مسخ(داستان قدیمی)

 

با نهایت احترام به فرانس کافکا

تقدیم به وودی آلن   

            

سرش را از آن طرف مرداد 83 برگرداند و مهربانی تکیده اش را با کلماتی بریده بریده به سویم  سرازیر کرد که : که « علی !تو بهترین دوستی هستی که دارم ....به خدا راست می گم ! » طراوت گلهای توی دستش با بوی تند آرایش تمام وجودم را داغ می کرد . دستهای بی خیالی ام که از تکیه به در ماشین کنده شدند ، با نگاههای درست مثل همیشهُ من به دو صفحه سیاه صاف موهاش که خیلی زود از دو طرف گونه ها می رفتند زیر رو روسری باز هم اندازه ُ دوست داشتنم را پنهان کردند . کراواتم را را دو دستی مرتب کرد و با صدایی شیرین که توی دل _ 

شوره ام  حل شد گفت : « باید بریم دنبال کسی  ... ِ»  -دنبال کسی ؟ مگر جز من و او کسی دیگری هم قرار بود به آن مهمانی بیاید ؟! گیج می زدم و زانو هام تیر کشیدند و بعد شقیقه هام . به راننده آژانس آدرس را گفت . به راه افتادیم و من هم مثل اینکه  تازه از زمین سبز شده باشم کمی با موهایم ور رفتم . رسیدیم پسرک آمد نشست عقب پیش او .

جنبه فراوانم از گلویم داشت می زد بیرون . دلم داشت از پنجره ماشین می ریخت توی آسفالت ، حسی پرتم کرد به سمت داشبورد ، صدای راننده مرا به خودم آورد «ببخشید یه لحظه حواسم به رانندگیم نبود » انگار راننده آژانس هم در حل مساُله این رابطه سه  جانبه درمانده بود . در طول مسیر حس می کردم تمام اندامم دارد بوی خاک می گیرد .دست راستم از شیشه بیرون بود و سعی می کردم فشار باد را توی دستانم جا بدهم . ماشین به سرعت گیر ها که می رسید تمرکزم بیشتر به وضعیتی که به ان دچار بودم جلب میشد.سمت راست ایینه راننده نیمه ی صورت دختر را با سایه کمرنگی که به پلکهاش کشیده بود به رخم می کشید. وارد مهمانی خیس از تعرق لامپهای به دار آویخته که شدیم رفتند ، گوشه ای نشستند.احساس می کردم خونی درون رگهام جریان ندارد . اصلا مگر رگ هم داشتم؟

تنم خشک شده بود . نمی توانستم از سر جایم تکان بخورم.طعم نگاههای ادمهای پیرامونم به طرز بی رحمانه ای ترحم آمیز بود. حالا تمام محیط پیرامونم بوی خاک می داد و بوی باران دیشپ که با کود حیوانی به هم  پیچیده بودند را اطراف موهای سبز از خاک بیرون افتاده ام حس می کردم لباسهای سرتاپا نارنجی ام پر رنگ تر از هفته های قبل شده بود حس می کردم  دارم می رسم و همین روزها توی ظرف سالاد رنده می شوم یا ... آن بیرون – بیرون  باغچه -پسردستهای دختر را فشار می داد . درست مثل خاکها و سنگ ریزه های اطرافم که مرا سخت پایبند کرده بودند و من چقدر دلم می خواست آن بیرون و قاطی آدمها شب خوبی را می گذراندم اما چطور خوش می گذراندم وقتی از ابتدای بلوغ تا این لحظه همیشه دلهره این را داشته ام که نکند  خوراک خرگوشها شوم.

