رمان لعیای عشق
داشتم فیزیک را حل می کردم که صدای مادر م بلند شد لعیا بیا کار داریم .
خواستم
خودم را به نشنیدن بزنم که دوباره صدای مادرم بلند شد لعیا میای یا بیام
ان دفتر و کتاب رو پرت کنم تو کوچه خودکار را به زمین انداختم دیگه فایده
نداشت .
مادرم میدانست که حساسیت من در سهام و کتابها مه تا میخواست من رو مجبور به کاری بکند از انها مایه می گذاشت
دفتر
را با ناراحتی بستم . تنها وسیله نجات از این زندگی سخت و فقط الود را درس
خواندن و رسیدن به مدارج بالا ی عملی می دانستم و می خواستم سعی کنم در
دانشگاه دولتی قبول بشم . با بدون هزینه اضافی به تحصیلاتم ادامه بدم
.البته رفتن به دانشگاه دولتی هم هزینه داشت ولی خیلی کمتر .
صدای مادرم بند خیالم را پاره کرد . دویدم و گفتم :جانم مادر عزیزم . الهی قربونت برم . چیکار کنم
لیلا کنار مادر نشسته بود و سبزی پاک می کرد گفت :اگر این زبان رو نداشتی جات هیچ کجا نبود مثل من
مادرم گفت :کاری نداره تو هم یاد بگیر . لیلا صورتش را به عنوان بی اهمیتی به سمت دیگر گرفت . باید در سبزی پاک کردن کمک میکردم
نشستم و گفتم :چند کیلو است ؟
مادرم گفت :بیست کیلو برای زهرا خانم گرفتم . سه نفری پاک کنیم زودتر تمام میشه
لیلا با غرولند گفت :مادر کی این سبزی پاک کردن ها تمام میشه ؟
مادر گفت :هر وقت در امد پدرتان بیشتر بشه
لیلا
گفت :پس هیچ وقت . خسته شدم . از بس سبزی پاک کردم به خدا دیگه همه چی را
رنگ رنگ سبز می بینم . اسمان سبز . درختها سبز . زمین سبز . صورت ها سبز .
از هر چی رنگ سبزه حالم بهم می خوره
داشتم به سوال فیزیک م فکر می کردم که سوال لیلا منو از فکر بیرون اورد .
لیلا گفت :خواست کجاست لعیا ؟
گفتم :چی گفتی ؟
-پرسیدم تو از رنگ سبز خوشت میاد یا نه ؟
-برام فرقی نمی کنه چی رنگی داشته باشه .
با چشم های گشاد شده گفت :چی چه رنگی داشته باشه ؟
-نمی دونم حتما لباس رو میگی دیگه
-بابا تو خیلی از مرحله پرتی . کدوم لباس . مگه ما به جز عید ها . روزهای دیگر هم لباس می خریم ؟
-پس چی رنگ سبزش بده ؟
-ولش کن پشیمون شدم نمی خواد جواب بدی
من
پیش دانشگاهی بودم و برای کنکور خودم را آماده می کردم . لیلا سال دوم بود
و زیاد اهل درس نبود . همیشه می گفت زیاد نمی خواد درس بخونه .
سبزی ها تمام شد . مادر سبزی ها رو در اب خیس کرد و بعد از شستن دست هام گفتم :مادر برم سر در سهام ؟
-اول فکر شام را بکن بعد
به
دیوار تکیه دادم . به یخچال خیره شدم . فکر کردن به شام و ناهار در خانه
ما از فکر کردن به مسائل فیزیک و جبر سخت تر بود . هر چی می خواستی درست
کنی یه چیز ی رو کم داشت .
-شما بگو چه غذایی درست کنم . من درست کنم
لیلا گفت :خیلی زحمت می کشی ان که قسمت اصلی مسئله است خانم رتبه اول فیزیک و ریاضی استان
-فکر م به جایی نمی رسه
-فکر کن این شام جواب مسئله است و تو باید براش صورت مسئله بسازی
در حالی که تو صورتش لبخند زدم گفتم :لیلا الهی قربونت بروم تو این مسئله سازی رتبه اول خانه ای تو بگو
-غیر ممکنه یاد ته ان روز ریاضی هامو حل نکردی؟
-ان که به خاطر خودت بود بهت گفتم که تو سعی کن حل کنی اگر نتونستی کمکت می کنم
-این یعنی حل نمی کنم دیگه
-نه
این کمک کردن به همدیگر در یادگیری درسها ست.خواهش می کنم لیلا به دادم
برس فردا امتحان فیزیک دارم هنوز نصف کتاب را نخوندم -خوب ببینم چی داریم .
در یخچال را باز کرد و بعد از بررسی تمام مواد منزل گفت می تونی کو کوی
سیب زمینی درست کن .
-تخم مرغ داریم ؟
-اره یکی داریم . بوسه ای بر گونه اش زدم و گفتم :واقعاً کمکم کردی . جبران می کنم . خندید و از آشپزخانه خارج شد .
منزل
ما یک خانه 45 متری بود البته ویلایی یعنی یک حیاط کوچک هم به اندازه
بالکن داشت . خانه نقلی و گرم و صمیمی و به قول پدرم مال خودمان بود و
مستاجر نبودیم . یک دنیا ارزش داشت .
بعد از درست کردن غذا رفتم سراغ در
سام . تا ساعت ده شب همه مسئله ها را حل کرده بودم . مرور هم کردم . لیلا
در خرد کردن سبزی نذاشت کمک شان کنم . گفت :تو درست را بخوان
-مگه خودت درس نداری ؟
-نه مثل تو راحت باش . می دونستم داره ولی دلش نمی خواد بخونه .
ساعت ده و نیم پدر امد با لبخند به استقبالش رفتم . خیلی خسته بود . شام خوردیم . و برای خواب با لیلا رخت خواب ها رو انداختیم .
مادر باز داشت از خواستگار با پدر صحبت می کرد .ان شب من و لیلا زود خواب مان برد .
یکی دو روزی بود که مادرم مرموز شده بود اینو لیلا می گفت من فقط به کتاب و درسم فکر می کردم ولی لیلا براش اصلا مهم نبود .
-زیاد بهش فکر نکن بالاخره مادر میگه چی شده و بالاخره گفت ولی چه گفتنی
دور
سفره شام جمع بودیم شام رو لیلا درست کرده بود که واقعاً لذیذ و خوشمزه
بود .البته لیلا واقعاً به آشپزی و خانه داری علاقه داشت .
خواستم ظرف ها رو به آشپزخانه ببرم که پدرم دستم را گرفت و گفت :لعیا جان بیا بشین بابا دو کلمه حرف باهات دارم
دستم
لرزید . از سن چهارده سالگی تاکنون هر بار که خواستگاری می خواست به خانه
مان راه پیدا کند مادر به پدرم متوسل می شد . و پدرم هم این گونه مرا مجاب
می کرد . مادر همیشه دلش می خواست من را شوهر بدهد ولی من قبول نمی کردم .
نشستم
پدر شروع کرد دخترم تو دیگر بزرگ شدی برای خودت خانمی شدی مردم این رو می
بینند . دلشون می خواد یک دختر خوب برای پسرشون انتخاب کنند تا با هم
خوشبخت بشن . برای همین میان خونه ما و گرنه ما نه مال دنیا داریم نه خونه
آنچنانی .. تا اخرش رفتم یک خواستگار جدید .
