سال ۷۲تان را بدهم؛ که در مورد ترکها، فارسها و بچههاي تهران صحبت کرديد. منتظر پاسخي نماند و با تُن صدا و حالتي که توي اون پنج سال نديده بودم گفت که شما آن روز خيلي چيزها در مورد بچههاي تهرون گفتيد، اما يک چيز را از قلم انداختيد؛ يا نخواستيد بگوييد. شما آن روز آنقدر تند رفتيد که به من اجازه نداديد بگويم اونها که به لهجه من خنديدند اصلاً کجايي بودند. آقاي دکتر زيباکلام، برخلاف تصور شما اونها تهراني نبودند. نه اينکه تهرانيها همه «فرشته» باشند، نه. اما يک چيزي را امروز بعد از پنج سال زندگي در تهران فهميدهام که شما در فهرست ويژگيهاي تهرانيها آن روز از قلم انداخته بوديد. شما به معرفت و لوطيگري بچههاي تهرون اصلاً اشارهاي نکرديد. ضمناً دستهگلهايتان براي غير تهرانيها خيلي هم ديگه بزرگ و بيقاعده بود. من در اين پنج سال چه در دانشکده، چه در کوي دانشگاه و خوابگاه و چه خيلي جاهاي ديگه، با بچههاي شهرستانهاي مختلف آشنا شدم و سر کردم؛ آقاي دکتر زيباکلام، اتفاقاً بچههاي تهرون زياد هم بد نيستند. اين هم پاسخ پنج سال پيش شما.
بعد رفت سراغ پاياننامهاش. گفت ميخواهد راجع به ايران کار کند و ميخواهد که سوژهاش را من انتخاب کنم. البته باشناختي که از او دارم. گفتم راجع به «آزادي» کار کن. گفت اينکه ايران نيست، اين ميشود حوزه انديشه سياسي و فلسفه. به طعنه بهش گفتم، نه واقعاً مثل اينکه ديگه جدي، جدي خيلي چيزها ياد گرفتهاي. از ته دل خنديد و گفت استاد چرا وقتي شما مرا مسخره ميکنيد، من هيچوقت ناراحت نميشوم؟ گفتم براي اينکه استادت هستم و بهت علم آموختهام. گفت اساتيد ديگر هم بهم خيلي مطلب ياد دادهاند، اما اگر احساس کنم دارند مسخرهام ميکنند قطعاً تحمل نميکنم؛ همچنان که يکي، دو بار نکردم. گفتم شرح شاخ و شانه کشيدنهايت را سر کلاس... و... شنيدهام؛ از هنرهايت ديگر نميخواهد برايم تعريف کني. بعد در حالي که دو مرتبه حالت همان پسربچهاي را که سال ۷۲از روستاهاي اطراف مراغه آمده بود و خجالت ميکشيد حرف بزند که به لهجهاش بخندند را به خود گرفته بود، گفت نه استاد دليل اينکه از تمسخرها، طعنهها و حرفهاي شما هرگز آزرده نشدم چيزي ديگري است. آدم طبيعتاً وقتي استادي را ميبيند که منظماً و هميشه به مستخدمهاي دانشکده سلام ميکند، آنوقت بايد خيلي احمق باشد که از تمسخرهاي چنين استادي برنجد. اتفاقاً من قبل از اينکه متوجه درس شما بشوم، متوجه سلامکردنتان به مستخدمهاي دانشکده شدم. عاشق اين کارتان شدم. از آن تقليد ميکنم، در دانشکده، در کوي و در هر کجا که مستخدمي را ميبينم به او سلام ميکنم. گفتم، ببين باز هم آنوقت ميگويند که دانشگاه دارد جوانان ما را منحرف ميکند.
