رمان گل عشـــــق من و تو(12)

2

 

صبح میز و چیدم که حداقل آخرین صبحونۀ مشترکمونم بخوریم... اونم چه اشتراکی ... جسمی که به زور با منه و روحی که کسی دیگه تصاحبش کرده...

آرشام در حال خوردن بود که گفتم:

من: آرشام اگه بچمون پسر شد دوست داری اسمش چی باشه؟

آرشام: تو چی دوست داری؟

من: من از تو پرسیدم تو بگو...

آرشام: من آروین و دوست دارم... حالا تو؟

من: راستین...

آرشام: اسم قشنگیه.. حالا تا اون موقع با هم یه تصمیمی می گیریم...

من: اگه دختر بود چی؟

آرشام: دختر بود چی؟

من: اسمش و می گم...

آرشام نگاهی گذرا بهم انداخت و گفت:

آرشام: این سوالا چیه اول صبحی؟

من: سولاِ دیگه... بگوووو...

آرشام لبخندی زد و گفت:

بچه که بودم عاشق اسمِ آرزو بودم... اما الان زیاد ازش خوشم نمیاد... می ترسم بچم از اسمش توقع زیادی داشته باشه... ادم که نمی تونه به همه آرزوهاش برسه....

حتما چون خودش به آرزوش نرسیده این و میگه... اما من بچم اگه پسر بود اسمش و میزارم آروین اگه دختر بود آرزو...

چند لحظه ای سکوت کرد و گفت:

آرشام: اما الان عاشق اسم آران هستم...

دیگه چیزی نگفتم و سعی کردم منم مثل اون با اشتها بخورم...

***

من و از بغلش جدا کرد و گفت :

آرشام: همش یه هفته میره... زودم تموم میشه...

من: باشه برو... مراقب خودت باش...

آرشام: توام همینطور... مراقب نی نی باشیا...

لبخند تلخی زدم و گفتم :

من: هستم...

در و باز کرد که بره... دوباره در و بست و گفت:

آرشام: ساناز اگه دیدی تنها میترسی برو خونه مامان خودت... این یه هفته نمیمخواد خونه بابا اینا بری...

من: باشه...

آرشام: خدافظ گلم...

همین که رفت تکیم و دادم به در... همیش همین بود حتی وقتی سرکارم می رفت دلم می گرفت... حالا چه جوری میخوام دوریشو تحمل کنم، وقتی هر جا باشه قلب منم اونجاست...؟ وقتی میره قلب منم می کنه و می بره...

می دونی آرشام اگه برای تموم لحظه های این زندگی زحمت نکشیده بودم اینجوری نمی سوختم...

اگه برای داشتن و اینجوری سالم بودنت زجر نکشیده بودم رفتنم آسونتر بود...

اگه درست زندگی میکردی من و تو، تو زندگی چیزی کم نداشتیم...

اگه... اگه ... اگه و خیلی اگه های دیگه که اگه بهشون عمل می کردی الان خوشبخت ترین زوج دنیا بودیم...

انقدر تلاش کردم که یه تازه به دوران رسیده نتونه جام و بگیره... اما گرفت... همش به خاطرِ اینکه تو هول شدی و فکرکردی چه خبره... فکرکردی همه دخترا حاظرن همه چیت و تحمل کنن؟ فکر کردی همه مثل من میشن؟ همین مرسا وقتی مریض بودی قبولت نداشت... اونوقت تو اینارو به چشمت نمیاری و باهاش میری مسافرت ... باهاش ناهار میری بیرون...

چه سرنوشتی... خدایا خیلی بد نوشتی... حق من همین نبود...

می تونم بمونم بهت ثابت کنم که مرسا فقط و فقط به هوس زود گذرِ اما متاسفم که بعدش تا آخرِ عمر نمی تونم ببخشمت...

اونروز که از مرسا می بری و با چشم میبینم ... اونروز که ازش جدا میشی و میبینم اما من نمیشینم که تا اونروز ، روزِ پشیمونی تو پرپر شم... نمی شینم تا برگردی...

چرا زن؟ چرا سازش و گذشت همیشه باید از زن باشه؟ همین چیزا بد عادتتون کرده... چقدر گذشت؟ چقدر سازش؟ من خودم و با ساختن با بیماریت تو زندگیت ثابت کردم... توام خودت و ثابت کردی... اما تو این مسئله جنس کثیفت بیشتر نمایش داده شد ... ذات خرابت و بیشتر به رخ کشیدی ...

