روزهای بی کسی - ( قسمت هجدهم )

فصل يازدهم
با کشيده شدن يه چيز رو صورتم ازخواب بيدارشدم .پدرام لب تخت نشسته بود وبایه شاخه گل رز سرخ آروم رو صورتم مي کشيد
- پدرام تو اينجايي؟
-عليک سلام ....صبح شمام بخير
جفت پا میام تو پوزتا...دم صبحی بازشروع کرد...!!!
- سلام دکتر صبح شما هم بخير
- سلام عزيزم چقدمي خوابي پاشو مگه نمي خوايي آماده شي دير مي رسيما
- تو ازکي اينجايي؟
- تقريبا نيم ساعته خوابيدنتو نگاه مي کردم
- جون من ؟تو خواب چه شکلي ام ؟!
- فرشته هارو تا حالا ديدي؟!
- چه ربطي داره
- نديدي ديگه من نيم ساعت داشتم آروم نفس کشيدن يه فرشته رو تماشا مي کردم
سرمو تکون دادمو ریز ریز خندیدم اونم دستشو داخل موهام کرد واونارو بهم ریخت ...جیغمو درآورد :
- پدراااااااااااااام!!!
بازم خندید :
- خب بابا پاشو خودتو تو آینه ببین نمیخواد غر بزنی !
- خوستل شدم ؟!
قهقهه خندش رفت بالا ....
گلو هم تقديم کرد.تشکرکردم و :
-اگه معشوقت ببينه به من گل دادي چيکار مي کنه؟!
- هيچي کلمو ازتنم جدا می کنه نه... ولی فکرکنم با تو خوبه مخالف تونيس
- من که خيلي دوس دارم ببينمش !!!
تادوساعت بعد براي رفتن به تهران توفرودگاه بوديم.بعداز اعلام شماره پرواز سوار شديم.من کنارپدرام نشسته بودم ومهديه خانم کنارمن .وقتي فکر مي کردم داریم میریم خونه مون شوروشوقم هر لحظه بيشتر مي شد.با ياد آوري دیدن مامان خوشکلم بعد ازچندماه دلم آروم مي گرفت.نمي دونم چه موقع بود که به خواب رفتم اما وقتي چشمامو بازکردم سرم رو شونه پدارم بود .سرمو برداشتم وبه پدرام نگاه کردم .پدرام گفت:
- بيدارشدي؟آخه بچه اين يه تيکه راه رو آدم مي خوابه؟
- خوب خودمم نفهميدم چجوری خوابم برد. ببخشيد من نمي دونستم سرم رو شونت افتاده خسته شدي نه؟
- نخیرسرت خودش نيفتاد رو شونم من اونوگذاشتم تا گردنت خسته نشه مگه سرت چقدر وزن داره که من خسته شم ؟! فقط تونستم با نگام ازش قدرداني کنم آخه اون که نمي دونست وقتي سرتو روي شونه ي عشقت بذاري وبابوي تنش به خواب بري چه لذتی داره ....من اون روز اينوحس کردم.وقتي به فرودگاه مهرآبادرسيديم ازخوشحالي اشک شوق تو چشمام جمع شد.به کسي خبر نداده بوديم که ميريم تهران .پدرام به يکي ازراننده هاي کارخونه زنگ زد وراننده مارو رسوند.با اصرار من راننده منو در خونه خودمون پياده کرد.ازپدرام ومادربزرگ خداحافظي کردم و رفتم داخل خونه .حدس زدم چون پنج شنبه اس مامانم خونه نيست .حدسم درست ازآب دراومدچون مامان به خاطر اضافه کاري آخرهفته هنوز شرکت بود.وقتي داخل خونه شدم اول به اتاقم رفتم وهمه جاشوتماشا کردم .دلم برا همه چيزتنگ شده بود حتي عروسک هاي آويز ديوار اتاقم!لباسامو عوض کردم که صداي زنگ تلفن اومد.گوشي را برداشتم :