پرسيد روي چه چيز آزادي براي رسالهام کار کنم. گفتم روي اينکه ما ايرانيان از آزادي چه درک و استنباطي داريم؟ فکر ميکنيم آزادي يعني چي؟ و با آنچه کار بايستي کرد؟ گفت ما يعني دقيقاً کي؟ گفتم نخبگان سياسي، علما، صاحبنظران و رهبران سياسي، نويسندگان و روشنفکران. درک اينها از مقوله آزادي را در مقاطع مختلف مورد مقايسه قرار بده. ببين مثلاً يک روشنفکر، يک عالم دين، يک آزاديخواه در عصر مشروطه چه درک و تصوري از آزادي داشته و امروز چه تصوري دارد. اولاً آيا ادراکات بخشهاي مختلف نخبگان فکري و سياسي جامعه از آزادي يکسان است يا نه؟ بعد اينها را در مقاطع مختلف مقايسه بکن. اگر تفاوتها زياد باشد، کار بعدي آن ميشود که چه علل و عواملي باعث ميشوند تا برداشت يک روشنفکر يا رهبر ديني از برداشت و درک يک روشنفکر يا رهبر ديني ديگر متفاوت باشد. ثانياً اگر معلوم شود که درک ما نسبت به مقوله آزادي نسبي و بهمرور زمان در حال تغيير است، اسباب و علل بوجود آمدن اين تغيير کدام هستند. گفت استاد کار جالبي است اما فرضيه نداريم؛ چه کار کنيم؟ اين را که بههمين صورت اساتيد گروه نميپذيرند چون ميگويند فرضيه ندارد. گفتم تو برو کار را شروع کن، گروه با من، يک جوري مثل هميشه يک فرضيه الکي دستوپا ميکنم و به خوردشان ميدهم. بعد که افضل رفت، احساس مطبوعي بهم دست داده بود. احساس ميکردم اينکه دانشجويي مثل افضل مرا به عنوان استاد راهنمايش انتخاب کرده باعث ميشود خستگي از تنم به در رود. احساس ميکردم واقعاً کسي هستم براي خودم. احساس ميکردم بهم يک مدال بزرگ افتخار علمي دادهاند.
کمکم دوره فوقليسانس افضل داشت تمام ميشد و من بايستي برايش فکر کار و استخدام ميکردم. افضل نظر مرا در مورد دکترا در ايران ميدانست. بارها گفته بودم، دکترا در ايران يک دروغ بزرگ است. هرکس براي ادامه دکترا در داخل يا خارج ازم ميپرسيد، بدون درنگ ميگفتم که اگر ميخواهي واقعاً درس بخواني و چيزي ياد بگيري حتماً برو خارج. اما اگر هدفت بيشتر، گرفتن مدرک است تا ياد گرفتن و علم و آگاهي، خوب همين جا بمان و دکترايت را بگير. مطمئن بودم برايش يک کار تحقيقاتي توي يک بنيادي، نهادي و دستگاهي ميتوانستم جور کنم و همينکه افضل چند هفتهاي آنجا کار ميکرد، خودش را نشان ميداد، جا ميافتاد. اين اطمينان زياد از حد من باعث شد که مثل خرگوش در مسابقهاش با لاکپشت به خواب غفلت فرو روم. باورم نميشد که عُرضه ندارم براي افضل يک کاري پيدا کنم. خيلي گشتم، خيلي زياد.
اما افضل نه وابستگي داشت و نه عضو نهاد يا تشکيلاتي بود. وضعيت فلج بودن پاهايش هم مزيد بر علت ميشد. اگر کسي بهم ميگفت تو نخواهي توانست براي افضل يک کاري با حقوق ماهي ۵۰، ۶۰تومان که مخارجش را تأمين کند پيدا کني، باور نميکردم و حاضر بودم هر قدر که ميخواهد با او شرطبندي کنم که موفق ميشوم. اما هر روز که ميگذشت، بيشتر با اين واقعيت تلخ روبرو ميشدم که شوخيشوخي مثل اينکه نميتوانم براي افضل يک کاري پيدا کنم. افضل با هوش و ذکاوتي که داشت متوجه شده بود و خودش به تکاپوي يافتن کار افتاد. چند هفته و بعداً سه، چهار ماه شد که افضل را نديدم. برايم تعجبآور بود. هرگز سابقه نداشت که اين مدت همديگر را نبينيم. حتي افضل به مراغه هم که ميرفت با من تلفني تماس ميگرفت. تا اينکه يک روز يکي از همدورهها و دوستان افضل بهم اطلاع داد که افضل در تبريز مشغول به کار شده. او در امتحان مميزي وزارت دارايي قبول شده و حالا هم به عنوان کمکمميز در دارايي تبريز مشغول به کار شده است.
