رمان آنشرلی(1)
خانم امیران ... خانم امیران ...
_بله استاد.
_خانم حواس تون کجاست اینجا اتاق خوابه یا کلاس درس؟ بفرما بیرون خانم...
_نه استاد حواسم به درس بود ببخشید...(اره ارواح عمه ت)....این یک دفعه رو عفو کنید.
همه با چشمانی که معلوم بود پر از خنده بود نگاهم می کردن اما به خاطر
استاد خوش اخلاقمون، هیچ کس جرئت نمیکرد حتی کوچک ترین لبخندی بزنه.
_این دفعه می بخشم تون... ولی تکرار نشه... اگر تکرار شد از کلاس حذف میشید.
منم مثل ادمای مظلوم سرم و انداختم پایین و گفتم :
_چشم استاد تکرار نمی شه.
.کلاس که تمام شد داشتم جزوه هامو جمع میکردم و توی دلم هزار و یک فحش نثار اون استاد مهربونمون میکردم.
نیلا_ساری دیشب باز تا صبح بیداری بودی؟
_تقریباً اره... دیشب فیلم جای حساسش بود نمی تونستم نگاه نکنم.
نیلا_خاک تو مخت ...حداقل شب هایی که صبحش با استاد حکمت داریم، زود بخواب که اینطور آبروریزی نکنی.
_بره گم شه.
نیلا_بلند شو بریم.
منم کیفم و برداشتم و پشت سر نیلا رفتم.
_این مرد یکه رو دیدی چطور آبرو مو برد؟ براش دارم مردیکه ...
نیلا_تو خواب بودی... حالا تقصیر اون بنده خدا شد... شب زودتر می خوابیدی تا اینطور نشه.
یه چشمکی به نیلا زدم.
_کلک نکنه دلت پیشش گیره ... تا دیروز که سایه اشو با تیر میزدی حالا شد بنده خدا؟
نیلا_برو بابا ...یه بار دلمون گیر کرد واسه هفتاد پشتم کافی بود.
منظور شو فهمیدم ...نیلا کمی توی ناراحت شد ...محکم به پشتش زدم تا از این حال و هوا در بیاد.
نیلا_ساری نزن وگرنه یه میت می کوبانم تو صورتتا!
_منم برو بر می شینم تو رو نگاه میکنم حتماً؟
نیلا_مثلاً می تونی چیکار کنی.
_منم ...راستی فردا اون سریال خاطرات یک خون آشام رو برام بیار خب؟
نیلا_خوب بحث و عوض میکنی... بگو کم آوردم... خلاص ... باش سریال رو واست میارم ولی فردا که کلاس نداریم؟
_باش خودم میام ازت میگیرم ...نیلا اونجارو داشته باش ... مبینا رو ببین ... چه کلاسی میاد ایـــــــش... نیلا داره میاد طرف خودمون.
نیلا با حسرت نگاهش رو به مبینا دوخت و گفت :
_خبر جدید رو فهمیدی؟
_خبر چی؟
نیلا_می گن با پسر داییاش نامزد کرده... پسره این قد خوشتیپ و خوشگل که حد و حساب نداره.
_حتماً دو سه تا از این عشوه خرکی هاشو جلو پسره رفته اونم عاشقش شده!
_پسره از این خر پول هاست.
با کنجکاوی از نیلا پرسیدم.
_تو از کجا می شناسیش.
نیلا_پسره دوستِ پسرداییمه... اسمش سامیه ...حیفش ...
_میگن خدا درو تخته رو واسه هم می سازن بدون پسره هم مثل مدینا ست.
نیلا_مدینا چیه؟
_باید اسمش و مدینا بزاشتن نه مبینا ...
مبینا با ناز و کرشمه به سمت ما اومد.
مبینا_ســــــلام... خوبید.
دستشو با ادا و اصول آورد جلو اول خواستم بهش دست ندم ولی بعد نظرم عوض شد و
بهش دست دادم. طوری با ناز دست داد من که دختر بودم تحریک شدم. یه نگاهی
به قیافش انداختم به جز چشم هاش همه چیزش عملی بود لبش و دماغش و گونه هاش و
پوستش پس این بشر چی از خودش داره ...نگاهش افتاد به هدبند من و با همان
لحن با ادا و اصولش پرسید:
_این چیه؟......همیشه میخواستم ازت بپرسم ...چرا این قد با حجابی همیشه؟....تا حالا موها تو ندیدم.
منم یه بادی به گلو دادم و مغرورانه گفتم.
_من از کوچکی با حجاب بودم و حجاب رو دوست داشتم (اره جون خودت).