پدرم گفت :لعیا جان گوش می کنی ؟
-بله بابا میدونم اما توی این شهر دختر خوب و خانم زیاده
-هست
ما نمی گیم نیست ولی خب یک کمی زیبایی هم شرطه ماشاءالله این شکل و شمای
لی که تو داری بخت همه دخترهای نجیب رو قفل کرده . بذار تو بری بلکه فرجی
برای انها بشه
لیلا با خنده گفت :اره والله قبول دارم تا این لعیا نره . کار برای بعضی ها اسون نمیشه . و منظورش خودش بود .
مادر گفت :لیلا خجالت بکش
لیلا گفت :برای دخترای نجیب می گم .
همه خندیدیم . در این میان به صورت لیلا نگاه کردم چرا لیلا نه .اره فکر خوبی است باید اون رو زودتر شوهر بدم
بابام
که فکر کرد لبخند من از روی رضایت است دیگر دنباله حرف رو نگرفت . فردا
منزل ما خانه تکانی بود . وقتی که نزول خواستگار بود با ید همه جا برق می
زد . در این میان فهمیدم که خواستگار قراره فردا شب بیان . چیزی نگفتم و به
قول لیلا نگاه های آنچنانی کردم . که مادر از تعجب داشت شاخ در می اورد
روز خواستگاری کاری نداشتم میوه ها و شیرینی ها چیده شده بود و ما آماده پذیرایی از میهمان ها بودیم
هر
چه مادرم اصرار کرد به حمام برم نرفتم . گفتم فردا که جمعه است . مادرم به
سختی قبول کرد . اما لیلا را به زور فرستادم حمام . لیلا از زیبایی چیزی
کم نداشت . فرق لیلا با من در رنگ پوست مان بود . من گندم گون رو مهتابی و
لیلا گندم گون و خورشیدی . به قول خودش پوستش کمی تیره تر از من بود. هر دو
چشمان درشت مشکی و لب های گوشتی و البته قد لیلا از من کمی بلند تر بود .
صدای زنگ در خبر از امدن خواستگارها داد . مادرم شتاب گفت :لعیا تو هنوز لباس نپوشیدی . امدند
بعد هم سریع رفت .
لیلا در حالی که موهایش را برس می کشید گفت :لعیا حاضر نیم شی ؟
-نه
-شوخی نکن . می دونی اقا جون چقدر دلخور میشه ؟
-نه نمیشه
-حسابت با مادر که به کرام الکاتبین می افتد و بس
-نمی افته
-خیلی
خوش خیالی . هی به مامان گفتم این لعیا راضی نیست گفت نه این راضیه .
ندیدی چطور وقتی بابات گفت خندید . حالا می رسه به حرف من .
-تو یک نقشهای داری که اینقدر راحت نشستی و هیچی نمی گی یا الله بگو ببینم چه کار می خوای بکنی ؟
-خواهر خوبم لیلا
-آهنگ خر شو نزن که این دفعه هیچ کاری نمی تونم برات بکنم
-تو صبر کن تا بگم .
با
بفرمایید مادر میهمانان وارد شدند . از لای در نگاهشان کردیم . سه خانم و
یک مرد بودند . مرده صورتش دیده نمی شد . اما قد بلند و با هیکل مناسب و کت
و شلوار قهوه ای پوشیده بود .
لیلا با خواهش گفت :لعیا جان . بلند شو
لباس تو عوض کن . چادر سرت کن .الان مامان صدات می کنه . نری بیرون ابرومون
میره . نگاهش کردم عین مامان حرف میزد
-اگر می خوای ابرومون نره فقط یک کار میشه
-چه کاری ؟
-تو آماده شی برو بیرون . جا خورد . روی زمین نشست .
خندید و گفت :شوخی مسخره ای کردی بلندشو الان وقت این حرف ها نیست .
-اصلا شوخی نکردم تو برای ازدواج و مادر شدن و همسر داری ساخته شدی ولی من نه . چرا از این فرصت استفاده نمی کنی
-تو بزرگتری
-این که مهم نیست
-انها تو را می خواهند
-نه . شنیدم که مادر با تلفن به فخر ی خانم گفت دختر منو که ندیدید چه طور پسندیدند . پس منو نمی خواهند
بلند شد یعنی من حاضر بشم و دیوانه شدی .
-نه انها از کجا می فهمند که من بیرون رفتم یا تو . اگر رفتی و دیدن و پسندیدند یک فکری براش می کنیم .
صدای مادر بلند شد دخترم عزیزم
این شیوه مادرم بود که اسم ما را در مقابل دیگران نگوید .
با
التماس به لیلا نگاه کردم با جهش در کمد را باز کرد و بلوز و دامن ابی
اسمانی را که خودش دوخته بود بیرون اورد و سریع تنش کرد موهایش را باز کرد و
دوریش ریخت و چادر سفید با گلهای بنفشه را بر سرش کرد . چشمکی به او زدم و
گونه اش را برای تشکر بوسیدم . دلم می خواست بیرون بودم و صورت مادرم
دیدنی بود . شب وقتی کنار لیلا دراز کشیده بودم به حرفهایش گوش کردم .
لیلا
گفت :دلم داشت از سینه بیرون میزد انقدر که به سینه ام می کوبید . در را
باز کردم مادر با دیدن سینی چای در دست خشکش زد . سلام کردم میهمان ها جلوی
پایم بلند شدند .
با خجالت تعارف شان کردم تا بنشیند . رفتم جلو سینی
چای رو به انها تعارف کردم انها با لبخند . ماشاءالله گویان چای را برمی
داشتند و من لبخند می زدم . به آقای داماد که رسیدم تعارف کردم ولی دستی
برای برداشتن چای دراز نمی شد . سرم را که پایین بود بلند کردم و نگاهم به
او افتاد . چشم های مشکی درشت زیر ابروهای پر پشت مردانه و ریش و سیبلی که
سعی شده بود یادگاری از شان در صورت باقی بماند .
گیرائی چشم ها به
قدری بود که من و اون یادمان رفت کجاییم . صدای خانمی که نزدیک ان اقا
نشسته بود ما را به خودمان اورد . سینا جان بردار .بردار . عروس خانم خسته
شدند و او از خجالت سرش را پایین انداخت . باورت نمیشه ولی هر دو هل شدیم و
چایی رو ریختیم . او با گفتن یک ببخشید و من هم معذرت خواهی کردم . که
مادرش گفت عیبی نداره اب روشنایی میاره . خیره . لیلا اینها را برام تعریف
میکرد چنان شور و نشاطی از حرفهایش ساطع می شد که دلم روشن شد از کار یکه
کردم خشنود شدم .
مادرم بعد از رفتن مهمان ها اصلا به روی من نیاورد که
چه کار کردم. فردا که از مدرسه برگشتم درست هایم را خواندم و شام درست
کردم . مادرم خیلی خوشحال بود .پدرم مثل همیشه خسته به خانه برگشت . بعد از
خوش و بش مادرم به او گفت که انگار می خوان دوباره بیان تا دختر و پسر با
هم صحبت کنند .
پدرم از مادرم پرسید :خوب نظر لعیا چپه ؟
مادرم به
من و لیلا نگاه کرد . انگار هنوز به پدر نگفته بود که لیلا به جای من رفته .