وقتي اين را شنيدم بياختيار به ياد «آري چنين بود برادر» شريعتي افتادم. روايت انسانها، موجودات، جوامع، فرهنگها، تمدنهايي که نفرين شده هستند و همواره بايستي بدبخت و درمانده باقي بمانند. من کاري به مسايل سياسي ندارم، اما جامعهاي که «افضل» آن برود و کمکمميز دارايي تبريز شود، به نحو حزنانگيز و احمقانهاي اولويتهايش را گم کرده است. جامعهاي که بهترين، بهترينهايش را و نخبهترين استعدادهايش را بعد از آنکه از ميان يک ميليون و چند صد هزار نفر انتخاب ميکند و او را پنج شش سال تربيت کرده و سپس رهايش ميکند که برود کمکمميز دارايي شود، چه جوري ميخواهد ژاپن، فرانسه، آلمان و ايتاليا شود؟ آيا هيچ شانسي دارد که حتي ترکيه، مکزيک يا پاکستان شود؟ من مرده شما زنده، با اين اولويتها به پاي بنگلادش هم نخواهيم رسيد. فقط دعا کنيم اين نفته باشه، که بفروشيم و بخوريم؛ چون خدائيش خيلي بيمايه هستيم، خيلي. فقط ادعا داريم و خاليبنديم. توي همه جاي دنيا يک روالي هست، يک نظم و نسقي هست که افراد خوشفکر، بااستعداد و ممتازشان را جذب و جلب ميکنند. نميگذارند هر روز بروند و پرپر شوند. حتي توي حبشه و کشور دوست و برادرمان بورکينافاسو هم فکر کنم دانشجويان و فارغالتحصيلان ممتازشان را يک خاکي بر سرشان ميکنند و همينجوري رهايشان نميکنند. احساس کردم اگر يک دفعه يک سمينار، سخنراني و مصاحبه مسئولين درخصوص جذب و جلب استعدادهاي درخشان، فرار مغزها، توطئههاي استکبار جهاني براي جذب متخصصين ايراني بشنوم، يا الفاظ رکيک ميدهم يا هرچه را که همه عمرم خوردهام، بر روي پرمدعاي خاليبندشان شکوفه ميزنم.
فقط يکبار ديگر افضل را ديدم. اواخر فروردين يا اوايل ارديبهشت ۷۹بود. يک روز صبح که از کلاس ميآمدم بيرون جلوي در منتظرم بود. دلم ميخواست بدن لاغر و نحيفش با آن پاهاي فلجش را در آغوش ميگرفتم و او را محکم به خودم ميفشردم. واقعاً دلم برايش تنگ شده بود. به جاي همه اينها دستش را محکم فشار دادم و براي چند لحظهاي دستش را رها نکردم. هيچ نگفت. بعد که آمديم به اطاقم گفت استاد معذرت ميخواهم، چارهاي نداشتم، بايد ميرفتم. حقيقتش پدرم پيرتر و زارتر از آن هست که باز ازش پول بگيرم. حالا يک مدتي هستم؛ شايد جور بشه برم دانشگاه آزاد مراغه يا بناب يا يکي ديگه از شهرستانهاي اطراف تبريز و به صورت حقالتدريس درس بدهم. بعد ديگر هيچ چي نگفت. قيافه من نشان ميداد که تو دلم چه ميگذشت. بهش گفتم ميدوني چيه؛ يک چيز ديگه راجع به بچههاي تهران است که باز از قلم انداختيم. خيلي بيعرضه هستند؛ يا حداقل من هستم. فکر نميکردي نتوانم دست و بالت را در يک جايي بند کنم؛ حقيقتش خودم هم فکر نميکردم آنقدر بيعُرضه و بيدستوپا باشم. بعد يک مرتبه افضل غريد گفت استاد جلوي من راجعبه خودتان اينجوري حرف نزنيد. من برميگردم. من شاگرد شما هستم، شاگرد شما ميمانم و روزي که شما نيستيد، من دنبال کارهايتان را ميگيرم، اينکه آخر دنيا نيست. گفتم *نه اتفاقاً آخر دنيا است. آخرهاي دنيا هميشه همينجوري شروع ميشن*؛ يک نفر را بزرگ ميکني، بعد فارغالتحصيل ميشود؛ بعد ميرود دارايي تبريز؛ بعد ازدواج ميکند؛ بعد با آن حقوق که نميتواند در تهران زندگي کند؛ بعد بچهدار ميشود؛ بعد ديگر حتي آنجا هم نميتواند برايت کار کند چون بايستي شبانهروز بدود که زن و بچهاش را تأمين کند و بعد هم علي ميماند و حوضش. نه افضل، هميشه همينجوري بوده. حالا ميتواني بفهمي «ما چگونه ما شديم» و ژاپن چگونه شد ژاپن.
