رمان دیوانه ی عاشق (قسمت آخر)
آراد:
اووووووف خدا چقدر امروز سرم شلوغ بود...یه کم از قهومو خوردمو دوباره به پرونده بیمار خیره شدم...
تو فکر بودم که تلفن زنگ خورد...
ـ بله خانوم شکوهی؟؟؟
خانوم شکوهی: آقای دکتر..خانوم...خانوم صالحی اومدن میخوان شمارو ببینن...
داشتم فامیلشو زیرلب تکرار میکردم که یکدفعه چشام گرد شد..اون اینجا چیکار میکنه...
خانوم شکوهی:آقای دکتر بفرستمشون داخل؟؟؟
یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:بله...
چند دقیقه بعد تقه ای به در خورد و دراتاق باز شد...سحر اومد داخل..بدون اینکه عکس العملی نشون بدم به مبل اشاره کردمو گفتم:بفرمائید...
سحر نشستو گفت: علیک سلام خوبی؟؟؟منم خوبم....
ـ فکرنمیکنم برای احوالپرسی اومده باشی اینجا...چیکار داری؟؟؟؟
سحر: هه درست حدس زدی اومدم آیلارو ببینم...
از پشت میز پاشدمو نشستم روبه روش...
ـ چی شد یکدفعه یادت اومد بچه هم داری؟؟؟
سحر:همیشه یادم بود...کی و کجا ببینمش؟؟؟
نیشخندی زدمو گفتم: ولی آیلار اصلا تورو نمیشناسه و فکرنمیکنم تمایلی به دیدنت داشته باشه...پس همین الان از مطب من بروبیرون...
بدون توجه به حرف من پاشو انداخت رو پاشو گفت: شنیدم با یه دیوونه ازدواج کردی...نمیدونم چرا زناتو از مطبت انتخاب میکنی....اول منشیت بعد بیمارت...
اون از کجا میدونه اردواج کردم؟؟؟؟ابروهامو دادم بالا و گفتم: اولا روشنا فقط یه مشکله روحی داشت و الان حالش از توهم بهتره...از کجا میدونی ازدواج کردم؟؟؟
سحر: دیگه دیگه...
دندونامو از حرص روهم فشار دادم...واقعا که حالم ازش بهم میخوره چطور روش میشه بشینه جلوم و راحت حرف بزنه...
ـ بیمار دارم..
این یعنی اینکه زودتر برو..از جاش پاشدو رفت سمت در...قبل از اینکه دروباز کنه گفت:من دوباره تورو به دست میارم و همینطور آیلارو...
خندم گرفت چقدر خوش خیال و پروو...
ـ ظاهرا حالت خوش نیست یه وقت برای مشاوره بگیر البته پیشه من نه دیگه نمیخوام ببینمت...
نیشخند زدو رفت بیرون...درو محکم بهم کوبید...سرمو گرفتم بین دستامو پوووووفی کشیدم...
روشنا:
نگامو از آیلار گرفتمو به اون مرده نگاه کردم..ایستاده بود پیشه پایه برقو همینطور زل زده بود به منو سیگار میکشید..اعصابم داشت داغون میشد نمیدونستم کیه و چرا اینقدر مزاحمم میشه...با صدای آیلار به خودم اومدم...
آیلار: بریم بستنی بخوریم؟؟؟؟
ـ عزیزم میشه یه روز دیگه بستنی بخوریم؟؟؟؟الان باید بریم خونه..
آیلار یکم مکث کردو گفت: باشه بریم...
باهم رفتیم سوار ماشین شدیم...یه206از طرف پدرم برای پاگشا بود..اون مرده تا دمه ماشین دنبالمون اومد خیلی ترسیده بودم داشتم به معنای واقعی سکته میکردم...سوار ماشین که شدیم بلافاصله قفل مرکزیو زدمو راه افتادم...
تا خونه فکرم مشغول بود..آیلارم خوابش برده بود...بغلش کردمو از ماشین پیاده شدم...به زور در خونه رو باز کردمو رفتم داخل...آیلارو گذاشتم سرتخشتش...درحالی که مانتومو در میوردم رفتم سمت اتاق...درو که باز کردم دیدم آراد خوابیده رو تختو چشاش بستن...