مادرم می خاست که خودمان کارمان را به پدر توضیح بدیم .من و لیلا سرمان را
پایین انداختیم .
پدر دوباره گفت :لعیا خانم تو بگو حالا چیکار کنیم ؟
با شجاعت گفتم :هر چی لیلا بگه
صورت لیلا مثل گل سرخ رنگین شد . پدرم گفت :یعنی چی این زندگی توئه چرا هر چی او بگه ؟
-برای اینکه قراره لیلا خواهر بزرگه باشه
-یعنی چی؟
مادر گفت :یعنی اینکه لعیا خانم روز خواستگاری لیلا را به چای خودش فرستاد پیش خانواده داماد
صدای خنده پدرم بلند شد . سرم را بلند کردم .اما لیلا همچنان سرش پایین بود .
پدرم گفت :حالا که خودتون حرفی ندارید ما چه کاره ایم . حالا از لیلا خانم می پرسیم .بابا جان جواب فخری خانم را چی بدیم .؟
لیلا سکوت کرده بود پدرم گفت :لیلا جان . سکوت علامت رضایت هست یا تو یکی را داری جای خودت بفرستی . باز همه خندیدیم .
لیلا با لبخند کوچکی باز هم به سکوتش ادامه داد .
پدر
خندید گفت :خانم بگو این دفعه جمعه بیان که من این پسر خوشبخت رو که دل
دختر منو برده بتونم ببینم . لیلا شرمگین از سر سفره بلند شد و به اتاق
دیگر رفت .
بالاخره روز جمعه فرا رسید . با اجازه پدرم به خانه عمویم
رفتم دلم نمی خواست فعلا خانواده داماد مرا می دیدند . روز خوبی را در خانه
عمویم گذراندم . شب پدرم به دنبالم امد . در راه منزل پدرم سر صحبت را بار
کرد گفت :لعیا نظرت چیه ؟
-راجع به چی ؟
-ازدواج لیلا ؟
-به سلامتی جواب مثبت دادین ؟
-هنوز نه اول باید برویم تحقیق ولی این طور که پیداست پسر خوبیه خانواده هم معقول و خوب هستند .
-چقدر درس خونده ؟
-تو به جز درس به چیز دیگه ای فکر نمی کنی دختر جون بفهم همه چی که درس نمیشه .
-زندگی هم بی معلومات نمیشه .
-امیدوارم برای تو همیشه همین طور باشه .
-خوب نگفتید شغلش چیه ؟؟
-اقا سینا همان طور که خانواده اش گفتند جوش کاره
-مغازه داره ؟
-نه تازه کاره
-اگر ناراحت نمیشید یک سوال دیگه بکنم ؟
-دیپلم داره
-نظر لیلا چیه ؟
-یعنی به تو نگفته –
-نه مگه به شما گفته ؟
-به من که نه ولی به مادرش گفته در صورت رضایت من اون هم راضیه
-شما موافق ید ؟
-چرا نباشم ؟
-اخه لیلا تازه دوباره که اونو دیده چطور می خواهد اونو بشناسه و باهاش پیوند زناشویی ببنده و یک عمر زیر یک سقف باهاش زندگی کنه ؟
-چه
عیبی داره همه ما این طوری زندگیمون رو شروع کردیم و خیلی هم خوشبختیم .
تو چه ایرادی در زندگی ما می بینی ؟ دخترم یاد بگیر در مسیر رودخانه شنا
کنی چون موفق تری . اگر بخواهی خلاف جهت رودخانه حرکت کنی . روز خسته میشی و
شکست می خوری ؟
-تو چی ؟ تو مسابقه شنا کردن ؟ اصلا حواسم به مثال پدرم نبود یک دفعه اولین جمله ای را که به ذهنم رسید بلند بیان کردم .
اخم
های پدرم در هم رفت . دیگر چیزی نگفت . وقتی به خانه رسیدیم . پدر گفت
:لیلا انتخابش را کرده سعی نکن با این فلسفه بافی ها عقیده اش را عوض کنی
آهسته گفتم :چشم .
وارد
خانه شدیم . مادرم خیلی خوشحال بود .بعد از سلام کردن به اتاقم رفتم .لیلا
هم توی اتاق نشسته بود . نشستم و به درسهای خودم پرداختم و با خودم عهد
کردم که دیگر راجع به ازدواج با کسی در این خانه حرف نزنم .
پدرم بعد از تحقیق به خانواده داماد جواب مثبت داد و لیلا هم از این
تصمیم خیلی خوشحال شد . مراسم بله برون انجام شد و در مراسم پدرم به همه
گفته بود که لعیا قصد ازدواج نداره و با توافق من لیلا می خواهد زودتر
ازدواج کند فامیل ها قانع شدند برای انها فرقی نمی کرد که کی اول شوهر کند .
قرار شد که فعلا عقد محضری کنند و بعد از یک سال دیگه مراسم عقد و عروسی
را مفصل با هم بگیرند .
بعد از رفتن همه مهمان ها پدر و مادرم خیلی نگران بودند .
مادرم به پدرم گفت :حالا جهیزیه رو چه کار کنیم ؟
-خدا بزرگه چهار تکه از بزرگاشو که انها قبول کردند بگیرند برای بقیه هم خدا خودش می رسونه
-اره میدونم ولی از کجا ما تو خرج زندگیمون هم مو ندیم ؟
پدرم
سرافکنده و خاموش به زمین نگاه می کرد . لیلا توی درگاه اتاق ایستاده بود
.گوش می کرد . بعد رفت تو اتاق و در را بست . من هم رفتم تو اتاق و رخت و
خواب پدر و مادر را برایشان آوردم
لیلا کنار اتاق نشسته بود . پاهاش را بغل گرفته بود و مغموم به زمین خیره شده بود .
-چی شده حالا غمبرک زدی ؟
کاش قبول نکرده بودم؟
-چرا ؟ یعنی از سینا خوشت نمیاد ؟
-نه حرف این نیست . امشب وقتی یک دوبار نگاهم توی نگاهش افتاد ناخواسته تپش قلبم زیاد شد . می دونم دوستش دارم . ولی بابا و مامان ..
می
دانستم نگران است گفتم :حالا تا سال دیگه خدا بزرگه . فعلا فقط به حال فکر
کن بقیه اش را ولش کن مگه توی قران نخوندی . که می گوید . اگر مومن ید .
نه اندوه گذشته و نه ترس از اینده پس نشون بده مومنی .
-نمی دونم تو رشته ات ریاضی فیزیکه یا معارف اسلامی . اومد تو رخت خوابش خوابید .
-دلیل نمیشه که من ریاضی فیزیک می خونم و قران را بلد نباشم اینها بهم مربوطند .هم ریاضی ه قران همه علوم خدا دادی هستند .
به نظرت مهریه ات کم نیست ؟
-نه
اصل تفاهمه . مهریه به چه درد می خوره . اگر مرد خوب باشه با مهر کم زندگی
خوشی می سازه . اگر مهر زیاد باشه ولی مرد بد جنس باشه همه را می بخشی و
فرار...
-خدایی لیلا . تو بیشتر از من می فهمی ها نمی دونستم .
-چون همش سرت تو درس و کتابه . نه دورو برت را می بینی و نه به کسی کار داری؟. این را گفت و خوابید .