_چه خوب ...راستی من واسه یه چیز دیگه اومدم پیش شما. این پنج شنبه شب تولد مه همه رو دعوت کردم شما هم دعوتید ...فعلاً.
این و گفت با ناز از پیش ما رفت... تو عمرم از کسی این قد بدم نمی اومد
مبینا توی دانشگاه ما بود ولی یه رشته دیگه می خوند من کامپیوتر و اون
حسابداری بود ...یه نگاهی به نیلا کردم و گفتم.
_نیلو تولدش میری؟
نیلا با یه نگاه پر از شیطنت گفت.
_اره چرا نرم ...آخرین مدل تیپ هم میزنم تا پوز این خانومو به خاک بمالم.
_نیلا منم بیایم؟
دست شو زد به کمرش گفت.
_نه پس من تنها برم حتماً نه؟
_ولی من اگر بیام مامانم نمی زاره که تیپ بزنم. بعد جلوی بچه ها خجالت
میکشم ...در ضمن من هیچ وقت بدون هدبند جایی نمیرم خودت می دونی که.
نیلا_گم شو... اون شب باید عادت کنی بدون هدبند بیای ...(سرم و انداختم پایین) تازه اون جا عین سالن مد می مو نه.
_با شه تا ببینم چی می شه.
دستاشو زد به هم و انگار کسی که چیزی کشف کرده، گفت.
_فهمیدم چیکار کنیم!
منم با خوشحالی نگاهش کردم.
_چیکار؟
_میریم خونه ما آماده میشیم.
_آفرین به تو نمیدونستم این قد مخت کار می کنه.
منو نیلا راه افتادیم و به سمت ماشین من رفتیم من عاشق ماشینمم پارسال
بابام واسه تولدم گرفت. یه مزدا سه نارنجی ... این قد باهاش عشق میکردم ...
در ماشین رو باز کردم نیلا هم کنارم نشست و گاز شو گرفتم رفتیم.
نیلا_ساری پایه ای بریم اون کافه پرنسه ...من عاشق اونجام.
_کلک عاشق اونجا یا عاشق پسراش؟
نیلا_خفه شو کلا فکرت منحرفه.
_سفت به شین.
گاز ماشین و گرفتم عشق گاز دادن و کو رس دادن بودم.
نیلا_تو جون تو نمی خوای ولی من می خوام.
به حرفاش توجه نکردم و صدای ضبط رو زیاد کردم؛ و گازش و گرفتم ... جو ونی و
کله خرابی به این میگنا ولی آگه بابام میدیدم کلمو میکند ولی خدایی خیلی
حال داد.
_خانمی پایه ای تا آخر این خیابون.
سرم و کردم طرف ماشین بغلی ...دو تا پسر توش بود.
من کلم واسه این چیزا داغ بود پیشنهاد کو رس داد منم چون کلاً با پسرا لج بودم گفتم:
_او کی.
نیلا_مگه مخت و خر گاز گرفته معلومه اینا با این ماشینشون از ما می برن.
یه خنده موذیانه ای کردم و گفتم.
_تو هنوز ساری رو نشناختی.
پا مو گذاشتم روی پدال گاز و فشار دادم ماشین انگار داشت پرواز میکرد ماشین
اون دو تا پسر بوگاتی مشکی بود که واقعاً آخرش بود خیلی خوشگل بود اعتماد
به سقف خودمو برم که با اینا میخوام کو رس بدم.
من از اونا افتادم جلو انگار خودشون این کارو کردن چون توی آینه که نگاه
کردم داشتن می خندیدن ولی منم می دونستم دارم چیکار میکنم او نا ازم سبقت
گرفتم منم فرمون و دادم طرف اونا که برن عقب ولی اونا هم فرمونو دادن طرف
من ماشینامون بهم خورد ...چه تصادفی ...وای نه ...ماشینامون تصادف کرده بود
اونم از نوع بد رقمش ...از ماشین پیاده شدم... در سمت من خورد شده بود.
از ماشین پیاده شدم و یه نگاهی به ماشین کردم و با عصبانیت رو به پسره کردم و گفتم.
_مردیکه دیوانه دیدی چیکار کردی؟
اون با عصبانیت اومد طرف من.
_حرف دهنتو بفهم ...
_زدی ماشینم و خورد و خمیر کردی هنوزم یه چیزی طلبکاری؟
اخم هاش رفت تو هم چشماشو م ریز کرد.
_مثل اینکه چشمای جناب عالی کور تشریف دارند انگار ماشین منو ندیدی؟.....