فکر کردم خوابه داشتم بدون سروصدا مانتومو آویزون میکردم که دستی دور کمرم حلقه شد...دستامو گذاشتم رو قلبمو گفتم:ترسیدم...
انگار صدامو نشنید چون سرشو فرو کرد تو گردنمو نفس عمیق کشید...قلقلکم اومدو سریع گردنمو کج کردمو خندیدم...
از رو زمین بلندم کردو گذاشتم سرتخت خودشم کنارم دراز کشید..موهامو نوازش کردو گفت: خوبی؟؟؟
دستامو دور گردنش حلقه کردمو گفتم: خوبم...کی اومدی؟؟؟؟؟
آراد: یک ساعتی میشه...
میخواستم جریان مرده رو بگم که گرمی لباشو رو لیام حس کردم...اصلا یادم رفت چی میخواستم بگم...نفساش تندو کش دار شد...هنوز باهاش رابطه ای نداشتم...لبامو از لباش جدا کردمو از بغلش رفتم بیرون...
دوباره منو کشید تو بغلشو گفت: کجا فرار میکنی؟؟؟؟
ـ فرار نمیکنم...دارم میرم غذا رو گرم کنم...ناهارم نخوردی...
آراد خندیدو گفت:شام نمیخوام...الان فقط آرامش میخوام...
آب دهنمو قورت دادم...
صبح با دردی که داشتم از خواب بیدار شدم...البته خیلیم درد نداشتم ولی درد بود دیگه...از تخت اومدم پایینو رفتم داخل حموم...
بعد از یه دوش آب گرم حالم جا اومد..لباسامو پوشیدمو از اتاق رفتم بیرون..صدای آراد و آیلار از آشپزخونه میومد...رفتم داخل آشپزخونه..آراد تا منو دید اومد طرفمو گفت:
تو کی بیدار شدی؟؟؟؟؟خوبی؟؟؟درد نداری؟؟؟؟
ـ نیم ساعت پیش بیدار شدم رفتم حموم...نه خوبم زیاد درد ندارم..
آراد: خب خداروشکر بیا بشین صبحونتو بخور...
یه نگاه به میز کردم...همه چی بود...نشستم سرمیز شروع کردم به خوردن آرادم هی لقمه میگرفت میذاشت جلوم...دیگه حس میکردم دارم میترکم...از پشت میز پاشدم که آراد گفت:بشین بخور تو که چیزی نخوردی....
با چشای گرد شده گفتم:من هیچی نخورم؟؟؟!!!وای آراد دارم منفجر میشم...
آیلار:بابا روشی راست میگه خیلی خورد من دیدم....
آراد:تو چی میگی جوجه...پس چرا من ندیدم؟؟؟
روبه من گفت: تو که هیچی نخوردی...فقط یه ساندویچ نون پنیر با گردو و یه ساندویچ کره مربا....با شیرعسل خوردی...
یه نگاه به هیکلش کردمو گفتم: خب بله این همه برای هیکل تو هیچی نیست....
آراد خندید منم داشتم ظرفا رو از رو میز جمع میکردم که آراد اومد طرفمو دستمو کشید بردم بیرون...
آراد: خودم جمع میکنم....تو مطمئنی حالت خوبه؟؟؟؟
ـ آره بابا خوبم...
آراد: خب پس اگه خوبی برو آماده شو ناهار میخوایم بریم بیرون...
دستمو از دستش اوردم بیرونو در حالی که میرفتم سمت آشپزخونه گفتم:
خب باشه بذار میزو جمع کن...بعدشم حالا کو تا ناهار...
آراد دوباره دستمو کشیدو گفت:اولا خودم میزو جمع میکنم....دوما یه نگاه به ساعت بنداز 1 پس بدو برو آماده شو....
ـ باشههههه....