شاید لیلا درست می گفت ولی من دنبال این بود که خانواده رو از فقر نجات بدم . بعد به فکر دورو برم باشم .
یک هفته بعد لیلا و سینا عقد مختصری کردند بعد از عقد دنبال لیلا گشتم
که مادرم گفت :نگرد لیلا نیامد . خانواده شوهرش بردندش . خونه خودشون به ما
هم تعارف کردند ولی ما قبول نکردیم .
دلم می خواست برای لیلا مراسم
بگیرم ولی با کدام پول نمیشد از کسی گرفت . روزها پشت سر هم مثل باد می
گذشت . سینا پسر خوب و کمی هم خجالتی بود . بیشتر لیلا را با خودش به خانه
شان می برد . البته مادرم با این کارش موافق بود چون کمتر به خرج می افتاد .
سینا از وضع زندگیمون خبر داشت . کارهای خانه بیشتر شده بود . مادرم اصرار
داشت که برای گرفتن جهیزیه باید بیشتر سبزی پاک کرد . ولی پول جهیزیه با
این کارها جور نمیشد . لیلا که اهل درس نبود انگار با شوهر کردنش هم درس و
کتاب را بوسیده و گذاشت کنار
امتحانات اخر سال را با نمرات عالی تمام کردم . باید کنکور می دادم البته با اضطراب و نگرانی برگزار کردم . هر روز که می گذشت پدر را غمگین تر می دیدم . هر شب شانه هایش خمیده تر می شد . می دانستم به فکر جهیزیه لیلا و به قول خودش برگزاری ابرویش بود . مادر هم فقط توانسته بود چند تکه از جهیزیه لیلا رو تهیه کند . همه در خانه می دانستند که با این وضع هر گز بعد از پنجاه سال هم نمیشه جهیزیه را فراهم کرد .
بدون اینکه به کسی بگویم به دنبال کار گشتم . تازه وقتی به برای مصاحبه
رفتم همه فهمیدند البته مخالف بودند ولی من باید کار پیدا می کردم . مادرم
سکوت کرده بود . ولی پدرم می گفت که کاری پیدا نمی کنم . یک روز برای
مصاحبه به دفتر ساختمانی رفتم تا ببینم می تونم منشی خوبی باشم یا نه ؟
وقتی نوبتم شد به اتاق رفتم . سه مرد را دیدم که تقریبا در یک رده سنی
بودند از سی تا چهل ساله دور میزی نشسته بودند . برای انها حقیقت رو گفتم
که می خوام کار پیدا کنم تا جهیزیه خواهرم را درست کنم . انها هم بعد از
گرفتن شماره تلفنم ازم خداحافظی کردند . از اتاق بیرون امدم . قرار شد که
اگر موافقت کردند به من زنگ بزنند .
از ساختمان بیرون امدم . می خواستم راهی خانه بشم که یک نفر صدام کرد :خانم امین .
برگشتم یکی از مردها که پشت میز نشسته بود صدام کرده بود .
گفتم :بله بفرمایید
به من رسید و گفت :چقدر با سرعت راه می روید خیلی تلاش کردم زودتر به شما برسم
-بابت چه کاری ؟ خودتون که فرمودید در صورت قبول شدن تماس می گیرید .
-کار
دیگری باهاتون داشتم. با تعجب نگاهش کردم ادامه داد :منصوریان هستم . یکی
از سهامداران شرکت .تعجب نکنید کاری که من دارم مربوط به کار منشی گیری
نیست .
-پس چی ؟
-میدونید چون شما مدرک بالا ندارید و مسلط به کامپیوتر نیستید . بعید می دونم شریکانم شما را برای این کار در نظر بگیرند
ناامیدانه به او نگاه کردم . گفت :برای همین خدمتتون رسیدم که بگم در صورت تمایل شما من یک کار دیگر برای شما در نظر دارم
-چه جور کاری؟
-مگه نگفتید به پولش نیاز دارید ؟
-بله نیاز دارم ولی نه هر کاری و هر پولی
-لطفاً خیال بد نکنید اجازه بدهید براتون توضیح بدم
بعد
برام خلاصه گفت که پسر عمویی داره که معلوم نیست بر اثر چه علتی که هنوز
پزشکان هم نفهمیدند چندین ماهه در حالت بیهوشی یا به اصطلاح کما به سر می
بره این چند ماه را در بیمارستان در بخش مراقبت های ویژه بوده ولی خانواده
عموش که خیلی نگران بودند تصمیم گرفتن پسرشان را به خانه ببرند و تحت نظر
خودشان باشه . و البته پزشکان متخصص ولی در خانه و همه دستگاهای ویژه
پیگیری حیات او را هم خریدند و درخانه به او وصل کرده اند .
-یعنی یک اتاق خصوصی مراقبتهای ویژه در خانه درست کرده اند
-تقریبا همین که شما می گویید
-چه کمکی از من ساخته است ؟
-شما گفتید که دوره ای کمکهای اولیه دیده اید و همین طور تزریقات و پانسمان را در حد یک کمک بهیار دیده اید ؟
-بله
-خوب
عموم دنبال یک پرستار تمام وقت برای پسرش می گرده و حقوقی که می پردازد
خیلی بیشتر از حقوق است که ما که برای منشی در نظر گرفتیم
-شرایط کاریش چطوریه ؟
-یک
اتاق40 متری که یک تخت و سه چهار تا دستگاه پزشکی داخلش گذاشته و چون قبلا
برای خود پسر عموم بوده کامپیوتر و تلویزیون و وسایل یک خانه کوچیک را هم
داره شما فقط وظیفتون چک کردن علائم حیاتی بیمار و گاهی بعضی تزریقات است
چون وظیفه نظافت ان را یک پرستار مرد روزی دو سه بار انجام میدهد .
با تردید گفتم :می دونید اگه زن بود . تردیدی در قبول ش نمی کردم ولی گفتید یک مرده
-یک مرد تقریبا نیمه مرده
بعد
از سکوت من گفت :می خواید بریم خودتون از نزدیک ببیند . نمیدونستم قبول
کنم یا نه یک لحظه از ذهنم گذشته نکنه دروغ بگه . ولی از چهر هاش صداقت می
بارید . خودم را به خدا سپردم و گفتم شما ادرس رو بدید من خودم میروم
-اگر افتخار بدهید با هم راهی بشویم من ماشین دارم
-نه ممنونم اجازه بدهید خودم برم
-باشه هر طور شما راحت ید
بعد آدرس و شماره تلفن را روی کاغذ نوشت . گفت :این آدرس و هر جا گیر کردید با من تماس بگیرید راهنماییتون کنم
قبول کردم و بعد از خداحافظی راه افتادم . که دوباره صدایم کرد و گفت :ببخشید خانم امین الان تشریف می برید ؟
-با اجازت ون .
-بفرمایید
. پس من هم می روم انجا منتظرتون می مونم کمی رفت و دوباره گفت :ببخشید
خانم امین با چه وسیله ای نقلیه ای می خواهید بیایید ؟
-داشتم آدرس را می خواندم تا ببینم خط مترو به انجا می خوره تا با مترو بیایم
-اگر این طور بخواهید بیایید شب می رسید . لطفاً قبول کنید و بعد از کمی مکث گفت :به من اطمینان کنید
-چشم هر طور شما بفرمایید
-پس از این طرف تشریف بیاورید . ماشین آنجاست
جلوتر
رفت به سمت ماشین مدل بالای نقره ای شاسی بلند به قول لیلا از آنهایی که
ادم عشق میکنه سوارش بشه . در عقب را باز کرد و گفت :بفرمایید می دونم جلو
نمی نشینید
در حالی که سرم پایین بود سوار شدم و تشکر کردم .