نمی خوام وقتی از همه جا نا امید شدی بگی بیخیال بابا ساناز که هست... چون اینجوری هیچ وقت و هیچ وقت نه قدرم و میدونی نه می فهمی زندگی مشترک یعنی چی... و نه می فهمی که من برای این زندگی مشتر ک که تو یک درصدم براش ارزش قائل نشدی چقدر زحمت کشیدم...

زن احترام داره ... حرمت داره ... یه مرد می خواد نه نامرد... از دید من تو دیگه مرد نیستی... از دیدِ من تموم شدی ... از دید من همه چی تموم شد... زندگی مشترک... یه روح و دو بدن... همه چی تموم....

تکیم و از در گرفتم باید برم به کارا برسم... خیلی وقت ندارم....

تموم آلبومای عروسیم و برداشتم حتی نمیزارم یه عکسم ازم باقی بمونه... اگه من بزارمم مرسا همه رو به اتیش می کشه...

باید به اندازه کافی برای بچم از باباش عکس داشته باشم... کاش آلبوم بچگیاش و از شادی جون بگیرم...

تموم عکسایی که بزرگ کردیم و رو بوم بود و برداشتم و گذاشتم تو جعبۀ چوبی که آرشام شفارش داده بود...

یه چمدونم برداشتم و از اتاقایی که برای بچه ها درست کرده بودیم، تموم لباسای دخترونه و پسرونه رو برداشتم... ممکنه وضعم اونقدر خوب نباشه که بتونم براشون لباس بخرم... البته هم فروش خونه مونده هم خودم میرم سرکار... اگه باهام موافقت شه....

***

یاد حرفای آقای اسلامی افتادم که می گفت همینجا بمون و طلاق بگیر با پارتی بچت و نگه میداری... اما آرشام انقدر پول داره که پارتیای من به چشم نیاد... اه کاش مریضیش و خوب نمی کردم حداقل الان یه گواهی می گرفتم و ثابت می کردم که صلاحیت نداره... اما اون الان از هر آدم سالمی ، سالمتره... و حتی میتونه از علیرضا یاد دکتر موسوی گواهی بگیره...

امیدوارم بتونم تو همون بیمارستان کار بگیرم چون وقتی من شرایطم و گفتم گفت:

اسلامی: نمی دونم باید باهاشون صحبت کنم... اما بعید می دونم یعنی اصلا غیر قابل قبولِ که تو بدون اسم و نشونی اونجا کار کنی...

و در آخر قبول کرد حتی اگه بخش تزریقاتم شده یه کاری تو بیمارستان برام پیدا کنه و یه کاری کنه که من بتونم همون جا بچم و به دنیا بیارم چون مطمئنا وجود پدر اونروز لازمه...

امیدوارم همش جور شه تا ببینم به کجا میرسیم...

بعد از اینکه با اسلامی صحبت کردم رفتم و به یکی از املاکا بابت فروش خونم و اینکه عجله دارم گفتم...

از شانس گنده من املاکی هم پدرشوهرم و میشناخت هم آرشام و نه می تونستم بیام بیرون چون ممکن بود یه وقت بخواد زنگ بزنه بهشون نه می دونستم قراره چکار کنم...

در اخر گفتم:

من: خونه و من ازشون خریدم... پسر آقای ارجمند خونشون و به من فروختن و مثل اینکه یه واحد جدید خریدن...

نجفی: امکان نداره تموم کارای خرید و فروششون و وکیلشون با من هماهنگ می کنه...

من: من از آشناهاشون بودم به همین خاطر... الان هم عجله دارم برای فروش... همونطور که می دونید این خون بر حسب متراژ حساب نمیشه و برحسب خرجی که برای خونه شده و ساختش حساب میشه... اما من چون تا چند روز آینده به پول نیاز دارم این خونه و بر حسب متراژ می فروشم...

اول با تعجب بهم نگاه کرد و بعد گفت:

نجفی: می تونم شماره سند و داشته باشم؟

من: مطمئن باشید که خونه به نام خودمه... اما با این حساب ... سند و درآوردم و شمارش و نوشتم... و دادم بهش...

