لیلا...!

ایمیل اول: صبای عزیزم سلام. اسم من «لیلا»ست. هجده سالمه و از یکی از روستاهای شمال کشور برات ایمیل می زنم. مادرم سال هاست اطلاعات هفتگی می خونه و منم همیشه داستان های تو رو می خونم. امیدوارم به حرفام نخندی، من با وجود اینکه تو رو ندیدم اما خیلی دوستت دارم و همیشه به تو فکر می کنم. صبای عزیزم، من یه دختر تنهام و حس می کنم تو می تونی تنهایی مو پر کنی. اگه ناراحت نشی می خوام خواهرمن باشی و بهت بگم«آبجی». صبای مهربونم بازم برات ایمیل می فرستم. می دونم سرت خیلی شلوغه و نمی تونی جوابمو بدی. اگه از ایمیل هام ناراحت شدی بهم بگو تا دیگه چیزی برات نفرستم. دوستدار تو: لیلا

ایمیل دوم: آبجی صبا، وقتی دیدم جواب ایمیلمو فرستادی نزدیک بود از خوشحالی سکته کنم. تو برام نوشته بودی هر وقت بخوام می تونم برات ایمیل بفرستم و باهات درد دل کنم. تو شماره ت رو هم برام گذاشته بودی تا اگه تونستم بهت تلفن بزنم. می دونی آبجی صبا، من خیلی تنهام. اونقدر تنهام که حتی تو آسمون هم یک ستاره ندارم. این روزا اونقدر حرص می خورم و استرس دارم که تیک عصبی گرفتم و بالای پلک راست و گوشه لبم مدام می پره. من یه دختر جوون هستم که باید از زندگیم لذت ببرم اما وجودم پر از سردرگمی ها و ناامیدی هاست.

من دختر ارشد یک سرهنگ بازنشسته هستم. تنها چیزایی که پدرم بهشون اهمیت می ده، نظم و ترتیب خونه و مودب بودن اعضای خانواده شه و درآمدی که از شرکت ها و رستوران ها و پمپ بنزین هاش به دست می یاره. پدر من مرد فوق العاده ثروتمندیه که فکر می کنه خونه اش پادگانه و اعضای خونواده سربازی های زیر دستش. اگر فقط یک چیز کوچیک و بی ارزش مطابق میل پدر نباشه، اونوقته که همه ما جهنم واقعی رو به چشم خودمون می بینیم. آبجی صبا، ببخش خیلی خسته ت کردم. بازم برات ایمیل می فرستم.

ایمیل سوم: امروز، روز خوبی نبود. پدرم برای سرکشی املاکش اومده بود اینجا و یک سری هم به ما زد. می دونی، پدرم سه تا زن و شش تا بچه داره. مادرمن همسر اول پدرمه. مادرم به جز من سه تا دختر دیگه هم داره. بعد از به دنیا اومدن سومین خواهرم، مادرم ناراحتی قلبی گرفت و دکتر تشخیص داد که مادرم باید به دور از هوای آلوده و سرو صدای و شلوغی تهران باشه. به خاطر همینم پدرم از خدا خواسته ما رو اورد تو این روستا که ولایت پدری مادرمه و واسه دل خوشی مادرم ملکی رو به نامش کرد و هوس گرفتن زن دوم به سرش زد.

با «محترم» -همسر دومش- تو سمنان آشنا شد. محترم یه دختر ترشیده بود و چهره زشتی داشت. چیزی که باعث شد پدرم بخواد با محترم ازدواج کنه، تک فرزند بودنش بود. محترم یکی یک دونه پدرش بود و وارث املاک بسیار زیاد او. ازدواج با محترم محاسن زیادی برای پدر داشت و زمین های زیادی در سمنان براش به ارمغان اورد اما با همه اینا محترم نازا بود و نمی تونست پدر رو به آرزوش یعنی پسر دار شدن برسونه. همین دلیل کافی بود که پدر هوس ازدواج سوم به سرش بزنه. آبجی صبا، بیشتر از این سرتو درد نمی یارم. بازم برات ایمیل می زنم.

