رمان راند دوم35


اتش نگاه دقیقش را به عماد دوخت و عماد ادامه داد : چند سال پیش یه زن ایرانی رفته امریکا و وقتی برگشته حامله بوده ! و من حدس میزنم نوه این زن کسیه که ما دنبالشیم ! اون عکس هم تا حدود هایی شبیه اون زنه !
اتش متفکر گفت : خوب از این بچه چی پیدا کردی ؟!
-:هیچی ... انگار اصلا وجود خارجی نداره . غیب شده رفته تو زمین !
اتش چهره در هم کشید : یعنی چی ؟
-:یعنی انگار اصلا همچین ادمی وجود نداره . نه اسمی ... نه ادرسی ... حتی سیستم های ثبت احوال هم تولدش و ثبت نکردن . یعنی اصلا همچین کسی وجود نداره . نه به دنیا اومده و نه مدرسه رفته و نه اصلا مرده .
-:پس تو از کجا مطمئنی اون وجود داره ؟
پوزخندی زد و گفت : من اینم دیگه . منابعم میگن همچین بچه ای به دنیا اومده . می تونم بهت اطمینان صد در صد بدم .
اتش زیر خنده زد و گفت : عاشق این منابعتم .
عماد ابروانش را بالا کشید و خندید .
اتش خیلی جدی خنده اش را فرو خورد و از جا بلند شد . همانطور که قدم هایش را برای دور زدن میز برمیداشت گفت : پس با این حساب مطمئن میشیم که این ادم همونیه که انتظارش و داشتیم . و گرنه دلیلی نداشته غیب بشه .
عماد سرش را به علامت مثبت بالا و پایین برد .