علفهای دور و برم که پچ پچ می کردند سردم می شد.شاید انها هم داشتند درباره ی این حرف می زدند که تمام تنمک ریشه است و ریشه در خاک باغچه دارم. بلوغ دردناکم ازارم میداد. محکم سر جایم نشسته بودم شاید هم ایستاده بودم. بلند شدند و آمدند کنا باغچه دور از چشم مهمانها پسر پیشانی دختر رابوسید .دختر قرمزتر از شروع مهمانی شد.خیلی تیره تر از لباسهای من یا .. پوست تنم... چند قطره آب از  صورتش سرازیر شد روی سرم نمی دانم  شاید عرق بود ، یا ... دختر نشست روی لبه سیمانی باغچه تکه ای چوب برداشت و با خاکها ور رفت چشمش به من افتاد خاک را از اطراف شانه هایم زد کنار دستی به لباسهای گلی ام کشید انگار داشت چیزی را مرتب می کرد _«آخی ...! عجب هویج بامزه ای! این رو می برم  واسه خرگوش خوشگلم نانسی جون ! » تنم از ... از... از... نمی دانم از چه ولی لرزید . مرا گذاشت توی کیفش کنار وسایل آرایش و آینه  .عطر لوازم ارایش توی فضای زنانه ی کیف پیچیده بود.جایم تنگ بود و از دیدن خودم توی اینه که لای دستمال کاغذی پیچیده شده بودم حس خوبی نداشتم.

دلم برای پچ پچ های علفهای هرز هم تنگ میشد. به خانه اش رسیدیم .مرا از کیف به اشپزخانه برد.شیر اب را باز کرد رویم.شروع کرد به شستن من. گلهای چسبیده به بدنم تکه تکه با فشار اب از بدنم کنده می شدند. تصور هیولایی مثل نانسی یک لحظه مرا به خود آورد،زیر دوش بودم . خودم را خوب شستم که بوی خاک و الکل ندهم . بیرون که آمدم دخترک خسته روی کاناپه دراز کشیده بود و داشت چرت می زند. مثل ماه که لای لحاف ابر چرت می زند . نمی دانم چرا نماندم تنها گذاشتمش .یک شب دیگر را هم بدون دانستن اندازه دوست داشتنم قرار بود به صبح برساند،اصلا انگار از اول هم نبودم. آژانس گرفتم و برگشتم خانه خودم بین راه باد به موهای هنوز خیسم که می خورد حس خنک شدن به سلولهای مغزم سرازیر  می شد .

                                                                                                            مرداد 83 لاهیجان

 

                                                                                                                                                                                                                                                          

 


مطالب مشابه :


ٍ،نمونه سوال انشا سوم نوبت اول

درباره وبلاگ. منوی 14- یک نمونه مونولوگ ( گفت و گوی درونی ) بنویسید و این واژه ها را در آن به




نمونه آزمون انشا فصل اول سال سوم

دوسطر در باره ی کلاس خود بنویسید که در آن مونولوگ و تشخیص به کار رفته باشد.1. 13.




تفاوت ها و شباهت های فیلم نامه و داستان

به تصویر سازی یا غمناسازی بدل کنیم، مسلماً می توان گفت این تعریف درباره مونولوگ:




نمونه سؤال درس انشا و نگارش سال سوم نوبت اوّل طرّاح : سرکار خانم فرحناز شیردل

از مونولوگ ودیالوگ به ویژه در داستان یکی ازراه های معرفی شخصیت ها ونوشتن درباره ی آن




درباره ساموئل بکت و در انتظار گودو

درباره ساموئل بکت اين صحنه حيرت انگيز است و به جرات مي توانم بگويم يکي از بهترين مونولوگ




مسخ(داستان قدیمی)

مونولوگ روی آسفالت داغ نوشته های علی جعفرزاده درباره سینما و ادبیات و جامعه شناسی . home




نوشتن قشنگ ترین مونولوگ ها و دیالوگ های دنیا در کلاس درس

ادبیات متوسطه ی اول طرقبه - نوشتن قشنگ ترین مونولوگ ها و دیالوگ های دنیا در کلاس درباره




نمونه سوال پیشنهادی انشا و نگارش سوم راهنمایی

2- با استفاده از شیوه های پرورش متن ، یک بند درباره ی « ایران با خویش را مونولوگ




برچسب :