ایمیل چهارم: دیروز از خوشحالی اینکه دقایقی با هم حرف زدیم داشتم بال در می اوردم. خیلی دلم می خواست می تونستم حالا که دارم صداتو می شنوم باهات درد دل کنم اما بغض گلومو گرفته بود و می ترسیدم با گریه هام ناراحتت کنم. می دونی آبجی، زندگی سخت ما بعد از اومدن «سوفیا»، سخت تر هم شد. سوفیا دختر هجده ساله و زیبا و طنازی بود که با یه حماقت اسیر دام سرهنگ پیر شد. اینطور که من شنیدم سوفیا و پسر خاله اش عاشق هم بودن و قرار بوده با هم ازدواج کنن اما به محض اینکه پای پسرخاله سوفیا برای درس خوندن به آلمان رسید، سوفیا رو فراموش کرد و با یه دختر موبور ازدواج کرد. کاخ آرزوهای سوفیا با شنیدن این خبر ویرون شد و سوفیا به خیال خودش برای انتقام گرفتن از خانواده خاله ش با برادر کوچکتر نامزدش طرح دوستی و یک عشق پوشالی رو رویخت و با هم از خونه فرار کردن.

ویلای پدر تو رامسر، درست روبروی ویلای خانواده خانواده سوفیا قرار داشت. خبر فرار سوفیا مثل بمب تو فامیل و آشنا صدا کرده بود و پدر سوفیا برای حفظ آبرو و پیدا کردن دخترش از پدرم که به واسطه همسایه بودن سلام و علیکی با هم داشتن، کمک خواست. پدرم از اونجایی که قبلا سوفیا رو دیده بود و بدش نمی اومد چنین غزالی رو اسیر خودش کنه، قول ازدواج سوفیا رو از پدر گرفت و در عرض کمتر از بیست و چهار ساعت سوفیا رو پیدا کرد و به خونه برگردوند. پدر جشن باشکوهی به مناسبت ازدواجش با سوفیا گرفت. انگار می خواست به همه عالم و آدم نشون بده که چه زن جوان و زیبایی نصیبش شده!

سوفیا بعد از ازدواجش با پدر، شور و نشاطش رو از دست داده بود و هرچند غم صورتش رو پوشونده بود اما مار خوش خط و خالی بود که پدر ازش حرف شنوی داشت. سوفیا بلافاصله بعد از ازدواجش باردار شد و دو پسر دو قلو برای پدر به دنیا اورد و شد تاج سر بابا. سوفیا همیشه پدر رو تحریک می کرد و او هم زندگی رو به کام ما و همسر دومش تلخ. می دونی آبجی، من از سوفیا متنفرم. لیاقت مادر من خیلی بیشتر از اونه اما پدر اونقدر اسیر و شیفته اون زن بوقلمون صفت شده که حتی برای دادن خرجی به زن و بچه هاش باید از اون اجازه بگیره.

دلم می خواد سوفیا رو با دستای خودم خفه کنم. وقتی می بینم هر چند روز یکبار به مادرم تلفن می زنه و هرچی از دهنش در میاد به مادر بیچاره م می گه، کفرم در میاد. من بارها با پدر به خاطر رفتارهای سوفیا بحث کردم اما هر دفعه وضع بهتر نشده که هیچ بدتر هم شده. هر بار بابا به خاطر سوفیا حسابی کتکم می زنه و بهم می گه بچه تر و ضعیف تر از اونی هستم که بخوام در برابرش مقاومت کنم.

ایمیل پنجم: آبجی دیگه ازاین زندگی حسته شدم. دلم می خواد برای نجات مادر و خواهرام از دست پدر کاری انجام بدم. دیگه دلم نمی خواد خواهرای کوچیکم به خاطر چندرغاز پول مجیز پدر رو بگن و دست بوس اون سوفیای لعنتی باشن. دیگه از این وضعیت خسته شدم. اگه جرات داشتم خودمو می کشتم و واسه همیشه از این زندگی خلاص می شدم!

ایمیل ششم: سلام آبجی، دیشب که با هم حرف زدیم، منو دعوت به آرامش کردی و بهم گفتی بهترین کار اینه که درسم رو بخونم و برم دانشگاه. اینطوری هم می تونم روی سوفیا رو کم کنم و هم می تونم آینده ای روشن برای خودم و خواهرام و مادرم درست کنم. ازم خواستی با پدرم جر و بحث نکنم تا تشنج بیشتری بوجود نیاد و به فکر مادرم که ناراحتی قلبی داره باشم. حرفای دیشبت خیلی آرومم کرد اما تلفن امروز سوفیا دوباره همه چیز رو بهم ریخت. اون به مادرم گفت دختر کوچیکت رو چند روزی بفرست بیاد تهران تا بچه ها مو تر و خشک کنه! می دونی وقتی این حرفا رو می شنوم، خونم به جوش میاد. آخه چرا پدرم باید بهش اجازه بده اینطوری به ما توهین کنه؟!