داخل اتاق که شدم رفتم سمت کمد و درشو باز کردم یه مانتو سبز تیره با شلوار مشکی و روسری مشکی دراوردم...میخواستم آماده بشم که آیلار اومد داخل اتاق...
آیلار: روشی جونم میای کمکم کنی لباس بپوشم...خودم لباسامو انتخاب کردم شلوارمم پوشیدم ولی بلوزم نمیره تو تنم..
خندیدم...رفتم طرفشو نشستم رو به روش...یه شلوار آبی پوشیده بود با یه بلوز سفیدم دستش بود...لباسشو کردم تنشو نشوندمش سرصندلی میزتوالت..موهاش بلند شده بودن...یه کش برداشتمو موهاشو دم اسبی بستم...اونم گونمو بوسیدو از اتاق رفت بیرون...
منم بعد از اینکه آماده شدم رفتم بیرون...دیدم آراد داره ظرفا رو میشوره...
ـ آرااااااااااااااااد...خودم میشورم...
آراد: تموم شدن دیگه...
ـ باشه بیا برو آماده شو..
آراد دستاشو خشک کردو رفت داخل اتاق اما قبلش یه نگاه به تیپ منو آیلار کرد بعد رفت...
وقتی از اتاق اومد بیرون لبخند زدم..یه شلوار مشکی با بلوز آستین کوتاه آبی همرنگ شلوار آیلار پوشیده بود...خودشم خندش گرفته بود اومد دستمو گرفتو رو به منو آیلار گفت:خب دیگه قبل ازدواج با آیلار ست میکردم الان باید با دوتاتون ست کنم برای همین بلوزم هم رنگ شلوار آیلاره شلوارمم همرنگه شلواره تو...
خندیدمو چیزی نگفتم....باهم از خونه رفتیم بیرونو سوار ماشین شدیم...
**********
فردا تولد آراده میخوام یه جشن دونفره براش بگیرم باید آیلارو بذارم پیشه آرام..دستامو خشک کردمو رفتم سمت گازو زیرشو خاموش کردم...ظرفارو از کابینت دراوردم..داشتم میزو میچیدم که صدای بازو بسته شدن دراومد...اااا آراد که گفت امشب برای شام نمیاد...نمیدونم چرا استرس گرفتم..
ـ آراد عزیزم مگه نگفتی برای شام نمیای؟؟؟؟
صدایی نیومد..قلبم تندتند میکوبید...از در آشپزخونه رفتم بیرون با چیزی که جلوم دیدم احساس کردم یکی داره قلبمو فشار میده...اون اینجا چیکار میکرد...کلید خونه رو از کجا اورده بود؟؟؟نگران آراد بودم نکنه بلایی سرش اورده...
ـ ت..تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟کلید خونه رو از کجا اوردی؟؟؟
سحر نیشخندی زدو گفت: از آراد گرفتم...فرهاد بیا داخل...
با دیدن مرده دهنم سه متر باز شد باورم نمیشد یعنی...یعنی اون مرده که همش مزاحمم میشد از طرف سحره؟؟؟؟؟؟
ـ برای چی اومدی اینجا؟؟؟؟؟
سحر: اومدم باهات حرف بزنم...
با فرهاد رفتن نشستن سرمبل...من هنوز ایستاده بودمو نگاشون میکردم...رفتم سمت اپن و موبایلمو برداشتم میخواستم اس بدم به آراد که سحر زود اومد طرفمو موبایلو از دستم گرفت...
سحر: لازم نکرده به آراد چیزی بگی وقتی اون کلیده خونه رو داده حتما میدونه ما اینجاییم برو بشین...
نههه این امکان نداره...اون میخواد آرادو پیشه من خراب کنه...آره آره...آب دهنمو قورت دادمو رفتم نشستم رو مبل...
آراد برای هزارمین بار جیباشو گشت...نبود کلید نبود...هرچقدر فکر کرد به نتیجه ای نرسید آخرین بار گذاشته بودشون تو جیب کتش..پوفی کشیدو کتشو از رو صندلی برداشتو رفت سمت در...
آراد: خانوم شکوهی من میرم خونه...شماهم میتونین برین..
