رمان اعتراف عاشقانه

رمان اعتراف عاشقانه
چمدونمو گذاشتم روی زمین و روی تختم ولو شدم. بعد از چند دقیقه بلند شدم و به حمام رفتم. توی وان پر از کف دراز کشیدم و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم. بعد از گذشت چند دقیقه بلند شدم و دوش گرفتم. توی آینه به خودم نگاه کردم، پای چشمام گود افتاده بود و صورتم از چهار ماه پیش لاغرتر شده بود. همین طور بدنم! با دستم بخار روی آینه رو پاک کردم و گفتم: - ساغر؟ فکر می کنی ارزششو داره؟ سرمو با تأسف تکون دادم و از حمام رفتم بیرون. تاپ و شلوارک مغز پسته ایمو پوشیدم و موهامو شونه کردم و روی شونه هام رها کردم تا به حالت خودشون خشک بشه. از پله ها رفتم پایین و دو تا تخم مرغ انداختم تا املت درست کنم. بعد با نون و سبزی گذاشتم توی سینی و رفتم توی سالن پذیرایی و تلویزیون رو روشن کردم تا تکرار سریالمو که دیشب ندیده بودم، ببینم. غذامو خوردم و بعد از شستن ظرفم برای این که زیاد فکر و خیال نکنم، رفتم پشت پیانو نشستم. یاد چند سال پیش افتادم که با سامی سر این که کی پیانو بزنه دعوا می کردیم. داشتم آهنگ مورد علاقه سامی رو می زدم که تلفن خونه زنگ خورد. برداشتم و گفتم: - بله؟ - الو دخترم؟ - سلام آقا جونم. چطوری؟ - سلام دختر قشنگم، من خوبم. تو چطوری؟ - بد نیستم آقا جون، چه خبر؟ فیزیوتراپی تون چطور می گذره؟ - سلامتی. دکتر می گفت خیلی بهتر شدم. - شکر خدا. - سامان خونه ست؟ - نه، شماله. من هم همین امروز از مسافرت برگشتم. - چرا با هم برنگشتین؟ - چون با هم نرفته بودیم. ولی اونجا همدیگه رو دیدیم. - رابطه تون چطوره؟ - ای بدک نیست. - چه احساسی نسبت بهش داری؟ - بی خیالش. دیگه چه خبر؟ بعد از چند دقیقه صحبت با آقا جون، گوشی رو قطع کردم و رفتم سراغ پیانوم. عکس مامان رو برداشتم و رفتم جلوی آینه و کنار صورت خودم گرفتم. حق با سامان بود، من خیلی شبیه مامان بودم. مخصوصاً چشمام! بعد از ظهر خیلی حوصله م سر رفته بود. از سر بیکاری لپ تاپم رو برداشتم و مشغول خوندن رمان تا ته دنیا شدم. به جرأت می تونم بگم بیش از ده بار خونده بودمش این بار کامل نخوندمش فقط جاهایی رو که خیلی دوست داشتم خوندم. بعد رفتم سراغ سری کتاب های گرگ و میش. اون کتابها رو هم برای هزارمین بار دوره کردم. هر بار می خوندم بیشتر غرق لذت می شدم چون واقعاً خیلی قشنگ بود. عشق بین ادوارد و بلا واقعاً ستودنی بود! اونا بدون هم نمی تونستن زندگی کنن. خیلی بدجور دلم میخواست یه همچین عشقی هم بین من و سامی وجود داشت. به خیالاتم مجال جولان دادم و وارد فانتزی هام شدم. من در کنار سامی! خوشحال و عاشق بودیم. زنگ گوشیم باعث شد از خیالات بیام بیرون. آهی کشیدم و برش داشتم. - بله؟ - سلام ساغر! - سلام سامی. - حالت چطوره؟ - خوبم. تو چی؟ - من هم خوبم. - سامی؟ بغض گلومو گرفته بود. به حدی دلتنگش بودم که باورش سخت بود. با صدای مهربونش گفت: - جانم؟ - کی بر می گردی؟ - تنهایی می ترسی؟ - نه! - پس چی؟ - تنهایی حوصله م سر می ره! - تا یه هفته دیگه این جا دستم بنده. به محض اینکه بتونم بر می گردم. اشکام در حال فرو ریختن بودن. به خاطر همین ساکت شدم. - چیزی شده؟ - نه. صدام لرزید. - پس چرا ساکتی؟ - هیچی چیزی نیست. - داری گریه می کنی؟ - نه. - به من نمی تونی دروغ بگی. از چی ناراحتی؟ - نمی دونم. دلم گرفته! - می دونی الان کجام؟ - نه، کجایی؟ - لب ساحل. همون جایی که اونشب نشسته بودیم. داره بارون میاد! - پس حسابی جای منو خالی کن! - باشه عزیزم! صدای جیغ اون دختر رو دوباره شنیدم: - سامان داری با کی حرف می زنی؟ دندونامو روی هم ساییدم. سامی با پرخاشگری بهش گفت: - فکر نمی کنم به تو مربوط بشه. بعد به من گفت: - سیسی، من بعداً باهات تماس می گیرم. حتماً شام بخوری ها! - اگه حالشو داشتم باشه. - شب روی کاناپه خوابت نبره. - نمی تونم قول بدم. چون تو نیستی که منو تا اتاقم حمل کنی. خندید و گفت: - سعی خودتو بکن. - باشه. - قربونت، خدافظ. - خدافظ. گوشیمو قطع کردم و به ساعت نگاه کردم، 10 بود. مثل برق پریدم و ماهواره رو روشن کردم و مشغول تماشای سریالم شدم. پسری که توش بازی می کرد خیلی شبیه سامی بود. خیلی خوشگل و خوش هیکل بود. وقتی سریال تموم شد، همونجا روی کاناپه خوابم برد. ساعت یازده و نیم بود که از خواب بیدار شدم. یه لیوان شیر خوردم و بعد از اون با بی حوصلگی رفتم دوش گرفتم و بعد از اون اومدم بیرون و از توی انبار دوچرخه مو برداشتم و تمیزش کردم و چرخاشو باد کردم تا باهاش بازی کنم. چند دور، دور باغ چرخیدم و رفتم روی تاب نشستم. یاد بچگیامون افتادم که با سامی سر نوبتمون برای چرخ بازی با هم دعوا می کردیم و آخر سر هم اون نوبتشو می داد به من. اون موقع ها چه قدر شاد بودیم و بدون غم و غصه زندگیمونو می گذروندیم. ساعت پنج رفتم بیرون تا یه کم خرید کنم. یه کم روغن و سس و چند قلم جنس دیگه نیاز داشتیم که همه رو لیست کرده بودم و خریدمشون. برگشتم خونه و توی راه کلی با خودم غر زدم. تصمیم گرفتم بعد از اینکه سامی برگشت با هم بریم تا یه ماشین بخرم. به اندازه ای پول داشتم تا بتونم یه 206 برای خودم بخرم. برای شامم یه استیک کباب کردم و با دوغ برداشتم و به سالن رفتم تا هم تلویزیون ببینم و هم شامم رو بخورم. بعد از خوردن غذا ظرفامو شستم و از توی اتاقم یه کتاب برداشتم تا بخونمش. اسم کتاب این بود: «جادوی محبت، ویژه همسران» همونطور که روی کاناپه دراز کشیده بودم کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد. وقتی بیدار شدم هوا هنوز تاریک بود. خمیازه ای کشیدم و غلتی زدم ولی این کار باید منو به زمین می کوبید. چشمامو باز کردم و فهمیدم توی اتاق خودم هستم. فقط در یه صورت میتونستم جا به جا شده باشم! مثل برق بلند شدم و به اتاق بغلی رفتم. باروم نمی شد! اون همون جا بود و خیلی آروم روی تختش خوابیده بود. رفتم جلو و آه عمیقی کشیدم. اشکام بدون اخطار قبلی سرازیر شدن. چقدر دلم براش تنگ شده بود و چقدر دلم می خواست دوباره ببینمش. آروم به جلو خم شدم و دستشو بوسیدم. موهاش یه کم بلندتر از همیشه شده بود و ریش در آورده بود. دلم می خواست دستمو توی موهاش فرو کنم و نوازشش کنم. سرمو روی دستش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. چشمامو بستم و همونجا خوابم برد. وقتی بیدار شدم ساعت 7:30 بود. بلند شدم و رفتم توی اتاق خودم. مانتو و شلوار پوشیدم و رفتم تا برای صبحونه نون تازه بگیرم. یه نونوایی بربری نزدیک خونه مون بود. ماشین سامی رو برداشتم و رفتم بیرون. وقتی برگشتم سامی تازه از حمام اومده بود بیرون و داشت برای خودش آواز می خوند. بالا تنه ش لخت بود و داشت با حوله سرشو خشک می کرد. از دیدن عضلاتش دلم پیچ خورد. زیر لب گفتم: - قربون هیکلت برم. نون ها رو توی آشپز خونه گذاشتم و بعد بلند گفتم: - سلام سامی، صبحت بخیر. اومد جلو و گفت: - سلام خانومی! بعد یه دفعه ای بغلم کرد و گفت: - چطوری جوجو؟ بعد شروع به چرخوندنم کرد. با جیغ گفتم: - وای ولم کن! بذارم زمین. چون ول کن نبود، شروع کردم به قلقلک دادنش. اونم شروع به خندیدن کرد و تعادلشو از دست داد و با هم افتادیم روی زمین. هر دومون داشتیم همدیگه رو قلقلک می دادیم آخر سر خسته شدم و در حالیکه نفس نفس می زدم سرمو روی سینه ش گذاشتم. دستشو توی موهام فرو کرد و گفت: - دلم برات تنگ شده بود. نفس بریده ای کشیدم و گفتم: - منم همین طور. تنهایی این جا خیلی حوصله م سر می رفت. دستاشو دورم حلقه کرد و چرخید و اومد روم. نفسمو توی سینه م حبس کردم و به چشماش خیره شدم. موهامو از توی صورتم کنار زد و گفت: - واقعاً دلت برام تنگ شده بود؟ توی چشماش نگاه کردم و گفتم: - آره. نکنه حق ندارم دل تنگت بشم؟ خندید و گفت: - نه، منظورم این نبود. این که فهمیدم دلت برام تنگ شده بود، خیلی خیلی لذت بخشه. احساس می کردم گونه هام در حال آتیش گرفتنه. اون فقط توی چشمام خیره شده بود و به نظر میرسید قصد نداره بلند بشه. - سامی، نمی خوای بلند شی؟ تو رو نمی دونم ولی من خیلی گرسنه ام. - بایدم باشی کوچولو! بلند شد و دست من رو هم گرفت و بلندم کرد. به خاطر چرخوندناش تعادل نداشتم و سرم گیج رفت. منو توی بغلش گرفت و گفت: - مثل این که حالت خوب نیست. ضربان قلبم رفته بود روی هزار! اولین باری بود که بدن بدون لباسش رو لمس می کردم. همون طور که منو توی بغلش نگه داشته بود به سمت آشپزخونه رفتیم. منو روی صندلی نشوند و گفت: - به به، نون تازه! - سامی با اجازه ت، وقتی خواب بودی ماشینت رو برداشتم و رفتم برای خرید نون. فکر کردم ناراحت نمیشی. پیشونیمو بوسید و گفت: - نه اصلاً ناراحت نمی شم. هر وقت که لازم داشتی می تونی برش داری. - راستی می خوام یه ماشین بخرم. بی ماشینی خیلی دردسره! - چرا بنز آقا جون رو بر نمی داری؟ - اون یه کم خرابه. - خب، همین امروز یکی رو میارم تا درستش کنه. - نه، از اون خاطره ی خوبی ندارم. اون ماشینیه که آقا جون باهاش تصادف کرد! - باشه عزیزم، هر طور که مایلی. امروز بعد از ظهر می ریم پیش دوستم که نمایشگاه داره. حالا چی میخوای بخری؟ - نمی دونم. ولی یه ماشین جمع و جور می خوام، شاید 206. - آره دیگه باید مثل خودت کوچولو باشه. - چرا انقدر به من می گی کوچولو؟ انگشتم رو گرفت و گفت: - چون تو خیلی لاغر و ریزه میزه ای! به هیکلش اشاره ای کردم و گفتم: - در مقابل تو آره. تا حالا این طوری ندیده بودمت! خندید و گفت: - چیه؟ از این که تی شرت نپوشیدم انقدر تعجب کردی؟ - آره، راستش هیچ وقت بالا تنه ت رو ندیده بودمت. البته بعد از شونزده سالگی منظورمه! قبل از اون که جلوی همه لخت می شدی و می پریدی توی استخر! - آره، یادش بخیر چه دورانی داشتیم. یادت میاد وقتی ده سالت بود یه بار پرتت کردم توی استخر و بعد وقتی آوردمت بیرون، چقدر منو زدی! - بعدشم کلی گریه کردم و تموم جاهای که مشت کوبیده بودم رو بوسیدم. با حالت خاصی نگام کرد و گفت: - هیچ وقت اون روز رو فراموش نمی کنم. مامان چقدر بعدش دعوامون کرد، چون جفتمون سرما خوردیم و یه هفته توی رختخواب افتادیم. - یادش بخیر. یه لقمه برام گرفت و گفت: - بفرمایین. - مرسی داداشی! لبخند روی لبش خشکید و گفت: - داداشی؟ - به یاد قدیما! ناراحت شدی؟ - من دیگه تو رو خواهری صدا نکردم. - چرا ناراحت شدی؟ - تو منو به عنوان داداشت می بینی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - این چیزیه که آقا جون خواسته! - غیر از چیزی که آقا جون خواسته، تو چه احساسی داری؟ - خودت چی؟ در ضمن تو گفتی که نامزد داری! - سؤال منو به خودم بر نگردون. - ببین من نمی خوام صبحمون رو خراب کنم. بیا دیگه در این باره بحث نکنیم. - به خاطر اون پسره س؟ - نه، معلومه که نه! - پس چی؟ - خواهش می کنم، خرابش نکن. تو تازه از راه رسیدی و منم دلم خیلی برات تنگ شده بود. بذار از بودن در کنار هم لذت ببریم. بیا خرابش نکنیم! با این که چیزی نگفت، من دیگه اشتهام کور شد. بعد از خوردن دو سه تا لقمه با بغض بلند شدم و به اتاقم رفتم. با دستم جلوی دهنمو گرفتم و چند بار توی دهن خودم زدم. جلوی آینه وایستادم و گفتم: - احمق بی شعور! دیدی چطوری صبح خودتو خراب کردی؟ با گریه خودمو انداختم روی تخت و انقدر گریه کردم که خوابم برد. با نوازش دست سامان بیدار شدم. چشمامو باز کردم و دیدم کنار تختم نشسته و داره صورتمو نوازش می کنه. با لبخند گفت: - خانومی الان چه وقت خوابه؟ پاشو که وقت ناهاره! با تعجب نگاهش کردم و دوباره بغض گلومو گرفت. طوری رفتار میکرد که انگار نه انگار از دستم عصبانی بوده. یه قطره اشک از چشمم افتاد پایین و لبامو جمع کردم. اشکمو با بوسه پاک کرد و گفت: - معذرت می خوام، رفتار صبحم خیلی بد بود. من واقعاً نمی دونم چرا اونطوری حرف زدم و باعث شدم که تو ازم برنجی! منو می بخشی؟ بلند شدم و نشستم. اون چی می گفت؟ داشت از من معذرت خواهی می کرد؟ ولی چرا باید همچین کاری می کرد. من با اون بد برخورد کرده بودم و اون وقت اون داشت معذرت خواهی می کرد؟ - من . . . تو چی می گی؟ من باید معذرت خواهی کنم. من . . . انگشتشو روی لبم گذاشت و گفت: - ششش! بیا فراموشش کنیم. من به خاطر اینکه صبحت رو خراب کردم معذرت می خوام. الان هم به تلافی اون می خوام بعد از ظهرت رو عالی کنم. پاشو برو دست و صورتت رو بشور و بیا که غذای مورد علاقه ت رو سفارش دادم برامون آوردن. - پیتزا! بینیش رو به بینیم زد و گفت: - آره جوجه! گونه شو بوسیدم و بلند شدم. بعد از شستن دست و صورتم یه کم آرایش و موهام رو شونه کردم و دم اسبی بستم و شال سفیدم رو سرم کردم و به خودم گفتم: - خیلی خوشگل شدی ساغر خانوم! چشمکی زدم و بدو بدو از پله ها رفتم پایین. سامی با دیدنم سوتی کشید و گفت: - به به، خانومی شماره بدم؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم: - نخیر آقا من شوهر دارم! - خوش به حال شوهرت! چشم غره ای بهش رفتم و اونم زد زیر خنده. اون شب کلی با هم گفتیم و خندیدیم و من می دونستم که این خنده ها و خوشی ها زود گذره و عمر طولانی نداره! *** سامی در ماشین رو برام باز کرد و گفت: - الانم میریم یه رستوران تا دلی از عزا در بیاریم. - بریم. توی راه دست من رو زیر دست خودش روی دنده گذاشت. همیشه عاشق این کار بودم چون همیشه آقا جون رو می دیدم که دست مامان رو زیر دست خودش می ذاشت. بعد از چند دقیقه جلوی یه رستوران مجلل نگه داشت. پیاده شدیم و با هم رفتیم توی رستوران. با خستگی روی صندلی نشستم و گفتم: - خیلی خسته شدم! با لبخند گفت: - نمی دونستم انقدر مشکل پسندی! - بدبختی این جاست که از هیچ کدوم خوشم نیومد! فکر کنم باید بی خیال ماشین خریدن بشم. - گفتم که هر وقت خواستی می تونی از ماشین من استفاده کنی. - مرسی. همون لحظه گارسون اومد و سامان دو پرس شیشلیک سفارش داد. بعد با لبخند یه انگشتم رو توی دستش گرفت و گفت: - تو چند کیلویی؟ با دهن کجی گفتم: - خودمو نکشیدم. - جدی پرسیدم. آخه امروز که بلندت کردم اصلا تغییر وزنی حس نکردم. تو خیلی لاغری! - آخرین باری که وزن کردم پنجاه و یک بودم، ولی الان فکر کنم کمتر شده باشم. - فکر کنم چهل و هشت کیلو باشی. وای، تو نصف من وزن داری! با اخم گفتم: - این که تو اندازه ی یه غولی تقصیر من نیست! خندید و با انگشتش زد روی بینیم و گفت: - بی سلیقه، همه می میرن که این هیکل منو داشته باشن. - من که اصلا نمی خوام انقدر گنده باشم. یه دفعه یه پسر اومد و با سامان سلام و علیک کرد. من هم از جام بلند شدم و سلام کردم تا جانب ادب رو رعایت کنم. پسره با خنده به سامان گفت: - کم پیدا شدی. البته می تونم تشخیص بدم چرا دیگه به ما سر نمی زنی. حتماً خانومت دست پخت خیلی خوبی داره که دیگه به رستوران نمی یای. ولی خیلی نامردی، چرا منو واسه عروسیت دعوت نکردی؟ - شرمنده دیگه عجله ای شد. - تو که انقدر هول نبودی پسر! گونه هام داشتن از خجالت می سوختن. - نمی خوای منو به زنت معرفی کنی؟ سامان رو به من گفت: - ساغر جان، ایشون آریا دوست بسیار خوب منه و ایشونم همسر بنده ساغر خانومه! دستشو دراز کرد و گفت: - از آشناییتون خوش وقتم. یه کم به دستش نگاه کردم و گفتم: - منم همین طور. ولی شرمنده من با کسی دست نمی دم. اون که معلوم بود خیلی بهش برخورده با پوزخندی به سامان گفت: - سامان، زنت از فامیل های پدرته؟ دلم می خواست دندوناشو توی دهنش خورد کنم. پسره ی پررو! سامی که از صورت من میزان عصبانیتم رو تشخیص داده بود، با خنده قضیه رو سر هم آورد. بعد از رفتنش با عصبانیت گفتم: - سامی بلند شو از این آشغال دونی بریم بیرون! - هیسسس! آروم باش عزیزم. سخت نگیر! با عصبانیت گفتم: - منظورت چیه که سخت نگیرم؟ ندیدی چطوری حرف زد؟ منظورش این بود که من امّلم! - هستی؟ - معلومه که نه! - پس خون خودتو کثیف نکن. دخترایی که آریا باهاشون سر و کار داره مثل تو نیستن عزیزم. اونا محرم و نامحرم سرشون نمی شه. یه جورایی مثل همه تحت تأثیر این غرب زدگی قرار گرفتن. توی این دوره و زمونه دیگه کسی نمی دونه خدا و پیغمبر کیه و همه سرشون رو مثل کبک کردن زیر برف و توی گناهشون غرق شدن. تو اولین کسی هستی که باهاش دست نداده و این خیلی براش گرون تموم شد. - تو هم این جوری هستی؟ تو هم نماز نمی خونی و نمی دونی خدا و پیغمبر کی اند؟ - تو که منو می شناسی دیگه چرا؟ تو که می دونی من هم نماز می خونم و هم می دونم خدا و پیغمبر کی اند. ولی نمی گم که با کسی دست ندادم. چون دست دادم و می دونم که گناه کردم ولی توی مسائل کاری بعضی اوقات باید یه کارایی بکنی که زیاد خوشایند نیستن. ولی باور کن هیچ وقت نذاشتم نمازم قضا بشه. یادته وقتی بچه بودیم آقا جون می گفت اگه با هم نماز بخونیم بهمون جایزه می ده؟ - آره بعد از اون ما رو می شوند روی پاش و بوسمون می کرد و می گفت: « اینم جایزه تون! » - عزیزم، دیگه به روی خودت نیار که چند لحظه پیش چه اتفاقی افتاد. گارسون غذامون رو برامون آورد و وقتی از هم فاصله گرفتیم فهمیدم که چقدر به هم نزدیک شده بودیم. با اشتها شروع به خوردن کردم و با تعجب فهمیدم چقدر گرسنه بودم. بعد از اینکه غذامو تموم کردم با خجالت به سامی خیره شدم. با لبخند گفت: - اشکال نداره عزیزم، من هم هنوز گرسنه ام. بعد گارسون رو صدا زد و دوباره غذا سفارش داد. - سامی این طوری خیلی توی خرج میفتی! این رستوران خیلی گرونه. - نگران نباش. من قبلاً زیاد به این رستوران میومدم. پولی که من در میارم زیادتر از این حرفاست! - راستی گفتی پول، چرا انقدر زیاد برای من پول می ذاری؟ ابروهاشو بالا انداخت و گفت: - شوخی می کنی؟ اون پولی که من برای تو می ذارم اصلاً زیاد نیست. اون به اندازه یک دهم خرجایی که سارا توی یه روز می کنه هم نمی شه! - سارا کیه؟ - راستی تو اسمش رو نمی دونستی. تازه دوزاریم افتاد که سارا کیه. همون دختره ی نفرت انگیز با اون صدای مسخره ش! با اخم گفتم: - پول تو جیبی اونم تو می دی؟ - نه اون نسبتی با من نداره که من پول تو جیبی شو بدم. - من چه نسبتی باهات دارم که تو بهم پول تو جیبی می دی؟ لبخند خوشگلی زد وگفت: - تو هم خونه ی منی! یه هم خونه ی مهربون و دوست داشتنی. *** روی کاناپه نشسته بودم و داشتم کتاب می خوندم که سامی اومد خونه. چون اومدنش طول کشید سرمو بلند کردم تا علت تأخیرش رو بفهمم. ولی سامان دستش از روی دستگیره سر خورد و افتاد زمین. فوراً دوییدم سمتش و گفتم: - سامی، سامی جونم! چی شدی؟ به سختی گفت: - کمکم کن برم دستشویی. به بدبختی بلندش کردم و بردمش توی دستشویی. روی دستشویی خم شد و هر چی توی معده ش بود بالا آورد. گوشیش زنگ خورد و من جواب دادم: - بله؟ کامبیز بود: - الو، ساغر خانوم شمایین؟ - بله آقا کامبیز! من باید سامی رو ببرم بیمارستان، حالش خیلی بده. - اتفاقاً من هم زنگ زدم که حالش رو بپرسم شما ببرینش من هم خودم رو می رسونم. سامی رو روی صندلی عقب خوابوندم و با سرعت به سمت بیمارستانی که خودم توش کار می کردم رفتم. نگهبان من رو شناخت و فوری در رو باز کرد و من رفتم تو. مثل برق پریدم و یه برانکارد و چند تا پرستار آوردم تا کمکم کنن سامی رو بذارم روش. بردنش تا معده ش رو شستشو بدن. همونجا روی صندلی توی راهرو نشستم و سرمو بین دستام گرفتم. بعد از چند دقیقه کامبیز اومد و گفت: - ساغر خانوم حالت خوبه؟ - سلام. نه، اصلاً حالم خوب نیست. - کاملاً مشخصه، دکمه های مانتوت رو جابجا بستی و شالت هم خرابه. نگاهی به خودم انداختم. حق با اون بود. دکمه هامو درست کردم و شالم رو هم مرتب کردم. - خب، سامان کجاست؟ - بردن تا معده ش رو شستشو بدن. چی خورده بود؟ شونه هاشو بالا انداخت و گفت: - نمی دونم، من باهاش نبودم. - احتمالاً هر چیزی که خورده فاسد بوده چون خیلی حالش خرابه. اون معده ش ناراحته، تعجب میکنم که به این موضوع توجهی نداشته. اون دیشب نیومد خونه و گفت باید بمونه شرکت! - آره تا صبح تو شرکت بود. حتی همونجا خوابیده بود! من میرم با دکترش یه صحبتی بکنم. همون دقیقه دکتر حسینی اومد و گفت: - خانوم دکتر، ایشون سابقه بیماری معده دارن؟ - یه بار وقتی بچه بود این بلا سرش اومد و دکتر گفت که باید به رژیم غذاییش توجه کنه. - شما که دکتری دیگه چرا؟ - راستش دیشب سر کار مونده بود. احتمالاً اونجا چیزی خورده که با معده ش سازگار نبوده. الان حالش چطوره؟ - الان بهتره. آوردنش توی بخش، بعد از دو سه ساعت می تونید ببرینش خونه. خیلی مراقبش باشین! شما که خودتون بهتر می دونید باید بهشون غذاهای آبکی بدین و نوشیدنی هم زیاد باید مصرف کنن چون خیلی آب بدنشون رو از دست دادن. - بله، ممنونم دکتر. با کامبیز رفتیم توی اتاقی که سامی بود. نشستم کنار تختش نشستم و گفتم: - سامی؟ چشماشو باز کرد و گفت: - من کجام؟ - بیمارستان. حالت چطوره؟ - گلوم خشک شده. کامبیز اومد جلو و گفت: - پهلوون، چه بلایی سرت اومده؟ یهو شروع کرد به سرفه کردن. یه لیوان آب براش ریختم و بهش دادم. کامبیز گفت: - من میرم کارای بیمارستان رو انجام بدم. بلند شدم و گفتم: - نه من خودم می رم. - نه تو بمون پیش سامی. اون بیشتر بهت احتیاج داره. بعد چشمکی زد و رفت. کنارش نشستم و گفتم: - بهتری؟ - آره. - چرا مراقب خودت نبودی؟ - یه کنسرو خوردم. ولی مثل این که بهم نساخته! - من انقدر هوای غذا خوردن تو رو دارم و اون وقت خودت اصلاً حواست نیست. - ببخشید. اشکام بدون اخطار قبلی ریختن پایین و گفتم: - خیلی نگرانت شدم. گونه مو نوازش کرد و گفت: - نگران نباش. چیزی نیست! ساعت دوازده و نیم رفتیم خونه. سامان رو توی تختش خوابوندیم و اومدیم بیرون. کامبیز گفت: - ساغر خانوم، من فردا ظهر میام برای دیدن سامان. شما هم یه کم استراحت کنین. - چشم، واقعاً ممنونم. خیلی لطف کردین! ان شاء الله تو شادیاتون جبران کنیم. - خواهش می کنم کاری نکردم، خانوم دکتر. لبخندی زدم و خواستم تا بیرون همراهی اش کنم که گفت: - راه بیرون رو بلدم. شما بفرمایین استراحت کنین، خدافظ. - ممنون، خدافظ. رفتم توی اتاقم و مانتوم رو در آوردم و دامن سفیدم که گل های ریز قرمز و نارنجی داشت پام کردم و شال نارنجی سرم کردم و رفتم توی اتاق سامی کنار تختش نشستم و دستش رو توی دستم گرفتم. دلم می خواست این دستها برای همیشه مال من بودن و آغوشش مال من بود. سرمو روی دستش گذاشتم و به صورتش خیره شدم. خیلی وقت بود سامانم رو ندیده بودم. دلم می خواست به بهونه مواظبت ازش هم که شده یه دل سیر نگاهش کنم. این چند وقته، همه ش شبا تا دیر وقت سر کار می موند. از آخرین باری که با هم بیرون رفته بودیم یه ماه می گذشت و بعد از اون دیگه زیاد ندیده بودمش. چشمام از بی خوابی می سوختن ولی به زور باز نگهشون داشتم. نمی خواستم به این زودی به روی تصویری که زیبا ترین تصویر زندگیم بود، چشم ببندم. نمی دونم چقدر گذشته بود که اذان صبح رو دادن. بلند شدم و از توی اتاقم سجاده مو آوردم تا توی اتاق سامان نمازم رو بخونم. بعد از نماز دیدم که چشماش بازه. بلند شدم و گفتم: - خوبی؟ چیزی لازم نداری؟ - یه کم آب. بهش آب دادم و گفتم: - دیگه چیزی نمی خوای؟ سرش رو به علامت نفی تکون داد. - اگه چیزی خواستی بگو، من این جام. توی دلم گفتم: - آره عزیزم من این جام تا نگاهت کنم و ازت پرستاری کنم. بعد از این که سیر نگاهش کردم، چشمامو بستم تا یه کمی استراحت کنم. *** وقتی بیدار شدم سوپ رو گذاشتم تا آماده بشه و یه دوش گرفتم تا سر حال بیام. بعد از این که اومدم بیرون یه بلوز قهوه ای خنک پوشیدم و شلوار جین مشکی هم پام کردم و رفتم توی آشپزخونه. سوپ آماده شده بود و دقیقاً همون طوری شده بود که سامان دوست داره. رفتم بالا و دیدم بیدار شده، با لبخند گفتم: - سلام، بهتری؟ - سلام، آره. مگه می شه پرستاری مثل تو داشت و خوب نبود؟ - الان اشتها داری برات سوپ بیارم؟ - با این بویی که تو خونه پیچیده مگه می شه اشتها نداشته باشم؟ با خوشحالی رفتم و براش یه بشقاب سوپ ریختم و خیلی کم آب لیمو براش ریختم و بردم توی اتاقش. با لبخند گفتم: - خیلی کم برات آب لیمو ریختم. - چرا خیلی کم؟ زدم روی بینیش و گفتم: - چون برای معده ات خوب نیست، آقا! بعد از این که سوپش رو خورد، گفتم: - حالا برو یه دوش بگیر تا سر حال بیای. - چشم خانومی! بلند شدم و رفتم توی اتاق خودم. داشتم مطالبی رو که کامی بهم داده بود، می خوندم که به نکات جالبی رسیدم. گوشیم زنگ خورد: - بله؟ - سلام خانوم خانوما! - سلام، چطوری؟ - خوبم، تو چطوری خانوم دکتر؟ - بد نیستم، باید فردا برای تحقیقات بریم اون بیمارستانی که دکتر رسولی گفته بود. ما به آزمایشهای بیشتری احتیاج داریم. راستش من به یه چیزهایی توی این تحقیقایی که بهم دادی رسیدم که بعداً باید در موردشون باهات صحبت کنم. - باشه، فردا میام دنبالت. - نه، من امروز ساعت شیش بعد از ظهر تا پنج صبح بیمارستان شیفت دارم. بعد از اون می تونیم بریم اون بیمارستان. سامی اومد توی اتاقم و لبه تختم نشست، به خاطر همین گفتم: - خیلی خب، فردا می بینمت و درباره این تحقیق ها هم با هم صحبت می کنیم. - چی شده؟ رقیب من اومد؟ خندیدم و گفتم: - برو بابا، خداحافظ. - باشه، خداحافظ. سامان با نگاه مشکوکی گفت: - چرا قطع کردی؟ حرفتو می زدی! - خیلی وقت بود داشتم صحبت می کردم. در ضمن من دوست ندارم زیاد پای تلفن صحبت کنم. چون هم طولانی بودن مکالمه با موبایل ضرر داره و هم من رو در رو صحبت کردن رو ترجیح می دم. خندید و گفت: - آره، کاملاً متوجهم که چی می گی! تو موقع صحبت کردن همه ش از دستات استفاده می کنی. زبان بدنی خیلی قوی ای داری، طوری که فکر کنم اگه دستات رو ببندن زبونت هم از کار بیفته. اخم کردم و گفتم: - خیلی بد جنسی! دیگه اونقدرا هم به دستام وابسته نیستم. دستامو از مچ گرفت و به هم چسبوند و گفت: - پنج دقیقه بدون این که از دستات استفاده کنی، حرف بزن. با یه حرکت سریع مچ هامو آزاد کردم و پریدم روش و شروع کردم به قلقلک دادنش. ولی اون از من قویتر بود فوری دستامو گرفت و شروع به قلقلک دادن من کرد. انقدر خندیدم که اشک از چشمام راه افتاده بود. جالب این جا بود که خودش بیشتر از من می خندید! بعد آروم شد و گفت: - حالا دیگه منو قلقلک می دی، فسقلی؟! در حالیکه هنوز در حال خندیدن بودم، گفتم: - این خیلی نامردیه! تو سه برابر منی. - خب؟ - خب و کوفت! تو باید میذاشتی من سه دقیقه قلقلکت بدم بعد ده دقیقه من بدبخت رو می خندوندی! - زهی خیال باطل! - دلت میاد انقدر منو اذیت کنی؟ گونه مو بوسید و گفت: - نه، من که تو رو اذیت نمی کنم. - چرا دیگه همه ش داری اذیتم می کنی! یه دفعه جدی شد و گفت: - واقعاً دارم اذیتت می کنم؟ تو واقعاً اذیت می شی؟ نمی دونستم چرا، ولی این عین حقیقت بود. اون بدون این که بفهمه در حال اذیت کردن من بود. نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم: - نه، شوخی کردم. - اگه شوخی بوده پس چرا نگاهت رو می دزدی؟ تو چشام نگاه کن. توی چشماش نگاه کردم و بدون این که خودم بخوام اشکام سرازیر شدن. سامان فوراً بلند شد و همون طور که دستام توی دستاش بود گفت: - تو واقعاً داری اذیت می شی؟ با بغض گفتم: - خب، خب تو این چند وقته خیلی دیر میای خونه یا بعضی اوقات اصلاً نمی یای. وقتی هم میای یا اصلاً حال و حوصله نداری یا عصبانی هستی! خب من هم سر کار می رم و بعضی اوقات با افرادی سرکار دارم که دم مرگن و اعصابم تا چند وقت به خاطر این چیزا به هم می ریزه. ولی وقتی تو رو میبینم که به جای این که بیای دو کلام با هم صحبت کنیم، می ری و خودتو تو اتاقت حبس میکنی، بیشتر به هم می ریزم. چونه مو گرفت توی دستش و چند ثانیه توی چشمام خیره شد. آهی کشید و گفت: - تو خیلی زود رنج تر از گذشته شدی! من واقعاً متأسفم اگه به هر صورتی باعث رنجش تو شدم. دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و سرشو آورد پایین و گفت: - منو می بخشی؟ - من کی باشم که بخوام تو رو ببخشم؟ - تو یه خانوم دکتر با ادب و با شخصیتی که می خواد این بنده ی حقیر رو به خاطر کارای احمقانه ای که انجام داده ببخشه! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - باید برم یه جایی! با تعجب گفت: - کجا؟ با خنده گفتم: - دستشویی! اول شوکه شد ولی بعد با صدای بلند زد زیر خنده و گفت: - منو بگو گفتم کجا می خواد بره. رفتم توی دستشویی و با گریه به خودم گفتم: - آخه من که می دونم به دقیقه نکشیده دوباره می زنی تو حالم! پس چرا الکی امیدوارم می کنی؟ دست و صورتمو شستم و رفتم بیرون. زنگ آیفون رو زدن و سامان رفت که در رو باز کنه، یادم اومد که کامبیز قرار بود بیاد. یه کم آرایش کردم تا گریه م مشخص نباشه! بعد رفتم پایین و دیدم کامبیز اومد تو و هم اون و هم شهاب دست راستشون رو بالا بردن و به هم کوبیدن. دو تا استکان چای ریختم و رفتم پیششون. کامبیز دست انداخت دور گردن سامان و گفت: - چطوری پهلوون؟ - خوبم. - سلام آقا کامبیز! کامبیز یک تای ابروشو بالا انداخت و گفت: - سلام، به به خانوم دکتر! احوال شریف؟ خندیدم و گفتم: - ممنون، لطف دارین! - اختیار دارین. سامان حیف که دیشب حالت خوب نبود والا کلی کیف می کردی. هر کی از کنارمون رد می شد، می گفت: « سلام، خانوم دکتر! » من که خیلی کیف کردم! چقدر احساس خوبی داره که آدم وقتی می ره تو بیمارستان یه خانوم دکتر آشنا داشته باشه! بعد به شوخی مشتی به شونه ی سامان زد و گفت: - ببینم تو به ساغر خانوم گرسنگی می دی؟ از روز اولی که دیدمشون نصف شدن. سامی سینی چای رو از دستم گرفت و با اخم به کامبیز گفت: - کامی! - من با اجازه تون می رم تو اتاقم. باید یه سری تحقیقات رو مطالعه کنم. کامبیز با خوشرویی گفت: - بفرمایین خانوم دکتر، مزاحمتون نمی شیم! لبخندی زدم و رفتم توی اتاقم. نمی دونستم چرا، ولی یه کمی دلشوره داشتم! افکار بد رو از خودم دور کردم و دوباره نشستم سر تحقیقام. بعد از گذشتن چند دقیقه صدای آیفون رو شنیدم. از پنجره اتاقم نگاهی به بیرون انداختم. یه دختر و یه مرد بودن! می تونستم حدس بزنم دختره و مرده کی اند. دختره همون دختری بود که چند بار پشت تلفن صداش رو شنیده بودم. اون مرد هم حتماً پدرش بود! زیر لب غریدم: - اونا این جا چی کار می کنن؟ می تونستم صدای خوش و بش سامان رو با اونها بشنوم. دختره قهقهه ای زد و گفت: - من که گفتم اون کنسرو رو نخور. ولی تو گوش ندادی! رفتم جلوی آینه و به خودم گفتم: - خاک تو سرت! آقا رفته بوده خوش گذرونی هاش رو با اون زنیکه ی عوضی بکنه و تو هم مثل احمقا از مراقبت کردی! انقدر عصبانی بودم که دلم می خواست برم و با لگد از خونه بیرونشون کنم. این جا خونه ی آقا جونمه و این خونه حرمت داره. در اتاقمو زدن! - بیا تو! سامان بود، با دیدن قیافه م گفت: - سیسی اتفاقی افتاده؟ - اینا این جا چی کار می کنن؟ رنگ از روش پرید! - تو اونا رو می شناسی؟ - حدس زنش سخت نیست! بهشون بگو همین الان از این خونه برن بیرون. خونه ی آقا جونم جای هر کس و نا کسی نیست. - اونا اومدن حال منو بپرسن و هم این که با تو آشنا بشن! - می خوام صد سال سیاه آشنا نشن. - خب اگه نمی خوای بیای پایین می گم داری درس می خونی! - نخیر، میام پایین. می خوام ببینم زن داداش آینده م چه شکلیه! باید ببینم برازنده ته یا نه. وقتی روی کلمه داداش تأکید کردم، دیدم که پره های بینیش از عصبانیت تکون می خورد. دست گذاشته بودم روی نقطه ضعفش! جلوی آینه ایستادم و رژ لب و رژ گونه مو بیشتر کردم و ریمل هم زدم. توی چشماش خیره شدم و گفتم: - بریم داداشی! دیدم که دندوناش از عصبانیت روی هم قفل شده اند. بدون توجه بهش از کنارش رد شدم و رفتم بیرون. از پله ها که رفتم پایین، کامبیز با لبخند گفت: - به به، ساغر خانوم هم تشریف آوردن، در واقع گل مجلس تشریف آوردن! پوزخندی زدم و با صدای رسایی سلام کردم. سامان هم پشت سرم اومد پایین. اون مرده بلند شده بود و ایستاده بود و با پوزخندی که روی لبش بود گفت: - باعث افتخاره که بالاخره ما شما رو زیارت کردیم. فرجی هستم و این هم دخترم ساراست! دستش رو برای دست دادن دراز کرده بود. بار اولم بود که می خواستم با یه مرد غریبه دست بدم ولی برای در آوردن حرص سامان، دستش رو گرفتم و خیلی محکم فشار دادم و گفتم: - هم چنین. دخترش هم با بی میلی دستش رو دراز کرده بود. در حالی که خیلی محکم دستش رو فشار می دادم، لبخند فریبانه ای بهش زدم و گفتم: - خوشوقتم. بین ابروهاش خطی افتاده بود که معلوم بود دردش گرفته! دستش رو از دستم در آورد و آروم گفت: - آخ! توی دلم گفتم: - این تازه اولشه کوچولو! بچرخ تا بچرخیم! به وضوح دیدم که کامبیز داره با لبخند زدن مبارزه می کنه! حتی فرجی هم دستش درد گرفته بود. با دست اشاره کردم که بشینن و خودم هم نشستم. کامبیز با لبخند گفت: - تحقیقاتون به کجا رسید؟ - به جاهای خوب! به نکته های جالبی رسیدم، ولی هنوز به آزمایش های بیشتری نیاز داریم. فرجی با تعجب گفت: - درس می خونید؟ با لبخند گفتم: - بله. - کلاس چندمی؟ پوزخندی زدم و گفتم: - مهر ماه شروع می کنم برای تخصص قلب بخونم. ابروهاشو انداخت بالا و گفت: - واقعاً؟ بهتون نمی خوره! نه سارا جان؟ سارا فقط از روی کینه و نفرت نگاهم کرد و چیزی نگفت. کامبیز با لبخند گفت: - بله چهره و هیکل ساغر خانوم غلط اندازه! هیچ کس باور نمی کنه ایشون همون خانوم دکتری هستن که دیشب کل بیمارستان رو روی انگشتشون می چرخوندن! - ممنونم. نگاهی به سامان انداختم، هنوز عصبانی بود و خیلی هم کلافه بود. چند بار دستشو توی موهاش فرو کرد. دوست نداشت در مورد من بحث بشه به خاطر همین با فرجی بحث رو کشید به کار و مسائل دیگه! من هم فرصت پیدا کردم تا سارا رو بررسی کنم. قدش از من کوتاهتر بود ولی کفش پاشنه ده سانتی اش بلند تر از من نشونش میداد. استخوان گونه ش از فرط لاغری بیرون زده بود و بینیش تابلو عملی بود. پوستش به شدت برنزه بود و آرایش خیلی غلیظی داشت. موهای بلوند کرده ش رو روی شونه هاش ریخته بود و این بیشتر از همه عذابم می داد که با این سر و وضع تو خونه ی آقا جونمه! نگاهی به ساعت انداختم، 1:30 بود. بلند شدم و گفتم: - با اجازه، من باید برم جایی کار دارم. فرجی گفت: - کجا؟ تازه داشتیم از حضورتون مستفیض می شدیم. پوزخندی زدم و ابروهامو بالا انداختم و گفتم: - شرمنده که از این فیض محرومتون می کنم. ولی همه ش که شما نباید فیض ببرید بقیه هم سهمی دارند. از پله ها رفتم بالا و مانتومو پوشیدم و مقنعه سرم کردم. یه بغض مثل سیخ توی گلوم بود، ولی قصد نداشتم که این جا بازش کنم. نگاهی به تقویم انداختم، پنج شنبه بود و باید می رفتم پیش مامانم! آره فقط اون طوری می تونستم آروم بشم. کیفمو برداشتم و راه افتادم. سامان اومد جلوم و آروم گفت: - این شکلی می خوای بری؟ بدون این که نگاهش کنم، گفتم: - به تو هیچ ربطی نداره! - مگه ساعت شیش شیفت نداری؟ - قبلش می خوام برم جایی! کامبیز گفت: - من هم دیگه باید برم شرکت. ساغر خانوم می رسونمتون! - ممنون مزاحم شما نمی شم! سامان گفت: - با کامی بری خیالم راحت تره! در حالیکه دندونامو روی هم فشار می دادم گفتم: - تو همه جوره خیالت راحت باشه! رفتم تا کتونی هامو پام کنم که فرجی گفت: - سامان پسرم، دست این دختره رو بگیر با هم برین شمال. هم از دود و دم تهران خلاص می شین و هم به پروژه تون رسیدگی می کنین. اون دفعه که انگار دنبالت کرده بودن، بدون این که خبر بدی برگشتی! شما که اول و آخر مال همید دیگه چه فرقی می کنه؟! اصلاً نفهمیدم چطور کتونی هامو پوشیدم. فقط فوری از در خونه زدم بیرون! کامبیز هم پشت سرم اومد و گفت: - چرا انقدر سریع راه می رید؟ انقدر عجله دارین؟ به خاطر بغضی که توی گلوم بود، حرفی نزدم. اومد جلو و در ماشین رو برام باز کرد و گفت: - بفرمایین خانوم دکتر! پوزخندی زدم و سوار شدم. خسته تر از اونی بودم که تعارف کنم! وقتی سوار شد، گفت: - دیگه چطورین؟ با حرص گفتم: - بهتر از این نمی شم! - مثل این که زیاد حالتون خوب نیست! - من رو نزدیک یه ایستگاه مترو پیاده کنین لطفاً! - هر جا که بخواین برین من می برمتون. - نمی خوام مزاحم شما بشم! - شما هیچ مزاحمتی برای من ندارید. حالا بگید کجا می خواین برین؟ آینه و دستمال کاغذی از توی کیفم در آوردم و در حالی که آرایشم رو کم می کردم، گفتم: - امامزاده . . . ! - می خواین برین زیارت؟ - نه، می خوام برم پیش مامانم! نگاهی به من انداخت و آهی کشید و گفت: - شما و سامان هنوز بچه اید! شما آرایش کرده بودید تا اون رو عصبانی کنین؟ - نه، فقط نمی خواستم در مقایسه با بعضی ها بی رنگ و رو به نظر بیام. همین مونده که برام حرف در بیارن که سوء تغذیه یا سرطان خون دارم! - این حرفا چیه؟ خدا نکنه! - با این وضعیتی که من پیش رو دارم همچین بعید هم نیست! - شما خیلی عصبانی هستید! - حتی فکرش رو هم نمی تونین بکنین. - احساستون رو درک می کنم. - نه، نمی تونین درک کنین. هیچ وقت نمی تونین احساس یه دختر سیزده ساله رو درک کنین! - متوجه نمی شم! - همون بهتر که متوجه نمی شین. سرمو به سمت شیشه چرخوندم و تا اشکامو نبینه. ولی زیاد موفق نبودم! - ببینین ساغر خانوم، من کاملاً متوجه هستم که چه جریاناتی بین شما و سامان هست. ولی اگه سامان رو دوست دارین، باید بهش بگین. چون با شناختی که من ازش دارم تقریباً بعید می دونم تا از جانب شما مطمئن نشده باشه، حرفی بزنه یا کاری کنه. - اگه سامان انقدر احمقه که با این دختری که من دیدم و هیچ جوره بهش نمی خوره ازدواج کنه، همون بهتر که این کار رو بکنه! هر چند که چون برادرمه براش نگرانم ولی وقتی خودش بخواد خودشو بد بخت کنه، کاری از دست من ساخته نیست. ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: - پس شما اون رو برادر خودتون می دونید؟ - مگه غیر از اینه؟ - الان شما همسر شرعی و قانونی اون هستید! - اون فقط یه بازیه! از وقتی که چهار سالم بوده بهم گفتن که سامان برادرمه ولی نباید زیاد باهاش شوخی کنم. وقتی نه سالم شد گفتن باید توی خونه هم روسری سرم کنم. با اعتراض به مامانم گفتم: اگه سامان برادرمه پس چرا باید جلوش روسری سر کنم؟ اون دفعه گفت: اون برادرت هست اما نه مثل همه ی برادرا! اون موقع هم نفهمیدم چی می گفت. تا موقعی که سیزده سالم شد و فهمیدم که سامان چه نسبتی با من داره و اون به من نا محرمه! همون موقع بود که خیلی چیزا رو تجربه کردم و خیلی رنجها رو به خاطرش تحمل کردم. بعد وقتی هیجده سالم بود، یه دفعه هم مامانمو از دست دادم، هم آقا جون مریض شد و هم این که سامان رفت. هیچ چیزی بدتر از اون نبود! یه دفعه چشم باز کردم و دیدم تنهای تنها شدم. بدون هیچ همدمی بدون هیچ کسی که کنارم باشه! آقا جون هم احتیاج داشت یکی خودشو تر و خشک کنه. دیگه از اون ساغر همیشگی خبری نبود. نه مهمونی می رفتم، نه با کسی حرف می زدم، حتی گریه هم نمیکردم! روزها کارم شده بود خیره شدن به عکس مامانم و شبا هم از دست کابوس هام رهایی نداشتم. یه سال طول کشید تا تونستم خودمو با شرایط وفق بدم! اولین کاری که کردم دادن کنکور بود که اصلاً امیدی برای قبولی نداشتم ولی قبول شدم! کم کم از پیله م اومدم بیرون و دو تا دوست خیلی خوب پیدا کردم. سرمو تکون دادم و گفتم: - اصلاً نمی دونم چرا دارم اینا رو برای شما می گم! - ادامه بدین، خیلی دوست دارم احساساتتون رو بشنوم. اگه برای کسی حرف بزنین خیلی کمکتون میکنه. - در حال حاضر هیچ چیزی جز سلامتی آقا جونم برام مهم نیست. حتی سلامتی خودم! رسیدیم ازتون ممنونم. ببخشید که سرتون رو درد آوردم! - نه خوشحال شدم که حرفاتونو شنیدم. - خواهشاً در مورد چیزایی که بهتون گفتم به سامان چیزی نگین! - چشم، حتماً. - خداحافظ. - خداحافظ. قبر مامان و عزیز جون و مرضیه خانوم رو با گلاب شستم. نشستم سر قبر مامانم و با گریه گفتم: - سلام مامان، دلم خیلی گرفته! انقدر درد دل کردم و گریه کردم تا سبک شدم. بعد به مرضیه خانوم گفتم: - خاله مرضیه، یه کم پسرت رو نصیحت کن. بهش بگو انقدر عذابم نده! نگاهی به ساعتم انداختم، 4:30 بود. بلند شدم و رفتم توی زیارتگاه زیارت کردم و دست و صورتم رو شستم و اومدم بیرون. سوار اتوبوس بی آر تی شدم و رفتم بیمارستان. ساعت شش شیفت رو تحویل گرفتم و تا ساعت پنج صبح فرداش همه ش سر پا بودم. بعد از اون رفتم توی پاویون و یه ساعت استراحت کردم و بعد از اون کامران اومد تا بریم ادامه ی تحقیقامون رو انجام بدیم. ساعت پنج بعد از ظهر تقریباً دیگه جنازه م به خونه رسید. تقریباً 48 ساعت بدون خواب سپری کرده بودم. با همون لباسام خودمو انداختم روی تخت و خوابیدم. وقتی چشم باز کردم هوا تاریک بود و لباسام هم عوض شده بود. حتماً کار سامان بوده! نگاهی به ساعت انداختم، سه و نیم صبح بود. از فرط گرسنگی سرم گیج می رفت. بلند شدم و از پله ها رفتم پایین و به آشپزخونه رفتم. توی یخچال رو نگاهی انداختم، غذایی برای گرم کردن نداشتیم. تصمیم گرفتم نیمرو درست کنم. دو تا تخم مرغ برداشتم و وقتی برگشتم، سامی پشت سرم بود. دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم: - ترسیدم! لبخندی زد و گفت: - چرا ترسیدی؟ مگه هیولا دیدی؟ تازه به قیافه ش نگاه کردم. یه رکابی سفید تنش بود که عضلاتش رو به نمایش گذاشته بود و یه شلوار گرمکن سیاه هم پاش بود. دست از چشم چرونی برداشتم و به سراغ گاز رفتم. اومد پشت سرم و گفت: - گرسنه ت شده که بیدار شدی؟ - آره. - چه عجب! دیگه می خواستم دکتر خبر کنم. تو یه روز و نصفی خواب بودی. برگشتم و با تعجب گفتم: - واقعاً؟ - آره، از بیمارستان زنگ زدن و سراغت رو گرفتن. من هم گفتم حالت خوب نیست و خوابیدی. رئیس بیمارستان گفت خودش برات مرخصی رد می کنه. موهامو جمع کرد پشت گوشم و گفت: - تو این روزا خیلی خسته می شی! یه خورده کم تر کار کن. - من فقط چند ساعت شیفت دارم، بیشتر وقتمو تحقیقم می گیره. پای چشمامو لمس کرد و گفت: - به خودت نگاه کردی؟ پای چشمات گود افتاده، بدنت هم خیلی لاغر شده! داری با خودت چی کار می کنی؟ شونه هامو بالا انداختم و برگشتم و گاز رو خاموش کردم و با غذام نشستم سر میز و شروع به خوردن کردم. کنارم نشست و خوردنم رو تماشا کرد. بعد از تموم شدن غذام بلند شدم و ظرفمو شستم. رفتم توی اتاقم و اون هم همراهم اومد و به اتاق خودش رفت. روی تختم دراز کشیدم اما خوابم نمیومد! با این که خیلی از دست سامان ناراحت بودم ولی هنوز وقتی می دیدمش قلبم به تپش می افتاد. انگار یه تریلی هیجده چرخ نزدیکه که از روم رد بشه! فرقی نمی کرد که چند بار ببینمش، هر دفعه که می دیدمش مثل روز اول قلبم وحشیانه می تپید، انگار که می خواد سینه م رو بشکافه و بزنه بیرون. مثل همین چند دقیقه پیش که اومده بود پشت سرم و داشت حرف می زد. دلم می خواست خودمو بندازم توی بغلش و بهش بگم که چقدر دوستش دارم و چقدر بهش نیاز دارم! نمی دونم چند ساعت توی فکر بودم که صدای اذان رو شنیدم. می خواستم نماز بخونم اما ترجیح دادم اول برم حمام، چون خیلی عرق کرده بودم. وان رو پر از آب گرم کردم و توش دراز کشیدم. حس خیلی خوبی داشتم! بعد از چند دقیقه اومدم بیرون و وضو گرفتم و نمازمو خوندم. طولانی تر از همیشه شد، بعد از نمازم سر سجاده نشستم و از خدا خواستم تا عاقبت جفتمون رو بخیر کنه! آخر سر سرم رو روی مهر گذاشتم و گفتم: - خدایا، یا مهر منو به دلش بنداز یا مهرش رو از دلم ببر. خیلی دارم عذاب می کشم! مثل همیشه با گریه نمازم رو تموم کردم. بلند شدم و به ساعت نگاه 5:30 بود، نمی خواستم برم بیمارستان چون اصلاً حوصله ش رو نداشتم. در اتاقم باز شد و سامان اومد داخل. با تعجب گفت: - بیداری؟ فکر کردم باز خوابیدی؟ - نه دیگه خوابم نبرد. الانم می خوام موهامو خشک کنم! سشوار رو از دستم گرفت و گفت: - من برات خشک می کنم. سشوار رو روشن کرد و روی موهام گرفت و دستش رو توی موهام فرو کرد. ضربان قلبم رفت روی هزار! احساس خیلی خوبی داشتم، حس می کردم روی ابرهام. یه دفعه پرسید: - دیروز سر خاک مامان اینا رفتی؟ - آره، چطور؟ - خواب مامان و مامان خودم و عزیز جونو دیدم. همه شون از دستم ناراحت بودم، حتی مامان خودم! مامان داشت گریه می کرد و گفت: « هیچ وقت به خاطر این که اشک رو مهمون چشم دردونه م کردی نمی بخشمت! » تو از دست من ناراحتی؟ وقتی رفتی پیش مامان گریه کردی؟ - من همیشه وقتی می رم پیش مامان گریه می کنم. دوباره بغض کرده بودم. سشوار رو خاموش کرد و جلوی پام زانو زد و چونه مو توی دستش گرفت. چشمامو بوسید و گفت: - از این که اشکت رو در میارم معذرت می خوام! باور کن که از قصد ناراحتت نمی کنم. - مهم نیست. هیچی مهم نیست! - می خوام موهاتو برات ببافم. ولی من هنوز نفهمیدم چرا جلوی من روسری سر می کنی! دوست ندارم باهام غریبه باشی. هر چی نباشه حداقلش اینه که الان به هم محرمیم. پس از این به بعد دیگه جلوم روسری سر نکن، باشه؟ لبخندی زدم و گفتم: - باشه. بلند شد و پشتم ایستاد. موهامو برام بافت و گفت: - موهات خیلی بلنده ها! - آره، چند سالی میشه که کوتاهشون نکردم. - خیلی قشنگن، یه وقت موهاتو کوتاه نکنی ها! - نه، خودمم دوستشون دارم. - دقت کردی که رنگ موهامون شبیه به همه؟ فقط لبخند زدم و چیزی نگفتم. می دونستم که این مهربونی هاش دووم زیادی نداره! *** خب ساغر جان، من دیگه می رم. لبمو گاز گرفتم تا از ریختن اشکام جلوگیری کنم. آروم بغلم کرد و گفت: - زود بر می گردم. مواظب خودت باش. روی موهامو بوسید و رفت. از زیر قرآن ردش