ایمیل آخر: آبجی صبای مهربونم، من برای نجات خودم و خانواده ام از این وضعیت یه تصمیم گرفتم و چون می دونم تو منو از انجام اون کار منصرف خواهی کرد پس چیزی بهت نمی گم. به خدا من تو رو خیلی دوست دارم و دلم نمی خواد حرفتو زمین بندازم و غصه دارت کنم. برای همین هم حرفی بهت نمی زنم. شاید چند وقت دیگه بازم برات ایمیل فرستادم و بهت تلفن زدم. ببخش که تو این مدت حسابی اذیتت کردم. خیلی دوستت دارم: «لیلا»

                                ******************************

آخرین ایمیل لیلا را که خواندم حسی عجیب بر دلم نهیب زد که قرار است اتفاق بدی برای او بیفتد. من و لیلا نزدیک به هفت ماه و تقریبا هر روز از طریق ایمیل و تلفن با هم در ارتباط بودیم و من با وجود اینکه تنها عکس چهره معصوم و زیبایش را که برایم ایمیل کرده بود دیده بودم، از صمیم قلب دوستش داشتم و دلم می خواست هر طوری شده آرامش را به زندگی اش بازگردانم اما نمی دانستم چطور و چگونه؟ بلافاصله بعد از خواندن ایمیل خداحافظی لیلا به موبایلش زنگ زدم اما خاموش بود. ترس بر دلم چنگ می زد و هیچ راهی نداشتم جز صبر کردن. دو هفته از غیب شدن لیلا می گذشت و من در این دو هفته بیشتر از روزی پنجاه بار با موبایلش تماس می گرفتم و هربار خاموش بود. هر روز صندوق ورودی ایمیلم را چک می کردم اما لیلا چیزی برایم نفرستاده بود. به شدت نگرانش بودم و نمی دانستم چگونه می توانم از او خبری بگیرم. یکی از دوستانم می گفت: «ولش کن بابا، حتما از اون دخترای بیکار بوده که خواسته اذیتت کنه و حالا سرش به جای دیگه بند شده. واسه چی خودتو اذیت می کنی؟» من اما حتم داشتم که لیلا دروغگو نبوده و می دانستم برایش اتفاقی افتاده. صبح روز پانزدهم وقتی شماره لیلا را گرفتم شنیدن صدای بوق آزاد دلم را به وجد آورد. با خودم گفتم اگر جواب داد با توپ و تشر با او صحبت خواهم کرد اما آنکه بعد از چند باز نگ خوردن گوشی را جواب داد لیلا نبود. صدای «بفرمائید» گفتن محزون زنی به گوشم خورد و من بلافاصله سلام و احوالپرسی و خودم را معرفی کردم. مخاطب من مادر لیلا بود. صدای هق هق گریه های را که شنیدم بند دلم پاره شد. حتما اتفاق ناگواری برای لیلا افتاده بود که مادرش اینگونه زار می گریست.

- صباخانم، لیلا شما رو خیلی دوست داشت. همیشه از شما برام تعریف می کرد و می گفت مامان آبجی صبا همه تنهایی مو پر کرده. خیلی دلش می خواست شما رو ببینه...

«افعال گذشته» استفاده کردن مادر لیلا بیشتر می ترساندم. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «لیلا منو دوست داشت؟ یعنی دیگه نداره؟ خانم من دارم سکته می کنم. بگید چی شده؟ چه بلایی سر لیلا اومده؟» مادر لیلا پر صدا گریه می کرد، لحظاتی به هق هق جگرسوزش دادم. آرامتر که شد گفت:

- من از زندگی با سرهنگ هیچ خیری ندیدم، دخترام هم همین طور. خودم به جهنم که هیچ وقت طعم مهربونی شوهر رو نچشیدم، اون مرد برای بچه های خودش هم یه پدر واقعی نبود. هیچ کدوممون تا حالا لبخند روی لبای این مرد ندیدیم. با ما مثل سربازی زیر دستش برخورد می کرد و هیچ کدوم حق کوچکترین اعتراضی رو هم نداشتیم. سرهنگ با سوفیا که ازدواج کرد، همه چیز بدتر از قبل شد. سرهنگ کم بود حالا باید برای آب خوردن از سوفیا خانم هم اجازه می گرفتیم. بیچاره دخترا بابای ثروتمندی داشتن اما حتی حق خریدن یه جفت کش نو برای خودشون نداشتن.