خانوم شکوهی:بله آقای دکتر..خداحافظ...
آراد: خداحافظ...
رفت تو پارکینگو در ماشینو باز کرد...نشست داخل ماشینو همه جاشو گشت ولی نبود...اولین بار بود کلیداشو گم میکرد...ماشینو روشن کردو راه افتاد سمت خونه...
تو راه همش به کلیدا فکر میکرد..به اینکه کجا گذاشتشون...به خونه که رسید از ماشین پیاده شدو زنگو زد....در باز شد آرادم رفت داخل...دکمه آسانسورو زد و منتظر موند تا آسانسور بیاد پایین...یاد صبح افتاد که یه بیمار داشت به اسم فرهاد قائمی وقتی داشت باهاش صحبت میکرد یکدفعه بیمار تشنج کرد آرادم برای چند دقیقه از اتاق رفت بیرون..آراد با خودش فکر کرد::یعنی امکان داره اون کلیدارو برداشته باشه؟؟؟من تا حالا هیچکدوم از مریضامو تو اتاق تنها نذاشتم...ولی کلیدای خونه من به چه درد اون میخوره::
آراد با صدای آسانسور به خودش اومد...
*********
با شنیدن صدای آراد یه نفس راحت کشیدم....خدایا شکرت...
آراد: تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سحر: اومدم مهمونی...اومدم زن دیوونتو ببینم...
آراد هجوم برد طرف سحرو گفـت: خفهههههه شو....از خونه من برو بیرون همین الان...
نمیدونم چرا آراد چشمش که به مرده افتاد اخماش درهم شدو در حالی که میرفت طرف سحر گفت: تو..تو به چه حقی کلیدای خونه ی منو برمیداری؟؟؟؟؟؟؟به چه حقی؟؟؟؟؟؟؟
کلمه ی آخرو نعره کشید من یکی از شنیدن صداش چسبیدم به سقف...سحر کیفشو از رو مبل چنگ زدو به فرهاد اشاره کردو درحالی که میرفت سمت در گفت: من دست از سرت برنمیدارم...مطمئن باش...
کلیدارو پرت کرد طرف آرادو از خونه رفت بیرون...درو محکم بهم کوبید....آیلار اومده بود تو راهرو ایستاده بود داشت نگاه میکرد...ظاهرا با صدای آراد از اتاقش اومد بیرون...
آراد به من نگاه کردو گفت: تو خوبی؟؟؟
ـ آ..آره آره..
آراد سرشو تکون دادو از جاش پاشد رفت سمت اتاق...آیلار اومد طرفمو گفت: چی شده؟؟؟؟چرا بابا عصبانی بود؟؟؟
ـ هیچی عزیزم..تو گشنت نیست؟؟؟؟بریم شام بخوریم..
آیلار:بریییییم...
ـ تو برو بشین تا من برم آرادو صدا کنم..
آیلار: باشه..
رفتم داخل اتاقو درو پشت سرم بستم...آراد رو تخت دراز کشیده بودو چشاش بسته بودن...لباساشم عوض نکرده بود..
ـ آراد جان پاشو لباساتو عوض کن..شامم باید بخوری...
خودمم داغون بودم..ولی رفتم کنارش نشستم رو تخت...
ـ آراد...
آراد: هوم...
ـ پاشو دیگه..
آراد: آخه من نمیفهمم اون عوضی اینجا چیکار میکرد؟؟؟؟چی شد یکدفعه بعد چهارسال پیداش شد؟؟؟؟
ـ اممممم آراد من...من یه چیزیو بهت نگفتم...
با این حرف من عین برق گرفته ها نشست رو تختو گفت: چیو نگفتی؟؟؟؟؟زود بگو...
ـ خب...خب اون مرده بود....همون...همون که با سحر اومده بود خیلی وقته مزاحمم میشه...
آراد چندلحظه چیزی نگفت و یه دفعه داد زد: اونوقت تو به من چیزی نگفته بودی؟؟؟؟؟؟؟؟هاااااااااااا ن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چرا به من نگفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اگه بلایی سرت میورد چی؟؟؟؟؟
لبمو گاز گرفتم و گفتم: باور کن میخواستم بهت بگم اما...