یه نگاهی به ماشینش انداختم راست میگفت کلاً داغون شده بود... ,ولی من کم نمی او ردم و جوابش و دادم.
_کور هفت جد ابادته بچه پررو.
_الله اکبر هی نمی خوام چون دختری چیزی بهت به گم ...هی خودت زبونم و می خارانی.
نیلا طرفم اومد و دستم و گرفت و به سمت ماشین بردم.
نیلا_ساری از خر شیطون بیا پایین تقصیر خودمون بود ... تا پلیس نیامدن بیا بریم.
با اخم به نیلا گفتم.
:چی میگی تو!؟ تا حالشونو نگیرم نمیرم.
نیلا_ساری ماشینشون شده حلوا نیگاش کن بیا بریم... یه معذرت خواهی کن و قال قضیه رو بکن.
_عمراً!
_جون نیلا همین جا بمون و جم نخور خب؟
نیلا بدون اینکه به من اعتنایی کنه رفت طرف اونا.
نیلا_ببخشید اقایون بابت رفتار دوستم.
_خانم دوست تون زده ماشینم و داغون کرده بجای اینکه من ناراحت باشم اون واسه اون لگنش اینطور داد و هوار راه انداخته.
دلم میخواست برم نزدیک با همین کیفم بکوبم توی فرق پیشونیش بچه پررو به ماشین من می گه لگن.
نیلا_حالا شما بزرگواری کنید ببخشید ...
_عیب نداره ...البته فقط به خاطر شما وگرنه اون دوست تون ...
من یه نگاهی بهش ون انداختم می دونستم اگر
برم ماجرا رو خرابتر میکنم تکون نخوردم واسه ماشینم خیلی ناراحت بودم درش
داغون شده بود... بگو ساری تو رو چه به کورس دادن ...یه نگاهی به پسره
انداختم اون عین خیالش نبود که ماشینش این قدر داغون شده حتماً از این بچه
پول داراست ...دیدم نیلا به طرف من او مد اون دو تا پسر هم به سمت ماشینش
ون رفتن و از اونجا رفتن.
نیلا_بریم.
من و نیلا سوار ماشین شدیم.
نیلا_ساری حالا می خو ای چیکار کنی؟...
_واسه چی؟
نیلا_واسه ماشینت اگر بابات بفهمد می دونی چی می شه.
_نه بابا نگران نباش این اولین بارم نیست می دم سیاوش بره به رام درستش کنه.
با آوردن اسم سیاوش نیلا رفت توی هم و صورتش و کرد به طرف خیابون هر وقت اسم سیاوش رو میاوردم نیلا ناراحت میشد.
_باز که رفتی توی عالم هپروت.
یه لبخند اجباری اومد رو لبش.
نیلا_حالش خوبه؟
_حال کی؟
نیلا_سیاوش.
_داغون ...مثل همیشه سرد و بی روح.
نیلا_دلسا رو دوست داره؟
وقتی این جمله رو گفت بغض توی صداش موج میزد یه لحظه دلم گرفت به خاطر خودخواهی پدربزرگم باید دل دو تا جوون بشکنه.
_سیاوش توی زندگیاش یه عشق داشت ...که تا آخر عمرش حتی اگر به اون عشق نر سه بازم همونو فقط دوست داره.
نیلا اشک توی چشاش جمع شده بود روشو کرد طرف شیشه تا من اشکاشو نبینم.
نیلا و سیاوش از کوچکی نه یعنی از زمانی که من و نیلا با هم دوست شدیم هم و
دوست داشتن. سیاوش به خاطر نیلا حتی رفت پزشکی خوند اون حاضر بود به خاطر
نیلا حتی بمیره اما یه اجبار یه سنت قدیمی یه خودخواهی بزرگترها باعث شد که
سیاوش و نیلا بشکنن ...سیاوش به اجبار با دختر عموم دلسا ازدواج کرد اون
به خاطر اینکه این ازدواج رو لغو کنه حتی رگ دستش و زد ولی نمی دونم چرا
بعد از مدتی راضی به ازدواج با دلسا شد ...بعد از ازدواجش سیاوش کلاً تغییر
کرد اوان ادم شاد و مهربون به یه آدم سرد و خشک تبدیل شد و همیشه در حال
کار کردنه هنوز که هنوزه حال نیلا رو از من می پرسه نیلا هم به خاطر سیاوش
به همه خواستگارهاش جواب رد داد.
_نیلا بریم رستوران یه چیزی بخوریم؟
با بی حالی جواب داد.
نیلا_نه منو ببر خونه حوصله ندارم.