- بله؟
- سلام خانم خانما
- سلام... خوبي پدرام ؟!
- نه....
- چرا چيزيت شده؟!
- آره دلم برات تنگ شده!
- یعنی چی ؟!ما هنوز دوساعت نيس رسيديم تهران تو دلت برام تنگ شده؟!نکنه دريا اونجاس داری ادا میای ؟
- آهو اين چه حرفيه من غلط بکنم ادا بیام !دريا اين جانيس اما طبقه پايينه با پدرخوش وبش مي کنن منم تواتاقمم آهوجون پدارم پاشو بيا اينجا؟؟؟
- من هنوز مامانو نديدم بلندشم بيام اونجا؟!حرفا میزنیا
- توتنهايي؟
- آره چطورمگه؟!
- نمي خواد بيايي خودم الآن ميام دنبالت بدو آماده شوبدو کوچولو
- نه نه خودم ميام
- بله دیگه چشم ديدن منو نداري نه؟
- برو بابا توهم ...فقط مي خوام روز اولي خونه خودمون باشم شما برو به عشقت برس که پايين منتظرته عمو به چه دردش مي خوره؟!
بلند خنديد....تو دلم قربون صدقه صداش رفتم ...دلم داشت غش میرفت ازخنده هاش !!!
- اشتباه مي کني ديگه عشق من یکی ديگس حالا خدمتتون معرفييش می کنم
- پس تا اون روز خداحافظ
- ااِِِِِِِِ آهوقطع نکني ها جون من ؟!
- پس چيکار کنم ؟
- بگوازم ناراحت نيستي؟
- وااااای پدرام .....مگه بچه ام واست هي ناز کنم هي قهر کنم؟!
- عيب نداره کوچولو تو نازکن خريدارداره!
- مسخرم ميکني بابا بزرگ؟!
- بابا بزرگ فدات
نفهمیدم چی گفت داشت یه چیزی و زمزمه می کرد...
- چی پدرام چرا یواش حرف می زنی ؟!
- هیچی می گم سربابابزرگ ازتنش جدا شه اگه بخواد مسخرت کنه جدي گفتم
- منم باورکردم !!!کاري نداري؟
- نه دیگه بروقربونت خداحافظ
- بای بای
گوشي رو گذاشتم وسر تکون دادم به خودم گفتم:آهو ديونت مي کنه حالا تماشا کن اين رفتاراش غير قابل پيش بينيه!!! وقتي مامانم اومد. پشت درقايم شدم وقتي داخل خونه شد از پشت سرش دستامو رو چشماش گذاشتم .مامان همون لحظه اول فهميد منم وصورتموبوسه بارون کرد.کشیدمش توآغوشم ودوتایی مثل ابر بهار اشک می ریختیم !.محبت مامان چند برابر شده بود انگار باور نمي کرد من برگشتم .شب رفتيم خونه عمو از در تالار که وارد شدم اول عمو رو ديدم وبعدم بقيه رو .عمو بيشتر ازهمه ازديدن من خوشحال شده بود.وقتي تو بغل عموبودم بهنام ازدور منوديد. یه سوت بلندزدوگفت:
- oh my godاينجاروببين، کي اومده ؟؟؟
به طرفش رفتم که گفت:
- ببين اصرارنکن من حوصله بغل کردن تورو ندارم وزنتم که ماشالله غول شده قولنج مي کنم!
- تو هنوزآدم نشدي؟
- نیز توفرشته شدی ؟!