من: خونۀ من الان مشتری داره فکر کنم تا شما بری دنبال کارای شهرداری و غیره من فروخته باشمش..

و بعد بلند شدم که برم بیرون...

نجفی : صبر کنید تا شما برید خونه مدارک بیارید ... مم آماده میشم که بریم برای سند زدن...

من: مدارک همرامه...

بیچاره خیلی گیج شده بود... خوب باورش سخته که خونه به اون خوبی بر حسب متراژ فروخته شه...

متاسفانه محضردار وقت نداشت و برای فردا بهمون وقت داد... مطمئنم خوشحال شد چون حالا دیگه می تونه تحقیقی هم داره انجام بده...

وقتی داشتیم جدا میشدیم... با قیافه ای که نقاب خونسردی روش زده بودم گفتم:

من: راستی من نمیخوام این خونه و دوباره به آقای ارجمند بفروشم پس بهتره چیزی نفهمن البته اگه میخوایین من تو رو دربایسی نمونم و خونه از دستتون دراد...

آقای نجفی خنده ای کرد و گفت:

نجفی: نه خیالتون راحت... پس، تا فردا ساعت 10...

و بعد رفت...

یکم سر جام ایستادم... به رفتن ماشین نجفی نگاه می کردم اما حواسم اصلا به دور و اطراف نبود...

حالا باید چکار می کردم... پیدا کردنِ یه خونه تو شمال.. اما تا این خونه به فروش نرسه برای اون خونه کاری نمیشه کرد... خوبه برای مالیات و اینطور چیزا دردسری ندارم و همه کرا انجام شدست...

عقب گرد کردم و ایستادم تا تاکسی بیاد... باید یه سری هم به مامان و بابا بزنم... اما هنوز موندم که بهشون بگم دارم می رم یا نه... مطمئنم اگه بابا بفهمه یکی یه دونش چقدر سختی کشیده و چه بلای قراره سرش بیاد آرشام و تیکه تیکه می کنه... و مطمئنم که اینکار و می کنه و حرفم اصلا اغراق نیست...

نه دلم میخواد مامان و بابام و عذاب بدم، نه دلم میخواد چهرۀ آرشام و خراب کنم...

آخه من چرا بازم عاشقتم؟ آرشام تو با من چکار کردی...؟ بی معرفت من که برات کم نزاشتم...

چقدر سخته که تنهام... اما این چیزی نیست که بخوام از کسی کمک بگیرم... اصلا چجوری کمک بگیرم؟

برم بگم بابا جون، شادی جون آرشام عاشقِ یه زنِ دیگست تروخدا بیایید بهش بگین برگردِ سر زندگیش و سرش به سنگ بخوره؟ بگم بهش بگید عاشقِ من باشه؟

نه... نه ... من عشق و گدایی نمی کنم... آرشام باید بفهمه زن و بچه یعنی چی... باید بفهمِ وقتی به یکی میگه عاشقتم یعنی چی.... باید معنای واقعیِ عشق و تعهد و بفهمه....

اصلا اگه ازشون کمک گرفتم و آرشامم به ظاهر خوب شد... من دیگه می تونم بهش اعتماد کنم؟ از کجا معلوم در خفا کاری نکنه؟ از کجا معلوم وقتی بچم به دنیا اومد بچم و ازم ندزدن... ؟ اگه بچم و بدزده اونوقت مرسا با بچم چه کار می کنه؟ می کشتش...؟ آره ... من بچم و نمیسپرم دستشون....

نه اصلا... محالِ... این فکرا تو مغزم واقعا دیوونه کننده بود...

با صدای راننده به خودم اومدم...

راننده: خانم اینجا ایستگاه آخرِ...

من: اقا برید آزادگان کوچه مریم... دربس...

راننده انرژی بیشتری گرفت و حرکت کرد... سرم و به پشتی ماشین تکیه دادم و چشمام و بستم...

در خونه همین که پیاده شدم، مامان و دیدم که داشت میرفت بیرون...

من: سلام خوبی مامان کجا میری؟

مامان: سلام دختر گل... چه خبره؟ صبح اومدی؟ میرم نون بخرم بابا خونست برو منم زود میام...

من: تنها بودم گفتم بیام اینجا... باشه مواظب باش زود بیا...

چشمام و بستم و یه بسم الله گفتم و رفتم....