وای خدا زبونم لال میشد و اسم سیاوش رو نمی اوردم.
_او کی.
نیلا رو به خونشون بردم اما با دلی پر از غم و ناراحتی ...
خودم هم سمت خونه سیاوش رفتم وقتی رسیدم ماشین رو درشو قفل کردم و رفتم زنگ خونشونو زدم
_کیه؟
_باز کن یه اشنا
_وای ساری جونم بیا تو
دلسا دختر عموم بود برای دلسا هم ناراحت بودم اون به سیاوش دلبسته بود و خیلی دوسش داشت ولی سیاوش حتی کوچکترین توجهی به دلسا نمیکرد
وقتی منو دید پرید بغلم کرد
دلسا_وای من فدات بشم داشتم توی این خونه دق میکردم
_میزاری بیام تو یا نه؟
دلسا_وای از بس شوق کردم یادم رفت تعارف کنم بیای تو
خودمو و دلسا از حیاط گزشتیم حیاط خونه ی سیاوش و دلسا خیلی بزرگ بود
خونشون کادوی عروسی بابام به اونا بود اولاش از دلسا خوشم نمیومد، چون
بخاطر نیلا ناراحت بودم ولی بعد از مدتی اینقد بی اعتنایی سیاوش رو نسبت به
اون میدیدم خیلی ناراحت میشدم اون دختر خونگرم و مهربونی بود
_چه خبر از خان داداش ما؟
دلسا_هیچی از صبح تا شب سرکاره شبم که میاد میره میخوابه باز روز بعد هم روز از نو و روزی از نو
_رابطتون چطوره؟
دلسا سرشو کرد پایین و هیچی نگفت
دلسا_راستی چه خبر ؟دانشگاه چطوره؟منم شاید سال دیگه رفتم دانشگاه
_هیچی دانشگاه هم میگزره ای بد نیست ....کار خوبی میکنی درستو حتما ادامه بده
_دیگه چه خبر
_هیچی سلامتی راستی سیاوش ساعت چند میاد؟
_الاناست که بیاد
_زدم ماشینمو داغون کردم بابام بفهمه نفلم میکنه باید بدم سیا واسم درستش کنه
دلسا زد زیر خنده وقتی میخندید روی گونه اش چال بزرگی داشت خیلی با اون خواستنی میشد
دلسا_ناقولا تو هم هر وقت تصادف کنی یادی از ما میکنی منو باش که گفتم اومدی زن داداشتو ببینی
_ما که مخلص زن داداش و داداش هستیم به خدا وقت نمیکنم وگرنه ....
نزاشت بقیه حرفمو بزنم
دلسا_وای خدای من خانم وقت ندار
داشتم با دلسا حرف میزدیم که صدای در اومد
دلسا_سیاوشه
دلسا رفت طرف در با یه لبخند خوشکل به سیاوش سلام کرد اونم با اون حالت سرد
و خشکش جواب دلسا رو داد اگه من جای دلسا بودم دیگه محلش نمیزاشتم ولی
دلسا هنوزم اون خنده خوشکلشو داشت سیاوش وقتی منو دید یه لبخندی زد و گفت
_باز چه دسته گلی اب دادی که اومدی پیش من؟
_وای من فدای داداش عاقلم برم
_دسته گلتو دیدم .....باید بزارم بابا بفهمه تا دیگه از این غلطا نکنی
رفتم کنارش نشستم و بغلش کردم
_داداشی این یه بارم در حق ما خوبی کن عزیزم ،تورو جون ساری
دست منو از دور گردنش زد کنار و گفت
_باش بزارش عصر میبرم برات درست میکنم .....بیا اینم سوییچ ماشین خودم
محکم بوسش کردم
_اه اه برو لوس نشو
سوییچ رو به طرفم پرت کرد منم توی هوا گرفتمش
_خب دیگه من برم
دلسا از توی اشپر خونه اومد بیرون
_کجا بمون دارم ناهار میکشم
_نه دیگه برم مامانم دلواپسم میشه
سیاوش_راستی مامان بهم زنگ زد گفت امشب کل فامیل و بابابزرگ توی خونه هستن چه خبره؟
_نمیدونم حتما اون پیرمرد یه نقشه دیگه کشیده
سیاوش یه لبخند سردی زد و گفت
_حتما واسه سروش هم یه نقشه کشیدن که مثل من بدبختش کنن
دلسا با این حرف ناراحت شد و رفت توی اشپز خونه
با خوشحالی از خونه سیاوش بیرون اومدم و سوار ماشینش شدم.