هنوزم به چرت وپرت گفتناش ادامه می داد...دورهم نشستيم وبه صحبت کردن پرداختيم .منتظرپدرام بودم اما نمي دونستم کجاست باخودم گفتم :
اين بود دلتنگيش توسرش بخوره ايشالله!!!
عموگفت:
- خوب آهو جون چه خبر عمو تعريف کن ببینم
-سلامتي عمو جون من اگه بخوام هرچي خاطره دارم تعريف کنم همتون خوابتون می بره
- بهنام گفت:
-منوباش فکرکردم رفتي پزشک شدي نگو دام پزشکم نشدي
چپ چپ نگاش کردم ....عموگفت:
- پدرام که اذيتت نکرد؟شنيدم استاددانشگاته آره؟بگو اگه بهت نمي سازه امشب جاشو بيرون خونه بندازم ؟
خنديدم ....بهنام جاي من جواب داد:
- آره باباجون ازمن بپرسين پدرام بدبخت ازدست اين آهوچه مي کشه؟!امروز نشسته بود هاي هاي گريه مي کردگفتم چته پدرام دردت چيه ؟گفت:هيچي نگو بهنام نمک رو زخمم نپاش که دلم خونه گفتم چرا؟چه مرگته خب ؟گفت:بهنام به دادم برس وقتي با آهو کلاس دارم همين که ميام بشينم مي بينم آهو سه متر ديوار کلاس رورفته بالا!!!!!
صدای خنده فضای خونه رو پر کرد ...ازحرص می خواستم یه جفت پا برم تو کله این بهنامه ها!!!
پدرام درحالي که ازپله پايين مي آمد گفت:
- جاااااانم ؟!آقا بهنام داشتيم ؟بچه چه هيزم تري بهت فروختم انقددروغ پشت سرم رديف مي کني!
بهنام تک سرفه اي کردوگفت:
- يا پيغمبر صاحبش اومد.داداش به روح مامان غلط کردم آمپولم نزن خب !!!!
پدرام درحالي که آروم می خندید سرشو تکون داد جلواومدوبا همه سلام واحوال پرسي کرد.کنار من نشست وسرشونزديکم کرد:
- تو چطوري خانم دکتر؟!
- به لطف شما خوبم!
دريا نبود حدس ميزدم پدرام ردش کرده رفته اما من حقيقتاً دوست داشتم دريا اونجا باشه تا رفتار پدرام رو ببينم.آخر شب وقتي من براي برداشتن پالتو وشالم مي رفتم بالا پدرام دنبالم اومد:
- آهو نمي شه امشب اينجا باشي؟!
- چي مي گي پدرام مامانم تنهاس
کلافه دستشو تو موهاش کشید ...سرشو زیر انداخت ....آخی گوگولی من خجالتی شده برام !!!!
-یعنی هیچ راهی نیس ؟؟؟
- چه فرقی داره من اینجا باشم یا خونه خودمون ؟!
- اگه فرقی نداره پس بمون
- پدرااااام !!!!
یه لبخند کوچولو زد:
- باشه برو
داشتم ازپله ها پایین می رفتم صداشو که آروم بود شنیدم می گفت :
- کاش درک می کردی بهت عادت کردم وقتي توخونه ای ام که توهستي بابوي تو خوابم مي بره!!!
- لب به دندون گرفتم وبه راهم ادامه دادم بازم شنیدم گفت :
- فقط رفتي برام دعا کن بتونم بخوابم وگرنه نمي ذارم خودت بخوابي!!!
شب رفتم سیم تلفونو ازپریز کشیدمو راحت خوابیدم ....آخیش دلم حال ! فرداي اون روز پدرام يک سره به من زنگ زد .مامان مي گفت:
- میگم آهو يه وقت اين پسر بيچاره رو طلسم نکردي؟!
بايد مي گفتم اون منو طلسم کرده به خدا !!! اون منو طلسم کرده که نمي تونم دست ازسرش بردارم.شب لباس خوشکلی ازجنس گيپور مشکي براق پوشيدم.بلوزودامني کوتاه واسپرت بود.کفش هايي به همون رنگ اما مخمل هم به پا کردم .با یه آرایش ملیح وموهای دم اسبیم که یه تاج یه طرفه کنارش زده بودم رفتيم عروسي.وقتي ازدر هتل واردشديم چشمم افتاد به دريا که خوشحال ورجه وورجه مي کرد.....پدرام کنارش نبود اما دريا با يکي از ديگه پسراي مجلس گرم گرفته بود.لباسي آبي مثل اسمش زيبا ازجنس حرير پوشيده بود.کنارطرلان رفتم وبعد ازاين که همديگرو توبغل کشيديم نشستيم. گفتم:
- خوب خانوم چيکار مي کني با درس ودانشگاه؟
- هر بدبختي تو مي کشي منم مي کشم
- با بهنام چيکار کردي ديوونت نکرده؟!
خنده اي کردو:
- فعلا نه ولي منتظرباشين
خنديدم خواستم بند کفشم رو ببندم سرم روپايين گرفتم و.......اما يه دفعه چشمم افتاد به حلقه توي دست ترلان !!!!
وحشت زده گفتم :
- اين چيه؟نامزدکردي آره؟چيه رفتي دانشگاه نظرت عوض شد؟! بيشعور بهنام دوست داره اون فقط نمي دونه چطور بروزبده
- يواش توهمه رو خبر کردي آرومم حرف بزني جوابتو مي دم
- با اين کارت بايد بزنم تو گوشت آروم حرف بزنم ؟!دل بهنامو مي شکني مي دوني اون عاشقته؟
- آره
- زهره ماروآره مرض وآره ...
نذاشت ادامه بدم:
- به خدااگه يه چيزه ديگه بارم کني ميزنم تو سرت تا بميري تو اول گوش کن من چي مي گم بعد وراجي کن!
- بنال
یهوییی لپاش گل انداخت وسرشو زیر انداخت:
- آهو...من نامزدبهنامم ! اين حلقه بهنامه تو دست من
هيجان زده نگاش کردم لبخند مي زد محکم تو بغلم گرفتموبوسيدمش :
- ای جووووووووونم زودتر می گفتی ! الهي قربونت برم چقدخوشحالم کردي مبارکت باشه اون روانی
بعدم ازخودم دورش کردم وگفتم :
- ببینم مارمولک چرا ما رو خبرنکردي؟هان ؟
- بزنم تو سرت؟! قراربود تو گوش کني ؟
- باشه باشه بگو
- راستش تو اين يه سال من خيلي ماجراها با بهنام داشتم .تو دانشگاه هم تمام واحدهاي درسيمون روباهم گرفته بوديم اين بود که با اون خواستگاراي تو دانشگاهي که من داشتم تونستم ازبهنام اعتراف بگيرم ولی من هيچی رو نمي گفتم اون خودش همه عشقش رو اعتراف کردوهمه رقيباشو رد کرد . صددرجه باقبل فرق کرده عموومامانم خبر دارن تا بعد ببينيم چي مي شه
- خواهرات چي ؟داداشاي بهنام؟
- قراره عموبرامون يه جشن نامزدي بگيره اون موقع به همه مي گيم
هون موقع خانواده عمو اومدن .واي اين پدرام چي شده بود روز به روز خوشکل ترمي شد آهو فدات شه انقدجذابی .دخترا چشماشون لوچ شد ازبس نگات کردن!!!.بهنام به طرف منوطرلان مي اومد که گفتم :
- اونجارومث اين که اين مجنونتون داره تشريف فرما مي شه
- آره دارم مي بينم
- میگم یه وقت تو احساس نشون ندیا !قبلنا پر می کشیدی چی شده گاز سوزشدی ؟!!!
- بی حيا ....نمي تونم تو جمع بپرم تو بغلش که
- بابا انقد این جا شیر توشیره که بچم بزان خبر نمی شن !
طرلان چپ چپ نگام کرد:
- بی تربیت !
بهنام رسيدکنار ما:
- به به خانما حال شما؟افتخارنمي دين؟
- منظورت طرلانه ديگه فک کنم قهره
- نه بابا، با کي؟
- با عمه نادر شاه ! انقد مفت حرف نزن ترلان همه چيزو به من گفت مي دونم الان آرزو مي کني بلندشم برم!
- بهنام روبه ترلان گفت:
- آخه قربون اون زبونت برم نتونستي جلو اين بي بي سي نگهش داري؟!
چشمامو چپ کردم روش :
- بي بي سي بچته!!!
وازکنارشون پاشدم تا راحت باشن ....راه افتادم تا مامانو پيدا کنم .سالن هتل پربود ازنوراي رنگارنگ .همه چراغها ي هتل رو خاموش کرده بودن وعروس ودوماد وسط جمع مشغول رقصيدن بودن.همين طورکه رد مي شدم يه دفعه یکي دستمو گرفت وبه طرف خودش کشيد ....................