آراد: اما چییییییییییی؟؟؟؟؟؟
ـ داد نزن...توهم به من نگفتی سحر اومده بود مطبت....
آراد: کی بهت گفت؟؟
ـ سحر...
آراد: جریان تو فرق میکنه...تو باید به من میگفتی..
ـ هیچ فرقیم نمیکنه...
آراد چشم غره ای بهم رفتو از جاش پاشد لباساشو عوض کرد...منم از اتاق رفتم بیرون..نشستم کنار آیلار تا آراد بیاد...
آیلار: روشی جووووووون پس غذا کو..
ـ وای راست میگی اصلا حواسم نبود...
غذا رو کشیدم تو ظرفو گذاشتمش سر میز...آرادم اومد داخل آشپزخونه قبل از اینکه بشینه سر میز اول گونه منو بوسید بعدم آیلارو....رو به آیلار گفت: چطوری آیلاری؟؟
آیلار: خوبم..امروز کلی با روشی جون بازی کردم..
آراد: آفرین...حالا غذاتو بخور که بعدش باید با من بازی کنی...
آیلار: آخ جوووووون...
بعد از شام ظرفارو جمع کردمو رفتم داخل اتاق چون ظاهرا آراد میخواست با آیلار بازی کنه منم خیلی خوابم میومد...لباس خوابمو پوشیدمو خودمو انداختم رو تخت..
تازه بعد از کلی کلنجار رفتن داشت خوابم میبرد که دستای آراد دور کمرم حلقه شد...
ـ واااااااااااااااااااااااا ی آراد داشتم میخوابیدم اه...
آراد: خواب بی خواب...
برم گردوند سمت خودشو گردنمو بوسید...خوابم کاملا پرید...شوهر داشتنم مکافاته به خدا...
صبح از که خواب بیدار شدم زود رفتم حموم...کلی کار داشتم...
صبحونه رو اماده کردمو آیلارو صدا زدم...آیلار با چهره خواب آلود و صورت نشسته اومد تو آشپزخونه و گفت: خوابم میاد..
ـ عزیزم بیا صبحونتو بخور باید بری خونه آرام..اول برو صورتتو بشور...
آیلار خواب از سرش پریدو یه جیغ خفیف کشید دوید سمت دستشویی...از موقعی که بردیا پسر آرام به دنیا اومده بود آیلار بیشتر اوقات اونجا بودو با بردیا بازی میکرد...صورتشو شستو اومد نشست سرمیز منم نشستم پیششو شروع کردیم به خوردن...
بعد از صبحونه میزو تندتند جمع کردمو رفتم داخل اتاق که آماده بشم..یه مانتو خردلی با شلوار سفید و روسری سفید دراوردمو زود تنم کردم...یه خط چشم کشیدمو از اتاق رفتم بیرون..آیلارم همزمان با من اومد بیرون...خودش لباساشو پوشیده بود یه تاپ قرمز با شلوار سفید پوشیده بود موهاشم باز گذاشته بود...
ـ میخوای موهاتو ببندم؟؟؟؟گرمت میشه ها...
آیلار: نه دوست دارم موهام باز باشن...
ـ باشه پس بریم...
آخیییییییییییییییییییش خدایا بالاخره تموم شد حالا فقط خودم باید آماده بشم...یه نگاه به ساعت کردم8:30 بود...غذای مورد علاقه ی آراد(فسنجون) رو درست کردم...کله خونه رو هم تمیز کردم...دیگه دارم از خستگی بیهوش میشم...فکرکنم آراد تا یه نیم ساعت دیگه بیاد...از جام پاشدم رفتم داخل اتاق یه لباس مشکی دکلته کوتاه داشتم که یه پاپیون بزرگ گلبهی روی شکمش میخوردو پایینش تقریبا چین چین بود و تا بالای رونم بود...میشه گفت لباس تقریبا بازی بود..تنم کردمو اتو مو رو زدم به برق و موهامو اتو کشیدم...حالا نوبت آرایش بود...