ماشین سیاوش جنسیس بود خیلی دوستش داشتم. به سمت خونه رفتم ،با ماشین سیاوش
اروم می رفتم چون می ترسیدم خدای نکرده ،باز اتفاق صبحی برام بیوافته .
یاد مهمونی امشب افتادم یعنی چه خبره؟باز این جادوگر چه نقشه ای کشیده ..
دوباره می خواد یکی رو بچپونه به یکی دیگه، ولی از این لحاظ مطمئن بودم که
خودم نیستم .
رسیدم خونه ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و به سمت داخل خونه رفتم توی
حیاطمون ،دو طرفش پر از گل بود. گل ها همه شون گل کرده بودن، گل های
رنگارنگ ، خیلی خوشکل بود. رفتم یکی از اون گل های رز رو بو کردم یه صدایی
مثل سرفه اومد، صورتمو کردم اون طرف دیدم سروشه ،اه ....مار از پونه بدش
میاد دم در خونش سبز میشه. سروش زیر درخت بید مجنون دراز کشیده بود و کتاب
می خوند
سروش_به به عروس خانوم رفته بودی خرید عروسی کنی؟
با تعجب نگاهش می کردم
_زر نزن حوصلتو ندارم
خنده ای بلند کرد و گفت
_عروس خانوم راستی اون موهای خوشکلتو نشون اقا دوماد نده که فرار می کنه
ها!!!(کفشم رو از پام در اوردم و به سمتش پرت کردم )از ما گفتن بود تو کلا
اعصاب نداری ها اا....
به حرفش اهمیت ندادم به داخل خونه رفتم . وقتی در خونه رو باز کردم بوی خورشت قیمه می اومد. مامانم قیمه رو عالی درست می کردم
_مامانی من اومد
مامانم با یه ملاقه، که دستش بود اومد
_خوش اومدی دخترم
به سمت اتاقم رفتم داشتم از پله ها بالا می رفتم که مامانم صدام کرد
_ساریسا ...........ساریسا
_از توی پنجره ی راه پله که به اشپز خونه وصل می شد نگاه مامانم کردم
_جانم
_امشب بابابزرگت میاد اینجا برای امشبت برنامه ای نریز ، خب؟....راستی امشب هد بند هم نمی خواد بزنی
_باز این جادوگر چه نقشه ای برامون ریخته
_مادر اینطور نگو هرچی باشه اون پدربزرگته خیروصلاحتو می خواد
_خوشبختی بخوره تو سر من .....اون دست از سرمون برداره خوشبختی پیشکش
با عصبانیت بالا رفتم توی این فکر بودم که این پیرمرد جادوگر چی توی اون
کلش ،که پیری خرفتش کرده بود، می گذشت .از پله ها گذشتم و به سمت اتاقم
رفتم. اتاق من خیلی بزرگ بود. طرحشو خودم داده بودم که تخت خواب دونفره ام
و میز مطالعه ام بالا باشه و زیر اون یه اتاق باشه .روی سقف اون اتاق تخت و
میز مطالعه ام باشه و داخل اون اتاقه وسایل ارایشمو بزارم. رفتم توی اون
اتاق و لباسمو عوض کردم. یه نگاهی به اینه کردم، هر وقت به اینه نگاه می
کردم موهامو می دیدم، از خودم متنفر می شدم ،از اون موهای قرمز...... ازشون
متنفر بودم .به خاطر همین جادوگر و سنت هاش و تفکراتش نتونشته بودم رنگش
کنم ،همیشه همه جا، هدبند می زدم .
موهامو شونه کردم و بالا بستم خیلی موهام بلند بود، بازم بخاطر تفکرات الکی
این جادوگر مامانم نمی گزاشت موهامو کوتاه کنم . کلا بگم توی خانواده ما
این جادوگر ،زندگی همه جوون هارو به کامشون تلخ کرده بود.
صورتمو رو هم با دستمال مرطوب تمیز کردم و رفتم توی تختم، که بخوابم خیلی خسته بودم ،هیچ جا مثل تخت ادم نمی شه.
_ساریسا .....ساریسا......