بعد ديگه افضل را نديدم. چند بار تلفني تماس گرفت. گفت رسالهام آماده است براي دفاع، اما دانشکده مجوز دفاع نميدهد چون در مهلت مقرر نتوانستهام آن را آماده کنم. گفت بايستي بيايم تهران و فرم تمديد مهلت پاياننامه را بگيرم و علت تأخير را بنويسم و شما موافقت کنيد و برود در شوراي گروه. گفتم نيازي به آمدنت نيست، من خودم انجام ميدهم. فرم را گرفتم و در قسمتي که پيرامون علت تأخير در انجام رساله خواسته شده بود نوشتم: چون براي استاد راهنماي رساله مشکلات و گرفتاريهاي زيادي بوجود آمده بود، لذا دانشجو نميتوانسته از نظرات وي استفاده نموده و نتيجتاً کار عقب ميافتاد. روزي که تقاضاي تمديد افضل در گروه مطرح شد، دکتر احمدي مدير گروهمان با لهجه شيرين مشهديش گفت «دکتر زيباکلام اين خط شماست که؛ اين را دانشجو خودش بايستي پر کند و او بايستي توضيح دهد که چرا تأخير کرده، دانشجو بايستي بنويسد که برايش مشکلات پيش آمده و شما آن را تصديق کنيد و گروه هم ميپذيرد. اينجا به جاي اينکه دانشجو بنويسد برايش مشکل پيش آمده، شما نوشتهايد براي خودتان مشکل پيش آمده، يعني چه؟» رئيس ما، دکتر احمدي، مدير دقيقي است، اما نميدانم آن روز توي چشمهاي من چي ديد که کوتاه آمد و زير لب گفت خيلي خوب تصويب شد.
چند روز بعد افضل تماس گرفت. پرسيد استاد چي شد، گروه قبول کرد مهلت انجام رساله تمديد شود؟ گفتم آره؛ با خوشحالي پرسيد، استاد ببخشيد، حتماً کليشه هميشگي دانشجويان را نوشتيد که چون منابع اين تحقيق کم بود دانشجو نياز به فرصت بيشتري براي انجام تحقيق داشته است؟ گفتم نه. با تعجب پرسيد که استاد سرکار رفتنم را که ننوشتيد؟ گفتم نه. با نگراني پرسيد، استاد چي نوشتيد؟ گفتم افضل چه فرقي ميکنه؟ نظام دانشگاهي که آنقدر ورشکسته و بدبخت است که نميپرسد خود اين آدم چه شده و چه بلايي سرش آمده، اما متّه به خشخاش ميگذارد که چرا دوماه يا چهارماه ديرتر ميخواهد دفاع کند، آيا اهميتي دارد که آدم در پاسخش چه بگويد و چه بنويسد؟ اما چون خيلي علاقمندي بهت ميگويم چه نوشتم. نوشتم براي استاد راهنما مشکل و بدبختي پيش آمده بود. گفت استاد، جانِ من راست ميگوييد؟ گفتم آره. گفت نوشتيد چه مشکلي برايتان پيش آمده بود؟ گفتم تو بايد حالا همه چيز را بداني؟ گفت استاد تو را خدا بگوييد دلم يک ذره شد. گفتم آخه خصوصي هست؛ گفت نه استاد، بگوييد. گفتم نوشتم رفته بودم براي زايمان.