سوفیا خانم که سوگلی سرهنگ بود اجازه نمی داد. ماه به ماه کفش و لباسای کهنه شو می ریخت توی یه گونی و می داد سرهنگ بیاره. دخترای بیچاره من کهنه پوش زن باباشون بودن. دخترای دیگه م زیاد اعتراض نمی کردن اما لیلا از این وضعیت خیلی شاکی بود و مدام با پدرش جر و بحث می کرد. لیلا خوب درس می خوند تا زودتر به استقلال برسه اما وقتی دانشگاه قبول شد سرهنگ به دستور سوفیا اجازه نداد ثبت نام کنه. این ضربه خیلی بدی برای لیلا بود. بعد از این ماجراتبدیل شد به یه دختر عاصی و سرکش و مدام از پدرش کتک می خورد.

نمی دونم به شما چیزی گفته یا نه اما با دوست صمیمی ش- نرگس- صحبت کرده بود و گفته بود تواینترنت یه آگهی دیده که به یه خانم متاهل برای پرستاری از یه بچه مریض به مدت یکسال تو خارج از کشور نیاز دارن. لیلا به آگهی دهنده که تو تهران بوده تلفن زده و قرار گذاشتن که لیلا برای مصاحبه بره تهران و با اون آقا حرف بزنه. شبی که قرار بود فرداش بره تهران، خیلی مضطرب و بی قرار بود و همش صورت من و دخترا رو می بوسید و گریه می کرد. صبح زود از خواب بیدار شد و گفت می خواد بره خونه نرگس. معلوم بود تا صبح نخوابیده و گریه کرده. فکر می کردم بخاطر رفتارای پدرش و سوفیاست، چه می دونستم تو سرش چی می گذره؟

نرگس می گفت لیلا صبح زود اومد خونه مون. فکر می کرده می تونه خودشو خیلی راحت به جای یه زن شوهر دار جا بزنه. رفته آرایشگاه و صورتشو اصلاح کرده و حلقه نامزدی نرگس رو گرفته و قسمش داده که حرفی به کسی نزنه و راهی تهران شده. چند روز بعد لیلا به نرگس تلفن زده وبا گریه گفته اون مهندس قلابی که تو اینترنت آگهی داده بود، دروغ گفته و بچه بیمار و پرستاری در خارج از کشور همه الکی بوده. اون بعد از اینکه فهمیده لیلا مجرده وبه هوای رفتن به خارج خونه فرار کرده، بهش تجاوز کرده ولیلا رو در اختیار دوستای دیگه ش هم قرار داده. نرگس همون روز اومد خونه مون و با گریه  ماجرا رو تعریف کرد. سرهنگ خیلی تلاش کرد لیلا رو پیدا کنه اما نشونی از لیلا نبود تا این که دیروز از اداره پلیس تماس گرفتن. جنازه لیلا رو تو بیابونای اطراف ورامین پیدا کرده بودن...

مادر لیلا همچنان زار می زد و از لیلا می گفت و من... قالب تهی کردم! دلم نمی خواست آنچه مادر لیلا می گفت را باور کنم. من با وجود آنکه او را ندیده بودم اما دوستش داشتم. مادر لیلا با گریه می گفت: «فردا تشییع جنازه دخترمه، لیلای دسته گلمو تو بهشت زهرا دفن می کنن. سرهنگ حتی اجازه نمی ده دخترمو تو روستای خودمون دفن کنن تا هر وقت دلم گرفت برم سرخاکش... خدا از این مرد سنگدل نگذره، خدا از سوفیا نگذره، اونا قتل دخترم هستن...

مادر لیلا همچنان زار می زد و من احساس نفس تنگی می کردم. انگار دستی نیرومند و وقی قلبم را در پنجه اش می فشرد. من لیلا را دوست داشتم...