*******موناکو ، مونت کارلو :

نگاهش را به دو ورق « نُه » که در دست داشت دوخت . درونش چون دیگ سوزان در حال جوشش بود . اما نمی توانست حتی کوچکترین حرکتی در صورتش نشان دهد . بازی به دور بعد رسیده بود باید منتظر حرکت هرکدام از بازیکن های دیگر می ماند . نگاهش از روی صورت هر کدام از ان ها در حال گذر بود اما جز مرد مورد نظر هیچ کدام حتی حرکت کوچکی نمی کردند . دست دونا که روی شانه اش به حرکت در امد سر چرخاند . نگاهش را به کارت ها دوخت و دونا کمی به سمتش خم شد . شانه هایش را به حالت مالش فشرد و زمزمه کرد : به خودت ایمان داشته باش .
چشم روی هم گذاشت . نفس عمیقی کشید و تمام ذهنش را برای لحظاتی کوتاه فقط به روی حرکت دستان دونا متمرکز کرد . چقدر این حرکات برایش یاداور خاطرات بود . خاطرات خواهرش ... خاطرات پرینازش ...
به ارامی چشم گشود . دونا لبخند به لب راست ایستاد . با ارامش سرتکان داد . یکی از مردان کارت هایش را رها کرد و عقب کشید . پلک زد . با ارامش پلک زد . حریفی دیگر از بازی خارج شده بود این بهترین حالت ممکن بود که می توانست تصور کند .
نوبتش بود . باید بازی را از نظر می گذراند . باید کاری می کرد . باید مبلغ را چنان بالا می کشید که حریفانش را وادار به انصراف از بازی می کرد . با اینکه می دانست اینبار بازنده خواهد بود اما باید تمام تلاشش را برای بالا کشیدن مبلغ انجام می داد . دستش را روی ستون ژتون های طلایی گذاشت و ان را به سمت جلو هل داد . نگاه تمام مردان به روی ژتون های طلایی بود . لبخند به لب و راضی از کارش با حرکت چشمان دونا با اعتماد به نفس بیشتری به صندلی اش تکیه زد . یکی از مردان کارت هایش را روی میز گذاشت و از جا بلند شد . لبخند زد . حال فقط دو حریف داشت .
دونا به ارامی تکانی به خود داد و سمت راستش ایستاد . این حرکتش نشان از اهمیت افکار مرد سمت راست داشت . مرد مورد نظر کلافه به نظر نمی رسید . حرکاتش کاملا ارام بود . با تمام دقتی که داشت نمی توانست هیچ گونه واکنشی از رفتار مرد ببیند . دور بعدی ورق ها هم برگشت . مرد مورد نظر با ارامش پنج ژتون طلایی به تعداد ژتون های انریکو افزود و ان را به وسط میز هل داد .
مرد دیگر با خشم ورق های بین انگشتانش را روی میز کوبید و عقب کشید . دستش را ما بین موهای سیاهش فرو برد . انگشتانش از خشمی که در وجودش شعله ور شده بود می لرزید . انریکو با ارامش ورق ها را روی میز رها کرد و انگشتانش را به حالت ضرب روی ورق ها قرار داد و مشغول ضرب زدن شد . تلاشش برای بهم ریختن افکار مردی که حال تنها حریفش بود بیهوده نبود . مرد مورد نظر رئیس حال تنها حریفش بود . حریفی که در برابرش به اندازه سود یک ماه شرکتش شرط بسته بود . باید بازی را ادامه می داد . چاره ای جز اضافه کردن به ژتون ها نداشت اما کار به این سادگی نبود . ورق هایش تعریف چندانی نداشتند . مگر اینکه شانس به رویش لبخند میزد و دو کارت دیگر که رو میشد چیزی جز عدد نه نمی بود . با وجود ان هفتی که روی میز قرار داشت مطمئن بود می تواند بازی را برنده شود . ده ژتون طلایی دیگری که روی میز حرکت داد باعث لبخند روی لبهای مرد شد . مطمئنا در صورت باخت تمام خسارت موجود را بر سر اتش تلافی می کرد .
با رو شدن کارت چشمانش درخشید . مرد حرکاتش را زیر نظر داشت . به سرعت سر به زیر انداخت و دونا به ارامی خم شد و پرسید : خوبی ؟
پاسخش برای دونا فقط تکان دادن سر بود و بس .
با برخورد ژتون های طلایی رنگ روی میز سر بالا برد . نگاهش را از روی ژتون ها به روی مرد حرکت داد که ستون ژتون های طلایی اش را به مرکز میز هدایت کرده بود . نمی توانست در این حال ریسک کند باید منتظر می ماند . منتظر رو شدن کارت بعدی ... !
نگاهش را به ژتون های مقابلش دوخت . نمی توانست در این حال بازی را به پایان بکشاند . دستش را روی پنج ژتون حرکت داد و ان را بین ژتون های دیگر پرت کرد . کارت پایانی که رو شد تمام خوشی در دلش زنده شد . نمی توانست لبخندی که روی لبهایش قرار گرفته بود را پنهان کند . فقط یک دست روی دستی که برای او بود وجود داشت . با توجه به کارت ها امکان وجود ان دست در بین انگشتان مرد وجود نداشت . مرد تمام ژتون هایش را به سمت مرکز میز فرستاد . انگشتانش را با حرکت ارام سرش که برای دونا تکان می داد روی ژتون ها قرار داد و دو ستون بعدی سکه های طلایی را به مرکز میز فرستاد .
مرد با ابروان بالا رفته با انگلیسی لهجه دارش زمزمه کرد : ریسک بزرگیه .

چشم روی هم گذاشت : همینطوره .

نگاهش به سمت کارتهایی که بین انگشتان مرد قرار داشت برگشت . دونا با پای راستش کنار پای او ریتم گرفته بود . به ارامی پایش را بالا برد و روی پای دونا قرار داد . نوک کفشش را به روی انگشتان او فشرد و با اینکار مانع از حرکت ضرب دار پای دونا شد .
چشمانش را دوباره به سمت چشمان مرد برگرداند و گفت : نوبت شماست .
مرد با لبخند سر تکان داد . چشمانش می درخشید . انریکو لبخند کمرنگی زد . با تمام توانش به مرد اجازه پیروزی را می داد . با تمام انرژی اش به مرد پیروزی اش را تلقین می کرد . تمام تلاشش برای رسیدن به هدف تعیین شده ادامه داشت . مرد با هیجان کارت هایش را روی میز گذاشت . انریکو لبخند به لب بدون اینجاد حالتی با ارامش تمام نگاهش را از روی کارت ها برداشت و ورق ها را ارام روی میز گذاشت . مرد با چشمان گرد شده اش به کارت های او زل زده بود . انریکو با شیطنت خندید و چشمکی به مرد زد . مرد با خشم بلند شد . رو به پسر جوان گفت : این امکان نداره . حتما تقلب شده ...
پسر به ارامی سر تکان داد . از جا بلند شد . انریکو هم همینطور . پسر دستش را به سمت انریکو گرفت و گفت : جناب فریمان واقعا تبریک میگم .
انریکو لبخند زد و دست پسر را فشرد . پسر با خنده گفت : بازی فوق العاده ای بود .
-:ممنونم .
پسر دست به جیب برد . چک سفیدی که از جیب بیرون کشید و با گرفتن خودکاری از دختر که حال از پشت میز بلند شده بود گفت : بازم بهتون تبریک میگم امیدوارم سال دیگه هم از بازیکن های ما باشید .
انریکو لبخند زد . دونا نگاهش را به مبلغ چک دوخت . پسر چک را به سمت انریکو گرفت و انریکو با ارامش تشکر کرد . گرفتن این چک چندان برایش اهمیتی نداشت . نه به اندازه کاری که باید برای جلب اعتماد رئیس انجام می داد .