افضل قرار بود تيرماه ۷۹بيايد براي دفاع. مجوز دفاعش از معاونت آموزشي دانشگاه آمده بود و از اساتيد مشاور و مدعوين هم من براي دفاع وقت گرفته بودم؛ اما جلسه دفاع هرگز برگزار نشد. يک روز قبل از حرکت به سمت تهران، افضل ميآيد به روستاي رُش بزرگ که محل زندگياش بود؛ روستايي ميان مراغه و بناب. فکر کنم ميآيد که از پدرومادرش خداحافظي کند براي حرکت به تهران. حدود ساعت ۳۰/۱بعدازظهر سر جاده روستايشان از اتوبوس پياده ميشود. درحاليکه عرض جاده را با پاهاي فلجش، مثل هميشه آهسته عبور ميکرده، اتومبيلي با سرعت به او نزديک ميشود. افضل که نميتوانسته بدود يا حتي تند برود، درست وسط جاده قرار داشته که اتومبيل به او برخورد ميکند. به احتمال زياد، افضل مرگش را جلوي چشمانش براي چند ثانيه ميبيند. اما نميتوانسته بدود. اتوبوس رفته بوده و کسي هم به جز افضل از اتوبوس پياده نميشود. بنابراين، صحنه تصادف را هيچکس نميبيند. پيکر ضعيف و لاغر افضل به هوا پرتاب ميشود و سپس کف اسفالت داغ جاده ميان مراغه و بناب ولو ميشود. صاحب اتومبيل که آدم باوجداني بود! با همان سرعت به حرکت خودش ادامه ميدهد. *نخستين کساني که افضل را ميبينند، بعدها ميگويند که حرف ميزده*، اما بهشدت دچار خونريزي بوده. هيچکس جرأت نميکند به وي دست بزند. حدود يکي دو ساعتي همانطور بوده تا سرانجام او را به بيمارستان ميرسانند اما ظاهراً همانجا فوت ميکند.
دانشکده در تيرماه تعطيل بود و من هم به ندرت ميآمدم. ظاهراً يکي دوتا از دوستان افضل پارچه سياهي را جلوي در دانشکده نصب ميکنند و من بيخبر ميمانم. حدود سه، چهار هفته بعد من به دانشکده آمدم و هيچ خبري و علامتي از مرگ افضل نبود. سر پلههاي اصلي دانشکده خانم برزنده، مسئول بخش تحصيلات تکميلي دانشکده را ديدم و از وي پرسيدم خانم برزنده پس دفاع افضل يزدانپناه چي شد؟ گفتيد که مجوز دفاعش هم که آمده. گفت: آقاي دکتر اون که بنده خدا مُردِش، ميگن تو راه آمدن به تهران رفته زير ماشين.
بعضي وقتها من از بيغيرتي و پوستکلفتي خودم خجالت ميکشم. آن لحظه که خانم برزنده اينها را گفت، يکي از آن لحظات است. هيچي نگفتم، آنقدر خونسرد بودم که خانم برزنده فکر کرد من کل ماجرا را ميدانم. بچه که بوديم توي کوچه فوتبال بازي ميکرديم. بعضي وقتها لگد ميخورد به ساق پاهايمان و از فرط شور بازي، آنموقع اصلاً درد حاليمان نميشد. اما شب که ميخواستيم بخوابيم تازه زقزق و درد شروع ميشد. مرگ افضل هم برايم اينجور شد. حتي از خانم برزنده حال فرزند و مادرش را هم پرسيدم. فقط احساس کردم که بايستي برم آنجا. بايستي برم سر خاکش. به تدريج بيشتر فهميدم چه شده. به يکي دو تا از دانشجويانم که همدوره افضل بودند سفارش کردم که مراسم چهلم افضل را چند روز قبلش به من بگويند و آدرس رُش بزرگ را هم گرفتم. روز چهلمش به اتفاق دو تا از دخترانم از تهران حرکت کرديم و درست ساعت ۳۰/۱بود که رسيديم به حسينيه بزرگي که وسط روستاي افضل بود. پدرش وقتي مرا ديد با اشک و ناله به ترکي گفت افضل جان براي ما بلند نميشوي لااقل براي استادت بلند شو، آن استادت که هميشه از او حرف ميزدي. از تهران آمده، پسرم پاشو نگاهش کن.