وحشت زده تو تاريکي وروشني نوراي رنگي چهره پدرامو ديدم
- پدرام اين چه کاريه جلوجمع ؟!
- کسي مارو نگاه نمي کنه همه سرشون به خودشون گرمه .ببینم مياي اين جا کنار داداش وزن داداشه ما مي ري کنار من نمياي؟
چشمام چهارتا شد:
- تو ازکجا مي دوني بهنام...
- قصش طولا نيه بيا اينجا ببينم امشب خوب به خودت رسيديا اگه يکي بد نگات کرد يا پيشنهاد رقص داد من زدم تو گوشش نگو چراها ،گفته باشم!!!!
- میگم الان جاي کي خاليه تا حسابتو برسه؟!
-فردمورد نظرو مي گي اينجاس گفتم که ازنزديکائه
- جدي اينجاس پدرام؟ بسه ديگه نشونم بده
چشم توچشمم دوخت وبا لبخند ابرو بالا انداخت.اخم کردم وچيزي نگفتم .نگاه کردم ديدم ترلان وبهنام وسط جمع عاشقانه مي رقصن ...طرلان تو بغل بهنام بود وبهنام تو اون تاریکی داشت لباشو می بوسید ... خيلي به هم مي اومدن خدارو شکر کردم که لااقل دوستم به عشقش رسيد ما که ازعشقمون خيري نديديم!!!!!پدرام سرشو نزديک گوشم کرد:
- تو فکرکي هستي؟
- تو فکراوني که دوسم داره مي دوني چیه ؟!به اين نتيجه رسيدم ديگه به اوني که دوسش دارم فک نکنم اين طوري زندگيمو بردم!
- کيه که تو رودوس نداره ؟
- يه برج زهر مارمغرور ازخودراضي به سنگ گفته زکي!!!
- میگم فهش بیشترازاین بلد نبودی ؟!
نگامون گره خورد توهم و... یهو دوتایی زدیم زیر خنده ...
پدرام :
- بي جا کرد تورو دوس نداره خودم خفش مي کنم تو فقط به من معرفيش کن خودم با همين دستام خفش ميکنم
عجب آدمي بود اين پدرام هر کاري مي کرد تا بازم اعتراف بيشتربگيره!!!
- کورخوندي معرفيش نمي کنم
- باشه حالا،چرا جوش مياري ؟!به من افتخارکه ميدين؟؟
- شما بفرمايين با عشقتون دريا جونتون وسط جمع برقصين
- اي بابا تو که مارو ول کردي دريا هم دست ازسر من برداشت
- جون عمت !!!!
بالبخند گفت:
-به جان خودم اگه دروغ بگم بيا اصلا خودت نگاه کن چطوربا کيان مي رقصه تازه کيان ازش خواستگاري هم کرده
- داري منو مي ترسوني پدرام!از کي ديگه خبرداري؟
-بيشتر،ازهمه خواستگاراي آهوودوروبرياش
زدم زيره خنده .... گفت:
- خودت که مي دوني تا بله رونگيره ول نمي کنه فک کنم دريا هم بدش نمياد همسن وسال همن بهم مي خورن
- خوبه اين جا شده دفتر ازدواج اينو به اون بدوز اونو به اين!
- تورو به کي بدوزم بگو به جون خودم دست رو هرکي گذاشتي سه سوت رديفش مي کنم
چشم غرش رفتم .طوري نگاش کردم تا بفهمه دست رو کي مي ذارم .گفت:
- والله رو کسي دست گذاشتي که عقل درست حسابي نداره يه وقت ازعشق زيادي مي زنه مي کشتت!!!
بلند خنديدم.بلند شدم که برم ...تواون تاریک ودود یه شیر توشیری بود که هیچی درست وحسابی نمی دیدم ...یهو پدرام دستمو کشید وتو یه حرکت منو انداخت توبغلش.......باترس بهش نگاه کردم :
-چیکار می کنی پدارم ؟!
-یه کم فقط
-ولم کن کار دارم