چشامو با هزار بد بختی باز کردم
_چیه؟
_بلند شو یه ابی به صورتت بزن.............. زود باش بابابزرگت اینا اومدن......بجنب دختر
سریع بلند شدم می دونستم اگه دیر برم پایین اون جادوگرجلوی همه ابرومو
میبره سریع بلند شدم و یه ابی به صورتم زدم و به سمت اتاق ارایش رفتم و
یکم رژ صورتی زدم چون سفید بودم دیگه نیازی به کرم نبود یکمم رژگونه صورتی
زدم و یه خط چشم باریک هم پشت چشمم کشیدم موهامو هم زدم بالا .....از
موهام فاکتور بگیریم دیگه همه چیم عالی بود یه کت دامن یاسی هم پوشیدم چون
پسر عموهام هم بودن یه شال یاسی هم به سرم کردم وباناراحتی از اتاقم خارج
شدم و به سمت راه پله رفتم نکنه این جادوگر بخواد منو هم مثل سیاوش بدبخت
کنه
پدربزرگ همه به دنبال خوشبختی نوه هاشون هستن و به فکر اینن ببینن نوه
هاشون چی دوست داره ولی مال من چی؟میخواد به زور حتما شوهرم بده .به پایین
رسیدم و همه نگاه ها به سمت من چرخید پیرمردی شیک پوش که کت و شلواری قهوه
ای خوش دوخت ریشش هم پروفسوری مدل داده بود نشسته بود .........وای خدای من
نکنه این داماد باشه ....حالم داشت بد میشد حالم از خودم بهم می خورد نکنه
بخواد زن همچین ادمی بشم وقتی به پایین پله ها رسیدم به همه سلام کردم
بابابزرگ_به به .....ساریسا بابا، یکم دیگه می خوابیدی بعد می اومدی.
هنوزم کنایه .....هنوزم زخم زبون ،بنظرم جز این کار ،این جادوگر پیر کار
دیگه ای بلد نبود .من هم با لبخندی پر از کینه و ناراحتی جوابشو دادم
_ببخشید خیلی خسته بودم
بابابزرگ_عیب نداره
بهرام_ماشالله ماشالله مهراب چه اون دختر کوچولوی موقرمز خوشکل شده .مثل یه تیکه ماه می مونه
منم با عصبانیت نگاهش می کردم دوس نداشتم اون تعذیف منو بکنه
بابابزرگ_بهرام جان نظر لطفته ..امیر شما هم ماشالله یه پاچه اقا شده
بهرام_نظر لطفته مهراب خان
سیاوش هم یه گوشه نشسته بود و با غضب به پدر بزرگم نگاه می کردم نگاهش پر از خشم، کینه و نفرت بود و دم نمی زد
بابابزرگ_بهرام جان تا بریم طبقه بالا صحبت کنیم
بهرام_باشه بریم من حرفی ندارم
_ساریسا تو هم بلند شو بیا
منم به تبغیت از حرف اون جادوگر پیر بلند شدم و دنبالشون رفتم. توی کتابخونه طبقه بالا نشستیم.
بابابزرگ_ساریسا دخترم دوس ندارم حاشیه برم و برات مقدمه چینی کنم یه راس میرم سر اصل مطلب
_بفرمایید اقاجون
_من و بهرام دوستای بسیار قدیمی هم هستیم از دوران دبیرستان با هم دوست
بودیم می خواستیم بچه هامون با هم ازدواج کنن تا پیوند دوستی ما قوی تر
شه،اما نشد بعد تصمیم گرفتیم نوه ها مون با هم ازدواج کنن
هر یک از حرف های اون جادوگر مثل اب یخی رو سرم می ریخت
_وقتی امیر چهار سالش بود تو به دنیا اومدی همون موقع دیدیم این بهترین
فرصته ،ناف تورو برای امیر بریدیم و اسم شما دوتا رو روی هم گزاشتیم .البته
نزاشتیم شما بفهمید ،گفتیم تا سورپرایز بشید.امیر پسر خوبیه ....اون رشته
مهندسی برق خونده و شرکت بهرام خان رو می چرخونه ...اگه حرفی داری همین
الان بگو بابا
می دونستم این حرفش یعنی خفه خون بگیر و هیچی نگو .جرعت نمی کردم چیزی بگم
چون می دونستم کل اموال پدرم به نام این جادوگره ،اگه ما کاری خلاف میلش
انجام بدیم کل دارو ندارمون رو ازمون می گیره پس جایز دونستم توی اون لحظه
فقط سکوت کنم
بهرام_مهراب اخر این هفته پس قرار و مدار خواستگاری رو بزار
_حتما
وقتی اقا بهرام رفت با دوبه سمت اتاقم رفتم و خودمو پرت
کردم روی تخت و با صدای بلند گریه می کردم. یه ندایی از درونم می گفت داد
بزن تا همه از غمت بفهمن .......ازدواج اجباری ......حتی تلفظ اسمش برام
سخت بود یعنی یه عمر با کسی زندگی کنی که دوستش نداری ....وای نکنه پسره
دماغو، سیاه، زشت و کچل باشه .......توی دلم ،فقط اون جادوگر پیر رو نفرین
می کردم . اون از زندگی سیاوش..... اینم از زندگی من.......