آرایشم که تموم شد از اتاق رفتم بیرونو وارد آشپزخونه شدم..هل هلکی میزو چیدمو کیکو از یخچال دراوردم شمع29رو گذاشتم رو کیک...از آشپزخونه رفتم بیرونو همه چراغارو به جز چراغ آشپزخونه رو خاموش کردم وایسادم پشت در...آراد درو باز کرد ولی داخل نیومد فکرکنم خیلی تعجب کرده بود..در حالی که میومد داخل اسممو صدا میزد...خندم گرفته بود به زور جلو خودمو گرفته بودم..آراد در خونه رو بست منم زود دستمو گذاشتم سر چشاش...
آراد: رووووشنااااا....
خندیدمو چراغو روشن کردم...زودی برگشت طرفمو گفت: دختر سکته کردم...این کارا یعنی چی؟؟؟؟؟؟
پشت چمشی نازک کردمو گفتم: سلام...اصلا تو از کجا فهمیدی منم؟؟؟؟
آراد دستشو انداخت دورکمرمو گفت: از عطرت...چه خوشگل شدی...خبریه؟؟؟؟؟؟
چشمکی زدمو گفتم: اوووووف آره اونم چه خبری!!!!
دستشو گذاشت رو شکممو با نیش باز گفت: حامله ای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چشم غره ای بهش رفتمو گفتم: نخیییر امروز یکی به دنیا اومده....یه...
نذاشت حرفمو ادامه بدم با دست زد تو پیشونیشو گفت: ببخشید اصلا یادم نبود تولدته....
ـ آرااااااااااااد...
آراد: گفتم که ببخشید...
نگاه عاقل اندر سفیهانه بهش کردمو گفتم: آخه تولد من الانه؟؟؟؟؟؟؟واقعا که...فکر کن ببین تو ماه مرداد چه اتفاقی افتاد...
آراد: آهااااااااان...نه نه سالگرد ازدواجمون که نمیتونه باشه هنوز یه سال نشده...نکنه...نکنه تولد منه؟؟؟؟؟یا شاید تولد آیلاره...
ـ اییییییی خدا...تولد تو دیگه...
آراد خندیدو گفت: اااااا راست میگی؟؟؟
ـ نه پس...
راه افتادم سمت آشپزخونه آرادم اومد دنبالم...با دیدن میز گونمو بوسیدو گفت: ممنون عزیزم...خجالتم دادی...
لبخندی زدمو گفتم: خواهش میکنم...
آراد نشست سرمیزو گفت: راستی آیلار کجاست؟؟؟؟
ـ خونه آرامه...
آراد چشمکی زدو گفت: ایییییییی شیطون...
خندیدمو نشستم کنارش...
ـ خب حالا شمعارو فوت کن..آراد پیر شدیااااااا...
آراد: نه بابا من تازه امروز میشه 30 سالم...
شمعارو فوت کردو پشت سرش منو کشید طرف خودشو آروم گفت: خیلی دوست دارم...
لبامو بوسید منم لبخندی بهش زدم سرمو گذاشتم رو سینش...
ـ آراد آرزو کردی؟؟؟؟؟؟
آراد: آره...
ـ چه آرزویی کردی؟؟؟؟
آراد: نه دیگه نمیشه بگم گلم...
بعد از خوردن کیکو شام آراد رفت دستاشو بشوره منم زود رفتم داخل اتاق گیتارو کادوی آرادو اوردم..براش عطر گرفته بودم...نشستم سر مبل..آرادم اومد نشست کنارم...
ـ آراد برام گیتار میزنی؟؟؟
آراد: چرا که نه...گیتارو بده...
گیتارو از کنارم برداشتمو دادم دستش...یه چشمک برام زد و شروع کرد به خوندن...