                                           *****************

چهره سرد و بی روح سرهنگ در مراسم تشییع جنازه دختر بزرگش یکی از زجر آورترین صحنه هایی بود که هرگز از یاد نمی برم. چهره و نگاهش آنقدر ترسناک بود که حتی دلم نمی خواست برای لحظه  ای نگاهش کنم. مادر لیلا سر جنازه دخترش از حال رفت. سوفیا که فرزند سومش را حامله بود حتی از تویوتای سفید رنگش پیاده نشد. محترم برای خالی نبودن عریضه یک تور سیاه رنگ روی سرش انداخته و عینک دودی بزرگی بر چشم زده بود که نیمی از صورت بزک کرده اش را پوشانده بود. جمعیت زیادی در مراسم شرکت کرده بودند و سرهنگ زیر چشمی همه را از زیر نظر می گذراند تا شاید ببیند همه دوستانش در مراسم خاکسپاری دختر ارشدش شرکت کرده اند یا نه؟! و من گوشه ای ایستاده بودم و اشک می ریختم. لیلا را به خاک سپردند و همه آماده رفتن شدند. دو دختر نوجوان که حدس می زدم خواهران لیلا باشند مادرشان را کشان کشان به سمت ماشین می بردند. مادر لیلا هنگام رفتن متوجه من شد، کمی جلوتر آمد و پرسید: « شما صبا هستید؟» حس و حال بدی داشتم. همه وجودم کرخت شده بود. حتی زبانم هم نمی جنبید. سرم را به علامت تایید تکان دادم. مادر لیلا خودش را  درآغوشم انداخت. جانسوز و با صدای بلند گریه می کرد و می گفت: « دخترم تو رو خیلی دوست داشت صبا!» همه با تعجب به ما خیره شده بودند. سرهنگ چند قدمی به سمت مان آمد و خیره شد به من و پرسید: «جنابعالی کی باشن؟!» ازاو بدم می آمد، شاید اگر او کمی مهربان تر بود لیلا حالا در سینه کش قبرستان نمی خوابید. نگاهم را با تنفر از نگاه سرهنگ گرفتم و به جای من مادر لیلا پاسخ داد: «دوست لیلاست.» و سپس خداحافظی کوتاهی کرد و همراه دخترانش به سمت ماشین سرهنگ راه افتادند. همه که رفتند، فرصتی پیدا کردم تا بغض لعنتی ام را خالی کنم. سرم را روی قبر لیلا که با گل های پرپر پوشانده شده بود گذاشتم و های های گریستم. من لیلا را دوست داشتم، دلم برایش می سوخت؛ برای او و پایان اندوهبار قصه زندگی کوتاهش...


مطالب مشابه :


چگونه در یاهو مسنجر ای دی یا ایمیل بسازیم

چندتا ازشعرای خودم. ساختن ایمیل در یاهو برای همگان آزاد و




رمان پرنسس مجازی1

پایین چت باکس نوشته بود " برای چت در چت که ایمیل اون قسمت واسه خودم یه جی میل بسازم!




راهنمای فایل های پی دی اف PDF:

فایل های pdf بسازم نمی توانم با خودم لپ تاپ ببرم و و دوباره برای شما ایمیل می




ویژه نامه وبلاگ و جهاد مجازی

چگونه در سایت Yahoo ایمیل بسازم دارم حالا این مطالب از خودم باشن یا برای یادت با




18 میلیونر اینترنتی برتر (زیر 25 سال)

ظاهرا او به شاگردانش یاد می دهد که چطور برای خودم در My Space بسازم. برای خودم




رمان پرنسس مجازی - 1

به فکر این افتادم که یه ایمیل دیگه بسازم و من کیم چطور به خودم اجازه برای گوشی و




پایان شوم فرار از خانه...!

آزاد است، دلم برای خودم خودم می گفتم چطور وبلاگی بسازم و مطالبم را




سوالات متداول فتوشاپ سری3

والا من یه لوگو کوچیک برای وبلاگ خودم و ایمیل و برای photoshop 644. چطور




لیلا...!

ایمیل اول: صبای آبجی صبای مهربونم، من برای نجات خودم و خانواده ام از این اما نمی دانستم




برچسب :