-خواهش می کنم گفتم فقط یه کم ...
مجبوری همراهیش کردم...آروم دستشو دور کمرم حلقه کرد...منو چسبوند به خودش...آتیش گرفتم ...لعنتی ضربان قلبش رو قلبم بود...کاش زودتر ازاون مهلکه نجات پیدا می کرد م ...سرشو نزدیکم کرد...به چشماش نگاه کردم ...چشم تو چشم شدیم ...ازکاراش سردرنمی آوردم ...نه سرخ می زد نه خمار...پس چیزی نزده بود ...عقلشم که حتما درست کار می کرد پس این رفتارای مسخرش چی بود ؟!با اون نفسای داغش درگوشم گفت :
- تو ازمن می ترسی ؟!
کاش می شد بگم آره ...خیلی ...انقد که دوس دارم ازت فرارکنم !ولی ...نه نگاش کردم نه جواب دادم ...بازم سرشو نزدیک تر کرد...صداش جدی بود:
-منو نیگا کن
سرمو بالاآوردم ...قدم به سرشونشم نمی رسید ...عین تیرسیم برق می موند لامصب !!!!گفت :
- چرا ازم می ترسی آهو؟!
نمی خواستم جواب بدم ...اونم معلوم بود کلافه شده ...منتظر جوابم بود ولی انگار دریا به دادم رسید و همون موقع جلواومد يه خورده دعا خوندوفوت کرد تو صورتمون:
- چشم حسود کور ايشالله پدرام انقداين دخترو جلو همه تاب نده مردم چشم ندارن همه شون دارن در گوش هم پچ پچ مي کنن
- پدرام گفت:خودم چشماشونو در ميارم نترس دریا جون چیزی نمیشه
دريا رفت .پدرام اومد حرف بزنه که بازم يکي ازخدمتکاراي هتل جلواومدپدرام زیرلب غر می زد:
- الله اکبر ..اگه گذاشتن ما به زندگیمون برسیم !
خندم گرفته بود...خدمتکاره يه ظرف اسپند دستش بود.دورسرمون چرخوند.پدرام گفت:
- اِاِ خانم اينو ببريکي نزديکمون مي شه مي ذاره فرار مي کنه !
خنديدم ... خدمتکارگفت:
- خواهرتون گفتن آقا ببخشيدا ولي گفتن حتما بيارم ماشالله خانمتون خيلي ماهن پاي هم پير شين ايشالله
- پدرام خنديد:
- ولي من که خواهر ندارم ؟!
- والله اون خانوم لباس آبيه بود گفت بيام حالا نمي دونم کيه
- آها درسته دخترخالمه
زنه سر تکون دادورفت .گفتم :
-منظورش ازخواهرت کي بود؟
- دريارومي گفت فک مي کرد خواهرمه داشت آبرومونو مي بردا خوبه چراغا خاموشه!!!
اونشب بالاخره هرجور بود نذاشتم پدرام حرفاشو ادامه بده ...چون خودمم جوابشو نمی دونستم!آخرای عروسی که می خواستیم باماشین عروس دوماد رو برسونیم ...پدرام منو برد تو ماشین خودش ...البته قبلش ازمامان اجازمو گرفت ...ولی جون کن شدما ...مث سگ پشیمون شدم که رفتم تو ماشینش ...ازبس صدا سیستمه زیادبود، تند رفت ولایی کشید:
-پدراااااااام !!! وای یواش تر توروخدا
-بابا ترسو مزه عروس رسوندن به سرعتشه
همون موقع با یه سبقت خیلی وحشتناک ازماشین بهنام ...رد شدیم ...جیغ کشیدمو دستمو روچشمام گذاشتم ...چند ثانیه بعد صدای خندشو شنیدم بعدم زیر لبی گفت :
-خدا به دادم برسه
-چی ؟!
-میگم شما خوبی ؟!
-کوفت ...زهر ترک شدم...
-اِ...بی ادب ...
بالاخره جون سالم به در بردیم ومارو درست تحویل ننمون داد..............