چایی رو گذاشتم رو میز و گفتم:

من: چه خبرا بابایی؟ چه کارا می کنی؟

بابا: میزاشتی من میریختم دیگه تو با این وضعت... هیچی خبر سلامتی... تو خونه حوصلم سر میره گفتم شاید یه مغازه اجاره کنم... سوپر مارکتی چیزی... یه کم سرگرم شم...

به بخارای چاییم خیره شدم و گفتم فکر خوبیه... از تنهایی در میایین...

بابا: دختر بابا چرا تو خودشه؟ چیزی شده...؟

از لیوان چاییم چشم گرفتم وبه بابا نگاه کردم و سعی کردم بغضم و بخورم و گفتم نه... نشده...

بابا: مطمئنی...؟ اگه چیزی شده بگو بابا جون... شاید بتونم کمکت کنم...

من: بابا من یه تصمیمی گرفتم نظرمم عوض نمیشه... الانم فقط اومدم بهتون بگم که یه روزی اگه چیزی شنیدین نگرانم نشید...

بابا: داری نگرانم می کنی ساناز... چی شده؟ آرشام چیزی شده؟

من: نه نه.. اون سالمه...

بابا: پس چی؟ اذیتت می کنه؟ آره بابا جون حرف بزن... نمیزارمدیگه دستش بهت برسه.. فکر موقعیتتم نباشم... من تورو بزرگ کردم بهترین دختر و تحویل جامعه دادم نومم روش...

لبخند تلخی زدم و اشکام سرازیر شد... کاش همه چی به همین سادگی که بابا می گفت بود...

من: نه بابا لازم نیست شما کاری بکنی... فقط میخوام بهم اعتماد کنید هم به من هم به تصمیمم...

من: بابا من باید یه مدت برم...

بابا: دوباره؟ کجا اندفعه... ای بابا این آرشامم کاراش معلومی نداره... من اگه میدونستم که بهش دختر نمی دادم... حالا گریه نکن بابا اشکات و پاک کنم امروز میرم خونۀ ارجمند... با باباش حرف میزنم...

من: نه بابا این حرفا نیست... من میخوام تنها برم... بدون اینکه آرشام بفهمه...

بابا با صدای تقریبا بلندی گفت:

بابا: چـــــیــــــ ؟ یعنی چی؟ نمی فهمم... آرشام شوهرتِ... تو کجا میخوای بری؟ اصلا چرا؟

من: گفتم که بابا دلیل نپرسید خواهش می کنم... اگه نرم... بچم و از دست میدم... ممکنه چیزی از خودمم نمونه... اینکه ازم بی خبر باشید و سالم باشم بهتره یا اینکه پیشتون باشم و کم کم همه چیم از دستم بره... حتی جونم...

بابا: من که گیج شدم و نمی فهمم چی میگی...

من: ببین بابا آرشام خودش و گم کرده... من باید برم... باید برم تا بیشتر از این اشتباه نکنه... یا حداقل اگه مخواد به راهش ادامه بده من و بچم قربانیش نشیم...

بابا: پس اذیتت می کنه... چه کار کرده این پسره ها؟

بابا بلند شد و اومد سمت...رفتم تو بغلش... سر من و گرفت رو سینش...

تو اون لحظه تموم آرامش دنیا مال من بود... فهمیدم که یه تکیه گاه دارم... یه تکیه گاه که هیچوقت خراب نمیشه و میتونم بهش اعتماد کنم... نه اینکه از ترس فرو ریختنِ هر لحظش دلهره و تشویش داشته باشم..

تو بغل بابا انقدر گریه کردم که دیگه توانی برام نمونده بود... بابا به آرشام بد و بیراه می گفت و من فقط می گفتم:

من: بابا میخواد بچم و ازم بگیره.. فکر کرده نمی فهمم... میخواد بچم و بده یکی دیگه بزرگ کنه... من باید برم اگه نرم... میمیرم... درکم کنید... خواهش می کنم...

مامان: چته دختر بسه دیگه... خودت و کشتی.. اصلا برات خوب نیست.. پاشو دست و صورتت و بشور پاشو ببینم... پاشو دارم برات خورشت بامیه درست می کنم همون که دوست داری...

صدای مامانم میلرزید پس اونم شنید که چی شده... اونم شنید...

سرم و بلند کردم... مامان اشکاش و پاک کرد و با لبخند بهم نگاه کرد...