منزل عموی ایشون اخر تهران یا به قولی اول تهران بود . جلوی خانه نگه داشت .
-اینه منزلشون ؟
-بله عیبی داره ؟
-نه اخه این قصره نه خانه
-چه
فایده قصری که هیچ کس داخلش دلخوش نیست .کاش خانه ای کوچک بود ولی شادی و
سرور بزرگش می کرد نه قصری که غم و غصه تاریکش کرده . به او جوابی ندادم .
ماشین را پارک کرد و اول خودش کنار در ایستاد و زنک را فشار داد و من با کمی فاصله ایستادم.
قدم
به خانه گذاشتیم . که تا ان روز شبیه اش را حتی در فیلم ندیده بودم . حیاط
بی شباهت به باغ نبود . استخر بزرگ . باغچه ای پر گل . چراغ های رنگارنگ
که حتما در شب روشن می شدند . زمین فرشی که ما را به سمت خانه میبرد .
بعد از گذشتن از حیاط به بالکن خانه رسیدم که یک خانمی منتظر ما بود .
آقای
منصوریان با او دست داد سلام و احوالپرسی کرد . بعد منو فقط به عنوان خانم
امین معرفی کرد . من هم به او سلام کرد . او به گرمی جواب داد . با دقت
نگاهش کردم . بلوز و دامنی طوسی رنگ به تن داشت که اندامش را که متناسب و
موزون بود به طرز زیبایی قاب گرفته بود . موهای بلند خرمائی زیبایی داشت .
جلوتر از ما راه افتاد . از راهرویی گذشتیم . منزل به طرز زیبایی مفروش و
مبله شده بود . همه وسایل گران قیمت و شیک بودند . تلویزیون که چه عرض کنم
سینمایی خانواده بزرگی در ضلع یکی از دیوارهای سالن که سرو ته اش معلوم
نبود قرار داشت .
همان جور که اطراف را نگاه می کردم دیدم که آقای
منصوریان با ان خانم دارن یواش صحبت می کنند . یکی دوبار اون خانم برگشت و
منو نگاه کرد . بالاخره کنار یک در ایستاد . و گفت :این جاست
در را
آهسته باز کرد و بعد از ما خواهش کرد کفش های مخصوص پلاستیکی بپوشیم . بعد
چادر منو گرفت و یک لباس یک سره سفید که خیلی شبیه مان تو بود به من و آقای
منصوریان داد . وارد اتاقی که آقای منصوریان گفته بود شدیم . وسط اتاق
تختی قرار داشت و جوانی حدوداً 26 یا 27 سال با موهای لختی که کمی روی
پیشانیش ریخته بود خوابیده بود .به دقت نگاهش کردم .مژه های بلندش مثل دو
سایه بان از چشمان خوابش محافظت می کرد . بینی قلمی کشیده و دو گونه برجسته
و لبهای کلفت در عین حال مردانه و جمع و جور .انگار فردی را در خواب تماشا
میکردی .چندین دستگاه مختلف به او متصل بود . دو تا به دست چپش یکی هم به
قلبش وصل بود . تا ضربان قلبش را مشخص کند .
بلوز و شلوار سبز یشمی تنش
بود . که جذابیتش را بیشتر میکرد . ناخواسته به سمت او کشش پیدا کردم . دلم
می خواست که او انجا نخوابیده باشه . بلند شه و مثل همه مردم به زندگی
ادامه بدهد . به تختش نزدیک شدم .
از اطرافم غافل بودم که صدای گفت :خانم امین
برگشتم
تازه متوجه صوت آقای منصوریان شدم که چقدر شبیه مردی بود که روی تخت
خوابیده بود . البته با کمی تفاوت در گونه ها و حالت موها . با خجلت سرم را
پایین آوردم و گفتم :بفرمایید
-این خانم همان طور که تا حالا متوجه شدید . خانم عموم هستند . یعنی مادر روبیک
-روبیک ؟؟؟
-بله
این آقایی که اینجا خوابیدند و با دست به ان تخت اشاره کرد . پس اسمش
روبیک بود . چه اسم قشنگی تا حالا نشنیده بودم . نگاهم به مادرش افتاد که
دانه های اشک را از چهر هاش می سترد . چه انگشتان ظریفی داشت معلوم بود هیچ
کاری انجام نداده
-خانم عموم می خواهند اگر شما تمایل دارید که این کار را داشته باشید با شما صحبت کنند
-در خدمتشون هستم
از اتاق بیرون امدیم و لباس ها رو در سبد گذاشتیم . چادرم را سرم کردم و با دعوت انها به سمت مبل های سالن رفتیم و نشستیم .
زن عموی آقای منصوریان رو به من گفت :من الهه هستم
-خوشوقتم من هم لعیا امین هستم
-چه اسم زیبایی . تشکر کردم ادامه داد :سامان جان . برام گفتن که شما را چطور پیدا کردند . ولی می خواهم از زبون خودتون بشنوم؟
براش
گفتم که امسال دیپلم گرفتم و پارسال مدرک کمک بهیاری را گرفتهام . و کنکور
دادم و منتظر جواب ان هستم . و قصدم ادامه تحصیلیه و الان به خاطر شرایط
خانواده قصدم کار کردن است
چای و شیرینی اورده شد و به هر کدام تعارف شد . فنجانی چای برداشتم .
الهه
خانم گفت :نمیدونم سامان چقدر براتون از شرایط ما گفته . همان طور که
دیدید پسر من یک بار بناگاه بیهوش شد و دیگه بهوش نیامد . بهترین دکترها
ویزیتش کردند ولی فایده ای نداشت . مدت سه ماه در بیمارستان بود ولی چون
نمی توانستم تحمل کنم اونجا باشه به خانه اوردمش تا زیر نظر خودمون باشه .
پزشکان معتقدند که اون داره با زندگی مبارزه می کنه و خودش نمی خواهد بهوش
بیاد چون انگیزه ای برای زندگی نداره و به یکباره زیر گریه زد و با دستانش
جلوی صورتش را گرفت.
دلم گرفت کنارش رفتم . دستم را روی دستش گذاشتم گفتم :خدا بزرگه اینقدر بی تابی نکنید
نمی دونم از شنیدن اسم خدا بود که انگار تعجب زده نگاهم می کد .
گفت
:ما نیاز به یک پرستار تمام وقت داریم که کنار روبیک باشه و علائم حیاتی
اون را چک کنه و کارهایی را که پزشکش توصیه میکنه انجام بده .
-تمام وقت یعنی چی ؟
-یعنی
شبانه روزی . حقوق خوبی هم می پردازیم . و مبلغ حقوق را گفت که سرم سوت
کشید سه برابر حقوقی که پدر م بعد از یک روز جون کندن می گرفت شاید هم کمی
بیشتر .
-البته اگر روبیک به هوش بیاد پاداش هم خواهیم داد .