******** ایران-تهران:

انریکو فنجان چایش را بلند کرد و به پشتی مبل تکیه زد. کهنگی مبل باعث شد فریاد بکشد و پس از کمی عقب نشینی بر جای بماند . ناراحت زمزمه کرد: این مبلا واقعا ناراحتن! باید عوضشون کنی!
کامران در حالیکه با دقت مشغول زدودن گرد و غبار آینه ی برنزی روی میزش بود زیر لب گفت: با کدوم پول!؟
انریکو پوزخندی زد . مشغول کندوکو در اطراف شد. اما چیزی عایدش نشد. برگشت و این بار از شانه ی راست نگاهی به اطراف انداخت . نگاه کنجکاوش را به راهروی شلوغ و نیمه روشن دوخت. اسباب قدیمی و گاهی عتیقه جز باریکه ای برای عبور همه جا را اشغال کرده بودند. و در انتهای ان راهروی قدیمی و پر گرد و خاک همان در قدیمی چوبی که پشتش دنیای واقعی بود... پشت ان در خبری از کامران عتیقه فروش نبود!
کامران بی آنکه سر بلند کند پرسید: دنبال چی مبگردی!؟
انریکو اشاره ای به صندلی چوبی با روکش آبی مخمل کرد: چرا بجای این صندلیای کهنه اونا رو نمیذاری...
با لودگی ادامه داد: اونا خوشگلترن!
کامران چینی بر پیشانی انداخت و به صندلی مورد نظر خیره شد: چون اونا فروشی ان!
چشمانش را ریز کرد: اگه خیلی دوسشون داری میتونی بخریشون! قیمتشونم مناسبه!
انریکو سر برگرداند و به چهره ی جدی کامران خیره شد: میخوای این صندلی های کهنه رو به من بندازی!؟
-:نه... اینا عتیقه ان... در ضمن این مغازه باید خرجش و دربیاره یا نه!
انریکو پوزخندی زد. خودش را جلوتر کشید و فنجان چای روی میز را عقب راند: میدونی... به نظرت کسی شک نمی کنه که من خیلی اوقات میام اینجا بی هیچ دلیلی! اخه من چه کاری با یه عتیقه فروش پیر دارم! منظورم اینه که بالاخره یکی شک میکنه و بعد...
شانه هایش را بالا انداخت: ...بعد تو رو پیدا میکنن...
کامران سر بلند کرد: بعد میفهمن من یه عتیقه فروش پیر نیستم!
-:دقیقا ! و بالاخره 37 و پیدا میکنن!
کامران قاب آینه را بیخیال شد و روی صندلی اش نشست. با دلسوزی و کمی کنجکاوی زمزمه کرد: تو چیزی میزنی!؟
انریکو چینی بر پیشانی انداخت: ببخشید؟!
-:چیزی مصرف میکنی... موادی... چیزی... اصلا خوب نیست اینجور چیزا... تو میای اینجا چون عاشق عتبقه جاتی و من میتونم اونا رو برات جور کنم... واسه همین شخصا خودت میای... چرا مدام این و فراموش میکنی!؟
انریکو با خنده سر تکان داد: نمی دونم... شاید این اواخر سرم یکم زیادی شلوغ شده...
کامران سر تکان داد.
انریکو ادامه داد: اما اگه یه روز یادم بره... یه روز حرفام و یادم بره چی؟!
کامران به چشمان آرام انریکو خیره شد: اونوقت قبل از من خودت نابود میشی... اینکه آتش و افتخاری بفهمن تو چقدر واسشون خطرناکی... مطمئنا زندت نمیزارن... اگه از قبل نمرده باشـــــــی...
مطمئن سرتکان داد . لحنش به نظر تهدیدآمیز می امد .
انریکو آرام سر تکان داد: اهان... اون بالاییا!