مطالب مشابه :


آموزش حروف الفبا با شعر

از ابتدای آبان ماه معمولا آموزگاران به آموزش حروف الفبا می پردازند برای شاداب شدن کلاس ها




نقاشی خلاقانه با حروف الفبای فارسی+دانلود سوره های جزء سی ام برای کودکان

از بچه های خودتون بخواهید که با حروف الفبا شکل سازی کنند و نقاشی های مختلف بکشن. فانتزی




تدريس حروف الفباي فارسي در كلاس اول

تديس قديمي و قبل از كتاب هاي بخوانيم و بنويسيم فارسي ،روش تدريس حروف الفبا حروف " آ ا " و




سی دی آموزشی دوم ابتدایی مخصوص آموزگار

برای دانش آموزان ضعیف در حروف الفبا در اشکال هندسی فانتزی صفر تا نه




راهکارهایی برای تقویت دست خط کودکان

وجود دارد تا عضلات دست را آماده کند تا به حروف الفبا شکل اشکال صحيح حروف فانتزی




رمان اعتراف عاشقانه

♥رمان ها براساس حروف الفبا به خیالاتم مجال جولان دادم و وارد فانتزی اشکال نداره




نقد و بررسی کتاب جدید‌التألیف انگلیسی هفتم

اما اشکال اول دقیقاً ساختن فضایی فانتزی، بی‌خاصیت و ی بعد است که حروف الفبا در یک




برچسب :