صبح با تکوناي دست مامام ازخواب بيدارشدم :
- چيه مامان جون اول صبحي افتادي به جون من؟
- اول صبح چيه دختربلندشو زشته ساعت دهه. نيم ساعته پدرام اينجاس
بيرون رفتم وبه پدرام سلام کردم وبعد ازخوردن صبحانه باهم رفتيم تو اتاقم.پدرام درحالي که به اتاقم نگاه مي کردگفت:
- عروسکاي اتاقت بيشترشده ها يادم باشه برا تولدت عروسک بخرم مث اين که ميخواي انباربزني!
-لبخندزدم :
- همه عروسکاي دوران کودکيه دیگه
- آهو بايد آماده شي بريم
-باتعجب گفتم :
جااااااااااااااااااان ؟؟؟بریم ؟کجا؟
- خب اصفهان ديگه براامشب بليط داريم
باناراحتي گفتم :
- ولي من نميخوام برگردم اصلا هنوزدرست با مامانم حرف نزدم
- مي دونم ولي بايدحتما بريم من بيمارستان ومطبم مونده توهم دانشگاهت
- حالا نميشه چندروزديگه خودم بيام؟
- نه خير باهم ميريم
- من نميام
- اِ...یعنی چی ؟
- همین که هس...
- حالااگه یکی دیگه ازت خواسته بود روچشمت مي ذاشتي من که خواهش ميکنم نميخوام نميام راه ميندازي!!!
عجب شيطوني بود اين پدرام!
-گفتم :
- به هرحال مامان اين جوري دق ميکنه
- مامانت دیگه عادت کرده ...اصلا پاشو بریم تا یه نفس راحتم بکشه ....مي بيني توروخدا هيچ کس نيست يه ساعت کنارمن بشینه بريم اصفهان اين مادربزرگم عين تو برام بهونه مياره
ازته دل خنديدم وگفتم :
- آره جون خودت... ازاين جا که پاتوگذاشتي تواصفهان دخترا مي ريزن دورمون حالا تازه ازده هزارنفردونفر کم شده هنوزنه هزارونهصدونودوهشتاي ديگه هستن اصلا نگران تنهاييت نباش!!!
- نه بابا؟!جون من ؟!

مطالب مشابه :


جزیره ی گنج نوشته ی لویی استیونسن

از کتاب،فیلم و سریال - جزیره ی گنج نوشته ی لویی استیونسن منبع دانلود : عاشقان رمان.




ماجرای پنج دوست در جزیره گنج

دانلود رمان های فانتزی - ماجرای پنج دوست در جزیره گنج - - دانلود رمان های فانتزی




رمان تاوان بوسه های تو

رمان ♥ - رمان -برادرت روی گنج نشسته ؟ خنده بلندی سر داد سری تکون دادم و گفتم : مبارکت باشه ! !




روزهای بی کسی - ( قسمت هجدهم )

عاشقان رمان - روزهای بی کسی - ( قسمت هجدهم ) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها




روزهای بی کسی - ( قسمت نوزدهم )

عاشقان رمان - روزهای بی کسی - ( قسمت نوزدهم ) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها




برچسب :