صدای گوشیم اومد اشکامو پاک کردم و به سمت گوشیم رفتم
_الو نیلو ساری بدبخت شد(با هق هق حرف می زدم )
نیلا معلوم بود خیلی تعجب کرده با صدایی پر از پرسش پرسید:
_ساری چی شده؟....نکنه بخاطر ماشین دعوات کردن ؟...بیام بگم من رانندگی کردم؟
_نیلا کاشکی موضوع این بود .....می خوان به زور شوهرم بدن
نیلا اول خنده ای بلند کرد و گفت:
_شوخی می کنی؟....می خوان تورو هم به زور وادار به ازدواج کنن.....ولی ساری قبول کن توی این دوره بی شوهری
_خاک بر سر من ،که می خوام با تو درد دل کنم
دیگه نخندید
الان میام پیشت
_نیلا زود بیا دارم دیوونه می شم
گوشی رو محکم زدم رو زمین ولی هیچیش نشد این گوشی رو هزار بار به زمین زده بودم ولی حتی یه خش هم برنداشته بود
دوباره چشمه چشمام شروع به جوشیدن کرد و خود به خود ازش اشک پایین می اومد
یعنی سرگذشتم چی میشه ؟خدایا ،زندگیم رو به تو می سپارم خدایا شاید این
نفرین بدی باشه ولی دیگه این جادوگر خیلی زندگی کرده دیگه ببرش پیش خودت
این همه مدت توی این دنیا نگهش داشتی دیگه بستشه ..
از فکر خودم بدم می اومدم . ازدواج اجباری به چه حرفایی وادارم کرده .وای
خدا نه!!!نفرینم رو قبول نکن .... گناه داره بزار زندگی کنه، تازه یه ساله
زن گرفته جادوگر گناه داره ولی خدایا یه سنگی به سرش بزن که کم زندگی ما
رو بهم بریزه با اومدن صدای ایفون از فکرم بیرون اومدم و اشک هامو پاک کردم
و به سمت ایفون رفتم و در رو باز کردم
نیلا به سمتم اومد
_نیلا دارن بدبختم می کنن ؟
نیلا_بیا بریم توی اتاقت ....بعد حرف می زنیم
من و نیلا به سمت اتاقم رفتیم و از پله ها رفتیم بالا و روی تختم نشستیم
نیلا_خب از اول تعریف کن
کل ماجرا رو برای نیلا تعریف کردم
نیلا_ تازه فهمیدم پدربزگت واقعا یه جادوگر واقعیه
_حالا تو میگی من چیکار کنم؟
_ بگو نمی خوام ازدواج کنم ...خلاص
_اونا هم میگن چشم دخترم ....خنگول این کارو خودمم بلدم مگه تو اون
جادوگر رو نمی شناسی ؟اگه من چیزی گفتم کل ارث بابام رو ازش می گیره .اون
می گه یا ازدواج یا برید خانوادگی بمیرید
_راس می گی ها!!!!....خب با پسره حرف بزن
_بابابزرگش طوری با قاطعیت حرف می زد انگار خانواده اونا هم مثل ما این
پیرمرده مثل هیتلر روشون فرمانروایی می کنه ....اخر این هفته مراسم
خواستگاری هست
_بزار شب خواستگری بگزره بعد یه فکری کنیم ...خب؟ دیگه بهش فکر کن ....باش دختر خوب ؟
_باش
در اتاقم رو یکی محکم باز کرد
_مگه تو شعور نداری عین گاو سرتو میندازی پایین میای تو
سروش با دیدن نیلا حول شد و گفت
_ببخشید نیلا خانوم
_کاری داشتی؟
_نه حوصلم سر رفته بودم اومدم پیش خواهرم
_برو گمشو حوصلتو ندارم
حالا برای من خواهر ..خواهر می کنه بچه پررو
نیلا_ساری میای بریم واسه فرداشب خرید کنیم ؟
با عصبانیت به نیلا توپیدم
_توی این هیری ویری تو میگی بریم خرید؟
نیلا_ساری باید بزاری شب خواستگاری بگذره بعدش یه فکر درباره ای ن موضوع می کنیم....ساری بیا بریم تورو خدا الان شب می شه ها!!!!!!
_باش ....