پای راستش را از روی پای چپش بلند کرد و هر دو را روی زمین گذاشت، با ثبات و محکم! سرش را کمی جلو آورد و کنجکاو پرسید : اما اگه تو لو بری چی؟! اونوقت بالاییا چیکار میکنن!؟


کامران به چشمان قهوه ای انریکو چشم دوخت : میخوای بدونی اونا چه بلایی سرم میارن!؟
انریکو با سر تائید کرد.
کامران نفس عمیقی کشید : بزار بهت بگم که... هیچ کاری نمی تونن بکنن... نه! شاید یه کارایی بتونن بکنن اما... منم بیکار ننشستم... اونا اونقدر دست من اتو دادن که نمی تونن بزنن زیرش... اگه قراره من نابود بشم پس همه با هم نابود میشیم... من... تو... 37... و حتی اونا!
انریکو عقب کشید و به صندلی تکیه زد : باید مواظب حرفات باشی...
کامران آرام سر تکان داد.
انریکو نفس عمیقی کشید: به هر حال من اومدم ابنجا تا بگم... بازی با موفقیت انجام شد و من بردم... هدف تو تله ست!
کامران پوزخندی زد: کارت خوب بود!
انریکو کمی سرش را خم کرد: فقط یه چیزی... اون مرده... بدهیش و چطوری پرداخت میکنه!؟
-:واسه چی میپرسی؟
انریکو شانه هایش را بالا انداخت: هیچی! از روی کنجکاوی...
-:خوب... اون بدهیشو پرداخت میکنه...همیشه آدمای خیری هستن که به بقیه کمک میکنن!
انریکو به نشانه ی فهمیدن سر تکان داد : او... بالاییا!
کامران با سر تائید کرد.
انریکو لبش را گزید : فقط... اینکه یه مرد و با بدهیاش غرق کنی و بعد بهش کمک کنی تا بهت مدیون بشه...
سر بلند کرد: ...ناعادلانه ست!
-:زندگی ناعادلانه ست... اما نباید کسی رو مقصر بدونی... اون مرد بدهکار بود... اگه ما این کار و نمی کردیم یکی دیگه میکرد... و اون به یکی دیگه مدیون میشد و تو... نمیتونی تضمین کنی که اون شخص همراه ما میبوده یا علیهمون!
انریکو ناامیدانه زمزمه کرد: مسخرست!
کامران شانه ای بالا انداخت: به دنیای سیاست خوش اومدی مرد جوان!

********انریکو قدم در کوچه ی آسفالت پر چاله گذاشت. با آرامش راه خروج را در پیش گرفت صورتش اما خندان بود و پیروز...
زیر لب زمزمه کرد: میدونی... دارم باور میکنم که غرور میتونه ادما رو نابود کنه!
سپس دست در جیب کت سرمه ای رنگش کرد و گوشی اش را بیرن آورد. درحالیکه بدان خیره بود گفت: درسته من زیاد باهوش نیستم کامران... اما تو هم به اون باهوشی که فکر میکنی نیستی رفیق!
با انگشتش صفحه ی موبایل را لمس کرد و صدای ضبط شده ی کامران بی معطلی بیرون پرید: "بزار بهت بگم که... هیچ کاری نمی تونن بکنن... نه! شاید یه کارایی بتونن بکنن اما... منم بیکار ننشستم... اونا اونقدر دست من اتو دادن که نمی تونن بزنن زیرش... اگه قراره من نابود بشم پس همه با هم نابود میشیم... من... تو... 37... و حتی اونا!"
خیالش که راحت شد گوشی را در جیبش رها کرد و بی هیچ تغییری به راهش ادامه داد. کامران خطرناک بود... باید از خودش در مقابل او دفاع میکرد... هر طور که شده!


مطالب مشابه :


رمان راند دوم 3

رمان راند دوم 3 بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان. در همین حین موبایل عماد




رمان راند دوم35

رمان راند دوم همانطور که قدم هایش را برای دور با انگشتش صفحه ی موبایل را لمس کرد و




رمان انتهای راهرو ...اتاق دهم ...(3)

دسته ای از موهاشو پشت گوشش راند و لبخند سریع میان حرفش می دوم: نه! دانلود رمان برای موبایل




رمان راننده سرویس(30)

(30) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان لبخندی تلخ به لب راند و بوسه ای به عکس




جواب به موبایل یا احترام به انسانیت

پاتوق بچه های پزشکی90خرم آبادنیمسال دوم دانلود کتاب رمان یک موبایل برای دقایقی چه




برچسب :