همه دنیای منی و دنیاتم
بیا دنیامو با قلبت یکی کن
میدونی عاشقت هستم بیش از حد
کنارم عاشقانه زندگی کن
اینکه می فهمی حرفامو از چشمام
چه حال خوبی به احساس من داده
نگاهمونو برنداریم از هم
حالا که چشمات به چشام افتاده
من این عاشقی رو با تو دوست دارم
منو از دنیای عاشق نترسون
نگیر لبخند شیرنت رو از من
انقدر فکر رو قلب منو نلرزون
همین آرامشی که از تو دارم
منو پابند این زندگی کرده
اگه نباشی یک لحظه کنارم
دلم بی وقفه دنبالت میگرده
♫♫♫
♫♫♫
با تو میشه دل بست و عاشق تر شد
سخته حتی نفس کشیدن بی تو
خودت میدونی اینو اما میگم
همه عمر و زندگی منی تو
به این دل بستگی ها وابستم کن
من از چشمای تو دنیا رو دیدم
تو که باشی به پای تو دنیا هیچ
همه دارو ندارمو هم میدم
من این عاشقی رو با تو دوست دارم
منو از دنیای عاشق نترسون
نگیر لبخند شیرنت رو از من
انقدر فکر رو قلب منو نلرزون
همین آرامشی که از تو دارم
منو پابند این زندگی کرده
اگه نباشی یک لحظه کنارم
دلم بی وقفه دنبالت میگرده
بعد از تموم شدن اهنگ دستاشو گذاشت پشت سرش و روبه من گفت: خب من برات گیتار زدم حالا نوبت تو برام برقصی...
ـ تو فقط سواستفاده کن...باشه بذار اول کادتو بدم...
کادشو ازم گرفتو تشکر کرد...خواستم بلندشم که دستمو گرفتو گفت:کادوی خشک و خالی که فایده نداره...
خندیدمو گونشو بوسیدم..خواست اعتراض کنه که انگشتمو گذاشتم رو لبش چیزی نگفت...منم رفتم ضبطو روشن کردمو آهنگ:ای جونم: رو گذاشتمو شروع کردم به رقصیدن...
وسطای رقص بود که یکدفعه آراد اومد طرفم..بغلم کردو در همون حال ضبطو خاموش کردو رفت سمت اتاق..
*******
روشنا درحالی که سعی میکرد چمدونو از رو تخت بلند کنه غرغر میکرد...
روشنا:ای بابا آرااااااد کجایی؟؟؟؟خب این سنگینه...
آراد اومد داخل اتاقو با یه حرکت چمدونو برداشتو روبه روشنا گفت: بدو دیر شد...
روشنا: گیتارتو برداشتی؟؟؟
آراد: نه میتونی بیاریش؟؟؟
روشنا سرشو تکون دادو گیتار آراد رو از کنار تخت برداشتو دنبال آراد از خونه خارج شد...آیلار رو صندلی عقب نشسته بودو داشت با تبلت آراد بازی میکرد...
روشنا در خونه رو بست...خواست سوار ماشین بشه که سنگینی نگاهی رو..روی خودش حس کرد ولی هرچی گشت کسی رو ندید...سرشو تکون دادو سوار ماشین شد...آراد کمربنشو بستو راه افتاد..سه روز تعطیل بود و تصمیم گرفته بودن برن شمال..
تقریبا یه ساعتی میشد که تو راه بودن...آراد حس میکرد زانتیای مشکی داره تعقیبشون میکنه...از آیینه نگاهی به عقب کردو چشاش گرد شد...ولی نمیخواست روشنا رو بترسونه برای همین چیزی نگفت...طرف راستشون دره بود و طرف چپشون کوه...آراد سرعت ماشینو یکم زیاد کرد که سحرم همین کارو کرد...کم کم سرعت دوتاشون زیادتر شد...جاده زیاد خلوت نبود ولی آراد حواسش جمع بود...
روشنا با ترس روبه آراد گفت: آراد میشه آرومتر بری؟؟؟؟
آراد با صدای روشنا سرعتشو کمتر کرد...نفس عمیقی کشید..
سحر و فرهاد داشتن قهقه میزد فکر اینکه لحظه های آخر زندگی آراد و روشنا بود اونا رو بیشتر شارژ میکرد...سحر حتی به فکر بچشم نبود...