بابا موهام و ناز می کرد و سعی داشت آرومم کنه... دستای گرم بابا، صدای پر از مهرش که توش صدای شکستن میشنیدم، لبخندِ مهربون مامان... همه و همه گرمایی بود برای روح یخ زدم... جونی بود برای جسم مُرده شدم...

خدایا فقط می تونم بگم سایۀ پدرو مادر از سر هیچ بچه ای کم نشه( بگو آمین)

بابا: بلند شو، بلند دست و صورتت بشور... بعدش با هم حرف میزنیم... بلند شو بابا... بلند شو ببینم... باید قوی باشی بابا... نگاه کن ترخدا بچش داره دنیا میاد ... آخه دختر ناز پروردم هنوز خودش بچست...

پیشونیم و بوسید و کمکم کرد که بلند شم...

من و تا در دستشویی بود و خودش برگشت...

جدیدا کمرم خیلی درد می کرد... انگار که شکمم یه وزنۀ خیلی سنگین براش بود... یه جورایی خیلی اذیت میشدم...

دست و صورتم و شستم و رفتم بیرون... مامان لباسش و رو دستۀ مبل گذاشته بود و داشت با بابا حرف میزد...

من که اومدم بیرون مامانم بلند شد...

بیا بشین یه چیز برات بیارم... همه زنای حامله صورتاشون تو این ماه ها 4 پرده گوشت میاره اونوقت تو زیر چشمات سیاهِ سیاه شده... بیا بشین ... خدا مرگ من و بده...

من: ا مامان خدا نکنه... نشستم رو مبل...

بابا حسابی تو فکر بود... همینجور که به شاخه های مصنوعیِ گل گندم خیره شده بود گفت:

بابا: آرشام کجاست؟

من: رفته مسافرت... سفر کاری...

بابا: سفر کاری رفته حالا؟

من: نمی دونم...

بابا زیر لب چیزی گفت و نچ نچی کرد...

بابا: تصمیمت چیه؟

من: ماشینم و فروختم... خونه ام فردا وقت محضر دارم... کاراش تمومه...

تو یکی از شهرا به احتمال زیاد برام کار هست میرم اونجا... می خوام نها زندگی کنم...

بابا: خیلی راحت حرف میزنی دختر.... همین چیرا نیست... به سطحِ زندگی نگاه نکن... بچت شناسنامه میخواد، نمی خواد؟ واس زایمان حضور پدر لازمه... اینا رو میخوای چه کار کنی؟ درس بچت چی میشه...

من: واسه زایمان آشنا دارم... بچم شناسنامه میخواد بابا منم براش میگیرم... اما روزی که برگشتم... نمیخوام تا آخرِ عمر فراری باشم که...

یه روز که آرشام دوباره ازدواج کرد و قتی که سرگرمِ مشغله های جدیدش شد... اونروز من بر میگردم...

بابا: اگه ازت شکایت کنه چی؟

من: نمی تونه من و پیدا کنه بابا... همه چیم و به نام کسی دیگه گرفتم... قرارم هست تو بیمارستان جوری کار کنم که اسمی ازم برده نشه...

بابا: به نام کی؟ تا اونجایی که من یادمه سانازِ من خیلی زرنگر از این حرفا بود...

من: قابلِ اعتمادِ بابا...

بلند شدم و گفتم:

به هر حال اومدم ازتون خدافظی کنم... بهتون زنگ میزنم اما ممکنه خیلی دیر اینکارو کنم... پس نگرانم نشید...

اگه اومدن اینجا و سراغی از من گرفتن، یه خواهش از جفتتون دارم به روی آرشام نیارید که چیزی میدونید...

هر چند من تو نامه ای که براش نوشتم میگم شما از چیزی خبر ندارید و اون اینجا نمیاد...

اما بابا هیچ وقت چیزی به روش نیارین... حتی اگه تو خیابونم دیدینش ازش بپرسین ساناز چطوره..؟ باشه... همین براش بسه...

اصلا بزارید فکر کنه شما فکر می کنید ما دوباره رفتیم خارج از کشور به فامیلم همین و بگید...

مامان در حالی که اشک میریخت اومد و بغلم کرد...

مامان: تقصیر ما شد دخترم... تو از اولم راضی نبودی مارو ببخش...