از پله ها به سمت پایین اومدم
یه شلوار مخمل مشکی با مانتو بنفش پررنگ پوشیدم رفتم سمت هدبندهام که یکی
شو انتخاب کنم دیدم نیلا لای در اتاقکم وایساده و نگاهم می کنه
_خوشکل ندیدی ؟
نیلا_ساری بیا و این دفعه هد بند نزن جون نیلا خب؟
_با این مو های خوشکلم هدبندم نزنم؟
نیلا_به خدا موهات اونقد هم بد نیست ....بشین تا برات حالتش بدم
منم انگار مثل یه ادم حرف گوش کن نشستم نیلا موهامو داد بالا و یه تل که پر
از نگین بود رو به سرم زد ویه تیکه از موهام از پشت به جلو اورد و شال
مشکی رو سرم کرد و اون تیکه رو از گردنم پایین اورد
نیلا_خوشت میاد ؟یا تغییرش بدم؟
یه نگاهی به خودم کردم خیلی زیبا شده بودم ولی هنوز رنگ موهام به چشم می زد
_نیلا خیلی خوب شده ....ولی .....چطور بیرون بریم؟...تو که مامان بابامو می شناسی
نیلا_اون قسمت موهاتو که بیرون اوردم رو شالت رو روش می کشی
همون کاری که نیلا گفت رو کردم و خواستم برم بیرون که نیلا دستمو گرفت
نیلا_یه چیزی بمال به خودت نگاه قیافت کردی ؟....عین ارواح می مونی
به سمت اینه اتاقک رفتم ....حوصله کرم زدن نداشتم فقط یه رژلب صورتی مایل به نارنجی ، رژ گونه صورتی زدم وخط چشمی هم کشیدم
_خوب شدم؟
نیلا_ساری عجب جیگری شدی...
_خوب که تو مرد نشدی ...وگرنه از این مرد های چشم دریده می شدی
نیلا با مشت زد به کمرم
نیلا_یکم تعریفتو کردم زود شیر شدی
از اتاق بیرون اومدیم و از پله ها پایین اومدم همه مهمون هامون رفته بودن
ساعت 7 شب بود فقط دلسا و سیاوش نشسته بودن سیاوش وقتی نیلا رو دید زل زد
به چشماش و با اخم نگاهش می کرد دلسا هم با چشمانی پر از حسادت به نیلا
نگاه می کرد نیلا سرشو پایین انداخت و گفت
_ساری من می رم بیرون ...زود بیا
_باش تو برو
به سمت سیاوش و دلسا و مامانم و سروش که توی میهمان خونه نشسته بودن رفتم همه با تعجب نگاهم می کردن
سروش_اعتماد به سقفتو برم نگاه چطور موهای خوشکل شو انداخته بیرون
_به فضولش ربطی نداره
مامان _کجا میری؟
با بی حوصلگی جواب دادم
_تولد یکی از دوستامه می رم خرید
مامان_برو به سلامت
_سیاوش ماشینم چی شد؟
سیاوش _بیا سوییچش
به سمتم پرتش کرد منم سوییچشو بهش داد م از همه خداحافظی کردم و رفتم
مطالب مشابه :
رمان آنشرلی(1)
رمان رمــــان ♥ رمان تو از ستاره ها دانلود رمان عاشقانه
رمان امدی جانم به قربانت...(8)
به خودت بگو چرا وقتي براي بار دوم هم زد تو _ برو مادر زود برگرد دلواپسم دانلود رمان
رمان سفید برفی 6
دنیای رمان رمان مستي براي شراب گران قيمت shahtut. تو که دلواپسم میشی همه دلواپسیم
سهم من از زندگی
جز براي او و جز با او نمي خواهي ! بزرگترین سایت دانلود رمان . تو که دلواپسم میشی همه
پیمان عاشقی
بزرگترین سایت دانلود رمان . می مونم و ديگه دلواپسم اصلا" تو دنیا جایى براى آدم بى
رمان عشق با طعم گلوله (قسمت اخر)
عاشقان رمان راهي سخت براي نبردي مي ترسم بعد از رفتن ما براش مشکلي پيش بياد دلواپسم .
رمان دالیت 23
بـــاغ رمــــــان براي چي؟!! هستي-سر من و تو دعواشون اينطوري دلواپسم شد ببوسمش
رمان جايى كه قلب آنجاست 5
دانلود رمان فنجان دوم را براي خودش برداشت و گفت:تو _نُچ.رمان عاشقونه است.تو مایه
رمان بازی عشق ۵
چند تا رمان دانلود مي توانيد آنها را به چشم فرصتي براي آموزش رمان تو از
برچسب :
دانلود رمان دلواپسم براي تو