-مسئله
ای نیست میدونید من باید با پدرم صحبت کنم و ببینم ایا اجازه می ده من
شبانه روز باشم یا نه . شما اجازه بدید من با انها مشورت کنم بعد دوباره
خدمتتون برسم .
سامان گفت :کار سختی نیست روبیک که بی هو شه ان اتاق هم
به حد کافی بزرگه که یک تخت کنار اتاق براتون می گذارن . سرویس بهداشتی هم
هست . این باعث می شه که شما کاملا راحت باشد و احتیاجی به بیرون امدم زیاد
نیست . البته وقتی که پرستار مرد برای تمیز کردن میاد شما می تونید برید
تو حیاط یا هر جا که می خواستید برید . من هم فهمیدم که شما اهل کتاب هم
هستید عموم کتابخانه بزرگی داره که میتونید از انها استفاده کنید
نمی
دونم سامان چه اصراری داشت که من این کارو قبول کنم . برای همین گفتم:ممنون
از توضیحات تون ولی من باز هم باید با خانواده ام مشورت کنم بعد پاسخم را
به شما میدم
نگاهی به ساعتم کرد و بلند شدم . الهه خانم گفت :ما کی از جواب شما مطلع شویم ؟
-اگر پدرم رضایت داد فردا با چمدان خدمت میرسم
-البته
اگر قبول کردید این کار را بپذیرید نیاز به چمدان نیست چون شما باید لباس
های ضد عفونی شده و تمیز بپوشید تا مبادا روبیکم عفونت کنه . البته سوتفاهم
نشه . ولی درک کنید که روبیک وضعیت عادی نداره .
با لبخند سر تکان دادم و بعد از خداحافظی با سامان از خانه خارج شدم . باز هم به تعارف او با ماشین به سمت خانه حرکت کردیم .
در بین راه گفت :نظرتون راجع به نوع کار و خانواده عموم چیه ؟
-نظر خاصی ندارم باید اول با خانواده ام مشورت کنم
-یعنی خودتون نظری ندارید ؟
-بعد از صحبت با خانواده ام نظرم را می گویم حالا نه
-چه سرسخت .
آدرس
منزلمان را دادم ولی ازش خواهش کردم که سه تا خیابان بالاتر نگه دارند تا
پیاده بشم . چون قانون محله ما فرق می کرد . او قانع شد و موقع پیاده شدن
گفت :آدرس را که دارید ولی اگر مایل بودید می تونید با شماره من تماس
بگیرید تا با هم به انجا برویم و بعد کارتش را به من داد . از او تشکر کردم
و بعد از خداحافظی به راه افتادم .
به خانه که رسیدم هوا کاملا تاریک
شده بود . وارد خانه که شدم مادرم و لیلا به یک باره بر سرم پریدند که کجا
بودی دلمون شور زد . خیلی بی فکری . من هم خون سرد به اتاقم رفتم . هیچ
نگفتم
بعد از امدن پدرم گفتم :پدر جان یک کار پیدا کردم
-کی از تو خواست بری سر کار ؟
-خودم به خاطر شرایط ویژه خانواده مان .و البته خودم هم نمی توانم بی کار تو خانه بمانم.
-اولا برای لیلا که خدا بزرگه . برای خود تم برو کتاب بخون.
-کتاب ندارم . قدرت خریدش را هم ندارم . لیلا ابروی خانواده است . چون می دانستم چقدر به ابرو اهمیت میده . این را گفتم .
من هم تمام ماجرا را برای انها تعریف کردم .
-با این حقوقی که میدن تمام نگرانی ها برطرف می شه و جهیزیه لیلا به بهترین نحو آماده میشه . باعث سر بلندی شما .
-دیگه چی تا ابد مردم بگن . خواهرش کار کرد جهیزیه داد ؟
-اولا به مردم اصلا مربوط نیست . در ثانی نمی گذاریم کسی بفهمه چطور نگذاشتیم کسی بفهمه لیلا.. لعیا نیست این هم مثل ان ///.
مادرم هیچی نمی گفت . فهمیدم که موافق است . حتما پدرم هم موافقت می کرد
لیلا در حالی که گریه می کرد گفت :من نمیخوام تو بخاطر من خودتو فدا کنی .
در حالی که می خندیدم گفتم :همچین میگی فدا . انگار می خوام بروم جلوی توپ و گلوله .
-شاید هم بدتر با یک مرد جوون شبانه روز توی اتاق
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد چون ممکن بود بابا غیرتی بشه .
-کدوم
جوون . اون با مرده زیاد فرقی نداره . مگه نفهمیدی چی گفتم . ان بیهوشه
فقط نفس میکشه . معلوم نیست تا کی میخواد به این وضع بمونه
لیلا حرفی
نزد به مادرم گفتم:تا کی می خوای سبزی پاک کنی و شن در غاز پول بگیرید . با
انها می شود خرید فوقش دوماه کار می کنم و بعد میام خونه فقط تا اعلام
نتایج و ثبت نام دانشگاه تا ان موقع هم خدا بزرگه .
لیلا گفت:پس پول برای دانشگاهت چی ؟
-خدا بزرگه خودش می رسونه تو ناراحت نباش
بعد به پدرم گفتم :شما فردا بیا تا با هم برویم انجا را ببین خودتون قضاوت کنید بعد مختار ید که قبول کنید یا نه ؟
-نمی دونم چه بگویم ؟
-هیچی فقط تا فردا صبر کنید . بعد بلند شدم و رختخواب ها رو انداختم و خوابیدم .
لیلا گفت :حالا لباس چی می بری؟
-هیچی
-یعنی فقط همین ها که تنته ؟
-همچین می گی همین که تنته انگار من چقدر لباس دارم تازه خود الهه خانم گفت اصلا لباس با خودت نیار
-لعیا واقعاً ناراحت نیستی می خواهی بری پرستار یک بیمار شی ؟
-نه
اصلا یک جورهایی محبت ان خانواده انگار به دلم نشسته و می خواهم کمک کنم
شاید ان جوون به آغوش خانواده اش برگرده نمی دونی مادرش چه گریه های می کرد
.
-می خواهی نوبتی بریم بمونیم
-دیگه چی ؟؟ بابا نمی خواد کسی بفهمه کافیه تو بری و اقا سینا بفهمه و بعد خانواده اش و بعد وا ویلا ..
بعد پشتم را کردم و گفتم :بذار امشب یک خواب راحت بکنم که نمی دونم فردا خداوند چی برامون رقم زده و خوابیدم
صبح
بیدار شدم بعد از خوردن صبحانه از مادر و لیلا در حالی که گریه می کردند
خداحافظی کردیم و با پدر از خانه بیرون امدیم. تقریبا نزدیک ظهر بود که به
خانه انها رسیدیم پدرم از دیدن خانه انقدر تعجب کرد که نزدیک بود برگرده .
ولی دیگر زنگ رو زده بودم . در را باز کردند و با پدرم وارد شدیم . الهه
خانم به استقبال مان امد همان طور بی حجاب ولی این بار با کت و دامن پیازی
رنگ که جوان تر به نظر می رسید . با پدرم احوالپرسی کرد . پدرم ادم کم رویی
بود برای همین مختصر جواب داد . الهه خانم ما را به اتاق روبیک راهنمایی
کرد . اما این بار وارد نشدیم و به پذیرایی رفتیم . الهه خانم خیال پدرم را
از امنیت انجا راحت کرد و گفت :بجز خودش و روبیک و رویا دخترش و پدر بچه
ها هستند که همسرش به علت شغلش دائما در سفرهای خارج است . و رویا دانشجو و
مشغول درس است . یک تعداد مستخدم و باغبان و خدمه دارند که سرشان به کار
خود شونه و الهه خانم قول داد که مثل رویا به من نگاه کنه .