من: این چه حرفیه مامان؟ مگه تا دیروز که خوشبختِ عالم بودم گفتم شما باعثِ خوشبختیمین که الان تو بدبختی بگم تقصیر شماست؟

اصلا فکرتون و با این چیزا خراب نکنید... مطمئن باشید من زندگی خوبی پیشِ رومِ...

بابا پیشینیم و بوس کرد و گفت:

بابا: درس خونده ای و تحصیلکرده... تا حالا تموم تصمیمات درست بوده... همه تحسینت می کنن ... منم همینطور... بیشتر فکر کن... دختر مراقب خودت باش... بهت اعتماد دارم... رو سفیدم کن... کاری کن که پشیمون نشی...

من: نمیشم بابا... اگه بمونم پشیمونی در انتظارمه... خداحافظ...

از پله ها اومدم پایین با یه سختی زیاد... اگه آرشام بود مثل هر دفعه بغلم میکرد...

گوشیم و نگاه کردم... خبری نبود... آرشام هنوزم زنگ نزده... من به جهنم... به خاطرِ بچشم نمی تونه یه زنگ بزنه؟

به فاطی زنگ زدم... فردا ظهر اینجا باشه که بریم... برای خونه...

« سلام...

بی مقدمه می گم و میرم... مثل کار بی مقدمۀ تو....

...

متاسفم برای خودم و برای تو... برای خودم که نشناختمت و برای تو که زندگی کسی برات مهم نیست و سرنوشت بچۀ خودتم به بازی گرفتی...

...

من میرم ... میرم که راه باز باشه واسه مرسا... دنبالم نگرد... پیش پدر و مادرم و فامیلام نرو... همه می دونن دوباره رفتیم خارج از کشور... پس اونورا افتابی نشو... نذار پدر و مادرم ببیننت...

...

فکر می کردی یه روزی بفهمم؟ بفهمم که چه نقشۀ شومی برام کشیدی؟

آقای ارجمند، بدون : حقیقت می تواند مدتی در حجاب تعویق و تأخیر بماند ولی همیشه جوان بوده و خود را معرفی خواهد نمود . « گولیو »

همه چیزی و شنیدم.... همه چیو بهم گفت... اما بعد از اینکه با گوشای خودم حقیقت و شنیدم و درک کردم... حرفای مرسا مهری بودبرای تاییدِ شنیده های من...

این داغ و میزارم به دلت که مرسا بچۀ من و بزرگ کنه... من زنده ام و تا روزی که نفس می کشم خودم بچم و تربیت می کنم و پرورشش میدم...

خونه و فروختم ... یادمه روزی که داشتی به نامم میزدی ازم قول گرفتی خونۀ ای که توش برای اولین بار عشق و تجربه کردیم برای همیشه بمونه و دست به دست برسه به نسل آیندمون... اما من نمیخوام خونه ای که توش خیانت دیدم اثری ازش بمونه... خونه رویاهات و با مرسا جای دیگه بساز...

می دونم که تو هر سرنوشتی رازی نهفتست... واسه همین سرنوشتم و قبول می کنم و باهاش کنار میام...

نه نفرینت می کنم نه عجز و ناله برات راه میندازم هر چی هست توخلوتِ خودمه و برای خدای خودم ... فقط می گم حساب من با تو باشه واسه اون دنیا...

پس قصۀ من و تو اینجا تموم نمیشه...

خداحافظ...

...

اشکام که رو نامه ریخته بود و پاک کردم.... گوشیم و یه نامه که توش رضایتم و برای ازدواج دوبارۀ آرشام نوشته بودم گذاشتم تو پاکت و همه رو با هم سپردم به رضائی... می دونستم ارشام بیاد خونه ممکنِ نامه و نبینه و یه وقت جائی زنگ بزنه...

گوشیمم ببینه که نبردم و دلخوشِ گوشی نباشه بهش زنگ بزنه...

******

عقب دراز کشیدم... خنده های فاطی که ناشی از شیطنتِ شوهرش بود من و یادِ آرشام مینداخت....

چشمام و بستم... و سعی کردم به چیزی فکر نکنم...

سعی کردم یادم بره که چقدر تنهام... که از حالا خودمم و خودم... خودم و تنهاییام... من و خدا و یه فرشته کوچولو تو وجودم....

اه صدای خندۀ فاطی رو مخم بود... لبخند تلخی زدم...