بعد از مراسم به اتفاق بستگان افضل به منزلش رفتيم، به اتاقش و جايي که افضل شبها و روزهاي زيادي را در آنجا سپري کرده بود. بستگانش بهزحمت فارسي حرف ميزدند و پدرش آشکارا تاب برداشته بود. کمکم نزديک عصر ميشد. قبل از بازگشت بر سر مزارش رفتم. قبرستان رُش بزرگ بر روي يک تپه بلندي قرار گرفته که چشمانداز جالبي به اطراف دارد. قبر افضل بالاي تپه است، جايي که رُش بزرگ را ميشود قشنگ ديد. حتي آدم بيشتر که دقت کند در آن دوردستها ميتواند، حسن ارسنجاني، علي اميني، مراغه و اصلاحات ارضي را هم ببيند. سنگ قبرش بزرگ است و بر روي آن اشعاري را که خود افضل سروده بود نوشتهاند. اشعاري نغز و دلنشين. برادرانش گفتند: که خيلي شعر ميگفته و نوشتني هم زياد داشته. دلم ميخواست من هم يک جمله روي سنگ مزارش اضافه ميکردم: اينجا محل به زير خاک رفتن اميد و آرزوهاي يک استاد است که چند صباحي فکر ميکرد گمشدهاش و شاگردش را پيدا کرده است.
از افضل فقط برايم مشتي خاطرات تلخ و شيرين و کولهبار دردناکي از حسرت و نااميدي برجاي مانده است. روي قفسه کتابخانهي دفترم در دانشکده يک رساله جلد قرمز قرار گرفته که بر روي آن نوشته شده «پاياننامه کارشناسي ارشد افضل يزدان پناه»، عنوان: «انديشه آزادي در گفتمان نخبگان سياسي و رهبران ديني ايران معاصر» به راهنمايي دکتر صادق زيباکلام، دانشکده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران، تيرماه ۱۳۷۹.
مطالب مشابه :
مشهد به تهران مسير اول 880 كيلومتر، مسير دوم935كيلومتر
راهنماي سفردر ايران Travel Guide in Iran مشهد به تبريز و بالعكس 1515
مديريت ترافيك شهري در تهران
خطوط hov، که معمولاً شبکه مترو، اتوبوس، تاکسی، ون هاي راهنماي هوشمند پاركينگ
آشنایی با قله کازبکی کشور گرجستان
حركت از تبريز بعد از همراه 4 نفر راهنماي تفليسي بر روي آن با خطوط روسي نام شهداي
نمونه سوالات درس راهنمای تورداخلی + شناخت صنعت جهانگردی
بازديد يك سايت تاريخي ممثل مسجد كبود تبريز جزو مربوط به راهنماي بين خطوط
سوالات شناخت صنعت گردشگری
بازديد يك سايت تاريخي ممثل مسجد كبود تبريز جزو مربوط به راهنماي بين خطوط
نمونه سئوالات شناخت صنعت
بازديد يك سايت تاريخي ممثل مسجد كبود تبريز جزو مربوط به راهنماي بين خطوط
افضل
درخشانترين استعدادهاي اطراف و اکناف کشور، از کرمان، تبريز راهنماي پايان اتوبوس رفته
مهندسی عمران و محيط زيست و ارتباط بين آنها
كليپ زلزله تبريز. به عمل آيد و يا با اتوبوس و مترو در مجاورت خطوط راه آهن با آن دست
برچسب :
راهنماي خطوط اتوبوس تبريز