پدرم معذب
بود می دونستم دوست داره زودتر بره خونه الهه خانم انگار فهمید و به پدر
گفت :خب آقای امین اگر رضایت دارید که لعیا جان از امروز کارش را شروع کنه و
دیگه با شما نیاد و اگر نه از هر وقت دلتون خواست
پدرم به من نگاه کرد و گفتم :می مونم
پدرم بلند شد و گفت :پس من زحمت رو کم می کنم . جمعه ها می تونه بیاد خونه .
الهه خانم گفت :اختیار دارید پنج شنبه شب با راننده می فرستمش خانه و جمعه شب راننده را دنبالش می فرستم . پدرم خوشحال شد .
الهه خانم همان جا خداحافظی کرد . ولی من با پدرم به حیاط رفتم . او را بوسیدم و گفتم :خیالتون راحت باشه دختر خوبی هستم
-می دونم من به تو اطمینان دارم . بعد برای اینکه من حلقه اشکی را در چشمان قهوه ایش را در برگرفته بود نبینم رفت .
با
توکل به خدا وارد ساختمان شدم . الهه خانم منتظرم بود . یک چمدان به دستم
داد و گفت :ببخش عزیزم مجبورم به خاطر روبیک این کارها را انجام دهم .
وسایل حمام و حوله و لباس داخل چمدان هست . اول برو حمام خودتو خوب بشور و
ضد عفونی کن بعد لباس ها تو بریز داخل سبدی که قرار داره .ان حمام دو در
داره شما از دری که داخل راهرو است وارد می شوید و از دری که داخل اتاق
خارج میشوید . یعنی وارد اتاق روبیک می شوید . بقیه رو انجا بهتون می گم
تشکر کردم و به به حمام رفتم .
داخل
چمدان چند دست لباس بود . یک بلوز سفید و یک سارا فون را انتخاب کردم . و
پوشیدم . یک شال سفید هم به سرم کردم . بعد از پوشیدن به اتاق روبیک رفتم .
صدای در امد گفتم :بفرمایید
الهه خانم با لباس مخصوص وارد شد . و سنی غذایی را روی میز گذاشت .و گفت:نهارتون
-شما چرا زحمت کشیدید باعث شرمندگی
-این حرفها چیه ؟
بعد
به سمت تخت روبیک رفت و برام توضیح داد که با دست کردن دست کش هایی که به
تعداد زیادی توی کمد چوبی بود دست ها و پاهای روبیک رو ورزش بدم تا بدن
روبیک خشک نشود . بعد یادم داد که درجه حر ارتش را کنترل کنم و فشار خونش
را با دستگاه بگیرم . من هم با دقت گوش می کردم .
-چند بار در روز
دستمال را ترکن و روی صورتش و لبهایش بکش . البته دیروز گفتم که پرستار مرد
میاد و لباس ها و ملحفه ها رو عوض می کنند ولی این کار ها باید دائمی باشد
چون نباید بدنش خشک بشه فقط برای چشم ها نمی شود کاری کرد .
بعد گفت :غذات سرد شد . ببخش که معطلت کردم
بعد
دوباره نگاهی به روبیک کرد و خارج شد . واقعاً غذا سرد شده بود . غذا رو
خوردم و ظرفش را بدون اینکه خارج شوم بیرون در اتاق گذاشتم و در را بستم
شروع
به وارسی اتاق کردم . دو طرف تخت دو قالیچه پهن بود . و یک مبل راحتی ولی
هنوز برای من تخت نگذاشته بودند . به کنار روبیک رفتم و دست کش دستم کردم و
بدن روبیک رو کمی به پهلوی راست برگرداندم چون بدنش خشک شده بود باید
کنارش می نشستم . یک ساعت همان طور نگهش داشتم. و بعد دوباره به همان حالت
پشت برش گرش گرداندم . خسته شده بودم کمرم را صاف کردم و خودم را روی مبل
انداختم و دراز کشیدم . این طور نمی شد . من باید فکری برای وقت بی کاری می
کردم یادم افتاد که گفتن یک کتابخانه بزرگ دارند باید از الهه خانم اجازه
می گرفتم . روبیک رو دوباره ورزش دادم . در حال تمام شدن بود که الهه خانم
وارد شد . با دیدن اینکه من در حال ورزش دادن روبیک هستم گفت: خسته نباشید .
کاری نداری بریم بیرون چای بخوریم ؟
-بیرون نمیام اینجا راحت ترم
-یعنی بگم چای را اینجا بیارن ؟
-ممنون می شم . الهه خانم می شه دوتا خواهش کنم ؟
-بفرمایید .
-اول اینکه اگر من با شما از روی ضرورت کار داشتم چه طور شما را مطلع کنم ؟
-خب دومی ؟
-یک مقدار روغن زیتون یا بادام و گلیسیرین می خواهم برای چرب کردن پوست مریضتون
-می شه نگی مریض . روبیک صداش کن . با این حرف گریه اش گرفت .
-ببخشید که ناراحتتون کردم
-یک خواهش دیگه هم دارم البته ببخشید
-بگو عزیزم ؟
-اگر ممکنه من بتونم از کتابخانه اینجا استفاده کنم هم خودم مطالعه کنم و هم برای روبیک بخوانم
-برای روبیک ؟
-بله
توی یک کتاب خواندم افرادی که در این حال هستند گاهی همه حرفهای اطرافیان
را می شنوند می خواهم وقتی چند ساعت کنارش میشینم براش کتاب بخوانم و یک
صندلی
-ان دیگه برای چی ؟خ
-برای اینکه روی تخت ننشینم
-باشه دستور ش را می دهم
برای کتاب هم هر وقت خواستی بگو راهنماییت کنم
-الان
-باشه برویم کنار روبیک
رفتم دوباره نگاهش کردیم و با هم خارج شدیم . بعد از گذشتن از یک راهرو به یک کتابخانه بزرگ رسیدیم . از خوشحالی لبخند زدم
-مثل این که کتاب خیلی دوست داری؟
-بله خیلی زیاد
بعد
از پرسیدن کتاب های مورد علاقه ام منو راهنمایی کرد . از هر قفسه ده جلد
کتاب انتخاب کردم و روی میز کنار گذاشتم . الهه خانم گفت که می دهد دست
مستخدم که برایم بیاره . من هم فقط یک جلد کتاب رو برداشتم و به اتاق
برگشتم
کتاب را روی میز گذاشتم . و یک از پاهای روبیک را کمی از زانو خم
کردم و با دست نگه داشتم . بعد یک ربع پای دیگرش را هم خمیده نگه داشتم .