الهی که همیشه بخندی دختر...

هندزفریم و گذاشتم تو گوشم... تا شمال راه زیادی بود امیدوارم دیوونه نشم...

دیگه دیرِ واسه موندن

دارم از پیشِ تو میرم

جدایی سهمِ دستامِ که دستات و نمی گیرم

تو این بارونِ تنهایی

دارم میرم خداحافظ

شده این قصه تقدیرم

چه دلگیرم، خداحافظ

دیگه دیره واسه موندن

دارم از پیش تو میرم

جدایی سهمِ دستامِ که دستات و نمی گیرم

تو این بارونِ تنهایی

دارم میرم خداحافظ

شده این قصه تقدیرم

چه دلگیرم، خداحافظ

...

دیگه دیرِ دارم میرم

چقدر این لحظه ها سخته

جدایی از تو کابوسِ

شبیهِ مرگِ بی وقتِ

دارم تو ساحلِ چشمات دیگه اهسته گم میشم

برام جایی تو دنیا نیست

تو اوج قصه گم می شم...

سعی کردم هق هقم تو گلو خفه شه... فریادا و کمکایی که از خدا می خواستم تو گلوم خفه میشد.. تو سرم میپیچید و پژواکش به گوشم میرسید...

اشک ریختم ... انقدر اشک ریختم تا که چشمام خسته شد و پلکام سنگین شد...

***

فاطی: ساناز بلند شو... بلند شو...

چشمام و باز کردم و نشستم...

سرم حسابی درد می کرد...

من: رسیدیم؟

فاطی: آره دختر ... اخه چرا با خودت اینجوری می کنی... تصمیمیه که خودت گرفتی... می خوای برگردیم؟ هنوز دو روزِ آرشام رفته...

تا آخرِ هفته وقت داری... هنوز از هیچی خبر نداره...

من: نه فاطی من از تصمیمی که گرفتیم بر نمیگردم... عادت می کنم...

پیاده شدم... لنگرود و دوست داشتم با آرشام اینا هم همینجا اومده بودیم...

آقای اسلامی گفته بود که همینجا بمونم... بیمارستان همین نزدیکیاست... به همین خاطر اینجاها دنبال خونه بودم وگرنه نمیومدم جایی که برام پر از خاطرست...

دنبال خونه می گشتم...تو یه محلۀ کم سر و صداو اروم... تو یه محلۀ امن...

شوهر فاطی اگه نبود سخت می تونستم خونه پیدا کنم... یه زنِ حامله و تنها... هزار جور فکر راجع بهش هست... اصلا اجازه نمیداد من و فاطی تو املاکا بریم... خودش صحبت می کرد و اگه خونه ای بود میرفتیم برای دیدن...

بلاخره پیدا شد... ساعت 9 شب بود که شوهر فاطی جلوی اخرین املاک نگه داشت...

بعد از چند دقیقه اومد و گفت.:

فاطی بشین عقب... یه خونه هست خالیه و آماده برای تحویل... خودش باهامون میاد... بشین عقب که بیاد بشینه...

چون تمومِ خونه ها رو دیده بودم و هیچکدوم به دلم ننشسته بود خیلی خوشحال نشدم...

****

خونۀ قشنگی بود... نمای خوبی هم داشت امیدوارم داخلش هم خوب باشه...

طبق گفتش تازه ساخت بود و من اولین خریدار و اولین کسی بودم که میرفتم تو خونه... محلۀ خوبی هم داشت... چون با فاطی همشهری درومد تضمین کرد که جای بدی بهمون پیشنهاد نکرده...

یه خونۀ 70 متری ... یه خوابِ... من نیازی به خواب نداشتم... اتاق خواب خیلی بزرگیم داشت... واسه بچم بس بود... طبقۀ اول بود و خوبیش این بود که آسانسور داشت و من این یه تقریبا یه ماهِ اخر و مشکلی برای رفت و امد نداشتم...

از خونه خوشم اومد... به دلم نشست...

همونجا بَیونه ای دادم که به فروش نرسه...

فقط همین املاک این خونه و داشت و دیگه نگرانیم کمتر بود... و میدونستم حداقل بعدا نمی گن که به فروش رسیده....

شب و به خاطر اینکه من نمی تونستم هتل بمونم ، من و فاطی تو چادر خوابیدیم و بیچاره شوهرش بیرون خوابید... خدا حفظش کنه خیلی کمکم کرد...