سحر تا دید ماشینی از روبه رو نمیاد سرعش رو زیاد کردو فرمونو به چپ چرخوندو سرعشو زیادتر کرد تا رسید به کنار ماشین آراد...
آراد که میدونست سحر چیکار میخواد بکنه با خلوت شدن جاده پاشو رو پدال گاز گذاشت...سحر فرمونو به راست چرخوند..سرعت ماشین آراد اینقدر زیاد شد که نتونست عکس العملی نشون بده... پاهاش میلرزیدنو پیشونیش عرق کرده بود..فرهاد با چشای گرد شده به سحر نگاه میکرد... هرکاری کرد نتونست فرمونو کنترل کنه و پرت شدن تو دره(خبر مرگشون)
روشنا عرق کرده بود و داشت گریه میکرد...آراد سوار ماشین شدو روشنا رو بغل کرد..
آراد: هیییییش عزیزم هیچی نیست آروم باش آروم باش...
روشنا: آراد...آ..آراد ما اونا رو کشتیم آره؟؟؟؟آره؟؟؟؟
آراد: نه عزیزم این چه حرفیه؟؟؟؟اونا خودشون پرت شدن تو دره اگه من گاز نمیدادم الان ما اون پایین بودیم...
روشنا هق هق کرد آراد سرشو بوسیدو دم گوشش گفت: گلم آروم باش الان آیلار از خواب بیدار میشه...هییییش..
روشنا اشکاشو پاک کردو صاف نشست سرجاش...
روشنا: نمیدونم شایدم تو راست میگی...
آراد: اگه زیاد حالت خوب نیست برگردیم تهران...
روشنا: نه نه خوبم...
آراد در ماشینو بست و راه افتاد...خودشم اعصابش داغون بود ولی سعی میکرد خودشو خونسرد نشون بده...
با رسیدن به ویلا روشنا آیلارو از صندلی عقب بغل کردو از ماشین پیاده شد...آرادم چمدونا رو از برداشت و دنبالشون راه افتاد..
بعد از چیدن وسایل روشنا خودشو پرت کرد رو تخت و چشماشو بست...آرادم لباسشو عوض کردو کنار روشنا خوابید و از پشت بغلش کرد...
آراد: خوبی؟؟؟
روشنا: بد نیستم...فقط میخوام بخوابم...
آراد: بخواب خانومم..
بوسه ی گرمی روی گونه ی روشنا گذاشت و با آرامش چشماشو بست و نفس عمیقی کشید...
پایان
مطالب مشابه :
رمان دیوانه ی عاشق1
دیوانه ی عاشق. روشنا نشسته بود رو صندلی و داشت سالاد درست می کرد نسرین هم داشت ظرفا رو می شست
رمان دیوانه ی عاشق 2
ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان دیوانه ی عاشق 2 - انواع رمان های طنز عشقولانه
رمان دیوانه ی عاشق2
رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه) رمان اشک عشق (1) رمان نگار
رمان دیوانه ی عاشق (قسمت آخر)
ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان دیوانه ی عاشق (قسمت آخر) - انواع رمان های طنز
رمان دیوانه ی عاشق قسمت آخر
رمان ♥ - رمان دیوانه ی عاشق قسمت آخر رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه)
رمان دیوانه ی عاشق4
رمان ♥ - رمان دیوانه ی عاشق4 آنا: نه دیگه خودت باید بری بخونیش .اسمش دیوانه ی عاشق ـ چه
رمان عاشق بودیم
رمان ♥ - رمان عاشق حرف های بهرام داشت دلربا را دیوانه می کرد ، احساس می کرد سرش دارد از
رمان عاشق بودیم
رمان ♥ - رمان عاشق بودیم ولی من دیوانه بهرام هستم حتی اگر نتواند دوباره راه برود
رمان عاشق بودیم1
رمان ♥ - رمان عاشق بودیم1 رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه) رمان اشک
برچسب :
رمان دیوانه عاشق