دوباره در زده شد گفتم :بفرمایید . ولی کسی تو نیامد . پا را صاف کردم و در
را باز کردم پشت در خدمتکاری بود که روز اول دیده بودمش کتاب ها را داخل
سبد گذاشته بود . سبد را گرفتم و تشکر کردم و بعد هم سه تا شیشه روغن به من
داد که انها را روی کمد کنار تخت گذاشتم . تلویزیون را روشن کردم و صدایش
را روی پایین ترین ولوم قرار دادم و کنار روبیک برگشتم. این بار دستش را خم
و راست کردم و نگه داشتم احساس کردم استخوان دستانش از پاهایش نرم تره ولی
نه آنچنان نرم که بشود به راحتی خم و راستش کرد .
صدای الهه خانم بلند شد :چایی می خوری ؟
-ممنون .
-چیکار می کنی ؟
-دست و پاهای روبیک را ورزش می دهم تا خشک نشه
دستش
را کنارش قرار دادم . و به سمت کاناپه رفتم . دستکش هایم را در آوردم و
دست هایم را شستم و به اتاق بازگشتم . روی میز یک ظرف میوه و زیر دستی و
چاقو و یک سینی همراه با وسایل چای خوری قرار داشت که الهه خانم کنار ان
نشسته بود.
کنارش نشستم و تشکر کردم. در سکوت مشغول خوردن شدیم . به این نتیجه رسیدم که اصولا الهه خانم ادم کم حرفی هست .
بعد
از خوردن الهه خانم اتاق را ترک کرد. من باز هم پیش روبیک رفتم این دفعه
دست ها و پاها او را چرب کردم . به صورتی که به دستگاهها اسیبی نرسد.
در
تمام این مدت شروع کردم به زمزمه اشعاری که حفظ بودم . کارم که تموم شد
دستها مو شستم و وضو گرفتم . نمی دونستم قبله از کدام طرف هست برای همین به
چهار جهت نماز خوندم . البته چادر نداشتم باید یک چادر نماز و یه قبله نما
می خریدم .
درجه حرارت و نبض و فشار روبیک را اندازه گیری کردم و کنار
ایستادم و نگاهش کردم پلک چشمانش مثل پوست دست و پاش خشکی می زد . داشتم
فکر می کردم برای ان چه کار کنم . فکرم به جایی نرسید .
کمی کتاب خواندم
ساعت ؟ در اتاق را زدند و یک سینی غذا به دستم دادند . تشکر کردم و وارد
اتاق شدم . خدمتکار شب و روز با هم فرق داشت . این دفعه یک خانم مسن
خدمتکاری می کرد . خیلی هم خوش رو بود . بعد از شام ترس داشتم از این که با
یک مرد تنها تو یک اتاق باشم هر چند که ان مرد بی هوش باشه . فکر کردم اگر
یک دفعه به هوش بیاد چی کار کنم . به خودم می خندیدم و سعی کردم بخوابم .
اما خوابم نمی برد انقدر کتاب خوندم . پیش روبیک رفتم . نماز صبح خواندم
ولی بازم خوابم نمی برد . جام عوض شده بود . اخر رفتم پیش روبیک و دستها مو
خیس کردم و به صورت روبیک دست کشیدم و در همین حال باهاش حرف میزدم .
روبیک
جان سلام . صبح بخیر اسمم لعیا است منو نمی شناسی . ولی از امروز می
خواهیم با هم دوست باشیم می دونم که صدای منو می شنوی پس تو هم توی دلت
جواب سلام منو بده .
بعد چند بار به دست و پاهاش را ورزش دادم .. خسته شدم همین که بلند شدم .صدای در امد . سینی صبحانه پشت در اتاق بود .
ان
را با تشکر گرفتم و بعد از شستن دستام شروع به خوردن صبحانه کردم . الهه
خانم گفته بود که برای عوض کردم ملحفه و لباس ها ساعت ده میان . نگاه به
ساعت کردم ساعت نه بود برای خودم یک دست لباس ابی و دامن ابی تیره انتخاب
کردم و شال ابی نفتی هم برداشتم و داخل حمام گذاشتم.تو سبد داخل حمام لباس
هایم نبود . نمی دونستم کجان . باید از الهه خانم می پرسیدم . بعد از حمّام
الهه خانم گفت :لعیا جان میای بیرون پرستار ها امدن
-الهه خانم ببخشید چادرم نیست ؟
-پس صبر کن . بعد در را بست . و رفت .
چند
دقیقه بعد اکرم خانم لباس های خودم را مرتب شده به دستم داد . لباس هایم
را روی مبل گذاشتم ولی چادرم را سر کردم .بعد از پوشیدن صندل هایی که اکرم
خانم جلوی در برای من گذاشته بود از اتاق خارج شدم .
از اکرم خانم پرسیدم :الان کجا بروم ؟
-هر جا دوست داری می خواهید توی سالن بنشینید یا داخل حیاط قدم بزنید .
-الهه خانم چیزی نگفتن ؟
-نه
-چقدر طول می کشه منظورم کارهای روبیک بود ؟
-دو تا سه ساعت
-پس اجازه می دهید بیام آشپزخانه کنار تان یا کمک تان ؟
-اختیار
دارید بفرمایید . با او به آشپزخانه رفتم . با اکرم خانم صحبت می کردم
.بعد از دو ساعت کار انها تمام شده بود . کنار اتاق روبیک رفتم . دو تا
پرستار مرد حدود 3؟ تا 35 سال و معلوم بود بسیار مجرّب و یک پزشک هم همراه
شان بود که در تمام مدت استحمام دستگاهها رو کنترل می کرد . وقتی سلام کردم
متوجه من شد پرسید :پرستار جدید شما هستید ؟
-بله
-با اینکه یک روز بیشتر اینجا نبودید ولی کارتون عالی بود دست و پاهای مریض خیلی فرق کرده چند سال تجربه پرستاری دارید؟
-حساب نکردم . و او فکر کرد مزاح می کنم . خندید
دکتر مسن بود معلوم بود تجربه زیادی داره از حر کاتش و رفتارش با روبیک معلوم بود . انقدر ایستاد م تا انها از اتاق بیرون امدن .
دکتر گفت :این هم مریضتون ما رفتیم تشکر کردم و لی وارد نشدم .
دکتر گفت :نمی روید تو؟
-نه اول استحمام و تعویض لباس بعد ورود . نمی خوام زحمت های شما از بین بره
؟احسنت . بعد رو به الهه خانم گفت :آفرین به انتخابتون دیر گرفتید ولی پرستار عالی و دلسوز و با تجربه ای را گرفتید .
الهه
خانم لبخند زد . خداحافظی کردم و از در حمام وارد شدم . بعد از دوش گرفتن
به اتاق رفتم . داشتم موهایم را خشک می کردم که یک دفعه یک چیزی به ذهنم
رسید اشک
مطالب مشابه :
طلايه
دوستداران رمان رویای نقره ای دل نوشته هاي خودم(نگين جون) طرح هاي تنهايي دلم (نيلوجونم)
رمان لعیای عشق
رمان رویای سازی رتبه اول خانه ای تو مدل بالای نقره ای شاسی بلند به قول لیلا از
رمان کلبه ی عشق
یک روز شاید یک روز که آفتاب گیسوی نقره ای دماوند پیر را نوازش می کند در یک غریو تندر بارانی
رمان اوج آسمان
دوستداران رمان رویای نقره ای دل نوشته هاي خودم(نگين جون) طرح هاي تنهايي دلم (نيلوجونم)
برچسب :
رمان رویای نقره ای