***

صبح خیلی زود بیدار شدیم... من، فاطی و شوهرش و فرستادم برای سند زدن و خودم رفتم تو بازار... باید خرید می کردم هیچی نداشتم...

یه یخچال فریز ساده، گاز فر، فرش برای حال و اتاق و خیلی چیزای دیگه از بزرگ تا کوچیک... وسیله هام مثل وسیله هایی که ارشام برام خرید نبودن... اما بدم نبود...

واسه تنها جایی که سنگ تموم گذاشتم اتاق بچم بود که به کمک فاطی و سلیقش بهترینا رو خریدیم... رنگی هم خریدم که پسر بود یا دختر مشکلی پیش نیاد.... رنگ قرمز... حالا که فکر می کنم می گم کاش جنسیتش و می دونستم ، اونوقت راحت تر بودم...

همۀ وسیله ها آماده نبود و بعضیاش فردا میرسید... من کلی خسته بودم و نیاز به استراحت داشتم...

شوهر فاطی پیشنهاد داد تو ماشین بخوابم و این برای من بهترین چیز بود... من خوابیدم و اونا هم رفتن یه دوری بزنن.

****

چشمام و که باز کردم هوا تاریک شده بود... بلند شدم... برم ببینم فاطی اینا تو خونه ان یا نه...؟

در خونه و باز کردم... یه لحظه فکر کردم اشتباه اومدم و به فاطی که رو مبل نشسته بود ،گفتم:

من: ببخشید... داشتم در و میبستم که فاطی غش غش زد زیر خنده...

فاطی: بیا تو دختر خونۀ خودتِ... خانم خوابالو... بیا تموم شد دیگه...

کفشام و دراوردم و با تعجب رفتم داخل...

اطرافمم و نگاه کردم و گفتم:

من: همه رو خودت چیدی...؟

فاطی دستی گذاشت رو کمرش و گفت:

فاطی: آآآه آره پدرم درومد دختر...

شوهر فاطی: نه بابا این پا انداخته رو پا تند تند داره می خوره...

چند نفر و آوردم کمک کردن همین الان تموم شد... تنها چیزی که کم داری وسیلۀ یخچالته که میمونه برای فردا...

من: واقعا ممنونتونم ... خیلی زحمت کشیدین... همه چی به عهدۀ شما بود...

فاطی: خوبِ خوبِ.... هنوز فصل هندونه نیومده همینجور داری تند تند میزاری زیر بغلش...


مطالب مشابه :


قیمت انواع ماشین - خودرو ِاسفن 91 - قیمت بازار ازاد - قیمت نمایندگی - سایپا - ایران خودرو - قیمت روز

خودرو ِاسفن 91 - قیمت بازار ازاد - قیمت نمایندگی - سایپا - ایران خودرو - قیمت روز




قیمت رور خودرو سوم اردیبهشت 92

---25.000.000سمند ال ایکس / ایربگ راننده -----elx سمند سورن ---34.500.000 با موتور شوکا ---26.000 125 .000.000




جدیدترین قیمت انواع خودرو در بازار/ پنجشنبه 15 فروردین

ایربگ راننده / کروز کنترل 28.500.000 --- elx سمند سورن 30.000.000 33.000.000با موتور ای شوکا ---26.000 125 .000




قیمت انواع خودرو در بازار روز چهارشنبه 9 اسفند به گزارش عصر خودرو

با موتور ای اف 7 elx سمند سورن 125.000.000: سوزوکی وانت شوکا دوگانه




قیمت اتو مبیل

وانت شوکا دوگانه قیمت انواع مدلهای هیوندای-آسان موتور; مدل خودرو. قیمت




قیمت رسمی خودروهای تولید داخل در بازار و نمایندگی های فروش

دانلود جدیدترین اهنگها دانلود بازی و نرم افزار و فیلم ایرانی و سریال ایرانی و شعر های عاشقانه




رمان گل عشـــــق من و تو(13)

شوکا دستم و گرفت و گفت: ♥ 154- رمان عشق به چه قیمت رمان دو موتور




رمان گل عشـــــق من و تو(12)

من: شوکا؟ باید شمالی ♥ 125- رمان ♥ 154- رمان عشق به چه قیمت ♥ 155- رمان عشق و




برچسب :